eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان یاسمین اصالً سر در نمي آرم ! شما هر كاري كه دلتون بخواد مي كنيد ؟- !بيتا- بله . خندم گرفته بود !بيتا- من مي خوام كمك تون كنم بهزاد خان مگه من از كسي كمك خواستم ؟- بيتا- نمي شه من و شما با هم دوست باشيم ؟ ! چرا ، مي شه . بشرطي كه ازم زياد سوال نكنيد- بيتا- پس دوستيم با هم ؟ ! دوستيم- بيتا- بهزاد مي دوني كه اگر بخواي مي توني از طريق قانوني اقدام كني و با فرنوش ازدواج كني ؟ " اين ديگه چه جور آدمي بود ؟! چقدر راحت با دور و برش ارتباط برقرار مي كرد" ! بله ، اينو مي دونم خانم پناهي- !بيتا- بهم بگو بيتا . دوباره نگاهش كردم ! بيتا- خب بگو بيتا ديگه . اگه اجازه بديد مي گم بيتا خانم . اينطور ي راحت ترم- . بيتا- خب اگه راحتي بگو بيتا خانم . چشم مي گم بيتا خانم- خب حاال گوش كن ببين چي مي گم . اين كسي كه قراره اموال تو رو پيش خريد كنه ، موقع قرارداد مي خواد ازت ده -بيتا ! درصدش رو كم كنه اما تو نبايد قبول كني . قرارمون پنج درصد بود- اينا اينطورين! اول اونطوري حرف ميزنن ، وقتي ديدن طرف مشتاقه ، درصدشون رو مي برن باال . حاال يا مي شه يا نمي –بيتا اما وقتي داشتين قرارداد رو مي نوشتين و طرف بهت گفت ده درصد از پول رو كم مي كنم ، ! شه ! معموالً هم طرف قبول مي كنه قبول نكن . بگو من عجله اي ندارم . متوجه شدي بهزاد ؟ : كمي ديگه نگاهش كردم و گفتم هنوز نتونستم بفهمم شما چه جور شخصيتي داريد بيتا خانم ! اين چيزي كه به من گفتيد به ضرر پدرتونه . نمي فهمم چرا اين - ! موضوع رو به من گفتيد ؟ مي دونيد اگه موقع تنظيم قرارداد اين آقا كه گفتيد اين حرف رو مي زد ، من قبول مي كردم بيتا- ببين بهزاد ، من وقتي قبول كردم كه تو اين كار وارد بشم ، معني اش اين بود كه شدم وكيل تو . خب وجدان حرفه اي من ، . منو ملزم مي كنه كه منافع تو رو در نظر بگيرم پس پدرتون چي ؟ اون چرا منافع منو در نظر نمي گيره ؟- پدرم وكيل دوسته شه ! اشتباه نكن . داره كارش رو مي كنه . يعني منافع دوستش رو در نظر مي گيره . پدرم ، هم وكيل -بيتا ! وكيل تو نيست .مرحوم .... بوده ، هم وكيل دوستش . درست مي گيد . اصال ًمتوجه اين موضوع نبودم بيتا- در ضمن ،هيچ قراردادي رو تا من بهت اشاره نكردم امضا نكن باشه ؟ : خنديدم و گفتم . باشه و ممنون اين جور آدمها كه از اين معامله ها مي كنن ! مي دوني بهزاد ؟ تو خيلي ساده اي ! خيلي راحت مي شه سرت رو كاله گذاشت -بيتا .، خيلي زرنگن . مثل گرگ مي مونن اگه براش سود نداره ، پس چرا مي خواد اين كار رو بكنه ؟- ! بيتا- براش سود داره ! مي دوني پنج درصد از پولي كه به تو مي رسه چقدر مي شه ؟ اونم تو يه مدت كم و جايي مطمئن ! فقط عادتشون اينه كه هميشه مي خوان بيشتر از حقوقشون ببرن . غذامون رو آوردن . ديگه چيزي نگفت و در سكوت مشغول خوردن شديم . بعدش به دفتر پدرش رفتيم كه بازم نيومده بود 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#شبتون مهدوی تا ڪی درانتظار تو شب را سحر ڪنم ‌شب تا سحر بہ یاد رُخَٺ نالہ سر ڪنم اے غایب از نظر،نظرے ڪن بہ حال من تا چنـد سیل اشڪ روان از بصر ڪنم #اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌼 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
قرار ما حرم توست یا امام رضا"ع" امید ما کرم توست یا امام رضا"ع" خوشا به حال دل عاشقی که در هر حال کبوتر حرم توست یا امام رضا"ع"...!!🍎🍃 السلام علیک یاعلی موسی الرضا"ع" #چهارشنبه_های_امام_رضایی #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان هیرودیس ❌ در ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﻘﺪﺱ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻫﻮﺳﺒﺎﺯ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺲ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻗﯿﺎﺻﺮﻩ ﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ 🍀 . ﺑﺮﺍﺩﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺩﺍﺷﺖ . ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻓﯿﻠﺒﻮﺱ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ، ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺲ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ . ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺲ،ﺷﺎﻩ ﻫﻮﺳﺒﺎﺯ،ﻋﺎﺷﻖ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺷﺪ؛ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﺮﻭ ﻋﺸﻖ ﺁﺗﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺎ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﻮﺩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﺪ . ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ 🌹ﺣﻀﺮﺕ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﺳﯿﺪ . ❌ ﯾﺤﯿﯽ ﺑﺎ ﺻﺮﺍﺣﺖ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﺩﺳﺘﻮﺭﺍﺕ ﺗﻮﺭﺍﺕ ﻭ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ❌ . ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻓﺘﻮﺍ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﻧﯿﺰ ﺭﺳﯿﺪ . ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ،ﮐﯿﻨﻪ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﮔﺮﻓﺖ؛ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻣﺎﻧﻊ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻫﻮﺳﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻓﺮﺻﺖ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺍﺯ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﮕﯿﺮﺩ . ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻧﺎﻣﺸﺮﻭﻉ ﻫﯿﺮﻭﺭﯾﺎ ﺑﺎ ﻋﻤﻮﯾﺶ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺲ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ، ﺷﺎﻩ ﻫﻮﺳﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﯿﻔﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ؛ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺎﻩ ﻧﻔﻮﺫ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮ ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﻗﻄﻌﺎ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ . ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﮐﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺗﺘﻘﺎﻡ ﺍﺯ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﯾﺪ ﮔﻔﺖ : ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻧﺎﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺑﺪﻧﺎﻣﯽ ﺑﺮﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺟﺰ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ . ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺎﻩ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﮐﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻫﻮﺱ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﻫﯿﺮﺩﺩﯾﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﯾﮏ ﻃﺸﺖ ﻃﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ . ﺑﻪ ﺟﻼﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭﯾﺪ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ . ﻣﺎﻣﻮﺭﺍﻥ ﺟﻼﺩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﺎﻩ ﺑﺮﺩﻧﺪ . ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺑﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺧﺪﺍ ﺟﺪﺍ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻃﺸﺖ ﻃﻼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺑﺮﺩ . 🙏ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﻬﯽ ﺍﺯ ﻣﻨﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﺷﺨﺺ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﺘﺮﺱ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ . ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﻣﻈﻠﻮﻣﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍بالای کوه از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ... - آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ... نگاهی به اطراف انداختم ... - این همه آدم من اهل پاسور نیستم به یکی دیگه بگو داداش - نه پاسور نیست مافیاست خدا می خوایم بچه ها میگن تو خدا باش دونه تسبیح توی دستم موند از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد - من بلد نیستم یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت فقط که حرف من نیست تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی هر بار که این جمله رو می گفت تمام بدنم می لرزید شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا برای من، فقط یک کلمه ساده نبود عشق بود هدف بود ... انگیزه بود بنده خدا بودن برای خدا بودن صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن - سینا ... بچه ها این نمیاد ریختن سرم و چند دقیقه بعد منم دور آتش نشسته بودم کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم و کامرانی که چند وقت پیش اونطور از من ترسیده بود حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود هستی یا نه؟ بری خیلی نامردیه دوباره نگاهم چرخید روی کامران تسبیحم رو دور مچم بستم - بسم الله ... تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم بازی ای که گاهی عجیب من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ... به آسمون که نگاه کردم حال و هوای پیش از اذان مغرب بود وقت نماز بود و تجدید وضو بچه ها هنوز وسط بازی به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم - کجا؟ ... تازه وسط بازیه - خسته شدی؟ همه زل زده بودن به من ... - تا شما یه استراحت کوتاه کنید این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده چهره هاشون وا رفت اما من آدمی نبودم که بودن با خدا حقیقی رو با هیچ چیز عوض کنم ... فرهاد اومد سمت مون - من، خدا بشم؟ جمله از دهنش در نیومده سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد - برو تو هم با اون خدا شدنت هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی دوست دخترش مافیا بود نامرد طرفش رو می گرفت بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن بقیه هنوز بیدار بودن که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم سینا اومد سمتم - به این زودی میری بخوابی؟ کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه خندیدم و زدم روی شونه اش - قربانت ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم تا چشمم گرم می شد هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد استاد قصه گویی بود ... من که بیدار شدم هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود اما می شد چند قدمیت رو ببینی وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم توی این هوا و فضای فوق العاده هیچ چیز، لذت بخش تر نبود نماز دوم تموم شده بود سرم رو که از سجده شکر برداشتم سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد یک قدمی من ایستاده بود ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍جا خوردم نیم خیز چرخیدم پشت سرم سینا بود با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد - تو چقدر نماز می خونی خسته نمیشی؟ از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم - یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید ... از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟چند لحظه سکوت کردم - خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود ولی یه چیزی رو می دونی؟ من از تو رفیق بازترم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه - آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه ... چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید ... می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ شیشه های کوچیک رنگی رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای واونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد ... و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن و اونها رو به بند بکشن ... انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن نگاهش خیلی جدی بود ... - کلا اینها با هم خیلی فرق داره قابل مقایسه نیست این بار بی مکث جوابش رو دادم - دقیقا ... این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست ... از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو از یه جا به بعد هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه... خستگی توش نیست اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره سکوت عمیقی فضا رو پر کرد غرق در فکر بود نور مهتاب، کمتر شده بود چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه اما نشست در اون سیاهی شب جمع کوچک و دو نفره ما با صحبت و نام خدا روشن تر از روز بود بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد داره وقت نماز شب تموم میشه ... کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود یهو بحث رو عوض کردم - سینا بلدی نماز شب بخونی؟ مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد این سوال ... اونم از کسی که می گفت نماز خوندن خسته کننده است بلند شدم ایستادم رو به قبله ... - نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری نیت می کنی ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله و ایستادم به نماز فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم به ساده ترین شکل ممکن ... 5 تا استغفرالله 14 تا الهی العفو و یک مرتبه ... اللهم اغفر لی و لوالدی و للمسلمین و المسلمات و المؤمنین و المؤمنات ... و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود ... انتخاب واحد ترم جدید و سعید، بالاخره نشست پای درس در گیر و دار مسائل هر روز تلفن زنگ زد با یه خبر خوش از طرف مامان - مهران دنبال یه مدرسه برای الهام باش این بار که برگردم با الهام میام از خوشحالی بال در آوردم خیلی دلم براش تنگ شده بود... مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد نمراتش افتضاح شده بود شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟به هر کسی که می شناختم رو زدم بعد از هزار جا رو انداختن بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود - الان الهام هم اینجاست هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم خیلی پای تلفن گریه کرد مدام التماس می کرد ... - بیاید، من رو با خودتون ببرید من می خوام پیش شما باشم مادرم پای تلفن می سوخت و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید هر چند، دردی رو دوا نمی کرد نه از الهام، نه از مادرم نه از من حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم و من حتی صداش رو نشنیده بودم ... دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت صدام، انرژی گرفت ... - جدی؟ می تونم باهاش صحبت کنم دایی رفت صداش کنه اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود مادرت و الهام فردا دارن با پرواز میان مشهد ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم تلفن رو که قطع کردم تمام مدت ذهنم پیش الهام بود چرا الهام نیومد پای تلفن؟! 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 *رمان جذاب*😇 بسم الله الرحمن الرحیم امروز کلاس دارم یه روسری سبز روشن با مانتوی سفید پوشیدم تا همه آرامش بگیرن ۵:۳۰از خونه زدم بیرون حدود ساعت ۶رسیدم دفتر پاسخگویی لیست از بالا تحویل گرفتم رفتم سرکلاس بچه ها به احترامم بلند شدن بجز زینب چهار پنج تا دختر دیگه هم مانتویی بودن اسامی رو خوندم همه باهم آشنا شدیم بعد شروع کردم بسم الله الرحمن الرحیم عزیزان امروز با زندگی خود حضرت مهدی و شخصیت آقا آشنا میشیم ان شاالله جلسه فلسفه مهدویت نام حضرت : م ح م د *دوستان لازم بذکره گفتن اسم کامل امام زمان (عج)در عصر غیبت مکروهه نام پدر :امام حسن عسکری(ع) نام مادر:نرجس خاتون (ملیکا) تاریخ تولد:نیمه شعبان سال ۲۵۵ ه.ق سامرا دوستان امام زمان در چه سنی به امامت رسیدن ؟ مریم ✋: ۵سالگی زینب ✋:یعنی در سال ۳۶۰امامت امام زمان در شهر سامرا آغاز شد -احسنتم جالبه بدونیم اولین معجزه حضرت ولی عصر(عج) در همون جلسه انجام میشه عمو امام جعفر کذاب به دورغین ادعای امامت بعدی میکند زمان اقتدای نماز حضرت مهدی(عج) مانع میشن در همون روز نامه های پدرشان به اصحاب مورد اطمینان دادن و میگیرن آن هم با نشانه های که فقط امام حسن عسکری و آن فرد کس دیگری نمیدانستن بچه ها اسامی کسانی در اون جلسه حاضر بودن عبارتند از ۱..ابوالادیان ۲. اسماعیل بن علی و اسماعیل بن موسی ... نام نویسنده: بانو ....ش آیدی نویسنده 🚫🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤❤❤❤❤ *رمان فوق العاده*💕 بسم الله الرحمن الرحیم کلاس با قرائت دعای فرج به پایان رسید بهشون گفتم برای هفته بعد درمورد مهدویت و اینکه چرا میخایم آقا رو بشناسیم تحقیق کنند برای امشب مادر زینب منو،ساره،محدثه دعوت کرده بود شام چون بار اول بود میرفتیم منزلشون گل خریدیم پدرش هم خونه بود تا فهمید فامیلم صالحی هست گفت دخترم شما برادرزاده حاج امیر هستید؟ -بله آقای محمدی: سلام منو به حاج امیر برسون بگو هادی گفت خیلی بی معرفتید -والا ما هم عموجان تازگی خیلی نمیبینیم درگیر برنامه های سوریه و خادمی شهدان اونشب عالی بود دیگه خانواده زینب مارو کامل شناختن ما که پنجشنبه قراربود بریم فدک گفتیم خانواده زینب هم بیان پنجشنبه سریع اومد وسایل جوجه بار ماشین کردیم رفتیم فدک محدثه :وای بریم ترن سواربشیم فاطمه:چهارتایی هست؟ محدثه: نه تنهایی -تولوحتون بریم زینب :این پرش از ارتفاع جالب تره ها -آره بابا این فاطمه و محدثه نوعروسن باید پاسخگوی یه ملت باشیم محدثه فنقلی :منم بیام آجی ؟ -بیا وای پنج تایی نشستیم تو تشک وای فقط جیییییغغغغغ جییییغ از ۱۵متر پریدیم اومدیم بیرون یعنی ۵تا مرده قبرستون 😂😂😂 محدثه بخشی:پایه اید پیاده بریم نورالشهدا همه باهم ،:اوهوم اوهوم محدثه فنقلی:من نمیام -پس برو پیش مامان چهارتایی رفتیم نورالشهدا خیلی شلوغ بود یک ساعتی نشستیم زیارت عاشورا خوندیم بعد برگشتیم اون شب عالی بود آغاز هفته من با برنامه بسیج مشاوره مهدویت درگیر بودم روزها میگذشتن امروز جلسه دوم کلاس مهدویت هست اول دعای فرج (الهی اعظم البلاء ) بعد حضور و غایب مهدی جویان بچه ها قرار بود بحث چی باشه ؟ زینب✋:ابعاد مهدویت بسم الله الرحمن الرحیم ابعاد بحث مهدویت ۱.بعداعتقادی ۲.بعد اجتماعی ۳.بعد سیاسی ۴.بعد تاریخی ۵.بعد فرهنگی دوبعدمهم مهدویت عبارتند از: اجتماعی و فرهنگی مهم ترین ضرورت موعود جهانی چیست؟ منیژه ✋ : نیاز به وجود راهنما سحر✋: به نظرمن حرف منیژه کاملا درسته در شرایط که هرروز بدتر از دیروزه آدمی نیاز به امام داره -آفرین بعد اعتقادی اعتقادات مهم ترین جزو زندگی آدمی است و معرفت شکل دهنده این اعتقاد است گوشیم زنگ خورد از دفتر مشاوره بود -بله خانم منشی:خانم صالحی فردا صبح یه مشاوره طلاق داریم آقای احدی گفتن شما انجام بدید -ساعت ۱۱ میام ممنونم ببخشید سر کلاسم بچه ها ببخشید ادامش بخش اعتقادی به سه قسمت تقسیم میشه ۱.شناخت امام راه معرفت امام حسین :مراد از شناخت امام آن است که اطاعت از امام در هرعصری براهل آن زمان واجب است ۲.شناخت امام شرط اسلام واقعی است ۳.پذیرش ولایت شرط قبولی اعمال است بعد اجتماعی مهدویت امیدواری به آینده است آثار اجتماعی ۱ .ازبین بردن یاس و ناامیدی ۲.امید به رهایی از ستم ۳.حکومت به حق و عدل ۴.نشاط و زندگی ... نام نویسنده: بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی تنها بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤❤❤❤❤❤❤❤❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 *رمان عاااالی*😍 بسم الله الرحمن الرحیم بعد سیاسی از ابتدای غیبت امام عصر دوحکومت سیاسی در جهان بود ۱.دموکراسی غرب ۲.کمونیسم این دو حکومت همانند گرگان وحشی بشریت دریدن حدیث داریم تا زمان ظهور حضرت حجت همه افرادی که ادعای حکومت دارن حکومت میکنن تا زمان ظهور کسی نگه اگه من حکومت میکردم فلان کار میشد ۴.بعد تاریخی مهدویت در راستای مسئله امامت است که امامت ادامه دهنده نبوت است ۵.بعد فرهنگی دخترا تو بعد فرهنگی باید به نکات زیر توجه کرد *شناخت وضعیت موجود بشریت *ترسیم وضعیت نامطلوب دوران غیبت نسبت به ظهور *شناخت و آماده سازی بشریت برای ظهور در مقابل نباید یاس و ناامیدی به بشریت تزریق کرد و مفهوم انتظار از دیدگاه اسلام تعریف کرد دخترا جلسه بعد امامت و غیبت خسته نباشید تعجیل در فرج مهدی زهرا صلوات اللهم صلی علی محمد و ال محمد وعجل فرجهم ... نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💐💕💐💕💐💕💐 *رمان زیبا*💕 بسم الله الرحمن الرحیم امروز مشاوره داشتم وارد دفتر شدم سلام خانم اکرمی مراجعه کننده ها اومدن بهم خبر بدید لطفا خانم اکرمی: بله حتما یه نیم ساعتی گذشت مراجعه کننده اومدن خانم منشی: خانم صالحی مراجعه کنندگان بیان داخل -بله به محض ورود انگار آب یخ ریختن سرم مراجعه کننده مصطفی خانمش بودن حالم بد بود مشکل دقیقا چیزی بود من نتونستم قبول کنم یاد یک هفته مونده به عقدم افتادم مصطفی: زهراخانم بین من و دین بین منو حجاب بین منو شهدا منو انتخاب میکنید؟ -یعنی چی؟ یعنی فعلا نمیخام ازدواج کنم اما میخام کنارم باشید اون روز من خرد شدم امروزم نتونستم بهشون مشاوره بدم از دفتر زدم بیرون شماره فاطمه گرفتم فاطمه دارم میرم مزار شهدا فاطمه: چی شده ؟ -هیچی فاطمه:مرگ هیچی میگم نسرین و پسرعمو بیان پیشت مرتضی و نسرین اومدن آروم شدم مرتضی:دخترعمو تو بخاطر خدا از عشق گناه گذشتی مطمئن باش خدا هواتو داره نام نویسنده: بانو....ش آیدی نویسنده 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕💐💕💐💕💐💕💐 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💕💕💕 *رمان بی نظیر* بسم الله الرحمن الرحیم آبان ماه جاشو به آذر داد ۹۴/۹/۳ تو تلگرام در حال چرخ زنی بودم رفتم تو گروه خانوادگیمون علی ومحسن ومحمد و فاطمه و مائده داشتن باهم حرف میزدن یهو استیکر میشه بیام تو رو فرستادم علی:زهرا خانم فردا تشیع یادت نره ها -وای خاک تو سرم تشیع کی؟😱😱😱 مائده:علی جان داداش شهید بشی بااین خبر دادنت زهراجان سه تا از بچه های مدافع حرم قزوین تو سوریه شهید شدن -😭😭😭😭وای مائده :اما فقط یه دونشون برگشته -یعنی چی مائده ؟ مائده:شهید حمید سیاهکلی فقط پیکرش برمیگرده شهید الیاس چگینی اثری از پیکرش نیست شهید ذکریا شیری هم پیکرش جامانده داداش مرتضی داره دیوونه میشه آخه آقا ذکریا رفیق صمیمیش بود -ای وای حالا تشیع ساعت چنده ؟ مائده: ۱۱صبح -میرم دفتر بعد مستقیم میام تشیع مائده :باشه زهرا میگما فردا با خط واحد برو موقعه تشیع از خیابان عبیدزاکان(معراج الشهدا ) تا امامزاده حسین (خ سلامگاه) بسته است -آره بچه ها عکس این شهدا رو دارید ؟ مائده :اگه داداش مرتضی آن بشه داره محمدآقا:علی جان داداش برو طبقه بالا صداش کن بیاد اینجا فاطمه :آره محمد راست میگه مائده :ای شوهرذلیل زهرا از طرف من بزن تو سرش -باشه حتما آقامرتضی یه نیم ساعت بعد آنلاین شد مرتضی :بچه ها خانمم اجازه اعزام داد ان شالله تا پانزده روز دیگه منم اعزامم محمد: خوشبحالت داداش خانمت شده پر پروازت خانم ما که پر پروازمون قطع کرده با این حرفش هم خودش هم فاطمه هردو آفلاین شدن -آقا مرتضی عکس شهدا میدید ببینیم مرتضی :آره عکس حمیدآقا و آقا ذکریا دارم وای با دیدن عکسا حالم بد شد شهید سیاهکلی خیلی جوان بود شهید شیری هم پسرش ۲ماهش بود بعد دیدن عکسا کسی حرفی نزد آخرشب مائده دختر عموم پیام داد زهرا فردا حتما دوربین عکاسیت بیار زهرا با فاطمه درمورد اعزام شوهرش حرف بزن جواب دادم باشه شب بخیر یاعلی چادرخودمو فاطمه از تو برداشتم روسری آبیم لبنانی بستم ساق دستمو انداختم یه شال و ساق دستم برای فاطمه برداشتم دراتاقش زدم و گفتم فاطمه بیا بریم بالاپشت بوم حرف بزنیم فاطمه :باشه آجی چون خونمون آپارتمانیه باید با حجاب کامل از در خونه خارج میشدیم رفتیم پشت بام -فاطمه *جانم خواهری -محمد رو خیلی دوست داری؟ فاطمه سرش انداخت پایین -فاطمه جانم ببین من متاهل نیستم برای همین حس حال تو و نسرین را اصلا درک نمیکنم اما فکراتو بکن ببین فاطمه رضایت دادن خیلی سخته میدونم اما بجاش شرمنده اهل بیت نیستی رضایت که دادی باید آدم خیلی چیزا باشی شهادت اسارت جانبازی مفقود الاثری فاطمه هر تصمیم بگیری مثل همیشه پشتتم اما نذار مردت حسرت به دل بمونه اگه خاستی رضایت بدی ظرف یکی دوهفته عروسی کنید بعد محمد آقا بره دستمو بردم زیر چونه اش صورتش پر ازاشک بود -خواهر فدای اشکات بشه من میرم توام هروقت دلت خاست بیا ... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕💕💕💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم پرواز هم با تاخیر به زمین نشست روی صندلی بند نبودم دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود انرژی و شیطنت های کودکانه اش هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود توی سالن بالا و پایین می رفتم با یه دسته گل و تسبیح به دست برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی پرواز نشست و مسافرها با ساک می اومدن از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد همراه مادر، داشت می اومد قد کشیده بود نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید مادر، من رو دید و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام یخ کرد آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد الهامی که عاشق گل بود برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ روبوسی کنم؟ بغلش کنم؟ یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش کفایت می کرد؟ کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش - الهام خانم داداش ... خوش اومدی چند لحظه بهم نگاه کرد خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ... سرم رو بالا آوردم و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ... - دیگه جلوتر از این نروتا همین حد کافیه ... اون دختر پر از شور و نشاط بی صدا و گوشه گیر شده بود با کسی حرف نمی زد این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی شد هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم مغزم دیگه کار نمی کردنه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم دیگه مغزم کار نمی کرد - خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده هیچ ایده و راهکاری ندارم بعد از نماز صبح، خوابیدم دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم ... از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو از برف، سفید شده بود اولین برف اون سال یهو ایده ای توی سرم جرقه زد سریع از اتاق اومدم بیرون ... مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد ... - هنوز خوابه؟هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ... رفتم تو پتو رو کشیده بود روی سرش با عصبانیت صداش رو بلند کرد من نمی خوام برم مدرسه با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ... - کی گفت بری مدرسه؟ پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش - برو بیرون حوصله ات رو ندارم اما من، اهل بیخیال شدن نبودم محکم گرفتمش و با خنده گفتم - پا میشی یا با همین پتوگوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ... - گفتم برو بیرون نری بیرون جیغ می کشم ... این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود شاید فکرکرد شوخی می کنم و جدی نیست لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد الهی به امید تو همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼