eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ از علامه جعفری می‌پرسند چه شد که به این کمالات رسیدید؟! ایشان در جواب، خاطره‌ای از دوران طلبگی تعریف و اظهار می‌کنند که هرچه دارند از کراماتی است که به دنبال این امتحان الهی نصیبشان شده است. «ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم. خیلی مقید بودیم در جشن‌ها و ایام سرور، مجالس جشن بگیریم و ایام سوگواری را هم، سوگواری می‌گرفتیم. شبی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا(س). اول شب نماز مغرب و عشا می‌خواندیم و شربتی می‌خوردیم. آنگاه با فکاهیاتی مجلس جشن و سرور ترتیب می‌دادیم.  آقایی بود به نام آقا شیخ حیدرعلی اصفهانی که معدن ذوق بود. مدیر مدرسه‌مان، مرحوم آقا سیداسماعیل اصفهانی هم آنجا بود. به آقا شیخ علی گفت: آقا شب نمی‌گذره، حرفی داری بگو، ایشان یک تکه کاغذ روزنامه در آورد. عکس یک دختر بود که زیرش نوشته بود «اجمل بنات عصرها» (زیباترین دختر روزگار). گفت: آقایان من درباره این عکس از شما سوالی می‌کنم. اگر شما را مخیر کنند بین این‌که با این دختر به طور مشروع و قانونی ازدواج کنید (از همان اولین لحظه ملاقات عقد جاری شود و حتی یک لحظه هم خلاف شرع نباشد) و هزار سال هم زندگی کنید با کمال خوشرویی و بدون غصه، یا این‌که جمال علی(ع) را مستحباً زیارت و ملاقات کنید، کدام را انتخاب می‌کنید؟ سوال خیلی حساب شده بود. یک طرف، دختر حلال بود و طرف دیگر، زیارت امام علی(ع) که عمل مستحبی بود. گفت: آقایان واقعیت را بگویید. جانماز آب نکشید، عجله نکنید. اول کاغذ را مدیر مدرسه گرفت و نگاه کرد و خطاب به پسرش که در کنارش نشسته بود با لهجه اصفهانی، گفت: سیدمحمد! ما یک چیزی بگوییم نری به مادرت بگویی‌ها؟ معلوم شد نظر آقا چیست. همه زدند زیر خنده. کاغذ را به دومی دادند. نگاهی به عکس کرد و گفت: آقا شیخ علی، اختیار داری، وقتی آقا (مدیر مدرسه) این‌طور فرمودند مگر ما قدرت داریم که خلافش را بگوییم. آقا فرمودند دیگه! نفر سوم گفت: آقا شیخ حیدر این روایت از امام علی(ع) معروف است که فرموده‌اند: «یا حارث حمدانی، من یمت یرنی» (ای حارث حمدانی، هر کی بمیرد مرا ملاقات می‌کند) پس ما ان‌شاءالله در موقعش جمال علی(ع) را ملاقات می‌کنیم! بازهم همه زدند زیرخنده. واقعاً سوال مشکلی بود. یکی از آقایان گفت: آقا شیخ حیدر گفتی زیارت آقا مستحبی است؟ گفتی آن هم شرعی صد درصد؟ آقا شیخ حیدر گفت: بلی. گفت: والله چه عرض کنم. (باز هم خنده حضار) نفر پنجم من بودم. این کاغذ را دادند دست من. دیدم که نمی‌توانم نگاه کنم، بدون اینکه نگاه کنم کاغذ را رد کردم به نفر بعدی و گفتم: من یک لحظه دیدار علی(ع) را به هزاران سال زناشویی با این زن نمی‌دهم. و از آنجا برخاستم و بیرون رفتم. یک وقت دیدم یک حالت خیلی عجیبی دست داد. تا آن وقت همچو حالتی ندیده بودم. شبیه به خواب و بیهوشی بلند شدم. وارد حجره‌ام شدم، حالت غیرعادی، دیگر نفهمیدم، یک‌بار به حالتی دست یافتم. یکدفعه دیدم یک اتاق بزرگی است یک آقایی نشسته در صدر مجلس، تمام علامات و قیافه‌ای که شیعه و سنی درباره امام علی(ع) نوشته در این مرد موجود است. یک جوانی پیش من در سمت راستم نشسته بود. پرسیدم: این آقا کیست؟ گفت: این آقا خود علی(ع) است. من سیر او را نگاه کردم. آمدم بیرون، رفتم همان جلسه، کاغذ رسیده بود دست نفر نهم یا دهم. رنگم پریده بود. نمی‌دانم شاید مرحوم شمس‌آبادی بود خطاب به من گفت: آقا شیخ محمدتقی شما کجا رفتید و آمدید؟ نمی‌خواستم ماجرا را بگویم، اصرار کردند و من بالاخره قضیه را گفتم و ماجرا را شرح دادم، خیلی منقلب شدند.  خدا رحمت کند آقا سیداسماعیل (مدیر) را که خطاب به آقا شیخ حیدر، گفت: آقا دیگر از این شوخی‌ها نکن، ما را بد آزمایش کردی. این از خاطرات بزرگ زندگی من 🌺👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 نامزدش شک کرده بود🙄 واسرار داشت تا علی حتما این هفته برگرده یک ماه از این قضیه می گذشت ولی هنوز علی دوس نداشت کسی متوجه بشه 🌺سعید با اوردن وسایل وپارچه دست مصنوعی از زیر لباس درست کردن وهمه رولی هنوز علی دوس نداشت کسی متوجه بشه سعید با اوردن وسایل وپارچه دست مصنوعی✋🏻 باند پیچی کردن طوری که انگار دست داره ولی شکسته وگج گرفتن 🌺ما راه افتادیم و رفتیم وقتی مادرم درو باز کرد و اون صحنه رو دید مادری که خیلی حساس بود زیاد پرسو جو نکرد همه هنگ 😳کرده بودیم خیلی اروم بود اصلا دوس نداش راجبش حرف بزنیم گفت شکسته عیبیی نداره خوب میشه مادر زنش خیلی غر میزد😕 همش میگف این چه بلایی سر خودت اوردی به خیال ما کسی متوجه نشد علی نسبت به قبل بیشتر به نامزدش محبت میکرد 🌺بعد از دوهفته برگشتیم پیش مادرم اینا مامانم رنگ پریده ولاغر شده بود بازم راجب دست داداشم حرفی نمیزد ولی مادر زنش👩 گیر داده بود که باید پیشم باز کنی تا خودم ببینم خلاصه با اصرارهاش علی اونروز خونه ی نامزدش همه چیو بهشون گفته بود اونها هم خیلی ناراحت شده بودن که چرا این مدت نگفتی فقط ازشون قول گرفته بود که فعلا مادرم چیزی نفهمه 🌺فردای اون روز ما برگشتیم خونه ی ما بعد از رفتن ما مادرزن علی نامردی نکرده بود و مستقیم رفته بود پیش مادرم وهمه رو بدون کم وکسری تعریف کرده بود😏 که مادرم از هوش میره واونا به بیمارستان میرسونن به ما خبر دادن که حال مادرم خوب نیس همه چیو فهمیده ما اومدیم بیمارستان🏥 همه اونجا بودن خیلی روز بعدی بود سه تا داداشام با ابجیم،بابام همه علی وبغل کرده بودن وگریه میکردن مادرم بیست روز بیمارستان نگه داشتن به خاطر حال بدش 🌺مادرم گفت من مطمعن بود اتفاقی افتاده به خاطر همین جراعت پرسیدن نداشتم میخواستم بی خبر بمونم شاید همه چی درست شه ولی بلاخره از اون روز که میترسیدم رسید😢 یک روز مونده بود به تاسوعا عاشورا که مادرم ومرخص کردن اون روز خونه ی بابام غوغا بود همه گریه میکردیم وناراحت 🌺بعد از این همه وقت اخلاق نامزد علی فرق کرده بود کم حرف شده بود وبیشتر تو خودش بود که بابام پیشنهاد داد قرار عروسی بزارن انگارمادر زنه با سکوتش چیزی میخواست بگه علی مردی خوش تیپ وخوبی بود بابام براشون خونه ی بزرگی خریده بود🏡 داداشم وضع مالی خوبیم داشت بابام با پدر زن علی صحبت کرده بود گفته بود 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 @Dastanvpand 🗯🗯💙 @Dastanvpand 💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 🌺بابام با پدر زن علی صحبت کرده بود گفته بود اگه پشیمون هستین قبل عروسی بگین ما هیچ مشکلی با تصمیم شما نداریم ولی اون با ناراحتی😔 ج داده بود که اون وقت مردم به ما چی میگن ما علی دوس داریم وهیچ مشکلی نداریم 🌺دوسال از عروسی علی میگذشت خدا به من دختری🙇♀ به نام فاطمه دادزندگی خوبی داشتم ولی به خاطر علی افسرده شده بودم همش فکرم پیش علی بود ماه صفر بود ما خونه ی مادر بودیم که علی اومد خونه ی مادر زل زده بود تو چشای مادرم میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست همه نگران شده بودیم بلاخره حرف زد گفت طلاق 😳! 🌺همه تعجب کردیم گفتیم منظورت از این حرف چیه با مظلومیت ورنگ پریده اش گفت مادر اگه منو دوس داری اگه بهم اهمیت میدی اجازه بده ما از هم جدا شیم 🌺مادرم با تعجب گفت شما که مشکلی ندارین گف چرا من به شما نمیگفتم شاید زندگیم بهتر شه ولی دیگه نمیتونم😞 باید از هم جدا شیم نظر هردومونه همه ناراحت بودیم علی تو دوروز ده کیلو لاغر کرد شده بود یه ادم دیگه داغون♂ با خودش حرف میزد من وخواهرم رفتیم خونه اش گفتیم بگو چی شده مشکل چیه زد زیر گریه باورم نمیشد علی وگریه اونم با اون حالش😳😞 🌺 گفت که هر روز شب ها میرفته مسجد یه روزکه همسر ش حال عجیبی داشته اسرار به علی که مسجدت دیر نشه زوتر برو ویه روز قبلش که اربعین بوده همسرش اهنگ میزاره وشروع به رقصیدن میکنه علی اعتراض میکنه😡 که روز اربعینه ولی اون هیچ توجهی نمیکنه وبا تغییر حرکاتش علی بهش شک میکنه واونروز بعد از خداحافظی از راه رفتن به مسجد برمیگرده ونمیره وقتی بر میگرده کفش مردونه ی غریبی دم درشون میبینه😱 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 @Dastanvpand 🗯🗯💙 @Dastanvpand 💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 🌺همش با خودش میگه حتما برادر زنشه ولی بازم ناخوداگاه میره به طرف پنجره ی اشپز خونه که با صحنه ی بدی روبه رو میشه اون تعادل خودش از دست میده واز همونجا میزنه پنجره ی اشپز خونه میشکنه وخانومش ومرد غریبه متوجه میشن واون مرده از در فرار میکنه اون اول تصمیم داشته زنش خفه کنه😱 به گفته خودش کلی کتک کاری کرده ولی خو زنش هم از دستش فرار کرده ورفته خونه ی پدرش علی با اشکهای😭 که میریخت وصدای لرزان گفت این دردیه که باید تو سینم حبس شه وبمونه تا قیامت نباید کسی بفهمه 🌺اون اعتقاد داشت اگه کسی بفهمه ابروی علی هم رفته گف دوست نداره حتی پدر مادرمم بفهمن گفت فقط سریع باید از هم جدا شن ودیگه هیچ وقت ازدواج 💍نمیکنه گفت از دنیا و زن وزندگی متنفر شده 🌺من وخواهرم هیچی برای گفتن نداشتیم فقط گریه میکردیم که علی یه هویی حالش بد شد وافتاد داش بدنش میلرزید سریع زنگ زدیم اورژانس 🚨دکترا گفتن به خاطر فشار زیاد تشنج کرده وخیلی خطرناکه هیچ وقت نباید تنهاش بزاریم چون اگه دوباره اومد سراغش تنها باشه یا خفه میشه یا میره کما...😔 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 @Dastanvpand 🗯🗯💙 @Dastanvpand 💙🗯🗯💙🗯💙🗯
🌸🍃🌸🍃 شخصی می گوید: سالی در مدینه، قحطی شد و باران نیامد. هر چه مردم دعا کردند و نماز طلب باران خواندند، اثری نبخشید. در خلوتی، در دامنه کوهی، غلامی را دیدم که عبادت می کرد و حال عجیبی داشت و در مناجات خویش می گفت:خدایا! ما بندگان! چنین هستیم! خدایا! رحمت خود را از ما قطع نکن.او مشغول عبادت بود که دیدم اوضاع عالم عوض شد. یقین کردم که آن تغییر در اثر دعای این شخص بود. دنبالش رفتم تا ببینم کیست. فهمیدم غلام خانه امام سجاد (علیه السلام) است.پیش خودم گفتم: هر طور هست من او را از امام می خرم، نه برای این که خادم من باشد؛ بلکه من خادم او باشم و از فیض وجود او استفاده کنم.خدمت امام رسیدم و عرض کردم من یکی از غلام های شما را می خواهم.فرمود: کدام یک؟ بالاخره او را پیدا کردم؛ اما غلام ناراحت شد.گفت: ای مرد! چرا مرا از این خانه جدا می کنی. چرا مرا از محبوبم جدا می سازی.گفتم: می خواهم تو را ببرم و تا آخر عمر خدمتگزار تو باشم و از محضر تو استفاده کنم.من در فلان جا شاهد و حاضر بودم که چگونه دعا می کردی. شک ندارم که این باران در اثر اجابت دعای تو بود.غلام تا این جمله را از من شنید، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! من نمی خواستم از این رازی که بین من و تو است، شخص دیگری آگاه شود. حال که از این راز آگاه شدند، خدایا! مرا از این دنیا ببر! این را گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد ٢٢٨ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 👆
خانوما خانوما😎یه پیشنهاد فوق جالب😁 اگر میخواهید موقع عید از شوهرتون کار بکشید فقط کافیه این جمله رو بگید 👇 عزیزم این قسمت مبل لک افتاده باید اینو دور بندازیم یه جدید بخریم یعنی ببین یه جوری میشوره برات که از روز اولش هم بهتر میشه..😂😂 🍃❤️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه مردی ساده، چوپان شخصی ثروتمند بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد. یک روز "صاحب گوسفندان" به چوپانش گفت: میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به "مسافرت" بروم. و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم، پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که "مزد واقعی" کارش است، ترجیح داد. چوپان در مقابل "حیرت زدگی" صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت. چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد، ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به "امید" اینکه روزی به کارش آید. در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند. هنگامی که "وعده سفرش" فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد. چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز "سودمندی" خرید کند. لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند، چوپان پنج درهم خویش را به او داد. تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟ چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن. تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای "گرانقیمت" میفروشند. اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت. تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد. هنگام برگشت که مشغول "بررسی" حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند. صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت. در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند، هنگامی که داخل روستا شد، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد. تاجر از اصرار "مردم روستا" برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟ مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند. و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند. آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند، هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان "موافقت" کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد. چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند "قسم" داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟ چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد، اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود. تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که "گریه" می کرد و می گفت: "خداوند" در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی... در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد، این معنی روزی "حلال" است... "الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده..." 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ می‌کند. ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ می‌کند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ می‌یابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل می‌شود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ می‌رود ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ‌می‌شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ! ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟» چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید. ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ می‌زند ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ!؟ ﺍﮔﺮ ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩ نمی‌داشت ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ جواب ﺩﺭﺳﺖ می‌دادیم. ﺑﻠﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩ. ﻣﮕﺮ ﻓﻘﻂ ﻣﺮﺩ می‌تواند ﺭﺋﯿﺲ ﺑﺎﺷﺪ!؟ "ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ، در ‌هر زمينه‌اى می‌تواند باشد. مراقبت تفکر قالبی خود باشیم." 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
💢 می گویند تیمور لنگ مادر زادی لنگ بود و یک پایش کوتاه تر از دیگری بود. @Dastanvpand ⛳️ یک روز همۀ سرداران لشکرش را گرد تپۀ پوشیده از برف که بر فراز تپه، یک درخت بلوط وجود داشت، جهت مشخص نمودن جانشینش جمع کرد. ♻️ سردارانش گرد تپه حلقه زده بودند. 🌳 تیمور گفت: همه تک تک به سمت درخت حرکت کنند و هرکس رد پایش یک خط راست باشه، جانشین من میشه. 👣 همه این کارو کردند و به درخت رسیدند، اما وقتی به رد پای بجا مانده روی برف پشت سرشون نگاه می کردند، همه دیدند درسته که به درخت رسیدند ولی همه زیگزاگی و کج و معوج. @Dastanvpand 🔰 تا اینکه آخرین نفر خود تیمور لنگ به سمت درخت راه افتاد و در کمال تعجب با اینکه لنگ بود در یک خط راست به درخت رسید. ❔ به نظر شما چرا تیمور نتونست جانشین خود را در اون روز برفی انتخاب کند؟ ❓ ایراد سردارانش چه بود که نتونستند مثل تیمور در یک خط راست حرکت کنند و جانشینش شوند؟ ⚜ در قصۀ تیمور لنگ وقتی راوی علت را از خود تیمور جویا می شود، تیمور در پاسخ میگوید: هدف رسیدن به درخت بود، من هدف را نگاه می کردم و قدم برمیداشتم اما سپاهیانم پاهایشان را نگاه می کردند نه هدف را. 💎 تمرکز داشتن و هدف داشتن لازمه موفقیت است. 💎 ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ 📮 زیبــا تـریــن و جـدیــدتـریــن داستــ💟ـانــ هــا و مطـ💟ـالبــ آمـوزنـده را در این کانال بخوانید. @Dastanvpand
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱 🍏داستانک گویند: ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود: زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم… اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!» گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافهایی حق به جانب… باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!» شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟!» شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!» القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد. تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت: ♦️خاک برسر ملتی که تو نخست وزیرش باشی! @Dastanvpand 🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
این داستان فوق العاده زیباس حتما بخونیدش🙏 🍎 @Dastanvpand 🔹ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه... برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. 🔹پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه. من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. 🔹دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا. 🔹برای یک لحظه خشکم زد! آخه ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند. قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. 🔹خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردامون هم درست کردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نشده؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. 🍏 @Dastanvpand 🔹پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. 🔹پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد! همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که: نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی. بیایم برای عزیزان پر کشیده از دنیا با دعا و اعمال صالح برای آنها صدقه باشیم و قدر عزیزان در حال حیات زندگیمون رو بیشتر بدونیم...❤️ 🍎 @Dastanvpand
ﮐﭙﯽ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺟﯿﮕﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ.... "ﺍَﻟﺴَّﻠٰﺎﻡُ ﻋَﻠَﯿْﮏََ ﯾٰﺎ ﺍَﺑَﺎ ﺍﻟْﻔَﻀْﻞِ ﺍﻟْﻌَﺒٰﺎﺱ "ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ " ﺑﺎﺏ ﺍﻟﺤﻮﺍﺋﺞ " ﻫﺮﮐﯽ ﺩﯾﺪ،ﮐﭙﯽ ﮐﻨﻪ ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺑﺪﻥ..ب اندازه ارادتت ارسال کن.. لینک کانال دوستدارعلمدارکربلا👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 یا باب الحوائج یا اباالفضل العباس(ع)