eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.6هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•-------------------- ❤💠❤💠❤💠❤💠❤ ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد،تا نبیند شکستن سمانه را،دختری که همیشه خودش را قوی و شکست ناپذیر نشان می داد. سریع از اتاق بیرون رفت. به پرستار گفت که به اتاق برود و،وضعیت سمانه را چک کند. تا رسیدن به اتاق امیرعلی کلی به سهرابی و بشیری بد و بیراه گفت،امیرعلی با دیدن کمیل از جایش بلند شد: ــ چی شد کمیل؟حالشون بهتره؟ ــ خوبه،امیرعلی حکم دستگیری رضایی کی میاد؟ ــ شب میرسه دستمون،صبح هم میریم میاریمش ــ دیره،خیلی دیره،پیگیر باش زودتر حکمو بفرستن برامون ــ اخه ــ امیرعلی کاری که گفتمو انجام بده ــ نباید عجله کنیم کمیل،باید کمی صبر کنیم ــ از کدوم صبر حرف میزنی امیرعلی؟سمانه حالش بده؟داغونه؟میفهمی اینو با صدای عصبی غرید: ــ نه نمیفهمی این حالشو والا این حرف از صبر نمیزدی با خودش عهد بسته بود ،که تا آخر هفته سمانه را از اسنجا بیرون ببرد ،حالا به هر صورتی،فقط نباید سمانه اینجا ماندنی شود. امیرعلی انقدر خیره کمیل بود که متوجه خروج او نشد ،با صدای بسته شدن در به خودش آمد. از حرف ها و صدای بلند کمیل دلخور نشده بود، چون خودش هم می دانست ،که کمیل در شرایط بدی است،مخصوصا اینکه به سمانه هم علاقه داشت،امروزانقدر حالش بد بود ،که به جای اینکه خانم حسنی بگوید،سمانه می گفت،و این برای کمیل حساس نشانه ی آشفتگی و مشغول بود ذهنش بود. هیچوقت یادش نمی رفت،آن چند روز را که سمیه خانم کمیل رامجبور به خواستگاری از سمانه کرده بود،با اینکه کمیل آرزویش بود اما به خاطر خطرات کارش قبول نکرد و چقدر سخت گذشته بود آن چند روز بر رفقیش. سریع به سمت تلفن رفت و باهماهمنگی ها ی زیاد،بلاخره توانست حکم دستگیری رویا صادقی را تا عصر آماده کند ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ❤💠❤💠❤💠❤💠❤ ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🏵♻🏵♻🏵♻🏵♻🏵﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل منتظر در اتاقش نشسته بود،یک ساعت از رفتن امیرعلی و بصیری که، برای دستگیری رضایی،رفته بودند،می گذشت. با صدای در سریع از جایش بلند شد،امیرعلی وارد اتاق شد و گفت: ــ سلام،رضایی رو آوردیم،الان اتاق بازجوییه ــ سلام،چته نفس نفس میزنی امیرعلی نفس عمیقی کشید! ــ فهمید از کجا اومدیم پا به فرار گذاشت،فک کنم یک ساعتی فقط میدویدیم تا گرفتیمش ــ پس از چیزی ترسیده که فرار کرده ــ آره ــ باشه تو بشین نفسی تازه کن تا من برم اتاق بازجویی امیرعلی سری تکان داد و خودش را روی صندلی پرت کرد. کمیل پوشه به دست سریع خودش را به اتاق بازجویی رساند، پس از ورود اشاره ای به احمدی کرد تا شنود و دوربین را فعال کند،خودش هم آرام به سمت میز رفت و روی صندلی نشست‌،رویا سرش را بالا آورد و با دیدن کمیل شوکه به او خیره شد. کمیل به چهره ی ترسان و شوکه ی رویا نگاهی انداخت،او هم از شدت دویدن نفس نفس می زد. ــ رویا صادقی،۲۸سال،فوق لیسانس کامپیوتر،دو سالی آمریکا زندگی می کردید و بعد از ازدواج یعنی سه سال پیش به ایران برگشتید،همسرتون به دلیل بیماری سرطان فوت میکنن و الان تنها زندگی میکنید. نیم نگاهی به او انداخت و گفت: ــ درست گفتم؟؟ رویا ترسیده بود باورش نمی شد دستگیر شده بود. ــ چرا گفته بودید بشیری رو ندیدید؟؟ ــ م .. من ندیدم کمیل با اخم و صدای عصبی گفت: ــ دروغ نگید،شما هم دیدین هم بهاشون بحث کردید عکس ها را از پوشه بیرون آورد و روبه روی رویا گذاشت. ــ این مگه شما نیستید؟؟ کمیل از سکوت و شوکه شدن رویا استفاده کرد و دوباره او را مخاطب قرار داد؛ ــ چرا به خانم حسینی گفتی که بیاد کامپیوترو درست کنه ،با اینکه شما خودتون رشته اتون کامپیوتر بوده،و مشکل سیستم هم چیز دشواری نبوده رویا دیگر نمی دانست چه بگوید،تا می خواست از خودش دفاع کند،کمیل مسئله دیگری را بیان می کرد،و او زیر رگبار سوال ها کم اورده بود. ــ چرا اون روز گفتید سیستم شما خرابه،اما سیستم شما روشن بود و به اینترنت وصل بود.من میخوام جواب همه ی این سوال هارو بدونم،منتظر جوابم. کمیل می دانست رویا ترسیده و مردد هست،پس تیر خلاص را زد و با پوزخند گفت: ــ میدونید،با این سکوتتون فقط خودتونو بدبخت میکنید،ما سهرابی رو گرفتیم رویا با چشمان گرد شده از تعجب به کمیل خیره شد و با صدای لرزانس گفت: ــ چی؟ ــ آره گرفتیمش،اعتراف کرد،گفت کشوندن رویا به اونجا نقشه ی شما بوده‌،و همه فعالیتایی که توی دانشگاه انجام می شد‌‌،با برنامه ریزی شما انجام می شده،و طبق مدارکی که داریم همه ی حرف هاشون صحت داره،پس جایی برای انکار نمیمونه. رویا از عصبانیت دستانش به لرزش افتاده بودند،احساس می کرد سرش داغ شده و هر آن ممکن است مواد مذاب از سرش فوران شود،فکر اینکه دوباره از مهیار رو دست خورده بود داغونش می کرد،چشمانش را محکم بر روی هم فشرد که باعث جاری شدن اشکانش بر روی گونه های سردش شد،با صدای بغض داری گفت: ــ همه چیز از اون روز شروع شد ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃✶┄┅┄ 🌻 فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ إِنِّي لَكُم مِّنْهُ نَذِيرٌ مُّبِينٌ پس به سوى خدا بگريزيد كه من شما را از طرف او بيم دهنده اى آشكارم... ۵۰ خدایا مثل اون بچه ی بازیگوش شیطون که حتی وقتی چوب مادرو میخوره بازم آخرین پناهگاهشو آغوش اون میبینه به آغوش مهربونیت پناه میارم پناه نه ،،،، فرار می کنم ... آخه مطمئنم غیر این مامنِ امــن هیچ پناه دیگه ای ندارم ... خـــدایم ،،، آغوش پر مهرت رو به روم باز کن اما به گناهام نگاه نکن ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🌼🍃✶┄┅┄
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـشـتـاد_و_سـومــ ✍به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگرانیِ دانیال، لبیک گفتم و رویِ دورترین مبل از حسام نشستم. استرس و سوالهایِ بی جواب، رعشه ایی پنهانی به وجودم سرازیر کرده بود. در مجلس چشم چرخاندم.. حسام متین وموقر مثله همیشه با دانیال حرف میزد و میخندید.. پروین و فاطمه خانم پچ پچ میکردند و منِ بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی و دسته گلِ رویِ میز.. امیرمهدی برایِ تمامِ شب نشینی هایِ دوستانه اش، چنین کت شلوارِ شیک و اتوکشیده ایی به تن میکرد؟ یا فقط محضِ شکنجه ی من و خودنمایی خودش؟ بی حرف و پرتنش مشغولِ بازی با انگشتانم شدم.. هر چه بیشتر میگذشت، تشنج اعصابم زیادتر میشد. این جوانِ خوش خنده یِ شیک پوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خورد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیالِ حالم همانجا درست وسطِ حیاتِ امامزاده رهایم کرد. و حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان ژستهایِ سابق دلبری میکرد اینجا چه میخواست؟ آمده بود تا له شدنم را بیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟ عصبی انگشتانم را فشار میدادم و اصلا چرا باید در جمعشان مینشستم؟ از جایم بلند شدم که همه به جز حسامِ عهد بسته با زمین، در سکوتی عجیب سراسر چشم شدند برایِ پرسیدن دلیل البته بدونِ بیان کلمه ایی.. و من با عذر خواهی،عازمِ اتاق شدم. این روزها چقدر دلم ناز و ادا داشت و چشمانی که تا چند وقت پیش معنی گریه را نمیفهمید، بی وقفه بغض را تبدیل به اشک میکرد. رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم. بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام. درد داشت.. شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناکتر بود. دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم.. اشک ریختم و گریه کردم و با تموم وجود در دل ناسزا نثار خودمو خواستنم کردم که هنوزم پر میکشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش.. ناگهان چند ضربه به در خورد. مطمئن بودم که دانیال است آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم. نمیدانست.. او از هیچ چیز مطلع نبود از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت.. جوابش را ندادم. دوباره به در کوبید چندین و چند بار.. سابقه نداشت انقدر مبادی آداب باشد. لابد دوباره حسِ شوخی های ِ بی مزه اش گل کرده بود.کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه میشد. وقتی دیدم نه داخل میشود و نه دست از کوبیدن به درب برمیدارد، با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، درب را بازش کردم چته روانی جایی که اون دوستِ زبانم در دهان باز خشکید. ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند میفرمودین.. میشنوم داشتین میگفتین جایی که اون دوستِ دوست؟ دوستِ چی؟ آّب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم. او اینجا چه میکرد؟ انگار قرار نبود که راحتم بگذارم این حسامِ امیر مهدی نام.. نهیبی به خود زدم.. خجالت برایِ چه؟ باید کمی گستاخ میشدم.. شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین با اجازه ی کی اومدی اینجا؟ سرش پایین بود با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتونو در زدم بعدشم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام.. خوب بلد بود زبان بازی کندچیکار داری؟ چشمانش را بست خواهش میکنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتونو نمیگیرم.. فقط چند کلمه حرف. مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج میکرد کمی سخت بود. روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت. 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد.. بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه.. اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی.. قفل شدنِ در اتاق.. شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش.. راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟ کلید اتاقمو چیکار کردی؟ گوشه ابرویش را خاراند پیش منه.. ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم پسش بده.. لبهایِ متبسمش را در هم تنید جاش پیش من امنه.. نگران نباشید.. این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟ وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی.. داشت یادآوری میکرد.. تمام خاطرات آن روز را.. گفت دفعه ی بعد؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟ دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد باشه.. باشه حرف بزنیم؟ این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟ حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟ برااادر… کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت دستی به محاسنش کشید و مکث کرد اگه واسه خاستگاری باشه.. نه خواهرِ، دانیال.. چشمانم گرد شد.. او چه گفت؟ خواستگاری؟ از کدام خواستگاری حرف میزند.. همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش.. نمیدانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس.. و او اینبار پر از جدیت کمر صاف کرد وقتی از علاقم به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشونو داشتن که واسه من قانع کننده نبود. پس باهاشون حرف زدم. از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالاسری نخواد از درخت نمیوفته. ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما. اومدن. و بهم گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه “نه” قاطعانست.. و کلا به ازدواج با آدمی مثله من فکر هم نمیکنید.. دروغ چرا؟ناراحت بودم، خیلی زیاد.. اما نه به این خاطر که غرورم خورد شده، نه. به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین.. ولی من شبیه خودمو اعتقاداتم فکر میکنم و نمیتونستم هروز یه شاخه گل بگیرم دستمو با حرفهایِ صد من یه غاز دلتونو ببرم که جواب مثبت بگیرم. توکل کردم به خدا که هر چی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانووم از تو خوشش نمیاد.. و مدام خودمو با این حرفا مثلا، آروم میکردم.. ولی نمیشد.. تا اینکه دیشب مامان اومدم اتاقمو سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد.. اینکه چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده.. دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایِ معما شد چرا.. چرا مادرتون همه چیزو گفت؟ پنجه هایش را در هم گره زد خب شاید حرفی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم..مادر میگن، چند شبِ پدرِ شهیدمو خواب میبینن که ازشون رو برمیگردونن و ناراحتن. مذهبیا دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا، با دلم راه آمد.. ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❂◆◈○•-------------------- 🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ کدوم روز ــ برای بیماری کاوه همسرم رفته بودیم آمریکا،البته دکترا گفتن که باید بریم،چند روز دکتر زیر نظر دکترا بود حالش بهتر شده بود،اما هزینه های اونجا خیلی بالا بودند و هنوز درمان کاوه تموم نشده بود ،پول ماهم ته کشیده بود،کسی هم نبود که کمکمون کنه،کاوه گفت برگردیم اما صبول نکردم حالش داشت تازه خوب می شد نمیتونستم بیخیال بشم. دستی به صورتش کشید و اشک هایی که با یادآوری کاوه بر روی گونه هایش روانه شده بودن را پاک کرد و ادامه داد: ــ با مهیار،همون سهرابی تو بیمارستان آشنا شدیم،فهمید ایرانی هستم کنارم نشست و شروع کرد حرف زدن،من اونموقع خیلی نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم برای همین سفره ی دلمو براش باز کردم،اونم بعد کل دلداری شمارمو گرفت و گفت کمکم میکنه،بعد از چند روز بهم زنگ زد و یک جایی قرار گذاشت،اون روز دیگه واقعا پولی برام نمونده بود و دیگه تصمیم گرفته بودیم برگردیم که مهیار گفت او پول های درمان همسرمو میده اما در عوض باید براش کار کنم.اونم پرداخت کرد و کاوه دوباره درمانشو ادامه داد. ــ اون موقع نپرسیدید کار چی هست،همسرتون نپرسید پول از کجاست؟ ــ نه من اونموقع اونقدر به پول احتیاج داشتم که چیزی نپرسیدم،به همسرم گفتم که یک خیری تو بیمارستان فهمیده و کمک کرده. ــ ادامه بدید. ــ منو برد تو جلسات و کلی دوره دیدیم،اصلا عقایدمون عوض شده بود،خیلی بهمون میرسیدن،کلا من اونجا عوض شده بودم،بعد دو سال برگشتیم ایران و من و مهیار تو دانشگاه شروع به کار کردیم،همسرم بعد از برگشتمون فوت کرد،فهمیدیم که داروهایی که تو طول درمان استفاده می کرد اصلی نبودند رویا با صدای بلند گریه می کرد و خودش را سرزنش می کرد ،کمیل سکوت کرد ،احساسش به او دروغ نمی گفت‌،مطمئن بود که رویا حقیقت را می گفت. ــ من احمق رو دست خورده بودم،با مهیار دعوام شد اما تهدیدم کردند،منم کسیو نداشتم مجبور شدم سکوت کنم ،مجبور بودم‌، کمیل اجازه داد تا کمی آرام بگیرد،به احمدی اشاره کرد که لیوان آبی بیاورد،احمدی سریع لیوان آبی را جلوی رویا گذاشت،رویا تشکری کرد و ارام آرام آب را نوشید. ــ ادامه بدید ــ فعالیت هامون آروم آروم پیش رفت،تا اینکه سمانه و صغری وارد کار دفتر شدند،صغری زیاد پیگیر نبود اما سمانه چرا‌،خیلی دقیق بود و کارها رو پیگیری می کرد،منو مهیار خیلی نگران بودیم مهیار چند باری خواست که سمانه رو یه جورایی از دور خارج کنه اما بالایی ها گفتن بزارید تا استتاری برای کارامون باشه. ــ بشیری چی؟اون بهاتون همکاری می کرد؟؟ ــ نه ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ نه اصلا،اون هم بسیجی بود فقط تفکراتش و روش های کارش فرق می کرد،و همین باعث شد سمانه به اون شک کنه‌ ما هم کاری کردیم که به یقین برسه‌ ــ دعوای اون روزتون با بشیری به خاطر چی بود؟ ــ بشیری به منو مهیار شک کرده بود،اون روز هم دعوامون سرهمین موضوع بود که چرا سهرابی نیست و اینجارو آروم کنه،به مهیار خبر دادم گفت که با بهونه ای بفرستمش به ادرسی که بهم میگه،منم با بهونه ی اینکه اینجا الان نیرو میرسه جای دیگه نیرو لازمه فرستادمش،دیگه هم ندیدمش باور کنید. ــ بشیری الان تو کماست ــ چی ؟تو کما؟ کمیل سری تکان داد و گفت: ــ بله تو کما،خانم حسینی رو چرا وارد این بازی کردید؟؟ ــ ما مشکلی با سمانه نداشتیم و از اول تصمیم گرفته شد این کارا غیرمستقیم بدون اینکه بدونه به دست بشیری انجام بشن اما بالایی ها خبر دادن وتاکید کردن که این فعالیت ها به اسم سمانه انجام بشن. مهیار که کم کم به سمانه علاقمند شده بود اعتراض کرد اما اونا هر حرفی بزنن باید بگیم چشم‌ حتی سهرابی که از خودشون بود رو تهدید کردن،اونا خیلی قدرتمندن اونقدر که تونستن مارو جا بدن تو دفتر،ناگفته نمونه که مریضی عظیمی هم کمک بزرگی بود. کمیل از شنیدن علاقه ی مردی دیگر به سمانه اخم هایش به شدت بر روی پیشانی اش نقش بستند و عصبی گفت: ــ پیامکو کی ارسال کرد؟ ــ مهیار ازم خواست سمانه رو بکشم دفتر،سمانه هم کیفشو گذاشت تو اتاق مهیار هم پیامارو از طریق گوشی سمانه به چند نفر فرستاد و بلاکشون کرد تا حتی جوابی ندن،وقتی سمانه رفت خیلی ناراحت و عصبی بود ،اونقدر که هر چه دم دستش بود شکوند،واقعیتش اون لحظه به سمانه حسادت کردم و دوست داشتم بیشتر درگیرش کنم،وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده اون روز هم میخواستم از سیستمش گزارش بفرستم تا هم جرمش سنگین تر بشه هم بتونید راحت تر رد بالایی هارو بزنید. ــ چیز دیگه ای نمی خوای بگی؟؟ ــ نه هر چی بود رو گفتم ــ سهرابی رو دستگیر نکردیم. رویا خیره به چشمان کمیل ماند،کمیل سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد . قبل ازخروج با صدای رویا سرجایش ایستاد ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت پو خندی زد و گفت: ــ از همه رودست خوردم یه بارم از شما به جایی برنمیخوره. چهره اش درهم رفت وبا ناراحتی ادامه داد: فقط بدونید من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم خودمم اواخر میخواستم غیر مستقیم همه چیزو لو بدم اما شما زودتر دست به کار شدید،دیگه برام مهم نیست قراره چه اتفاقی بیفته ،فقط انتقام من که نه،اما انتقام بشیری و سمانه و اونایی که گول این گروهو خوردنو بگیرید کمیل بدون حرف از اتاق بیرون رفت. رویا سرش را روی میز گذاشت ،باید اعتراف می کرد تا آرام می گرفت،می دانست چیز خوبی در انتظارش نیست اما هر چه باشد بی شک بهتر از زندگی برزخی اش است. باورش نمی شد همه چیز تمام شد،در باز شد با دیدن خانمی که با دستبند به او نزدیک می شد زیر لب زمزمه کرد: ــ همه چیز تموم شد همه چیز امیر علی با خوشحالی روبه کمیل گفت: ــ اینکه عالیه،الان خانم حسینی بی گناهه اگه حکمشو الان بزنیم فردا آزاده کمیل که باورش نمی شد روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشیدو لبخندی بر لبش نشست: ــ باورم نمیشه امیرعلی ،باورم نمیشه ــ باورت بشه پسر، ــ باید هر چه زودتر از اینجا دورش کنم،این قضیه پیچیده تر از اون چیزی هست که فکرشو میکردم، ــ الان خداروشکر یه قسمتی از قضیه حل شد،از این به بعد میتونی با ارامش به بقیه پرونده رسیدگی کنی ــ خداروشکر،فقط کارای آزادی خانم حسینی رو انجام بده ،میخوام هر چه زودتر از اینجا بره ــ چشم قربان همین الان میرم چشمکی برای کمیل زد و از اتاق بیرون رفت. محمد سریع پیامکی برای محمد نوشت"سلام،سمانه فردا آزاد میشه"سریع ارسال کرد . سرش را به صندلی تکیه ‌داد و زیر لب زمزمه کرد: ــ خدایا شکرت... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠💫💠💫💠💫💠💫💠﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه با تعجب به کمیل خیره شد و با تعجب زیر لب زمزمه کرد: ــ یعنی چی نمیاید؟ ــ سمانه خانم،الان تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما بیام؟ سمانه با استرس گفت : ــ خب بگید که منو پیدا کردید یا هرچیز دیگه ای! کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد. ــ سمانه خانم،من چطور میتونم پیداتون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این چیزا سر درنمیارم. ــ یعنی چی؟یعنی میخواید تنها برم اونجا؟من،من حتی نمیدونم چی بگم بهشون،حقیقتو یا خودم قصه ای ببافم ــ ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم،اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف کردیم تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن،شما لازم نیست چیزی بگید. ــ اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن. ــ امیرعلی،دوستم تماس گرفت ،الانم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون،یادتون نره که نباید از من حرفی بزنید سمانه به علامت تاییدسری تکان داد. ــ سمانه خانم دیگه باید برید،امیرعلی دم در منتظرتونه سمانه از جایش بلند شد،چادر را بر سرش مرتب کرد،همقدم با کمیل به طرف بیرون رفت با دیدن امیرعلی که منتظر به ماشین تکیه داده است،روبه روی کمیل ایستاد،نگاه کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت و با لبخند مودبانه گفت: ــ آقا کمیل‌،خیلی ممنون بابت همه چیز،واقعیتش نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم،اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد،امیدوارم که بتونم جبران کنم. از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست ؛ ــ خواهش میکنم این چه حرفیه‌،این وظیفه ی من هست،شما هم مثل صغری عزیز هستید پس جای جبرانی باقی نمیمونه. سمانه خودش هم نمی دانست که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس بدی به او دست داد،لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های کمیل فقط سری به علامت تایید تکان می داد. ــ یادتون نره،پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با من تماس بگیرید ــ حتما ــ امیرعلی منتظره،برید بسلامت سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد. کمیل خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شد، ماند.احساس کرد سمانه بعد از صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست. نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی کشید،باورش نمی شد که سمانه را از این قضیه دور کرده بود،با اینکه حدس می زد که ممکنه باز هم به سراغش بیایند، اما دیگر او نمی زارد سمانه را در این مخمصه ای بیندازند.... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🏵♻🏵♻🏵♻🏵♻🏵 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت نگاهش را به بیرون دوخته بود،همه جا را دید می زد احساس می کرد سال هاست که در زندان است،و شهر حسابی تغییر کرده است،از این فکر خنده اش گرفته بود. سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست،هوای خنکی که به صورتش برخورد می کرد،لبخند زیبایی را بر لبانش حک کرد،باورش خیلی سخت بود، که در این مدت چه اتفاقاتی برایش رخ داده است،و به این نتیجه رسیده بود ،او آن دختر قوی که همیشه نشان می داد نیست و یک دختر ضعیفی است،اعتراف می کرد روز های آخر دیگر ناامید شده بود،خودش هم نمی دانست چرا،شاید چون همه ی مدارک ضد او بودند یا شاید هم بخاطر اینکه به کمیل اعتماد نداشت. با آمدن اسم کمیل ناخواسته لبخندش عمیق شد،باورش نمی شد پسرخاله ای که همیشه او را به عنوان یک ضد انقلابی می دید‌،یکی از ماموران وزارت اطلاعات هستش،بگو با یادآوری حرف ها و تهمت هایی که به کمیل می زد خجالت زده چشمانش را محکم بر هم فشار داد... با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد! ــ بفرمایید سمانه نگاهی به خانه شان انداخت،باورش نمی شد ،سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیرعلی رفت: ــ شرمنده حواسم نبود،خیلی ممنون ــ خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است سمانه خداحافظی گفت و دوباره به طرف خانه رفت و تا می خواست دکمه آیفون را فشار دهد در با شتاب باز شد و محسن در چارچوب در نمایان شد،تا می خواست عکس العملی نشان داد سریع در آغوش برادرش کشیده شد،بوسه های مهربانی که محسن بر سرش می نشاند،اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد. با صدای محمد به خودشان امدند: ــ ای بابا محسن ول کن بدبختو محسن با لبخند از سمانه جدا شد ،سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ،لبخندی زد. فرحناز خانم دخترکش را محکم در آغوش گرفت و سرو صورتش را بوسه باران می کرد، سمانه هم پابه پای مادرش گریه می کرد،محمود آقا هم بعد از در آغوش گرفتن دخترکش مدام زیر لب ذکر می گفت و خدا را شکر می کرد. سمانه به طرف بقیه رفت و باهمه سلام کرد،محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت: ــ بس کنید دیگه،مگه مجلس عزاست گریه میکنید،بریم داخل یخ کردیم همه باهم به داخل خانه برگشتند،مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از همه بودند ،سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده نشسته بود،فرحناز خانم دست سمانه را محکم گرفته بود،میترسید دوباره سمانه برود ،سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند حرفی نمی زد و هر از گاهی دست مادرش را می فشرد. به نیلوفر نگاهی انداخت که مشغول صحبت با صغرا بود و ضغرا بی حوصله فقط سری تکان می داد ،متوجه خاله اش شد که کلافه با گوش اش مشغول بود،آرام زمزمه کرد: ــ خاله چیزی شده سمیه لبخندی زد و بوسه ای بر گونه اش نشاند: ــ نه قربونت برم،چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته رفته ــ حتما کار داره ــ نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم ،همیشه همینطوره و سمانه در دل" بیچاره کمیلی"گفت. بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. ــ کمک نمیخواید خانما... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🏵♻🏵♻🏵♻🏵♻🏵 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـشـتـاد_و_پنـجـم ✍خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق م
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍آن شهید پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود. حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن. خشکم زد.. نمیدانستم باید خوشحال باشم؟ یا ناراحت.. تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود. یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادرِ.. اما یه صدایِ دیگه ایی میگفت: بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانوم نیستی و حرفِ دلشو زده. گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه. پس باید مطمئن میشدم. نباید کم میذاشت تا بعدا پشیمون شم. خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. که الحمدالله موافقت کردو گفت که صبحها به امامزاده میرین. از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین، اما وقتی دیدمتون ترسیدم. نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه.. مردِ جنگ و ترس؟این مردان با حیا، از داغیِ سرب نمیترسند اما از ابراز احساسشان چرا.. کمی خنده دار نبود؟ صورتش جدیت اما آرامش داشت تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران برنداشتم.. تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شست و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم. تا اینکه شما اومدین و من عین.. استغفرالله.. هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت.. و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم “نه” گفتین اکتفا کردم. شما هم که ماشالله اصلا اعصاب ندارین.. کم مونده بود کتک بخورم.. حرفهاتون خیلی تیزو برنده بود. هر جمله تون خنجر میشد تو وجود آدم.. اما نجاتم داد.. باید مطمئن میشدم و اون عصبانیت شما، بهم اطمینان داد که جوابِ منفی تون، دلیلش حرفهایِ مادرم بوده.. و من اجازه داشتم تا امیدوار باشم.. اون لحظه تو امامزاده اونقدر عصبی و متشنج بودم که واسه فرار از نگاهتون به ماشین پناه آوردم. صدایِ کمی خجالت زده شد میدونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قیدِ نفس کشیدنو بزنم، چون دانیال چشمامو درمیآورد.. واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانووم گزارش لحظه به لحظه از حالتون بده. و این یعنی ابرازِ نگرانی و علاقه ایی مذهبی؟ با مایه گذاشتن از دانیال؟ نگاهش هنوز زمین را زیرو رو میکرد عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشبم میخوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونید.. اولش مخالفت کرد.گفت شما راضی نیستین و نمیخواد بر خلاف میلتون کاری رو انجام بده. اما زبون من چرب تر از این حرفا بود که کم بیارم.. سارایِ بی خدا، مدرن، به روز و غربیِ دیروز. حالا به معنایِ عمیق و دقیقِ کلمه، عاشقِ این جوان با خدا و سر به زیر و شرقیِ امروز شده بود.. در دلش ریسه ریسه، آذین میبستند، اما میدانست باید برق مرکزی را قطع کند.. حسام حیف بود.. لبخندِ شیرینِ پهن شده رویِ لبهایم را قورت دادم.. کامم تلخ شد اما نظرِ من همونِ که قبلا گفتم. چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم. پس لطف کنید افکارِ بچه گونه رو بذارین کنار.. من امشب نیومدم اینجا تا شما استغفرالله از مقام خدایی و علم غیبتون بگین..به میان حرفش پریدم، باید برایِ منصرف کردنش نیش میزدم.من اصلا به کسی مثه شما فکر هم نمیکنم.. پس وقتتونو هدر ندین.. سرش را کمی به سمتم چرخاند. اما رد نگاهش باز هم زمین را کنکاش میکرد. ابرویی بالا انداخت و تبسمی عجیب بر صورتش نشاند عجب پس کاش امروز تو امامزاده، اون اعترافاتو با جیغ جیغ و عصبانیت نمیگفتین.. چون حالا دیگه من کوتاه بیا، نیستم.. بهتر شمام وقتو تلف نکنید.. چشمانم گرد شد و این یعنی اعلام جنگ؟با خشم روبه رویش ایستادم تو مگه عقل تو کله ات نیست؟ ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟ میفهمی خواستگاریِ کی اومدی؟ من نفسم امروز فرداست.. تو یه جوونِ سالمی که حالا حالاها وقت داری واسه زندگی.. این مسخره بازیا چیه که راه انداختی. با آرامشی عجیب بلند شد و در مقابلم قرار گرفت پدرم وقتی شهید شد، تنش سالم بود حتی یه دندونِ خراب هم نداشت.. ورزش میکرد.. میخندید.. یه تنِ یه لشگرو آموزش میداد.. اما عموم همیشه مریض بود. همه میگفتن آخرش جوون مرگ میشه. جنگ شروع شد. هر دو تا رفتن جبهه.. پدرِ سالمم شهید شد.. عمویِ بیمارم، هنوز هم زندست.. خدا واسه عمرِ بنده هاش سند صادر نمیکنه.. پس شمام صادر نکنید و به جای خودتون تصمیم بگیرین .. نه خدا.. لحنش زیادی محکم و قاطعانه بود و حرفهایش منطقی و بنده وار.. سر به زیر انداختم.. راست میگفت خدا را اندازه ی کفِ دستم کوچک میدیدم و او دست و دلبازانه بزرگ بود.. نمیدانم چرا اما دلم فقط و فقط گریه میخواست و من خوشحالیم در اوجِ بزرگیش، رنگِ غم داشت. کجا بود پدر تا ببیند.. مسلمان شدم.. شیعه شدم.. و جوانی پاسدار، شیعه و از اولادِ علی، فاتحِ قلبِ یخ زده ی تک دخترش شده وقتی سکوتم را دید، دست در جیبش کرد و شکلاتی را به سمتم گرفت حالا من باید چقدر منتظرِ جوابِ “بله” اتون بمونم؟به صورتش نگاه کردم از کجا مطمئنید که انتخابِ من درسته؟ شما چیزی از گذشته ام میدونید؟ سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد اونقدر که لازم باشه میدوونم.. در ضمن گذشته، دیگه گذشته. مهم حالِ الانتونه که ظاهرا پیش خدا خریدار زیاد داره. تعجب کردم از کجا میدونید؟ لبخند زد دور از جون با یه نظامی طرفیدها.. ما همیشه عملیاتی اقدام میکنیم.. دقیق و مهندسی شده.. شما جواب ” بله” رو لطف کنید.. بنده در اسرع وقت کروکی رو با مشخصات دقیق تحویلتون میدم.. حله؟ شک داشتم.. به انتخابش شک داشتم فکرِ همه چیزو کردین؟ من.. بیماریم.. حالِ بدم..نگذاشت حرفم تموم شود وجب به وجب حالا دیگه، یا علی؟ خدایا عطرت را جایی همین نزدیکی حس میکنم خجالت زده با گرمایی که انگار از زیر پوستِ صورتم بیرون میزد، سر تکان دادم: ( یا علی..) 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼