🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺
*رمان فوق العاده*
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سی_هشت
#شهدا_راه_نجات
رسیدم خونه
مامان :زهرا بدو حاضر شو
الان محمد و خانوادش میان
-عروس خانم کجاست ؟
فاطمه :من اینجام
من رفتم تو اتاقم
درحال حاضر شدن بودم
محدثه فنقلی :آجی بیا اومدن
وارد پذیرایی شدم با همه سلام علیکم کردم
پدرمحمد (حاج حسین) خطاب به پدرم : حاج احمد اگه شما اجازه بدید اومدیم برای هفته بعد عروسمون ببریم خونه خودمون
محمد جان دو هفته دیگه اعزام داره
خداشاکریم عروسمون خودش رضایت داده محمدآقا برن
فاطمه :پدرمن عروسی نمیخام
حاج حسین :چرا دخترم
فاطمه: محمدجان که از سوریه برگشتن میریم کربلا
محمد:فاطمه جان اگه برنگشتم چی؟
خانم اجازه بده یه جشن بگیریم
حاج حسین : ۵۰-۶۰ نفر دعوت میکنیم رستوران
فاطمه جان هم لباس عروس میپوشن
فاطمه :لباس سفید کافیه
بعد قرار شد بچه ها همون شب برن مشهد حداقل
اون یک هفته ما همش درگیر چیدمان خونه فاطمه بودیم
منو محدثه هم رفتیم یه دست
کت شلوار ست توی دو سایز خریدیم
دوشنبه خیلی سریع رسید فاطمه یه لباس پوشیده سفید خرید
رستوران نور رزرو کردیم
سه شنبه شام رستوران بودیم
مولودی خوان از حضرت زینب مولودی میخوند
فاطمه و محمد بعداز شام رفتن مزار شهدا
من تمام طول مراسم بغض بودم
خواهر کوچولوم رفت خونه خودش
بعداز مزار اومدن خونه ما
فاطمه اول رفت تو بغل بابا و مامان بعد منو محدثه
بابا: دختر بابا منبع آرامش مردت باش
مامان:فاطمه من خوش اومدی
فاطمه گرفتم بغلم گفتم:بهت افتخار میکنم
#ادامه_دارد...
نام نویسنده: بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💥💥💥
*خواندنی ترن رمان*😊
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سی_نهم
#شهدا_راه_نجات
صبح بعد نماز تا ۱۲ظهر خوابیدم
از خواب پاشدم
مامان :زهرا بیا یه چیزی بخور
-میل ندارم میرم پایگاه
حاضر شدم رسیدم پایگاه
زینب : زهرا چرا ناراحتی؟
مائده :والا دیشب ما میگفتیم
فاطمه بجای خونه بخت داره میره خونه داعش
زینب :خخخخخخ
مائده :بخدا همچین بغض کرده زینب
-وایستا مائده خانم عروسی علی بهت میگم
مائده : والا برادرمن زن بگیره من ذووووق مرگ میشم
زینب :آجی من قم نمیتونم بیام
چون عروسی دعوتیم
-آخی الهی
اشکال نداره ان شالله دفعه بعد
روزها از پی هم میگذشت
تا شب دوشنبه زن عمو زنگ زد گفت فرداشب بیاین شام
بچه ها دارن میرن
همه باهم باشیم
از اتاقم اومدم بیرون
محدثه فنقلی :آجی بیا این شبکه افق داره با خانم شهید سیاهکلی مرادی مصاحبه میکنه
-أأأأأ اومدم
خانم شهیدرضایی نژاد میپرسید
خانم شهید سیاهکلی جواب میدادن
خانم شهید سیاهکلی: من و حمید آقا دختردایی و پسرعمه هستیم
حمید آقا سال ۹۱اومدن خواستگاریم من به خاطر دانشگاه گفتم نه
سال بعد اومدن قبول کردم
تا سال ۹۴حرف سوریه پیش اومد
پدرم فرمانده حمیدآقا بودن
اسم حمید آقا رو خط زده بودن
من خودم رفتم منزل پدر گفتم دوباره اسم حمیدآقا بنویسن
واقعا طاقت دوری همو نداشتیم
مصاحبه ادامه داشت اما من حالم بد شد دیگه گوش ندادم
منو همسر شهید همسن بودیم
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💥💥💥💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💫💐💫💐💫💐💫💐
*رمانی عالی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهلم
#شهدا_راه_نجات
ساعت ۵بود منو مامانو محدثه فنقل رفتید خونه زن عمو اینا
خانمها همه بودن
آقایون نبودن
مائده :زهرا بیا بریم اتاقم
-باشه
وارد اتاق شدم مائده چی شده ؟
- زهرا علی عاشق شده
-وای واقعا
حالا کی هست این خانم ؟
مائده:زینب محمدی
-😳😳😳😳واقعا
مائده:آره دیشب گفت از خانم میخام محجبه بشه
طعم عشق به حجاب بکشه
از سوریه بیام
میرم خواستگاریش
-وای خدا 😍😍😍❤️❤️❤️
مائده :به زینب هیچی نگیا
کم کم همه اومدن
بحث داغ بود
مرتضی :ایول الله فاطمه خانم
مرام زینبی گذاشتی تو عشقت
فاطمه سرش انداخت پایین
مرتضی :دخترعمو خجالت نداره که ما بهت افتخار میکنیم آباجی
همه خندیدیم
محمد :آقامرتضی خانمم شیرزنه
از قدیم گفتن شیر زن و مرد نداره
مرتضی :اون که صدالبته
راستی زهراخانم دیروز خانم رحیمی تو سپاه از من چندنفر خانم رو برای کار تو معراج گفتن معرفی کنم
منم شماره شما رو دادم
-ممنونم داداش
مرتضی :رفتی جمکران التماس دعای شهادت
_به شرط لیاقت چشم
اون شب عالی بود
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💫💐💫💐💫💐💫💐💫#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـتاد_و_هـشـتـم
✍از دانشگاه برمی گشتم که تلفنم زنگ زد ... صدای کامل مردی بود، ناآشنا خودش رو معرفی کرده
- شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه ... ما بر حسب توانایی علمی و موقعیتی می خوایم نیرو گزینش کنیم می خواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبت تون تو این برنامه استفاده کنیم
از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم محکم و در استفاده از کلمات و لغات فوق العاده دقیق ...
- آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن ... ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره
شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده یه سر برم اونجا تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من برای اونها درست کرده
- هیچی ... چیز خاصی نگفتم فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم فقط همون ماجرا رو براشون گفتم
جا خوردم ... تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد
- ای بابا همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی ... بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری ...
دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم
دو دل شدم موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود چیز چندان خاصی نبود و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود
- این چیزها چیه گفتی پسر؟نگفتی میرم ... خودم و خودت ضایع میشیم؟ پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟
تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود در نهایت دلم رو زدم به دریا هر چه باداباد ... حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه می تونست تجربه فوق العاده ای باشه
خبری از ابالفضل نبود وارد ساختمان که شدم چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن رفتم سمت منشی و سلام کردم پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم ...
- زود اومدید مصاحبه از 9 شروع میشه ... اسم تون و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟
- مهران فضلی گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم ...
شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن اسمتون توی لیست شماره 1 نیست در مورد زمان مصاحبه مطمئنید
تازه حواسم جمع شد من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم
- من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم
تا این جمله رو گفتم سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت آقای فضلی اینجان
گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من ...
- پله ها رو تشریف ببرید بالا سمت چپ اتاق کنفرانس
تشکر کردم و ازش دور شدم حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه حس تعجبی که طبقه بالا توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود هر چند خیلی سریع کنترلش کردن
من در برابر اونها بچه محسوب می شدم و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم برای اولین بار توی عمرم حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده
آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد و یه دورنمای کلی از برنامه شون و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت
به شدت معذب شده بودم نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که
- ادای بزرگ ترها رو در نیار باز آدم شده واسه ما و ...
و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم یا اینکه
این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت و این حالت زمانی شدت گرفت که ... یکی شون چرخید سمت من آقای فضلی عذرمی خوام می پرسم قصد اهانت ندارم شما چند سالتونه؟
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـتـاد_و_نـهـم
✍نفسم بند اومد همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم و تمام معذب بودنم شدت گرفت ...
- 21 سال
نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی ... و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم
اولین نفر وارد اتاق شد محکم تر از اون من توی قلبم بسم الله گفتم و توکل کردم حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم کمتر خورد می شدم و روم فشار می اومد
یکی پس از دیگری وارد می شدن هر نفر بین 20 تا 30 دقیقه و من، تمام مدت ساکت بودم دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم بدون اینکه از روشون چشم بردارم... می دونستم برای چی ازم خواستن برم هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، مسئول بودم
این روند تا اذان ظهر ادامه داشت از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم
بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف و خصوصیات شون حرف می زدن نفر سوم بودن که من وارد شدم
آقای علیمرادی برگشت سمت من
- نظر شما چیه آقای فضلی؟ تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید
- فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما ... حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید اشکال نداره حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی اگراشکالی داشته باشی متوجه می شی و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی
حرفش خیلی عاقلانه بود هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه
برگه ها رو برداشتم و شروع کردم تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید
زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم دیگه واقعا جا داره هیچی نگم ... همون جا ساکت بشم اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن تا اینکه به نفر چهارم رسید
تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم ... ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود تا این جمله از دهنم خارج شد آقای افخم همون کسی که سنم رو پرسیده بود با حالت جدی ای بهم نگاه کرد ...
- شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنشرو می دید؟ ...
نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود نگاهی که حتی یک لحظه هم اون رو از روی من برنمی داشت
آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد ...
- چقدر سخت می گیری به این جوون تا اینجا که تشخیصش قابل تامل بوده
افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت و چرخید سمت علیمرادی
- تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست که خیلی راحت، افراد بی تجربه واردش بشن قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم اما می خوام بدونم چی تو چنته داره
پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح تر بشه ...
- نفر چهارم شدید حالت عصبی داره سعی می کنه خودش رو کنترل کنه و این حالت رو پشت خنده هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می کنه علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده ...
شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید ... افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن افراد عصبی، نه تنها نمی تونن همیشه با دقت بالا کار کنن و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تاثیر می گذاره و افراد زیر دست شون رو هم عصبی می کنن
لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد و سرش چرخید سمت افخم
آقای افخم چند لحظه صبر کرد حالت نگاهش عوض شد...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت217 رمان یاسمین !ديگه االن اينا مد نيست . االن ديگه خانم ها موهاشون رو مثل زن هاي سي چهل سال پ
#پارت218 رمان یاسمین
سرش رو تكون داد
. كاوه – بقيه ش رو بگو فريبا . بهتره اين رفيق هالو و ساده من يه خرده حواسش رو جمع كنه
: كاوه رو نگاه كردم و بعد برگشتم و به فريبا نگاه كردم و پرسيدم
در مورد من چيزي نگفت ؟-
. فريبا سرش رو انداخت پايين و چيزي نگفت
حال منو ازتون پرسيد ؟-
. بازم چيزي نگفت
تو رو خدا خودش خوب بود ؟-
: كاوه عصباني شده بود ، يه دفعه داد زد
آره بابا، حالش خوبه خوب بوده ! هره و كره ش هوا بود ! يه لب داشته و هزار تا خنده ! بگو بهش فريبا ديگه ! بزار خيالش -
!راحت بشه
: بعد دوباره به من گفت
گوشت رو وا كن بهزاد ببين چي مي گم ! فرنوش ، همون فرنوشي كه بخاطرش كارت به بيمارستان كشيد ، حتي حال تو رو -
يه كلمه هم از تو نگفته ! فريبا يه اشاره در مورد تو بهش مي كنه ميدوني چي مي گه !نپرسيده! زنده اي ؟ مرده اي ؟ هيچ ! هيچ
!آدم هالو ؟ مي گه اون جريان يه اشتباه بوده ! همين
: اينا رو گفت و اشك تو چشماش جمع شد . از چشم فريبا هم چند قطره اشك پايين اومد ! به فريبا نگاه كردم و گفتم
!ببخشيد فريبا خانم ، چيز بدي كه بهش نگفتين؟-
: فريبا بلند شد و رفت تو آشپزخونه ! كاوه يه نگاه به من كرد و گفت
پسر معلوم هست چي مي گي ؟ تو هنوز انگار دوزاريت نيفتاده ؟-
! نگاهش كردم . يه قطرع اشك از چشماش اومده بود پايين و رو گونه اش نشسته بود
تو چرا گريه مي كني كاوه جون ؟-
گريه مي كنم چون دلم براي رفيقم مي سوزه ! گريه مي كنم چون مي بينم ، تو اينقدر تو عشق صادقي ! طرف رفته دنبال –كاوه
! زندگيش ! بفهم ديگه
. بعدش اشكش رو پاك كرد
چرا داد مي زني كاوه جون ؟ آروم باش . منكه از اول مي خواستم از سر راهش برم كنار . من كه از اول خوشبختي اون رو مي
. خواستم
. حاال كه مي فهمم خوشبخته ، منم خوشحالم
يادمه يه نفر ديگه ، در يه زمان گذشته ، بخاطر خوشحالي و شادي كسي كه دوستش داشته ، حاضر شده بود كه خيلي كارها بكنه
! و كرد . اگه چه اون عشق مال خودش نبود ! يادمه مي گفت عشق مقدسه
. چند دقيقه بعد فريبا برامون چايي آورد . چشمهاش سرخ شده بود . معلوم بود تو آشپزخونه گريه كرده !بهش خنديدم
: چايي مون رو تو سكوت خورديم . بعد از چند دقيقه كاوه گفت
حاال اينا رو فهميدي آروم شدي ؟-
! آره كاوه جون ، آروم شدم . همون كه مي دونم فرنوش خوشحاله و ناراحت نيست برام كافيه-
.كاوه – خب ، الحمدهلل . حاال ديگه فكر زندگي خودت باش
ولي چرا زودتر بهم اين جريان رو نگفتين ؟-
چه مي دونستم كه باهاش اينطوري برخورد مي كني ؟ فكر مي كرديم تا بهت بگيم ، غش و ضعف مي كني و بايد دو باره –كاوه
. برسونيمت بيمارستان
!فكر كردي كه اينقدر ضعيفم ؟-
! كاوه – نه بابا ، مي دونستم رستم دستاني ! اما فشار خون به اين چيزها نيست
! يه دفعه مي افته پايين ! فشار رستم هم چند بار افتاده بود پائين . تهمينه رسوندش بيمارستان
!خب ديگه در موردش صحبت نكنيم . انگار قرار نبود شام بريم بيرون ؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت219 رمان یاسمین
يه خنده پاك رو لب هاي كاوه نشست ! شروع كرد به شوخي كردن و خندوندن ما و نيم ساعتي با همديگه حرف زديم كه زنگ در
. رو زدن
كاوه – يعني كي مي تونه باشه ؟
: خودش آيفون رو جواب دا و بعد در رو واكرد و به من گفت
خواستگار پاشنه در خونه رو از جا كنده ! ! ديدي عيدي با هم رفتيم سبزه گره زديم ؟ سيزده بدر رو مي گم ؟ حاال بختت وا شده-
! بيتا خانم اومدن
راست مي گي ؟-
! كاوه- دروغم چيه ؟ تازه ژاله مام انگار سر افتاده ! احوال تو رو از من مي پرسيد
راستي چطوره حالشون ؟ خدا رحمت كنه پدرش رو . من كه نرسيدم ختم ش هم برم ! حتماً اون سيامك طفل معصوم خيلي بي -
! تابي مي كنه
! كاوه – نه بابا ! يه دوچرخه براش خريدن باباش كه يادش رفته هيچي ، ننه ش هم يادش رفته
بيتا رسيده بود پشت در و چند تا ضربه به در زد و فريبا در رو روش وا كرد بعد از سالم و احوالپرسي با فريبا ، از تو راهرو
: پرسيد
بهزاد خان اينجا تشريف دارن؟-
! كاوه –سالم بيتا خانم . بعله ، اينجا تشريف دارن ، اتفاقاً اخالقشون هم چيز مرغي نيست
. بفرمايين تو ، غريبي نكنين
. بيتا-مزاحم نمي شم ، يه كاري با بهزاد خان داشتم
: كاوه بلند شد و رفت جلو و گفت
. بفرمايين تو . از االن بهتون بگم من سر جهازي يه اين بهزادم !آش با جاش ! هر كي بهزاد رو بخواد ، منم پشت قباله شم-
: بلند شدم و رفتم جلو و سالم كردم و تعارفش كردم تو . اومد و نشست . فريبا براش چايي آورد . يه كم كه گذشت پرسيدم
طوري شده بيتا خانم ؟-
. بيتا – نه ، طوري نشده . اومدم بگم كه با پدرم صحبت كردم . ديگه اون ها منتظرن كه مبلغ پيشنهادي ما رو بدونن
كاوه – من پس فردا قيمت آخر رو به شما مي گم . خوبه ؟
. بيتا – عاليه
! كاوه – خب ، بسالمتي . اينم از اين
كارش هم خيلي خوبه . اومده بودم با بهزاد . راستش فقط به خاطر اين مسئله نيومده بودم اينجا ! يكي از دوستهام نقاشه –بيتا
. بريم كارهاش رو ببينيم
كاوه – يعني ما نبايد بياييم ؟
. بيتا – اختيار دارين چه بهتر ! همه با هم مي ريم
اگه اين دوستتون كارش خوب باشه و قيمتش هم .اتفاقاً بابام يه ساختمون ده طبقه داره كه تازه از زير دست بنا در اومده –كاوه
. مناسب ، براش اون ساختمون رو كنترات مي كنم
: بيتا خنديد و گفت
! اين دوست من يه دختر خانمه ! تابلو مي كشه! االن نمايشگاه گذاشته-
! كاوه – ببخشيد تو رو خدا ! شما همچين گفتين نقاشه . فكر كردم نقاش ساختمونن
. اگه اجازه بدين باشه براي يه وقت ديگه-
بعله ! لطفاً به اين دوستتون بفرماييد كه اين نمايشگاه رو فعالً جمع كنن و بذارنش واسه يه ماه ديگه ! بهزاد جون امشب –كاوه
حوصله ندارن ! امشب ايشون تو گام بيات اصفهان و بيات ترك كوك ن ! خالصه امشب بيات تشريف دارن ! تا حالشون مساعد بشه
! و بتونيم تو دستگاه دشتي و ماهور كوك شون كنيم ، يه خرده اي طول مي كشه
: بعد رو به من كرد و گفت
پاشو . پاشو برو كارهات رو بكن بريم كه حداقل تو عمرت يه نمايشگاه ديده باشي تا مثل من تا مي گن نقاش ياد نقاش ساختمون -
! نيفتي
. به جان تو كاوه ، حوصله ندارم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼جمعه به جمعه
چشم من منـتـظر نگاهِ تو
🌼کی دل خسته ام
شـود مــعتکف پناهِ تو
🌼زمـزمـه ی لبان من
این طلب است از خدا
🌼کاش شـوم من
عاقبت یک نفر از سپاهِ تو
السلام علیک یا اباصالح 🌼
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـادمـ
✍از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟ طبیعتا برای مصاحبه اومده و یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می کنه؟ و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟
نمی دونستم، سوالش حقیقیه؟ قصد سنجیدن من رو داره یا فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟
حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد می کرد از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکر می کنه
توی اون لحظات کوتاه ... مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد و به جواب های مختلف متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست ...
- حق با این جوانه ... من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم باهاش برخورد داشتم ... ایشون نه تنها عصبیه که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک ... هیچ ابایی نداره ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است چرخید سمت من ...
- چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟
نمی دونستم چی بگم شاید مطالعه زیاد داشتم ... اما علم من، از خودم نبود به چهره آدم ها که نگاه می کردم انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند
چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه ها شروع شد ...
حدود ساعت 8 شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد دو روز دیگه هم به همین منوال بود ...
اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها از جمع خداحافظی کردم، برگردم که آقای افخم، من رو کشید کنار
- امیدوارم از من ناراحت نشده باشی قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست و با سنی که داری نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا
بقیه حرفش رو خورد
- به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید می فهمیدم چند مرده حلاجی
خندیدم حالا قبول شدم یا رد؟
با خنده زد روی شونه ام
- فردا ببینمت ان شاء الله
از افخم دور شدم در حالی که خدا رو شکر می کردم خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش قضاوت نکرده بودم ... آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت محکم می ایستاد
روز آخر اون دو نفر دیگه رفتن من مونده بودم و آقای علیمرادی توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد پیشنهادش خیلی عالی بود
- هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه یه نگاه به چهره افخم کردم آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره که حتما باید بفهمم نگاهم برگشت روی علیمرادی با احترام و لبخند گفتم
- همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟
به افخم نگاهی کرد و خندید
- اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت
از اونجا که خارج می شدیم آقای افخم اومد سمتم ...
- برسونمت مهران ...
- نه متشکرم مزاحم شما نمیشم هوا که خوبه پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ...
خندید سوار شو کارت دارم
حدسم درست بود اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت
- حتما باید ازش خبر دار بشی
سوار شدم چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط
- نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ قبول می کنی؟
- هنوز نظری ندارم باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم نظر شما چیه؟ باید قبول کنم؟ ... یا نه؟
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_یـکمــ
✍حس کردم دقیق زدم وسط خال می خواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث ادامه پیدا می کنه
- در عین اینکه پیشنهاد خوبیه فکر می کنم برای من که خیلی بی تجربه ام ورود تو این زمینه کار درستی نباشه
ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد
- من بیست ساله مرتضی رو می شناسم فوق العاده قبولش دارم نه همین طوری کاری می کنه نه همین طوری تصمیم می گیره نقاط ضعف و قوت افراد رو می سنجه و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو می گیره اینکه بهت چنین پیشنهادی داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای سکوت کرد ...
- به نظر حرف تون اما داره
چند لحظه بهم نگاه کرد
- ولی تو به درد اونجا نمی خوری نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه ... ولی استعدادت مهار میشه تو روحیه تاثیرگزاری جمعی داری می تونی توی محیط و اطرافت تغییر ایجاد کنی و اون رو مدیریت کنی بودن کنار مرتضی بهت جسارت و قدرت عمل میده مخصوصا که پدرانه حواسش به همه هست ... اما بازم میگم اونجا جای تو نیست خیلی آروم به تک تک جملات و حرف هاش گوش می کردم قاعدتا انتخاب همیشه بین دو گزینه است فکر می کنید کجا جای منه؟
- فقط با بچه مذهبی ها می پری؟ یا سابقه فعالیت با همه قشری رو داری؟ ناخودآگاه خنده ام گرفت
- رزومه ای بهش نگاه کنید؛ نه سابقه فعالیت با همه قشر رو ندارم مثل همین جا که عملا این اولین سابقه رسمی مصاحبه من بود اما نبوده که فقط با بچه مذهبی و هیئتی هم صحبت باشم نون گندم هم خوردیم
بلند خندید اون رو که می گفتی صفر کیلومتری این شد ... این یکی رو که میگی خارج از گود هم نبودی
حالا مرد و مردونه ... صادقانه می پرسم جواب بده وضع مالیت چطوره؟
چند لحظه جدی بهش نگاه کردم مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه می کرد شرایط و موقعیت چیزهایی رو که ممکن بود ندونم و اونقدر که حس کردم الان می سوزه داشتم قدم هایی بزرگ تر ظرفیتی که فکرش رو می کردم برمی داشتم
- بستگی داره به اینکه سوال تون واسه کار فی سبیل الله باشه یا چیزی که من اهلش نباشم .
لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد
- پس اینطوری می پرسم حاضری یه موقعیت عالی کاری رو فدای کار فی سبیل الله کنی؟
نگاهم جدی تر از قبل شد
- اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه بله هستم دستم به دهنم می رسه به داشته هامم راضیم ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها فقط یه اسم رو یدک نکشه موثر و تاثیرگزار باشیم؛ چرا که نه من رو رسوند در خونه یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم
- شنبه ساعت 4 بیا اینجا بیا کار و موقعیت رو ببین بچه ها رو ببین خوشت اومد، قدمت روی چشم خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم
شنبه، ساعت 4 پام رو که گذاشتم آقای علمیرادی هم بود تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد
- رو هوا زدیش؟ خندید
- تو که خودت هم اینجایی به چی اعتراض می کنی؟
آقای افخم حق داشت اون محیط و فعالیتش و آدم هاش بیشتر با روحیه من جور بود علی الخصوص که اونجا هم می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم می داد تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت ها روزی 300 تا 400 صفحه کتاب می خوندم و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم
هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید نشست تهران و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم کارت ها که تقسیم شد تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک
- خدایا رحم کن من قد و قواره این عناوین نیستم
وارد سالن که شدم جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن و من هنوز 23 نشده بودم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_دومـــ
✍برنامه شروع شد افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن و بعد از معرفی خودشون شروع به رزومه دادن می کردن
و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم ... هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم انگار مغزم خواب رفته بود نوبت به من نزدیک تر می شد ... و لیست کارها و رزومه هر کدوم بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل نوبت من رسید قلبم، وسط دهنم می زد چی برای گفتن داشتم؟هیچی
نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن ...
با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم و میکروفون مقابلم رو روشن کردم
- مهران فضلی هستم از مشهد و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ کار ارزشمندی برای خدا نکردم
میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود
- این همه سال از خدا عمر گرفتی تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟ هیچی حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود این فشار و سنگینی ای که حس می کنم از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم روی اونها هم سایه انداخته بود یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود ...
برنامه اصلی شروع شد صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن و من سعی می کردم تند تند تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم ...
هر کدوم رو که می نوشتم مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت این خصلت رو از بچگی داشتم مومن، ناله نمی کنه این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم و شروع کردم به گشتن هر مشکلی، راه حلی داشت فقط باید پیداش می کردیم
محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد شما چیزی برای گفتن ندارید؟ چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره شخصی که حرف می زد ساکت شد و نگاه کل جمع، چرخید سمت من
بدجور جا خورده بودم توی اون شرایط وسط حرف یه نفر دیگه
ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم
- نه حاج آقا از محضر بزرگان استفاده می کنیم با لبخند خاصی بهم خیره شدانگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود نشست بود عادی و خودمونی
- پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟مکث کوتاهی کرد
- چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟
دوباره نگاهم توی جمع چرخید هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو
- بسم الله الرحمن الرحیم ...
با عرض پوزش از جمع مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تکرارایه مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف بعد از 3، 4 نفر اول مطلب جدید دیگه ای اضافه نشد قطعا همه در جریان این مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن برای این نشست ها، وقت و هزینه صرف شده و ما در قبال ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات به راهکار فکر کنیم و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم تا به نتیجه برسیم
سالن، سکوت مطلق بود که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست
- خوب خودت شروع کن هر کی پیشنهاد میده خودش باید اولین نفر باشه اون پشت، چی می نوشتی؟
کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم هنوز خیلی خامه باید روشون کار کنم اشکال نداره بگو همین جا روش کار می کنیم خودمون واست می پزیمش ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام گرفت بسم الله گفتم و شروع کردم مشکلات و نقدها رو دسته بندی کرده بودم بر همون اساس جلو می رفتم و پشت سر هر کدوم پیشنهادات و راهکارها رو ارائه می دادم چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله می کردن یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلاهاش رو می گفتن یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن و آقای مرتضوی در حال نوشتن حرف های جمع بود
اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم کاملا له شده بودم اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚#داستان_کوتاە
✍طلاق تلخ
🌼🍃ساعت1نصفه شب بود که گوشیه زنم زنگ خورد،،تا گوشیو جواب دادم طرف قطع کرد،،یکم مشکوک شدم،،شب بعد دوباره یه اس ام اس اومد که فردا ساعت3عصر بیا سر قرار بهت احتیاج دارم،،ازعصبانیت داشتم میمرد..ساعت 3عصر شدو منم رفتم ببینم زنم با کی قرار گذاشته..
🌼🍃رفتم و دیدم جلوی سینما با یه آقایی داره حرف میزنه..حس کردم دنیا رو سرم خراب شد..خودمو کنترل کردم ولی باخودم گفتم طلاقش میدم حتما..وقتی اومد خونه دید عصبانیم و گفت چی شده و بی درنگ گفتم فردا میریم محضر و طلاق..خلاصه چشممو رو گریه و التماسش بستم و با بی رحمی طلاقش دادم...
🌼🍃1 ماه از طلاقم گذشت دیدم زنگ خونم به صدا دراومد..رفتم درو باز کردم دیدم همون آقایی ک جلو سینما با خانومم بوددست یه دختر کوچولوم گرفته با گل و شیرینی اومده...تعجب کردم..یه دفعه ب دخترش گفت ایشون همسره اون خانومیه ک یکسال خرجمونو میده و کمک کرد داروهای گرونتو بخریم...
🌼🍃یهو انگار دنیا ویران شد رو سرم و فهمیدم چی ب سره همسره بیگناهم آوردم....درسته با خواهش و تمنا همسرمو برگردوندم و زندگیم درست شد ولی دلش شکست...
👌عزیزان موقع عصبانیت هیچوقت تصمیم گیری نکنیم🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌حضرت فاطمه علیهاالسلام گویند: شنیدم پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله مى فرمودند:
✅در روز جمعه ساعتى است که هرکس آن را مراقبت کند و در آن لحظه دعا کند دعایش مستجاب شود،
و آن زمانى است که نیمى از خورشید غروب کرده باشد.
✨حضرت فاطمه علیهاالسلام براى درک آن ساعت به خدمتکارش مى گفت:
بر فراز بلندى برو و هرگاه دیدى نیمه خورشید غروب نمود مرا خبر کن تا دعا کنم.
📚معانى الاخبار
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅اثرات ذکر استغفار در روایات
✍ذکر استغفار در کلمات نورانی اهل بیت(ع)
با تعابیر گوناگون آمده است و روایات در این
زمینه متعدد و موثق هستند.
✍رسول خدا(ص):
کسی که زیاد استغفار گوید و از خدا عذرخواهی
کند، خداوند از هر غصه ای برایش گشایشی قرار
دهد و از هر تنگنایی راه فراری پیش پایش گذارد
و او را از جایی که گمان ندارد روزی می دهد.(۱)
⬅️ زیاد استغفار کنید، در خانه ها و مجالستان،
سر سفره ها و در بازارهایتان، و در مسیر رفت
و آمدهایتان و هر جا که بودید(استغفار کنید)،
چرا که شما نمی دانید آمرزش خداوند چه زمانی
نازل می شود.(۲)
✍امیرالمؤمنین(ع):
با استغفار و آمرزش خواهی از خداوند خود را
معطّر کنید تا بوی بد گناهان شما را رسوا نکند.(۳)
✍امام باقر(ع):
از پدرانش نقل می کنند که پیامبر(ص) فرمود:
«خوشا به حال آنکه روز قیامت در نامه عملش
زیر هر گناهی استغفر الله باشد».(۴)
📚منابع:
۱- وسائل الشیعه،ج۷، ص۱۷۶.
۲- مستدرک الوسائل،ج۵ ،ص۳۱۹.
۳- مستدرک الوسائل،ج۵ ،ص۳۱۸.
۴- وسائل الشیعه، ج۱۶ ،ص ۶۹.
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❣️
پند یک پدر پیر روی تخت بیمارستان درحال مرگ به فرزندش:
✔️منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند)
✔️زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش)
✔️به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش)
✔️گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد (خداوند وجود دارد،پس حکمتش را قبول کن)
✔️عمر من 80 ساله ولی مثل 8 دقیقه گذشت و داره به پایان میرسه (تو این دقیقه های کم،کسی را از دست خودت ناراحت نکن)
✔️قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش.
✔️انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فكرش.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت219 رمان یاسمین يه خنده پاك رو لب هاي كاوه نشست ! شروع كرد به شوخي كردن و خندوندن ما و نيم ساع
#پارت220 رمان یاسمین
چيه ؟! باز مي خواي بري و بتپي تو اون باجه بليت فروشي كه اسمش رو گذاشتي اتاق و بشيني فكر كني ؟ پاشو برو –كاوه
! لباست رو عوض كن بيا . بدو
به زور بلند شدم و رفتم پايين و لباسم رو عوض كردم و برگشتم باال . كاوه راست مي گفت خودم هم دلش رو نداشتم كه با خودم
! خلوت كنم ! تنهايي زجرم مي داد
چند دقيقه بعد چهار تايي با ماشين كاوه راه افتاديم و نيم ساعت بعد به نمايشگاه رسيديم . وقتي وارد شديم چشم كاوه كه به تابلوها
: افتاد ، گفت
! اين ور خونه ، عكس بابامونه ! اون ور خونه ، عكس ننه مون! عكس ننه بابام از در و ديوار خونه داره مي ره باال
به به ! جان من بهزاد نگاه كن ! اين يكي تابلو رو ببين ! اونقدر اين خانم اين چراغ رو طبيعي كشيده كه بجون تو حس مي كنم
!آفرين به اين نقاشي! مرحبا ! نورش داره مي افته تو چشم من
: آروم در گوشش گفتم
! كاوه چرا دهاتي بازي در مي آري ؟ اون تابلو نيست كه ! آينه س ! چراغ رو برو عكسش افتاده توش-
. فريبا و بيتا خنديدن
كاوه – پس چرا اينو اينجا كوبيدن به ديوار ؟
. اينجا راهروئه ! نمايشگاه از اونجا شروع مي شه .رفتيم جلوتر و به تابلو ها رسيديم-
كاوه – اين يكي كه ديگه آينه نيست ؟
: بيتا با خنده گفت
. نخير . اين يكي نقاشي يه . من برم دوستم رو پيدا كنم و بيارمش اينجا . دلم مي خواد با همه تون آشنا بشه-
. اينو گفت و رفت . مونديم ما سه نفر جلوي يه تابلو
! كاوه – اما بد نقاشي نمي كنه ها ! اين تابلوش خيلي قشنگه
مثل اون تابلو قبلي ؟-
! كاوه – نه جان تو . رنگ ها رو نگاه كن . ببين چقدر شاد و زنده س
از نقاشي چي مي دوني ؟-
تو اصالً
منو اينطوري نگاه نكن بهزاد خان ! بچه كه بودم تو اين دفتر شطرنجي ها نقاشي مي كشيدم مثل ماه ! گربه مي كشيدم ، –كاوه
! گل مي كشيدم . تازه من تو بچه گيم كسوف رو پيش بيني كرده بودم
! يه بار تو نقاشي م خورشيد رو با ماژيك سياه كشيدم
. بسه كاوه . يكي مي شنوه آبرومون مي ره-
نه تو نيگاه كن ! همين تابلو رو ببين ! اين سبزه ها و درخت ها و روخونه نشون دهنده چيه ؟ اين ديوار پشت درخت ها –كاوه
مي خواد چي رو بگه ؟
خب برداشتها فرق مي كنه . اما بايد ديد كه ايده خود نقاش چي بوده ؟-
كاوه – اين كه ديگه معلومه ! درخت و سبزه و رود و گل نشونه زندگي يه ! اون ديوار پشت هم مي خواد بگه كه اينجا يه باغ
! بزرگه
كل تابلو منظره بهار رو نشون مي ده . بهاز هم نشونه شروع يه زندگي يه !آزادي و شادي و خوشي . اين نقاشي آدم رو ياد
سيزده بدر مي اندازه كه از شهر مي رن بيرون و تو اين باغ ها سبزه گره مي زنن و لب رودخونه مي شينن و با خانواده چايي مي
! خورن و ناهاري خالصه زندگي مي كنن! رود خونه ش هم يه نماد از جاري بودنه ! مثل خون تو رگ ! زنده و سرحال
! آفرين !چه شاعرانه-
. تو همين موقع ، بيتا با يه دختر خانم سبزه رو و بانمك برگشت پيش ما
. با هم آشنا شديم . اسمش گلناز بود . خوش آمد گفت و تشكر كرد كه به ديدن تابلوهاش اومديم
. كاوه – جداً بهتون تبريك مي گم گلناز خانم . نقاشي هاتون بسيار زيباست
.گلناز – شما لطف دارين . خيلي ممنون
االن داشتيم با هم در مورد اين تابلو صحبت مي كرديم . خيلي قشنگه . خيلي هم راحت با مخاطب ارتباط برقرار مي كنه ! با –كاوه
! آدم حرف مي زنه اين تابلو
!گلناز – خيلي ممنون
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت221 رمان یاسمین
كاوه – ببخشيد ، اين تابلوها اسم دارن ؟ يعني وقتي شما يه نقاشي رو شروع مي كنيد ، موقع كشيدنش به موضع خاصي فكر مي
كنيد ؟
. گلناز – البته . تمام اينا اسم دارن و هر كدوم بيانگر يك حس خاص هستن ! مثالً همين تابلو كه شما فرمودين
! اسمش رو گذاشتم اسارت
! مي دونيد ؟ اين نقاشي پايان رو نشون مي ده ! يه اسارت رو
! تمام درخت ها و سبزه ها تو يه چهار ديواري محصورند و اسير! حتي آب رودخونه مي ره و ميخوره به يه ديوار
! اين نقاشي مي خواد پوچي رو نشون بده
: كاوه كه همونطور زل زده بود به گلناز يه دفعه گفت
! مي ده ! نشون مي ده ! از اون ته كه من نگاه كردم ، پوچي رو توش ديدم-
. من و فريبا خندمون گرفته بود
اصالً آدم نگاهش كه به اين تابلو مي افته از زندگي سير مي شه ! يعني اينكه با خودش مي گه ، اين زندگي يه كه ما مي –كاوه
!كنيم ؟ همه ش پوچه ! اسارته
اين يكي رو نگاه كنيد
. گلناز – مثالً
. رفتيم جلوي تابلوي بعدي . تصوير كوير بود تو شب . همه جاش تقريباً سياه بود
. گلناز – ببينيد ! اين نقاشي اميد رو نشون مي ده
.كاوه چشماش گرد شده بود . رفته بود جلو و هي تابلو رو نگاه مي كرد و سرش رو تكون مي داد
گلناز – شما خودتون بگيد !آدم وقتي شب رو مي بينه بالفاصله ياد چي مي افته ؟
! كاوه – رختخواب
!!!كاوه-
. كاوه – بجان تو دروغ نمي گم ! من تا شب مي شه ياد رختخوابم مي افتم
! گلناز – اتفاقاً درست مي گن ! رختخواب وسيله خوابه ، خواب شب هم بعدش صبحه ! شب هميشه نويد صبح بوده
: كاوه كه از قيافش معلوم بود از اين يكي هم چيزي نفهميده گفت
واقعاً دستتون درد نكنه ! عاليه! من كه وقتي بهش نگاه مي كنم دلم مي خواد دوباره متولد بشم ! به به به اين شب ! اين يكي در
! عين زيبايي حرفش رو هم رك زده
بعدش برگشت يه نگاهي به ما كرد . من و فريبا داشتيم از خنده مي تركيديم . كور شده خودش اصالً خنده ش نمي گرفت . رفته بود
. جلو تابلو و دوال شده بود و نگاه مي كرد
كاوه – خدا حفظتون كنه ! به به ! يه شب كشيدن ، سه تا كتاب معني توشه ! ما اگه خواستيم اين چيزها كه تو اين تابلو ئه بگيم ،
!بايد پنج هزار تا جزوه مي نوشتيم تا حرف مون رو بزنيم ! مرحبا به اون قلم مو
: بعد برگشت به من گفت
شب و ببين ! مثل زغال مي مونه ! از بس واقعي كشيدن ، آدم جلو پاش رو نمي بينه ! به به ! تو خيابون كه ديگه نمي !بهزاد -
!شه شب رو ديد ، همه جا چراغه و روشن
شب رو مي خواي ببيني ، اين تابلو رو نگاه كن ! تاريك تاريك، مثل دل سياه شيطون ! فقط ببخشيد ، اين كالغه چيه اينجا ؟ اون
گوشه تابلو تو تاريكي ؟
! گلناز – كالغ نيست ، يه پرستوئه! داره به طرف صبح پرواز مي كنه
چه بالي ! وامونده عين فانتوم داره پرواز مي !كور شم ، حواسم نبود ! به به ، چه ايده اي ! چقدر طبيعي ! چه پروازي؟ –كاوه
!كنه ! واقعاً دست مريزاد
گلناز – بيتا جون ، حاال كه ايشون از اين دو تا تابلو خيلي خوششون اومده تو ترتيبش رو براشون بده كه اين دو تا مال ايشون
. باشه
: كاوه كه هول شده بود گفت
! اختيار دارين خانم ! من جسارت نمي كنم . حيفه اين همه بازديد كننده از ديدن اين دو تا اثر زيبا محروم بشن-
گلناز – نه ، مسئله اي نيست . شما بعد از نمايشگاه اون ها رو تحويل مي گيريد . فقط ما زيرشون مي نويسيم كه اين دو تا فروش
!رفتن
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_یکم
#شهدا_راه_نجات
یعنی خداوکیلی بدرقه کردن مدافعمون مثل بقیه نیست 😁😁
همه رفتن تهران بدرقه و خداحافظی
فاطمه و محمد
مرتضی و نسرین
علی هم که با عمو و زن عمو و مائده عاشقانه و شهدایی خداحافظی کردن
من سینگل سینگلی چرا اومدم خداوکیلی
دقایق آخر آروم ب علی آقا گفتم : حواسم به زینب هست داداش 😁😁
علی هم یه چپ چپ به منو مائده نگاه کرد
فاطمه آوردیم خونه خودمون
پنجشنبه ۵صبح از خواب بیدارشدم فاطمه بیدارم کردم :خواهری پاشو نماز بخونیم بریم
خداوکیلی من فکر میکردم فاطمه همش گریه کنه
اما خیلی آروم بود
ما که رسیدیم بچه های کلاسم همه اومده بودن
با هرکدومش دست میدادم فاطمه را هم معرفی هم میکردم
سوار اتوبوس که شدیم
مهنا گفت :خانم خواهرتون چقدر شبیه شماست
-آره عزیزم
تازه عروسه
مهنا:إ از شما بزرگتره ؟
-نه عزیزم
نزدیکای قم بود که محمد به فاطمه زنگ زد
الحمدالله هرسه شون خوب بودن
تا رسیدیم قم برادرزاده حاج آقا ذکایی اومدن دنبالمون
قرار بود اول بریم حرم زیارت
بعد بریم مزار شهدا
کلاسا هم شب جمکرانه
زیارت خانم حضرت معصومه خیلی چسبید
دوتا اتوبوس شدیم رفتیم بهشت معصومه
اول رفتیم مزار شهید معماریان
بعد برادرزاده حاج آقا گفتن بریم سر مزار دوستش شهید احمد مکیان
ای جانم مثل شهید صدرزاده رفته سوریه
من چندتا عکس باهاش گرفتم
بعد رفتیم سراغ بچه ها تیپ فاطمیون
دم دمای اذان مغرب بود که به سمت جمکران حرکت کردیم
وارد جمکران که شدم کفشام درآوردم
آقا یه کربلا بهم بده
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖
🌸🌸🌸🌸🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🔷💕🔷💕🔷💕🔷
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_دوم
#شهدا_راه_نجات
بعداز دعای کمیل که مداح آقای سلحشور بودن
شام خوردیم ساعت ۹ تو حیاط یه زیرانداز انداختیم
حلقه زدیم
با قرائت دعای فرج شروع کردیم
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع حضور و علل و نشانه های حضور حضرت مهدی(عج) در جامعه در طول مدت غیبت کبری
خواهرا غیبت یا غایب در برابر حضور یا حاضر است
خواهرای نازم ببینید ما الان تو این مکان حاضریم
تو خونه هامون غایب هستیم
این دلیل این نیست ما در همه جا غایب باشیم
حضرت مهدی(عج) در جامعه حضور دارن ظهور ندارن
دلایل حضور حضرت مهدی(عج):
۱.روایات
حضرت رسول اکرم(ص) : " اگر زمین لحظه ای از امام خالی باشد
زمین اهلش را میبلعد
و حدیث دیگری از امیرالمومنین(ع):
""فرزندم مهدی همه ساله در مراسم حج حضور دارد و به سبب حضورش حج همه حاجیان قبول میشود ""
۲.نامه ای امام زمان به شیخ مفید که در آن میفرماید
خواهرا مضمون نامه این چنین است که ما مراقب اعمال شیعیانم هستیم
۳.یاران حضرت
خواهرا امام زمان چندین دسته یار دارد
۱.ابدال :یاران حضرت مهدی(عج) در عصر غیبت هستن
که تعدادشون در حدود ۳۰یا ۴۰نفر هستن
روایت هست هرگاه یکی از این بزرگواران فوت کنن یه آجر از دیوار اسلام کم میشود
بچه ها این یاران حضرت را کسی نمیشناسن
به قول معروف
هرکس اسرار حق آموختن
مهر کردن دهانش دوختن
بچه ها میتونید اطلاعات بیشتر در الفبای مهدویت در بخش الف حروف ابدال است
گروه دوم اصحاب
۳۱۳یار اصلی امام زمان
گروه سوم گروهی هستن که با ظهور به حضرت ایمان میاورن
بچه ها خسته اید بیشتر از این وقتتونو نمیگیرم
بر قامت دلربای مهدی صلوات
اللهم صل علی محمد و ال محمد
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🔷💕🔷💕🔷💕🔷💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💥❤💥❤💥❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_سومـ
#شهدا_راه_نجات
بچه ها که رفتن من همون جا موندم گوشیم درآوردم تو گوگل سرچ کردم زندگی نامه شهید مکیان
بعداز ۵-۶ دقیقه زندگی نامه شهید داد
زندگی نامه:
شهید احمد مکیان یکی از روحانیون و ورزشکاران جوان خوزستانی بود که در شهرک طالقانی ماهشهر دیده به جهان گشود و سپس در خانوادهای مذهبی و روحانی در آبادان تربیت یافت، پدر این شهید والامقام از روحانیون معروف آبادان به شمار میرود.
این جوان خوزستانی از چندی پیش به دفاع از حریم حرم در سوریه به این کشور اعزام شد و پس از نبرد با تکفیریها سرانجام فدایی حضرت زینب کبری(س) و حضرت رقیه(س) شد و نامش به عنوان یکی از شهدای مدافع حرم آبادان و ماهشهر به ثبت رسید.
شهید مکیان یکی از حافظان قرآن کریم خوزستانی و طلبه مدرسه علمیه امام رضا (ع) قم بود که در سن ۲۱ سالگی و بعد از تحمل ۵ روز جراحت در روز سهشنبه ۱۸ خرداد ماه برابر با اول ماه مبارک رمضان در سوریه به فیض عظیم شهادت نائل شد.
شهید مدافع حرم مکیان از رزمندگان لشکر فاطمیون بود و به همین خاطر وصیت کرده در کنار همرزمان افغانستانی خود در قطعه ۳۱ مدافعان حرم بهشت معصومه(س) به خاک سپرده شود.
پیکر مطهر این شهید در روز ۹۵/۰۳/۲۶ در مراسم جزءخوانی حرم مطهر حضرت معصومه (س) حضور و بعد از آن طبق وصیت خود شهید در بهشت معصومه (س) قطعه ۳۱ مدافعان حرم به خاک سپرده شد.
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی تنها بشرط هماهنگی با نویسنده حلاله
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤💥❤💥❤💥❤💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💫💥💫💥💫💥💫
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_چهار
#شهدا_راه_نجات
🍁🍁نحوه شهادت #شهیداحمدمکیان 🍁🍁
داغی در شهر حَمرِه🍁🍁😔
از حومه استان حلب
عملیاتی در مورخ ۱۶\۳\۱۳۹۵ صورت میگیره که عمل کننده لشگر فاطمیون بوده اما ناموفق میمونه
شب هفدهم تیپ زینبیون وارد عمل میشه و شهدای جامونده رو جمع آوری میکنه روز هفدهم به برادران فاطمیون بیسیم میزنن که بیاید باهم شهدارو برگردونیم
هشت نفر از برادرها سوار نفربر میشن تا برن تو منطقه دشمن و شهدا رو برگردونند نفر آخری که سوار نفربر میشه شهید احمد مکیان هستند که به محض حرکت نفربر ایشون پَرت میشن پایین دوباره پا میشن میبینن که نفربر حرکت کرده چند متری بر میگردن عقب میبینن که نفربر بین #ما و #دشمن خراب میشه احمد آقا و دیگر دوستان به سمت دشمن با آر پی چی و تیربار شلیک میکنند تا دوستای دیگه برند کمک برادرایی که توی نفربر بودند
تو اون لحظه راننده نفربر میاد بیرون و به دست قناصه چی ایی حرامزاده از طبار حرمله به شهادت میرسند غلام عباس عزیز که الان جاوید الاثر هستند هم😭 به شهادت میرسند😭😭
توی این بین احمد شاهد شهادت رفقاشه خُــــ😭ـدا.......
ماشین محمول توپ۱۰۷ کنار احمد آقا بوده ...احمد😔 سمت راست ماشین بوده از سمت چپ چند تا از رزمنده ها داشتند به ماشین نزدیک میشُدند احمـــــ😔ــــد داد میزنه نیاین نیاین نیاااااااااااین😭😭 چون اون لحظه توپ میخواسته شلیک کنه
احمد: نیــــــــــــاین...............
اون برادرا صدای احمد رو نمیشنون و نزدیک و نزدیک تر میشن😔
احمد میره سمتشون میندازشون اونور توپ همون لحظه شلیک میکنه خُــــــ😭😭😭ــــــدا......
مــ😭ـــوجُ آتــ😭😭ـش توپ به احمد میخوره
به نیابت از مادر سادات:پهلو شکافته........😔😔😔
بیاد اون مادر پشت دَر😭: سینه سوخته
وای از کووه ی بنی هاشم😔: صورتش نیلی شد
و سر بلند به نزد عمه ی سادات رفت........
و #شهیداحمدمکیان جانشرا فدای چهار تن از رزمندگان کرد تا مبادا آنان آسیبی ببینند
احمد جان حال این روزهایم خراب است خَـــ😔ــراب دعایم کن برادر....
شادی ارواح طیبه شهدا امام شهدا
و #شهیداحمدمکیان صلواتـی ختم کنید😭😭😭😭😭😭😭
نام نویسنده
بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی تنها شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💥💫💥💫💥💫💥💫#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺
#قسمت_چهل_پنجم
#شهدا_راه_نجات
با آقا حرف میزدم که متوجه شدم فاطمه کنارمه
-چرا نخوابیدی خواهری؟
فاطمه :دلم برای محمد تنگیده خب 😢😢
-الهی
بیا بریم یه دور طواف کنیم
درحال دور زدن بودیم
_فاطمه نمیخای برای فامیل شوهرت سوهان بخری؟
فاطمه :چرا
خوبه یادم انداختی☺️
-بیا بریم بخریم
فاطمه میگما هفته بعد بچه ها را میبریم پارک بانوان
توام بیا
فاطمه :باشه
رفتیم هردومون سوهان خریدیم
فاطمه: زهرا بیا بریم چاه جمکران
-بریم اما فاطمه این چاه فقط برای جمع آوری نامه هاست
صبح جمعه بعداز دعای ندبه به سمت قزوین البته سرراه موزه عبرت و مرقد امام رفتیم
موزه عبرت همون ساواک بود که انقلابی ها رو شکنجه میدادن
البته ما رو طبقه دوم نبردن
فاطمه رفت خونه خودش
منم رفتم خونه خودمون
خسته بودم خوابیدم
ساعت ۱ظهر بیدارشدم
شماره زینب گرفتم گفتم میرم خونشون
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی تنها بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغاز یک هفته خوب
با سلامی
پر از حسِ خوب زندگی...
ســــ🌸ــــلام
صبح تون بخیر
و زندگی تون
سرشار از لحظه های ناب
امروزتون پراز موفقیت
و سرشار از خیر و برکت 🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌹🌸🌹
روزى شيطان در گوشه مسجد الحرام ايستاده بود. حضرت رسول صلى الله عليه و آله هم سرگرم طواف خانه كعبه بودند. وقتى آن حضرت از طواف فارغ شد، ديد ابليس ضعيف و نزار و رنگ پريده، كنارى ايستاده است، فرمود: تو را چه مى شود كه چنين ضعيف و رنجورى ؟!
گفت : از دست امت تو به جان آمده و گداخته شدم . فرمود: مگر امت من با تو چه كرده اند؟
گفت : يا رسول الله ! چند خصلت نيكو در ايشان است، من هر چه تلاش مى كنم اين خوى را از ايشان بگیرم نمى توانم. فرمود: آن خصلت ها كه تو را ناراحت كرده كدام اند؟ گفت:
اول اين كه هرگاه به يكديگر مى رسند سلام مى كنند و سلام يكى از نامهاى خداوند است. پس هر كه سلام كند حق تعالى او را از هر بلا و رنجى دور مى كند و هر كه جواب سلام دهد، خداوند متعال رحمت خود را شامل حال او مى گرداند.
دوم اين كه وقتى با هم ملاقات كنند به هم دست مى دهند و آن را چندان ثواب است كه هنوز دست از يكديگر برنداشته حق تعالى هر دو را رحمت مى كند.
سوم، وقت غذا خوردن و شروع كارها "بسم الله" مى گويند و مرا از خوردن آن طعام و شركت در آن دور مى كنند.
چهارم، هر وقت سخن مى گويند: "ان شاءالله" بر زبان مى آورند و به قضاى خداوند راضى مى شوند و من نمى توانم كار آنها را از هم بپاشم، آنان رنج و رحمت مرا ضايع مى كنند.
پنجم، از صبح تا شام تلاش مى كنم تا اينان را به معصيت بكشانم. باز چون شام مى شود، توبه مى كنند و زحمات مرا از بين مى برند و خداوند به اين وسيله گناهان آنان را مى آمرزد.
ششم، از همه اينها مهمتر اين است كه وقتى نام تو را مى شنوند با صداى بلند "صلوات"مى فرستند و من چون ثواب صلوات را مى دانم، از ناراحتى فرار مى كنم؛ زيرا طاقت ديدن ثواب آن را ندارم
هفتم ؛ ايشان وقتى اهل بيت تو را مى بينند، به ايشان مهر مى ورزند و اين بهترين اعمال است...
#انوارالمجالس
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_سـومـــ
✍بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کردبقیه رفتن نهار من با ایشون و چند نفر دیگه توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم شروع کرد به حرف زدن علی الخصوص روی پیشنهاداتم مواردی رو اضافه یا تایید می کرد بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن و خیلی سخت بهم حمله کردن من نصف سن اونها رو داشتم و می ترسید که توی همین شروع کار ببرم غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد
- این نیروتون چند؟ بدینش به ما
علمیرادی خندید ...
- فروشی نیست حاج آقا حالا امانت بخواید یه چند ساعتی دیگه اوجش چند روز ولی گفته باشم ها مال گرفته شده پس داده نمی شود
و علمیرادی با صدای بلند خندید
- فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه اش؟
مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد و جمعش کرد ...
- این رفیق ما که دست بردار نیست خودت چی؟ نمی خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی؟
پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود اما برای من مقدور نبود با شرمندگی سرم رو انداختم پایین
- شرمنده حاج آقا ولی مرد خونه منم برادرم، مشهد دانشجوئه خواهرم هم امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم نه می تونم با اونها بیام
بقیه اش هم قابل گفتن نبود معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت اما فهمیده تر از این بود که چیزی بگه و حریم نگفتن های من رو نگهداشت
من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می شد ...
خودم هم اگه تنها می رفتم شیرازه زندگی از هم می پاشید مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود خستگی و شکستگی رو می شد توش دیدو دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می اومد مثل همین چند روزی که نبودم الهام دائم زنگ می زد که
- زودتر برگرد بیشتر نمونی
توی راه برگشت شب توی قطار علیمرادی یه نامه بهم داد
- توصیه نامه است برای مرتضوی گفت: تو حیفی با این روحیه و این همه استعداد ... توی مجتمع ما بمونی برات توصیه نامه نوشت گفت از تهران هم زنگ میزنم سفارش می کنم میگم کدوم قسمت بگذارنت
نامه توی دستم خشک شد
- آقای علمیرادی ...
- نترس بند پ نیست اینجا افراد فقط گزینش شده میرن این به حساب گزینشه حاجی مرتضوی از اون بچه های خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده خیلی هم از این طرف و اون طرف، اذیتش می کنن الکی کاری نمی کنه ...
انتخاب بازم با خودته فقط حواست باشه ... با گزینش مرتضوی و تایید اون بری ... هم اونهایی که از مرتضوی خوش شون نمیاد سر به جونت می کنن و سنگ می اندازن هم باید خیلی مراقب باشی پاشنه آشیل مرتضوی نشی
هنوز توصیه نامه توی دستم بود بین زمین و آسمون و غوغایی توی قلبم به پا شد پس چرا واسم توصیه نوشت؟ اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش بزارن؟
تکیه داد به پشتی ...
- گفتم که از بچه های قدیم جنگه اون موقع، بچه ها صاف و صادق و پاک بودن و نترس کار که باید انجام می شد؛ مرده و زنده شون انجام می داد هر کی توانایی داشت، کسی نمی گفت کی هستی؟ قد و قواره ات چقدره؟میومد وسط، محکم پای کار براساس تواناییش، کم نمی گذاشت به هر قیمتی شده، نمی گذاشتن کار روی زمین بمونه و الا ملت تازه انقلاب کرده و حکومت نوپا
مرتضوی هنوز همون آدمه تنهایی یا با همراه محکم می ایسته میگه این کار درسته باید انجام بشه ...
انتخاب تو هم تو همون راستاست ولی دست خودت بازه از تو هم خوشش اومد گفت: این بچه اخلاق بچه های اون موقع رو داره اهل ناله و الکی کاری نیست می فهمه حق الناس و بیت المال چیه مثل بچه های اون موقع که مشکل رو می دیدن، می رفتن پای کار نمی شینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن، این از دور کف بزنه...
تمام مدت سرم پایین بود و به اون نامه فکر می کردم انتخاب سختی بود ورود به محیطی که روی حساب گزینش کننده ات هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست آماده له کردن و خورد کردنت باشن از طرفی، اگر اشتباهی می کردم به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم می شد ریسک بزرگی بود بیشتر از من برای مرتضوی
غرق فکر بودم
- نظر شما چیه؟ برم یا نه؟
و در نهایت تمام اون حرف ها و فکرها تصمیم قاطع من به رفتن بود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_چـهـارمـــ
✍از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت ...
- حق نداری بری
کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم یه اتفاقی افتاد و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت همه چیز بهم ریخت حالم خراب بود به حدی که کلمه خراب، براش کم بود حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته لب تشنه چند قدمی آب، سرش رو می بریدن
این بار که به هم خورد دیگه روی پا بند نبودم اشک چشمم بند نمی اومد توی هیئت اشک می ریختم و ظرف می شستم اشک می ریختم و جارو می کردم اشک می ریختم و
حالم خیلی خراب بود
- آقا جون ما رو نمی خوای؟ اینقدر بدم که بین این همه جمعیت نه عاشورات نصیبم میشه ... نه
هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم حالم خراب تر می شد
مهدی زنگ زد ...
- فردا عاشورا، کربلاییم زنگ زدم که دیگه طاقت نیاوردم تلفن رو قطع کردم چرا روی جیگر خونم نمک می پاشی؟ اگه حاجت دارم؟من، خودم باید فردا کربلا می بودم در و دیوار داشت خفه ام می کرد بغض و غم دنیا توی دلم بود از هیئت زدم بیرون رفتم حرم تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک ...
- آقا جون این چه قسمتی بود نصیب من شد به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ یه بار اعتراض نکردم اما اینقدر بدبخت و رو سیام که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟اینقدر به درد بخور نیستم؟ به کی باید شکایت کنم؟ دادم رو پیش کی ببرم؟هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ هر دفعه یه هفته به حرکت 10 روز به حرکت این بار 2 روز به حرکت ...
آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی من، الان دق کرده بودم دلم به شما خوشه تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید خیلی سوخته بودم دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود می سوختم و گریه می کردم یکی کلا نمی تونه بره یکی دم رفتن ...
اونم نه یه بار نه دو بار این بار پنجمین بار بود ...
بعد از اذان صبح دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد جمعیت داشتن وارد می شدن که من
رسیدم خونه حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن
مادر با نگرانی بهم نگاه کرد سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟
چشم های پف کرده ام رمق نداشت از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت خشک شده بود انگار روی سمباده پلک می زدم و سرم
نفسم بالا نمی اومد چیزیم نیست شما بریدالتماس دعا
سعید با تعجب بهم خیره شد
- روز عاشورا خونه می مونی؟
نگاهم برگشت روش قدرتی برای حرف زدن نداشتم ...
دوباره اشک توی چشم هام دوید آقا من رو می خواد چه کار؟
بغضم رو به زحمت کنترل کردم دلم حرف ها برای گفتن داشت اما زبانم حرکت نمی کرد بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده اون جوان شوخ و خندان همیشه که در بدترین شرایط هم می خندید
بالاخره رفتن ...
حس و حال جا انداختن نداشتم خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم ساعت، هنوز 9 نشده نبود فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم بین اشک و درد خوابم برد
ساعت 10 دقیقه به 11
گوشیم زنگ زد بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم از جا بلند شدم رفتم سمتش شماره ناشناس بود چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم قدرت حرف زدن نداشتم نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم
- بفرمایید کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده چند لحظه مکث کردم
- شرمنده به جا نمیارم شما؟
و سکوت همه جا رو پر کرد
- من حسین فاطمه ام ...
تمام بدنم به لرزه افتاد با صورتی خیس از اشک از خواب پریدم
ساعت 10 دقیقه به 11 صدای گوشی موبایلم بلند شد شماره ناشناس بود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_پـنـجـمــ
✍ضربان قلبم به شدت تند شد تمام بدنم می لرزید به حدی که حتی نمی تونستم علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم بفرمایید کجایی مهران؟
بغضم ترکید صدای سید عبدالکریم بود از بین همهمه عزاداران
- چیزی به ظهر عاشورا نمونده
سرم گیج رفت قلبم یکی در میون می زد گوشی از دستم افتاد
دویدم سمت در در رو باز کردم پله ها رو یکی دو تا می پریدم آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین از در زدم بیرون بدون کفش روی اون زمین سرد و بارون زده مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی
حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم و این صدا توی سرم می پیچید کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده
خیابون سوت و کور بود نه ماشینی،نه اتوبوسی انگار آخر دنیا شده بود دیگه نمی تونستم بایستم دویدم تمام مسیر رو تا حرم
رسیدم به شلوغی ها و هنوز مردمی که بین راه و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن ...
بین جمعیت بودم که صدای اذان بلند شد و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم چه برسه به شهدا
دیگه پاهام نگهم نداشت محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت اشک هام، دیگه اشک نبود ضجه و ناله بود
بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین گریه می کرد چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن و از بین جمعیت کشیدن بیرون ...
سوز سردی می اومدساق هر دو شلوارم خیس شده بود من با یه پیراهن و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم
کز کردم یه گوشه خلوت تا عصر عاشورا توی وجود من، قیامت به پا بود یه عمر می خواستی به کربلا برسی کی رسیدی؟ وقتی سر امامت رو بریدن؟ این بود داد کربلایی بودنت؟ این بود اون همه ادعا؟ تو به توحید هم نرسیدی
اون لحظات دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود میدان توحید، شهدا، حرم برای رسیدن باید به توحید رسید و در خیل شهدا به امام ملحق شد
تمام دنیای من روی سرم خراب شده بود حتی حر نبودم که بعد از توبه از راه شهدا به امامم برسم
عصر عاشورا تمام شد و روانم بدتر از کوه ها که در قیامت چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن
پام سمت حرم نمی رفت رویی برای رفتن نداشتم حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن من تا صبح توی خیمه امام بودم اما بعد رفتم سمت حسینیه چند تا از بچه ها اونجا بودن داشتن برای شام غریبان حاضر می شدن ...
قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه یه گوشه خودم را قایم کردم
تا آروم می شدم دوباره وجودم آتش می گرفت من امامم رو تنها گذاشته بودم همیشه تا 10 روز بعد از عاشورا توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم
روز سوم بود توی این سه روز قوت من اشک بود حتی زمانی که سر نماز می ایستادم ...
نه یک لقمه غذا نه یک لیوان آب هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست ...
- تو از کدوم گروهی؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی یا از اونهایی که روز سوم بود و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند
ظهر نشده بود سر در گریبان زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم تکیه داده به دیوار برای خودم روضه می خوندم روضه حسرت
که بچه ها ریختن توی حسینیه دسته جمعی دوره ام کردن که به زور من رو ببرن بیرون زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ...
نه انرژی و قدرتی داشتم نه مهر سکوتم شکسته می شد توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه "ولم کنید" ... رو نداشتم ...
آخرین تلاش هام برای موندن و چشم هام سیاهی رفت دیگه هیچ چیز نفهمیدم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼