eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍به وضوح حس که چهره ی ارشیا با هر جمله ای که می شنود پر از تعجب می شود. _تو حتی زنگ نزدی حال منو بپرسی با اینکه دوستت گفته بود توی راه پله حالم بد شده و بردنم درمانگاه و خبر داشتی! یعنی همین قدر برات ارزش دارم؟ تمام سال هایی که گذشت خوب به همه و حداقل خانوادم نشون داده بودی که چجور تکیه گاهی هستی برام، از پچ پچ هایی که این و اون بعد از دیدن رفتارات توی جمع بیخ گوش هم می کردن می فهمیدم و دم نمی زدم چون همیشه خودم شک داشتم که همه ی دوست داشتنت رو شده باشه! از نشست و برخاست با فامیل و دوستام منعم کردی، خودت حتی یه بار درست و حسابی پات به خونه ی خواهر و مادرم نرسید و با رفتن منم مشکل داشتی، نخواستی درسم رو ادامه بدم یا لااقل بخاطر اینکه بیکار نباشم برم سرکار... نه یه مسافرت و نه تفریحی، نه رفتی و نه آمدی... فقطم خواسته های خودت بوده که اولویت داشته و اونی که همه جا باید کوتاه می اومده من بودم! بعد جالبه که همه ی اینها رو یادت میره و وسط دعوا و جلوی دونفر به زنت میگی برو تو همون آشپزخونه ای که تا حالا بودی، اگرم دیدم اوضاع بر وفق مرادت نیست برمی گردونمت خونه ی بابات! آخه داریم توهین از این بالاتر؟! چرا ارشیا؟ چرا انقدر بی انصافی؟! یعنی بود و نبود همسرت بی اهمیته؟ ببینم مگه من کار بدی کردم یا حق نداشتم به عنوان شریک زندگیت سهیم باشم توی دردت؟ یعنی من... هنوز با اشک پشت سر هم جمله ها را ردیف می کرد که ارشیا آرام گفت: _بس کن ریحانه... بس کن! دستی به صورتش کشید ، سرش را به پشتی مبل تکیه داد و بعد از چند ثانیه مثل کسی که به دنیای دیگری پرت شده گفت: _همون بار اولی که دیدمت فهمیدم مهربونی و صبور، درست برعکس نیکا! اصلا همون موقع فهمیدم که مقایسه کردن شما دوتا باهم اشتباهه، ظلمه، نا حقیه... اون کجا و تو کجا. میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است! تو با اون چادر و تیپ ساده و نگاهی که فقط میخ زمین بود و صدایی که از استرس می لرزید کجا و نیکا با اون پررویی و خودمختار بودن کجا! تمام دغدغه ی زندگیم این شده بود که بدونم کجاست، با کی رفت و آمد می کنه، کدوم مهمونی با کدوم دوست تازه از فرنگ اومدش داره می پره یا حتی توی شرکت با کیا سلام و علیک داره! ساده لوح بود برعکس چیزی که نشون می داد، اگه نبود با وسوسه ی دوتا دوستش پشت پا نمی زد به شوهر و زندگی و آیندش! از طرفی هم مه لقا و خواهر و مادرش خوب بهش خط می دادن واسه اینکه چجوری منو بچاپه و چطوری گولم بزنه که اجازه بدم مدام تو سفرای خارجی همراهشون باشه و با دست و دلبازی و سادگیش شرایط خوش گذرونی اونا رو هم فراهم کنه! چیزی که خودش متوجه نمی شد... من همینجوریم همیشه دلم از دست مامانم پر بود! اصلا شبیه تنها چیزی که نبود مادر بود... حالا دور زندگی خودمم افتاده بود دستش. چقدر تا قبل ازدواج خودشو به آب و آتیش زد و سعی کرد تا نیکا رو جلوی چشم من بزرگ کنه ولی همین که دید از یه جایی به بعد اوضاع خرابه و کلاه خوشبختیمون پس معرکه ست، خیلی نامحسوس پا پس کشید! هه... می دونی؟ حالم بهم می خورد از جمع های زنونه ی مثلا باکلاسشون، جایی که هیچ رد و نشونی از ذات پاک یه موجود ظریف یعنی زن نبود. خنده های بلندی که گوش فلک رو کر می کرد... آرایش و گریم هایی که بیشتر محافلشون رو شبیه بالماسکه می کرد، لباس های گرون قیمتی که فقط برای دو سه ساعت برازنده بود و چشم نواز و بعد نصیب کاورهای خالی ته کمد می شد چون تکراری بودن! تجمل و اسراف و حسادت و چشم و هم چشمی و خیانت! تنها ثمره ی باهم بونشون بود... اما خب، آدمای محدودی هم نبودن. پارتی و عروسی و مهمونی های مختلطشون هم همیشه پابرجا بود. ما اصلا توی همین فرهنگ مسخره بزرگ شدیم... نیکا وقیح بود، یه چیزی فراتر از مادرم! جمله ی معروفی که هزاران بار توی دعواهای مامان و بابا زمان کودکیم شنیدم می دونی چی بود؟ بابا با انگشت اشاره ای که به تهدید بلند می شد می گفت: _"مه لقا، اگه سال اول ازدواج ارشیا رو حامله نبودی، همون موقع سه طلاقه ت کرده بودم تا هم خودت آزاد باشی و هم من انقدر بدبختی نکشم!" بابا شبیه من بود، یا نه... من شبیهشم. با مه لقا و رفتار زنش مشکل داشت. منتها لقمه ای بود که خودش سر جهالت و ذوق جوانی گرفته بود تا از سرمایه ی پدری همسرش استفاده کنه! همیشه می گفت بوی پول مادرت که به مشامم خورد چشمم کور شد و علقم زایل! نفهم بودم که وارد این خانواده شدم. همیشه هم خوشحال بود که دختری نداره تا شبیه مه لقا بشه... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
بسم الله الرحمن الرحیم 🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺 با آقا حرف میزدم که متوجه شدم فاطمه کنارمه -چرا نخوابیدی خواهری؟ فاطمه :دلم برای محمد تنگیده خب 😢😢 -الهی بیا بریم یه دور طواف کنیم درحال دور زدن بودیم _فاطمه نمیخای برای فامیل شوهرت سوهان بخری؟ فاطمه :چرا خوبه یادم انداختی☺️ -بیا بریم بخریم فاطمه میگما هفته بعد بچه ها را میبریم پارک بانوان توام بیا فاطمه :باشه رفتیم هردومون سوهان خریدیم فاطمه: زهرا بیا بریم چاه جمکران -بریم اما فاطمه این چاه فقط برای جمع آوری نامه هاست صبح جمعه بعداز دعای ندبه به سمت قزوین البته سرراه موزه عبرت و مرقد امام رفتیم موزه عبرت همون ساواک بود که انقلابی ها رو شکنجه میدادن البته ما رو طبقه دوم نبردن فاطمه رفت خونه خودش منم رفتم خونه خودمون خسته بودم خوابیدم ساعت ۱ظهر بیدارشدم شماره زینب گرفتم گفتم میرم خونشون .. نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی تنها بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق فردا راهی کربلا هستیم برای ازدواج چون یهویی اصلا نشد بریم پیش مادر پدر محمد اجازه بگیریم قرار براین شد برای کربلا بریم پیششون هرچند که میترسیدم از حضور مرتضی ناراحت بشن ساعت ۹ شب بود که ما به سمت خونه مادر اینا به راه افتادیم بنظرمن فضای خونه مادر خیلی سنگین بود یه نیم ساعت نشیتیم بعد رفتیم سر مزار محمد صبح ساعت ۱۰پرواز داشتیم اول نجف اشرف من عاشق مسجد سهله هستن تو این مسجد امام جواد برای یه خانمی که خوردن زمین چون پهلوش درد میگره قاتلای حضرت زهرا رو لعن میکنه توسط دستگاه جور دستگیر میشه این مساجد زیارتگاهها جای پای ائمه است مثل برق بعد هفت روز سفرمون گذشت تا چند روز بعد همش خونمون شلوغ بود حالم خوب نبود به خودم میگفتم حتما خسته ام اما فردا باید برم دکتر نامـ نویسنده :بانو.....ش 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ ساعت ۹:۳۰ — ۱۰بود رسیدم دم خونه با چشمای به خون نشسته درزدم مستقیم رفتم اتاقم ساکم را گذاشتم و ب مامان گفتم -میرم بیمارستان پیش زهرا با حساب ترافیک ۱۲-۱بود رسیدم مادر و مادرشوهرش بودن از بچه ها هم همه بودن فقط تعجب برانگیزش این بود که داداشم و هادی کنار هم بودن با دیدن من نرگس و زینب اومدن سمتم نرگس😭😭:کجا بودی دیوونه زهرا تا دم در اتاق عمل منتظرت بود -پروازم ۸صبح بود 😭😭😭 نرگس:۴ساعت گذشته دوساعت دیگه مونده اون دوساعت به ما،ده سال گذشت بالاخره دکتر از اون اتاق لعنتی اومد بیرون من اولین نفر دویدم سمتش -آقای دکتر حال خواهرم چطوره ؟ دکتر :الحمدالله عملش خوب بود الان بیهوشه ان شاءالله تا شب به هوش میاد خداروشکر داداش رفت ۱۰-۱۵تا آبمیوه خرید به هممون نفری یه دونه داد پشت اتاق زهرا رژه میرفتم ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662