eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان یاسمین كاوه تو رو خدا يه چيزي بده بخوره . االن پرده گوشمون پاره ميشه- . كاوه به ثريا خانم گفت يه چيزي براش بياره كه خود ثريا خانم با يه بشقاب برنج و مرغ وارد سالن شد بگير بچه كوفتت كن بينم ميزاري يه خرده ما نفس بكشيم ؟ بابا تو جنگ هام يه آتش بسي چيزي ميدن كه همه خستگي در –كاوه كنن . حمله تو بيست و چهار ساعته اس ؟ . در همين موقع زنگ زدن پدر و مادر كاوه همراه ژاله و پدر و مادرش اومدن : تا كاوه از پشت پنجره اونها رو ديد ، دوال شد و زمين رو سجده كرد و گفت خدايا شكرت . اگه نيم ساعت ديگه اين اعضاي سازمان حقوق بشر ديرتر ميرسيدن بايد تسليم مي شديم و سنگر رو تحويل دشمن - ! ميداديم ! تف به گور پدر هر چي بچه بي تربيته : سيامك در حاليكه دهنش پر از غدا بود گفت ! پسرخاله كاوه ، مامانم ميگه تف كردن زشته ! كار بچه هاي بي تربيته- : من و كاوه نگاهي به هم كرديم و زديم زير خنده . كاوه گفت . بذار من اين بچه رو تحويل بدم بريم تو خيابون كمي قدم بزنيم- : در همين موقع بقيه وارد شدن و سالم و احوال پرسي و اين حرفها . بعد مادر سيامك گفت بچه ها سيامك كه اذيتتون نكرد ؟- اختيار دارين اتفاقا بچه با نشاط و سرحاليه- . اصالً كاوه – ولي خاله ، همش ساكت يه گوشه مي شينه و ميره تو خودش . نكنه خدانكرده افسردگي روحي داشته باشه ؟ مادر كاوه – اوا! خدا مرگم بده ! اين خونه چرا اينطوريه ؟ اينا رو كي ريخته بهم ؟ : كاوه در حاليكه كاپشنش رو بر ميداشت تا برمي بيرون گفت . چيزي نيست مامان ! من و بهزاد و ثريا خانم و كبري خانم داشتيم با هم گرگم به هوا بازي مي كرديم- . ثريا خانم از تو آشپزخونه زد زير خنده . كاوه – آخيش ! چقدر آزادي خوبه . دوتايي از خونه اومديم بيرون و شروع كرديم به قدم زدن تو خيابون . اين بچه رو لوس بارش آوردن . هر كاري كرده چيزي بهش نگفتن بي تربيت شده- . كاوه – تو رو خدا ديگه راجبش صحبت نكن يادش مي افتم چهار ستون بدنم مي لرزه . چه باليي سر من آورد . هنوز كمرم درد مي كنه- كاوه – خوب تعريف كن ببينم رفتي خونه فرنوش اينها چي شد ؟ : براش جريان رو تعريف كردم كه گفت . آفرين به فرنوش و آفرين به پدرش ديگه ول نكن برو جلو به اميد خدا- . همين خيال رو هم دارم . حاال كه ميدونم چقدر دوستم داره تا آخرين نفس پاش واميستم- كاوه – غذا كه نخوردي ؟ . جز حرص از دست سيامك خان چيز ديگه اي نخوردم- . كاوه- شام مهمون من بايد جشن بگيريم : بعد پريد و منو ماچ كرد و گفت بهزاد بهت تبريك مي گم . بخدا خيلي خوشحالم . انشاهلل كه خوشبخت بشيد . اما يادت نره ، عروسي كه كردين ، موقع ماه عسل - ! سرتون گرم ميشه و نميزاره حوصلتون سر بره . اين سيامك رو هم همراهتون ببريد . هر دو خنديديم ، برف آروم آروم شروع شد . كاوه – برگرديم خونه ، ماشين رو برداريم . ميخوام ببرمت يه رستوران حسابي . نميخواد بابا ، بريم همين جا ها يه چيزي بخوريم- بدبخت تو تا چند روز ديگه بايد با مادر فرنوش و خاله شو و بهرام نبرد كني . اين چند وقته گوشتي چيزي بخور جون –كاوه . بگيري با تخم مرغ خوردن كه نميشه پهلون شد با اين وضعي كه تو داري ميترسم تا دهنت رو باز كني كه بگي . جلوي مادر زنت كه رسيدي بايد نعره بكشي كه دل شير آب بشه . كه گفتت برو دست رستم ببند ، نبندد مرا دست چرخ بلند . از تو حلقومت صداي قد قد قدا قد قد قدا در بياد . گم شو كاوه از بس اين حرفها رو زدي احساس مي كنم كم كم دارم پر در ميارم و مرغ ميشم 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷به رسم ادبــ🍃 روز خود را با به تو آغاز میکنم روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 بزرگترین اجتماع مُحبین حضرت زهرا‹س›👇 ┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـصـت ✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید عه.. عه .. عه .. من کی مثه زندانبانا بالای سرت بودم؟؟ آخه بچه سید، اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم تمام مریضایِ بخش میشناسنت اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی زن دستی بر موهای ِ نامرتب حسام کشیدفدایِ اون قدت بشم من قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی از الانم هر وقت خواستی جایی بری، بدون ویلچر تشریف ببری، گوشِ تو طوری میپیچونم که یه هفته ام واسه خاطرِ اون اینجا بستری بمونی حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد مامان به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بذار کنار مثلا مگه من فلجم این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه در ضمن گفتم سارا خانووم فارسی حرف زدنو بلد نیستن، اما معنیِ کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنا آّبرمو بردین لبهایم از فرطِ خنده کش آمد این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند ناگهان تصویر مادرِ بی زبانم در ذهنم تجدید شد و کنکاشی برایِ آخرین لبخندی که رنگِ لبهایم را دیده بود حسام سرش را به سمت من چرخاند سارا خانووم ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدیِ امروز خیلی خسته شدین بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم به میان حرفش پریدم که نه، که نمیتوانم تا فردا صبر کنم و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند.. مادر حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد چشمم به کبوتر نشسته در پشتِ پنجره ی اتاقم افتاد مخلوطی از خاطراتِ روزهایِ گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه ی مان مهیا نمیشد؟اما تا دلت بخواهد فرصت بود برایِ تلخی و ناراحتی تهوع و درد لحظه ایی تنهایم نمیگذاشت و در این بین چقدر دلم هوایِ فنجانی چایِ شیرین داشت با طعم خدا خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست درست وقتی که یک بند انگشت با نبودن فاصله داشتم دلهره ی عجیبی به سینه ام چنگ میزد حتی نفسهایی که می کشیدم از فرط ترس میلرزید کاش فرصت برایِ زنده ماندن بیشتر بود من اصلا آمادگی مرگ را نداشتم آن روز تا غروب مدام خدا را صدا زدم از ته دل با تمام وجود به اندازه تمام روزهایی که به خدایی قبولش نداشتم و آرزو میکردم که ای کاش حسام بود و قرآن میخواند هر چند که صدایِ اذان تسکینی بود برآن ترسِ مرگ زده، اما مسکنِ موجود درآن آیات و صوتِ حسام، غوغایی بی نظیر به پا میکرد بر جانِ دردهایم حسام آمد یالله گویان و سربه زیر در چهارچوب درب ایستاد از فرط درد پیچیده در خود رویِ تخت جمع شده بودم اما محضه احترام، روسریِ افتاده رویِ بالشت را بر سرم گذاشتم عملی که سرزدنش حتی برایِ خودم هم عجب بود حسام چشم به زمین دوخته؛ لبخند برلب نشاند انگار متوجه روسریِ پهن شده رویِ سرم شد پرستار گفت شرایطتون خوب نیست اومدم حالتونو بپرسم الان استراحت کنید، بقیه حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد فعلا یا علی خواست برود که صدایش زدم نرو بمون بمون برام قرآن بخوون و ماند، آن فرشته سربه زیر… ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
✅حکمت_خدا مردي تعريف ميكرد: 🍃شش ساعت از شب گذشته بود، چراغها خاموش و اهل خانه همه خوابيده بودند،  🍃ناگهان صداى كوبيدن در مرا از خواب بيدار كرد، در را گشودم ، ديدم زنى ايستاده است ، 🍃 چون مرا ديد، گفت : حاج آقا چراغ بقالى روشن است ، در را بستم و به اتاق رفتم ،  🍃در ذهن خود مى گذراندم كه اين چه خبرى بود، آن هم در اين وقت شب ،  🍃چرا بعضى مزاحمت ایجاد مى كنند!! 🍃چشمها را روى هم گذاشتم كه بخوابم ، صداى خفيفى شنيدم ، 🍃دقت كردم ، حدس زدم حركت سوسك باشد چراغ را روشن كردم ، 🍃ديدم دو عقرب بزرگ و سياه نزديك بچه كوچكمان در حال راه رفتن هستند 🍃فورا آنها را از بين بردم ، چراغ را خاموش كردم ، ناگهان متوجه شدم .....!!!! 🍃آن زن ماءمور بيدار كردن ما و سبب نجات اين طفل معصوم بوده است   ✅اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى نبرد رگى تا نخواهد خداى  🔰🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❁﷽❁ هر جمعه که میگذرد از کنار من افزوده میشود به تب انتظار من هر صبح که میدمد از شرق آفتاب دارم امید اینکه بیاید نگار من #السلام_علیک_یاصاحب‌الزمان_عج ─◾️◾️─ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانی بسیار زیبا حتما بخوانید👇👌 ✍️مردی سالها در آرزوی دیدن (عج) بود و از اینکه توفیق پیدا نمی کرد امام را ببیند، رنج می برد. مدّت ها ریاضت کشید.شبها بیدار می ماند و و راز و نیاز می کرد.معروف است، هرکس بدون وقفه، چهل شبِ چهارشنبه به مسجد سهله (کوفه) برود و نماز مغرب و عشاء خود را آنجا بخواند، سعادت تشرّف به محضر امام زمان(عج) را خواهد یافت.این مرد عابد مدّت ها این کار را هم کرد، ولی باز هم اثری ندید. (ولی به خاطر این عبادتها و شب زنده داری ها و... صفا و نورانیت خاصّی پیدا کرده بود).تا اینکه روزی، به او الهام شد: 🔸«الان حضرت بقیة الله(عج)، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است. اگر می خواهی او را ببینی، به آنجا برو!»او حرکت کرد، و وقتی به آن مغازه رسید، دید حضرت مهدی(عج) آن جا نشسته و با آن پیرمرد گرم گفت و گو هستند. اینک ادامه داستان از زبان آن شخص: 🔹به امام(عج) سلام دادم. حضرت جواب سلامم را داد و به من اشاره کرد که اکنون ساکت باش و تماشا کن!در این حال دیدم پیرزنی که ناتوان بود، عصا به دست و با قد خمیده وارد مغازه شد، و قفلی را نشان داد و گفت: 🔸آیا ممکن است برای ، این قفل را سه ریال از من بخرید؟ من به این سه ریال پول احتیاج دارم.پیرمرد قفل ساز، قفل را نگاه کرد و دید قفل، بی عیب و سالم است. گفت: مادر، چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل تو اکنون هشت ریال ارزش دارد. من اگر بخواهم سود کنم، به هفت ریال می خرم.زیرا در این معامله، بیش از یک ریال سود بردن، بی انصافی است. اگر می خواهی بفروشی، من هفت ریال می خرم، و باز تکرار می کنم که قیمت واقعی آن هشت ریال است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم، یک ریال ارزان تر خریداری می کنم. پیرزن ابتدا باور نکرد و گفت: هیچکس این قفل را سه ریال از من نخرید. 🔸تو اکنون میخواهی هفت ریال از من بخری..؟! به هرحال پیرمرد قفل ساز، هفت ریال به آن زن داد و قفل را خرید.وقتی پیرزن رفت،امام زمان(عج) خطاب به من فرمودند:مشاهده کردی؟! این گونه باشید تا من به سراغ شما بیایم. ریاضت و سیر و سلوک لازم نیست. مسلمانی را در عمل نشان دهید تا من شما را یاری کنم.از بین همه افراد این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کردم. چون او دارد و را می شناسد.از اول بازار، این پیرزن برای فروش قفلش، تقاضای سه ریال کرد، امّا چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه سعی کردند از او ارزان بخرند و هیچکس حاضر نشد حتی سه ریال از او بخرد. درحالی که این پیرمرد به هفت ریال خرید. به خاطر همین انسانیت و این پیرمرد،هر هفته به سراغش می آیم و با هم گفت و گو میکنیم. امیر مؤمنان علی (ع) : «هر کس با مردم به انصاف رفتار کند خداوند بر عزتش بیفزاید». (بحارالانوارج۷۲، ص۳۳.) 📚کیمیای محبت رمز مشرّف شدن به محضر امام زمان(عج)، ص۱۴ عنایات حضرت مهدی(ع) به علما و طلاب، ص۲۰۴-۲۰۲ سرمایه سخن، ج۱ ملاقات با امام عصر، ص۲۶۸ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🍄🍁🍄🍁🍄🍁🍄🍁🍄 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت: ــ زینب عمه بخواب دیر وقته گوشیش را نشان زینب داد و گفت: ــ نگا عمه ساعت۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود: ــزینب ،عمه به چی خیره شدی؟؟ ــ عمه این آقا مرد بدیه؟؟ سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس مقام معظم رهبری بود،نگاهی انداخت ــ نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه،چرا پرسیدی؟ ــ آخه ،اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری،یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل ــ خب ــ بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه،بعد منو دید زود خاموشش کرد ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!! ــ عمه چیزی به عمو نگو،من قول دادم که چیزی نگم. ــ باشه عمه ،بخواب دیگه سمانه دیگر کلافه شده بود،باور نمی کرد کمیل در جمع ضد رهبری صحبت می کرد و مخفیانه سخنرانی های رهبر را گوش می داد. نفس عمیقی کشید و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر لب گفت: ــ فضول خانم ،چقدم سر قولش مونده لبخندی زد و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند. **** ــ حواست باشه،دعوایی چیزی شد دخالت نکن ــ چشم مامان،الان اجازه میدید برم ــ برو به سلامت مادر ــ راستی مامان ،من شب میرم خونه خاله سمیه،کار داریم به خاطر وضعیت پای صغری،میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم،بی زحمت به بابایی بگو رفتید رای بدید لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله ــ باشه عزیزم،جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم ــ چشم عزیزم سمانه بوسه ای بر گونه ی مادرش گذاشت و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه خارج شد. با صدای گوشی دوربینش را کناری گذاشت؛ ــ جانم رویا ــ کجایی سمانه ــ بیرون ــ میگم آقایون نیستن،سیستم خراب شده،جان من بیا درستش کن کارامون موندن ــ باشه عزیزم الان میام ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🍄🍁🍄🍁🍄🍁🍄🍁🍄 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت در عرض ربع ساعت خودش را به دانشگاه رساند ،با دیدن رویا کنار دفتر با لبخند به طرفش رفت: ــ اوضاع انتخابات چطوره؟ سمانه ناراحت سری تکون داد و گفت: ــ اوضاع به نفع ما نیست ،ولی خداروشکر شهر آرومه ــ خداروشکر،بیا ببین این سیستم چشه؟؟ فک کنم ویندوز پریده ــ من یه چیزی از اتاقم بردارم بیام ــ باشه سمانه سریع به سمت اتاقش رفت وسایلش را روی میز گذاشت و سریع چند Cdبرداشت و به اتاق رویا رفت. کار سیستم نیم ساعتی طول کشید اما خداروشکر درست شد. ــ بفرمایید اینم سیستم شما ــ دستت دردنکنه عزیزم ،لطف کردی ــ کاری نکردم خواهر جان ،من برم دیگه به سمت اتاقش رفت که آقای سهرابی را دید،با تعجب به سهرابی که مضطرب بود نگاهی کرد و در دل گفت"مگه رویا نگفت آقایون نیستن" ــ سلا آقای سهرابی ــ س.. سلام خانم حسینی،با اجازه من اومدم یه چیزیو بردارم و برم ــ بله بفرمایید **** سمانه خسته از روز پرکار و پر دردسری که داشت از تاکسی پیاده شد،گوشیش را بیرون آورد و پیامی برای مادرش فرستاد تا نگران نشود ،مسیر کوتاه تا خانه ی خاله اش را طی کرد، دکمه آیفون را فشرد که بعد از چند ثانیه بعد با صدای مهربان خاله اش لبخند خسته ای بر لبانش نشست.بعد از اینکه در باز شد وارد خانه شد ،طبق عادت همیشگی،سمیه خانم کنار در ورودی منتظر خواهرزاده اش مانده بود، ــ سلام خاله جان ــ سلام عزیزم،خسته نباشی عزیزم سمانه بوسه ای بر روی گونه خاله اش گذاشت و گفت: ــ ممنون عزیزم ــ بیا داخل سمانه وارد خانه شد که با کمیل روبه رو شد سلامی زیر لب گفت ،که کمیل هم جوابش را داد. ــ سمانه خاله میگفتی،کمیل میومد دنبالت ،تو این اوضاع خطرناکه تنها بیای ــ نه خاله جان نمیخواستم مزاحم کار آقا کمیل بشم،با اجازه من برم پیش صغری ــ برو خاله جان،استراحت کن ،برا شام مژگان و خواهرش میان سمانه سری تکان داد و از پله ها رفت . ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه کنار صغری نشسته بود وعکس هایی که صغری موقع رای دادن با پای شکسته گرفته بود را به سمانه نشان می داد و ارام میخندیدند، مژگان کنار خواهرش نیلوفر،که برای چند روزی از شهرستان به خانه ی مژگان امده بود،مشغول صحبت با سمیه خانم بودند،البته نگاه های ریزکانه ی نیلوفر به کمیل که به احترام مژگان در جمع نشسته بود،از چشمان سمانه و صغری دور نمانده بود،صغری و سمانه از اولین برخورد حس خوبی به نیلوفر نداشتند. کمیل عذرخواهی کرد و بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت،سمانه متوجه درهم شدن قیافه ی نیلوفر شد ،نتوانست جلوی اخم هایش را بگیرد،بی دلیل اخمی به نیلوفر که خیره به پله ها بود کرد،که نیلوفر با پوزخندی جوابش را داد ،که سمانه از شدت پرو بودن این دختر حیرت زده شد، مژگان،با خوابیدن طاها ،عزم رفتن کرد،همان موقع کمیل پایین آمد و با دیدن ،نیلوفر که سعی می کرد طاها را بلند کند گفت: ــ خودم بلندش میکنم ،اذیت میشید،زنداداش بفرمایید خودم میرسونمتون سمانه با اخم به نیش باز نیلوفر نگاه کرد و سری به علامت تاسف تکان داد،بعد از خداحافظی با مژگان و نیلوفر،همراه کمیل بیرون رفتند. صغری به اتاق رفت،سمانه پا روی پله گذاشت تا به دنبال صغری برود که با صدای سمیه خانم برگشت؛ ــ جانم خاله ــ میخواستم در مورد موضوعی بهات صحبت کنم ــ جانم ــ سمانه خاله جان،تو میدونی چقدر دوست دارم،وهمیشه آرزوم بود عروس کمیلم بشی اما ناراحت گونه ی سمانه را نوازش کرد و گفت: ــ مثل اینکه قسمت نیست،فقط ازت یه خواهشی دارم،هیچوقت به خاطر این مسئله با من غریبگی نکنی،ازم دور نشی،نبینم بهمون کمتر سر بزنی ــ خاله ،قربونت برم این چه حرفیه،مگه میشه از شما دست کشید؟؟ ها؟نگران نباش قول میدم هر روز خونتون تلپ بشم،خوبه؟؟ سمیه خانم لبخندی زد و سمانه را محکم در آغوش فشرد . ** سمانه نگاهش را از حیاط گرفت و به صغری که سریع در حال تایپ بود ،دوخت.یک ساعتی گذشته بود ولی کمیل برنگشته بود،نمی دانست چرا دیر کردن کمیل عصبیش کرده بود،کلافه پوفی کرد و چشمانش را برای چند لحظه بست،که با صدای ماشین سریع چشمانش را باز کرد و به کمیل که ماشین را قفل می کرد خیره شد،کمیل روی تخت گوشه ی حیاط نشست و کلافه بین موهایش چنگ زد،سمانه از بالا به کمیل نگاه می کرد،خیالش راحت شده بود ،خودش حالش بهتر از کمیل نبود،نمی دانست چرا از آمدن کمیل خیالش راحت شده بود،کلافه از کارهایش پرده را محکم کشید و کنار صغری نشست و به بقیه کارش ادامه داد ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه،خیابونا غلغله میشه،خطرناکه سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت: ــ فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش ،چیزی نمیشه،باید برم کار دارم بی زحمت یه آژانس بگیر برام ــ خودم میرسونمتون سمانه به طرف صدا برگشت با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد ،اخمی بین ابروانش نشست وتا خواست اعتراضی کند کمیل گفت: ــ خیابونا الان شلوغه ،منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم. سمانه تا می خواست اعتراض کند ،متوجه نگاه خاله اش شد که با التماس به او نگاه می کرد،می دانست هنوز امیدش را از دست نداده،نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه خاله اش گفت: ــ پس دیگه آژانس زنگ نزن،با آقا کمیل میرم سمیه خانم ذوق زده به سمت سمانه رفت و بوسه ای بر روی پیشانی اش کاشت؛ ــ قربونت برم ،منتظرتم زود برگرد ــ نمیتونم باید برم خونه،شنبه خونه آقای محبی میان باید برم کمک مامان سمانه می دانست با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید ،اما باید سمیه خانم باور می کرد که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند، بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند * ترافیک خیلی سنگین بود،سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد، مجری رادیو شروع کردمقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور،سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد،کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود،انداخت. سمانه کلافه با پاهایش پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد ،نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود. ــ هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟ ــ چطور ــ مثل اینکه حالتون خوب نیست ــ نه خوبم ــ دانشگاه مگه تعطیل نیست ــ چرا تعطیله،اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه کمیل سری تکان داد،سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند و همسرانشان را تشویق به رقص می کردند سوق داد،این صحنه ها حالش را بدتر می کرد،آنقدر حالش ناخوش بود که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت. بعد یک ساعتی ماشین ها حرکت کردند،و کمیل پایش را روی گاز گذاشت،نزدیک های دانشگاه شدند، که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد،دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد: ــ یا فاطمه الزهرا ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- ♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻ ﴾﷽﴿ ❂○° # پلاک پنهان °○❂ 🔻 قسمت سمانه وکمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه،که دانشجویان ،پوستر به دست ،ضد نامزدی که رئیس جمهور شده بود، بودند. سمانه شوکه از دیدن بچه های بسیج بین دانشجویانی که تظاهرات کرده بودند،خیره شد. سمانه یا خدایی گفت و سریع در را باز کرد،که دستی سریع در را بست،سمانه به سمت کمیل برگشت که با اخم های کمیل مواجه شد. ــ با این تظاهراتی که اتفاق افتاده،میخواید برید؟؟ ــ یه چیزی اینجا اشتباهه،ما به بچه ها گفتیم که نتایج هر چیزی شد نباید بریزن تو خیابون اما الان... خودش هم نمی دانست که چرا برای کمیل توضیح می دهد ،به پوستر و بنرها اشاره کرد؛ ــ ببینید پوسترایی که دستشونه همش آرم بسیج و سپاه داره،اصلا یه نگاه به پوسترا بندازید همش توهین و تهمت به نامزدیه که الان رئیس جمهوره،وای خدای من دیگر اجازه ای به کمیل نداد و سریع از ماشین پیاده شد. از بین ماشین ها عبور کرد و به صدای کمیل که او را صدا می زد توجه ای نکرد. چندتا از دخترهای بسیج را کنار زدو به بشیری که وسط جمعیت در حال شعار دادن بود رسید،و با صدای عصبانی فریاد زد: ــ دارید چیکار میکنید؟؟قرار ما چی بود؟مگه نگفتیم هیچ کاری نکنید بشیری با تعجب به او خیره شده بود ــ ولی خودتون .. سمانه مهلت ادامه به او نداد: ــ سریع پوستر و بنرارو از دانشجوها جمع کنید سریع خودش هم به سمت چندتا از خانما رفت و پوسترا و بنرها را جمع کرد. نمی دانست چه کاری باید بکند،این اتفاق ،اتفاق بزرگ و بدی بود،می دانست الان کل رسانه ها این تجمع را پوشش داده اند. ،متوجه چندتا از پسرای تشکیلات شد ،که با عصبانیت در حال جمع کردن ،پوستر ها بودند،نفس عمیقی کشید چشمانش را بست وسط جمعیت ایستاد و سعی کرد میان این غلغله که صدای شعار و از سمتی صدای جیغ و فریاد آمیخته بود ،تمرکز کند،تا چاره ای پیدا کند چطور این قضیه را جمع کنند،اما با برخورد کسی به او بر روی زمین افتاد ،از سوزش دستش چشمانش را بست ،مطمئن بود اگر بلند نشود،بین این جمعیت له خواهد شد، اما با صدای آشنایی که مردمی که به سمتش می آید را کنار می زد تا با او برخورد نداشته باشند چمشانش را باز کرد . حیرت زده به اطرافش خیره شده بود ،با تعجب به دنبال شخصی که مردم اطرافش را کنار زده بود می گشت، اما اثری از او پیدا نکرد،ولی سمانه مطمئن بود صدای خودش بود. صدا ،صدای کمیل بود..... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻ ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت75 رمان یاسمین كاوه تو رو خدا يه چيزي بده بخوره . االن پرده گوشمون پاره ميشه- . كاوه به ثريا
رمان یاسمین ساعت حدود ده و نيم ، يازده بود . . دوتايي با خنده و شوخي به خونه كاوه رفتيم و كاوه ماشينش رو ورداشت و حركت كرديم . همونطور كه تو يه خيابون حركت مي كرديم و حرف ميزديم ، يه مرتبه يه دختر كنار خيابون برامون دست بلند كرد . كاوه نگه دار سوارش كنيم . ديروقته تو اين برف و بوران ماشين گيرش نمياد ، ثواب داره- . كاوه ترمز كرد و اون دختر عقب سوار شد بدون اينكه يه كلمه حرف بزنه يا تشكر كنه . كاوه – خانم ما مستقيم ميريم ، هرجا مسيرتون نخورد بفرماييد نگه دارم پياده شين بازم چيزي نگفت . از شيشه بغلش بيرون رو نگاه ميكرد . به كاوه اشاره كردم كه حركت كنه ، كاوه هم حركت كرد دو سه دقيقه : بعد يه دفعه گفت : كاوه درست متوجه نشده بود پرسيد ! اگه دوتايي تون بخوايين ، 02 هزار تومان ميشه- ببخشيد ، دوتايي مون چي بخواهيم 02 هزار تومن ميشه ؟- . دختر – خودتون ميدونين چي ميگم : كاوه محكم زد رو ترمز بعد در حاليكه نفرت از چشماش مي باريد گفت !تا تو سرت نزدم پياده شو - . دختر – پياده شم ؟ بايد هردوتون بياين و 02 هزار تومن بدين وگر نه جيغ ميكشم تا پليس بياد و پدرتون رو در بياره كاوه – خوب جيغ بكش ببينم . از كي تا حاال ... رفتن تحت حمايت قانون ؟ چي ميگي كاوه ؟- . كاوه – بزار جيغ بكشه ببينم اون دختر وقتي كاوه اين حرف رو زد سرش رو انداخت پايين و خيلي آروم خواست كه از ماشين پياده بشه . اصال باورم نمي شد . . زير لبي ، آروم گفت ببخشيد : داشت دنبال دستگيره در مي گشت كه كاوه گفت . بشين نمي خواد پياده شي- ديوونه شدي كاوه ؟- ! دختر – تو رو خدا ، اجازه بدين برم . كاوه يه دكمه رو زد كه درها قفل شد و حركت كرد . واستا كاوه ، بهت ميگم واستا- . دختر – تو رو به اون كسي كه مي پرستي ، نگه دار پياده شم ! كاوه نفهميدي چي بهت گفتم ؟ نگه دار- . كاوه يه گوشه خيابون نگه داشت . قفل در رو باز كن پياده شه ، زود باش- : كاوه نگاهي به من كرد و گفت . بهزاد اين دختر خانم اينكاره نيست . تا به من نگه كه چرا اين كارو كرده نمي زارم پياده بشه- بعد چراغ داخل ماشين رو روشن كرد . هر دو برگشتيم و نگاهش كرديم دختر قشنگي بود . صورت ظريف و زيبايي داشت . يه . لحظه به ما نگاه كرد و بعد صورتش رو بين دستاش قايم كرد و زد زير گريه . من و كاوه هاج و واج بهم نگاه كرديم كاوه – بايد به من بگي دختر به اين قشنگي كه معلومه كارش اين نيست ، چرا بايد اين وقت شب سوار ماشين دو تا جوون غريبه بشه ؟ ! دختر – بذارين برم تو رو خدا ، خواهش مي كنم . با آبروي من بازي نكنين : كاوه يه خنده عصبي كرد و گفت ما با آبروي شما بازي نكنيم ؟ عجيبه ! دختر خانم شما متوجه هستين چه كار كردين ؟ . دوباره اون دختر سعي كرد كه در رو واكنه و با گريه ميگفت بذارين پياده شم تو رو خدا .كاوه – بخداي الشريك اگه نگي چرا اينكارو كردي ، همين االن مي برمت دم يه پاسگاه ، تحويل مامورا ميدمت رنگ از صورت دخترك پريد . برگشت كاوه رو نگاه كرد . اين دفعه محكمتر دستگيره رو كشيد كه كاوه پاش رو گذاشت رو گاز و . حركت كرد . دختر- تو رو خدا اين كار رو نكن آبروم ميره . كاوه – بايد بگي چرا سوار ماشين ما شدي دخترك با فرياد گفت به تو چه مربوطه . مگه تو مفتشي ؟- : بعد رو كرد به من و گفت . آقا شما رو بخدا به اين دوستتون بگين بذاره من پياده بشم- : به كاوه نگاه كردم و گفتم . كاوه برو تو اون كوچه نگه دار- : كاوه پيچيد توي يه كوچه خلوت و ايستاد . بعد من رو كردم به اون دختر و گفتم دختر خانم ، براي من هم عجيبه كه دختري به قشنگي شما چرا تن به يه همچين كاري ميده ؟- حيف نيست ! شما بايد شوهر كني ، بچه دار بشي ، خونه و زندگي شوهرت رو پر از شادي و محبت كني ! اون وقت اين موقع شب تو خيابونها ول ميگردي . دلت براي پدر و مادرت نميسوزه كه با چه خون دلي شما رو بزرگ كردن و زحمت براتون كشيدن ؟ ميخواهين سرشون رو زير ننگ كنين تا از غصه دق كنن ؟ كاوه – دختر به اين كار تو ميگن خودفروشي ، مي فهمي ؟ . يه دفعه با يه حالت عصبي سرمون داد زد . خفه شين- : بعد در حاليكه گريه ميكرد گفت . بذارين برم ، بخدا حال مادرم خوب نيست . تو رو خدا ولم كنين . دوتايي بهم نگاه كرديم كاوه – مادرتون مريضه ؟ .دختر – آره بخدا ، بايد برم پيشش . خونتون كجاست ؟ آدرس بديد ما ميرسونيمتون- : نگاهي به ما كرد و بعد گفت . خونمون طرف منيريه س- . كاوه – حاال شد يه حر ف حسابي : بالفاصله حركت كرد . چراغ داخل ماشين رو خاموش و گفت اين پول رو مي خواستين براي دوا درمون مادرتون ؟ - كاوه – پس بزار بهتون بگم . من اگه جاي پدر مادرتون بودم ، راضي بودم بميرم اما لب به قرص و دوايي كه با اين پول بدست . اومده نزنم : دخترك باز هم سكوت كرد . يه يه ربع، بيست دقيقه اي گذشت كه من گفتم 👇 🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da