eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ترانه با جیغ پرسید: _طاها؟! پسر عموی خودمون؟ _آره... پسرعموی خودمون _شوخی می کنی! اینجوری نگاه نکن، خب آخه باورم نمیشه _می دونم حق داری _خب؟ حالا میگی داستان چی بوده یا دق کنم از فضولی؟! _داستان! آره بیشتر گذشته ی من شبیه قصه و داستانه... می فهمیدم طاها چند وقتیه که منو زیر نظر داره اما می دونی اون موقع ها مثل الان نبود، حداقل چشمو گوش من یکی بسته بود! اوایل اصلا برام مهم نبود که هیچ تازه تو دلم مسخرش هم می کردم. اما دقیقا از وقتی مشکلم رو فهمیدم انگار دنیا برام رو دور معکوس می چرخید... _وای ریحانه! خدا بگم چی کارت نکنه دختر... انگار دارم خواب می بینم تموم این حرفا رو. یعنی طاها عاشق تو بوده؟ بعد تو مسخرشم می کردی؟! همانطور که نخ های دور شالش را به دور انگشت می پیچید و باز می کرد ادامه داد: _دهه اول محرم بود و هیئت خونه ی عمو مثل حالا پابرجا بود. با خانوم جون رفته بودیم برای پاک کردن برنج و سبزی شب عاشورا... بعدم همون شب موندیم برای مراسم. فاطی داشت تو مجلس زنونه چایی می داد و نرگس قند پخش می کرد! هرسال باهم این کارا رو می کردیم اما اون موقع اوضاع من فرق کرده بود، افسرده شده بودم و مثل تازه یتیم شده ها نگاهم فقط به سیاهی های در و دیوار بود تا یکم دلم روشن بشه به دیدن اسم امام حسین... نفس عمیقی کشید و با لبخند دست روی دست ترانه گذاشت: _شاید کار خود امام حسین بود، نمی دونم! با اینکه غم به این بزرگی چنبره زده بود رو سرنوشتم و کلی می تونستم در حق خودم دعا کنم اما یهو آه کشیدمو با همون دل شکسته فقط گفتم:" یا باب الحوائج! یعنی میشه بیام کربلا و آروم بشم؟" _راستکی چه دعای عجیبی کردی! _اوهوم... خب می دونی یه جاهایی آدم انقدر وا می مونه که از خودش می گذره حتی. میزنه به سیم آخر. منم دقیقا همینجوری بودم. از بچگی پای دیگ های نذری خونه عمو و هیئتش به هرچی خواستم رسیده بودم. انگار اون گوشه ی توی حیاط، روی پله های سیمانی با بوی شمعدونی های آب خورده دنیامو با امام حسین معامله می کردم هر سال. _آخی، چقدرم جات خالی بود امسال، هم تو هم طاها! زیرلب تکرار کرد: _طاها! انگار دیروزه، چادر گلدارم رو پیچیده بودم دورم، نشسته بودم رو همون پله ها سرم رو به نرده تکیه داده بودم. به شلوغی های توی حیاط نگاه می کردم، تنها کسی که حواسش بهم بود خانوم جون بود که براش مثل کف دست بودم. از بوی خوش قیمه ی بار گذاشته گیج بودم و بخار برنج هایی که توی آبکش های ردیف شده می ریختن انگار تمام قاب رو به روم رو رویایی می کرد. به این فکر می کردم که چرا من؟! مگه چه گناهی کرده بودم؟ حتما یه عذابی بود که نازل شد بهم... مگه عذاب چه شکلیه؟ که یهو یکی از نزدیک گفت: _خوبی ریحانه؟ چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💕💐💕💐💕💐💕💐 *رمان زیبا*💕 بسم الله الرحمن الرحیم امروز مشاوره داشتم وارد دفتر شدم سلام خانم اکرمی مراجعه کننده ها اومدن بهم خبر بدید لطفا خانم اکرمی: بله حتما یه نیم ساعتی گذشت مراجعه کننده اومدن خانم منشی: خانم صالحی مراجعه کنندگان بیان داخل -بله به محض ورود انگار آب یخ ریختن سرم مراجعه کننده مصطفی خانمش بودن حالم بد بود مشکل دقیقا چیزی بود من نتونستم قبول کنم یاد یک هفته مونده به عقدم افتادم مصطفی: زهراخانم بین من و دین بین منو حجاب بین منو شهدا منو انتخاب میکنید؟ -یعنی چی؟ یعنی فعلا نمیخام ازدواج کنم اما میخام کنارم باشید اون روز من خرد شدم امروزم نتونستم بهشون مشاوره بدم از دفتر زدم بیرون شماره فاطمه گرفتم فاطمه دارم میرم مزار شهدا فاطمه: چی شده ؟ -هیچی فاطمه:مرگ هیچی میگم نسرین و پسرعمو بیان پیشت مرتضی و نسرین اومدن آروم شدم مرتضی:دخترعمو تو بخاطر خدا از عشق گناه گذشتی مطمئن باش خدا هواتو داره نام نویسنده: بانو....ش آیدی نویسنده 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕💐💕💐💕💐💕💐 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق روای فاطمه الان حدود یک ماهه علی سوریه هست دیروز که باهش حرف میزدم گفت داداش هم تصمیم گرفته باهش برگرده خیلی خوشحال شدیم هم من هم مادر الان یک سال وخورده ای بود داداش ندیده بودیم دلم برای علی تنگ شده دیروز محمد بردم واکسن بزنه ماشاالله این پسر یک دقیقه آرام نشد فقط ونگ زد کاش علی بود آرومش میکرد علی واقعا شانس بزرگ زندگیم هست خیلی عالیه ☺️☺️ مادر در اتاق زد فاطمه جان من دارم میرم خونه خانم ستوده اینا میای ؟ -آره مادر میشه منتظر بمونید تا حاضر بشم مادر:آره عزیزم از خونه مادر تا خونه خانم ستوده اینا یه ربع راه بود مادر محمدآقا بعداز فوتش خیلی افتاده بود بنده خدا محمدمنو که دید گرفت بغلش یه عالمه گریه کرد وقتی بهش گفتیم تا ۱۵روز دیگه آقا مرتضی با علی برمیگردن خیلی خوشحال شد علی میگفت با داداش حرف زده برگرده تا یسنا ببینه نام نویسنده :بانو.....ش ادامه دارد📝 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ یه ذره از جمع بچه ها فاصله گرفتیم نگاهی به جمع کردم اخمای سیدهادی و داداش شدیدا توهم بود -آقای جوادی من در خدمتم جوادی سرشو انداخت پایین سرخ شد تو دلم گفتم وا این چش شد با من من گفت :خانم موسوی حقیقتش میخاستم اول با خودتون بیان کنم دستام شروع کرد به لرزیدن و رنگ از رخم پرید جوادی: اجازه میدید با خانواده.... نذاشتم ادامه بده با صدای لرزان و بلندی گفتم :نهههههههههههههه بعد با اخرین سرعت و گریه رفتم به سمت ایستگاه مترو صدای داداش و فرزانه را شنیدم که داد میزدن حلما وایستا 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 &راوی زهره میری& امروز تولد شهید کاوه است علی را راضی کردم بامن بیاد مراسم تموم شد یکی از پسرا حلماسادات را صدا کرد نمیدونم چی گفت که حلما با گریه رفت به صدا زدنای برادر و دوستش هم توجه نکرد یهو فقط فهمیدم حال آقای حسینی بد شد پسرا: هادی هادی محمد همه را زد کنار رفت جلو دستشو گذاشت روی قلبش گفت شوک عصبیه زنگ بزنید اورژانس همه راهی بیمارستان شدیم هرچقدر به حلما زنگ میزدیم جواب نمیداد ساعتای تلخی بود تا ۱۰شب دکتر اومد گفت نمیدونید برای یه جانباز شیمیایی عصبی شدن سمه ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662