eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💕میگن سلام سلامتی میاره 🌸ولی من میگم که 💕سلام صمیمیت میاره 🌸سلام دل بی کینه و 💕عشق و شادی میاره 🌸دوستان عزیزم سلام 💕 😍👌 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
دعای هر روز ماه رجب👆 برای بقیه هم بفرستیم تا در ثواب نشر این دعای زیبا سهیم باشیم فرا رسیدن ماه نورانی رجب و میلاد با سعادت امام محمد باقر (ع) مبارک باد🌺 #کانال_حضرت_زهرا_س 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال داستان 🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯 🗯 🌸 @Dastanvpand 🌸 واقعی و عبرت آموز بنام 🗯 قسمت اول سلام و تشکر از ادمین کانال داستان و پند بابت کانال زیبا و آموزنده شون🌹 من یه دختری 👱♀هستم نوزده ساله دختری که هنوز تازه میخواستم جوونی کنم 😔تازه میخواستم زندگی کنم که اجباری خسته شدم😢 اجباری بریدم😢 زنده ام نفس میکشم ولی بی ثمر گاهی میخندم ولی بی دلیل گریه😭 هم میکنم ولی بی اثر، درس میخونم بی هدف .... پسردایی ام💁♂ بود شش سال تفاوت سنی داشتیم قبل از من خواهرمو دوست داشت، خواهرم بهش محل نذاشت تو فامیل کثافت کاری هاش معروف بود بعد از ازدواج خواهرم،، اومد خواستگاری من اونقد مسخره اش میکردم که من کجا اون کجا .😏 من یه دختر درس خون مذهبی و عزیز دردونه بابام اون یه پسر لات. .. یه سال از خواستگاری گذشت زمانی که فشار کنکور📚 پدر من درآورده بود بی هدف شماره گوشیش وارد صفحه📲 گوشیم کردم و گفتم ببخش یه مزاحم داشتم تو نیستی گفت نه اصلا من نمیدونستم تو گوشی داری . از پیام دادن من داشت بال درمیآورد تا خود صبح باهام حرف زد از دوست داشتن گفت منم یه دختر خام😭 ... یواش یواش ماجرا جدی شد و ما به ملاقات هم میومدیم 💏همدیگه رو دوست داشتیم عاشق هم بودیم. بعد یک مدت که من ماجرا رو با خواهر هام در میون گزاشتم و اونا مخالفت کردن بهش گفتم که خانوادم مخالف هستن سراغ من نیا یه مدت کات کردیم ، سراغش نرفتم،😒 که بعد یه مدت پیام داد که بعد تو خونه نمیرم ترامادول و حشیش مصرف میکنم منم عذاب وجدان😰 گرفتم که چرا یه جوون بخاطر من معتاد بشه با خودم گفتم باهاش یه مدت حرف میزنم هروقت ترک کرد ترکش میکنم... سیزده تیر نودوپنج بدترین روز زندگی من بود رفتم بیرون که ببینمش سوار ماشینش شدم زده بودیم کنار که یه پلیس اومد👨✈️ و مارو گرفت بعد کلی اصرار و خواهش گفت برین اونم رفت جلوی خونشون پارک کرد هرچی گفتم پیاده نمیشم تو کتش نرفت خودش رفت تو خونه و گفت الان همسایه ها میبینن مجبور شدم دنبالش برم😞 تو خونه هرچی گفتم بیا من ببر گوشش نشنید .... 🌸 ادامه دارد⬅️ 🔴توجه📣 کپی این داستان بدون حذف اسم کانال داستان و پند از محتوای داستان 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🗯 🌸🗯 @Dastanvpand 🗯🌸🗯 @Dastanvpand 🌸🗯🌸🗯🌸
تلنگر👌 ♦️در یکی از روستاهای چین پیرمردی فقیر زندگی میکرد.روزی اسب او گریخت و رفت . اهالی به دیدارش آمدند و اظهار همدردی کردند .پیرمرد گفت ؛کسی چه میداند شاید خیر است شاید شر. چند روز بعد اسب او همراه عده ای اسب وحشی به خانه برگشت . دوباره اهالی آمدند و اظهار شادی کردند . باز پیرمرد گفت ؛کسی چه میداند شاید خیر باشد شاید شر. پسر پیرمرد هنگام تعلیم اسب ها زمین خورد و پایش شکست باز اهالی آمدند و اظهار همدردی کردند . پیرمرد باز گفت ؛کسی چه میداند شاید خیر باشد شاید شر. از قضا از طرف فرمانروا برای سرباز گیری آمدند و پسر پیرمرد که پایش شکسته بود را نبردند .اما اسب ها را در عوض کمک پیرمرد به ارتش با خود بردند . اهالی دیگر هیچ نگفتند . 🔸کسی چه میداند شاید (خیر ) باشد شاید (شر) 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
🌱حکایت يكی از مسلمانان ثروتمند با لباس تميز و فاخر محضر رسول خدا صلی الله عليه و آله آمد و در كنار حضرت نشست، سپس فقيری ژنده پوش با لباس كهنه وارد شد و در كنار آن مرد ثروتمند قرار گرفت. مرد ثروتمند يكباره لباس خود را جمع كرد و خويش را به كناری كشيد تا از فقير فاصله بگيرد. پيامبر خدا صلی الله عليه و آله از اين رفتار متكبرانه سخت ناراحت شد و به او رو كرد و فرمود: آيا ترسيدی چيزی از فقر او به تو سرايت كند؟ مرد ثروتمند گفت: خير! يا رسول الله. پيامبر صلی الله عليه و آله: آيا ترسيدی از ثروت تو چيزی به او برسد؟ ثروتمند: خير! يا رسول الله. پيامبر صلی الله عليه و آله: پس چرا از او فاصله گرفتی و خودت را كنار كشيدی؟ ثروتمند: من همدمی (شيطان يا نفس اماره) دارم كه فريبم می دهد و نمی گذارد واقعيتها را ببينم، هر كار زشتی را زيبا جلوه می دهد و هر زيبايی را زشت نشان می دهد. اين عمل زشت كه از من سر زد، يكی از فريبهای اوست. من اعتراف می كنم كه اشتباه كردم. اكنون حاضرم برای جبران اين رفتار ناپسندم نصف سرمايه خود را رايگان به اين فقير مسلمان بدهم. پيامبر صلی الله عليه و آله به مرد فقير فرمود: آيا اين بخشش را می پذيری؟ فقير: نه! يا رسول الله. ثروتمند: چرا؟! فقير: زيرا می ترسم من نيز مانند تو متكبر و خودپسند باشم و رفتارم مانند تو نادرست و دور از عقل و منطق گردد. 📚بحار ج 22، ص 130 و ج 72، ص 13 🖋☕️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃 روزی یکی از اولیا به حضرت الیاس و حضرت خضر (ع) شکایت کرد که مردم زیاد غیبت می کنند و غیبت هم از گناهان کبیره است و هر چه آنها را نصحیت می کنم و آنها را منع از غیبت می کنم ، به حرفم اعتنایی نمی کنند و آن عمل قبیح را ترک نمی کنند . چه کنم ؟ حضرت الیاس (ع) فرمود : چاره این کار این است که وقتی وارد چنین مجلسی و دیدی غیبت می کنند ، بگو: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» پروردگار ، ملکی را بر اهل مجلس موکل می کند که هر وقت کسی خواست غیبت کند آن ملک جلوی این عمل زشت را می گیرد و نمی گذارد غیبت شود . سپس حضرت خضر (علیه السلام) فرمود : وقتی کسی در وقت بیرون رفتن از مجلس بگوید: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» , حضرت حق ملکی را می فرستد تا نگذارد که اهل آن مجلس غیبت او را کنند. ٥٧ 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ ✍دختر خردسالی وارد یک مغازه جواهر فروشی شد و به گردن بند یاقوت نشانی که در پشت ویترین بود اشاره کرد و به صاحب مغازه گفت: این گردن بند را برای خواهر بزرگم می خواهم؛ ممکن است آن را به زیباترین شکل ممکن بسته بندی کنید؟ صاحب مغازه با کمی تردید به دخترک نگاهی کرده و پرسید: چقدر پول همراه خود داری؟ دختر، از جیب خود دستمال کوچکی را بیرون آورد و گره های آن را به دقت باز کرد. سپس در حالیکه محتویات آن را روی میز می ریخت با هیجان از جواهر فروش پرسید: این کافی است؟ پولی که او به همراه خود داشت، در واقع چند سکه پول خرد بود... ☘دختر ادامه داد: امروز روز تولد خواهر بزرگم است؛ می خواهم این گردن بند یاقوت را به عنوان هدیه روز تولد، به او بدهم. پس از فوت مامانم، خواهر بزرگم ، مثل مادر از ما مراقبت می کند؛ فکر می کنم او این گردن بند را دوست داشته باشد چون رنگ آن، درست همرنگ چشمان اوست...صاحب مغازه، گردن بند یاقوتی که دخترک می خواست را آورد و آن را در یک جعبه کوچک قرار داده و با کاغذ کادوی قرمز رنگی بسته بندی نمود. سپس بر روی آن یک روبان سفیدچسباند و به دخترک داد ...دختر کوچک شاد و خندان در حالیکه به بالا و پایین می پرید، به سمت خانه روان شد. 💥ساعتی بعد، دختری با چشمانی آبی وارد مغازه شد و پرسید: این گردن بند از مغازه شما خریداری شده است؟ قیمت آن چقدر است؟صاحب مغازه پاسخ داد ، قیمت کالاهای این مغازه، رازی است بین من و خریدار. دختر گفت: خواهر کوچک من فقط مقداری پول خرد داشت. این گردن بند اصل است و قیمت آن بالاست. پول خواهر من به این گردن بند یاقوت نمی رسد. صاحب مغازه جعبه جواهر را مجدداً دوباره با دقت بسته بندی کرده و روبان آن را بر روی آن چسباند. سپس آن را به دختر دادو گفت: خواهر کوچک شما، در مقایسه با تمامی انسان ها، قیمت بالاتری بابت این گردن بند پرداخته است. چون او همه ی دار و ندار خود را برای خرید آن داده است... ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ ______________ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند 🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯 🗯 🌸 @Dastanvpand 🌸 واقعی و عبرت آموز بنام 🗯 قسمت دوم اونم رفت جلوی خونشون پارک کرد هرچی گفتم پیاده نمیشم تو کتش نرفت😔 خودش رفت تو خونه و گفت الان همسایه ها میبینن مجبور شدم دنبالش برم😞 تو خونه هرچی گفتم بیا من ببر خونم گوشش نشنید😭 دیدم لباس هاش درآورد اومد طرفم ، ازش خواهش و التماس کردم نتونستم مقاومت کنم و عفت من از بین برد گریه کردم😓 بیقراری کردم ولی همه چی تموم شده بود😞 خودش میگفت که عمدی نبود میگفت نگرانیت چیه زن خودمی به پای بابات می افتم ... دیگه مجبور شدم به زندگی ادامه بدم یه چند روزی زندگیم تیره و تار😔 شد ولی بعدش گفتم باهم ازدواج میکنیم دیگه نگرانی نداره ... شب کنکورم بود داداش کوچکم که با اون دوست بود خونه اون ها بود شب مونده بود خونه اونا ... بهم اس داد و خوابیدم از بخت بد داداشم شب پا شده و گوشی📲 اون برداشته و چک کرده و دیده که شماره من تو گوشیه😞 از کنکور برگشتم خونه، دیدم داداش کوچیکم به اونا گفته که شماره من تو گوشی پسر داییمه داداش کوچیکم اومد سراغم و خواست من بزنه 👋 ک خانواده ام نذاشتن .. خلاصه زندگی تیره من شروع شد نمیدونید چه عذابی کشیدم وقتی اوج ناراحتی در چشمای پدرم دیدم 👴چقدر شرمنده شدم😥 وقتی برادر بزرگم هیچی نگفت بهم که هیچ همشون سعی کردند من به زندگی برگرودنن و ثابت کنن که کارم اشتباه بوده .یه مدت زندانی شدم گوشی نداشتم.😞 پسردایی ام 👨💼هم گاهی با دوستم تماس می گرفت که حال من بپرسه همیشه از ارتباط صمیمی اون ها بدم میومد وقتی هی بهم دیگه اس میدادن و زنگ میزدن ... یا روزی باهم سه تایی رفتیم بیرون و من اتفاقی گوشیش برداشتم دیدم رنگ هردوشون پرید وقتی اس ام اس هاشون خوندم و دیدم فدات شوم بوس💋...فرستادن دنیا رو سرم خراب شد😭 ... خلاصه گاهی به زور یه گوشی چیزی پیدا میکردم بهش اس میدادم فکر میکردم اونم داره مثل من میسوزه شب ها تا صبح بید اره😔 .... یه مدت گذشت من تو دانشگاه شهرهمجوارمون قبول شدم .. 🌸 ادامه دارد⬅️⬅️ 🔴توجه📣 کپی این داستان بدون حذف اسم کانال داستان و پند از محتوای داستان 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🗯 🌸🗯 @Dastanvpand 🗯🌸🗯 @Dastanvpand 🌸🗯🌸🗯🌸
❤️ شهيد كاوه در كردستان علي‌رغم اينكه براي آموزش نيروها اهمیت بالايي قايل بود و مسئول مستقيم او زياد تمايل نداشت وي را (كه از مربيان دلسوز و قوي محسوب مي‌شد) به جبهه اعزام كند، اما روح پرتلاطم او به دنبال فرصتي بود تا رودرروي دشمن قرار گيرد و در صحنه‌هاي كارزار انقلاب و ارزش‌هاي آن عملاً دفاع كند. بنابراين در اولين فرصت با جلب رضايت فرمانده پادگان با شور و شوقي فراوان به ديار كردستان (كه در آن زمان توسط گروهك‌ها و عناصر ضدانقلاب دچار مشكلات و آشوب شده بود)، عزيمت كرد. او كه به همراه تعدادي از برادران پاسدار جهت آزادسازي شهر بوكان وارد كردستان شده بود، به دليل لياقت‌ها و مهارت‌هايي كه داشت، در همان ابتدا به عنوان فرمانده يك گروه دوازده نفره انتخاب شد. شهيد كاوه در اين منطقه براي مبارزه با ضدانقلاب – كه از حمايتهاي خارجي برخوردار بود و با جناياتي هولناك، توطئه شوم جدايي ان نقطه از ميهن اسلامي را در ذهن مي‌پروراند – شب و روز نداشت و به دليل تلاش بسيار زياد، جديت و پشتكار، شجاعت و روحيه شجاعت‌طلبي كه داشت، در مدت كوتاهي به سمت فرماندهي عمليات سپاه سقز منصوب شد و در اين زمان با ناباوري همگان همراه تعداد كمي نيرو، عمليات آزاد سازي منطقه مرزي بسطام را با شهامت غيرقابل وصفي طرح‌ريزي و45 كيلومتر جاده مرزي را طي يك مرحله و در عرض 24 ساعت در قلب منطقه تحت نفوذ ضدانقلاب آزاد كرد. ضدانقلاب كه با برخورداري از سلاح و امكانات ونيروي رزمي فراوان،عرصه را براي نيروهاي نظامي و انتظامي تنگ كرده بود و جنايات فجيعي مرتكب مي‌شد، باورود جوانان دلير و متعهدي چون شهيد كاوه به صحنه عمليات،به اين نتيجه رسيد كه ماندن در كردستان برايش سنگين تمام خواهد شد. شهيد كاوه و همرزمانش با عمليات پي در پي، مزدوران استكبار را در منطقه منفعل و مستاصل كرده بودند تا جايي كه ضدانقلاب در اوج استيصال و درماندگي براي زنده يا مرده او جايزه تعيين كرده بود. نقش شهيد در تيپ ويژه شهدا به دنبال عمليات سرنوشت‌ساز نيروهاي سپاهي در محورهاي مختلف كردستان و همزمان با تشكيل تيپ ويژه شهدا (كه فرماندهي آن بر عهده شهيد ناصر كاظمي بود) شهيد كاوه به عنوان فرمانده عمليات اين تيپ انتخاب شد. پس از مدت كوتاهي از فعاليت او در اين مسئوليت (كه با آزادسازي بسياري از مناطق همراه بود) آوازه تيپ ويژه شهدا، آنچنان ضدانقلاب‌ها را متحير ساخت كه به كلي روحيه خود را از دست دادند و در مقابل هر يورش رزمندگان اسلام، فرار را بر قرار ترجيح مي‌دادند و مي‌دانستند كه مقاومت در مقابل اين يگان جز خسارت و نابودي ثمري نخواهد داشت. ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ ويژگيهاي اخلاقي صفات ارزنده و ويژگي‌هاي ايماني اين شهيد باعث شد كه خود را وقف انقلاب كند و با اهميتي كه كردستان براي وي داشت خود را فرزند كردستان معرفي مي‌كرد. روحيه والا و انسان دوستي او به قدري در اطرافيان اثر مي‌گذاشت كه با وجود تبليغات سوء دشمنان و ايجاد جو مسموم عليه آن، شهيد و يگان تحت امرش، هنگامي كه به درجه رفيع شهادت نائل شد،مردم مهاباد با پاي برهنه زير پيكر پاك و مطهر سردار بزرگ خود بر سر و سينه مي‌زدند و اشك مي‌ريختند و ضدانقلاب را نفرين مي‌كردند. او با الهام از سخن خداوند كه در وصف مومنان بيان شده است: «اَشِدّاءُ عَلَي الكُفّار رُحَماء بَينَهم»، در قلب مردم و نيروها جاي گرفته بود و هيچ انگيزه‌اي جز خدمت به انقلاب و احياي ارزشهاي الهي نداشت. شهيد كاوه در عين حال كه تمام اوقاتش را براي مبارزه به كار مي‌بست، از پرداختن به تكاليف ديني و انجام مستحبات نيز غافل نبود. او از مروجين قرآن كريم بود و با عشق خالصانه به اسلام و مكتب، آيات جهاد را تلاوت مي‌كرد و در صحنه جنگ و مقاتله با دشمنان، آن را در عمل تفسير مي‌كرد. روحيه اطاعت‌پذيري و ولايتي، هوش سرشار و چابكي در عمليات، مسلح بودن به سلاح تقوا و اخلاق حسنه، شجاعت و بي‌باكي، ساده زيستي و صميميت با نيروها از جمله ويژگي‌هاي شخصيتي آن شهيد والامقام است. با وجودي كه در مقابل ضدانقلاب سازش‌ناپذير، جسور و با شهامت بود، اما در داخل تيپ با نيروهاي تحت امر خود برخوردي بسيار متواضعانه و باصفا و صميمي داشت و همين تواضع او سبب شده بود كه محبوبيت خاصي در بين نيروها داشته باشد. شهيد كاوه در قلب نيروهاي بسيجي و سپاهي جاي داشت. او مصداق بارز تلفيق محبت و قاطعيت در امر فرماندهي نظامي بود. روزي يكي از نزديكان وي به منطقه آمده بود. يكي از برادران تقاضا كرد كه كار مناسبي به او محول كند، شهيد كاوه پاسخ داد: همه بسيجي‌ها فاميل من هستند. در بعد آمادگي جسماني، هيچ‌گاه از ورزش غافل نبود و با تشويق نيروها و حضور در مسابقات ورزشي، آمادگي رزمي نيروها را بالا مي‌برد. همواره براي تشويق بچه‌ها مي‌گفت: موفقيت من در كوههاي بلند كردستان مديون ورزش است. او چريكي زبده بود كه در عمل و جنگ چريك شده بود نه با درسهاي تئوري. شهيد كاوه هميشه راهگشاي عمليات بود، هرجا كه كار گره مي‌خورد او رهگشا بود و هر كجا كه از عزم و اراده رزمندگان كاسته مي‌شد، اراده پولادين او به همه آن عزيزان، روحيه‌اي تازه مي‌بخشيد. او براي اينكه بتواند عمليات را بهتر هدايت كند با سلاح پيشاپيش رزمندگان حركت مي‌كرد. با اينكه بارها در صحنه‌هاي عملياتي مجروح شده بود، ولي هميشه قبل از بهبودي، به منطقه باز مي‌گشت و در برخي از مواقع نيز نيروها او را با سر و بدن باندپيچي شده مي‌ديدند ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ نحوه شهادت دهم شهريور ماه 1365، روزي كه روح اين سردار شجاع اسلام و سرباز وارسته حضرت بقيه‌الله الاعظم(عج) در عمليات كربلاي 2 بر بلنداي قله 2519 حاج عمران به پرواز درآمد واقعا شهدا انتخاب شده بودن چندروز بود کلا از حلما خبر نداشتیم تا برادرش زنگ زد گفت حلما رفته باغ پدربزرگشون اطراف تهران سیدهادی هم از بیمارستان مرخص شده اما قشنگ معلومه افسرده و ناراحته خدا خودش آخر این ماجرا را ختم به خیر کنه 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 &راوی حلما سادات &‌ پنج روزه الان باغ آقاجونم اما تصمیم گرفتم دیگه این بازی مسخره را با دلم تموم کنم هادی منو نمیخاد چرا مثل آویزونا باشم اول زنگ زدم به دخترخالم که همسرش ارتشی بود و چندسال بود انتقالشون داده بودن خرمشهر -الو سلام پریوش جان خوبی خانم؟ پریوش:سلام عزیزم ممنون کم پیدایی ؟ -خخخخخ پریو‌ش امیرآقا هنوز ماموریتن ؟ پریوش :آره چطور مگه -مهمون نمیخای ؟ پریوش:قدمت سر چشم اول یه بلیط گرفتم برای اهواز بعد گوشیمو برداشتم به سیدهادی پیام دادم :سلام آقای حسینی اگه امکانش هست ساعت ۱۸مزارشهید عبداللهی ملاقاتتون کنم یاعلی ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ ساک بدست از اتاقم خارج شدم مامان :کجا ان شالله تشریف میبری ؟ -خوزستان پیش پریوش البته قبلش میرم حلقه پسرجانت پس میدم مامان :زده به سرت 😡😡 هادی شوهرته این کارا چیه ؟ دست کردم کیفم شناسنامه ام را به حالت عصبی درآوردم این صفحه ازدواج خالی خالیه اسم هیچکس توش نیست باگریه از خونه زدم بیرون حلقه نقره ای که خریده بودم کردم تو دستم حلقه هادی درآوردم رسیدم مزار سیاه پوشیده بود بدون سلام علیک جعبه حلقه را گذاشتم روی مزار با صدای ک بزور از گلوش خارج میشد گفت :این چیه -حلقه تون آقای حسینی سید:حلما 😢😢😢 -هه حلما تو اگه حلما و غیرت حالیت بود وانمیستادی جلوت ازمن خواستگاری بشه حتما فردا پس فردا میخای بیای ساق دوش داماد هم بشی دستش اومد بالا -بزن، بزن تو‌که بلدی خردم کنی ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662