eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱حکایت مرد منافق و اعجاز بسم الله گویند: مردی بود منافق اما زنی مؤمن و متدین داشت این زن تمام کارهایش را با بسم الله آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نگه دارد زن آن را گرفت و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم در پارچه ای پیچید و با بسم الله آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و بسم الله را بی ارزش جلوه دهد سپس به مغازه خود برگشت در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد. زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد ناگهان دید همان کیسه طلا که پنهان کرد بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن بسم الله در مکان اول خود گذاشت شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را از زن طلب کرد زن مؤمنه فوراً با گفتن بسم الله از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را بجا آورد و از جمله مؤمنین و متقین گردید. 📚روایت های و حکایت ها / 213 212، به نقل از: خزینه الجواهر فی زینه المنابر/ 612. 🖋☕️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱حکایت در محضر قاضی و بهلول آورده اند که در شهر بغداد تاجري بود که به امانتداري و مروت و انصاف و مردم داري شهره شهر شده بود و بیشتر اجناس مطلوب آن زمان را از خارج وارد می نمود و با سود مختصري به مردم می فروخت و از این لحاظ محبوبیتی خاص بین مردم پیدا کرده بود و نیز رقیب و همکار تاجر یک نفر یهودي بود که خیلی سنگدل و بیرحم بود و برعکس آن تاجر همه مردم مکروهش می داشتند واجناس خود را باسود گزاف به مردم می فروخت و نیز شغل صرافی شهر را هم بر عهده داشت و هر یک از بازرگانان که احتیاج به پول پیدا می کردند از او وام می گرفتند و او با شرایطی سخت به آنها پول قرض می داد . از قضاي روزگار آن تاجر با مروت احتیاج به پول پیدا نمود و نزد یهودي آمد و مطالبه مبلغی به عنوان قرض نمود . یهودي از آنجایی که با این تاجر عداوت دیرینه داشت گفت:من با یک شرط به تو پول قرض می دهم و آن این است که باید سند و مدرك معتبري بدهی تا چنانچه در موعد مقرر نتوانی مبلغ را بپردازي ، من حق داشته باشم تا یک رطل از هرمحل که بخواهم از گوشت بدنت را ببرم و چون آبروي آن تاجر در خطر بود ، با این شرط تسلیم شده و مدرك معتبر به آن یهودي سپرد که چنانچه تا موعد مقرر در سند پول آن یهودي را نپردازد علاوه بر پرداخت وام یهودي حق داردتا یک رطل از گوشت تن او را از هر محل که بخواهد ببرد . و از آنجایی که هر نوشی بی نیش نیست آن تاجر با مروت در موعد مقرر نتوانست دین خود را ادا نماید . پس یهودي از خداخواسته قضیه را به محضر قاضی شکایت نمود و قاضی تاجر را احضار نموده و چون طبق قرارداد قبلی تاجر محکوم بود تا بدن خود را در اختیار یهودي بگذارد . آن یهودي با دشمنی که داشت البته عضوي را می برید که قطع حیات تاجر بدبخت را می نمود و از این لحاظ قاضی حکم را به امروز و فردا موکول می نمود تا شاید یهودي از عمل خود منصرف شود ولی یهودي دست بردار نبود و هر روز مطالبه حق خود و اجراي حکم را داشت و این قضیه در تمام شهربغداد پیچید وهمه مردم دلشان به حال آن تاجر با مروت می سوخت واز طرفی چاره دیگري نیز نداشت. تا اینکه این خبر به بهلول رسید و فوراً در محضر قاضی حاضر شد و جزء تماشاچیان ایستاد و خوب به قرار داد آن یهودي و تاجر گوش داد . در آخرین مرحله که قاضی به تاجر گفت: تو طبق مدارك موجود محکوم هستی و باید بدن خود را در اختیار این مرد یهودي قرار دهی تا یک رطل از هر محل که بخواهد قطع نماید . براي دفاع هر مطلبی داري بیان نما . مرد تاجر با صداي بلند گفت : یا قاضی الحاجات تو دانایی و بس. ناگهان بهلول گفت: اي قاضی آیا به حکم انسانیت می توانم وکیل این تاجر مظلوم شوم . قاضی جواب داد البته می توانی هر دفاعی داري بنما بهلول بین تاجر و یهودي نشستو گفت: البته بر حسب مدرکی که قاعده است این شخص حق دارد یک رطل از گوشت بدن تاجر را ببرد ولی باید از جایی ببرد که یک قطره خون از این تاجر به زمین نریزد و نیز چنان باید ببرد که درست یک رطل نه کم و نه زیاد . چنانچه بر خلاف این دو مطلب بریده شود این مرد یهودي محکوم به قتل و تمام اموال او باید ضبط دولت شود . قاضی از دفاع به حق بهلول متعجب و بی اختیار زبان به تحسین او گشود و یهودي قانع گشت. قاضی نیز حکم نمود که فقط عین پول را به یهودي رد نماید . 🖋☕️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ از گوشه چشمم دیدم هادی تو گوش محمد یه چیزی گفت محمد هم اومد دستمو گرفت گفت بیا بشین اعصاب مریضیتو ندارم نشستم کنارش که گوشیم زنگ خورد مامانم بود -سلام جانم مامانم مامان‌:..... -آهان زنگ زدی حال ایشونو بپرسی خودشون تلفن همراه دارن خداحافظ روبه محمد گفتم میرم حیاط اینجا دارم خفه میشم ده دقیقه دیگه صدای هادی باعث شد اشکامو پاک کنم سرمو بیارم بالا هادی:فکر نمیکردم بخاطر من حاضر بشید دروغ بگید ،سرمادر داد بکشید -من به کسی دروغ نگفتم بعد لطفا کاسه داغتر از آش نشید نرگس به سمتم دوید گفت :زهرا به هوش اومده میخاد تورو ببینه سریع دویدم و رفتم لباسای مخصوص پوشیدم نذاشتم حرف بزنه گونه اش را بوسیدم گفتم نصف جونم کردی زهرا به امام حسین(ع) قسم دوروز زهرا تو بخش مراقبتهای ویژه بود بعد منتقل شد بخش تو اتاق خصوصی باید یه خانم میومد پیشش من موندم بعنوان همراه زهرا بعداز ۱۵روز از بیمارستان مرخص شد ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ روزها میگذشت من حتی با مادرم هم سرسنگین شده بودم تیرماه داشت ب پایان میرسید مادرم :حلماسادات بیا باهات حرف دارم -بله مادر:خواستگار زنگ زده با صدای عصبی بغض آلود : من نمیخام ازدواج کنم مادر:دو دقیقه بشین ببین من چی میگم مادر هادی زنگ زد دوباره بیان خواستگاری -الله اکبر اللـــــــه اکبـــــــر چرا نمیذارید من آروم باشم من از پسره متنفرم میفهمید متنفرم ولم کنید افسردگیم شدیدتر شده بود خیلی سخته نتونی دل بکنی اما غرورتم خرد شده باشه سخته وحشت کنی اینکه اونکی دوسش داری کنار دیگری ببینی سخته ک فقط بتونی عشقت تو بلک لیست تلگرامت کنترل کنی و بترسی از اینکه عکساش از یه نفره دربیاد بشه دونفره مردم چه میدونستن من چه میکشم با عشقی ک کل وجودمو برداشته ۱۵روز میگذشت که یکی از بچه ها پایگاه گفت هادی رفته خواستگاری ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ این خبر مثل تیر خلاص به جسم روح نیم جانم واردشد مزارشهدا قطعه سرداران بی پلاک بودم روز یکشنبه معمولا خیلی خلوت میشد بی اختیار اشکام میریخت به کل قطعه نگاه میکردم خاطراتم یادم میومد آه وقتی آروم شدم سر از مزار بلند کردم ۸شب بود اومدم از قطعه خارج بشم ک با هادی روبرو شدم سریع از کنارش رد شدم قدم اول به دوم برنداشته پشیمان شدم برگشتم و گفتم تبریک میگم آقای حسینی ان شاالله خوشبخت بشید سرشو بلند کرد متعجب بهم نگاه کرد و گفت :چی میگی تو 😳😳 -هه عروسیتونو میگم خوشحالم که دارید ازدواج میکنید هادی:چرا چرت و پرت میگی 😡😡 کی داره ازدواج میکنه 😡😡 -هه عمه من فقط یادتون باشه خانمم خانمم بهش میگید یهو پشتشو خالی نکنید آخه شما تو ویران کردن این و اون استادین هادی:آخه چرا برای خودت قضاوت میکنی من یه زمان خریت کردم خاستم از خودم دورت کنم که آزار نبینی با دردم بعد دیدم نمیتونم،آرامشم تویی با مادرم حرف زدم بیایم خواستگاری اما تو گفتی نه زن عمو گفته بود به مامان که حتما حلما هادی را نمیخاد یه دختر معرفی کرده بود مادرهم نرفت عمه و زن عمو رفته بودن دختر را دیده بودن من خبرمرگم ماموریت بودم سادات واقعا دیگه منو نمیخای؟ برگشتم سمتش با بغض و عصبانیت داد زدم :نه نمیخوام ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ از مزارشهدا اومدم خونه تمام راه گریه میکردم اومدم مستقیم رفتم اتاقم درم کوبیدم به هم دراتاقمو قفل کردم سه روز بود هیچی نخورده بودم صداها خفیف به گوشم میرسید وقتی چشمامو باز کردم تو بیمارستان بودم مامانم با چشمای گریون گفت : چیکار کردی باخودت حلمای من ساعت ملاقات همه اومدن دیدم حتی هادی موقعه رفتن داداش با شوخی زد رو بینیم و گفت :زود خوب شو خانم خواهر برات یه سورپرایز دارم دکتر بعد از ویزیت دوباره بهم گفت :خدا بهت رحم کرد دختر شبش زهرا اومد پیشم موند بهم گفت هادی هم مریض بوده بعداز اون دیدار بعد از دوروز همه بچه ها فرزانه سادات ، زهرا ،نرگس و شوهرش ،زینب ،داداشم اومدن خونمون گفتن حاضر شم قراره بریم مسافرت ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ مثل جوجه ک دنبال مامانش میره دنبال بچه ها راه افتادم شیک و مجلسی هم ساکمو خودشون قبلا با مامانم بسته بودن سرکوچه مون یه مینی بوس بود سوارکه شدم دیدم هادی هم هست😏😏 زهرا کنار همسرش نشسته بود زینب هم 😳😳کنار یه آقای جوانی نشسته به فرزانه آروم گفتم :اون آقاهه کیه فرزانه:بشین بهت میگم منو فرزانه کنار هم نشستیم زهرا و همسرش باهم زینب و اون آقاهم باهم هادی ومحمد باهم یه یک ساعتی بود حرکت کرده ‌بودیم که فرزانه رو به داداشم گفت :آقای موسوی لطفا ورودی همدان یه لحظه بایستید دوستم به ما بپیوندن محمد:بله چشم بعد رو به من گفت اون موقعه ک افسرده بودی زینب نامزد کرد چندین بار هممون اومدیم خونتون اما تو انگار مارو نمیدیدی -الان کجا داریم میریم ؟ فرزانه :جنوب -جنوب 😳😳 چرا جنوب فرزانه:بلکه هم شما دوتا از خرشیطان بیاید پایین -😶😶😶هه آره حتما اونجا هم خردم کنه همدان دوست فرزانه به ما اضافه شد یه دختر خیلی خوشگل و خیلی محجبه یه حلقه طلاسفید دستش بود معلوم بود متاهله فرزانه :معرفی میکنم مهدیه ایناهم به ترتیب حلماسادات ،زهرا،زینب آقایونم حمیدآقا شوهرزهرا آقا ابراهیم شوهر نرگس محمدآقا شوهر زینب اون دوتا آقای آخریم داداش و سی پریدم بین حرفش گفتم دوست داداشم مهدیه جون بشین خسته میشی توهمدان ناهار خوردیم وبه سمت جنوب راه افتادیم داداش:یوسف جان فدات داداش دم شط کارون بزن کنار یه تنفس کنن یوسف:باشه محمدجان ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سگه گیر کرده پلیس میره نجاتش میده٬ ثانیه پنجاهم رو باید هی زد رو تکرار.. 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
عکس سلفے بسیار زیبــــــــــــــــــــا😍😔 شادی موج میزنه 😊
🌸 رجبیون کجایند؟ 🍃 حضرت  علیه السلام فرموده است: روز رستاخیز سروشى از درون عرش ندا می دهد " این الرجبیون؟" رجبیون کجایند؟ 🍃 گروهى برمی خیزند که چهره شان براى مردم محشر می درخشد، بر سرشان تاج پادشاهى آکنده از مروارید و یاقوت است. همراه هر یک از ایشان هزار فرشته از سوى راست و هزار فرشته از سوى چپ ایستاده اند و به او می گویند اى بنده خدا! کرامت خداى بر تو گوارا باد! 🍃 از عرش هم ندا می آید که اى بندگان من! سوگند به عزت و جلال خودم جایگاه شما را گرامى و عطاى شما را جزیل قرار می دهم و غرفه هایى از بهشت به شما ارزانى می دارم که از زیر آن جوی ها جارى است و جاودانه در آن خواهید بود و پاداش عمل کنندگان چه نیکوست ، شما براى من در ماهى، روزه ی مستحبى گرفتید که حرمت آن ماه را بزرگ و حق آن را واجب کرده ام. اى فرشتگان من! این بندگان و کنیزکان مرا به بهشت درآورید. ♥️ علیه السلام اضافه فرموده که این پاداش کسى است که چیزى از ماه رجب را روزه بگیرد، هر چند یک روز از دهه اول یا دوم یا آخر آن باشد. 📕 روضة‌الواعظین، ج۲، ص۴۰۲ 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃 🌺🍃 🍃🌺🍃
💧 داستان کوتاه قشنگه, بخونید "طلبه و دختر فراری" شب "طلبه جوانی" به نام "محمد باقر" در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود، به ناگاه "دختری" وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که "ساکت باشد.!" دختر گفت: "شام چه داری؟" طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق "خوابید" و محمد به "مطالعه" خود ادامه داد. از آن طرف چون این دختر فراری "شاهزاده" بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از "حرمسرا" فرار کرده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند. صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به "نزد شاه" بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ... محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به "دست جلاد" خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان "خطائی" کرده یا نه؟ بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید: چطور توانستی در "برابر نفست"" مقاومت نمائی؟!" محمد باقر ۱۰ انگشت خود را نشان داد و شاه دید که "تمام انگشتانش سوخته!!" لذا علت را پرسید؛ طلبه گفت: چون او به خواب رفت "نفس اماره" مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی "شعله سوزان شمع" می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به "فضل خدا،" "شیطان" نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و "ایمان و شخصیتم" را بسوزاند. شاه عباس از "تقوا و پرهیزکاری" او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به "عقد" میر محمد باقر در آوردند و به او لقب "میرداماد" داد. * امروزه تمام علم دوستان از وی به "عظمت و نیکی" یاد کرده و نام و یادش را گرامی می‌دارند.* 💥این است عاقبت پاکی👌 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مردی داستان خود را بازگو میکند و میگوید . من دارای شش دختر بودم و زنم دو باره حامله شد با خودم گفتم : اگر زنم دو باره دختر بیاره من طلاقش میدهم ، ولی چیز عجیبی برام پیش آمد شب در خواب دیدم که دو مامور آمدند دست من را گرفتند و به جهنم بردند ولی جهنم هفت دروازه دارد ... من را به هر دری که میبردند یک دختر از دخترهام جلوی در نشسته بود نمیگذاشت که مرا از اون در ببرند تو. ولی شش دخترم مرا از در جهنم نجات دادن تنها یک در مانده بود که مرا ببرند. مرا به اون در بردند ولی از خواب پریدم. همون جا شکر و سپاس خدا را کردم و توبه کردم فهمیدم که هیچ کار خدا بی حکمت نیست. شاکر باشیم به اون چیزی که خداوند به ما عطا میکند چون پسر و دختر تنها دست خداست . وآنچه الله می پسندد از انتخاب ما بهتر است به فرمودیه این آیه که در سوره شوری خداوند عزوجل میفرماید: لِّلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ يَهَبُ لِمَن يَشَاءُ إِنَاثًا وَيَهَبُ لِمَن يَشَاءُ الذُّكُورَ ﻣﺎﻟﻜﻴﺖ ﻭ ﺣﺎﻛﻤﻴﺖ ﺁﺳﻤﺎﻧﻬﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﺳﺖ ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﻰ ﺁﻓﺮﻳﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻛﻨﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﭘﺴﺮ. (49) أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَانًا وَإِنَاثًا وَيَجْعَلُ مَن يَشَاءُ عَقِيمًا إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ ﻳﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻛﻨﺪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ میدهد ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻋﻘﻴﻢ میگذارد ! (50) چه کسی گمراهتر از این است که از غیر خدا پسر یا دختر بخواهد بجز نادانان ؟ وقتیکه روح در تو دمیده میشود در شکم یک زن هستی وقتیکه بدنیا می آیی گریه میکنی در آغوش یک زن هستی آخر دعوانا أن الحمدلله رب العالمین   رولینک👇      http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662