🌸عید بزرگ مبعث مبارک باد🌸
🕊🎊اَللّهُمَ
🕊🎊صَلَّ
🕊🎊عَلی
🕊🎊مُحَمَّدٍ
🕊🎊وَآلِ
🕊🎊 مُحَمَّد
🕊🎊وَعَجِّل
🕊🎊فَرَجَهُم
🕊🎊وَ اَهلِک
🕊🎊عَدُوَّهُم...
🕊🎊 اَللّهُــــمَّ
🕊🎊عَجـِّل لِوَلیِّکَ
🕊🎊الفَـرَج
🌸عید بزرگ مبعث مبارک باد🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚قصاب و امام علــــــــی ع
دعوا شده بود، آقا امیرالمومنین(ع) رسید.
گفت: آقای قصاب ولش ڪن بزار بره.
گفت: به تو ربطی نداره.
گفت: ولش ڪن بزار بره.
به تو ربطی نداره.
دستشو برد بالا، محڪم گذاشت تو صورت مولا علــــــــی(ع).💔
آقا سرشو انداخت پایین رفت.
مردم ریختن گفتن فهمیدی ڪیو زدی؟!
گفت: نه فضولی میڪرد زدمش.
گفتن: زدی تو گوش علی(ع)،
خلیفـــــــہ مسلمین....
ساتورو برداشت دستشو قطع ڪرد،
گفت: دستی ڪه بخوره تو صورت علی(ع) دیگه مال من نیست😔...
دستی ڪه بخوره تو صورت امام زمانم.....!!!!!!😔
امام زمان(عج) فرمود: هر موقع گناه میڪنی یه سیلی تو صورت من میزنی.
وامصیبتا.......
📚بحارالانوار ج۴۱، ص ۲۰۳-۲۰۴
الخرائج و الجرائح، ج۲، ص۷۵۸-۷۵۹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فردا عید مبعث پیامبر رحمت محمد مصطفی (ص) هست
در این شب عزیز
شما دعوت شده اید به کانال حضرت👇
http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699
هدیه عید مبعث ❤️👆👆
👇مداحی مخصوص سیستم میخوای 👇
http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699
#اجتماع جوانان هیاتی
مولودی عید #مبعث رسید
☁️🌞☁️
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و چهار 🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده شایسته نظری❤️🍃🌹
از الان خودت رو کشتی! اصلا شاید او هم مخالف باشه.
به نظرم صبر کن ببینیم چی می شه. به خداوندی خدا اگر کوچک ترین اشکالی ازش ببینم برت می دارم میرم یه جای دور. دندم نرم، برادر همیشه باید پشت خواهرش باشه.
دیگر سرم سامان نداشت، چشمانم تار می دید و از درد زیاد می سوخت.
رامین شانه هایم راگرفت و کمک کرد از تخت پایین آمدم. دکمه ی مانتویم را باز کرد و در آورد. همچنان غرغر هم می کرد.
-ببین با خودت چه کردی؟ دختر تو که
خیلی صبور بودی!
لبه تخت نشست؛ شالم را باز کردم و زمین انداختم، زانو به بغل دراز کشیدم. اشکم رو به خشکی بود. فکر و خیالم بیرون از خانه بود. با عشقم!
عشقی که اشک هایش یک ثانیه از فکرم به در نمی شد
به گوشه ای خیره شدم. رامین در فکر بود و نگاهی به من انداخت و بیرون رفت؛ طولی نکشید با لیوانی شیر برگشت. دستش را زیر شانه ام انداخت.
- بلند شو شیر و عسل برات آوردم. کمی بخور داری ضعف می کنی.
لیوان را کنار لبم گذاشت، وادارم کردم. تا آخر بنوشم.
- آفرین خواهر گلم بخور؛ هنوز رامین نمرده این جور احساس بی پناهی نکن، پشتتم مثل کوه.
از این حرف رامین بغضم ترکید؛ تحمل خاری بر پای برادر را نداشتم، تصور مرگش مرا به جنون می کشید.
لیوان در دستش بود. خودم را به آغوشش انداختم.
- داداش.. داداش نگو میمیرم.
سرم را بوسید.
-حالا که چیزی نشده، دلنازک من. فداتم آبجی، بگیر بخواب باید ببینم چی پیش میاد.
سرم را بر بالشت گذاشتم. رامین از کنارم بلند شد و لیوان به دست به سمت در رفت. لامپ را خاموش کرد و خارج شد.
دستم را روی قلبم گذاشتم.
"خدایا ممنون که در چنین شرایطی رامین با منه".
چند دقیقه گذشت؛ مطمئن شدم به اتاقش رفته. موبایل را از زیر بالشت بیرون کشیدم؛ سریع شماره ی سام را گرفتم، چند بوق خورد و صدایش قلب نا آرامم را آرامش بخشید.
- جانم راز ؟ چه خبر کسی متوجه نشد؟
- نه چیزی نفهمید. کجایی؟ رفتی خونه؟
- آره عزیرم؛ دارم میرم خونه، قول بده گریه نکنی، اگه می خوای دیوانه ام کنی پس گریه کن...
بغضی که با حرف می آید را پس می زنم.
- باشه سعی می کنم ولی نمی شه.
- راز نمی شه نداریم، سعی کن.
- سعی می کنم.
- آفرین دختر خوب برو و استراحت کن.
میرم توام راحت بخواب.
- چشم.
تماس قطع شد؛ گوشیم را سر جایش گذاشتم، و سرم را بین دست هایم پناه دادم و روی بالشت گذاشتم که شاید دردش آرام شود اما بی فایده بود...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
# پارت بیست و پنج🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#شایسته نظری❤️🌹🍃
هر چقدر تلاش کردم خواب با چشمانم قهر بود. تا دم دمای صبح از این شانه به آن شانه می چرخیدم. بلاخره خوابم برد.
باصدای بحث و جدل مادر و رامین چشمان خسته ام را باز کردم. با پشت انگشت دستم کمی ماساژ دادم.
توی تختم نشستم و بی حال پایم را از تخت آویز کردم.
آخ خدایا این روزهای تار که قسمتم کردی تاوان کدام گناهم هست.
بلند شدم و به سمت در رفتم صدای مادر خطاب به رامین بلند بود در را آرام باز کرده از لای در شنیدم.
- رامین تو توی این امر دخالت نکنه می خواید خودت و خواهرت آبروی ما رو به باد بدید.
رامین با صدای دورگه فریاد زد.
- این حرف ها چیه چه آبررو ریزی؟
مامان جان راز داره از دست می ره، توکه هم جنسش هستی چرا درکش نمی کنی؟ چطور راضی میشی دست و گلت رو به زور دست مردی بدی؟
دستم به دستگیره ی در بود به دیوار تکیه دادم و اجازه دادم سیل اشکم سد جلویش را بشکند. رامین واقعا از من حمایت می کرد. مادر صدایش را بالا برد.
- رامین من خوب درک می کنم. در ضمن من که دخترم رو به نامحرم
نمی دم اون مرد همسرش میشه.
تاب نیاورده و خودم را وسط پذیرایی دیدم. رامین وسط مبل ها سر پا ایستاده و سرش را به چنگ گرفته بود. و مادر روی مبلی نشسته و صحبت می کرد. با همان حال خرابم گفتم:
- مامان چی از جونم می خواید؟ فکر کردید محرمم شد خودک و بهش می سپرم؟ نه من تا آخر عنر نمی ذارم دستش به من بخوره، اگر اضافیم بگید تا خودم رو خلاص کنم!
مشخص بود تازه به خانه برگشته، چون هنوز چادر و روسریش را سرداشت. دستانش را روی دسته ی مبل کوبید. و ایستاد.
راز تمامش کن و دست از سرپیچی بردار. مگه هرکس بخواد دخترشه بره خونه ی بخت ازش سیره؟
خودم را در دوزخی پراز آتش دیدم. یک لحظه جنون تمام وجودم را در بر گرفت. همچون دیوانه ها دویدم سمت آشپز خانه و خودم را به جا ظرفی رسانده و چاقوی بزرگی به دست گرفت بی معطلی بالا بردم. جیغ مادر را شنیدم و یا خدای رامین،
چشمان اشکیم را بسته و
چاقورا به شدت به سمت شکمم بردم. ولی تلاشم بی فایده بود. چشمم را که باز کردم. دستان خونی رامین قلبم را از جای کند. تیزی چاقو را گرفته بود.
از خون برادرم. بدنم شل شد و قبل از فرودم به زمین، در آغوشش جای گرفتم. هردو زمین نشستیم.
مادر به کنارمان رسید و با چنگ به صورت میزد و جیغ می زد. دیگر تاب نیاورم و از حال رفتم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و شش🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده شایسته نظری❤️🌹🍃
وقتی چشم را باز کردم، خودم را در بیمارستان یافتم. به اطراف نگاهی انداختم؛ گویا بخش اورژانس بود. از پرده ای که دوطرفم دیدم متوجه شدم،گیج بودم. بعد از مدتی کوتاه هر چه که بر ما گذشته بود به خاطرم آمد.
به یاد آوردم، دست رامین سپر شکمم شد و مادر جیغ می زد. رامین چاقو را داخل ظرف شویی پرت کرد و دستش را مشت گرفت، خونی که از لای انگشتانش به زمین می چکید مرا بیچاره کرد. با این حال بادست آزادش مرادر آغوش گرفت و نشست. باز هم مردانه سعی بر آرام کردن مادر در حال شیون کردن را داشت. از من دست کشید و مادر را به زمین نشاند.
بغض کردم، امان از این عشق که مرا به فنا داد.
با خود و خانواده ام چه می کنم؟!
اشک آرام از گوشه ی چشمم چکید.
به قطرات آرام سرُم نگاه کردم. نگران رامین بودم. مطمئن بودم که دستش عمیق بریده. سعی کردم بلند شوم و سرُم را از دستم جدا کنم.
مادر پرده را کنار زد و شانه ام را گرفت، جدی و اخم بر پیشانی داشت.
نکن بذار سرمت تمام بشه، ببین با کارهای نسنجیدت چی به سر خودت و برادرت آوری؟
با بغض بی توجه به حرف های مادر در موردم، گفتم:
- رامین..رامین کجاست؟ حالش خوبه؟
سر تکان داد.
- چه خوبی دختر؟ بچه ام رفته اتاق عمل دستش عمیق بریده.
دست آزادم را به صورت خیسم کشیدم. وای بر من که با برادرم چه کردم؟!
بابا پرده را کنار زد. نمی دانستم بترسم یا شوم کنم؟ نگاهی به مادر انداخت.
- حالش چطور؟
مامان با سر به من اشاره کرد.
می بینیشی که!
با لرزش صدا سلام دادم.
- س..سلام.
صورتش چنان جدی بود که خودم را به مرگ نزدیک دیدم، برافروخته با صدای آرامی غرید.
- چه مرگته؟ کارت به جایی رسیده بخوای خودت رو بکشی؟
لبهای لرزانم را به هم فشردم؛ دست آزادم را کنار رانم مشت کردم. جانی برای حرف زدن نداشتم.
بابا با یک قدم کنارم ایستاد دستش را آرام روی دست سرُم زده ام گذاشت و آرام گفت:
- راز هیچ جور نمی تونی از زیر این ازدواج در بری پس عاقل باش و مثل بقیه دختر های فامیل برو سر خونه زندگیت.
نگاه پر از اشکم را از نگاه سردش گرفتم، پدر مهربانم به خاطر یک رسم مسخره این چنین بی رحم شده بود!
فضای کوچک آن جا خفقان آور بود. به سختی نفسم را بیرون می دادم. بابا نگاهش را از من گرفت و به مادر گفت:
- من برن پشت در اتاق عمل تو نمیای؟
مادر چادرش را مرتب کرد بدون توجه به من جواب داد.
-بریم، میام.
هر دو ناپدید شدند.پشت دستم را به دندان گرفته و در حال گریستن گاز گرفتم،گاز گرفتم بلکه دردی که به دستم وارد می شود از درد و سوزش قلبم بکاهد. ولی افسوس و صد افسوس. پرستار وارد شد و با لبخند به سمتم آمد.
- حالت خوبه عزیزم؟
انگار تازه متوجه ی حال خرابم شده بود. با بهت در حالی که سرُم را از دستم باز می کرد. گفت:
-حالت خوبه عزیزم؟ چرا گریه می کنی؟مشکلی داری؟
دستم را از دهانم برداشتم و آرام نشستم. با صدای فوق العاده خش دار جواب دادم:
- چیزی نیست خوبم.
با همان حال لبخندی زدم.
- باشه عزیزم. فقط آروم بلند شو سرت گیج نره.
سوم را به آرامی تکان دادم. پرستار رفت. به آرامی پایم را از تخت آویز کردم. با وزنه ی سنگینی که رسم و رسومات نا عادلانه بر قلبم نهاده بود. پایین آمدم. صندلهای مادر جلوی پایم بود. انگار با عجله آمده بودند، خوبه فکر پاپوشی برام بودند.
بیقرار برادر، با پرس جو به اتاق عمل رسیدم. هنوز نرسیده بودم که قامت بلندو چهار شانه ی برادرم را که از اتاق عمل خارج شد دیدم.
تاب نیاوردم و به سمت تنها دلخوشی زندگیم دویدم. مادر و پدر سر پا ایستاده و منتظر بودند. بی توجه به هردویشان خودم را به آغوش تنها حامی زندگیم انداختم. همچون ابر بهار می گریستم.
- داداش..داداشی منو ببخش.
صدای مادر را شنیدم.
- راز بذار بیاد بیرون بعد آویزونش شو.
توجهی نکردم. رامین دستی به پشتم کشید. از هم جدا شدیم. رنگ به رخسار نداشت ولی لبخند کجی زد. در همان حال دست آزادش را بالا آورد و شالم را جلو کشید.
- نگران نباش خوبم.
نگاهی به مادر انداخت و با دلخوری گفت:
- من خوبم مامان حال راز رو دریابید که خودش رو آخر خط نبینه.
نگاهی به بابا انداخت.
- سلام حاج بابا.
بابا جلو آمد نگاهی به دست باند پیچی شده ی رامین انداخت.
- علیک سلام، خوبی بابا جان؟
رامین دستش را روی شانه ام انداخت
- خوبم ممنون.
در ادامه خندید و نگاهی به اتاق عمل کرد.
- ای بابا چتونه اسمش اتاق عمله فقط چند تا بخیه ی سر پایی بود سخت نگیرید.
می دانستم که برادرم درد زیادی کشیده ولی به خاطر من به روی خودش نمی آورد و همچنان با حال پر از دردش از من حمایت کرد.
بالاخره به خانه رسیدیم. حالم هیچ فرقی نکرده بود. همچنان همان پرنده ی بال و پر شکسته و اسیر بودم. اما برای کمک به رامین با حوصله کمک کردم. لباس هایش را که عوض کرد. بعد از تعویض به پذیرایی رفتیم.
رامین روی یکی از کاناپه های آبی رنگ جلوی
#کانا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارشنبه تون گلباران🌸🍃
دسته گلی تقدیمتان می کنم
به نام محبت و از جنس آرامش
که هر گلش سلامـی🍃🌺
برای سلامتی شماست
با بوی خوش زندگی
#عیدتون_مبارک
امروزتان قـشنگـــــــ🌸🍃
🙏درپنـاه حق باشید🙏
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانک
شیخ بهائی وارد شهری شد، در بازار کنار دکان آهنگری عبور می کرد که دید آهنگر آهن سرخ شده گداخته را با دست خود برداشته و کج و راست می کند، تعجب کنان پرسید: ای استاد چه ریاضتی کشیدی که این مقام را به دست آوردی که آتش در دست تو موثر نیست.
آنگر فهمید شیخ غریب است از او خواست که شب در خانه او بیاید شیخ قبول کرد، شب وارد منزل استاد آهنگر گردید پس از صرف غذا گفت یا شیخ زمانی در این شهر قحطی عجیبی افتاده من آذوقه فراوان داشتم.
شبی صدای در خانه را شنیدم، پشت در رفته درب خانه را باز کردم، بازنی سیده که در همسایگی من بود روبرو شدم آن زن گفت:بچه هایم گرسنه هستنند و آذوقه نداریم، برای خدا به من رحم کن، شیطان آن را برای من جلوه داد، نگاهی به صورتش کرده گفتم اگر حاضری حاجتم را بر آوری آذوقه می دهم.
زن غضب آلوده درب خانه ام را بست و رفت شب را با گرسنگی صبح نمود.
صبح به سراغم آمده حرفش را تکرار کرد و همان جواب را شنید بار دوم رفت برای سومین بار آمد گفت از خدا بترس، برای خاطر جدم رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) به ما کمک کن بچه هایم را از خطر گرسنگی نجات بده، همان حرف را زدم.
زن گفت: حاظرم بشرط آنکه محلی که انتخاب می کنی برای این کار خالی از اغیار باشد و هیچ کس ما را به این حال نبیند، او را در خانه ام بردم اطاقهای متعدد خالی بود تا رسیدم به اطاق هفتم تمام دربهای اتاق یک به یک بسته بوده خواستم او را به طرف خود بخوانم.
گفت: ای مرد با من عهد کردی جای خلوت انتخاب کنی.
گفتم! ای زن خیال نمی کنم کسی ما را در این محل ببیند.
آن زن خوش بیان گفت: ای مرد اگر مسلمانی وپروردگار را می شناسی آیا می دانی خداوند احوال بندگانش را می نگرد و توجه دارد؟ گفتم: آری.
گفت: آیا می دانی خداوند دو ملک را مأموریت داده که افعال و کردار بندگان را بنویسند.
گفتم: آری.
گفت: پس در این صورت هر کجا برویم خداوند در درجه اول، و آن دو ملک مأمور ناظرند و ما را می بینند.
پس به خود آمدم و عملی انجام ندادم آذوقه به آن زن دادم و آو را طرف خانه اش با دل خوش روانه کردم آن زن سر به طرف آسمان بلند نمود و گفت: خداوند آتش دنیا و آخرت را بر این مرد حرام گردان چنانچه دامن مرا آلوده نکرد، صبح آن روز درب دکان آهنگری را باز نموده، دست به آتش زدم احساس سوزش نکردم و تا به حال چنان می گذرد.
ای خوش آن روزی که ما جان در ره جانان کنیم
ترک یک جان کرده خود را منبع صد جان کنیم
اختیار خود به پیش اختیار او نهیم
هرچه او می خواهد از ما از دل و جان آن کنیم
در طلسم ماست پنهان گنج سر معرفت
تا شود این گنج پیدا خویش را ویران کنیم
همتی او تا چو ابراهیم بر آتش زنیم
آتش عشق خدا بر خویشتن بستان کنی
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
لطـفا تاآخـــر بخونید👇
❤️🍃خانمی داستانی برایم گفت که نه حزب اللهی بود و نه چادری....!
🌴گفت روز ۱۳فروردین امسال طبق روال سالهای گذشته وسایل لازمه گردش را در ماشین جا بجا میکردم...
پیر زن خوش رویی مقابل خانه اش در یک صندلی کوچک نشسته بود و ذکر میگفت با تسبیح...!
ما همگی حرکت کردیم و رفتیم به طرف طبیعت که روز سیزده را بدر کنیم...
برای اینکه به ترافیک طاقت فرسای عصر نخوریم یک ساعت به غروب مانده از پارک جنگلی به طرف خانه حرکت کردیم...!
🌸🍃وقتی که رسیدم به محله خودمان با کمال تعجب دیدم که همان پیر زن همسایه نشسته بر در خانه اش و مشغول پاک کردن برنج است...
برایم عجیب بود، چون تنها روزی که هیچ کس در شهر نمی ماند، این پیرزن تنها نشسته بود و مشغول کارش بود...
کنجکاو شدم و رفتم جلو و سلام کردم.. خیلی گرم سلامم را جواب داد و احوالم را پرسید...
بدون مقدمه رفتم سر اصل مطلب و کنجکاوی ام را در حد یک سوال از پیر زن همسایه پرسیدم که:
مادر جان چرا تنها نشستی؟
خب پاشو برو گردشی، تفریحی چیزی!!
من از صبح که رفتم شما اینجا بودی تا حالا.....!!
💐پیر زن گفت دخترم بشین....!
کنارش نشستم...!
از کیف پول کوچکش که در بغلش گذاشته بود عکسی در آورد که دنیا بر سرم خراب شد.
عکس چهار فرزند شهیدش را به دستم داد و یکی یکی اسمشان را با تاریخ شهادت و محل شهادت گفت برایم....
ماتم برده بود...
دست روی عکس آخری گذاشت و گفت این عکس رضاست که میگن تو اروند غواص بود ولی هنوز از اون خبری نیست...
🍀گفت منتظرم شاید کسی بیاد و خبری بده...!
بنده خدا پدرش سه سال پیش به رحمت خدا رفت...
حالا منم و خودم تو این تنهایی، که منتظرم شاید از رضام خبری بیارن...
محسن و احمد و صادق بهشت زهران ولی دلم پیش رضاست تا نیاد نمیتونم کاری کنم..
به خودم آمدم دیدم که صورتم خیس اشک هست و اصلا حواسم نبود که مادر هم مثل من غرق در اشک بود...
رویش را بوسیدم و برگشتم خانه
👈و الان فهمیدم که من امنیت و عزت و تفریحم را مدیون مادرانی هستم که دست گل به آب دادند.....
🌷شادی ارواح طیبه شهدا و والدین آنها سه تا صلوات🌷
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانک
💫شیخ بهائی وارد شهری شد، در بازار کنار دکان آهنگری عبور می کرد که دید آهنگر آهن سرخ شده گداخته را با دست خود برداشته و کج و راست می کند، تعجب کنان پرسید: ای استاد چه ریاضتی کشیدی که این مقام را به دست آوردی که آتش در دست تو موثر نیست.
آنگر فهمید شیخ غریب است از او خواست که شب در خانه او بیاید شیخ قبول کرد، شب وارد منزل استاد آهنگر گردید پس از صرف غذا گفت یا شیخ زمانی در این شهر قحطی عجیبی افتاده من آذوقه فراوان داشتم.
شبی صدای در خانه را شنیدم، پشت در رفته درب خانه را باز کردم، بازنی سیده که در همسایگی من بود روبرو شدم آن زن گفت:بچه هایم گرسنه هستنند و آذوقه نداریم، برای خدا به من رحم کن، شیطان آن را برای من جلوه داد، نگاهی به صورتش کرده گفتم اگر حاضری حاجتم را بر آوری آذوقه می دهم.
زن غضب آلوده درب خانه ام را بست و رفت شب را با گرسنگی صبح نمود.
صبح به سراغم آمده حرفش را تکرار کرد و همان جواب را شنید بار دوم رفت برای سومین بار آمد گفت از خدا بترس، برای خاطر جدم رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) به ما کمک کن بچه هایم را از خطر گرسنگی نجات بده، همان حرف را زدم.
زن گفت: حاظرم بشرط آنکه محلی که انتخاب می کنی برای این کار خالی از اغیار باشد و هیچ کس ما را به این حال نبیند، او را در خانه ام بردم اطاقهای متعدد خالی بود تا رسیدم به اطاق هفتم تمام دربهای اتاق یک به یک بسته بوده خواستم او را به طرف خود بخوانم.
گفت: ای مرد با من عهد کردی جای خلوت انتخاب کنی.
گفتم! ای زن خیال نمی کنم کسی ما را در این محل ببیند.
آن زن خوش بیان گفت: ای مرد اگر مسلمانی وپروردگار را می شناسی آیا می دانی خداوند احوال بندگانش را می نگرد و توجه دارد؟ گفتم: آری.
گفت: آیا می دانی خداوند دو ملک را مأموریت داده که افعال و کردار بندگان را بنویسند.
گفتم: آری.
گفت: پس در این صورت هر کجا برویم خداوند در درجه اول، و آن دو ملک مأمور ناظرند و ما را می بینند.
پس به خود آمدم و عملی انجام ندادم آذوقه به آن زن دادم و آو را طرف خانه اش با دل خوش روانه کردم آن زن سر به طرف آسمان بلند نمود و گفت: خداوند آتش دنیا و آخرت را بر این مرد حرام گردان چنانچه دامن مرا آلوده نکرد، صبح آن روز درب دکان آهنگری را باز نموده، دست به آتش زدم احساس سوزش نکردم و تا به حال چنان می گذرد.
ای خوش آن روزی که ما جان در ره جانان کنیم
ترک یک جان کرده خود را منبع صد جان کنیم
اختیار خود به پیش اختیار او نهیم
هرچه او می خواهد از ما از دل و جان آن کنیم
در طلسم ماست پنهان گنج سر معرفت
تا شود این گنج پیدا خویش را ویران کنیم
همتی او تا چو ابراهیم بر آتش زنیم
آتش عشق خدا بر خویشتن بستان کنی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍎 @Dastanvpand
°•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°•
🎈سخنوري أعرابي باديه نشين
حکايت مي شود که راهزنان بر تاجري حمله بردند و داراييش را گرفتند
تاجر نيز خواست تا به مامون عباسي پناه برد تا نزد وي شکايت کند
پس به مدت يکسال تلاش کرد تا به درگاه مامون برود ولي به او اجازه نمي دادند
پس حيله اي بست تا بوسيله ي آن خود را به مامون رساند، و آن حيله اين بود که:
او در روز جمعه حاضر شد و فرياد سرداد:
اي اهل بغداد بدانچه که مي گويم شاهد باشيد
من چيزي دارم که براي خدا وجود ندارد
و نزد من چيزي است که نزد خدا وجود ندارد
و چيزي همراه من است که خدا آنرا خلق نکرده
و فتنه را دوست مي دارم، و حق را ناپسند
و به چيزي که نديده، شهادت مي دهم
و نماز مي خوانم بدون وضوء
آنگاه که مردم سخنان وي را شنيدند، وي را گرفتند و نزد مامون بردند
مامون به او گفت: آنچه در باره ي تو به من گفتند درست است؟
تاجر جواب داد: آري صحيح است
مامون گفت: چه چيزي باعث شد چنين کاري کني؟
جواب داد:(راهزنان) راهم را سد کردند و مالم را گرفتند و من نزديک يکسال سعي داشتم تا به درگاه شما بيايم ولي به من اجازه ندادند پس من نيز آنچه را که از من شنيديد را گفتم تا شما را ببينم و به شما بگويم تا اموالم را بازستاني
🍎 @Dastanvpand
مامون گفت: اموالت براي تو، بشرطي که آنچه را گفتي توضيح دهي
گفت: بسيار خوب
اما اين گفته ي من :(من چيزي دارم که براي خدا وجود ندارد)
(براي آن بود که) من زن و فرزندي دارم، در حاليکه خدا زن و فرزند ندارد
و اينکه گفتم:( نزد من چيزي است که نزد خدا وجود ندارد)
چون نزد من دروغ و فريب بود، در حاليکه خدا از آن بريء است
و اين گفته ي من:( چيزي همراه من است که خدا آنرا خلق نکرده)
براي آن بود که من قرآن را در سينه ي خود حفظ دارم در حاليکه قرآن مخلوق نيست
و اينکه گفتم: (فتنه را دوست مي دارم)
چون من مال و اولاد را دوست دارم
و اينکه گفتم:(حق را ناپسند مي دانم)
براي اينست که مرگ را ناپسند مي دانم در حاليکه مرگ حق است
و اين گفته ي من:(شهادت مي دهم بدانچه که نديده ام)
چون من شهادت مي دهم که محمد رسول خداست درحاليکه او را نديده ام
و اينکه گفتم:(نماز مي خوانم بدون وضو)
چون بر پيامبر صلوات مي فرستم بدون اينکه وضو داشته باشم.
پس مامون وي را تحسين کرد و غرامت مالش را جبران نمود.
°•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°•
📮داستان های زیبا و آموزنده در داستان♡پند
🍎 @Dastanvpand
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
🍏 @Dastanvpand
🔸 برده داری را برده ای بود و خود خوراک پست میخورد و برده را پست تر میخورانید. برده از این حال سرباز زد و از صاحب خویش خواست تا او را بفروشد و فروخت.
دیگری او را خرید که خود سبوس میخورد او را نیز میخوراند.
برده از او نیز خواست تا وی را بفروشد و چنین شد.
مالک تازه خود چیزی نمیخورد و سر او را تراشید و شب او را مینشاند و چراغ بر فرقش می گذاشت و از وی به جای چراغدان استفاده میکرد.
🔸 اما اینبار برده ماند و تقاضای فروش نکرد تا برده فروشی او را گفت چه چیز تو را به ماندن نزد این مالک وا داشته است؟
گفت:
از آن میترسم که دیگری مرا بخرد و فتیله در چشمم کند و به جای چراغ بکار گیرد...!
📗 ارسالی پروانه
از اعضای کانال داستان و رمان مذهبی
🍏❤️ @Dastanvpand
حكايت كوتاه وخواندنى📘
روزی سه ملا با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود،
برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند،
یکی گفت: روایت است از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه.
دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند.
سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود.
وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد.
یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند،
دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند.
سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند.
فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت:
من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده با آن ذکر یا قدوس بگویند.
👤عبید_زاکانی
⚜💠 @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاءالله
یه روز شاد و زیبا
به زیبایی طبیعت🌹🌼🍃
و پر از اتفاقات قشنگ
در انتظارتون باشه🌼🌹🍃
#صبح_زيباتون_پربرکت🌹🌼🍃
سال 1398 هفت دقیقه برای خودمان وقت بزاریم
🍎حتما این متن رو بخونیم
بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد:
حدود 1000 نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از همه استانداردهای بین المللی برخوردار بود. این زندان همه امکاناتی که باید یک زندان طبق قوانین بین المللی برای رفاه زندانیان داشته باشد را دارا بود.
این زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود و حتی امکان فرار نیز تا حدی وجود داشت.
آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد.
در آن از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد، اما...
🍎 @Dastanvpand
اما بیشترین آمار مرگ زندانیان
در این اردوگاه گزارش شده بود.
عجیب اینکه زندانیان به مرگ طبیعی میمردند.
با این که حتی امکانات فرار وجود داشت
اما زندانیان فرار نمیکردند
بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمیشدند.
آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خودشان و نسبت به هموطنان خودشان که مافوق آنها بودند رعایت نمیکردند،
و در عوض عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند.
دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت
و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:
در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بود را به دست زندانیان میرساندند و نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشد.
هر روز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خودخیانت کرده اند، یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکردند را تعریف کنند.
هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت.
اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود و معلوم شده بود خلافی کرده هیچ نوع تنبیهی نمیشد.
در این شرایط همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند.
تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است، چرا که:
— با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت.
— با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.
— با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت.
و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود.
این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود.
🍎 @Dastanvpand
نتيجه :
اگر این روزها فقط خبرهای بد میشنويم، اگر هیچکدام به فکر عزت نفس مان نيستيم و اگر همگي در فکر زدن پنبه همدیگر هستيم،
به سندرم «شکنجه خاموش» مبتلا شده ايم.
این روزها همه خبرهای بد را فقط به گوشمان میرسانند و ما هم استقبال میکنیم ...
دلار گران شده ...
طلا گران شده ...
کار نیست ...
مدرسه ای آتش گرفت ...
دانش آموزان راهیان نور در جاده کشته شدند...
زورگیری در ملاءعام...
این روزها هیچ کس به فکر عزت نفس ما نیست!
شما چطور فکر میکنید؟ ...
ما ایرانیها دزدیم! ...
ما ایرانیها همه کارهایمان اشتباه است. ...
ما ایرانیها هیچی نیستیم! ...
ما ایرانی ها از زیر کار درمیرویم! ...
ما هیچ پیشرفتی نکردیم!...
ما ایرانیها هیچ هنری نداریم!
ما ایرانیها آدمِ حسابی نداریم!
ما ایرانیها هر عیبی که یک انسان میتواند داشته باشد داریم! ...
توی همین محیطای مجازی چقدر بادلیل و بی دلیل به خودمان بد میگوییم و لذت میبریم.
به خودمان فحش میدهیم و کیف می کنیم و میخندیم.
اقوام مختلف ایرانی را مسخره می کنیم و همه با هم کل ایران را ! ...
بزرگان علمی٬ هنری٬ ادبی و دینی کشور خودمان را وسیله خنده و تفریح کرده ایم و هیچکس هم نباید فکر کند اینها نقشه است.
این همان جنگ نرم است.
این روزها همه در فکر زیرآب زدن بقیه هستند، شما چطور؟
این روزها همه احساس می کنند در زندانی بدون دیوار دوران بی پایان محکومیت خود را می گذرانند، شما چطور؟
این روزها همه شبیه زندانیان جنگ آمریکا و کره منتظر مرگ خاموش هستند٬ شما چطور؟
بیاییم از خواندن و شنیدن اخبار منفی فاصله بگیریم و تا میتوانیم به خود و اطرافیانمان امید بدهیم، (((احترام))) بگذاریم و در هرشرایطی شاد زندگی کنیم.
با انتشار این مطلب درسال1398 حفظ و ارتقاء سطح بهداشت روانی جامعه سهیم باشیم...
🍎 @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق، از ترس قویتره
❤️ #مادر
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
✍ حضرت علی (ع)فرموند
سنگینترازآسمان
تهمت به انسان بی گناه است
🍎 @Dastanvpand
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣ تلنگر
🌼🏃♂پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟
🌼🏃♂دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
🌼🍃پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت...
🌼🏃♂هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.
🌼🏃♂پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
🌼🏃♂مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم.
🌼🍃پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
🌼🍃زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!خيلى شرمنده ام!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
📚#حکایت
✍این حکایت از مثنوی مولوی اقتباس شده؛
روزی از روزها، حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد.
حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟
مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم. از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد!
حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود: می پذیرم، به باد می گویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند.
آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی حضرت عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید.
عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم.
عزرائیل ادامه داد: تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایتی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
روزی هارون الرشید به حمام بیرون رفت. سخن عجیبی از سلمانی حمام شنید. سلمانی با جرات وشهامتی که برای هارون تعجب آور بود گفت:
ای خلیفه ممکن است دخترتان را به ازدواج من درآورید؟
بار اول که خلیفه این سخن را از سلمانی شنید با خود گفت این مردک بر اثر کار زیاد در حمام گرم ومرطوب عقل خودرا از دست داده هذیان میگوید، اما این ماجرا چند بار دیگر تکرار شد.
تا اینکه خلیفه ازسلمانی به ستوه آمد وزیرش را به حضور طلبید وگفت ای وزیر به نظر تو چرا سلمانی حمام این گونه جسور وبی پروا گشته است؟
وزیر دقایقی سر به زیر انداخت و گفت فکر میکنم این سلمانی روی گنج ایستاده باشد، این بار وقتی به حمام رفتید جای خود را با او عوض کنید، اگر دوباره او جسارت کرد دستور بدهید گردنش را بزنند واگر نه دستور بدهید جای ایستادن قبلی اورا بکنند.
روز بعد هارون همراه نزدیکان خود به حمام رفت و در جای دیگری نشست. سلمانی کارش را شروع کرد بدون آنکه سخن گذشته را تکرار کند. هارون دستور داد محل ایستادن قبلی اورا بکنند و در آنجا صندوقی پراز طلا وجواهر یافتند وهارون دریافت که سلمانی تقصیری نداشته است بلکه او روی گنج ایستاده بوده که با چنان غروری صحبت میکرده است....
📚مخزن الاسرار نظامی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و هشت🌹🌹🌹
# جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده: شایسته نظری❤️🌹🍃
الهه خانم، مادر حسام با مادر روبوسی و احوال پرسی گرمی کرد. با لبخندی شیرین مرا به آغوش کشید و کنار گوشم گفت:
- الهی من فدای تو بشم این همه خوشگل شدی دل پسرم و بردی.
لب گزیدم، واقعا حسام بر تصمیمش راسخ بود. روبوسی کردیم.
- لطف دارید شما.
بعد از احوال پرسی همه در پذیرایی جمع شدند.
دلم همچون سیرو سرکه می جوشید.
پاکت شیرینی را که با خود آورده بودند را به آشپز خانه بردم. از نگاه های گاه و بی گاه مادر راضی نبود.
می دانستم که از حال دلم خبر دارد.
پاکت شیرینی را روی میز گذاشتم. لیوان های آماده شده را پر از شربت
آلو بالو کردم، لرزش دستم را به سختی کنترل می کردم. آب گلوی وامانده ام را به سختی قورت دادم و باسینی شربت وارد پذیرایی شدم.
آقای مظفری کنار پدر نشسته بود و دستش را روی شانه اش انداخته بود.با خنده گفت:
- بابا رفیق قدیمی حالی از ما نمی پرسی؟
پدر خندید.
- هر جا باشیم جویای احوالتونیم.
حسام کنار رامین سر به زیر نشسته بود.
از دست های قفل شده اش متوجه حال دگرگونش شدم.
به سمت آقای مظفری رفتم و شربت تعارف کردم، لخندی زد.
- دستت درد نکنه دخترم، ماشالله.
روبه پدر کرد.
- ماشالله بچه ها چه زود بزرگ میشن.
سینی را جلوی پدر بردم لیوانی بر داشت.
- دستت درد نکنه دخترم.
در جواب آقای مظفری گفت:
- بله، در عوض ما پیر میشیم.
الهه خانوم با خنده گفت:
- ان شالله عروسی شون رو ببینید.
مادر ان شاالله گفت، سینی رو بین مادر و الهه خانم گرفتم، هر دو لیوانی بر داشتند.
سینی را جلوی رامین و حسام گرفتم، تپش قلبم بیشتر شد. با صدای خش داری تشکر کرد.
- ممنون.
باصدایی ضعیفی جواب دادم.
-نوش جان
سینی را روی میز وسط گذاشتم لحظات برایم کشنده و مرگبار بود. بیقرار به سمت آشپز خانه رفتم،
سعی کردم خودم را با جمع آوری ظرف ها آماده کنم. پدر و آقای مظفری در حال خندیدن و خوش و بش بودند، از دور مراقب حرکات حسام بودم. همچون سابق نبود!
بعد از شام دور هم نشسته بودیم. الهه خانم دستش را روی پای مادر گذاشت و گفت:
- عاطفه جون، رامین جان و داماد
نمی کنی؟وقتشه ها.
مادر با لبخند نگاهی به رامین انداخت و جواب داد.
- والا از خدامه خودش نمی خواد.
رامین از در شوخی وارد شد دستش را بالا آورد.
- آخه کی به من علیل زن میده.
همه خندیدن.
- الهه خانم با خنده گفت:
- خیلی دلشون بخواد. ماشالات باشه پسرم.
آقای مظفری در حالی که قاچ موزی را به دهان گذاشت گفت:
- من قصد دارم پسرم و داماد کنم.
حسام صاف به پشتی مبل تکیه داد، دست لرزانم را مشت کردم. می خواستم از اون فضا خارج شوم ولی انگار الهه جون متوجه حالم بود. از آنجا که کنارش نشسته بودم نامحسوس دستم را گرفت و وادار به نشستن کرد.
پدر در جواب آقای مظفری با خنده گفت:
- انشاالله به سلامتی.
قلبم چنان بیقراری می کرد که حس کردم صدایش تمام فضا را پر کرده است. به سختی سر جایم بند بودم.
آقای مظفری کمی جابجا شد، نگاهی به من انداخت و روبه بابا گفت:
- محمد جان خیلی دلم می خواد رفاقتمون رو با وصلت بچه ها بیشتر کنیم.
پدر هنوز لبخند بر لب داشت جواب داد.
- والا من از خدامه.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و نه🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده: شایسته نظری🌹❤️
نگاهش سمت حسام چرخید و با خنده گفت:
- پس خوبه نظر توام موافقه!
پدر در حالی که تسبیح دستش را جابجا کرد، با خوش رویی جواب داد:
-بله که راضیم تا جواب رامین جان چی باشه.
رامینی کمی جابجا شد و دست باند پیچی شده اش را در دست سالمش گذاشت و باتعجب گفت:
- چرا من؟
پدر با همان لبخند روی لبش جواب داد.
- خب آقای مظفری دو تا دختر خب داره.
آه از نهادم برخواست. انگار پدر من و حسام را ندیده بود. چه ربطی به خواهر های حسام داشت؟
نگاه نگرانم سمت حسام چرخید که سر به زیر با یک دست گردنش را ماساژ می داد.
الهه خانم خیلی زود جواب گفت:
- نه نه اشتباه شده، راستش چه کسی بهتر از رامین جان ولی دختر های من هر دو نامزدن کردن.
جو خانه عوض شد؛ پدر نگاهی به مادر انداخت و با ابروانی در هم رو به آقای مظفری کرد.
- پس منظورتون چی بود؟
آقای مظفری لبخندش را کنترل کرد، پاسخ داد.
- راستش منظورم راز خانوم بود برای حسام.
مادر اصلا جا نخورد گویی از رفتار من متوجه ی موضوع شده بود ولی پدر کمی جابجا شد، گونه اش کمی به سرخی می زد. ماندن را جایز ندانسته از جای برخواستم و با قدم های بلند به سمت اتاقم رفتم. صدای پدر همچون پتکی سنگین بر سرم فرود آمد.
- راست راز نشان کرده ی یکی از اقوام هست.
پشت در سُر خودرم و اشکم روان شد.
پدر ادامه داد.
- راستش چند وقت می شه، البته قول راز و آقا بزرگ به یکی از آشناها داده.
با کف دست بر پیشانی کوبیدم. و دستم را جلوی دهان گرفتم که صدای هق هق هایم به بیرون نرود و بیش از این رسوا نشوم.
صدای مادر حسام عاجزانه بود.
- خیلی بد شد واقعا نمی شه صرف نظر کنید؟ واقعا ما راز و دوست داریم.
پدر پاسخ داد.
- والا شرمنده کاری نمیشه کرد.
صدای سام بر گوشم تنین انداخت.
- ببخشید، جسارته ولی واقعا کار تمام شده؟ اگر نشده صرف نظر کنید. قول میدم خوشبختش کنم.
صدای پدر چنان محکم بود و که قلبم را به چنگ گرفتم.
- نه پسر جان اسم کسی دیگه روی دختر منه.
خطاب به پدر حسام ادامه داد.
- قدمت روی چشم من، تا آخر عمر برادریم و نوکرتم داداش، خودت خوب می دونی توی خونه ی ما حرف، حرف آقا بزرگه، شرمندتم به والا.
لحظاتی در سکوت گذشت و پدر حساسم سکوت را شکست.
- بله در جریان هستم ولی بهتره به حرف دل جوان ها هم گوش کنیم.
انگار ما دیر رسیدیم. نگران نباش دوستی و برادری ما سر جاشه با قسمت نمی شه جنگید. ان شاالله که خوشبخت بشه.
زانوهایم را به آغوش گرفته و سر زانو هایم را به دندان گرفتم. چه زجری من در اون شرایط متحمل شدم، خدا
می داند و بس. صدای ملتمس سام به گوشم می پیچید و هر لحظه شکسته تر از قبل می شدم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت سی🌹🌹🌹
#جدال عشق وغیرت🌹🌹🌹
#نویسنده: شایسته نظری
کسی حال منِ بیچاره را درک نمی کرد؛ سر شکسته و افسرده از این همه تحمیل بودم. زمانی که صدای
خدا حافظی شان را شنیدیم با خودم عهد بستم که همان طور که روحم از آن حسام است، جسمم هم از آن اوست. از ته دل گریستم، حال خرابم را کسی نمی فهمیدم، زمزمه کردم.
- "برو سام عزیزم؛ برو عشق شیرینم، برو که بعد از تو کسی توی این قلب جا نداره!"
با مشت روی قلبم می زدم. می دانستم به زودی مادر وارد اتاقم می شود. دویدم سمت تخت اشک هایم را سریع پاک کردم. هنوز خوب جای گیر نشده بودم که وارد شد.
- می دونستم خبریه، مگه نگفتم حواست باشه؟
نمی خواستم پدر یا رامین شکی در این باره کنند. از جایم بلند شدم و رخ به رخ مادر ایستادم.
- ببین مامان چیزی بین من و حسام نبوده، لطفا شر درست نکن. دیدی آمد آبرو مندانه خواستگاری کرد. پس قصد بدی نداشته.
با دست به صورتم اشاره کرد.
- اگر خبری نیست پس این صورت سرخ چیه؟
دست هایم را در هوا تکان دادم.
- اینا برای اجبار شماست پشتم را به او کردم و انگشت اشاره ام را بلند کردم.
- فقط بدونید این اجبار به جایی نمی رسه، من با این آقایی که شما پسندید بهشت هم نمی رم.
مادر به سمت در رفت، چشم هایم را بستم و آرام اشکم را رها کردم.
- در هر صورت یادت باشه تو الان نشون شده ی کسی هستی، آبرو ریزی نکن.
از در خارج شد پشت سرش رفتم و در را بستم. صدای پدر به گوش می رسید.
- حسام پسر خوبیه اگر قبل از آقا جون می گفتند حتما قبول می کردم.
رامین گفت:
- خب پدر من هنوز چیزی نشده بذارید راز هم نظرش و بگه شاید با این پسر خوشبخت شد.
پدر با صدای محکمی گفت:
- رامین تمامش کن حرف، حرف آقا بزرگه.
پشت در گوشه ی دیوار نشستم. این نشستن به معنای خرد شدن کمرم بود. آری کمرم شکست از این همه زور گویی. عذاب کشیدم که چرا سام زود تر نیامد. چرا مانع شدم دیرتر خواستگاریم بیاید!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت سی ویک🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹رامین با صدای بلند تر گفت:
- بابا جان؛ فکر اون دختر که داره ذره ذره آب می شه رو نمی کنید؟ کدوم نشان؟ کدوم قول و قرار؟
پوزخندی زد، ادامه داد.
- والا ما که خواستگاری ندیدم.
مادر جواب داد.
- رامین اگر خودش هم چیزی نگه تو دست بردار نیستی، بس کن دیگه.
جز تاسف به حال زارم قادر به انجام کاری نبودم.
دست به زانو گرفتم و به سمت میزم رفتم، دفتر یاداشتم را برداشتم و با دلی کنده از اندوه نوشتم.
"من و تو..
من تو همچون دوخط موازی هستیم،
که هیچ گاه به هم نمی رسیم"
خودکار را بی حوصله روی دفتر انداختم.
سرم را روی دفتر گذاشتم. نور مانیتور گوشیم باعث شد سریع سرم را بردارم.
دلم بیقرار شخص پشت گوشی بود.
اشکم را با پشت دست پاس زدم و جواب داد.
- بله سام؟
صدایش گرفته به نظر می رسید.
- سلام چطوری؟
بابغض جواب دادم.
- به نظرت چطور باید باشم؟
- راز خوب باش، همیشه خوب باش.
من به عهدم وفا کردم دیدی پدرت چی گفت؟
- من که گفتم بابا راضی نمیشه. دیدی گفتم حرف حرف آقا بزرگه و من بدبخت مجبورم.
- هیش، راز گریه نکن بازم به مامان میگم صحبت کنه.
- نه فایده نداره مادرت و بیش از این اذیت نکن.
نفس عمیقی کشید و بعد از کمی سکوت گفت:
- راز چکار کنم؟ به والای علی طاقت نمیارم کسی رو کنارت ببینم.
اشکم را با نوک انگشتانم به سمت پایین پاک کردم.
- سام بهت قول می دم هیچ کس جز
توی قلبم نیاد. قول می دم هیچ کس، هیچ کس.
هیچ کدام شرایط مناسبی برای صحبت نداشتیم.
با خداحافظی تماس قطع شد.
طبق قرارمون به سفره خانه ی همیشگی رسیدم. سام دم در منتظرم بود. کیفم را سر شانه مرتب کرده، جلو رفتم. با لبخند قبل از من سلام داد.
- سلام دیر کردی!
به سختی لبخند زدم.
-سلام ببخشید حوصله نداشتم از خونه بیرون بیام.
هر دو وارد رستوران شدیم. نگاهی به من انداخت.
- راز چرا اینجوری می کنی؟ اصلا خودت و تو آینه دیدی؟!
حرفی نزدم به سمت جای همشگی رفتم و نشستم. روبرویم نشت و ادامه داد.
- راز با توام چرا جواب نمی دی؟ چرا داری خودت رو از بین می بری؟
باز کاسه ی اشکم پر شد. دستانم را در هم گره کرده خیره به چشمانش شدم.
- تو می گی چرا کنم؟ نمی بینی مثل یه حیوان با من رفتار میشه؟ نمی بینی هنوز من اون آقا رو ندیدم ولی بابا گفت نشون کرده شدم. چه انتظاری از من داری؟
سرش را تکان داد و ملتمسانه گفت:
- راز تورو خدا کمتر به خودت آسیب برسون، فکر کردی چیزی نخوری درست می شه؟ فکر کردی با آزار خودت چیزی تغییر می کنه؟
دستم را جلوی صورتم گرفتم.
- سام من تحمل ندارم. نمی تونم می فهمی؟
سعی کرد آرامم کند.
- می دونم سخته ولی قوی باش.
چیزی نگفتم دستی به موهایش کشید و آهای کشید.
- فکر کردی منم راحتم. به خدا نمی دونی چی می کشم! دارم به جنون می رسم فکر اینکه کسی حز خودم کنارت قدم برادره یا بخواد دست بهت بزنه من و به جنون می رسونه.
ناتوان نالیدم.
- سام هیچ کس جز تو مالک من نمیشه قول می دم.
هر دو لب به غذای سفارشی نزدیم و با غذا بازی کردیم. لحظات سختی را سپری می کردیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه تون قشنگ🍃🌸
شاد 🍃🌸
با نشاط 🍃🌸
وپر از خیر وبرکت 🍃🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662