eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 🌺پدرم میگفت :از تو بعیده خودکشی هم جاش جهنمه هم ابروی ادم میره خلاصه رسیدیم خونه مادر برام جیگر گوسفند کباب کرد🍢 با مهربانی مرا به اتاقم فرستاد 🌺 وصداشونا با بابام شنیدم داشت حسابی بابامو سرزنشت میکرد ومیگف نباید باهام دعوا میکرده چون ممکنه دوباره اینکارو بکنم خلاصه بعد از چند روز دوباره روز از نو حرفها وازار واذیت برادرم🙎♂ علی شروع شد تا اینکه شنیدم مادر یک روز به بابام میگف اولین خواستگاری که بیاد جواب بله میدیم تا زینب از دست علی راحت شه 🌺بهتر از اینه که این همه اینجا اذیت شه یه هفته بعد یکی زنگ زد واجازه گرفت تا برای داداشش بیان خواستگاری مادرمم👩 از خدا خواسته سریع گف تشریف بیارین 🌺بدون اینکه با من مشورت کنن یا حرفی بزنن قرار خواستگاری وگذاشتن من فقط از حرفهاشون متوجه میشدم که امشب قراره بیان استرس داشتم اصلا دوس نداشتم ازدواج کنم 💍از یه طرفی سال سوم راهنمایی بودم تمرکز برای درس خوندن نداشتم تو کلاس همش حواسم پرت بود همش فکر این بودم الان برگردم خونه باز دعوا وکتک کاری...😞 خلاصه شب اومدن پسره👨💼 مرد خوش تیپی وظاهر خوبی داشت از نظر سنی من چهارده واون بیست ودو سال داشت واز نظر مالی هم پول دار بود قرار شد مادرم اینا فردا جواب بدن بدون اینکه نظر منو بپرسن😢 جواب بله رو دادن 🌺دامادمون اون موقع مسافرت بودوقتی شنید خیلی عصبانی اومد♂ خونه ما مستقیم اومد پیش من بهم گفت بله ی منو چند ساله به دوسش که پسر خوبیه داده، اگه با این ازدواج کنی دیگه هیچ وقت من خواهرمو نمیبینم ولی کی به حرف من گوش میداد 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 @Dastanvpand 🗯🗯💙 @Dastanvpand 💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 ولی کی به حرف من گوش میداد 🌺دامادمون با بابام صحبت کرد وباباموراضی کرد دوسش سعید بیاد تا بابام ببینتش خلاصه بعد از چند وقت هر دو برای مشخص کردن روز عقد 💍میومدن ومیرفتن 🌺 ولی تو این خانواده تنها کسی که ربطی نداش بهش من بودم هیچکس از من نظرمو نمیپرسید تا اینکه با اصرار شوهر خواهرم همه راضی شدن وبه دوستش ج بله دادن😔 🌺یه روز من بی خبر از حرفاشون از مدرسه اومدم خونه بابام بهم گف زینب جان اماده شو فردا قراره بریم محضر برای عقد من با شنیدن حرفاش ناراحت شدم گفتم نه من راضی نیستم 😢بابام گف اگه حرف اضافی بزنی خودم با طناب دار خفه ات میکنم دیگه خسته شدیم از دست دعواهای تو وبرادرت بهتره دیگه تمومش کنید با ازدواج تو همه چی تموم میشه. 🌺شب به اتاقم رفتم وتا صبح گریه کردم 😭حتما این سرنوشت من بود سعید نه کاری داشت نه پول پله ی ولی خیلی مهربون بود خیلی با حوصله وصبور ما یک سال نامزد بودیم کادوهایی🎁 که سعید برام میخرید همه رو علی داداشم پیدا میکرد و میشکوند یا پاره میکرد میرخت سطل اشغال و ناله نفرین منم همچنان برای دایی وزن دایی بابام هر روز بیشتر وبیشتر میشد 🌺منم مث عقده ای هر چی علی اذیتم میکرد سر نامزدم سعید 😔تلافی میکردم واذیتش میکردم اونم با تمام صبرو حوصله تحمل میکرد تا اینکه ما عروسی کردیم 👰وبرای کار به اصفهان رفتیم عموش براش کار تو شرکت پیدا کرده بود 🌺‌وقتی ما برای زندگی به اصفهان رفتیم اونجا من خیلی تنها وغریب بودم هیچکس نمیشناختم سعیدم شش صبح میرفت🌞 ویازده شب برمیگشت وحقوق خیلی کمی هم میگرفت زندگی خیلی سختی داشتیم چهار ماه از زندگی من گذشته بود که مادرم با گریه😭 بهم زنگ زد...ـ. 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 @Dastanvpand 🗯🗯💙 @Dastanvpand 💙🗯🗯💙🗯💙
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 🌺‌وقتی ما برای زندگی به اصفهان رفتیم اونجا من خیلی تنها وغریب بودم هیچکس نمیشناختم سعیدم شش صبح میرفت🌞 ویازده شب برمیگشت وحقوق خیلی کمی هم میگرفت زندگی خیلی سختی داشتیم 😥چهار ماه از زندگی من گذشته بود که مادرم با گریه بهم زنگ زد نگران شدم پرسیدم چی شده گفت ازت میخوام بیای به دیدنت زن دایی👩 بابام وحلالش کنی 🌺 چند ساله منتظر همچین روزی بودم ،،،گفت حالش بد شده ،دکترا تشخیص دادن سرطان کل بدنش روگرفته الان دوماهه داره درد میکشه خیلی درد فقط ناله میکنه دکترا 👨⚕هیچ کاری نمیتونن براش بکنن اینقد بهش مسکن زدن که کل بدنش کبوده دیگه نمیتونن براش مسکن بزنن 🌺همینجور اشک از چشمام جاری میشد😭 احساس میکردم خدا صدامو شنیده همونطور که از خدا خواسته بودم همون شده بود ولی از ته دل دلم براش میسوخت چند ماه گذشت همه چیو به سعید تعریف کردم اون ازم خواهش کرد کینه رو بزارم کنار وببخشم 🌺گفت باید بریم دیدنش ولی نتونستم هر کاری کردم به دیدنش برم مادر زنگ میزد📲 ومیگف دیگه نمیتونه حرکتی کنه یا حرفی بزنه فقط تو رختخواب درازکش افتاده واز دست درد زیاد فقط اشک از چشماش میره بازم مادرم ازم خواهش کرد ببخشمش منم همون شب سر نماز📿 از ته دل بخشیدمش 🌺ولی از خدا یه قول خواستم به خدای خودم گفتم فقط ازش بپرسین چرا چرا دروغ گفت😔 چرا دایی گول زد به خدای خودم گفتم اذیتش نکنید فقط دلیلشو بپرسین وبهش بگین که من چقد اذیت شدم بعدشم ببخشیدش فردای اون شب مادرم زنگ زدو گفت: 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 @Dastanvpand 🗯🗯💙 @Dastanvpand 💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 🌺فردای اون شب مادرم زنگ زدو گفت:تموم کرده یکم احساس سبکی میکردم وبه خدا ایمانم قویتر شده بود بعد از یه سال ما صاحب پسری👶 بنام محمد شدیم 🌺ولی من هیچ وقت خوشحال نبودم همیشه گوشه گیر و افسرده هیچ چیزی منو خوشحال نمیکرد😔 همیشه تو خونه تنها بودم وهفته وماه میومد از توخونه بیرون نمیومدم برعکس من سعید خیلی شاد واهل گردش وتفریح بود الان سه سال بود ما تو یه اپارتمان🏘 سه طبقه مستجر بودیم ولی هیچ کس مارو نمیشناخت سعید که صبح میرفت وتو تاریکی شب بر میگشت منم اصلا اهل بیرون رفتن نبودم صاحبخونه طبقه سوم بود از ما خیلی راضی بود وتواین چند سال اصلا رو کرایه نکشید دوست داشت ما همون جا بشینیم 🌺یه روز داشتم برای محمد نقاشی میکشیدم که صدای زنگ تلفن دراومد مادرم بود با استرس ونگرانی گف که دایی بابام تو بیابون موقع ظهر خوابش میبره ومار🐍 زیر علف ها بود وتو خواب نیشش زده واون فوت کرد خدای من باورم نمیشد. اصلا باورم نمیشد تنها بودم خیلی گریه کردم ترسیده بودم دلم براش سوخت 😭 🌺ولی بازم دلم راضی نشد برم ختم ولی از ته دل بخشیدمش فقط گفتم خدا ازشون بپرسه چرا و بعدش ببخشه من و داداشم👨💼 علی فقط در حد یک سلام باهم حرف میزدیم اصلا باهم حرف نمیزدیم ولی خیلی دوسش داشتم 🌺اونم عاشق پسرم محمد بود پیش من بهش نگاه نمیکرد ولی چش منو دور میدید خیلی بوسش 😘میکرد باهاش بازی میکرد منم به روی خودم نمیوردمش خلاصه داداشم علی دبیرستان بود که با بابام سر تجدیدی حرفش شده بود واومد خونه ی ما قهر.... 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 @Dastanvpand 🗯🗯💙 @Dastanvpand 💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 اول مهر بود به سعید گفت تا عید اگه میشه یه کاری براش جور کنه عید بر میگرده پیش بابام اینا سعید گفت یه کارخونه هست یه ادم مطمئن میخوان برای نگهبانی میخوای برو اونجا حقوق خوبیم میدادند 🌺علی هم قبول کرد رفت شبها نگهبان بود روزا هم میومد خونه ی ما با محمد بازی میکرد یا استراحت همچنان با من حرف نمیزد ولی من کم کم متوجه شدم که چقد دوسش دارم از اون سه تا داداشم بیشتر دوسش دارم نمیدونم چرا 🌺باهاش حرف میزدم با هیم یا سرتکون دادن جواب منو داد خلاصه عید شد عیدی خوبی بهش دادن وحقوقشم زیاد کردن چون خیلی ازش راضی بودن پسر خوبی بود 👨💼کم حرف سالم واز رفیق بازی ودود وسیگار متنفر بود روزها هم همون کارخونه براش کار پیشنهاد شد دیگه خونه ی ما نمیومد روزها خیلی خودش وخسته میکرد شب ها 🌙هم باید تا صبح نگهبانی میداد دیگه داشتم نگرانش😢 میشدم بعضی وقت غذا درست میکردیم وبراش میبردیم ولی اون میگف راضی به زحمت نیس 🌺البته اینو به من نمیگفت به سعید میگفت محمدو میبینم خستگیم در میره من نگرانیم به مادرم گفتم گفتم صلاح نیس روزها کارکنه وشب ها بیدار 🌺خلاصه با مادر👩 تصمیم گرفتیم براش استین بالا بزنیم تا بلکه راضی شه یا برگرده یا یه شیفت کار کنه براش از تو اشنا ها مادر یه دختری پیدا کرد وعقد 💍و ... یادم روز پنج شنبه بود دلشوره ی عجیبی گرفته بودم اصلا حالم خوب نبود سعید هروز یازده میومد خونه دوازده شده بود هنوز نیامده بود هر چی زنگ میزدم ج نمیداد ساعت 🌺شش صبح بود چشم به در بود که دیدم در باز شد سعید رنگ ورو پریده داغون اومد تو.... تا دیدمش زدم زیر گریه گفتم چرا جواب گوشیتو ندادی چطور تونستی منو اینجا تک وتنها 😢غریب بی خبر بزاری 🌺 داغون بود نمیتونس حرفی بزنه لباش میلرزید گفتم ترا خدا بگو چی شده به سختی لبهاشو از هم باز کردو گف علی..😔 گفتم علی چی علی چی شده گفت هیچی دسش لای در مونده شکسته گریه کردم قلبم داشت از سینه ام میمود بیرون انگار میدونستم یه اتفاقی میفته 🌺گفتم باید منو ببری پیشش گف نه خودش فردا مرخص میشه با اصرارهای من رفتیم بیمارستان خدای من امیدوارم هیچ خواهری با همچین صحنه ای روبه رو نشه 😭 وقتی وارد اتاق بیمارستان 🏥شدم رو تخت دارز کشیده بود سرم بهش وصل بود پتو هم روش تا منو دید بعد از چند سال تو صورتم نگاه کرد مستقیم تو چشام نگاه کرد انگار داشت با چشاش باهام حرف میزد رنگ تو صورت نداشت من رفتم کنار تختش سلام کردم گفتم باخودت چکار کردی ولی اون اصلا حرف نمیزد فقط زل زده بود تو چشام فقط نگاه میکرد پتو را دادم کنار یا خداااااا😱 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 @Dastanvpand 🗯🗯💙 @Dastanvpand 💙🗯🗯💙🗯💙
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 🌺تو چشام فقط نگاه میکرد پتو را دادم کنار یا خدااااااااا😱 قشنگ صدای تپش قلبم وخودم میشنیدم چشام سیاهی رفت دیگه چیزی نفهمیدم وقتی داشتم به هوش میومدم دوست نداشتم چشامو باز کنم دوس داشتم همه ی اینا خواب باشه وقتی چشامو باز کردم سعید👨💼 بالای سرم دیدم چشاش کاسه ی خون شده بود داشت دستاش میلرزید هیچی نمیگف سرش پایین بود 🌺خواستم بلند شم نتونستم به کمک سعید برگشتم پیش علی سرمو گذاشتم رو سینه اش با صدای بلند گریه کردم ... هردومون فقط گریه میکردیم😭 دست چپش از کتف قطع شده بود دستش پیچیده بود لای دستگاه برشوکشیده شده بود پیوند هم نشده بود بزنن. 🌺ارزو میکردم کاش هر دودست من قطع میشد ولی برای داداشم همچین اتفاقی نمی افتاد بعد از دوروز مرخص شد وبه خونه اومدیم تو این مدت نامزدش به خاطر جواب ندادن تلفن نگران شده بود وبه من زنگ میزد📲 که چرا علی جواب گوشیو نمیده علی هم اصلا حوصله ی تلفن ونداشت میگف نگو چی شده فعلا تو این چند روز علی تیک های عصبی پیدا میکرد منم کارم شده بود گریه 🌺موقع پانسمان دستش منو از اتاق بیرون میکردن سعید پس از شستشو وپانسمان یک ساعت میزد بیرون وقتی میومد متوجه میشدم خیلی گریه کرده😔 هیچکی جز ما خبر نداشت مادرم هر روز زنگ میزد ولی نمیدونس چه بلایی سر جیگر گوشش اومده بعد از دوهفته علی اولین چیزی که گفت بیچاره مادرم 🌺بعدش گفت به نظرت نامزدم ازم جدا میشه با این وضعیت من باورم نمیشد علی با من درمورد این موضوع صحبت کنه شکه شده بودم بهش گفتم نه مطمعن باش تو همون علی هستی چه تغییری کردی که بخواد همچین کاری بکنه ولی اون خیلی نگران بود بیشتر از همه به بهم خوردن نامزدیش فک میکرد تو این مدت تصمیم گرفت دنبال دست مصنوعی یا پیوند بره سعید مرخصی گرفت با علی رفتن تهران دوهفته ای تهران موندن برای دست مصنوعی🖐 پیش چند تا دکتر رفته بودن ولی علی خوشش نیومده بود حتی سعید به دکتر پیشنهاد داده بود که دست خودش و به علی اگه میشه پیوند بزنن 🌺ولی هم علی هم دکتر مخالفت کرده بودن سعید شاید کمتر نه بیشتر از من علی و دوست داشت خیلی در حقش برادری کرد همش در کنارش بود ومراقبش بودتواین مدت من به تنهایی این غصه ی بزرگ تحمل میکردم نامزدش 👱🏻♀شک کرده بود واسرار داشت تا علی حتما این هفته برگرده یک ماه از این قضیه می گذشت 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 @Dastanvpand 🗯🗯💙 @Dastanvpand 💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 نامزدش شک کرده بود🙄 واسرار داشت تا علی حتما این هفته برگرده یک ماه از این قضیه می گذشت ولی هنوز علی دوس نداشت کسی متوجه بشه 🌺سعید با اوردن وسایل وپارچه دست مصنوعی از زیر لباس درست کردن وهمه رولی هنوز علی دوس نداشت کسی متوجه بشه سعید با اوردن وسایل وپارچه دست مصنوعی✋🏻 باند پیچی کردن طوری که انگار دست داره ولی شکسته وگج گرفتن 🌺ما راه افتادیم و رفتیم وقتی مادرم درو باز کرد و اون صحنه رو دید مادری که خیلی حساس بود زیاد پرسو جو نکرد همه هنگ 😳کرده بودیم خیلی اروم بود اصلا دوس نداش راجبش حرف بزنیم گفت شکسته عیبیی نداره خوب میشه مادر زنش خیلی غر میزد😕 همش میگف این چه بلایی سر خودت اوردی به خیال ما کسی متوجه نشد علی نسبت به قبل بیشتر به نامزدش محبت میکرد 🌺بعد از دوهفته برگشتیم پیش مادرم اینا مامانم رنگ پریده ولاغر شده بود بازم راجب دست داداشم حرفی نمیزد ولی مادر زنش👩 گیر داده بود که باید پیشم باز کنی تا خودم ببینم خلاصه با اصرارهاش علی اونروز خونه ی نامزدش همه چیو بهشون گفته بود اونها هم خیلی ناراحت شده بودن که چرا این مدت نگفتی فقط ازشون قول گرفته بود که فعلا مادرم چیزی نفهمه 🌺فردای اون روز ما برگشتیم خونه ی ما بعد از رفتن ما مادرزن علی نامردی نکرده بود و مستقیم رفته بود پیش مادرم وهمه رو بدون کم وکسری تعریف کرده بود😏 که مادرم از هوش میره واونا به بیمارستان میرسونن به ما خبر دادن که حال مادرم خوب نیس همه چیو فهمیده ما اومدیم بیمارستان🏥 همه اونجا بودن خیلی روز بعدی بود سه تا داداشام با ابجیم،بابام همه علی وبغل کرده بودن وگریه میکردن مادرم بیست روز بیمارستان نگه داشتن به خاطر حال بدش 🌺مادرم گفت من مطمعن بود اتفاقی افتاده به خاطر همین جراعت پرسیدن نداشتم میخواستم بی خبر بمونم شاید همه چی درست شه ولی بلاخره از اون روز که میترسیدم رسید😢 یک روز مونده بود به تاسوعا عاشورا که مادرم ومرخص کردن اون روز خونه ی بابام غوغا بود همه گریه میکردیم وناراحت 🌺بعد از این همه وقت اخلاق نامزد علی فرق کرده بود کم حرف شده بود وبیشتر تو خودش بود که بابام پیشنهاد داد قرار عروسی بزارن انگارمادر زنه با سکوتش چیزی میخواست بگه علی مردی خوش تیپ وخوبی بود بابام براشون خونه ی بزرگی خریده بود🏡 داداشم وضع مالی خوبیم داشت بابام با پدر زن علی صحبت کرده بود گفته بود 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 @Dastanvpand 🗯🗯💙 @Dastanvpand 💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 🌺بابام با پدر زن علی صحبت کرده بود گفته بود اگه پشیمون هستین قبل عروسی بگین ما هیچ مشکلی با تصمیم شما نداریم ولی اون با ناراحتی😔 ج داده بود که اون وقت مردم به ما چی میگن ما علی دوس داریم وهیچ مشکلی نداریم 🌺دوسال از عروسی علی میگذشت خدا به من دختری🙇♀ به نام فاطمه دادزندگی خوبی داشتم ولی به خاطر علی افسرده شده بودم همش فکرم پیش علی بود ماه صفر بود ما خونه ی مادر بودیم که علی اومد خونه ی مادر زل زده بود تو چشای مادرم میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست همه نگران شده بودیم بلاخره حرف زد گفت طلاق 😳! 🌺همه تعجب کردیم گفتیم منظورت از این حرف چیه با مظلومیت ورنگ پریده اش گفت مادر اگه منو دوس داری اگه بهم اهمیت میدی اجازه بده ما از هم جدا شیم 🌺مادرم با تعجب گفت شما که مشکلی ندارین گف چرا من به شما نمیگفتم شاید زندگیم بهتر شه ولی دیگه نمیتونم😞 باید از هم جدا شیم نظر هردومونه همه ناراحت بودیم علی تو دوروز ده کیلو لاغر کرد شده بود یه ادم دیگه داغون♂ با خودش حرف میزد من وخواهرم رفتیم خونه اش گفتیم بگو چی شده مشکل چیه زد زیر گریه باورم نمیشد علی وگریه اونم با اون حالش😳😞 🌺 گفت که هر روز شب ها میرفته مسجد یه روزکه همسر ش حال عجیبی داشته اسرار به علی که مسجدت دیر نشه زوتر برو ویه روز قبلش که اربعین بوده همسرش اهنگ میزاره وشروع به رقصیدن میکنه علی اعتراض میکنه😡 که روز اربعینه ولی اون هیچ توجهی نمیکنه وبا تغییر حرکاتش علی بهش شک میکنه واونروز بعد از خداحافظی از راه رفتن به مسجد برمیگرده ونمیره وقتی بر میگرده کفش مردونه ی غریبی دم درشون میبینه😱 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 @Dastanvpand 🗯🗯💙 @Dastanvpand 💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 🌺همش با خودش میگه حتما برادر زنشه ولی بازم ناخوداگاه میره به طرف پنجره ی اشپز خونه که با صحنه ی بدی روبه رو میشه اون تعادل خودش از دست میده واز همونجا میزنه پنجره ی اشپز خونه میشکنه وخانومش ومرد غریبه متوجه میشن واون مرده از در فرار میکنه اون اول تصمیم داشته زنش خفه کنه😱 به گفته خودش کلی کتک کاری کرده ولی خو زنش هم از دستش فرار کرده ورفته خونه ی پدرش علی با اشکهای😭 که میریخت وصدای لرزان گفت این دردیه که باید تو سینم حبس شه وبمونه تا قیامت نباید کسی بفهمه 🌺اون اعتقاد داشت اگه کسی بفهمه ابروی علی هم رفته گف دوست نداره حتی پدر مادرمم بفهمن گفت فقط سریع باید از هم جدا شن ودیگه هیچ وقت ازدواج 💍نمیکنه گفت از دنیا و زن وزندگی متنفر شده 🌺من وخواهرم هیچی برای گفتن نداشتیم فقط گریه میکردیم که علی یه هویی حالش بد شد وافتاد داش بدنش میلرزید سریع زنگ زدیم اورژانس 🚨دکترا گفتن به خاطر فشار زیاد تشنج کرده وخیلی خطرناکه هیچ وقت نباید تنهاش بزاریم چون اگه دوباره اومد سراغش تنها باشه یا خفه میشه یا میره کما...😔 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 @Dastanvpand 🗯🗯💙 @Dastanvpand 💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 @Dastanvpand 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 الان دوسال از جدایی علی میگذره علی مردی گوشه گیر افسرده شده و همش تو خودشه با کسی حرف نمیزنه البته بعضی وقت ها مادرم بهم میگه شاید به خاطر ازارو اذیت من زندگی علی داغون شد ولی من دوست ندارم همچین حرفیا بشونم درسته که علی کودکی نوجوانی وجوانی منو ازم گرف وزندگیم وتلخ کرد حتی هنوزم بعضی وقت ها تو خواب کابوس اون روزا رو میبینم واز خواب میپرم درد کتک هاش و تو تمام استخونهای دستم حس میکنم یه روز یادمه مادرم بهم گفت برم داروهاشو بگیرم به مادرم گفتم علی ببینه چی بهم گف با من ولی از شانس بعد من علی منو دید بدون اینکه بپرسه کجا بدوی با چوب افتا د جون من اینقد زد تا بدن من خود به خود میلرزید تمام استخون هام ورم کرده بودن صورتم باد کرده بود سه روز از خجالت ودرد مدرسه نرفتم با این حال یا د ندارم حتی یک بار نفرینش کرده باشم من دایی وزندایی بابامو مقصر میدونستم با خودم میگفتم برادرو غیرتی تقسیری نداره الانم تو چهار تا برادارم علی وهم من هم سعید هم بچه هام خیلی بیشتر از اونی که بشه تصورشو کرد دوسش داریم با اینکه اون سه تا یرادرام یکیش از من کوچکتر ودوتا ش بزرگترن هیچ وقت از گل نازتر بهم نگفتن ولی علی وبیشتر دوس داریم نمیدونم این چه محبتیه که خدا تو دل من کاشته الانم شب روز من وبچه هام برای علی دعا میکنیم تا بتونه به زندگی برگرده علی بچه خیلی دوس داره ارزو دارم یه زن پاک دامن وبچه های سالم نصیبش بشه یه زندگی پر از ارامش تنها ارزوی من اینه از شما دوستان هم میخوام برای همه داداش ها وعلی دعا کنید🌹 ودر اخر تشکر وقدر دانی می کنم از ادمین کانال داستان وپند به خاطر زحماتشون وکانال خوبشون ... 🌺 پایـــان. 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💙 🗯💙 @Dastanvpand 🗯🗯💙 @Dastanvpand 💙🗯🗯💙🗯💙🗯