💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی(قسمت 23 )
✍آلبوم را ورق میزنم،به عکس نوجوانی ات میرسم،اندام لاغری داری با سیبل های تازه سبز شده و شلوار کردی!روی مبل دراز میشوم و میخندم،سریع آلبوم را جمع میکنی!
_علی بده!جونه.....
نمیگذاری حرفم را کامل کنم،انگشت اشاره ات را به سمتم میگیری.
_بگی جونه سودا وای بحالت!
_تازه داشت خوب میشد!
غر میزنی!
_از دست این مامان جانم!آخه مادر من برای چی این آلبوما رو آوردی دادی دست عیال ما!
مهربان این ها که گفتی مثلا ابراز عصبانیت بود؟!با یاد عکس هایت بیشتر خنده ام میگرد!رویت را برمیگردانی!قهر کردی!به زور جلوی خنده ام را میگیرم،کنارت مینشینم.
_علی جونم!
چیزی نمیگویی!دستی به ته ریشت میکشم!
_خیلی جیگر بودیا!
با جدیت نگاهم میکنی،فدایت بشوم نگاه تند هم بلد نیستی!
_پدرصلواتی،حالا منو مسخره میکنی؟!
_نه آناناسم!
با لحن بانمکی میگویی:هلو،خیار چمبل،گوجه،آناناس!باغ بابام آباد که من نازل شده از بهشتم!یه بارکی بگو درخت بهشتی دیگه!
غش غش میخندم،بهشتی هستی اما نه از نوع درختش!جدی نگاهم میکنی!
_ببخشید!شما عشق منی،تاج سرمی،آقامی،سایه ت رو سر منو دخترمون!
لبخندی روی لب هایت مینشیند!
_ادامه بده بانوجان،داری راه میوفتی!
به شوخی میگویم:چه از خدا خواسته!
دیوار را نگاه میکنی!
لوس میشوم!
_مهربونم دلت میاد با من قهر کنی؟!
_نچ!
صورتم را به سمت صورتت خم میکنم.
_پس چرا نگاهم نمیکنی؟!
به سمتم برمیگردی،با لبخند ملایمی به چشمانم زل میزنی!
_سودا!
_جانه سودا،زندگیه سودا!
_یاد اولین باری که چشم تو چشم شدیم افتادم!
از مرور خاطرات لذت میبرم!
_علی اون موقع انگار به بدنم برق هزار فاز وصل کردن!
_منم قلبم رفت رو ویبره!بدنم سِر شد!شانس آوردی تصادف نکردیم!وارد آن روز میشوم که ناگهان دستی به پهلویم میزنی و از خاطرات بیرون می آیم!از خنده ریسه میروم،نقطه ضعیفم را میدانی!
_وای علی!نه!
با شیطنت میگویی:میخواستی آقای خانممونو اذیت نکنی!یک ربع بدون وقفه قلقلک!
آه از نهادم بلند میشود با این مجازاتت!میخواهی دوباره قلقلک بدهی جیغ میزنم!دستت را روی معده ات میگذاری،نگران میشوم!
_چی شدی علی؟!
_معده م درد گرفت!
_بریم دکتر!
_نه!یه چیزی بخورم خوب میشم!
سریع وارد آشپزخانه میشوم و میوه می آورم،برایت میوه پوست میکنم و در دهانت میگذارم،هربار انگشتم را گاز میگیری!
_انگشتام تیکه تیکه شد،اصلا خودت بخور!
_آی معده م!
مهربان شیطانم!همیشه من بچه بودم این بار تو!تکه ای از میوه مقابل دهانت میگیرم!
_بفرمایید آقای گلم!
با لبخند میخوری و بوسه عمیقی روی انگشتم میزنی!
با محبت میگویم:ناز کن آقا!من که خریدارم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی(قسمت 24)
✍به منو نگاه میکنم،میگویی:آبمیوه و کیک خوبه؟
نگاهت میکنم،با لبخند!
_نه!دیابت میگیریم!
متعجب میگویی:دیابت؟!
_اوهوم!زندگی مون به اندازه کافی شیرین هست،با تو فقط قهوه میچسبه!
با عشق نگاهم میکنی!
_الان چطور خودمو کنترل کنم؟!کم کمش باید پرواز کنم!
با خستگی برای سفر در خاطرات آمدی!میگویی در طول هفته از کار و خستگی هم بمیرم،جمعه روز خانواده است!رسم کردیم هر جمعه به یکدیگر هدیه بدهیم حتی به اندازه بودن در مکان هایی که خاطره داریم!آمدیم به کافی شاپ نزدیک دانشگاهم،با لبخند به فضا نگاه میکنم،یک روزی دونفری سر این میز نشستیم و حالا سه نفره!
بنیتا مشغول بازی با منگوله های پوتین سفیدش است،سفارش دو فنجان قهوه و بستنی میدهی!میگویی:بستنی برای بنیتا!
حواست به دخترمان هم هست!پدری دیگر!
_علی دارم ذوق مرگ میشم،چه زود گذشت!
دستت را زیر چانه ات میگذاری،به چشمانم زل میزنی!
_از من راضی هستی؟وقتی این چندسالو مرور میکنی پشیمون نمیشی؟!
من هم دستم را زیر چانه ام میگذارم،با هم لبخند عمیقی میزنیم،دفعه اولی که به اینجا آمدیم همین ژست را گرفتیم!در لفافه میگویی دلت تعریف میخواهد،خب مردی!
_تو خواستگاری گفتی اگه از اخلاقم بگم تعریف از خود میشه،اون لحظه گفتم چه اعتماد به نفسی حالا میگم چه حقیقت کامل و کوتاهی گفتی علی!
لبخندت بیشتر میشود.
_جدی؟!
_خیلی بیشتر از جدی مهربونم!
پیشخدمت سفارش ها را می آورد،مشغول بستنی دادن به بنیتا میشوم،همانطور که دستش را زیر چانه اش زده،دهانش را جلو می آورد و به ما نگاه میکند!الحق که ظبط است!با عشق لپش را نوازش میکنم،لبخند دندان نمایی میزند،دوتا دندان درآورده،دلم میرود برایش!دستت روی دستم مینشیند!
_قرار نشد شیرین بانو آقاشو یادش بره!
قاشق را سمت دهانت میگرم،مثل همان روز!همین که میخوری بنیتا جیغ میکشد!
با تعجب نگاهش میکنیم،با اخم دستم را میکشد!با لحن بانمکی میگویی:دختره حسود!انگار تو عشق خانمم شریک شده من چیزی میگم!
بنیتا محکم بغلم میکند،با زبان عسلی اش "ماما" ی مظلومانه ای میگوید!دستان تپلش را میبوسم،حتی این دعوای زیبا شیرین است!
با لحن بچگانه میگویم:باباعلی خو مثل ماما رو تو حسودم!
رو به بنیتا میگویی:حسود باش!چون همیشه اول مهربانو بعد بچه هامون!
قلبم می ایستد،مگر پدر نباید اول دخترش را دوست بدارد؟! و آن لفظ بچه هامون؟!نگران قلبم نیستی بی انصاف؟!من هم بلدم پس بگیر!
_علی!
نگاهم میکنی.
_جانه دلم!
_امشب بریم خونه بابا؟!دلم میخواد سه نفری کنار گلای شمعدونی بشینیم!
هاج و واج نگاهم میکنی!
_سودا!دیگه نمیتونم!از این مجنون تر میخوای؟!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه شنبه تون شاد
روز ولادت حضرت زهرا
روز زن 🎁🌷
روز مادر
روز شادی و خوشی
روز عید مبارک 🎉🍃
امروز برای تک تک دوستانم
آرزوی بهترین هارا دارم
خانم ها روزتون مبارک💝
آقایون روزخانم هاتون مبارک 💝
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
http://goo.gl/TYo8b8
اینم کادوی #مدیر_کانال🎁
به همه ی خانم های گل کانال 🌹❤️
روی لینک بالاضربه بزنید❤️
#کانال_حضرت_زهرا_س🌺👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#داستان عبرت آموز و واقعی
خواهران حتما بخوانند🙏
💧من دختری در مقطع دانشگاه هستم، در تحصیل و اخلاقم ممتاز بودم. یک روز از دانشگاه خارج شدم، جوانی را دیدم که به من نگاه می کند، گویی مرا می شناسد، سپس پشت سر من به راه افتاد و سخنان بچه گانهای تکرار می کرد، سپس گفت: من می خواهم با تو ازدواج کنم، مدتی است که مراقب توام و با اخلاق و آداب تو آشنا هستم.
من بر سرعت راه رفتنم افزودم، پریشان شدم، عرق از سر و صورتم سرازیر شد. خسته به خانه ام رسیدم و آن شب از ترس نخوابیدم. مزاحمت هایش برایم تکرار شد.
در آخر یک کاغذ جلوی در خانه ام انداخت. بعد از تردید در حالی که دستانم می لرزید آن را برداشتم، از اول تا آخر سخن از عشق و عذرخواهی بود.
بعد از چند ساعت به من تلفن کرد و گفت: نامه را خواندی یا نه؟
به او گفتم: اگر ادب نشوی به خانواده ام خبر می دهم و در آن صورت وای بر تو.
یک ساعت بعد دوباره به من زنگ زد و با ابراز عشق و علاقه می گفت که هدفش شریف است، او ثروتمند و تک فرزند است و تمام آرزوهایم را برآورده می کند. دلم خالی شد و به گفت و گو با او ادامه دادم.
منتظر تماس هایش شدم، وقتی از دانشگاه بیرون می آمدم دنبالش می گشتم، یک روز او را دیدم، خوشحال سوار ماشینش شدم و در شهر به گشت و گذار پرداختیم. سخنانش را تائید می کردم وقتی به من می گفت من شاهزاده اش هستم و همسرش خواهم شد.
یکروز مثل گذشته با او خارج شدم. مرا به یک آپارتمان برد. با او داخل شدم و با هم نشستیم. دلم را پر از سخنان زیبا کرد. او به من نگاه می کرد و من به او نگاه می کردم، پوششی از عذاب جهنم ما را در برگرفت، متوجه نشدم مگر بعد از این که شکار او شدم و عزیزترین گوهر گرانبهایم که همان گوهر عفت بود را از دست دادم،😔 مثل دیوانه برخواستم.
گفتم: با من چکار کردی؟
گفت: نترس من شوهرت هستم.
گفتم: چگونه تو که با من عقد نکردی؟
گفت: به زودی با تو عقد خواهم کرد.
تلو تلو خوران به خانه ام برگشتم. به شدت گریستم و تحصیل را رها کردم. خانواده ام نتوانستند علت را بفهمند و به امید ازدواج دل بستم.
بعد از چند روز به من زنگ زد تا با من ملاقات کند. خوشحال شدم، گمان میکردم که می خواهد با من ازدواج کند.
با او دیدار کردم. ناراحت بود. به من گفت: هرگز در مورد ازدواج فکر نکن. می خواهیم بدون هیچ قید و بندی با هم زندگی کنیم.
ناخود آگاه دستم را بالا بردم و به صورتش سیلی زدم. به او گفتم: گمان می کردم که اشتباهت را اصلاح میکنی، ولی دریافتم که تو انسان بی ارزشی هستی.
گریه کنان از ماشین پایین آمدم. گفت: خواهش میکنم صبر کن. زندگی ات را با این نابود می کنم.
یک نوار ویدئو در دستش بود. گفتم: این چیست؟
گفت: بیا تا آن را نگاه کنی.
با او رفتم، نوار حاوی اتفاقات حرامی بود که بین ما رخ داده بود.
گفتم: چکار کردی ای ترسو، ای پست فطرت؟
گفت: دوربین مخفی کار گذاشته بودم که تمام حرکات و رفتار ما را فیلم برداری می کرد. این به عنوان یک سلاح در دست من است که اگر از دستوراتم اطاعت نکنی از آن استفاده کنم.
شروع به گریه😭 کردم ، فریاد می زدم، مساله به خانواده ام مربوط بود، ولی او اصرار کرد. اسیرش شدم. مرا از مردی به مرد دیگر منتقل می کرد و پول می گرفت.
در حالی که خانواده ام نمی دانستند به زندگی روسپی گری منتقل شدم.
نوار منتشر شد و به دست پسر عمویم افتاد. پدرم باخبر شد و رسوایی در شهر پخش شد و خانوادهی ما با ننگ آلوده شدند.
فرار کردم تا خودم را نجات دهم. دانستم که پدر و خواهرم از ترس ننگ و بی آبرویی هجرت کرده اند.
در میان روسپی ها زندگی می کردم و این خبیث مثل عروسک مرا حرکت می داد. او بسیاری از دختران را نابود و بسیاری از خانه ها را ویران کرده بود، تصمیم گرفتم از او انتقام بگیرم.
یک روز در حالی که خیلی مست بود نزدم آمد. از فرصت استفاده کردم و با چاقو به او ضربه زدم و او را کشتم، مردم را از شرش راهت کردم و خودم پشت میله های زندان قرار گرفتم.
پدرم در حالی که با حسرت این جملات را زمزمه می کرد مرد: حسبنا الله و نعم الوکیل. من تا روز قیامت از تو ناراحتم.
[چه سخن دردناکی...]
🌹خواهرانم مواظب فریب انسان های شیطان صفت باشید😔😔
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👆
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی(قسمت25 )
✍با خنده در برف دنبال بنیتا می دوم،جیغ میکشد،با تمام می دود،خپل یک ساله مان با لباس های پشمی سفید یک پشمک خوردنی شده یا به قول تو با محیط استتار کرده!گوله برفی به صورتم میخورد،یخ میزنم،با فاصله رو به رویم ایستادی،بنیتا را تشویق میکنی به سمتت بیاید،بنیتا با جیغ بابا بابا میکند!سریع بغلش میکنی،هردو برایم زبان درازی میکنید!پدر و دختر مقابل یک مادر؟!عادلانه نیست آقا!به حالت قهر رویم را برمیگردانم،دخترجوانی با تعجب نگاهم میکند،درحالی که سعی میکند موهایش را بپوشاند با تردید به سمتم می آید،کنارم می ایستی،توجهی نمیکنم،بنیتا با ماما گفتن میخواهد سرم شیره بمالد!دختر میگوید:ببخشید خانم!
نگاهش میکنم.
_جانم!با منی؟!
با لبخند به بنیتا نگاه میکند،سرت را پایین می اندازی!
_دخترتون خیلی نازه،میشه از این خرگوشک عکس بگیرم؟!
میدانم چرا تردید داشت،از خشک مقدس ها میترسد!
با لبخند میگویم:بله عزیزم!
بنیتا را از تو میگیرم،دختر به سمتم می آید و بنیتا را در آغوش میگیرد،با ذوق نگاهش میکند،بنیتا آرام به ما نگاه میکند!گویی کسب تکلیف میکند!تو هم اجازه میدهی!
_بابایی خاله میخواد باهات بازی کنه!
محکم بنیتا را به خودش فشار میدهد.
_وای این چه نازه!لباساشو!
همانطور که شال گردنت را درمی آوری و دور صورتم میپیچی میگویی:بازی اشکنک داره سر شکستنک داره بانوجان،قهر مهر نداریم!نخوره پشمکمونو؟!
نگاهت میکنم،لوس میشوم!
_علی صورتم یخ زدا!
با مهربانی با شال گردن صورتم را پاک میکنی.
_گرم شدی خانمی؟!
ناز میکنم!
_نچ!
با دستانت صورتم را میگیری،آب میشوم مثل برف در مقابل خورشید!ناگهان فکری به سرم میزند!
_علی گفتی برام چی خریدی؟!
متعجب نگاهم میکنی!
_روسری و مقنعه لبنانی،گذاشتم تو کیفت!
_اشکال نداره به کسی بدمش؟!
فکرم را میخوانی،لبخند میزنی!
_نه عزیزم!
بسته زیبایی که در کیفم گذاشتی برمیدارم،به سمت دختر میروم!میگوید:برای دخترت اسفند دود کن!
_لطف داری بانو!
بسته را به سمتش میگیرم،با تعجب نگاهم میکند!
_هدیه ناقابل از طرف پشمک ما!
بنیتا را در آغوش میگیرم.
_نمیتونم قبول کنم!
_گفتم که هدیه پشمکه باهاش بازی کردی،به من مربوط نیست!اصلا از بسته درنیومده!
بسته را دستش می دهم و خداحافظی میکنم،با تعجب و لبخند بدرقه ام میکند!
به سمتم می آیی،با لبخند به چشمانم زل میزنی!
_اگه تو بهشت ازم جدا باشی بهشتو جهنم میکنم!
به سمتم می آیی،بستنی به دستم میدهی!از پشت روی زمین میکشی ام،شروع میکنیم،روی برف لیز خوردن همراه بستنی!این دیوانه بازی ها شدید میچسبد!میگویم:باید طوری بشم که بتونم بهشت کنارت باشم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 26)
✍روسری سر میکنم وعطر میزنم،مشغول وضو گرفتنی،عبایی که دوستت ازمشهد سوغاتی آورده روی دوشت می اندازی،صدای پر مهرت در خانه میپیچد:بانو جان آماده ای؟!
لبخند به لب،رو به رویت می ایستم،آماده ام برای مهمانی هر روزه!
_بله سید جان!
گونه ام را میکشی!
_علی،علی!با صدات اسممو تبرک کن!
شیطنتم گل میکند!
_چشم سید چشم!
_عجبا!دلت تنبیه میخواد؟!
میخواهی قلقلکم بدهی که سریع میگویم:علی نه!
میخندی!
_زورگو!
_من زورگوام؟!
_بله!با مهربونیات،با اخلاقت آدم نمیتونه عاشقت نباشه!زوره دیگه!دیکتاتوری آقا!باید بری سیاست درس بدی!
لبخند زیبایی میزنی!
_بانو تو رو خدا فکرقلب منم باش!
باهم روی قالیچه ای که رو به قبله در اتاق پهن کرده ایم مینشینیم!محل دائمی عبادت!
با تعجب میگویی:قرآن کو؟!
_روی میزه!علی جان لطفا بیار!
بلند میشوی تا قرآن را بیاوری،هر روز تا حد توان قرآن را با معنی میخوانیم،یک صفحه من یک صفحه تو!من قاری تو،تو قاری من!کنارم مینشینی،چشمانت برق میزند!برق خوشحالی! گل های سرخی که برایت کنار قرآن گذاشته بودم در دست داری.
_سودا بانو!قصد کشت آقاتونو کردید؟!
لبخند میزنم،تمام ظرافت های زنانه را در صدایم میریزم!
_سودا مگه بی علی میتونه؟!
بگذار بگویم چقدر از داشتنت خوشحالم!گاهی لازم است بی دلیل مردت را با حرف هایت بیشتر مرد کنی!بگویی تکیه گاه خوبیست!
_آقای من تو تکیه گاه منی،با وجود بالا و پایین ها،عاشق تو و زندگی مونم!
به بنیتا که روی تخت خوابیده نگاه میکنم.
_عاشق پشمکمون!
_فقط عاشق من باش!پشمکو دوست داشته باش!تفهیم شد؟
اطاعت امر میکنم!
_چشم آقا!
و چه کسی میداند من اول عاشق توام بعد دخترمان! عشقی بالاتر از عشق مادر به فرزند!دستم را میگیری،قرآن را باز میکنم،سربند یا حسینی را که بین صفحات میگذاریم برمیداری!ظبط موبایل را روشن میکنم تا ثبت کند جمع عشق زمینی و آسمانی را!صدای قرآن خواندنمان را وقتی کنار هم نیستیم گوش میدهیم هم به یاد خدا هم بنده ی خدا!
شروع میکنی قاری من!قرآن خواندنت کافر را مسلمان میکند،تکلیف من که مسلمانم چیست؟!
_ فَانَّ مَعَ العُسرِ يُسرًا
اِنَّ مَعَ العُسرِ يُسرًا
نگاهت را از قرآن میگیری و نگاهم میکنی!
_بیخود که دوبار تاکید نکرده!
رسول خدا:نشستن مرد در کنار همسر خود،پیش خداوند دوست داشتنی تر ازاعتکاف و شب زنده داری است!
تبیه الخواطر،ج2،ص122
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 27 )
✍ #متفاوت_با_تمام_قسمت_ها
#کربلا_را_تصور_کن
آرام اشک میریزم،بنیتا هم تابع من بدون حرف بغض کرده!
دخترکمان با لباس مشکی و سربند یارقیه زیباتر شده!
روضه خوان آرام شروع میکند به خواندن#علی_لای_لای
اشکم بیشتر میشود،بنیتا را به خود میفشارم،حالا درک میکنم حال رباب را!
حال بنیتا خوب است،تازه شیرش را خورده و آرام است!زنی میخواهد بنیتا را به دستش بدهم،بنیتا را در آغوش میگیرد و شروع میکند به روضه خواندن!چشمان کودکم ترسیده!قلبم میریزد!
روضه خوانی اش شدت میگیرد و من دلواپس تر!
چطور دلش می آید انقدر ظالمانه جلوی مادر،فرزندش را تکان بدهد و روضه مرگ بخواند؟!
او میخواند و من تصور میکنم خودم را جای رباب،نفسم به شماره می افتد مگر نمیداند آن که به دست دارد قلب من است؟!سریع بنیتا را از دستش میگیرم،چشمان دخترکم آرام میشود،لب برمیچیند و گریه میکند!محکم به قلبم می فشارمش یک بار،دوبار،سه بار،هزار بار...با تمام وجود بویش میکنم!زیرگلویش چقدرنرم و خوشبو است!با گریه میگویم:گریه نکن میمیرما!
فضا سنگین است و نفس کشیدن مشکل!با عجله از مجلس خارج میشوم!مگر میشود مادر باشی و در این مجلس طاقت بیاوری؟!
با قدم های بلند به سمت در میروم مبادا حرمله ها پشت سرم باشند!
سر دیگ نذری ایستاده ای با تعجب نگاهم میکنی!نمیدانم در چهره ام چه میبینی که با نگرانی به سمتم می آیی!
صدایت پر از نگرانی است!
_چی شده؟!چرا رنگت پریده؟!
میخواهی بنیتا را از دستم بگیری که محکمتر به خودم میچسبانمش!حتی به تو هم نمیدهمش!بنیتا محکم به من میچسبد و سرش را روی شانه ام میگذارد!نفس راحتی میکشم گریه کودکم بند آمد!میتوانی حس کنی قلبت را بیرون از جسمت در آغوش بگیری؟!
_جون به لب شدم!
بازویت را میگیرم که زمین نخورم!
زیر لب زمزمه میکنم:بِأَيِّ ذَنبٍ قُتِلَتْ؟!علی تصورش منو کشت!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت28)
✍صدایت را از پشت در میشنوم،نمیتوانم با تو رو به رو شوم،شاید خودخواهم،شاید شرمنده و شاید بد شده ام!
بنیتا به سمتم می آید و با زبان نمکینش میگوید:ماما،بابایی اومده!
با حرص نگاهش میکنم!
_میدونم!
_نمیلیم پیسش؟!
بیشتر حرصم میگیرد!
_یه دیقه ساکت باش بچه!
با چشمان مظلومش نگاهم میکند و چیزی نمیگوید!الان وقت احساسات مادری ندارم باید ببینم تو چه میگویی!چمدان بستم مبادا بروی،با پدرم صحبت میکنی!
_بابا جان،شما بزرگتری نباید به دخترت بگی جاش خونه ی خودشه!گفتم خودش برمیگرده اما یه هفته گذشته!حالا شما نمیذاری ببینمش و برش گردونم خونه؟!
_من حرفمو زدم،یا سودا یا میری دنبال کار خودت دختر منم طلاق میدی!
صدای استغفرالله آرامت را میشنوم،میدانم درحال انفجاری،شوخی شوخی هم اسم طلاق نیاوردیم حالا پدرم جدی جدی میگوید طلاقم بده!میدانم خون خونت را میخورد،اما چه کنم سخت است چیزی که میخواهی!
چند تقه به در میخورد،میدانم تویی!
_سودا!
قلبم میلرزد،مثل اولین بار که صدایم کردی،حالا میفهمم چقدر دلتنگت بودم!
_ما قرار داشتیم!قراربود هرچی شد خودمون حل کنیم!سر یه چیز کوچیک بدون حرف قهر کردی اومدی خونه بابات!
با ناراحتی و حرص میگویی:که به من بگن زنتو طلاق بده!بس کن این بچه بازی ها رو!
چیزی نمیگویم،لازم است برای اینکه از دست ندهمت!
در باز میشود،سرم را پایین می اندازم که مبادا سست بشوم!بنیتا با جیغ به سمتت می دود!
_سلام!
چیزی نمیگویم!
_جواب سلام واجبه!
خشک سلام میکنم!
_سودا بچه شدی؟!من دو سه بار اصرار کردم باید قهر میکردی و....
نمیگذارم ادامه بدهی!
_چون زدی زیر قول و قرار روز اول!
با بهت نگاهم میکنی!
_من؟!کی؟!
_مگه قرار نشد تو علی باشی من فاطمه!پس چرا....
منظورم را میفهمی،این بار تو حرفم را قطع میکنی،با غیظ میگویی:ساکت شو!
بغض میکنم و لبم میلرزد!با اخم نگاهم میکنی!بنیتا ترسیده!
_بغض نکن!
صدایت به قدری محکم است که ناخواسته بغضم را میخورم!ولی از خواسته ام نمیگذرم!
_علی تو جونتو مهرم کردی!من مهریه مو نمیبخشم!
دوباره بغضم سر وا میکند!کم می آورم!تکرار میکنم:ماله منه نمیبخشم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
بسم رب العشاق
#قسمت_سی_چهارم
#حق_الناس
روای فاطمه
الان حدود یک ماهه علی سوریه هست دیروز که باهش حرف میزدم
گفت داداش هم تصمیم گرفته باهش برگرده
خیلی خوشحال شدیم هم من هم مادر
الان یک سال وخورده ای بود داداش ندیده بودیم
دلم برای علی تنگ شده
دیروز محمد بردم واکسن بزنه
ماشاالله این پسر یک دقیقه آرام نشد
فقط ونگ زد
کاش علی بود آرومش میکرد
علی واقعا شانس بزرگ زندگیم هست
خیلی عالیه
☺️☺️
مادر در اتاق زد فاطمه جان من دارم میرم خونه خانم ستوده اینا میای ؟
-آره مادر میشه منتظر بمونید تا حاضر بشم
مادر:آره عزیزم
از خونه مادر تا خونه خانم ستوده اینا یه ربع راه بود
مادر محمدآقا بعداز فوتش خیلی افتاده بود
بنده خدا محمدمنو که دید گرفت بغلش یه عالمه گریه کرد
وقتی بهش گفتیم تا ۱۵روز دیگه آقا مرتضی با علی برمیگردن خیلی خوشحال شد
علی میگفت با داداش حرف زده برگرده
تا یسنا ببینه
نام نویسنده :بانو.....ش
ادامه دارد📝
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_سی_پنجم
#حق_الناس
روای مرتضی
فردا باید برگردیم ایران
اما شک به برگشت دارم
دوسال پیش یسنا منو پس زد گفت عاشق یه نفر دیگه است
الان برم درمان بشه
بعد دوباره بگه نه چی
بی بی جان من وظیفه انسانیم برگردم کمکش کنم
اما شما کمک کن دلم دوباره نشکنه
من دل شکسته پناه به شما خانم آوردم خودتون کمکم کنید
بی بی جان
برادرم علی یکی دوسالی ازمن کوچکتره
الان پسرش سه -چهارماهست
میترسم میترسم بازم ضایع بشم
بی بی جان خودت کمکم کن
با بچه ها خداحافظی کردم
بعداز چندساعت هواپیما تو تهران به زمین نشست
از هواپیما که خارج شدیم
مادر و زنداداش و محمد کوچولو دیدم
زنداداش که فکرکنم کلا منو نمیدید با چشماش با داداش
حرف میزد
-سلام مادر
خم شدم پایین چادرش بوسیدم
فاطمه خانم:سلام داداش رسیدن به خیر
-سلام زن داداش ممنونم
ببینم این آقامحمد رو
زن داداش: نوکر عموشه
مادر:کپی برابر اصل عموشه
بچه ها بریم خونه
خسته اید عزیزای مادر
😊😊
نام نویسنده:بانو....ش
ادامه دارد 📝
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_سی_ششم
#حق_الناس
رفتیم خونه
مادرجان بیا بشین من دلم برای شما تنگه
مادر:عزیزم خیلی لاغر شدی بذار یه لیوان شربت بیارم
-خخخخخ من فدات بشم مادر
من با یه لیوان شربت چاق میشم یعنی؟
مامان: میام عزیزم
مادر اومد نشست
زنداداش میشه چند دقیقه بیاید بشینید
زنداداش:بله داداش من درخدمتم
-ازحال یسناخانم بهم میگید
زنداداش: محمد قبل از اعزامش طلاق یسناداد ماهمه مات و مبهوت اون موقعه یسنا چندماهه حامله بود
اما این موضوع پنهان کرد
محمد که مجروح شد
بچه ازبین رفت
بعداز مرگ محمد یسنا از تومور مغزی باخبر شد تو یه شوک رفت
تا امروز
مرتضی:میخام یسنا خانم رو ببینم
نام نویسنده: بانو.....ش
ادامهـ دارد 📝
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_سی_هفت
#حق_الناس
روای فاطمه
من کلاس ندارم محمد گذاشتم پیش مادر
با داداش راهی بیمارستان شدیم
تو ایستگاه پرستاری
-سلام خوب هستید
پرستار:خانم افخمی شما خواهری رو در حق دوستتون تمام کردید
-شما لطف دارید
میشه ما یسنا رو ببینیم ؟
پرستار:بله بفرمایید
وارد اتاق شدیم
داداش میگفت شما هم تو اتاق باش به هرحال نامحرمم
به یسنا نزدیک شدم
-یسنا جان خواهرم ببین آقامرتضی اومده دیدن تو
اشکام جاری شد بازوهاش گرفتم
نامرد حرف بزن
چهار ماهه
یسنا توروخدا حرف بزن بی انصاف
صدام رفت بالا نمیفهمم چیو مثلا میخوای بگی
آفرین ما فهمیدیم عاشقی
حرف بزن یسنا
دلت برام بسوزه
اشکام سرایز شد پاشدم از اتاق برم بیرون
که یسنا به مرتضی نزدیک شد اومد
نزدیک تر که بشه گفت: محمد 😳😳😳😳
و از هوش رفت
وای خدایا باورم نمیشه حرف زد یسنا حرف زد
خانم حضرت زینب کنیز درگاهتم
ممنونم ازت
بدو بدو رفتم سمت ایستگاه پرستاری
با اشک و صدای لرزان خانم پرستار خواهرم حرف زد توروخدا بیاید
دکتر بعداز تزریق آرامبخش رو به منو مرتضی گفت لطفا بیاید اتاق من
لطفا بشینید
رو به مرتضی گفت :من نمیدونم شما با یسنا چه نسبتی دارید اما حضورتون عالی به یسنا کمک کرد
لطفا هرروز به یسنا سر بزنید
فردا کهـ میاید اعلامیه محمد باخودتون بیارید ببینه
تا از اون شوک هیجانی خارج بشه
ممنونم
منو آقامرتضی درحالیکه بلند میشیدیمـ
گفت یاعلی
نام نویسنده:بانو.....ش
ادامهـ دارد 📝
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد،
#عزیز میشود ...
یک لحظه آفتاب در هوای سرد ،
#غنیمت میشود ...
خدا در مواقع سختی ها ،
#تنها_پناه میشود ...
یک قطره نور در دریای تاریکی ،
#همۀ_دنیا میشود …
یک عزیز وقتی که از دست رفت ،
#همه_کس میشود …
پاییز وقتی که تمام شد ،
به نظر قشنگ و قشنگتر میشود...
و ما همیشه #دیر متوجه میشویم!☝️
قدر داشتههایمان را بدانیم…
چرا که خیلی زود، دیر میشود ...🌹
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#داستانک
لقمان ، در میان سایر غلامان در خدمت خواجه ای قرار داشت . خواجه ، غلامان خود را برای چیدن میوه به باغ می فرستاد. لقمان نیز در میان آنان بود و با رنگ سیاهش ، شاخص بود . غلامان از میوه های چیده شده مقداری را خود می خوردند و هنگامی که خواجه به این موضوع پی بُرد . گفتند : لقمان میوه ها را خورده است .
خواجه بر لقمان خشمگین شد و وقتی لقمان ، سبب خشم و پریشانی خواجه را دریافت . نزد او رفت و گفت : ای خواجۀ من ، بندۀ خیانت پیشه ، هیچ امیدی در درگاه خداوند ندارد . بر تو خیانتی رفته است و برای کشف این خیانت همه ما را امتحان کن .
بفرمای تا آبی نیم گرم بیاورند و همه ما از آن بنوشیم . سپس ما را در هامونی فراخ بِدَوان . در این وقت است که خادم را از خائن باز خواهی شناخت . این پیشنهاد لقمان مورد قبول خواجه قرار گرفت و همین پیشنهاد را اجراء کرد .
وقتی هر کدام از غلامان ، مقداری آب نیم گرم خوردند و به دویدن افتادند . حالت تهوع بر آنها چیره شد و ناچار قی کردند . غلامانی که میوه های باغ را خورده بودند . همه میوه ها را همراه با «قی» بیرون آوردند ولی هرچه که از دهان لقمان بیرون می آمد چیزی جز آب صاف نبود .
وقتی حکمت لقمان، رازها را فاش کند، پس فاش نمودن حکمت خدا چقدر آشکارتر است؟
پس غافل مباش که روز قیامت نیز مجرمان از پاکان این گونه مشخص می گردند و رازها فاش می شوند.
حكمت لقمان چو تاند اين نمود
پس چه باشد حكمت رَبِّ الوجو
يوم تبلى السرائر كلها
بان منكم كامِن لا يشتهى
✨این داستان اشاره به آیه 9 سوره طارق دارد
🌼 يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ
☘روزى كه اسرار آشكار شود...
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#داستانک
لقمان ، در میان سایر غلامان در خدمت خواجه ای قرار داشت . خواجه ، غلامان خود را برای چیدن میوه به باغ می فرستاد. لقمان نیز در میان آنان بود و با رنگ سیاهش ، شاخص بود . غلامان از میوه های چیده شده مقداری را خود می خوردند و هنگامی که خواجه به این موضوع پی بُرد . گفتند : لقمان میوه ها را خورده است .
خواجه بر لقمان خشمگین شد و وقتی لقمان ، سبب خشم و پریشانی خواجه را دریافت . نزد او رفت و گفت : ای خواجۀ من ، بندۀ خیانت پیشه ، هیچ امیدی در درگاه خداوند ندارد . بر تو خیانتی رفته است و برای کشف این خیانت همه ما را امتحان کن .
بفرمای تا آبی نیم گرم بیاورند و همه ما از آن بنوشیم . سپس ما را در هامونی فراخ بِدَوان . در این وقت است که خادم را از خائن باز خواهی شناخت . این پیشنهاد لقمان مورد قبول خواجه قرار گرفت و همین پیشنهاد را اجراء کرد .
وقتی هر کدام از غلامان ، مقداری آب نیم گرم خوردند و به دویدن افتادند . حالت تهوع بر آنها چیره شد و ناچار قی کردند . غلامانی که میوه های باغ را خورده بودند . همه میوه ها را همراه با «قی» بیرون آوردند ولی هرچه که از دهان لقمان بیرون می آمد چیزی جز آب صاف نبود .
وقتی حکمت لقمان، رازها را فاش کند، پس فاش نمودن حکمت خدا چقدر آشکارتر است؟
پس غافل مباش که روز قیامت نیز مجرمان از پاکان این گونه مشخص می گردند و رازها فاش می شوند.
حكمت لقمان چو تاند اين نمود
پس چه باشد حكمت رَبِّ الوجو
يوم تبلى السرائر كلها
بان منكم كامِن لا يشتهى
✨این داستان اشاره به آیه 9 سوره طارق دارد
🌼 يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ
☘روزى كه اسرار آشكار شود...
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🐜🌋🐜🌋🐜🌋🐜
🍎داستان کوتاه
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت:
معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت:
"تمام سعی ام را می کنم...!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد ...
چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست ...
@Dastanvpand
🐜🌋🐜🌋🐜🌋🐜
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
#داستان_کوتاه_آموزنده
#داستان_واقع
❌
#ماجراـے_پسر_جوان_و_زن_بدڪاره__✒️
🍁در حدود سے چهل سال پیش جوان شڪستہ بندـے در قم نقل ڪرد ڪه روزـے زن مُحَجَّبِه اـے به درِ مغازه ـے من آمد و اظهار داشت ڪه استخوان پایم از جا در رفتہ و مے خواهم آن را جا بیندازـے ، ولے در بازار نمے شود.
🍁چون مے ترسم صدایم را افراد نامحرم بشنوند، اگر اجازه مےدهے به منزل برویم. قبول ڪردم و به دنبال آن زن روانہ شدم ، تا این ڪه به منزل ایشان وارد شدیم. آن زن درِ خانه را از داخل بست، متوجّه شدم ڪه قصد دیگرى دارد، درِ خانه را هم از داخل بسته بود، و مرا نیز تهدید مےڪرد ڪه در صورت مخالفت، به جوان هاـے بیرون منزل خبر مےدهم تا بہ خدمتت برسند!
🍁بہ او گفتم: سیصد تومان همراه دارم، بیست تومان هم در مغازه دارم، همه را به تو مے دهم، دست بردار.
🍁فایده نداشت، پیوستہ اصرار مےنمود و تهدید مےڪرد. از سوـے دیگر، آن زن آن قدر به من نزدیڪ بود که حال دعا و توسّل هم نداشتم، به گونہ اى ڪه گویا بین من و دعا حایل و مانعے ایجاد شده بود...
🍁سرانجام، به حسب ظاهر به خواستہ ـے او تن در دادم و حاضر شدم و اظهار رضایت نمودم و او را به گونه اى از خود دور کردم و براى تهیّہ ى چیزى فرستادم.
🍁در این هنگام دیدم حال دعا پیدا ڪرده ام. فورا به امام رضا ـ علیه السّلام ـ متوسّل شدم ڪه اگر عنایتى نفرمایے و مرا نجات ندهے و این بلا را رفع نڪنے، دست از شغلم بر مے دارم.
🍁مے گوید در همین اثنا دیدم سقف دالان شڪافتہ شد و پیرزنے از سقف به زیر آمد!
🍁فهمیدم توسّلم مستجاب شد. در این حین زن صاحب خانہ هم آمد، به پیر زن گفت: چه مے خواهے و براـے چه آمده اـے؟
🍁گفت: در این همسایگے نزدیڪ شما وضع حمل نموده اند، آمده ام مقدارـے پارچہ ببرم، گفت: از ڪجا آمده اـے؟
🍁گفت: از درِ خانہ، با این ڪه من دیدم از سقف خانه وارد شد! در هر حال، آن دو با هم به گفت و گو پرداختند و من هم فرصت را غنیمت شمرده به سمت درِ منزل پا بہ فرار گذاشتم. زن بہ دنبالم آمد و گفت: ڪجا مےروـے؟!
🍁گفتم: مےروم درِ خانه را ببندم. گفت: من در را بستہ ام. گفتم: آرـے! به همین. دلیل ڪه پیرزن از آن وارد خانہ شد! به سرعت به سوـے در رفتم و از خانہ و از دست او نجات یافتم.
🍁وقتے مطلّع شد ڪه فرار مےڪنم، از پشت سر یڪ فحش به من داد و آب دهان بہ رویم انداخت، ڪه در آن حال براى من از حلوا شیرین تر بود...!😊👌
🖋📚منبـع : آیت اللـہ بـهجت «رحمة اللـہ»
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
#جزای_ارتباط_نامشروع_با_زنان_شوهر_دار
جزای ارتباط نامشروع با زنان شوهر دار
در زمان رسول خدا (ص) دسته ای از مسلمین طبق دستور حضرت به حبشه هجرت کردند تا از آزار مشرکین در امان بوده و راحت باشند.
قریش برای آزار مسلمین در حبشه، دو نفر به نامهای «عمروعاص» و «عماره بن ولید» را با هدایای زیاد نزد «نجاشی » سلطان حبشه فرستادند تا بدینوسیله آسایش مسلمانان را در حبشه سلب کنند.
عمروعاص در این سفر همسر خود را به همراه داشت و مسافرت این سه نفر بوسیله کشتی انجام می شد.
آنها در بین راه شراب می خوردند و بد مستی می کردند و می رفتند.
عماره مردی خوش اندام و زیبا بود و در اثناء سفر تمایل جنسی به همسر عمروعاص پیدا کرد و درحال مستی به آن زن می گفت مرا ببوس.
عمروعاص که بر اثر مستی شراب، غیرت خود را از دست داده بود علاوه بر آنکه ناراحت نمی شد زنش را وادار می کرد که عماره را ببوسد و او هم می بوسید.
خلاصه بر اثر این تماسهای نامشروع، عشقی در عماره پیدا شد و پیوسته به زن عمروعاص اظهار علاقه می کرد و همین عشق و شهوت سبب شد که در فکر نابودی عمروعاص باشد تا با خیالی راحت و آسوده بتواند با عیال وی در این سفر، خوش باشد. بدنبال این فکر در پی بدست آوردن فرصت بود تا نقشه خود را پیاده کند.
از قضا روزی عمروعاص بر لب کشتی نشسته بود، عماره از پشت سر او را به دریا انداخت ولی عمروعاص خود را به هر نحوی بود به کشتی رساند و از غرق شدن رهائی یافت و دانست که عماره قصد داشت او را از بین ببرد تا با عیالش خوش باشد ولی این موضوع را در دل خودش نگه داشت تا به موقع انتقام بگیرد.
وقتی که به حبشه رسیدند و هدایا و تحفه ها را به نزد نجاشی بردند، در اثر رفت و آمد زیاد، عماره با زن نجاشی ارتباطی پیدا کرده و مستقیماً با او ملاقات می کرد و تمام جریان را برای عمروعاص بیان می نمود.
عمروعاص گفت: «من هرگز باور نمی کنم که همسر نجاشی با تو ارتباط پیدا کند مگر اینکه از او نشانه ای برای من بیاوری زیرا او زن پادشاه است و هرگز فریب تو را نمی خورد، اگر راست می گوئی از او بخواه تا از عطرهای مخصوص نجاشی قدری به تو بدهد زیرا من عطر او را می شناسم.»
البته عمروعاص منظوری داشت و می خواست از عماره انتقام بگیرد. و وی را به دردسر و بدبختی بیندازد.
عماره نیز بخاطر این که نشان بدهد که راست می گوید در ملاقات بعدیش با زن نجاشی، مقداری از عطر نجاشی را گرفت و به نزد عمروعاص آمد و عطر را به وی داد.
عمروعاص نیز داستان ارتباط این دو نفر را به گوش نجاشی رسانید و عطر را به عنوان نشانه درست بودن گفتارش به وی نشان داد.
چون نجاشی از حقیقت مطلب با خبر شد و دانست که قضیه درست است چون عماره به عنوان پیک به حبشه آمده بود وی را نکشت اما دستور داد که جمعی از ساحرین درباره او فکری کنند که از کشتن بدتر باشد، بدین ترتیب که آنها با وسائلی، در آلت مردانگی عماره، جیوه ریختند که او در اثر این کار متواری شد و رو به صحرا نهاد و در زمره حیوانات در بیابانها بود تا اینکه قریش برای گرفتن او در محلی پنهان شدند وقتی روزی به جهت آب خوردن به کنار نهری آمده بود گرفتند ولی او از شدت اضطراب و ناراحتی در دست قریش جان داد.»
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#جزای_ارتباط_نامشروع_با_زنان_شوهر_دار 👆
📚#داستانی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
❓زنها واقعا چه چیزی میخواهند ؟
روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش
او را دستگیر و زندانی کرد پادشاه می توانست آرتور را بکشد
اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو،
پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد.
آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد
و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد.
سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟
این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود
و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد.
اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود
وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.
آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد:
از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمنددو حتی از دلقک های دربار
او با همه صحبت کرد اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند.
بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد
که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد
چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود
وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتورذ فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با پیرزن جادوگر ندارد
پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند
پیر زن جادوگر می خواست که با لُرد لنسلوت نزدیکترین دوست آرتور
و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند!
آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد
پیرزن جادوگر گوژپشت وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت
بوی گنداب میداد صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک
و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد. آرتورهرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته
و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت
از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد.
او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست.
از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد
سؤال آرتور این بود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟
@Dastanvpa
پاسخ پیرزن جادوگر این بود:
” آنها می خواهند آنقدر قدرت داشته باشند تا بتوانند آنچه در درون هستند را زندگی کنند.
به عبارتی خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودشان باشند
همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است
و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه،
آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند
ماه عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد،
در روز موعود با دلواپسی فراوان پیش پیرزن رفت اما چه چهره ای منتظر او بود؟
زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود را به جای پیر زن دید !
لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟
زن زیبا جواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزن جادوگری با مهربانی رفتار کرده بود،
از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک
و علیل باشد. سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید: کدامیک را ترجیح می دهد؟
زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن…؟”
لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد.
اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران،
همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد!
یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب،
زنی زیبا داشته باشد که شب ها همیشه زندگی خوبی داشته باشند !
اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید ؟
اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند،
انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟
انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بنویسید
آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود:
لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود
از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد
با شنیدن این پاسخ، پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند
چرا که لنسلوت به این مسئله که آن
زن بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد
احترام گذاشته بود.
اکنون فکر می کنید که نکته اخلاقی این داستان چه بوده است؟
تا نظر شما چه باشد
👇
@Dastanvpand
بسم رب العشاق
#قسمت_سی_هشتم
#حق_الناس
باز با آقا مرتضی راهی بیمارستان شدم
طبق دستور دکتر اعلامیه محمد باخودمونـ بردیم
با پرستار که حرف زدیم میگفت خیلی خوبه
میگفت یسنا چندین کلمه حرف زده
خیلی خوشحال شدم
قبل از دیدنش رفتیم پیش دکترش گفتن آروم آروم بهش نگید
وارد اتاق شدیم
یسنا آروم لباش باز کرد گفت سلام
رفتم نزدیکش یسناجان ببین این کاغذ رو
باز کردن کاغذ همانا جیغ های پی در پی یسنا همانا
با آرام بخش به دنیایی بی خبری رفت
دکتر:فاطمه جان فردا ساعت ۱۱بیاید اینجا با یه تیم یسنا ببریم سر مزار محمد
تمام طول مسیر آقا مرتضی تو خودش بود
رسیدیم به خونه
آقامرتضی مستقیم رفت تو اتاقش
مادر:فاطمه امروز بیمارستان چی شد؟
یسنا با دیدن اعلامیه فقط جیغ زد دکتر گفت فردا بریم اونجا تا باهش بریم سرمزار محمد
اونشب به ما چه گذشت بماند ۹از خونه خارج شدیم ۹:۳۰ رسیدیم بیمارستان
چادر یسنا سرش کردم
زیر بازوش گرفتم
وقتی مزارمحمد دید خودش انداخت رو مزارش
محمدم پاشو
پاشو ببین چه داغونم
پاشو نامرد چرا تنهام گذاشتی
پاشوووو
محمد پاشو
بچه ام گرفتی
خودتم تنهام گذاشتی
پاشو
یسنا بعداز یک ساعت سرمزار از حال رفت
الان میزان دوهفته از اون ماجرا میگذره
و یسنا امروز مرخص است
نام نویسنده:بانو.....ش
ادامهــ دارد
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_سی_نهم
#حق_الناس
راهی بیمارستان شدیم به همراه مادر یسنا
با ملایمت تمام لباسهاش تنش کردیم
بعد بردیمش خونشون
پدرشو که دید رفت تو بغلش و گریه کرد
الان یه ماهه یسنا از بیمارستان مرخص شده
امروز قراره با یسنا بریم مزارشهدا
منم قراره با یسنا درمورد آقا مرتضی حرف بزنم
با ماشین داداش رفتم پیشش
سوارشدیم یسنا تو سکوت سیر میکرد
منمـ یکی از مداحی های نریمانی در مورد مدافعین حرم پلی کردم
بعداز حدود ۱۵دقیقه به مزارشهدا رسیدیم
سرمزار چند شهید از شهدای مدافع و دفاع مقدس فاتحه خوندیم
بعد یسنا خودش شروع کرد به حرف زدن
یسنا:فاطمه میدونی اونای که اینجا خوابیدن چه دفاع مقدس چه شهدای مدافع حرم خیلی خاصن
پاکن یقینا
مطمئنم هم خودشون هم خانواده هاشون مقرب الی الله هستند
فاطمه دقیقا چیزی که تو من و محمد نبود
فاطمه دیدی جدیدا چقدر تب ازدواج با مدافعین حرم تو دخترای مذهبی رفته بالا ؟
-یسنا من نمیفهمم حرفهاتو
یسنا:ببین فاطمه خطای من این بود عاشق کور محمد بودم
زن خوبی نبودم
اگه بودم شوهرم دردش بهم میگفت
فاطمه زن اگه زن باشه با لطف خدا محبت اهل بیت و یه ذره عشق میتونه مردش رو بنده مقرب خدا کنه
-اوهوم
یسنا تو به آینده زندگیت هم فکر کردی؟
یسنا:آره فعلا میخوام حوزه تموم کنم
-ازدواج چی ؟
یسنا:نمیدونم ولی بالاخره باید ازدواج کنم
پس یسنا جان گوش کن
وخوب به حرفهام گوش بده
یسنا:چشم
-آقا مرتضی بخاطر تو برگشت برای اینکه حالت یه ذره بهتر بشه
حالا ببین یسنا نه بخاطر کمکش
اما دارم تورو برای برادرشوهرم خواستگاری میکنم
یسنا:ها 😳😳😳
-چشمات اونجوری نکن
بیا بریمـ الان محمد بیدار میشه علی هم خونه نیست مادر و آقامرتضی دیونه میکنه 😉☺️😜
یسنا:نه توبرو من میخوام فکر کنم 😔😔
-باشه فعلا عزیزم
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
روای یسنا
از فاطمه جدا شدم شروع کردم به قدم زدن تو مزارشهدا
خدایا این چه قسمتیه که من دارم
چرا باید محمدی که دوسش دارم بره
حالا مرتضی بیاد سرراهم
رفتم سر مزار شهید علمدار
داداشی خودت کمکم کن تا یه تصمیم درست بگیرم
کمکم کن
شهدا خودتون کمکم کنید
غرق در افکارم بودم که یهو صدای اذان منو به خودم آورد
نام نویسنده :بانو....ش
ادامهـ دارد 📝
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_چهلم
#حق_الناس
امروز حدود دوهفته از خواستگاری آقامرتضی از من میگذره دیشب به فاطمه گفتم
امروز میخوام جواب خواستگاری بدم
رفتار فاطمه خیلی جالب بود
وقتی پیام دادم گفتم
فاطمهـ جان فردا میایی مزار جواب خواستگاری بدم؟
فاطمه :با داداش بیام ؟
-هرجور دوست داری ؟
فاطمه:یسنا خیلی نامردی یه جوری نمیگی ما بدونیم جواب چیه
جلوی آینه قدی اتاقم
یه روسری سرخابی به صورت لبنانی سر کردم
مانتوی کرم پوشیدم چادر لبنانیم سرکردم
وارد پذیرایی شدم مادر من دارم میرم بااجازه
مادر:یسنا مطمئنی از جوابت ؟
-آره مادر
مطمئنم شاید الان ۱۹ساله باشم ولی خیلی بیشتر از شما حتی سختی کشیدم
دعاکنم
مادر:ان شاالله خوشبخت میشی عزیزم
-مادر من رفتم یاعلی
مادر:یاعلی
یه ماشین گرفتم برای مزار شهدا
وقتی رسیدم
دیدم آقامرتضی و فاطمه اومدن
با دیدن من از ماشین پیدا شدن
مرتضی سربه زیر سلام داد
منم سر به زیر گفتم سلام
فاطمه :یسنا جان ما آماده ایم جوابت بشنویم
-من میخوام با خود آقامرتضی حرف بزنم
فاطمه:باشه عزیزم
با مرتضی به سمت مزار شهید علمدار رفتیم
آقامرتضی من جوابم مثبته
اما
آقامرتضی: اما چی 😔😔😔😳😳
-زندگی بایه زن بیوه خیلی سخته
جواب فامیل و ..... چی میخواید بدید
مرتضی:این چه حرفیه گناه نمیکنیم که میخوایم ازدواج کنیم؟
اگه دوست داشته باشید عروسی میگیریم
اگهـ نه میریم کربلا
-نه نیاز به عروسی نیست
مرتضی :باشه چشم امشب به مادر میگم تماس بگیرن منزلتون
نام نویسنده :بانو.....ش
ادامهـ دارد
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_چهل_یکم
#حق_الناس
بعداز این حرفها رفتیم سمت فاطمه
تا رسیدیم مرتضی گفت :یسنا خانم دیروقته بفرمایید ما میرسونیمتون
فاطمه با لبخند نگاهمون کرد
موقعه خداحافظی بالبخند ازشون خداحافطی کردم
****************************
روای مرتضی
زنداداش لطفا با سلیقه خودتون برای یسنا خانم بخرید
لطفا خودتون هم با مادر صحبت کنید
تماس بگیرن منزلشون
زنداداش:نگران نباشید بسپرید به من
-ممنونم
رسیدیم خونه
من مشغول بازی با محمد بودم که علی اومد
زنداداش رفت برای علی چای بیاره
به علی که چای داد
درحالیکه به من چای رو تعارف کرد گفت مادر زنگ نمیزنید خونه یسنا اینا بریم خواستگاری
سرم انداختم پایین
بعد با لبخند ادامه داد با اجازه ی شما و داداش من یه انگشتر نشانم خریدم
مادر:خواهری در حق برادرت تموم کردی
مادر شماره منزل یسناخانم گرفت
و برای فرداشب ساعت ۸شب قرار گذشت
با استرس من بیچاره یه شب گذشت
ساعت ۷همه به سمت خونه مادر یسناخانم حرکت کردیم
یه گل خیلی خوشگل گرفتیم
بالاخره رسیدیم منزلشون
یسنا و پدر و مادرش جلوی در به استقبال اومده بودن
وقتی نشستیم مادرش گفت یسنا جان دخترم چای میاری
بعد مادر یه نگاه به زنداداش کرد و زنداداش شروع کرد
آقای رفیعی برادرمن و یسنا خانم حرفهاشون زدن بااجازه شما امشب نشون کرده هم بشن
بعد ان شالله ۵روز دیگه همزمان با سالروز ازدواج خانم حضرت زهرا و آقاأمیرالمومنین عقد هم بشن
پدر یسنا:بله حتما
انگشتر نشان مادر دست یسنا کرد
الحمدالله تموم شد
😍😍😍😍
نام نویسنده :بانو....ش
ادامهــ دارد 📝
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازش میآید..با خودش گفت حتما این فقیری است که می خواهد نانی را گدایی کند.وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،مرد از آنجا دور شد..دوست نانوا که آن مرد را از سر کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت"او را شناختی.؟نانوا گفت نه..حتما فقیری بود که نان مجانی می خاست و من به او گفتم نان تمام شده..دوست نانوا گفت وای بر تو..آن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است..نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا ببخش که شما را نشناختم..و از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند زاهد قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به شاگردی قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم...زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد...روزی در کلاس درس نانوا از زاهد پرسید که ای شیخ"جهنم کجاست؟
شیخ گفت جهنم جاییست که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای بنده ای نان دهند...
حکایت آشنا...
@Dastanvpand
#داستان_واقعی_دیدن_عذاب_قبر_در_بیداری
✍مرحوم آیه الله آقای حاج سید جمال الدین گلپایگانی که از اعاظم علما و مراجع تقلید نجف اشرف بودند و به مقام کرامت نفس و پاکی روح و تزکیه و تهذیب و اجتناب از هواهای نفسانیه رسیده بودند می فرمودند: من در اصفهان که بودم نزد دو استاد بزرگ مرحوم آخوند کاشانی و مرحوم جهانگیرخان درس اخلاق و سیر و سلوک می آموختم و به دستور آنها به قبرستان تخت فولاد می رفتم، عادت من این بود که شب پنجشنبه و جمعه می رفتم و یکی دو ساعت در بین قبر ها حرکت می کردم و در عالم مرگ و ارواح تفکر می نمودم، بعد چند ساعتی استراحت می کردم و سپس برای نماز شب و مناجات بر می خاستم.
شبی از شبهای زمستان که برف می آمد آمدم و در یکی از حجره ها رفتم،
✨ خواستم دستمالم را باز کنم و چند لقمه ای غدا بخورم که در اینحال در مقبره را زدند و جنازه ای را آوردند و گفتند که متصدی آن مقبره تا صبح قرآن بخواند و آنها صبح برای دفن جنازه بیایند.
همراهیان، جنازه را گذاشتند و رفتند و یکمرتبه دیدم ملائکه عذاب آمدند و چنان گرزهای آتشین بر سر او می زنند که آتش به آسمان زبانه می کشید و فریاد هایی از این مرده بر می خواست که گویی تمام قبرستان متزلزل شده بود.
من از مشاهده این مناظره از حال رفتم و بدنم به لرزه در آمد، اما آن صاحب مقبره هیچ نمی فهمید، هر چه به او اشاره کردم حال من بد است در را باز کن او نمی فهمید و من هم زبانم قفل شده بود و حرکت نمی کرد بالاخره به او فهماندم می خواهم بروم او گفت کجا می روی، هوا سرد است برف آمده گرگها تو را می درند ولی من نمی توانستم به او بفهمانم طاقت ماندن ندارم، به هر حال از مقبره خارج شدم و خود را به سختی به اصفهان رساندم و در راه چندین بار به زمین خوردم و یک هفته مریض بودم و استادان من از من پذیرایی می کردند تا کم کم قدری نیرو و قوه گرفتم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
این دسته گل قشنگــ🌺🍃
تقدیم به تـڪ تـڪ
شما عزیزانم❣
ڪــه بــا
بـــودنتــون🌺🍃
تـنـها نیستیم
ومایه افتخار است❣
لحظه هاتون گل افشان
دلتون شاد🌺
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662