💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـتاد_و_هـفـتـم
✍صدای جیغش بلند شده بودکه من رو بزار زمین اما فایده نداشت از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب به ما زل زد منم بلند و با خنده گفتم
- امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد از مادرهای گرامی تقاضا می شود درب منزل به حیاط را باز نمایند اونم سریع تا بچه از دستم نیوفتاده
یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد سوز برف که به الهام خورد تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد
- من رو نزاری زمین نندازی تو برف ها حالتش عوض شده بود یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن ...
آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها جیغ می زد و بالا و پایین می پرید
خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش با عصبانیت داد زد مهران و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش
سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید جاخالی داد ...
سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد
- دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن
گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید هر چند، حیف خورد توی پنجره
- مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی مغزت پوسید پای کتاب
الهام تا دید هواسم به سعید پرته دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش و دوباره انداختمش لای برف ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ...
بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم
تیرم درست خورده بود وسط هدف الهام وارد بازی و برنامه من شده بود
جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... . های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دست و کلاه و حتی کفش وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود
از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد من و الهام، یه طرف سعید طرف دیگه
ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه هاش
دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود ... حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم
طی یک حمله همه جانبه ... موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم و حتی چندین گوله برف ... به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد
وقتی رفتیم تو ... دست و پای همه مون سرخ سرخ بود و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم ...
مامان سریع حوله آورد پاهامون رو خشک کردیم ...
بعد از ظهر، الهام رو بردم پالتو، دستکش و چکمه خریدم مخصوص کوه و برای جمعه، ماشین پسرخاله ام رو قرض گرفتم ... چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون من، الهام، سعید مادر باهامون نیومد
اطراف مشهد ... توی فضای باز آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم برف مشهد آب شده بود ... اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود و این تقریبا برنامه هر جمعه ما شد چه سعید می تونست بیاد ... چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می موند اوایل زیاد راه نمی رفتیم مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود الهام تازه کار بود و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش خیلی زود انرژیش رو از بین می برد
اما به مرور حس تازگی و هوای محشر برفی حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد ...
هر جا حس می کردم داره کم میاره دستش رو محکم می گرفتم
- نگران نباش خودم حواسم بهت هست
کوه بردن های الهام و راه و چاه بلد شدن خودم از حکمت های دیگه اون استخاره ها بود حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می شد چهره گرفته، سرد و بی روحی که کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی رو توش دید ...
و اوج این روح و زندگی رو زمانی توی صورت الهام دیدم که بین زمین و آسمان، معلق داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم ...
با یه لیوان چای اومد سمتم
خسته نباشی بیا پایین برات چایی آوردم
نه عین روزهای اول و قبل از جدا شدن از ما اما صداش، رنگ زندگی گرفته بود عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد خیلی تعجب کرد خوب نشده بود اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت که توکل بر خدا اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم
اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود
- اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم با خودت چی کار کردی پسر؟ ...
و من فقط خندیدم روزگار، استاد سخت گیری بود هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت215 رمان یاسمین اصالً سر در نمي آرم ! شما هر كاري كه دلتون بخواد مي كنيد ؟- !بيتا- بله . خند
#پارت216 رمان یاسمین
چند دقيقه صبر كرديم و بعد بيتا منو رسوند خونه و خودش رفت . عصري بود كه كاوه پيداش شد . نرسيده شروع كرد
! به به ، به به ! حظ كردم ! چه اتاقي ؟ دوباره شد همون دسته گل-
خودت هم كمي الغر ، اما عيبي نداره . چند روز ديگه كه يه آب زير پوستت بره ، مي شي همون بهزاد گل خودم ! يه پسر قند
عسل خوش قيافه و خوش تيپ با چهارصد پونصد ميليون پول نقد ! از فرداش خواستگارها اينجا صف مي كشن ! خودم وامي
! ايستم اينجا و مواظب شونم ! يه نگاه طوالني سه هزار تومن ! يه نظر دو هزار و پونصد تومن ! قيمت مقطوع ! لطفاً چونه نزيد
سالم چطوري؟-
! كاوه – عالي ! تو رو كه اينطوري مي بينم ، شاد مي شم بخدا
چه خبرها ؟-
از كجا برات بگم ؟ صفحه اول خبرها رو بگم ؟ صفحه دوم خبرها رو بگم ؟ اهم اخبار رو بگم ؟ مشروح اخبار رو بگم ؟ –كاوه
! چه خبري رو مي خواي بدوني ؟ بگو بگم
.يه چايي براش ريختم و گذاشتم جلوش
آفرين وظيفه ت رو هيچوقت فراموش نكن! اين چند روز گذشته يه كمي خودت رو گم كرده بودي ! چايي ريختن يادت رفته –كاوه
!بود ! سعي كن تكرار نشه
: خنديدم و گفتم
. يكي دو روزه مي خوام يه چيزي ازت بپرسم-
اگه مي خواي بپرسي كه ژاله از فرنوش خبري داره يا نه ، بايد خدمتت عرض كنم كه نه . اوالً ژاله باباش مرده و سرش –كاوه
شلوغه . دوم اينكه تو مراسم ختم هم شركت نكرده . سوم گويا ژاله شنيده كه رفته سفر! احتماالً هم يه سفر طوالني ! همين مي
خواستي بپرسي ؟
. آره همين رو مي خواستم بپرسم-
كاوه – آي ي ي !! قرار شد كه ديگه چي ؟
. سوال كردن كه ديگه اشكالي نداره-
. كاوه – آره اما غصه خوردن چرا اشكال داره . تو قرارمون هم نبود
خب حاال بگو ببينم صبح با بيتا رفتي واسه كار ؟
. جريان صبح رو براش تعريف كردم
آفرين به اين دختر . از قيافه اش معلوم بود كه دختر مديري يه ! دختر قشنگي هم هست بهزاد ! بد نيست كه يه خرده با –كاوه
. حاال بلند شو يه سر بريم باال پيش فريبا . شبم شام سه تايي مي ريم بيرون ! چشم خريدار بهش نگاه كني
. نه شماها برين-
كاوه – باز شروع كردي ؟
نه جان تو . منظورم اينه كه مزاحم نشم . شما دو تا بايد با هم تنها باشين و همديگر رو بهتر بشناسين . صحبت سر يه عمر -
! زندگيه
بلند شو بيا بريم بابا! زن جماعت رو مگه مي شه شناخت ؟ بيست و شش هفت ساله كه پسر مادرمم هنوز نفهميدم اين –كاوه
مادر من ، موهاش چه رنگيه ؟
: خندم گرفت و گفتم
بابات چي ؟ اون چطور؟-
كاوه – بابام با همه زرنگي ش ، چند شب پيش رفته بود آلبوم عكس ها رو آورده بود و چند تا عكس مادرم رو آورده بود و ازش
: مي پرسيد
(! اشرف ! من نفهميدم كدوم از اينا تويي؟ )بيچاره هنوز نمي دونه سر عقد ، مادرم رو گرفته يا خاله م رو
حاال موهاش چه رنگي يه ؟-
كاوه – وهللا رنگ كه توش زياده ! يه خرده ش بنفشه ! يه خرده اش كرم قهوه ايه ! يه خرده اش چي بهش مي گن ؟ التيه ،
!!ماتيه
!هاي اليت بي سواد-
كاوه – كور شده تو اينارو از كجا مي دوني ؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت217 رمان یاسمین
!ديگه االن اينا مد نيست . االن ديگه خانم ها موهاشون رو مثل زن هاي سي چهل سال پيش درست مي كنن-
!كاوه – منو باش كه فكر مي كردم مامانم امروزيهو طبق مد پيش مي ره ! پس ننه من از تكنولوژي عقبه
! خب االن هر روز يه چيزي مد مي شه ديگه-
پس تو اين چند روز كه تو اتاق نشسته بودي ، داشتي مدهاي جديد رو بررسي مي كردي ؟! من دلم برات مي سوخت . فكر –كاوه
!مي كردم نشستي غصه مي خوري !پاشو بريم باال، پاشو بريم كه تا حاال فكر مي كردم تو يكي تو ماها نجيب در اومدي
! نشيني اينا رو جلو فريبا بگي ! يه دفعه اين يكي هم هوايي مي شه
! فريبا تا شش ماه يه سال ديگه از اين كارها نمي كنه ، عزاداره-
كاوه – حتماً عزاداريش كه تموم شد اين كارها رو مي كنه . بايد چيكار كنن كه اون طوري بشه ؟
! حتماً مي رن آرايشگاه ديگه !خودشون كه نمي تونن بكنن ، سخته-
!كاوه – آره ، آره !اين مادر ما يه پاش خونه س ، يه پاش سلموني ! آرايش گرش رو از من كه بچه شم بيشتر مي بينه
پاشو بريم باال بابا ! اين چرت و پرت ها چيه نشستيم با هم مي گيم ؟ اون وقت ها مي گن زن ها تا يه جا جمع مي شن از بند و زير
! ابرو حرف مي زنن ! به مردهام سرايت كرده
.دوتايي رفتيم باال . بعد از سالم و احوالپرسي با فريبا نشستيم . فريبا برامون چايي آورد
خب به سالمتي كي بايد بساط عقد و عروسي رو راه بندازيم ؟-
. فريبا صورتش سرخ شد و خنديد
. كاوه – اگه خدا بخواد ديگه چيزي نمونده
. انشاهلل خودم تو عروسي تون خدمت مي كنم-
. كاوه – دستت درد نكنه بهزاد جون . ايشاهلل منم تو عروسي تو خدمت مي كنم
. عروسي من ؟ تكليف من كه هنوز معلوم نيست . فعالً كه مي بيني هيچ خبري از فرنوش نيست-
! كاوه – حاال يا با فرنوش يا با يه دختر ديگه . تا آخر عمرت كه نمي توني بشيني و منتظر باشي كه از فرنوش برات خبر برسه
. منتظرش مي مونم . حاال هر چقدر كه باشه . مي دوني ؟ اگه يه خبر ازش داشتم حداقل خيالم راحتي مي شد-
: كاوه يه نگاهي به من كرد و بعد گفت
اگه ازش خبر داشتي خيالت راحت مي شد ؟ ديگه نمي شيني تو خونه و غمبرك بسازي ؟-
. سرم رو تكون دادم
كاوه – مرد و مردونه ؟
چيزي شده كه به من نگفتي ؟-
: كاوه به فريبا اشاره كرد . فريبا يه خرده دست دست كرد و بعد گفت
. وهللا چي بگم بهزاد خان ؟! يعني برام سخته كه اينو بهتون بگم-
. كاوه – بگو فريبا خانم . به نفع شه
هر چي هست به من بگيد فريبا خانم . خواهش مي كنم . شايد بتونه كمكي به من بكنه ! بالتكليفي خيلي بده ! بي خبري درد آوره -
! ! من تو وضع خيلي بدي هستم
: يه مدت سرش رو انداخت پايين و بعد گفت
. ديروز فرنوش به من تلفن كرد . عصري بود-
. دوباره ساكت شد
! خواهش مي كنم فريبا خانم . هر چي هست بگيد .! بخدا من حال خوبي ندارم-
. فريبا – مي خواست ازم عذر خواهي كنه كه بي خبر رفته
كجا؟ حالش چطور بود ؟-
. فريبا – خوب بود ، خيالتون راحت باشه
. گريه م گرفته بود
ديگه چي گفت فريبا خانم؟ از كجا زنگ مي زد؟-
!فريبا – امريكا
فرنوش رفته آمريكا؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
💠 توبه 💠
امام صادق "ع" فرمود:
وقتی که بنده ای توبه خالص کند،
خدای سبحان او را دوست بدارد
و او را در دنیا و آخرت بپوشاند.
پرسشگر پرسید چگونه او را بپوشاند؟
امام فرمود:
➖دو فرشته ای که گناهان او را نوشته اند به فراموشی سپرند
➖به اعضاء و جوارح او وحی می کند، گناهان او را کتمان کنند
➖و به بقعه های زمینی وحی می کند گناهانی که انجام داده است بپوشانند
و زمانی که خدا را ملاقات می کند در حالی است که چیزی نیست تا به گناهان او شهادت دهند.
بر اساس این روایت اگر انسانی توبه حقیقی کند و در توبه شرایط آن را رعایت کند محبوب خدا می شود و با محبوب خدا شدن تمام گناهان او از نامه اعمال او محو می گردد.
📚اصول_الكافي_ج٢ص٤٣٠
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺🌺❤🌺
*رمان جذاب*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سی_ششم
#شهدا_راه_نجات
صبح مائده اومد دنبال فاطمه باهم رفتن معراج الشهدا
منم رفتم دفتر
ساعت ۱۰:۳۰بود از دفتر زدم بیرون
شماره مائده گرفتم :الو مائده کجایید
مائده :بیا سر کوچه معراج بدو زهرا
-اومدم
مراسم خیلی شلوغ بود
همسر شهید خیلی جوان بود
بعداز نماز میت
دایی (پدرخانم شهید سیاهکلی ) وصیت نامه شهید خوندن
بعد هم مراسم دفن انجام شد
بعداز مراسم محمد اومد پیشم و گفت :سلام آجی
ما شب میایم خونتون درمورد عروسی حرف بزنیم
-خواهش میکنم تشریف بیارید
مائده :زهرا میای بریم خونه ما
-آره میام
مائده :خاک توسرت منتظر بودی من بگما
-دقیقا
اصلا به توچه خونه عموی خودمه
بعدش کلاس دارم
مائده :فاطمه توام میای ؟
-نه عزیزم
مائده :باشه
قربانت
یاعلی
یه ذره که دور شدیم مائده گفت تو با فاطمه حرف زدی مگه نه؟
-آره
مائده :خداروشکر راضی شد
اونروز بعدازظهر خونه عمو اینا خیلی خوش گذشت
ساعت ۵بود به سمت کلاس رفتم
گوشیم زنگ خورد
-الو جانم محدثه
محدثه بخشی: سلام عشقم به بچه های کلاست بگو دو هفته دیگه
کلاس تو قم و جمکرانه بجای سه شنبه هم پنجشنبه است
-مرسی عزیزم
محدثه بخشی:خواهش
یاعلی
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚🔗📚📖📚📖
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💫💥💫💥💥💫💥
*رمان شهدایی*💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سی_هفت
#شهدا_راه_نجات
رسیدم دفتر البته با ۵دقیقه تاخیر
مثل همیشه کلاس با قرآن و دعای فرج شروع شد
دخترا موضوع بحث چیه ؟
زینب ✋:امامت و فلسفه غیبت
بچه ها لطفا یه نفر آیه ۱۲۴بقره را بخونه
مهدیه ✋:خانم من بخونم
-بخون عزیزم
بچه ها طبق این آیه امامت بالا نبوت عامه است
یعنی نبوت به دو جز تقسیم میشه
۱.نبوت عامه
۲.نبوت خاصه
نبوت خاصه که دارای مقام امامت هست تنها دو نبی دارا بودن حضرت ابراهیم (ع) و حضرت محمد(ص)
اسلام به دو شاخه اصلی اهل تشیع و اهل تسنن تقسیم میشود
در اهل تشیع
امامت منصب فوق نبوت است
امام از جانب خداوند انتخاب میشود
تمامی ویژگی های نبی بجز دریافت و ابلاغ وحی دارد
اما در اهل سنت
این سمت میتوان با جنگ و خونریزی و یا با وصیت قبلی بدست آورد
و سمت مردمی است
علل غیبت امام زمان
امام غایب است چون مردم تمام:
۱.امامای قبل به شهادت رساندن یعنی حفظ جان
۲.آزمایش ایمان آدمی در عصر غیبت
۳.عدم بیعت امام با ظالمان
امام حسین(ع) و حضرت زهرا(ص) و حضرت مهدی(عج) فقط با خلفای جور بیعت نکردن
سایر ائمه بخاطر مصلحت اسلام تقیه کردن
بچه ها بحث تا همین جا تموم
هفته بعد کلاس نیست
هفته بعدش کلاس جمکرانه
التماس دعا
#ادامه_دارد...
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📚📖📚📖📚📖📚
💥💫💥💫💥💫💥💫#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺
*رمان فوق العاده*
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سی_هشت
#شهدا_راه_نجات
رسیدم خونه
مامان :زهرا بدو حاضر شو
الان محمد و خانوادش میان
-عروس خانم کجاست ؟
فاطمه :من اینجام
من رفتم تو اتاقم
درحال حاضر شدن بودم
محدثه فنقلی :آجی بیا اومدن
وارد پذیرایی شدم با همه سلام علیکم کردم
پدرمحمد (حاج حسین) خطاب به پدرم : حاج احمد اگه شما اجازه بدید اومدیم برای هفته بعد عروسمون ببریم خونه خودمون
محمد جان دو هفته دیگه اعزام داره
خداشاکریم عروسمون خودش رضایت داده محمدآقا برن
فاطمه :پدرمن عروسی نمیخام
حاج حسین :چرا دخترم
فاطمه: محمدجان که از سوریه برگشتن میریم کربلا
محمد:فاطمه جان اگه برنگشتم چی؟
خانم اجازه بده یه جشن بگیریم
حاج حسین : ۵۰-۶۰ نفر دعوت میکنیم رستوران
فاطمه جان هم لباس عروس میپوشن
فاطمه :لباس سفید کافیه
بعد قرار شد بچه ها همون شب برن مشهد حداقل
اون یک هفته ما همش درگیر چیدمان خونه فاطمه بودیم
منو محدثه هم رفتیم یه دست
کت شلوار ست توی دو سایز خریدیم
دوشنبه خیلی سریع رسید فاطمه یه لباس پوشیده سفید خرید
رستوران نور رزرو کردیم
سه شنبه شام رستوران بودیم
مولودی خوان از حضرت زینب مولودی میخوند
فاطمه و محمد بعداز شام رفتن مزار شهدا
من تمام طول مراسم بغض بودم
خواهر کوچولوم رفت خونه خودش
بعداز مزار اومدن خونه ما
فاطمه اول رفت تو بغل بابا و مامان بعد منو محدثه
بابا: دختر بابا منبع آرامش مردت باش
مامان:فاطمه من خوش اومدی
فاطمه گرفتم بغلم گفتم:بهت افتخار میکنم
#ادامه_دارد...
نام نویسنده: بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💥💥💥
*خواندنی ترن رمان*😊
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سی_نهم
#شهدا_راه_نجات
صبح بعد نماز تا ۱۲ظهر خوابیدم
از خواب پاشدم
مامان :زهرا بیا یه چیزی بخور
-میل ندارم میرم پایگاه
حاضر شدم رسیدم پایگاه
زینب : زهرا چرا ناراحتی؟
مائده :والا دیشب ما میگفتیم
فاطمه بجای خونه بخت داره میره خونه داعش
زینب :خخخخخخ
مائده :بخدا همچین بغض کرده زینب
-وایستا مائده خانم عروسی علی بهت میگم
مائده : والا برادرمن زن بگیره من ذووووق مرگ میشم
زینب :آجی من قم نمیتونم بیام
چون عروسی دعوتیم
-آخی الهی
اشکال نداره ان شالله دفعه بعد
روزها از پی هم میگذشت
تا شب دوشنبه زن عمو زنگ زد گفت فرداشب بیاین شام
بچه ها دارن میرن
همه باهم باشیم
از اتاقم اومدم بیرون
محدثه فنقلی :آجی بیا این شبکه افق داره با خانم شهید سیاهکلی مرادی مصاحبه میکنه
-أأأأأ اومدم
خانم شهیدرضایی نژاد میپرسید
خانم شهید سیاهکلی جواب میدادن
خانم شهید سیاهکلی: من و حمید آقا دختردایی و پسرعمه هستیم
حمید آقا سال ۹۱اومدن خواستگاریم من به خاطر دانشگاه گفتم نه
سال بعد اومدن قبول کردم
تا سال ۹۴حرف سوریه پیش اومد
پدرم فرمانده حمیدآقا بودن
اسم حمید آقا رو خط زده بودن
من خودم رفتم منزل پدر گفتم دوباره اسم حمیدآقا بنویسن
واقعا طاقت دوری همو نداشتیم
مصاحبه ادامه داشت اما من حالم بد شد دیگه گوش ندادم
منو همسر شهید همسن بودیم
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💥💥💥💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💫💐💫💐💫💐💫💐
*رمانی عالی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهلم
#شهدا_راه_نجات
ساعت ۵بود منو مامانو محدثه فنقل رفتید خونه زن عمو اینا
خانمها همه بودن
آقایون نبودن
مائده :زهرا بیا بریم اتاقم
-باشه
وارد اتاق شدم مائده چی شده ؟
- زهرا علی عاشق شده
-وای واقعا
حالا کی هست این خانم ؟
مائده:زینب محمدی
-😳😳😳😳واقعا
مائده:آره دیشب گفت از خانم میخام محجبه بشه
طعم عشق به حجاب بکشه
از سوریه بیام
میرم خواستگاریش
-وای خدا 😍😍😍❤️❤️❤️
مائده :به زینب هیچی نگیا
کم کم همه اومدن
بحث داغ بود
مرتضی :ایول الله فاطمه خانم
مرام زینبی گذاشتی تو عشقت
فاطمه سرش انداخت پایین
مرتضی :دخترعمو خجالت نداره که ما بهت افتخار میکنیم آباجی
همه خندیدیم
محمد :آقامرتضی خانمم شیرزنه
از قدیم گفتن شیر زن و مرد نداره
مرتضی :اون که صدالبته
راستی زهراخانم دیروز خانم رحیمی تو سپاه از من چندنفر خانم رو برای کار تو معراج گفتن معرفی کنم
منم شماره شما رو دادم
-ممنونم داداش
مرتضی :رفتی جمکران التماس دعای شهادت
_به شرط لیاقت چشم
اون شب عالی بود
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💫💐💫💐💫💐💫💐💫#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـتاد_و_هـشـتـم
✍از دانشگاه برمی گشتم که تلفنم زنگ زد ... صدای کامل مردی بود، ناآشنا خودش رو معرفی کرده
- شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه ... ما بر حسب توانایی علمی و موقعیتی می خوایم نیرو گزینش کنیم می خواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبت تون تو این برنامه استفاده کنیم
از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم محکم و در استفاده از کلمات و لغات فوق العاده دقیق ...
- آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن ... ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره
شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده یه سر برم اونجا تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من برای اونها درست کرده
- هیچی ... چیز خاصی نگفتم فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم فقط همون ماجرا رو براشون گفتم
جا خوردم ... تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد
- ای بابا همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی ... بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری ...
دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم
دو دل شدم موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود چیز چندان خاصی نبود و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود
- این چیزها چیه گفتی پسر؟نگفتی میرم ... خودم و خودت ضایع میشیم؟ پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟
تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود در نهایت دلم رو زدم به دریا هر چه باداباد ... حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه می تونست تجربه فوق العاده ای باشه
خبری از ابالفضل نبود وارد ساختمان که شدم چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن رفتم سمت منشی و سلام کردم پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم ...
- زود اومدید مصاحبه از 9 شروع میشه ... اسم تون و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟
- مهران فضلی گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم ...
شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن اسمتون توی لیست شماره 1 نیست در مورد زمان مصاحبه مطمئنید
تازه حواسم جمع شد من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم
- من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم
تا این جمله رو گفتم سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت آقای فضلی اینجان
گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من ...
- پله ها رو تشریف ببرید بالا سمت چپ اتاق کنفرانس
تشکر کردم و ازش دور شدم حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه حس تعجبی که طبقه بالا توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود هر چند خیلی سریع کنترلش کردن
من در برابر اونها بچه محسوب می شدم و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم برای اولین بار توی عمرم حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده
آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد و یه دورنمای کلی از برنامه شون و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت
به شدت معذب شده بودم نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که
- ادای بزرگ ترها رو در نیار باز آدم شده واسه ما و ...
و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم یا اینکه
این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت و این حالت زمانی شدت گرفت که ... یکی شون چرخید سمت من آقای فضلی عذرمی خوام می پرسم قصد اهانت ندارم شما چند سالتونه؟
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼