فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 فراموش کردن رفیقان
💖 بی احترامی به قانون خاطره هاست
🌸 ارادت مرا هر روز
💖 در سر رسیدت تیک بزن
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه
ناصرالدین شاه شیری داشت که هر هفته یک گوسفند جیره داشت.
به شاه خبر دادند که چه نشستهای که نگهبان شیر، یک ران گوسفند را میدزدد.
شاه دستور داد نگهبانی مواظب اولی باشد. پس از مدتی آن دو با هم ساخت و پاخت کردند و علاوه بر اینکه هر دو ران را میدزدیدند، دل و جگرش را هم میخوردند.شاه خبردار شد و یکی از درباریها را فرستاد که نگهبان آن دو باشد.
این یکی چون درباری بود دو برابر آن دو برمیداشت!!!
پس از مدتی به شاه خبر دادند: «جناب شاه، شیر از گرسنگی دارد میمیرد.»
جستجو کردند و دیدند که این سه با هم ساختهاند و همه اندامهای گوسفند را میبرند و شیر بیچاره فقط دنبه گوسفند برایش میماند. ناچار هر سه را کنار گذاشت و گفت:
اشتباه کردم!
یک نگهبان دزد بهتر از سه نگهبان دزد بود...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚داستان مردی که جهنم را خرید!
در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانايی که از اين نادانی مردم رنج ميبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکری به
سرش زد… به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:
قيمت جهنم چقدره؟
کشيش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشيش بدون هيچ فکری گفت: ۳ سکه.
مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد. کشيش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کليسا خارج شد.
به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمیدهم.
ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم.
اين شخص مارتين لوتر بود که با اين حرکت، توانست مردم را از گمراهی رها سازد.
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است...
و تنها یک گناه و آن جهل است...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💫❤💫❤💫❤💫
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_ششم
#شهدا_راه_نجات
-مامان من میرم دنبال زینب باهم بریم پیتزا بگیریم بعد میریم خونشون
مامان :جعمه است نماز جعمه چی شد این وسط ؟
-وای یادم نبود الان یکه که ما نمیرسیم
چرا میرسید برید نماز همون جا نزدیک مسجد جامعه
پیتزا شکمو است
دونه ای ۸تومن
درحالی که چادر سر میکردم کیف لب تاپ برداشتم انداختم دوشم
شماره زینب گرفتم
-ززززیییینبببب بدو حاضر باش باید بریم نماز جمعه
زینب :جیغم نمیزدی به خدا حاضر میشدم
الحمدالله به خطبه دوم رسیدیم
درحالیکه منتظر پتیزا🍕🍕 بودیم گفتم زینب بیا عکسای قم رفتنمونو ببین
إه پیتزا 🍕🍕 اومد بذار تو ماشین ببین
پتزا که خوردیم
زینب گلی ببین
اول عکسای قم دیدیم
-آهان زینب ببین این مزارشهدا است
زینب : زهرا این شهید این شهید 😭😭
-این شهید چی
زینب :همون آقایی که گفت چون بی حجابی نمیشه بری تو نمایشگاه دفاع مقدس 😭😭😭😭
-زینب تو مطمئنی ؟
زینب :آره بخدا 😭😭😭
به جون مامانم راست میگم
-یا سیدالشهدا 😭😭
زینب تروخدا بیا درمورد حجاب تحقیق کن 😭😭😭
زینب: آره آره زهرا بازم کمکم کن
-حتما عزیزم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤💫❤💫❤💫❤💫❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_هفتم
#شهدا_راه_نجات
۲۴-۲۵ دی بود
این زینبم که با این اوضاع فقط فقط دنبال تحقیق درمورد حجابه
داشتم برنامه ی یادواره شهدا رو تو ذهنم مرور میکردم
فردا پنجشنبه است گوشیم برداشتم به اعضای شورا پیام دادم که ساعت ۳مزارشهدا روبروی موزه شهدا جلسه پیرامون برنامه دهه فجر هست
محدثه فنقلی :آجی بیا داریم میریم خونه فاطمه آجی
-باشه بذار حاضر بشم
امروز حدود دو هفته است بچه ها رفتن سوریه
فاطمه چقدر خوشحال شد مارو دید
دیگه به اصرار راضی شد بیاد خونه ما
شب با فاطمه یه عالمه حرف زدیم
دیگه تا ظهر اتفاق خاصی نیفتاد
-فاطمه حاضری بریم ؟
فاطمه :بله بریم
آجی میگم چرا ۹دی برنامه نگرفتید؟
😁😁😁🙈🙈🙈
فاطمه :وا مگه تلگرامی
-خخخ یادم نبود
فاطمه :خخخخ
ما که رسیدیم همه اومده بودن
بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها حدود ۱۵-۱۶روز دیگه دهه فجره
برنامه ما یادواره است از همین فردا باید دست به کار بشیم
محدثه بانو لیست شهدای محله امامزاده حسین تهیه کن
بچه ها چون شهدا زیادن باید سه گروه بشیم
یه گروه از این سه گروه باید برن منزل شهدای خود دفاع مقدس
دوگروه دیگه شهدا محله
مجری هم یا زینب بشه یا محدثه
زینب :نه من نمیتونم درگیر تحقیقم
-باشه
۱۲بهمن باید بیایم اینجا غبار رویی مزار
محدثه بخشی:باشه من تا فردا لیست شهدا تهیه میکنم
بچه های که میان دیدار بگن دیگه
اسمها را محدثه نوشت
بچه ها ک رفتن منو زینب فاطمه محدثه بخشی رفتیم سر مزار شهید سیاهکلی مرادی
-زینب تحقیق در چه حالی هست ؟
زینب :کتاب حجاب شهید مطهری دارم میخونم
-عالیه
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_هشتم
#شهدا_راه_نجات
***راوی زینب ****
بعداز اینکه فهمیدم اون آقا شهید احمد مکیان هست خیلی حالم بد شد
شدیدا افتادم دنبال تحقیق درباره حجاب
حجاب قبل از اسلام بوده
اصلا حجاب تو تمام ادیان بوده
اما دین اسلام کامل تر شده
اصلا باید بگم قبل از اسلام تو عربستان
زن هیچ ارزشی نداشته
دختراشونو زنده به گور میکردن
زمان ولادت حضرت زهرا(ص) سوره کوثر بر پیامبر اکرم(ص) نازل میشه
اجر و قرب زنان بالا رفت
آیات حجاب
يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ وَ بَناتِكَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلابِيبِهِنَّ ذلِكَ أَدْنى أَنْ يُعْرَفْنَ فَلا يُؤْذَيْنَ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيم
ترجمه:
59- اى پيامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو جلبابها (روسرىهاى بلند) خود را بر خويش فرو افكنند، اين كار براى اينكه (از كنيزان و آلودگان) شناخته شوند و مورد آزار قرار نگيرند بهتر است و (اگر تاكنون خطا و كوتاهى از آنها سر زده) خداوند همواره غفور و رحيم است.
شان نزول:
در تفسير على بن ابراهيم در شان نزول آيه نخست چنين آمده است: آن ايام زنان مسلمان به مسجد مىرفتند و پشت سر پيامبر(ص) نماز مىگذاردند، هنگام شب موقعى كه براى نماز مغرب و عشاء مىرفتند بعضى از جوانان هرزه و اوباش بر سر راه آنها مىنشستند و با مزاح و سخنان ناروا آنها را آزار مىدادند و مزاحم آنان مىشدند، آيه فوق نازل شد و به آنها دستور داد حجاب خود را بطور كامل رعايت كنند تا به خوبى شناخته شوند و كسى بهانه مزاحمت پيدا نكند.
در همان كتاب در شان نزول آيه دوم چنين مىخوانيم: گروهى از منافقين در مدينه بودند و انواع شايعات را پيرامون پيامبر(ص )به هنگامى كه به بعضى از غزوات مىرفت در ميان مردم منتشر مىساختند، گاه مىگفتند: پيامبر كشته شده، و گاه مىگفتند: اسير شده، مسلمانانى كه توانايى جنگ را نداشتند و در مدينه مانده بودند سخت ناراحت مىشدند، شكايت نزد پيامبر(ص)آوردند، اين آيه نازل شد و سخت اين شايعه پراكنان را تهديد كرد .
تفسير: اخطار شديد به مزاحمان و شايعه پراكنان!
به دنبال نهى از ايذاء رسول خدا(ص) و مؤمنان در آيات گذشته، در اينجا روى يكى از موارد ايذاء تكيه كرده و براى پيشگيرى از آن از دو طريق اقدام مىكند:
نخست به زنان با ايمان دستور مىدهد كه هر گونه بهانه و مستمسكى را از دست مفسدهجويان بگيرند، سپس با شديدترين تهديدى كه در آيات قرآن كم نظير است منافقان و مزاحمان و شايعهپراكنان را مورد حمله قرار مىدهد.
در قسمت اول مىگويد:" اى پيامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنين بگو روسرىهاى بلند خود را بر خويش فرو افكنند تا شناخته نشوند و مورد آزار قرار نگيرند" (يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ وَ بَناتِكَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلَابِيبِهِنَّ ذلِكَ أَدْنى أَنْ يُعْرَفْنَ فَلا يُؤْذَيْنَ.
در اينكه منظور از شناخته شدن چيست؟ دو نظر در ميان مفسران وجود دارد كه منافاتى با هم ندارند.
نخست اينكه در آن زمان معمول بوده است كه كنيزان بدون پوشيدن سر و گردن از منزل بيرون مىآمدند، و از آنجا كه از نظر اخلاقى وضع خوبى نداشتند گاهى بعضى از جوانان هرزه مزاحم آنها مىشدند، در اينجا به زنان آزاد مسلمان دستور داده شد كه حجاب اسلامى را كاملا رعايت كنند تا از كنيزان شناخته شوند و بهانهاى براى مزاحمت به دست هرزگان ندهند.
بديهى است مفهوم اين سخن آن نيست كه اوباش حق داشتند مزاحم كنيزان شوند، بلكه منظور اين است كه بهانه را از دست افراد فاسد بگيرند.
ديگر اينكه هدف اين است كه زنان مسلمان در پوشيدن حجاب سهلانگار و بى اعتنا نباشند مثل بعضى از زنان بى بند و بار كه در عين داشتن حجاب آن چنان بىپروا و لاابالى هستند كه غالبا قسمتهايى از بدنهاى آنان نمايان است و همين معنى توجه افراد هرزه را به آنها جلب مىكند.
در اينكه منظور از" جلباب" چيست؟ مفسران و ارباب لغت چند معنى براى آن ذكر كردهاند:
1- ملحفه (چادر) و پارچه بزرگى كه از روسرى بلندتر است و سر و گردن و سينهها را مىپوشاند.
2- مقنعه و خمار (روسرى)
3- پيراهن گشاد
به هر حال از اين آيه استفاده مىشود كه حكم" حجاب و پوشش" براى آزاد زنان قبل از اين زمان نازل شده بود، ولى بعضى روى سادهانديشى درست مراقب آن نبودند آيه فوق تاكيد مىكند كه در رعايت آن دقيق باشند.
و از آنجا كه نزول اين حكم، جمعى از زنان با ايمان را نسبت به گذشته پريشان مىساخت، در پايان آيه مىافزايد:" خداوند همواره غفور و رحيم است" (وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً).
هر گاه از شما تاكنون در اين امر كوتاهى شده چون بر اثر جهل و نادانى بوده است خداوند شما را خواهد بخشيد، توبه كنيد و به سوى او باز گرديد، و وظيفه عفت و پوشش را به خوبى انجام دهيد.
❤💐❤💐❤💐❤💐
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_نهم
#شهدا_راه_نجات
داشتم تو گوگل دنبال مطلب میگشتم که گوشیم زنگ خورد
-الو جانم
زینب بیا پایگاه
میخایم لیست شهدا تقسیم کنیم برای یادواره
-باشه عزیزم تا نیم ساعت دیگه پایگاهم
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
راوی زهرا
خواهرای عزیزم
اسامی شهدای محله امامزاده حسین
۱.شهید محمد کجباف
۲،۳.شهید محمد و محسن اصل تبریزی
۴. شهید حسن پیشدایان
۵.شهید محمد سیلمی
۶.شهید محمد نصیری زاده
۷.شهید مهدی رجبی
۸.شهید جواد جولائیان
۹.محمدرضا خامدا
۱۰.محمدعلی قاسمی
۱۱.محمد مهراندشت
۱۲.محمد منجم
۱۳.محمدحسن محمدرحیمی ها
دوتیم هستیم
سرپرست تیم اول محدثه بخشی
سرپرست تیم دوم من
بچه ها ۳بهمن باید زندگی نامه این شهدا را تکمیل کنیم
محدثه جان من فردا باید برم دانشگاه ثبت نام عتبات کنم
محدثه:باشه عزیزم
شما نگران نباش
روزا از پی هم میگذشت و ما درگیر برنامه بودیم
این وسط تنها خبری که مقداری همه خانواده صالحی را خوشحال کرد
خبر بازگشت بچه ها از سوریه بود
البته فهمیدیم علی و مرتضی مجروح شدن
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
❤💐❤💐❤💐❤💐#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاهم
#شهدا_راه_نجات
اسمو برای سفر کربلا دانشجویی نوشتم
هرچند که میدونم لایق زیارت سیدالشهدا نیستم 😔😔
این بین با هماهنگی شهرداری بنرهای یادواره تو سطح شهر نصب شد
اواخر کار بودیم که پدرم پیشنهاد داد چون دهه فجر حتما از خانواده شهدای انقلاب هم دعوت بشه
برای همین با خانواده شهدای که تو حیاط امامزاده حسین دفن بودن صحبت کردیم و بعنوان مهمان ویژه ازشون دعوت کردیم
این شهدا عبارت از
افسر عباسی
کبری وحیدی
برادران محمودیان
الحمدالله برنامه ها خوب داشت پیش میرفت
فردا ده بهمن ماهه بچه ها دارن از سوریه میان
بازم کاروان خاندان صالحی راهی فرودگاه شدن
آقامرتضی یه گلوله به دستش خورده بود
اما علی آقا تازه از فردا باید تحت نظر دکترا باشه
امشب بابا براشون گوسفند زد زمین
شامم همه دورهم بودیم
-اوضاع سوریه چطور بود؟
محمد:آجی من رفتم با خود جان کری ۵+۱ حرف زدم آقا یه گلوله به من بزنید
اونم این آقا مرتضی مال خودش کرد 😁😁😁😂😂
فاطمه :محمد😡😡😡
محمد: بجان خودم شوخی کردم ببخشید
-ما ۱۵بهمن برنامه داریم
بعدشم که راهیان نوره
آقامرتضی: زهرا خانم اسم مارو بنویس
پاسدارشم خودم هستم
محمد :آجی مارو هم بنویس
علی :زهرا خانم لطفا اسم منم بنویسید
اونشب فهمیدیم گلوله ای که به علی خورده
نمیشه درآورد و در دراز مدت از ناحیه کمر قطع نخاع میشه
همین یه ذره علی را سست کرده بود برای ازدواج
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 شخصی مسجدی ساخت بهلول ازاو پرسید :
مسجد رابرای رضای خدا ساختی یااینکه بین مردم شناخته شوی؟
شخص پاسخ داد :
معلوم است برای رضای خداوند!
بهلول خواست اخلاص شخص را بیآزماید.
در نیمه های شب بهلول رفت و روی دیوار مسجد نوشت این مسجد را بهلول ساخته است
صبح که مردم برای ادای نماز به مسجد آمدند نوشته روی دیوار را میخواندند و میگفتن خدا خیرش بدهد چه انسان خَیرَِّ
آن شخص طاقت نیاورد و فریاد سر داد ایُّهاالَناسّ بهلول دروغ میگوید!
این مسجد را من ساختم، من از مال خود خرج کردم و شما او را دعای خیر میکنید!
بهلول خندید و پاسخ داد
معامله تو باخلق بوده نه با خالق
بیایید در زندگی خویش با خدا معامله کنیم نه با چشم مردم👌👌
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح اتفاق قشنگی است،
بیخودی نیست که گنجشکها شلوغش می کنند،
پس صدا بزن خدا را که امروز روز توست،
به شرط لبخندت،
بخند تو در آغوش خدایی،
روز و روزگارتون شاد🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه
✍من بی حیا نیستم
عابد خداپرست در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا می کرد. آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا بالا رفته بود که خداوند هر شب به فرشتگانش امر می کرد تا از اطعمه بهشتی، برایش ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش فرمود: امشب برای او چیزی نبرید؛ می خواهم او را امتحان کنم. آن شب عابد هر چه ماند، خبری نشد؛ تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد.
طاقتش تمام شد. از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت. از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد. سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت. مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت: ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به اذن خدای عز و جل، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال، سگ در خانه مردی هستم. شبهایی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خیلی زیباست🌺🍃
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود؛ پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.»
پسر دوم گفت: «نه، درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»🍃
پسر سوم گفت: «نه، درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.»🌸
پسر چهارم گفت: نه، درخت بالغی بود پربار از میوه ها و پر از زندگی و زایش.»🌹
مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید. شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید. لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان بر می آید فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند.»
اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید. مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند. زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین. در راههای سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#شکایت_شراب_فروش
در روزگارانی نه چندان دور، سرمایه داری در نزدیکی مسجد ، رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص نیز برقرار بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد. ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل گردد.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدیدی پیش آمد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید. ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را به جا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید. صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست! بدیهی است که ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند.
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دوجانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت :
راستش نمی دانم چه بگویم؟ سخن هر دو را شنیدم .
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند! و سوی دیگر مرد شراب فروشی است که به تاثیر دعا ایمان دارد!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#بخونید_جالبه
🔻در رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند.
بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سنتان باید بچه دبیرستانی داشته باشید.
نه مثل بچه دبیرستانیها نامزدبازی و دختربازی کنید.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال.
خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را میکنم.
داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.
اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آنوقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟
ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلامتان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی میکنند؟ بیشرفها.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی.
آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.
داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنتآمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیشخندی زد و گفت: اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.
تو روحتان. از همان اول هم میدانستم یک ریگی به کفشتان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بیحیا.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوههای گلم... _
وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر میرسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوستداشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.
ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوستدخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.
_
_
_
پینوشت:
این داستان نانوشتهی بسیاری از ماست. هرکداممان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت میکنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام میدانیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_شـشـم
✍چشم هام رو که باز کردم تشنه با لب های خشک وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم به هر طرف که می دویدم جز عطش هیچ چیز نصیبم نمی شد زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد توان و امیدم رو از دست داده بودم آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم ...
- خدا مهر زبانم شکسته بود بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدمامید تازه ای وجودم رو پر کرد بلند شدم و شروع به دویدن کردم هر لحظه قدم هام تند تر می شد سراب و خیال نبود جوانی بالای بلندی ایستاده بود با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد سلام خوش آمدید
نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد و جملاتش، آب روی آتش بود سلامش رو پاسخ دادم و پاهای بی حسم به زمین افتاد
- تشنه ام ... خیلی ...
با آرامش نگاهم کرد ...
- تشنه آب؟ یا دیدار؟
صورتم خیس شد فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده آب که نداریم اما امام توی خیمه منتظر شماست ...
و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود پاهای بی جانم، جان گرفت سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم از بین خیمه هاو تمام افرادی که اونجا بودن چشم هام جز خیمه امام،هیچ چیز رو نمی دید پشت در خیمه ایستادم تمام وجودم شوق بود و سلام دادم همون صدای آشنا بود همون که گفت حسین فاطمه امدستی شونه ام رو محکم تکان می داد مهران مهران خوبی؟
چشم هام رو که باز کردم دوباره صدای ضجه ام بلند شد ضجه بود یا فریاد خوب بودم خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن ولی آیا مرهمی قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟
کابووس های من شروع شده بود یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد با وحشت از خواب می پریدم پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق
بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد مهران پاشو چرا توی خواب، ناله می کنی؟با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم ...
- چیزی نیست داداش شما بخواب
و دوباره چشم هام رو می بستم
اما این کابووس ها تمومی نداشت شب دیگه و کابووس دیگه
و من، هر شب جا می موندم هر بار که چشمم رو می بستم هر دفعه، متفاوت از قبل هر بار خبر ظهور می پیچید شهدا برمی گشتند کاروان ها جمع می شدند جوان ها از هم سبقت می گرفتند و من هر بار جا می موندم هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید با تمام وجود فریاد می زدم
دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم من یک بار در بیداری جا مونده بودم تقصیر خودم بود اشتباه خودم بودم و حالا این خواب ها
کابووس های من بود؟ یا زنگ خطر؟
هر چه بود نرسیدن تنها وحشت تمام زندگی من شد وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد و هرگز رهام نکرد حتی امروز
علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم
مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ابالفضل بود
مهران می خوایم اردوی راهیان کاروان ببریم غرب پایه ای بیای؟
بعد از مدت ها این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود منم از خدا خواسته
- چرا که نه با سر میام هزینه اش چقدر میشه؟
- ای بابا هزینه رو مهمون ما باش
- جان ما اذیت نکن من بار اولمه میرم غرب بزار توی حال و هوای خودم باشم
خندید از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم
ناخودآگاه خندیدم حرف حق، جواب نداشت شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد
تمام راه مشغول و درگیر نهار شام هماهنگ رفتن اتوبوس ها به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز اتوبوس شماره فلان عقب افتاد اینجا یه مورد پیش اومده توی اتوبوس شماره 2 حال یکی بهم خورده و
مشهد تا ایلام هیچی از مسیر نفهمیدم بقیه پای صحبت راوی توی حال خودشون یا ...
من تا فرصت استراحت پیدا می کردم یا گوشیم زنگ می زد یا یکی دیگه صدام می کرد اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم علی خنده اش می گرفت جون ما نخواب الان دوباره یه اتفاقی می افته حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت و من بالاخره در آرامش غرق خواب که اتوبوس ایستادکمی هشیار شدم اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم که یهو علی تکانم داد مهران پاشو جاده کربلاست پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران و وقایع پس از آن است.
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_هـفـتــم
✍سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم بغض راه نفسم رو بست ...
خواب و وقایع آخرین عاشورا درست از مقابل چشم هام عبور می کرد جاده های منتهی به کربلا من و کربلا من و موندن پشت در خیمه و اون صدا
چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم اشک امانم رو بریده بود
- آقا جون این همه ساله می خوام بیام حالا داری تشنه من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟ هر کی تشنه یه چیزیه شما تشنه لبیک بودی و من تشنه گفتنش
وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم اما حال و هوای دل من، کربلا بود
- این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟
از جمع جدا شدم چفیه توی صورت کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم ضجه می زدم و حرف میزدم خوش به حالتون شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده من بدبخت چی؟ من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید منی که چشم هام کوره منی که تشنه لبیکم منی که هر بار جا می مونم
به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم توی حال خودم بودم سر به سجده و غرق خاک گریه می کردم که دست ابالفضل از پشت اومد روی شونه ام...
چی کار می کنی پسر؟ همه جا رو دنبالت گشتم ...
کندن از خاک مهران کار راحتی نبود داشتم نزدیک ترین جا به کربلا داغ دلم رو فریاد می زدم ...
بلند شدم در حالی که روحی در بدنم نبود جان و قلبم توی مهران جا مونده بود چشم ابالفضل که بهم افتاد بقیه حرفش رو خورد دیگه هیچی نگفت بقیه هم که به سمتم می اومدن با دیدنم ساکت می شدن ...
از پله ها اومدم بالا سکوت فضا رو پر کرد همهمه جای خودش رو به آرامش داد علی داداش پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره
دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم و محو وجب به وجب خاک مهران شدم حال، حال خودم نبود که علی زد رویشونه ام صورت خیس از اشکم چرخید سمتش یه لحظه کپ کرد
- بچه ها می خواستن یه چیزی بخونی اگه حالشو داری
جملات بریده بریده علی تموم شد چند ثانیه به صورتش نگاه کردم و میکروفون رو گرفتم نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...
- بی سر و سامان توئم یا حسین تشنه فرمان توئم یا حسین
آخر از این حسرت تو جان دهم کاش که بر دامن تو جان دهم ...
کی شود این عشق به سامان شود؟ لحظه لبیک من و ، جان شود؟
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚#حکایتی_از_عبید_زاکانی
گویند عبید در زمان پیرى با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند، لذا او چاره اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او میگفت:
من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته و در جائی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار
این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت.
پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد
اما وقتى خمره را باز کردند، داخلش را از سکه های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود:
خداى داند و من دانم و تو هم دانى
که یک فُلوس ندارد عبید زاکانى
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_یکم
#شهدا_راه_نجات
به چشم بهم زدنی ۱۵بهمن شد
از شبش یعنی ۱۴بهمن صحن رو با چفیه سفید و چفیه عربی سبز تزیین کردیم
عکسهای شهدا همه که روی تخته شاسی بود
گذاشتیم رو جعبه بعد روی جعبه با چفیه پوشیدیم
بنر سن هم یه بنر از صحنه های اعتراض و راهنمایی بهمن ۵۷بود
مجری فاطمه خواهرم بود
رفت پشت میکروفن
بسم الله الرحمن الرحیم
پشت بندش هیچ حرفی نزد آیاتی از سوره فجر تلاوت شد
بعد فاطمه رفت پشت میکروفون
با عرض خیرمقدم خدمت مدعوین و مهمانان عزیز
به یادواره شهدای محله امامزاده حسین خوش آمدید
عرض تشکر از برادر محترم آقای بابایی
ان شالله همیشه در پناه قرآن باشند
به احترام سرود ملی جمهوری اسلامی ایران قیام می کنیم
مجری:در سال ۴۴ زمان تبعید امام راحل فرمودند سربازانم در قنداق ها هستن
در سال ۵۷حرف امام به وقوع پیوست.
در این بخش برنامه دعوت میکنم از گروه تئاتر چشم بصیرت روی سن تشریف بیارن
با صلوات بر محمد و آل محمد همراهیشون کنید
نمایشگاه از درگیری های انقلاب ،جنگ تحملی شروع و به فتنه ۸۸ تمام میشد
مجری:خیلی متشکر از گروه تئاتر چشم بصیرت لطفا با یه صلوات ازشون تشکر کنید
یه شب بارونی بود.🌧⛈
فرداش حمید امتحان داشت.📚📝
رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنے؟
مگه فردا امتحان ندارے؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون آورد و گفت:
ازت خجالت میکشم 😓😌
من نتونستم اون زندگے که در شان تو باشه براتــ فراهم کنم.😔😢
دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...😓
حرفشو قطع کردم و گفتم :
من مجبور نیستم .🙂
با علاقه این کار رو انجام میدم. 😊
همین قدر که درک میکنے. میفهمے.
قدر شناس هستے برام کافیه. 😊😇
✍همسرشہید
سیدعبدالحمید قاضی میرسعی
دعوت می کنیم از مردی که همیشه در صحنه های انقلابی بودن
جناب سرهنگ محسن شیخی
بعد از سخنرانی نوبت من بود دلنوشته ام را بخونم
فاطمه اومد پیشم آجی حاضری
-آره
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_دوم
#شهدا_راه_نجات
فاطمه رفت پشت میکروفون منو دعوت کرد برای خوندن دلنوشتم برم بالا
-بسم رب الشهدا و الصدقين
رهبرم
امروز ٣٧سال از بهمن سال ٥٧ ميگذرد
شما اولین کسی بودید که در جریان فتنه ۸۸فرمودید جوانان دهه سوم انقلاب چیزی کم از فرزندان دهه اول ندارن
آری رهبرم حقا که کلامت حق است
ما جوانان دهه سوم انقلاب خرازی،باکری،فهمیده،زین الدین و همت ندیدیم
اما گر شما فرمان دهی
جان را نثارت میکنیم
ما جوانان دهه سوم بجای همت وباکری ها
سیاهکلی ها و مکیان ها را تقدیم انقلاب کردیم
آقا بی ریا بگویم
سید علی حسینی خامنه ای دوستت داریم ❤️😍
از سن که میومدم پایین جوونا برام دست میزدن
قسمت آخر برنامه مون شد تقدیر از خانواده شهدا
فاطمه فرمانده ناحیه، حوزه ،سرپرست جامعه زنان قزوین و منو دعوت کرد
برنامه عالی تموم شد
نام نویسنده : بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖
💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_سوم
#شهدا_راه_نجات
**راوی زینب **
بعد از اتمام برنامه دهه فجر
هممون درگیر برنامه ها و کارای خودمون شدیم
منم حسابی درگیر تحقیق درمورد حجاب در اسلام و ایران باستان و.... بودم
پشت کامپیوتریم که بنظرم متعلق به عصر فتحعلی قاجار بود 😁😁
حجاب در همه دوران قبل از اسلام تو ایران بوده
در عصر هخامنشی زنان یه پارچه بلند از قسمت مو بر سر داشته اند
که نیمی از موهاشونو پوشانده
در همین دوره در جشن تاجگذاری یکی از پادشاهان از همسرش میخواد در جشن حجاب نداشته باشه
او این کار نمیکند
تمامی اینها دلیل وجود حجاب است
در اسلام برای حجاب از واژه جلابیب استفاده شده تو گوشیم لغات نامه قرآنی داشتم واژه جلابیب زدم
زنان، در مواجهه با نامحرم توصیه شده است.
«جلابیب» جمع جلباب، به معنای مقنعه ای است که سر و گردن را می پوشاند. (2) و یا پارچه ی بلندی است که تمام بدن و سر و گردن را می پوشاند. (3) مرحوم امین الاسلام طبرسی، در «مجمع البیان» ، در ذیل آیه می نویسد، «جلباب» عبارت از روسری بلند است که هنگام خروج از خانه، زنان به وسیله ی آن، سر و صورت خود را می پوشانند ... مقصود این است که با روپوشی که زن بر تن می کند، محل گریبان و گردن را بپوشاند. با توجه به معانی جلباب و از جمله، این معنی که پارچه ی بلندی برای پوشیدن تمام بدن و سر و گردن است، در معنای امروزی، می توان پوشش «چادر» را با «جلباب» همانند و مشابه در نظر گرفت و از آن جا که در این آیه، به طور مشخص به استفاده ی زنان و دختران از جلباب اشاره شده است، می توان نتیجه گرفت که طبق فرموده ی رهبر معظم انقلاب اسلامی، چادر به عنوان یک حجاب برتر مطرح شده است.
اسفند به نیمه رسید و من فقط به تاییده برای حجاب احتیاج داشتم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖
🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_چهار
#شهدا_راه_نجات
°°°راوی زهرا°°°°
بعداز یک ماه داشتم میرفتم سر کلاس
تو این یه ماه حاج آقا شریفی زحمت کلاس کشیدن
تو خط واحد بودم که گوشیم زنگ خورد
-الو بفرمایید
الو سلام ببخشید
خانم صالحی ؟
-بله خودم هستم ببخشید شما؟
خانم صالحی از بسیج دانشجویی تماس میگیرم
-بله درخدمتم
خانم صالحی تبریگ میگم اسمتون برای عتبات دانشجویی دراومده
برای بقیه مراحل به واحد فرهنگی دانشگاه مراجعه کنید
یاعلی
اصلا باورم نمیشد اسمم دراومده کربلا
رسیدم کلاس با تک تک بچه ها سلام علیک کردم
همه باهم دعای فرج خوندیم
دخترا بابت غیبت این یک ماهه شرمندم
خب ساحره جان بگو ببینم بحثتون تا کجاست خانم
ساحره✋: خانم صالحی ما تو این چند جلسه آثار امام غایب را متوجه شدیم
۱.وجود امام بقابخش مکتب است
۲.امام حجت آشکار خداوند است
۳.امام مهدی در عصر غیبت خورشید پشت ابر است
و بعد از اون بحث چگونگی ارتباط با امام زمان بررسی کردیم
-فاطمه جان ادامه بحث شما بگو عزیزم
فاطمه✋: دربحث ارتباط با امام عصر
به سه مرحله پرداختیم
مرحله اول : عواملی که باید درمورد خدا در رابطه بنده رعایت کنند
*راه یابی به قلمرو ایمان
*بدست آوردن محاسن اخلاقی
*اتصال به قرآن
-زینب جان شما مرحله دوم بگو لطفا
زینب:مرحله دوم در ارتباط درمورد امام باید رعایت کرد
*مداوم یاد امام باشیم
*اهدای صلوات به ساحت مقدس امام زمان
*دعا و زیارت به نیابت از حضرت مهدی(عج)
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662