🍃💟 داستان کوتاه
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی این ها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.
درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی این ها را ترک کنم و با تو همراه شوم. با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.
صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند .
در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید شود وارستگی حاصل خواهد شد.
☘🗯 @Dastanvpand
🎨سلام تا لحظاتی دیگه با داستان واقعی🎨🎨 با عنوان: #حق_الناس ما رو همراهی کنید
🔰👇💔💔👇🔰
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯
🗯 🌸 @Dastanvpand
🌸
🔥 داستان واقعی #حق_الناس
💫 #قسمت_اول
💠من از بچگی تا دوران بلوغ خیلی بچه خوبی بودم یادم نمیاد روزه نگرفته باشم نماز هم میخوندم ولی بعد از بلوغ شروع کردم به سستی و🔥 گناه
🔥
😔فقط ماه رمضان نماز میخوندم و روزه میگرفتم تا اینکه 6 سال پیش تبدیل شده بودم به یک هیولای فاسد غرق شده در گناه
🔸ما یک داماد داشتم همسن و سال خودم همش به من میگفت مهدی ماه رمضان هم لازم نیست نماز بخونی و روزه بگیری الکی خودت رو خسته میکنی وقتی پیر شدیم هر دو باهم میریم مسجد بس میشینیم یک ضرب نماز میخونیم...
😞 تا حدی که نعوذبالله خدا یکم به ما بدهکار بشه
🔸6 سال پیش یک روز بهمون خبر دادند که دامادمون و پدرش که سایپا داشتند با یک تانکر گاز شاخ به شاخ تصادف کردند
▪️خلاصه هردو فوت کرده بودند دم در اونا نشسته بودم و منتظر اومدن جنازه ها بودیم که...
🗯یهو تو فکر فرو رفتم فکر کردم حالا اون چه جوابی داره برای نماز و روزه هایی که به جا نیاورده....
😥واقعا اگه من جای اون بودم باید چی جواب میدادم برای گناهان بیشماری که کردم باید چه بهانه و عذری می اوردم
وای خدای من چنان در فکر فرو رفته بودم که اصلا متوجه نشدم که جنازه ها رو خیلی وقت بود که آورده بودند.
🔆اون روز گیج و منگ بودم تا شب همش فکر میکردم به اینکه الان دارن ازش چی میپرسن و اون چه جوابی داره و اگر من بودم چی ؟؟؟؟
🌙شب با کلی ناراحتی خوابیدم تو خواب دیدم که توی صحرای تاریک هستم....
🌸 ادامه دارد....
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🗯
🌸🗯 @Dastanvpand
🗯🌸🗯 @Dastanvpand
🌸🗯🌸🗯🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
به آخرین یکشنبه
سال 97 خوش آمدید
خدایا
نعمت سلامتى مبدا
همه نیازهاست
وعاقبت بخیرى
مقصدهمه نیازها
تو رابه مهربانیت
این دو را در این روزهای
آخر سال به
همه دوستان
وعزیزانم عطا فرما
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#داستانک
همین یکساعت پیش، تصمیم گرفتم بیرون بروم که هم عینکم را که شکسته بود و تعمیر شده بود از چند خیابان آنطرفتر تحویل بگیرم، هم در برگشت نان تازه و پنیر و چند چیز دیگر بخرم. رسیدِ عینک که باید در کیفم میبود، نبود!
ده دقیقه به دنبال آن گشتم و با قدری تاخیر از خانه بیرون زدم.
نانوایی پول خرد نداشت که به من برگرداند. این پول خرد را برای یک خرید از مغازهی دیگری که میدانستم کارتخوان ندارد لازم داشتم، به هرحال مجبور شدم تغییر مسیر بدهم و به جای دیگری بروم.
جایی که همیشه پارک میکردم جا نبود، قدری صبر کردم. جا که پیدا شد، خواستم با دندهعقب پارک کنم، دیگری آمد جای مرا گرفت. مجبور شدم ماشین را جایی دورتر پارک کنم که از مغازهای در آن سوی چهارراه پنیر بگیرم.
چراغ عابر هم قرمز شد و مجبور شوم باز هم قدری بیشتر معطل بمانم و نهایتا موفق شدم پنیر بخرم.
در برگشت، پنیر در دست، از خط عابر میگذشتم که زن میانسالی از روبرو آمد و گفت: یتیم در خانه دارم. این را به من میدهی؟
گفتم نه. ببخشید.
چند قدم جلوتر رفتم. زنجیرهی حوادث را مرور کردم. داستان همین بود! پنیر قرار بود به او برسد. روزی او این بود. شاید دعایی کرده بود. شاید دل کودکش پنیر خواسته بود. هرچه بود، اوستاکریم من و نانوا و رسیدِ عینک و چراغ قرمز را ردیف کرده بود برای همین کار. به شتاب برگشتم و زنجیره را کامل کردم.
رفیقی بازاری داشتم که این حقیقت را خیلی خوب فهمیده بود و میگفت: «ببین فلانی، اوس کریم یک نظر بکنه حله! »
✍علی اکبر کاویانی
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شگفتی_آفرینش🍄
🎋تصاویر زیباترین قارچ های دنیا🍄
#سبحان_الله
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🌷🌷🌷
همه رو میشه ترک کرد!
ولی این کانال و بچه هاش رو نه..😍
اين گل تقديم به همه بچه هاي کانال داستان ور مان مذهبی❤️❤️
همتون عشقید عشق 🌷
ٰ 🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌿🌹🌹🌿
🌿🌿
🌿 🌿
🌿 🌿🌿
🌿 🌿🌿🌿
🌿 🌿🌿🌿🌿
🌿 🌿🌿🌿🌿
🌿 🌿🌿🌿🌿
🌿 🌿🌿🌿
🌿
🌿
🌿
🌿
🌿
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#وصیت_اسکندر
پادشاه بزرگ یونان، اسکندر ، پس از تسخیر حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک شدن مرگ، اسکندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:
من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً انجام دهید.
فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند.
اسکندر گفت:
اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.
دوم اینکه مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.
سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.
مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت و گفت :
پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟
اسکندر در پاسخ به این پرسش، نفس عمیقی کشید و گفت:
من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه آموخته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند تا مردم بدانند هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند. بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.
دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان، این پیام را به مردم می رساند که حتی ذره ای طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.
سومین خواسته ام یعنی بیرون بودن دستهایم از تابوت ... می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت
یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد.
در آنجا پسر کوچک شان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.
روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید:
پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟
پسر جواب داد:
امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما
گفتند و بحث کردیم، خانم معلّم برایمان یک کتاب قصّه خواند و یک کاردستی هم درست کردیم.
پدر پرسید:
ریاضی و علوم نخواندید؟
پسر گفت: نه
روز دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تکرار کرد، پسر جواب داد:
امروز نصف روز را ورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفس مان
را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به ما یاد دادند که باید قسمتی از درآمدمان را به دولت بدهیم تا برای آبادی شهرها و روستاها خرج شود.
بعد از چندین روز که پسر می رفت و می آمد و تعریف می کرد، پدر کم کم نگران شد چرا که می دید در مدرسه پسرش وقت کمی در هفته صرف ریاضی، فیزیک، علوم، و چیزهایی که از نظر او درس درست و حسابی بودند می شود، از آن جایی که پدر نگران بود که پسرش در این دروس ضعیف رشد کند به پسرش گفت:
پسرم از این به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو ریاضی و فیزیک کار کنم.
بنابراین پسر دوشنبه ها مدرسه نمی رفت، دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند که چرا پسرتان نیامده، گفتند مریض
است.
دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز یک بهانه ای آوردند.
بعد از مدّتی مدیر مدرسه مشکوک شد و پدر را به مدرسه فرا خواند تا با او صحبت کند.
وقتی پدر به مدرسه رفت باز سعی کرد بهانه بیاورد امّا مدیر زیر بار نمی رفت، بالاخره به ناچار حقیقت ماجرا را تعریف کرد.
گفت: که نگران پیشرفت تحصیلی پسرش بوده و از این تعجّب می کند که چرا در مدارس استرالیا این قدر کم درس درست و حسابی می خوانند.
مدیر پس از شنیدن حرف های پدر کمی سکوت کرد و سپس جواب داد:
ما هم ۵۰ سال پیش مثل شما فکر می کردیم.
تعریف باسوادی فقط خواندن فیزیک و شیمی و ریاضی نیست بلکه احساس مسئولیت و مشارکت نسبت به مسایل جامعه است.
مهارت های زندگی و اجتماعی شدن در یک جامعه مدنی برای همه لازم است ولی فیزیک و شیمی ممکن است برای گروهی خاص کارگشا باشد.
انسان ها نادان به دنيا مى آيند نه احمق
آنها توسط آموزش اشتباه، احمق میشوند!
✅"بزرگترين دشمن سعادت و آزادى انسان ها دفاع کورکورانه از عقايد و باورهاى غلط است."
✍️برتراند راسل
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
#داستانک
همین یکساعت پیش، تصمیم گرفتم بیرون بروم که هم عینکم را که شکسته بود و تعمیر شده بود از چند خیابان آنطرفتر تحویل بگیرم، هم در برگشت نان تازه و پنیر و چند چیز دیگر بخرم. رسیدِ عینک که باید در کیفم میبود، نبود!
ده دقیقه به دنبال آن گشتم و با قدری تاخیر از خانه بیرون زدم.
نانوایی پول خرد نداشت که به من برگرداند. این پول خرد را برای یک خرید از مغازهی دیگری که میدانستم کارتخوان ندارد لازم داشتم، به هرحال مجبور شدم تغییر مسیر بدهم و به جای دیگری بروم.
جایی که همیشه پارک میکردم جا نبود، قدری صبر کردم. جا که پیدا شد، خواستم با دندهعقب پارک کنم، دیگری آمد جای مرا گرفت. مجبور شدم ماشین را جایی دورتر پارک کنم که از مغازهای در آن سوی چهارراه پنیر بگیرم.
چراغ عابر هم قرمز شد و مجبور شوم باز هم قدری بیشتر معطل بمانم و نهایتا موفق شدم پنیر بخرم.
در برگشت، پنیر در دست، از خط عابر میگذشتم که زن میانسالی از روبرو آمد و گفت: یتیم در خانه دارم. این را به من میدهی؟
گفتم نه. ببخشید.
چند قدم جلوتر رفتم. زنجیرهی حوادث را مرور کردم. داستان همین بود! پنیر قرار بود به او برسد. روزی او این بود. شاید دعایی کرده بود. شاید دل کودکش پنیر خواسته بود. هرچه بود، اوستاکریم من و نانوا و رسیدِ عینک و چراغ قرمز را ردیف کرده بود برای همین کار. به شتاب برگشتم و زنجیره را کامل کردم.
رفیقی بازاری داشتم که این حقیقت را خیلی خوب فهمیده بود و میگفت: «ببین فلانی، اوس کریم یک نظر بکنه حله! »
✍علی اکبر کاویانی
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯
🗯 🌸 @Dastanvpand
🌸
🔥 داستان واقعی #حق_الناس
💫 #قسمت_سوم
😭گفتم چرا تو این وضعیت هستی...؟
😔گفت مهدی جان چی بگم بخدا همیشه به فکر این روز بودم ولی دونفر به گردنم حق دارند.....
😔حق الناس رو نمیشه کاری کرد حالا اینجا منو بستند تا روزی که اونا حلالم نکند آزاد نمیشم و یا باید تا روز حساب رسی اینجوری بمونم تو رو خدا مهدی دونفر هستند بگو حلالم کنند....
😭گفتم دونفر کیا هستند؟
همش میگفت دو نفر چندین بار پرسیدم اسمشون چیه کی هستند ولی همش تو جوابم میگفت دونفر فکر کنم خواست خدا نبود که اسمشونو بهم بگه....
👌ولی یک لحظه که اجازه دادند اسم ها رو بگه فقط فرصت کرد بگه اوستا رحمان
🔸خبر داشتم که تازگی از شریک مغازش که اسمش اوستا رحمان بود جدا شده بودند ولی خبر نداشتم که تو جریان جدا شدنشون یکم خرد حساب باهم داشتند...
👈خلاصه نذاشتن اسم نفر بعدی رو هم بهم بگه فقط چندین بار فریاد زد اوستا رحمان و بعدش یهو از خواب بیدار شدم.....
😰وای خدای من چه خوابی بود تمام تنم داشت میلرزید هم از ترس هم از خوشحالی که هنوز زنده هستم
😭دلم میخواست از خوشحالی فریاد بزنم ولی وقتی یاد جهنم و دامادمون افتادم کلی گریه کردم نفسم بند اومده بود اشکام مثل سیل جاری شدند....
😓هیچ وقت اینطور گریه نکرده بودم خدایا ما چقدر غافلیم از اینکه واسه چی اومدیم این دنیا و عاقبتمون به کجاست
🤔نشستم و کلی فکر کردم حس میکردم یکی تو دلم داره دلداریم میده و میگه اشکالی نداره از این به بعد جبران کن تو که هنوز فرصت داری....
😔به همه گناهانی که کردم فکر کردم دیدم که چقدر من گناهکارم خدایا یعنی اگه توبه کنم منو می بخشی همون صدای تو دلم گفت به ی شرط که جبران کنی...
🗯بعدش فکر کردم حالا واسه دامادمون و حسن آقا چیکار کنم خدایا چه عذابی دارن میکشند
🚿رفتم حمام کردم و اومد رو جا نماز گفتم خدایا من قول میدم جبران کنم تا حد توانم ولی خدایا کمکم کن خدایا ی امتحان ساده ازم بگیر ولی جایزش میخوام این باشه که گناهانم رو پاک کنی و روزی که بر میگردم پیشت رو سفید باشم....
📿نمازم رو خوندم ولی چه نمازی خدایا یک باره دیگه همچین نمازی رو قسمتم بکن فکر کنم هر کس یک بار تو عمرش همچین نمازی بخونه و بعدش بدون گناه بمیره والله اعلم بهشتی خواهد بود...
💥با تمام وجود نماز رو میخوندم در حالی دامادم و جهنم و حسن آقا رو در اطراف خودم و خدا رو روبروی خودم حس میکردم مثل بچه ای بودم که روبروش مادرش با آغوشی باز منتظرش که بچش بپره تو بغلش خلاصه نمازم و دعاهام که تموم شد صبحانه خوردم و رفتم سراغ اوستا رحمان.....
🌸 ادامه دارد....
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🗯
🌸🗯 @Dastanvpand
🗯🌸🗯 @Dastanvpand
🌸🗯🌸🗯🌸
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
یک تحویلدار بانک تعریف میکرد:
روزی ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ آﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنه.
ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ!
ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ!
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭمم ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟!
ﮔﻔﺘﻢ:فرقی نمیکنه! ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ!
رفت، ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ کهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺭنج دیدﻩ ای داشت،
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ... .
ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮیلش ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ:
ﭼﺸﻢ ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ.
ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ...
ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ!
ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ...
ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ
ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ!
🔹💠🔹🔶🔹💠🔹
ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ "ﭘﺪﺭ" ﺗﻨﻬﺎﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ.
ﭘــﺪﺭ است که ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﺪﺍﺭد ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳش ﻧﻴﺴﺖ ....
ﺑﻲ ﻣِﻨَﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻏﺮﻳﺒﮕﻲ ﻫﺎﻳش ﻣﻲ ﮔﺬﺭد ﺗﺎ ﭘﺪﺭ ﺑﺎﺷد ...
ﻭ ﭘﺸﺖ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳش ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻲ ﮐﻨد...
خدایا بالاتر از بهشتت چه داری برای پدرم میخواهم.
تقدیم به همه باباها ...💝
🌸🍃
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_یازدهم
👈اندوه شديد آدم عليه السلام، و دلدارى خداوند
🌴قابيل جنايتكار پس از دفن جسد برادرش، نزد پدر آمد. آدم عليه السلام پرسيد: هابيل كجاست؟
🌴قابيل گفت: من چه مى دانم، مگر مرا نگهبان او نموده بودى كه سراغش را از من مى گيرى؟!
🌴آدم عليه السلام كه از فراق هابيل، سخت ناراحت بود، برخاست و سر به بيابانها نهاد تا او را پيدا كند. همچنان سرگردان مى گشت اما چيزى نيافت. تا اين كه دريافت كه او به دست قابيل كشته شده است، با ناراحتى گفت: لعنت بر آن زمينى كه خون هابيل را پذيرفت.(اين زمين، در ناحيه جنوب مسجد جامع بصره قرار گرفته است.(بحار، ج 11،ص 228))
🌴از آن پس آدم عليه السلام از فراق نور ديده و بهترين پسرش، شب و روز گريه مى كرد، و اين حالت تا چهل شبانه روز ادامه يافت.(تفسير نور الثقلين، ج 1،ص 612)
🌴آدم عليه السلام در جستجوى ديگر، قتلگاه هابيل را پيدا كرد و طوفانى از غم در قلبش پديدار شد. آن زمين را كه خون به ناحق ريخته پسرش را پذيرفته، لعنت نمود، و نيز قابيل را لعنت كرد. از آسمان ندايى خطاب به قابيل آمد كه لعنت بر تو باد كه برادرت را كُشتى...
🌴حضرت آدم عليه السلام بسيار غمگين به نظر مى رسيد و آه و ناله اش از فراق پسر عزيزش بلند بود. و شكايتش را به درگاه خدا برد، و از او خواست كه ياريش كند و با الطاف مخصوص خويش، او را از اندوه جانكاه نجات دهد.
🌴خداوند مهربان به آدم عليه السلام وحى كرد و به او بشارت داد كه: آرام باش، به جاى هابيل، پسرى را به تو عطا كنم كه جانشين او گردد.
🌴طولى نكشيد كه اين بشارت تحقق يافت، و حوا عليه االسلام داراى پسر پاك و مباركى گرديد. روز هفتم اين نوزاد، خداوند به آدم عليه السلام چنين وحى كرد: اى آدم! اين پسر از ناحيه من به تو هِبَه (بخشش) شده است، نام او را هبة الله بگذار. آدم عليه السلام از وجود چنين پسرى خشنود شد، و نام او را هبة الله گذاشت.(بحار، ج11،ص 230 و231)
ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_دوازدهم
👈شيث وصى حضرت آدم عليهالسلام
🌴هابيل به شهادت رسيد، ولى خداوند با لطف و عنايت خاص خود، به زودى با جانشين پسرش، جاى او را پر كرد. هنگام كشته شدن او، همسرش حامله بود كه پس از مدتى داراى پسرى شد و آدم عليه السلام او را به نام پسر مقتولش، هابيل نهاد و به عنوان هابيل بن هابيل خوانده مى شد.
🌴پس از آن به لطف خداوند، از حوا پسر ديگرى متولد شد. آدم نام او را شيث گذاشت و فرمود: اين پسرم هبة الله (عطيه خدا) است. شيث هم پيامبر بود و هم وصى حضرت آدم عليه السلام.
🌴شيث كم كم بزرگ شد و به سن ازدواج رسيد. خداوند حوريه اى به صورت انسان كه نامش ناعمه بود براى شيث فرستاد، شيث تا او را ديد شيفته او شد، خداوند به آدم عليه السلام وحى كرد تا ناعمه را همسر شيث گرداند، آدم نيز چنين كرد و پس از مدتى از اين زن و شوهر جديد دخترى متولد شد و به سن ازدواج رسيد، آدم به دستور خدا او را همسر هابيل بن هابيل (پسر عمويش) نمود و به اين ترتيب نسل آدم عليه السلام از اين طريق، افزايش يافت.(بحار، ج 11،ص 228)
ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانک
"زیباترین قلب دنیا"
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می كرد كه زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق كردند كه قلب او به راستی زیباترین قلبی است كه تاكنون دیدهاند. مرد جوان با كمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت كه قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام میتپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تكههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نكرده بودند برای همین گوشههایی دندانه دندانه درآن دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت كه هیچ تكهای آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود میگفتند كه چطور او ادعا میكند كه زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخی میكنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه كن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است.
پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر میرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیكنم. هر زخمی نشانگر انسانی است كه من عشقم را به او دادهام، من بخشی از قلبم را جدا كردهام و به او بخشیدهام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است كه به جای آن تكهی بخشیده شده قرار دادهام؛ اما چون این دو عین هم نبودهاند گوشههایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برایم عزیزند؛ چرا كه یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به كسانی بخشیدهام اما آنها چیزی از قلبشان را به من ندادهاند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یادآور عشقی هستند كه داشتهام. امیدوارم كه آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعهای كه من در انتظارش بودهام پركنند، پس حالا میبینی كه زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی كه اشك از گونههایش سرازیر میشد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم كرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا كه عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ كرده بود...
@Dastanvpand
🌱❤️🍃❤️🍃❤️🌱
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯 🗯 🌸 @Dastanvpand 🌸 🔥 داستان واقعی #حق_الناس 💫 #قسمت_سوم 😭گفتم چرا تو این وض
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯
🗯 🌸 @Dastanvpand
🌸
🔥 داستان واقعی #حق_الناس
💫 #قسمت_چهارم
💠همه جریان رو برای اوستا رحمان تعریف کردم اوستا رحمان اشکهاشو پاک کرد استاد رحمان هم انسان پاک و با خدایی بود...
🔸و گفت آقا مهدی همونطور که خودت و همه میدونند حسن آقا خیلی آدم با خدایی بود حتی آزارش به یک مورچه هم نمیرسید ولی تو حساب کتابمون وقتی داشتیم جدا میشدیم 250 هزار تومن من رو نداد...
😔خیلی هم بهش گفتم که این ظلمه در حق من ولی ایشون جواب نداد دیروز هم خانوادش تو قبرستان جلومو گرفتند و به زور گفتند که باید حلالش کنم.....
💷ولی خودت میدونی حسن آقا یک آدم میلیونر بود و منم یک کارگر با پنج تا بچه و به این پول خیلی محتاجم هر چند که دیروز گفتم حلالش کردم ولی حلالیت که زورکی نمیشه که باید حق منو بچه ها مو بدن بعدش گفتم اوستا رحمان موندم اون یک نفر دیگه رو از کجا پیدا کنم....
😊گفت نگران نباش واسه همین فقط منو گفته چون من اون یک نفر دیگه رو هم میشناسم....
👌اوستا رحمان گفت نگران نباش اون یک نفر رو هم من میشناسم پرسیدم تو رو خدا کیه جریان چیه...
😔بحث سر سه هزار تومن بود که باید حسن آقا به راننده سه چرخه ای میاد که نداده بود و اون راننده سه چرخه هم گفته بود باشه حسن آقا حقم رو نده ولی خدا شاهده سر همین سه هزار روی پل صراط حلالت نمیکنم.
😭اشک از چشام سرازیر شد خدایا ما چقد غافلیم و تو چقد حسابت دقیق ما چقد فراموش کاریم و تو چقد دانا و حکیم و عادل هستی.
😓از یک طرف هم ناراحت بودم که یک انسان باخدا همچون حسن آقا که تو این دنیا میلیونر بود تو اون دنیا کارش لنگ 253 هزار تومن خدایا چه درس بزرگی داری به من دانش آموز ابتداییت میدی...
🔸گفتم اوستا رحمان نگران نباش میرم با برادر ها و خانم حسن آقا حرف میزنم پول رو ازشون میگیرم تو زحمت اون سه هزار تومن راننده سه چرخه رو هم باید بکشی چون من نمیشناسمش....
😊با کمال میل قبول کرد منم شب رفتم خونه حسن آقا کلی مهمون داشتند ولی هر جور شده یکی از برادرای حسن آقا و خانمش رو صدا کردم اون یکی اتاق و کل خواب و جریان رو همونطور که تا الان برای شما دوستان تعریف کردم بازگو کردم..
😭هر دو خیس اشک شدند برادر حسن آقا و خانمش هر دو با بهم گفتند که 253 هزار چیه ما حاضریم میلیونها میلیون بدیم برای حلالیت طلبی حسن اقا
خیلی خوشحال شدم و رفتم خونه....
😔فردا استاد رحمان با ناراحتی تمام بهم زنگ زد گفت دستت درد نکنه آقا مهدی واسمون شر فرستادی دم مغازه گفتم منظورت چیه استاد رحمان گفت داداشای حسن آقا اومده بودند دم در مغازم کلی حرفهای تند و رکیک بهم گفتند....
😔و دوباره به زور ازم حلالیت گرفتند و ابرومو هم جلوی در و همسایه بردند و همه رو از موضوع آگاه کردند......
🌸 ادامه دارد....
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🗯
🌸🗯 @Dastanvpand
🗯🌸🗯 @Dastanvpand
🌸🗯🌸🗯🌸
💕 داستان کوتاه
"زیباترین قلب دنیا"
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می كرد كه زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق كردند كه قلب او به راستی زیباترین قلبی است كه تاكنون دیدهاند. مرد جوان با كمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت كه قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام میتپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تكههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نكرده بودند برای همین گوشههایی دندانه دندانه درآن دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت كه هیچ تكهای آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود میگفتند كه چطور او ادعا میكند كه زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخی میكنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه كن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است.
پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر میرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیكنم. هر زخمی نشانگر انسانی است كه من عشقم را به او دادهام، من بخشی از قلبم را جدا كردهام و به او بخشیدهام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است كه به جای آن تكهی بخشیده شده قرار دادهام؛ اما چون این دو عین هم نبودهاند گوشههایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برایم عزیزند؛ چرا كه یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به كسانی بخشیدهام اما آنها چیزی از قلبشان را به من ندادهاند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یادآور عشقی هستند كه داشتهام. امیدوارم كه آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعهای كه من در انتظارش بودهام پركنند، پس حالا میبینی كه زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی كه اشك از گونههایش سرازیر میشد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم كرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا كه عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ كرده بود...
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🌷🌷🌷
بخونید خیلی قشنگه
ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ !
ﺑﺎﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ !
ﺑﺎﺑﺎ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ !
ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ !
ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ !
ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ، ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻩ !
ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺮﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ !
ﺑﺎﺑﺎ !...
ﺑﺎﺑﺎ !...
ﺑﺎﺑﺎ !...
ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺘﻢ :
ﺑﺎﺑﺎ ! ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﻢ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﮐﺎﻓﯿﻪ...
ﺑﺎﺑﺎ ! ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ !
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﻡ ﻭ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ داشته باشم ﺑﻬﺶ ﻧﻖ ﺯﺩﻡ !
ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯﺵ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪﻡ :
ﺑﺎﺑﺎ ! ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟؟؟
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩیم ﺍﺯمون ﻣﯿﭙــﺮﺳﯿﺪﻥ :
ﺑــﺎﺑــﺎﺗﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻣـﺎﻣــﺎﻧﺘﻮ؟ !
میگفتیم : ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎﺷﻮﻧﻮ !!
ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﻧﻪ !
ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ !!!
ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﺪﻭﻣﻪ؟؟؟
ما ﻫﻢ ﺑﺎ ﺷﺮﻡ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺒﯽ میگفتیم :
ﻣﺎﻣﺎﻧــﻮ !!!
ﺑﯿــﭽﺎﺭﻩ ﭘﺪﺭ ! ﻟﺒــﺨﻨﺪ تلخی ﻣﯿﺰﺩ ﻭ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ ﺟﻠــﻮﯼ ﻫﻤﻪ !!!
ﺍﻣﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﻔﻬــﻤﯿﻢ ﭘــﺪﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﻴﺸﺪ ﺗــﺎ ﺯﻥ ﻭ بچش ﺯﻧﺪﮔــﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷــﻦ ...
کاش سوره ای به نام "پدر" بود که این گونه آغاز میشد:
قسم بر پینه ی دستانت، که بوی نان میدهد
و قسم بر چشمان همیشه نگرانت...
قسم بر بغض فرو خورده ات که شانه ی کوه را لرزاند
و قسم بر غربتت،
وقتی هیچ بهشتی زیر پایت نیست ...😔
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﺮﭼﯽ ﺳﺎﻻﺭﻩ ﻫﺮﭼﯽ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻨﺎمه ﭘـــــــﺪﺭ
زنده باد همه ی پدران در قید حیات و شاد باد روح تمامی پدران عزیز سفر کرده..
به افتخار بابام پخش کردم...به افتخار بابات پخش کن
کپــی واسه اونایی که ❤️عاشــــــق❤️ پدرشونن...❤️❤️
بابا جوووونم دوووووست دااارم 😘😘😍😍❤️❤️
پیشاپیش روز پدر مبارک ❤️🌺
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان #چهارشنبه_سوری به روايت شاهنامه
سياوش يكى از مظلومترين چهره هاى شاهنامه است كه وقتى زن پدرش سودابه ، به او دل بست هرگز به مكر نامادرى گرفتار نشد..
تااينكه اين جسارت به گوش پدرش كيكاووس رسيد و شديدا مورد خشم او گرديد ،
سياوش از پدر خواست تا براى اثبات پاكى و بيگناهيش ازهفت تونل آتش گذر كند و اگر سالم بيرون آمد، آنرا دليل بى گناهيش بدانند .
این آزمون آتش در آخرين سه شنبه سال انجامید و او سرفرازانه بيرون آمد ،
به دستور پدر اين روز جشن ملى شناخته شد.
وماهم واپسين سه شنبه را به ياد پاكى و انسانيت با پريدن از روى آتش جشن ميگيريم!
🔥چهارشنبه سوريتون مبارک🔥
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎یک شب مهمون داشتیم،
کفش ها توی حیاط جفت شده بود،
همشون مرتب بودن به جز یک کفش که پاشنه هاش خوابونده شده بود !
هرکس میخواست بیاد تو حیاط اون کفش ها رو میپوشید ،
میدونی چرا؟
چون پاشنه هاش خوابونده شده بود !
یه کم که فکر کردم دیدم بعضی از ما آدم ها مثل همین کفش های پاشنه خوابونده هستیم ،
برامون مهم نیست کی سوارمون میشه !
یادت باشه که اگر سر خم کنی،
اگر خودت به خودت احترام نذاری،
اگر ضعیف باشی، همه میخوان ازت سواری بگیرن و کسی هم بهت احترام نمیذاره !
کفشِ پاشنه خوابونده نباش
@Dastanvpand