💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯
🗯🗯💙
🗯💙 @Dastanvpand
💙
🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_هشتم
🌺فردای اون شب مادرم زنگ زدو گفت:تموم کرده
یکم احساس سبکی میکردم وبه خدا ایمانم قویتر شده بود
بعد از یه سال ما صاحب پسری👶 بنام محمد شدیم
🌺ولی من هیچ وقت خوشحال نبودم همیشه گوشه گیر و افسرده هیچ چیزی منو خوشحال نمیکرد😔 همیشه تو خونه تنها بودم وهفته وماه میومد از توخونه بیرون نمیومدم
برعکس من سعید خیلی شاد واهل گردش وتفریح بود الان سه سال بود ما تو یه اپارتمان🏘 سه طبقه مستجر بودیم ولی هیچ کس مارو نمیشناخت سعید که صبح میرفت وتو تاریکی شب بر میگشت منم اصلا اهل بیرون رفتن نبودم
صاحبخونه طبقه سوم بود از ما خیلی راضی بود وتواین چند سال اصلا رو کرایه نکشید دوست داشت ما همون جا بشینیم
🌺یه روز داشتم برای محمد نقاشی میکشیدم که صدای زنگ تلفن دراومد مادرم بود با استرس ونگرانی گف که دایی بابام تو بیابون موقع ظهر خوابش میبره ومار🐍 زیر علف ها بود وتو خواب نیشش زده واون فوت کرد خدای من باورم نمیشد.
اصلا باورم نمیشد
تنها بودم خیلی گریه کردم ترسیده بودم دلم براش سوخت 😭
🌺ولی بازم دلم راضی نشد برم ختم ولی از ته دل بخشیدمش
فقط گفتم خدا ازشون بپرسه چرا و بعدش ببخشه
من و داداشم👨💼 علی فقط در حد یک سلام باهم حرف میزدیم اصلا باهم حرف نمیزدیم ولی خیلی دوسش داشتم
🌺اونم عاشق پسرم محمد بود پیش من بهش نگاه نمیکرد ولی چش منو دور میدید خیلی بوسش 😘میکرد باهاش بازی میکرد منم به روی خودم نمیوردمش
خلاصه داداشم علی دبیرستان بود که با بابام سر تجدیدی حرفش شده بود واومد خونه ی ما قهر....
🌺 ادامه دارد... ⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
💙
🗯💙 @Dastanvpand
🗯🗯💙 @Dastanvpand
💙🗯🗯💙🗯💙🗯