eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 از سه اشک بترسید: اشک يتيم اشک مظلوم اشك پدر ومادر اگـر سبب ريختـن اشک يكی از اينهـا بشوید همـانـا دری از درهای جهنـم را برويتان بـاز كرده اید 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
مرد ایرانی چیست؟! ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻣﺬﮐﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺯﻥ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﺵ و ﻧﯿﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﭘﯿﭽﺎﻧﺪﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﻣﯿﮑﻨﺪ! سلامتیشون صلوات😍😂 #کانال_داستان 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♨️از مکافات عمل غافل مشو❌ 👴نقل میکنند که در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی میگذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازه ی خود میرفت و گوسفند ذبح میکرد و سپس به خانه باز میگشت و پس از طلوع خورشید به مغازه میرفت و گوشت میفروخت... 🔪یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز میگشت، در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود، 💎اما آن مرد در همین حال جان داد...مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است... ⚖او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد... هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت: 👴ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود... 👱‍♂سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سومیبردم...یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم... روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند...با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد...او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود... 🚣‍♂پس از گذشت دو یا سه سال...در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد... 😍از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به اویادآورشدم...اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست... 👹اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من آورد...به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد... 👶هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما میگریست و التماس میکرد... اما به التماس هایش توجه نکردم... 😭سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم او این را میدید و میگریست و التماس میکرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت... 😩 باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را میدید و چشمانش را می بست... کودک به شدت دست و پا میزد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم... سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و مُرد... 🌊سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...هیچکس از جنایت من باخبر نشد 💥و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند... مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد... 👈{وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ ۚ}» (ابراهیم/۴٢) 🌼و خدا را از آنچه ستمگران انجام میدهند غافل مپندار👌 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
📗 گاو چراني وارد شهر شد و براي نوشيدن چيزي ، كنار يك مهمان‌خانه ايستاد . بدبختانه ، كساني كه در آن شهر زندگي مي‌كردند عادت بدي داشتند كه سر به سر غريبه‌ها مي‌گذاشتند . وقتي او ( گاوچران ) نوشيدني‌اش را تمام كرد ، متوجه شد كه اسبش دزديده شده است او به كافه برگشت ، و ماهرانه اسلحه‌ اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالاي سرش گرفت بدون هيچ نگاهي به سقف يه گلوله شليك كرد . او با تعجب و خيلي مقتدرانه فرياد زد : « كدام يك از شما آدم‌هاي بد اسب منو دزديده؟!؟! » كسي پاسخي نداد . « بسيار خوب ، من يك آب جو ديگه ميخورم ، و تا وقتي آن را تمام مي‌كنم اسبم برنگردد ، كاري را كه در تگزاس انجام دادم انجام مي‌دهم ! و دوست ندارم آن كاري رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! » بعضي از افراد خودشون جمع و جور كردن . آن مرد ، بر طبق حرفش ، آب جو ديگري نوشيد، بيرون رفت ، و اسبش به سرجايش برگشته بود . اسبش رو زين كرد و به سمت خارج از شهر رفت . كافه چي به آرامي از كافه بيرون آمد و پرسيد : هي رفيق قبل از اينكه بري بگو ، در تگزاس چه اتفاقي افتاد ؟ گاوچران برگشت و گفت : مجبور شدم پیاده برم خونه. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هشتاد و سه🌹🌹💔 عشق و غیرت💔💔💔 در کلاس ولوله ای به پا شد. استاد در حالی که با دست خاک روی لباس های مارک دارش را می تکاند. با غضب و دهانی قفل شده به تک تک ما نگاه کرد. خنده ی بچه ها ریز و ریز تر و در نهایت محو شد. زهرا هول کرده بود و بریده بریده گفت: ــ استاد به خدا کار ما نبود. با آرنج به پهلویش زدم و آرام گفتم ـ خفه شی ایشالله. استاد که خم شده بود و شلوارش را تمیز می کرد قامت راست کرد و ابرویی بالا داد، سرش را کج کرد و نگاهش را به زهرا دوخت: ـــ پس عمدی بود. آرام سریع گفت: ـــ نه بابا چه عمدی؟ استاد ما خبر نداشتیم. بهزاد هم برای ادامه ی حرف آرام گفت: ـــ استاد مگه ما مریضیم؟ علی با شوخی گفت: ــــ اِ اِ اِ... مگه تونگفتی مریضم نتونستم طرحمو بکشم؟ کلاس از خنده ی بچه ها منفجر شد. استاد در حالی که اخمی تلخ بر پیشانی داشت با کف دست به میز روبرویش زد و گفت: ـــ بسه دیگه، مگه کلاس جای شوخیه؟ از الان تا پایان کلاس که چهار ساعت دیگه اس فرصت دارید بگید عامل این هرج و مرج کی بوده در غیر این صورت همه از دم بدون بخشش این درس رو می افتید. حالا خود دانید. با کلام جدی استاد کلاس در سکوت فرو رفت. میز های بزرگ طراحی دور تا دور کلاس چیده شده بود. و به راحتی چهره ی نگران و بازنده ی بچه هارو می تونستم ببینم. آرام کمی به من نزدیک شد و گفت: ـــ بفرما خانوم دیدی چقدر خندیدیم؟ از نوک دماغمون در آمد. شانه ای بالا انداختم و مشغول طراحی شدم، جواب دادم: ــ به زور که وادارتون نکردم. زهرا هم مثلا در حال نقشه کشیدن بود. آرام گفت: ــ من از اول مخالف بودم. با صدای آرامی گفتم: ــ به درک. صدای محکم استاد بند دلم رو پاره کرد. ــ اونجا چه خبره؟ جلسه ی چی رو گذاشتید؟ ده دقیقه دیگه طرح کاملتون رو می خوام. زهرا و آرام سریع خودشان را جمع و جور و مشغول شدند. استاد نگاهی به من انداخت و با همان حالت عصبی ادامه داد: ــ چند جلسه غیبت داشتید، به جای اینکه تلاش کنی کلاس رو به هم ریختی؟ یک تای ابرویم را بالا دادم، دستم را روی سینه ام گذاشتم و متعجب گفتم: ــ ‌کی من؟ با لحن مسخره ای جواب داد: ـــ نه منظورم خودم بودم. سرم رو به بالا دادم و نفس بیرون دادم: ـــ آهان فکر کردم با من بودید. صدای خنده ی بچه ها کلاس را منفجر کرد. یکی از پسر ها دستش را در هوا تکان داد و گفت: ـــ خدا نکشتت راز. استاد رهنمون که وسط کلاس ایستاده بود. غرشی کرد، سر جایمان میخ کوب شدیم. فریاد زد: ــ چند بار بگم با اسم کوچیک خانم هارو صدا نکنید؟ در همان حال سمت من چرخید و ادامه داد: ـــ یادم نمیاد اجازه ی شوخی در کلاس رو داده باشم! همه ی اینها به کنار، توجه داشته باشید. من همتای شما نیستم که این چنین مزاح می کنید. چنان غضب ناک نگاهم کرد که ترسیدم اینبار واقعا اخراجم کند. سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم: ــ ببخشید استاد. نگاهش را بین کلاس گرداند، انگشت اشاره اش را بالا گرفت و تکان داد: ـ یک فرصت بهتون میدم بانی این کار زشت رو یا معرفی کنید، یا خودش بیاد در غیر این صورت از امروز کلاس تمام و همه رد شدید برید برای ترم بعد. کلافگی وپچ وپچ بین همه راه افتاد. استاد به در نزدیک شد و ایستاد.. یک ساعت اتاق اساتید می مونم و منتظر میشم. و از کلاس خارج شد. زهرا و چند تا از دختر ها تقریبا به گریه افتاده بودند. یکی گفت: ـــ آخه راز واقعا مرض داشتی این چه پیشنهادی بود؟ زهرا با مشت به بازویم زد و نالان گفت: ــ خدا بکشتت برای شوخی کردنت. آرمان وسط کلاس ایستاد و گفت: ـــ تمومش کنید ترسوها، حالاکه اخطار خوردید می خواید بندازید گردن راز؟ درسته پیشنهادش از طرف راز بود ولی ما هم عمل کردیم. پس تا آخرش هستیم. باقی پسر ها تایید کردند، ولی دختر ها واقعا از افتادن درس ترس داشتند، از طرفی هزینه ی زیادی داشت. خط کش T ام را که دستم بود را روی میز گذاشتم و از کلاس بیرون رفتم. دلم نمی خواست کسی این درس را رد شود. راهی اتاق اساتید شدم. در زدم کسی جواب نداد. در را به آرامی باز کردم، وارد شدم. استاد پشت به من یک آستینش را کنده بود و مشغول شست شوی دستش با بتادین بود. بی تردید جلو رفتم و با اخم خیره به خراش بزرگی شدم که از آرنج تا مچ استاد را در بر گرفته بود. انگار حواسش به من نبود، گفتم: ـــ استاد زخمی شدید؟ سرش را بلند کرد و با اخم گفت: ــ تو اینجا چکار می کنی؟ بلد نیستی در بزنی؟ از روی مقنعه سرم را خاراندم و چشمانم را جمع کردم: ـ چرا استاد بلدم، در هم زدم، فکر کنم نشنیدید. در حالی که باند استریل را روی زخمش می گذاشت گفت: ــ چون جواب ندادم باید بیای داخل؟ چشمانم را بستم و لحظه ای تمرکز کردم، خیلی رو مخ بود. به تندی حرف زدم: ــ من چکار کنم نشنیدید؟ بعدشم اومدم بگم به پیشنهاد من اون صندلی اونجا قرار گرفت و بقیه مقصر نیستند. آستین لباس را پایین کشیده بود و در حال بستن دکمه اش شوکه شدو با
دهانی باز خیره به من ماند. چنان غرید که خودم را جمع و چشمانم را بستم. ــ دختر مگه مریضی این چه کاری بود که کردی؟ شانه ای بالا انداختم و آهی کشیدم: ــ نمی دونم استاد یهو به ذهنم رسید، خواستیم شوخی کنیم. چشمانش را بست و زیر لب گفت: ــ الله اکبر آخه به این میگن شوخی؟ بفرمایید برید بیرون، باید همون صبح می ذاشتم حذف کنید، اینبار هم بخشیدم. فقط به خاطر اینکه اینقدر شجاعت داشتی و اومدی گفتی. ولی تنبیه خواهی شد مطمئن باش.
هشتادو چهار 🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 جوابی ندادم، حق داشت، با کار من دستش زخمی شده و اصلا به روی خودش نیاورده بود! شانه ای بالا انداختم و لب ورچیدم، باصدای آرامی در حالی که دستم را مشت کرده بودم گفتم: ـ هر طور مایلید ولی خوبه آدم ظرفیت شوخی رو داشته باشه. سرش را جلو آورد و با چشمانی گشاد به من خیره شد. ـ مگه من با شما شوخی دارم؟ اخمی چاشنی چهره اش کرد. و قدمی جلو آمد، ترسیدم و قدمی عقب رفتم، ادامه داد: ـ ببینم شما یاد نگرفتی دانشگاه جای درس و تحصیله نه شوخی و مسخره بازی؟ صورتم را بر گرداندم، اصلا حوصله نداشتم، بعد از حسام هیچ چیز برایم مهم نبود حتی درس و دانشگاه! با بی حوصله گی گفتم: ـ همه ی این چیز هارو که شما فرمودید یاد گرفتم ولی از زندگی پراز تظاهر بیزارم، شما هم سعی کنید کمتر خشک و رسمی باشید. به سمت در رفتم، دستم را روی دستگیره ی در گذاشتم و ایستادم، پشت به استاد گفتم: ـ با اجازتون من میرم و منتظر تنبیه می مونم. به سمتم حرکت کرد، سریع از اتاق خارج شدم. صدایش را شنیدم: ـ عجب بچه پروئه! صبر کن ببینم. دوپا داشتم دوپای دیگه قرض کرده و با قدم های تند به سمت پله ها رفتم و پله هارو به سرعت طی کردم، وارد کلاس شدم. بچه ها هنوز در حال بگو مگو بودند. رفتم سر جایم نشستم و خونسرد گفتم: ـ چتونه بابا چرا ترسیدید؟ نترسید بابا رفتم به استاد گفتم: کار من بود راحت باشید. زهرا که چند میز از من فاصله گرفته بود به سمتم آمد. شانه ام را گرفت و تیز نگاهم کرد بهت زده لب زد: ـ واقعا گفتی؟ خونسرد سر پا ایستادم و خط کش T ام را روی کاغذ بزرگ گذاشتم و شروع به نقشه کشی کردم: ـ آره بابا گفتم الانم منتظر تنبیهشم. دستش داغون شده بود. همه ی بچه ها دور میزم جمع شدن یکی از دختر ها لب گزیدو به صورتش زد: ـ وای خدا دستش چی شده؟ زهرا نگران گفت: ـ خاک برسرم، ببین شوخی مسخره ات چه بلایی سرش آورد. آرام دستش را تکان داد و روی زهرا گفت: ـ برو بابا توام، چی شده مگه؟ علی خندید و گفت: ـ کاملا مشخصه دلباخته ی استاد بداخلاق شده. کلاس از خنده منفجر شد. زهرا مقنعه اش را جلو داد و موهای ریخته اش را مرتب کرد و با ناز گفت: ـ چه ربطی داره؟ برید گمشید. نگاهی به اطرافم و بچه ها کردم: ـ برید سر کارتون دیگه استاد با شما کار نداره. با حضور استاد کلاس ساعت و همه مشغول کار بودند. از طرحم خیلی راضی بودم و برایش ذوق کردم. استاد کار بچه هارو یکی یکی چک می کرد و مشکل کار هر کس را توضیح می داد. به من که رسید کنارم ایستاد و شروع به چک و اندازه گیری نقشه کرد. مطمئن بودم راضیه، ولی با کاری که چشمانم چنان گشاد و قلبم ایستاد، راپیت را از دستم گرفت و علامت ضربدر بزرگی از این سر کاغذ تا اون سر کشید، نتونستم خودم را کنترل کنم با صدای بلندی گفتم: ـ استاد چرا؟ چشمانم پراز اشک شد کار صبح تا عصرم به باد رفته بود. نگاهش را به نگاهم دوخت و بسیار خونسرد گفت: ـ چیه چرا جیغ میزنی؟ کارت افتضاحه برو از اول طرح بزن. دندان هایم را به هم ساییدم و با خشم نگاهش کردم، دوست داشتم با نگاهم نیست و نابودش کنم. سرش را به آرامی تکان داد: ـ اینجور نگاه نکن این تنبیهت نبود، هنوز مونده. از کنارم رد شد.کیفش را از روی میز بر داشت و به سمت بچه ها چرخید: ـ خسته نباشید. به خاطر شوخی امروزتون جریمه میشید. تشویق برای یکی تنبیه برای همه. صدای بچه ها بلند شد و هر کس دنبال راه نجاتی بود، من هنوز دندان هایم از کارش قفل شده بود. دستش را بالا آورد وسط کلاس ایستاد و گفت: ـ همه باید برید تحقیق از معماری کهن ایران تحقیق جامع کامل می خوام. یک هفته فرصت دارید. به سمت در رفت و ادامه داد. نمی تونم و نتونستم نداریم. جای تحقیق رو فردا در کانال کلاس اعلام می کنم. خدا حافظ. تا بیرون رفت بچه ها از حالت بهت بیرون آمدن ،نقشه ی قشنگم را که طراحی کرده بودم و خط ابطال رویش کشیده بود را برداشتم و مشت کردم. جیغ زدم: ـ لعنتی، لعنتی. باز زهرا سر من غر زد: ـ همش تقصیر تو شد راز ببین چی سرمون آوردی؟ تند تند نفس می کشیدم. سرش داد زدم: ـ بسه زهرا حالم از این ترس و ناله هات به هم می خوره، جمع کن بابا، می خوای بری تحقیق نمی خوای بری قبرستون. روی به بقیه بچه ها ایستادم، در حالی که شقیقه ام نبض می زد ادامه دادم: ـ ببینید من اینقدر شجاعت داشتم که رفتم و گفتم پیشنهاد من بود. مردید پای کارتون وایستید. میخواستین قبول نکنین . صادق قبل از همه دستانش را بالا برد و گفت: ـ آقا بس کنید چرا راز و نشونه گرفتید؟ همه ی ما با هم بودیم. انگشت اشاره اش را سمت زهرا گرفت و ادامه داد: ـ حتی تو... نمی خواستی اعتراض می کردی یا از کلاس بیرون می رفتی، حالا هم راه پس و پیش نداری. مرضیه در حالی که وسایلش را جمع می کرد : ـ مسخره اشو در آوردید. مگه چه تنبیهی بود. بده میریم سفر؟ هم تحقیق می کنیم، هم سفر می ریم، هم دست جمعی خوش می گذرونیم. جو کلاس با این
حرف عوض شد. وقتی به خانه باز گشتم به سمت موبایلم که در کشوی کمد انداخته بودم رفتم، دلم می خواست زود تر بدونم کجا قراره برای تحقیق برویم. روشن کردن موبایل همان و پیام های نخوانده ی حسام همان، بر سرم خراب شد و لب هایم لرزید.
هشتادو پنج🌹🌹🌹 عشق و غیرت 🌹🌹🌹 وای بر من و حال بد من که جای حسام چقدر پیشم خالی بود. دلم می خواست مثل سابق، جوابش را بدهم و از حال خوشم باز گو کنم و از وقایع کلاس برایش بگویم. ولی افسوس که حسام دیگر آن حسام سابق نبود! وای بر من و قلبی که غم عظیمی او را در بر گرفته بود و همچون ماری بزرگ دورش چنبره زد و در حال فشردنش بود. بلاخره بعد از اینکه مدتی به صفحه ی موبایل خیره بودم صفحه ی پیامش را باز کردم. شب گذشته کلافه شده بودم و جوابش را نداده بودم، نوشته بود. ـ راز داشتن تو تنها دلخوشیم بود. ـ راز من رسوای زمانه شدم فقط برای اینکه احمق و نادان بودم،این و بدون که تنها عشق ابدی من تویی وبس. با تو آرام بودم و آرامش داشتم، ولی الان تمام حواسم پیش تو مونده،تو خوشبخت بشی من آرزویی ندارم. چشمم را بستم و با نوک انگشتم اشک روی گونه ام را پاک کردم. نوشتم: ـ به تو مربوط نیست من خوشبخت بشم یا نه! به تو ربطی نداره خوب باشم یا بد. دیگه پیام نده الان که تو نیستی دنیا برام بهشته‌، فکر نکن دارم برات پر پر می زنم یک بار دیگه پیام بدی به داداشم میگم تا به حسابت برسه. برو به درک. باورم نمی شد چنین چیزهایی نوشته بودم. نفسم به تکاپو افتاده بود، قلبم تیر می کشید. از آن تیرهایی که در نقاشی عاشق ها دیده می شود. هدفش از این همه پیام چه بود نمی فهمیدم. از ته دل دعا کردم" خدا از این همه درد رهایم کن، دیگه طاقت ندارم" بی خیال کانال کلاس شدم. حسام را مسدود کردم که دیگر به من پیام ندهد. دام می سوخت که مجبور شدم عشقم را مسدود کنم. لبه ی تخت نشستم و موبایل را کنارم گذاشتم، سرم را بین دست هایم گذاشتم و فشردم. در باز شد و قامت برادرم بین چهار چوب نقش بست. تا خودم را جمع و جور کنم متوجه حالم شد و با اخم روبرویم ایستاد. نگاهش به موبایل بود. پرسید: ـ راز خبریه؟ چی شده؟ از جایم بلند شدم و دستی به صورتم کشیدم. ـ هیچی داداش چیزی نیست. چشمانش را باریک کرد و از لای چشم نگاهی به من انداخت. ـ با حسام که حرف نمی زنی؟ راز اون دیگه زن داره و تو... دستم را بالا آوردم، محکم و بدون تردید گفتم: ـ داداش می دونم دیگه حقی ندارم، خودم می دونم که مال من نیست پس لازم نیست شما گوشزد کنی. با کف دست روی قلبم زدم، در حالی که از شدت ناراحتی صدایم می لرزید ادامه دادم: ـ حسام دیگه برای من تمام شده، اون بی لیاقت بود. حیف عشقم، حیف من که این همه به خاطر یه مرد هوس باز و بی لیاقت زجر کشیدم. بره به درک. عشق حسام مرا دل نازک و کم تحمل کرده بود. بدنم می لرزید و با بغض حرف می زدم. رامین جلو آمد و با یک دست سرم را به سینه اش گذاشت و به آرامی گفت: ـ راز همه ی عشق ها به سر انجام خوش نمی رسه چرا اینقدر حال خودت رو خراب می کنی؟ کار شما از اول اشتباه بود. وقتی فهمیدین به هم علاقه دارید به جای اینکه در خفا همو ببینید باید بزرگ تر ها رو وارد عمل می کردید. گل نازم هیچ عشقی ناپاک نیست و این و بدون حسام هوس باز نیست فقط گرفتار شد. درکش می کنم منم اگر جای حسام بودم این کارو می کردم. سرم را از سینه اش برداشتم، روبروی برادرم ایستادم. برای دیدن صورتش باید بالا را نگاه می کردم، یادم افتاد که حسام دلیل کارش را به رامین گفته بود. با لرزشی که چشمم داشت آب گلویم را قورت دادم و گفت: ـ داداش چرا همش طرف اون رو می گیری؟ چرا دلیل کارشو به من نمی گی؟ تو رو خدا من و از این عذاب نجات بده. عذاب پس زده شدن می دونی چیه؟ باری دیگر لب هایم لرزید و چشمانم سوخت، آهی عمیق کشیدم و روی صندلی کوچک میز آرایشی ام نشستم. دستانم را در هم گره کردم، منتظر توضیحی از جانبش شدم بلکه دل طوفانیم را آرام کند.
هشتاد و شش 🌹🌹😩 عشق و غیرت☹️💔💘 استرس سراسر وجودم را در بر گرفته بود، چه چیزی شده که حتی برادرم هم اگر جایش بود این کار رو می کرد. آشفته شدم و نفس زدنم تند و تند تر می شد. رامین متوجه تغییر حالم شد. دستم را گرفت و فشرد: ـ راز آروم بگیر، چته تو دختر؟ چرا اینقدر ضعیفی؟ با همان حال وباصدای لرزان گفتم: ـ خب بگو داداش، بگو خلاصم کن. نفسش را با صدا بیرون داد، دست هایش را به کمر زد و پشت به من ایستاد، به عضلات پشتش که از زیر لباس نمایان بود خیره شدم و در همان لحظه خودم را فدای هیکل بی نقصش کردم. به سمتم بر گشت و خیره در چشمانم لبخندی زد. ـ راز ما مردها معتقدیم باید از مکر زنان دور بمونیم، حسام هم دچار همین مکر و نیرنگ شد. سرم را به سختی تکان دادم و با صدای ضعیفی گفتم: ـ ی...یعنی چی؟ روبرویم روی زمین، چهار زانو نشست. ـ حسام وقتی از اینجا میره حالش بد میشه، به خاطر تو ذهنش درگیر بود. به قول خودش خواب و خوراک نداشت، یک روز که فکر کنم تو بهش زنگ زدی و باز گریه و بی تابی کردی اون بیچاره باز هم از خود بی خود میشه، با مشت و لگد به جون در و دیوار و شیشه ها می افته و از خونه بیرون میزنه و مثل اون شب که زهر ماری خورده بود و با همون حال اومد خونه ی ما، باز هم می خوره، با همان حال سر از شرکت باباش در میاره، دختر خاله ی حسام که از قبل عاشقش بود و حسام به خاطر تو توجهی به او نداشت از فرصت استفاده می کنه. حرفش رو قطع کردم، زانوهایم را به چنگ گرفتم، بریده بریده در حالی که در حال خفه شدن بودم لب زدم. ـ ی...یعنی حسام با اون دختره؟ قطره اشکی روی گونه ام پرت شد. ـ چطور ممکنه کسی که تا این حد به گفته ی خودش عاشق بود. حتی در عالم مستی خیانت کنه؟ گریه ام شدت گرفت، تصور اینکه حسام دختر دیگر را لمس کرده و لحظاتش را با او تقسیم کرده بود مرا دیوانه می کرد،صدای شکسته شدنم را شنیدم. چطور ممکنه؟ حسام همیشه می گفت از اینکه کسی من و لمس کنه دیوونه میشه! چطور ممکنه خودش این کارو کرده باشه؟! در حال فوران بودم که رامین روی زانوهایش نشست و دستم را گرفت: ـ نه راز فکر های بد نکن، می دونم در چه فکری هستی. حسام به تو وفا دار بود. حتی در اوج مستی. به سختی و با خجالت با لب های خشک لب زدم: ـ پس... چی؟ نگاه رامین در نگاه سرخ و پریشانم قفل شد، ادامه داد: ـ دختر خاله اش وقتی می بینه که حتی در اون حال فکر تو از سر حسام بیرون نمیره در او حال چهار میلیار از اون چک می گیره، حسام احمق هم در همون حال امضا می کنه، بعد از چند روز مورد تهدید دختر خاله قرار می گیره و حسام برای اینکه خانواده اش رو درگیر نکنه، قبول می کنه شرط دختر خاله ی ناجنسش رو بپذیره و با او ازدواج کنه. بدنم به شدت لرزید و دیگر حرکاتم دست خودم نبود، نقش زمین شدم و هق هق کردم. وای بر من و دل رسوای من، که شرم و حیا را پیش برادرم قورت داده بودم، روی دستان رامین افتادم، به آستین لباسش چنگ زدم و تا جان در بدن داشتم هق زدم. چه راحت عشقم را باختم! خدا مرا بکشد که چنین زن مکار و حیله گری عشقم را از من ربوده بود. یاد نگاه پر حسرت حسام، وقتی که آخرین بار دیدم، جگرم را آتش می زد. رامین شانه هایم را محکم گرفت و با تحکم گفت: ـ راز قسمت هرچی باشه همون میشه، این و گفتم که بدونی حسام نا پاک و هرز نبود. اون یه مرد واقعیه، خودش رو مسئول کارش دونست تا دختر خاله ی ناتنی و سود جویش دار و ندار خانواده رو بالا نکشه. بازویم را فشار داد و با اخم گفت: سوگواری رو تموم کن، دست به زانو بگیر و بلند شو، حسام اگر خوشبختی تو رو ببینه عذاب وجدانش کم میشه. با پشت دست اشکم را به سرعت پاک کردم و گفتم: ـ مگه میشه؟ من دیگه باختم داداش می فهمی باختم.
هشتادو هفت💔💔 عشق و غیرت💔💔 اخمش غلیظ تر شد و گفت: ــ این چه حرفی راز؟ باختی؟ چیو باختی؟ ازقدیم این موضوع بوده که خیلی از عاشق ها به هم نمی رسند، ازکجا می دونی در آینده عشق ناب تری سر راهت قرار نگیره؟ چرا فکر می کنی دنیا به آخر رسیده؟ حسام قول گرفت که کنارت باشم و نذارم غصه بخوری ولی تو روز به روز داری بدتر میشی. بلند شدم و به سمت پنجره رفتم، آسمان در حال باریدن بود و خیابان با ریزش باران زیر نور لامپ های کوچه برق می زد. شاید اگر هنوز حسام را داشتم آرزو می کردم با او زیر باران قدم بردارم و مثل همیشه از آینده حرف بزنیم. ولی افسوس که آینده ای در کار نبود. نفسم را بیرون دادم و لب زدم. ــ من خوبم داداش نگران من نباش، در هر حال باز حسام رو مقصر می دونم، چون از خود بیخود شده و کاری کرده که نباید میشد؛ نمی فهمم شما مردها برای از یاد بردن درد و غم هاتون چرا رو به این چیزا پناه می برین که اینجوری وضع بدتر بشه؟ کنارم ایستاد، خم شد سرم را بوسه ای زد و به سمت در رفت: ــ این کار مردا رو از روی نادانیشون بدون. از فردا کلاس رانندگیت شروع میشه خودم همراهت هستم. باید زندگی جدیدی رو شروع کنی. هنوز نگاهم به خیابان بود. پرده را بین دستم فشردم و به آرامی لب زدم. ــ زندگی بدون حسام. رامین رفت و من تا جایی که پاهایم ذُق ذُق کرد سر پا کنار پنجره خیره به خیابان بودم. چرا حسام با این کارش آرزو های هر دویمان را به باد داد؟ می ترسم، می ترسم که هر دو ما به فنا برویم. لب هایم لریزد، جای خالیش در خیابان آزارم می داد. چه شب هایی در سرما و گرما زیر تیر چراغ برق روبروی اتاقم می ایستاد و در آن روز ها فکر نمی کردم یک روز برسد که جای خالیش را ساعت ها نگاه کنم. بغضم را قورت دادم. آهی درد آور کشیدم. تنها چیزی که ذره ای، فقط ذره ای آرامش بخش قلب شکسته ام می شد این بود که حتی در عالم مستی به من و عشقمان خیانت نکرده بود. پرده را رها کردم و بی رمق به سمت میزم رفتم. صندلیم را عقب دادم و نشستم. موبایلم را برداشتم و بی درنگ شماره ی حسام را گرفتم، بعد چند بوق صدایش به گوشم نشست. ـــ الو راز. آب گلویم را قورت دادم: ــ س...سلام. صدایش متعجب و مثل سابق مهربان بود. ــ سلام خوبی؟ چیزی شده؟ خودم را روی صندلی به چپ و راست حرکت دادم و چرخیدم. ــ خوب. ازاین بهتر نمیشم. ــ راز گریه کردی؟ عزیز دلم حال منم بهتر از تو نیست، ببخش منو که مسبب حال بدتم. بی صدا هق هق کردم، آب گلویم را قورت دادم و با نوک انگشتانم اشکم را پس زدم. ــ سام چرا مراقب نبودی؟ چرا عشقمون و به باد دادی؟ کمی مکث کرد و با صدای تحلیل رفته سوالم را با سوال جواب داد. ــ راز فهمیدی چه گندی زدم؟ باز هم آب گلویم را قورت دادم، سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم: ــ بله رامین همه چیز رو گفت. حسام چرا؟ چرا باید با اون حالت بری پیش اون دختر فرصت طلب؟ اصلا هدفش چی بود؟ یعنی اون از من عاشق تر بود؟ ــ نه نه راز عشق تو پاک و بی نقص بود. فقط بدون من هیچ گاه لمسش نکردم و نمی کنم. جای تو همیشه پیش من خالیه و سلطان قلبم تویی. با پشت دست اشکی که روی لب و زیر بینیم ریخته بود پس زدم. حسام نگرانتم. اگر چک هارو اجرا بذاره چی؟ اگر گرفتارت کنه چی؟ چرا نمی ری شکایت کنی؟ ـــ رازکم تو غصه ی من احمق و نخور شکایت کردم ولی در خفا، فعلا باید به سازش برقصم. نمی دانم چرا حس کردم نور امیدی بر قلبم تابید. لبخندی به لبم نشست و تکانی خوردم. ــ یعنی میشه امیدوار باشم که... ادامه ی حرفم را قطع کرد. ــ راز به زندگیت برس و به آینده فکر کن اصلا نمی خوام امیدوارت کنم. راه سختی پیش رو دارم. ــ ولی من منتظر می مونم. صدایش را بلند کرد. ــ راز بچه نشو به پای منِ گرفتار نشین، مطمئنم تو بهترین زندگی رو در آینده داری. من دیگه یه مهره ی سوخته ام راز. یه آدم بی لیاقت. سرم را به شدت تکان دادم. ــ نه نه اینجور نگو. صدای مادر را از پایین پله ها شنیدم: ـــ راز دخترم بیا شام حاضره. نگاهم را سمت در کشید و باصدای بلند جواب دادم: ــ الان میام. صدای آه حسام در گوشم پیچید. ــ برو انگار صدات می کنند.. ــ باشه میرم، ولی... ــ راز ولی نداره سعی کن به زندگی جدیدت فکر کنی، خاطراتمون رو یه گوشه بذار و برو. قبل از اینکه چیزی بگویم. خداحافظی کرد، تماس قطع شد.
هشتاد و هشت💘💘💔 عشق و غیرت💔💔 موبایل را جلوی صورتم گرفتم و خیره نگاهش کردم. اخلاق و حرف زدنش به کلی عوض شده بود. می دانستم فشار عصبی زیادی را تحمل می کند. دلم می خواست آن دختر فرصت طلب و بی حیا را با دستانم خفه کنم. او مسبب تمام درد های من و حسام بود. همین که حسام سر قولش مانده و وفادر من بود برایم یک دنیا ارزش داشت ولی از اینکه دیگر ندارمش در رنج بودم. گروه کلاس را چک کردم. استاد بد اخلاق برایمان تنبیه بدی در نظر گرفته بود. برای تحقیق باید به یکی از شهر های باستانی می رفتیم. یزد را انتخاب کرده بود. من از هوای سرد کویری بیزار بودم. با خودم ناله ای کردم و گفتم: ای خدا چرا از زمین و آسمان برای من ِ بیچاره می باره؟ بی حوصله و با سر درد برای صرف شام رفتم. اخلاق مادر و پدر مثل سابق خوب و مهربان شده بود. دیگر از ازدواج و اجبار خبری نبود. بعد از شام مشغول شستن ظرف ها شدم. مادر طبق معمول سماورش همیشه جوش و چایش به راه بود. بعد از جمع آوری میز چایی ریخت و به سمت پذیرایی رفت. کارم زود تمام شد. مادر نگاهش را از آن فاصله سمت من چرخاند و گفت: ـ دخترم بیا چای بخور. لیوان دستم را آب کشیدم و در جا ظرفی گذاشتم: ــ چشم میام الان. سینگ را تمیز کردم و پیش بندم را در آوردم. عادت داشتم که اگر پیش بند نبود سر تا پای خودم را خیس می کردم. به سمت پذیرایی رفتم، آستین لباسم را پایین می کشید. صدای موبایل پدر بلند شد. موبایلش را از روی میز جلویش بر داشت. نگاهی به شماره انداخت و شانه ای بالا داد: ــ شماره ناشناسه. سپس تماس را بر قرار کرد و موبایل را روی گوشش گذاشت. ــ الو بفرمایید؟ اخمی کرد و سپس خندید و با صدای رسا تری گفت: ــ به سلام آقا کمیل، احوال شما... نا خواسته از شنیدن اسم کمیل دستم را روی قبلم گذاشتم و میخ پدر شدم که احوال پرسی می کرد. ــ الحمد الله، پدر و مادر خوب هستند؟ آقا جون چطور... مادر کنجکاو شده بود. رامین با اخم در حالی که موبایلش را در دست داشت به پدر خیره شده بود. چشم بستم و گفت: خدا یک دقیقه بهم استراحت نده خب؟ با خدا گلگی داشتم که صدای پدر مرا به خود آورد. ــ بله بله حتما، اجازه بدید گوشی رو بدم راز... بهت زده به افراد خانواده خیره شدم. پدر موبایل را به سمتم گرفت و به آرامی لب زد. ــ می خواد با تو حرف بزنه، با بهت و چشمانی گشاد شده دستم را به سینه زدم: ـ با من؟ چکار داره؟ مادر سریع گفت: ــ بگیر دخترم ببین حرف حسابش چیه؟ رامین کنی خودش را جلو کشیدو با اخم گفت: ـ چه معنی داره؟ بگید حرف نمی زنه هر وقت اومدن رسمی حرف زدن اونوقت اجازه می دیم. گیج و منگ نگاهم به تک تکشان چرخید. و در آخر با اشاره ی پدر دستان لرزانم را پیش بردم و موبایل را گرفتم. رامین خشمگین بر خواست و به اتاقش رفت. بی اراده بر خواستم و به سمت آشپز خانه رفتم. مغزم هنگ کرده بود. به سختی آب گلویم را قورت دادم و موبایل را روی گوشم گذاشتم. هر کاری کردم نشد جلوی لرزش صدایم را بگیرم. ــ ا...الو... ــ سلام بانو خوب هستین؟ دستم را به گونه ام گذاشتم، قلبم به شدت می تپید وای خدای من چرا کلمات گم شده؟ لحظه ای بعد جواب دادم: ــ س... سلام ممنونم. مکث کوتاهی کرد و گفت: ــ عذر می خوام این وقت شب و بدون هماهنگی تماس گرفتم، راستش زن زدم و بابت تاخیرم عذر خواهی کنم. زمان زیادی از صحبت والدین ما گذاشته و بنده ایران نبودم. در دل گفتم کاش می مردی و نمی رسیدی. حرفی برای گفتن نداشتم و فقط گوش دادم. ــ ان شاالله به زودی خدمت می رسیم. به خودم آمدم و با همان لرزش صدا گفتم: ــ اشکال نداره من منتظر شما نبودم. اگر حرفی بوده بین بزرگ ترا بوده و من قبول نداشتم. قصد داشتم با همین تماس به او بفهمانم که ناراضی هستم. صدایش برایم بسیار آشنا بود. بعد از حرف من گفت: ــ حق دارید. ندیده و نشناخته نمیشه زندگی رو ساخت. من هم بر این اعتقادم، ولی از اونجا که به انتخاب پدر بزرگم شک نداشتم مشتاق دیدار شما هستم. بی صدا دهان کجی کردم که از دید پدر و مادر در آن فاصله پنهان نماند. پدر سرش را تکان داد و مادر ریز ریز خندید. صدایش در گوشم پیچید. ـــ سر کار خانم بنده فکر کردم که بهتره چند تماس تلفنی داشته باشیم تا زمان دیدارمون. دستان لرزانم را کنار پایم مشت کردم و روی صندلی نشستم. ـــ راستش من وصلت اجباری رو دوست ندارم و دلم می خواد خودم برای آینده ام تصمیم بگیرم. والبته این موضوع رو به آقا بزرگ گفتم. تن صدایش عوض شد و گفت: ـ یعنی ناراضی هستین و به اجبار می خواید ازدواج کنید. با لجاجت جواب دادم: ـ قبلا اجبار بود. الان جواب بله یا خیر دست منه. صدای خنده اش بلند شد: ـــ بانو عجله نکنید. درسته برای من حرف والدین مهم و در اولویته ولی اگه نپسندم هیچ ازدواجی صورت نمی گیره. وای خدای چه پرو و چه از خود راضی از طرفی ناراحت و خشمگین بودم از حرفش و از طرفی امیدوار بودم او مرا نپسندد. ب
ا پرویی گفتم. ـــ چقدر از خود راضی هستید. خندید. ـــ دقیقا شما هم همینطور هستید و این یک نقطه ی اشتراکه حتما. لب و لوچه ام کج و کله شد. ادامه داد. ــ باز هم عذر می خوام مزاحمتان شدم شب خوش. جوابش را ندادم و تماس را قطع کردم. از روی خشم به شدت نفس می کشیدم. مادر به سرعت به آشپز خانه آمد و گفت: ـ چی شد دخترم چی گفت؟ موبایل را روی میز گذاشتم و بلند شدم. ــ هیچی می خواست تلفنی با من آشنا بشه که شد. از کنار مادر که چهره اش به شکل علامت سوال بود رد شدم. صدایش را شنیدم. ــ مطمئنم راز چیزی بهش گفتی که دیگه برای مجلس خواستگاری نیان. به سمت پله رفتم و پشت به مادر جواب دادم. ـــ نگران نباش مامان این پسری که من دیدم تا خواستگاری نیاد ول من نیست.
هشتاد و نه💘💔🌹 عشق و غیرت💔💘🌸 مادر با تن صدای آرامی گفت: ـ نمی دونم چرا دلم به این وصلت روشنه. جوابی ندادم و به اتاقم رفتم. اخمی به پیشانیم نشست و در را بستم، لحظه ای به در تکیه دادم در فکر گفتم: چقدر صدایش آشنا بود! شانه ای بالا انداختم و به طبق عادت همیشه به کنار پنجره رفتم. پرده را کنار زدم، همزمان آهی کشیدم و به تیر چراغ برق روبرویم خیره شدم. آرام زمزمه کردم. تو جان و جانان من بودی، هستی! ببین چه بر سر من و دل بیچاره ام آوردی؟ رفتند پریشان احوالم کرد. رفتند چنان خنجری بر قلب بینوایم که تکه تکه شد. حوصله ی درس و کلاس را نداشتم، بخصوص اینکه استاد رهنمون را باید از صبح تا عصر تحمل می کردم. هنوز عقده ی ضرب دری که روی نقشه ام کشیده بود را بر دل داشتم. سر کلاس بی حوصله وبدون تمر کز روی نقشه ی پاساژی کار می کردم. نا خواسته دماغم جمع شد و بوی عطر تلخی به مشامم رسید. سنگینی سایه ی کسی کنارم باعث شد تکانی بخورم و به کنار دستم نگاه کنم. هین گفتم: ـ هین... استاد شمایید. ابرویی بالا انداخت و بدون توجه به چهره ی ترسیده ی من سرش را بالا داد و به نقشه اشاره کرد و گفت: ــ خانم تمرکز ندارید کاغذ رو هم خراب نکنید. این چه طرح بی نظمیه؟ اخم کردم و لب های به هم چسبیده ام به سختی تکان خورد. ــ کی گفته تمرکز ندارم؟ به کارم اشاره کردم و ادامه دادم: ــ استاد کار به این خوبی؟ با لبانی بسته پوز خندی زد انگشت اشاره اش را روی کاغذ گذاشت و چند ضربه زد و با حل محکم و جدیی گفت: ــ این کار ایراد نداره؟ سرم را به طرفین تکان دادم و نگاهش کردم: ــ نه استاد به نظرم خوبه. باضربه ای محکم روی کاغذ کوبید، چشمانم بی اراده بسته شد. همه ی بچه ها خیره به ما شده بودند، با عصبانیت گفت: ــ میشه را خروج و راه پله هارو نشون بدی؟ این چه کاریه آخه؟ چشمانم به سرعت گشاد و بزرگ شد. سرم را پایین بردم و دنبال در یا راه پله ها گشتم، ازاین ضایع تر نمی شدم. بچه ها دور میز نقشه کشی من جمع شدند. همه کنجکاو شده بودند که من چه خراب کاری کرده ام. از زیر چشم در حالی که از شرم و خجالت به استاد نگاه می کردم، آرام لب گشودم: ــ ببخشید یادم رفته بود. کلاس از نقشه ی افتضاح من از خنده منفجر شد. مگر می شد موضوع به این مهمی را فراموشکنم؟ کسی نمی دانست که چه افکار درب و داغانی دارم. کسی نمی دانست که سوزش قلبم رشته ی کار را از من ربوده. استاد با نوک انگشت اشاره اش روی نقشه ی افتضاحم زد و گفت: ــ درست کن کارتو. از خنده و مسخره کردن بچه ها عصبی شدم. نگاهم را بینشان چرخاندم و پرخاشگرانه گفتم: ــ زهر مار رو یخ بخندین. استاد با اخم از کنارم رد شد و وسط کلاس ایستاد و دست زد: ــ برید سر کارتون، کسی حق نداره سر کلاس من کسی دیگه رو دست بندازه، اشتباه برای همتون هست. سعی کنید عبرت بگیرید و اشتباه دوستتون رو تکرار نکنید. طبق معمول محکم وسط کلاس ایستاده بود، بچه ها خنده هایشان را جمع کردند و پشت میزهای بزرگ نقشه کشی خودشان قرار گرفتند. به سختی خودم را کنترل کردم که اشکم نریزد، یک بار دیگر تحقیر شدم! دستم را روی نقشه بردم و تمام حرصم را سرش خالی کردم. با هر دو دستم کاغذ بزرگ نقشه را مچاله کردم. دندان هایم به شدت روی هم قرار گرفتند. به سمت سطل آشغال گوشه ی کلاس رفتم. با ضرب کاغذ مچاله شده را داخلش انداختم. بچه ها به من خیره شده بودند. استاد با چهره ی بی تفاوت به من نگاهی انداخت. با اخم گفتم: ـــ استاد میشه برم بیرون. دستانش زیر بغلش بود، سرش را به آرامی تکان داد. با قدم های بلند به سمت در رفتم. از کلاس که خارج شدم اجازه دادم اشک های بی امانم بریزد. این اشک ها به خاطر اشتباهم و اخطار استاد نبود. من خاک بر سر بیقرار و دلتنگ حسام بودم. به حیاط دانشگاه پناه بردم. هوا سرد بود. قدم هایم را روی برگ های زرد و نارنجی کشیدم. خش خش برگ های رنگی و سرمایی که بر تنم نشست،حس بیقراریم را بیشتر می کرد، من دیوانه هنوز حسام را می خواستم. همین که فهمیده بودم که در آن شرایط وفا دارم بوده دیگر دل چرکین نبودم. جای خالش تا ابد بر دلم می ماند. بی هیچ هدفی توی حیاط دانشگاه پرسه زدم. نم نم باران صورت خیسم را نوازش کرد. دستانم به جیب های بغل مانتوام فرو بردم و به آسمان خیره شدم. ــ راز حالت خوبه؟ آب گلویم را قورت دادم و نوک انگشتانم اشکم را پس زدم. نگاهم به زهرا افتاد که خیره به من بود. چشمانم را بستم و آرام گفتم: ـ از این بهتر نمیشه، حسام رفت، سر کلاس مسخره میشم و خودم تمرکز برای انجام کاری رو ندارم. اخمی کرد، روبرویم ایستاد و یک بازویم را گرفت: ــ چی میگی؟ حسام کجا رفت؟ آهی کشیدم و سرم را روبه آسمان گرفتم، قطرات تک تک باران به صورتم پاشید: ــ حسام برای همیشه رفت. بهت زده با دهانی باز بازویم را تکان داد و گفت: ــ مگه ممکنه؟ تو و حسام که جونتون برای هم در می رفت! گریه ام شدت گرفت. بازویم رااز دستش
کشیدم و با حال زاری گفتم: ــ آره ممکنه، حسام ازدواج کرد، رفت. می دونی چیه به قول قدیمی ها قسمت هم نبودیم. نگران دستم را گرفت، هنوز دهانش باز مانده بود. ـــ راز اصلا حالت خوبه؟ چطور ممکنه؟ باورم نمیشه. ــ دستم را تکان دادم و بی حوصله به سمت راهروی دانشگاه رفتم: ـــ زهرا نه حال دارم نه حوصله، ولم کن و چیزی نپرس. پاتند کردم، دنبالم دوید، و من که حوصله نداشتم از درد هایم چیزی بگویم سرعتم را زیاد کردم. به عقب برگشتم و گفتم: ــ زهرا ولم کن، سوالم نپرس. به ناگهان به شخصی بر خورد کردم. بوی عطرش باعث شد به شدت خودم را عقب بکشم. درست با کله رفته بود وسط سینه ی استاد! سرم را به زیر انداختم و بریده بریده با شرم گفتم: ــ ب... ببخشید استاد نگاه نافذش را به من دوخت: ــ اشکال نداره. ولی فکر نمی کنید به خاطر یک اشتباه در کارت زیادی داری حرص می خوری؟ هر کس امکان داره اشتباه کنه، کار شما خوبه فقط گاهی حواس پرتید. دستمال کاغذی از جیب کتش بیرون آورد. ــ بفرمایید اشک تون پاک کنید. هوا سرد زودتر چیزی بپوشید. مگه نگفتید قلبتون بیمار بوده؟ دستمال را از دستش گرفتم، سر به زیر با فاصله روبرویش ایستادم. ــ ممنون استاد من حالم خوبه با اجازتون. به سرعت خودم را به کلاس رساندم. پالتوی سبز رنگم را از جا لباسی برداشتم و پوشیدم. به سمت میرم رفتم و کیفم را چنگ زدم. همه خیره به من بودند. با اخم گفتم: ـــ ها چتونه به من نگاه می کنید؟ حوصله ی شوخی و مسخره بازی ندارم. زهرا وارد کلاس شد. نگاهی به من و به بقیه کرد. ــ بچه ها ولش کنید حالش خوب نیست. آرمان دستش را بالا برد و گفت: ــ ما غلط بکنیم. فقط راز نرمال نیستی ها... به سمت در رفتم. روی پاشنه ی پا چرخیدم. ــ حوصله ندارم و حالم خوش نیست حالا ولم می کنید؟ با حالی گرفته و بی تاب به خانه بازگشتم.
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨ 🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷 یا علی‌ اکبر (ع) ... 🍃 آورده کسی روزیِ سالانه‌ی ما را کرده متبرک لبِ پیمانه‌ی ما را تا اینکه نگیریم، شراب از کس و ناکس برده‌ست به میخانه‌ی خود خانه‌ی ما را دستی پَرِ پرواز، عطا کرده؛ که آن دست هر روز، رسانده‌ست به ما دانه‌ی ما را از گرد و غبارِ حرم آورده؛ که با آن ... آباد کند خانه‌ی ویرانه‌ی ما را ما موی پریشان شده از بادِ بلاییم دادند، به سرپنجه‌ی او شانه‌ی ما را او کیست، به جز رونقِ کاشانه‌ی ارباب پیغمبرِ حیدر شده‌ی خانه‌ی ارباب یلدا شده تکثیر، در آیینه‌ی مویش ماه آمده تعظیم کند محضر رویش هوهوی بهشت است، نسیمی که وزیده از های نفس‌های علی آمده بویش قدقامت سرو آمده از شاخه‌ی طوبی ارثیّه رسیده‌ست به او قدّ عمویش گفتند، به ما موسم حج است بیایید رفتیم به قربانش؛ با هروله سویش رودی شده و ریخته در آیه‌ی دریا هر قطره که نازل شده از آب وضویش خورده گره اوقات عبادت به اذانش خورشید، کند عرض ارادت به اذانش از مأذنه‌ی میکده‌ها نور بریزید در شعرِ اذان؛ اشهدی از شور بریزید ما را سرِ راهِ قدمش کاش، نبینید از خاکِ سلیمان به سر مور بریزید اصلا نگذارید، که لب تر کند اکبر در مسجدِشان باغی از انگور بریزید ما ماهی اشکیم، به دریای غم او ای کاش، که روی سرمان تور بریزید عید آمده؛ پس خانه‌ی دل را بتکانید غیر از علی‌اکبر همه را دور بریزید مجنون شدنِ ما؛ همه زیر سر لیلاست «دل» خانه‌ی موقوفه‌ی پیغمبر لیلاست جبریل بیا ! آمده پیغمبرِ دیگر نازل شده از سوی خدا کوثر دیگر تصویر خودش قاب شده بین نگاهش حیدر شده آیینه‌ی یک حیدر دیگر سرچشمه‌ی چشمان نجیبش شده کوثر زهرا متولد شده از منظر دیگر گفتند، در اوصاف جمالش صد و ده جلد در مدح کمالش صد و ده دفتر دیگر تا صاحب یک گوشه‌ی شش‌گوشه عیان شد وا شد به گدایانِ حرم یک در دیگر خاکیم، در افلاکِ حریمِ سرِ ارباب پایینِ قدم‌های علی‌اکبرِ ارباب 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
نود❤️💘 از در که وارد شدم. رامین روبروی در روی مبلی نشسته بود. به سمتم آمد. سلام دادم: ـ سلام داداش. قاچ سیبی دستش بود به سمت دهانم آورد،گاز گرفتم. جواب داد: ـ سلام خسته نباشی مگه قرار نبود بریم آموزشگاه؟ کیفم را از شانه پایین انداختم و از کنارش رد شدم: ـ کدوم آموزشگاه؟ به مادر که مشغول پخت غذا بود سلام دادم: ـ سلام مامانم خسته نباشی. همانطور که مواد ماکارانی را مخلوط می کرد جواب داد: ـ سلام عزیزم توام خسته نباشی. رامین شانه ام را تکان داد و گفت: ـ قرار بود بریم کلاس رانندگی خانوم. کیفم را روی اپن رها کردم و بی حوصله جواب دادم: ـ ای بابا، داداش من از صبح کلاس داشتم، نمی شد که غیبت کنم. نمی دونی یه استاد بد اخلاق و جدیی که داریم که جرات نفس کشیدن نداریم چه برسه غیبت کنیم. بعدشم من نه استعداد رانندگی دارم نه حوصله ی کلاس. به سمت آشپز خانه رفتم و لیوان تراش دار را از کابینت بیرون آوردم و به سمت آب سرد کن یخچال رفتم. باز برادرم جدی شد و گفت: ـ راز خسته نشدی از بس نه تو کار میاری؟ حالا کلاس داشتی درست. برنامه ی کلاست رو بده تا کلاس رانندگی رو تنظیم کنم. لیوان آب را سر کشیدم. شانه هایم کنار بدنم افتاد. لیوان را روی میز گذاشتم و نالیدم: ـ داداش تورو خدا ولم کن. مادر دم کش را روی قابلمه گذاشت و نگاهم کرد. به سمت میز رفت و کاهو و چاقو را در دست گرفت؛ همان طور که مشغول خرد کردن شد. گفت: ـ داداشت راست میگه چرا تو هر کاری نه میاری دختر؟ مگه بدتو می خواد برو کلاس و چیزی یاد بگیر تا کی می خوای با ماشین عبوری رفت و آمد کنی؟ دختر عمه هات و عموهات قبل اینکه به سنشون برسه راننده شدن. نمی دونم تو به کی رفتی؟ صورتم جمع شد و با حال زار گفتم: ـ مامان خانوم اونا هیچ وقت جای من نبودند. منم جای اونا نبودم. اصلا چه ربطی داره. از آشپز خانه بیرون رفت. روبروی رامین ایستادم: ـ باشه داداش میرم کلاس ولی باید تا آخرش خودتم باشی وگرنه نمی رم. البته بذار هفته ی بعد چون من تحقیق درسی دارم. خندید و دستش را دور شانه اندخت. ـ آ... باریکلا دختر خوب؛ چشم ما در رکابیم. فقط چند جلسه ی تئوری رو باید خودت زحمتش رو بکشی تو شهری خودم هستم. باشه میذاریم بعد تحقیقت خانم مهندس. بی حال بودم. کاملا درک می کردم که افسرده شده ام. هر گاه به اتاقم می رفتم با اینکه اتاق را عوض کرده بودیم. خلوت و تنهایی یاد حسام را برایم زنده می کرد. بعد از تعویض لباسهایم شروع به کشیدن نقشه ای کردم که سر کلاس خراب کرده بودم. می خواستم به استاد بد اخلاق ثابت کنم که که کارم بی نقص است. امان از دلی که بد عادت شود. حسام بد جور هوایم کرده بود. مگر می شد به این سادگی از ذهنم پاکش کنم؟! تمام فکرم شده بود که چطور با آن دختر می خواهد سر کند. راپیت را کنار گذاشتم. روی زمین نشستم و موبایلم را از روی میز با کف دست کشیدم. روشنش کردم. پیام هایش را مرور کردم. با بغض دستم را روی پیام هایش کشیدم. آرام زمزمه کردم. تو اولین و آخرین عشق منی، بد جور مریضت شدم. دردم تو؛ درمانم تو؛ تاب و توانم تو. باید به خودم می قبولاندم که حسام دیگر همسر دارد و برایم ممنوعه شده. ولی چه می کردم. که عشقم بود. عشق ناکام من! دستم روی کیبرد به رقص در آمد. ـ سلام. منتظر شدم ولی جوابی ندیدم. دقایقی منتظر ماندم. اما خبری نشد. آهی همراه پوز خندی زدم. من دارم از تب عشقت می سوزم و تو حتما داری با خانوم خوش می گذرانی. هی روز گار. حتما حقمه این چنین زجر بکشم و آرامشی نداشته باشم. از جایم برخواستم؛ شقیقه هایم را با دو انگشت وسط و ثوابه ماساژ دادم. صدای رامین را که تقریبا با صدای بلند مرا صدا می زد شنیدم: ـ راز بانو تشریف نمیاری شام؟ قدم رنجه کنید لطفا. با دهانی بسته خنده ام گرفت. ولی در درون در حال گریستن بودم. حس پرنده ای در قفس داشتم. از اتاق بیرون رفتم. شام را که صرف کردیم. طبق معمول شروع به شستن ظرف ها کردم. بعد از انجام کارم کنار خانواده نشستم. پدر اناری در دست گرفت و قاچ کرد. با آرامش گفت: امروز آقا بزرگ زنگ زد. مادر منتظر ادامه ی حرفش شد. من هم کنجکاو شدم. ادامه داد: ـ گفتند: آقای رهنمون بزرگ خواستند که وقتی برای مراسم خواستگاری بذاریم. به حالت گریه چشمانم را بستم و سرم را روی شانه ام انداختم. مادر که کنارم نشسته بود خندید و دست به شانه ام گذاشت. ـ چته دختر؟ یه جوری شل شدی انگار چه اتفاقی قرار بی افته؟ پدر قاچی انار به سمتم گرفت با محبت لبخند زد و گفت: ـ عزیز دلم اجباری در کار نیست. فقط اجازه می دیم بیان که حرف آقا بزرگ زمین نباشه. اگر پذیرفتی که مبارکه. اگر نه زمین و آسمان به هم بچسبند اجازه نمی دنم کسی وادارت کنه. حتی آقا بزرگ. پس خودت رو اذیت نکن. بی اختیار لبخندی به لبم نشست. با اشتیاق قاچ انار را که دانه هایش سرخ سرخ بود؛ گرفتم و دانه ای به دهان گذاشتم. رامین اناری در دستش بود. میفشرد که آبش را بگیرد. با اخم گفت:
ـ انگار چاره ای نیست جز اینکه این بچه فرنگی باید حتما بیاد. پدر در حالی که انارش را می خورد گفت: ـ پسر حالا که خواهرت راضی شده بیان تو چرا لج می کنی؟ با اخم جواب داد: ـ برای اینکه از اول اجبارش کردین. و راز این همه آسیب دید. خوش ندارم کسی خواهرمو آزار بده؛ همین. حالا کی تشریف فرما می شند؟ پدر نگاهی به من انداخت و گفت: ـ این پنج شنبه خوبه؟ سریع صاف نشستم و جواب دادم. ـ من باید برای تحقیق درسم برم یزد بذارید هفته ی دیگه. مادر دست مشت کرده اش را جلوی دهانش گذاشت و گفت: ـ عه؟ تنها؟ دانه های انار را تک تک به دهانم گذاشتم: ـ نه مامان با کلاس می ریم. تنها نیستم که. پدر در آرامش کامل گفت: ـ خوبه پس هم آب و هوایی عوض می کنی هم کمی دور از این محیط فکراتو بکن. رامین بازهم جبهه گرفت. انارش را که آبش را خورده و پوستش مچاله شده بود را داخل بشقاب روی میز گذاشت. گفت: ـ بابا جان چه فکری هنوز آقا تشریف نیاورده! بذارید بیاد. پدر نگاهی به رامین عصبی انداخت و زیر خنده زد. محکم با مشت به بازویش زد و با خنده گفت: ـ بابا فدای غیرتت بشه. قبلا فکر می کردم اگر راز و بخوام شوهر بدم دیوانه میشم. ولی انگار تو از من بدتی پسر. کمی خودتو آرام نشون بده برادر غیرتی. سپس خنده اش مخو شد و به روبرویش خیره شد و با صدای آرامی ادامه داد: ـ خدا رو شکر خیالم راحته که اگر یک روز نباشم. تو هستی که چوب پشت خواهرتی. آفرین پسرم. خیالم راحته. رامین عصبی گفت: ـ اه... بابا این حرف ها چیه من غلط کردم اصلا. مامان با دلخوری گفت: ـ خدا نکنه حاجی این حرف ها چیه؟ منم که خیلی ناراحت شده بودم با مشت زدم روی پا هایم: ـ بابا جون خدا نکنه. ما بدون شما هیچیم.
نود و یک❤️🌹💔 عشق و غیرت💔💔💔 پدر لبخندی به رویمان پاشید، بحث را عوض کرد. با رامین در مورد ماشین های جدیدی که قرار بود از کمپانی تحویل بگیرند صحبت کردند. ظرف های پراز پوست میوه را بر داشتم؛ برای شستن به آشپز خانه بردم. مشغول شستن بودنم که رامین گردنش را بلند کرد و خطاب به من گفت: ـ راز با کی قراره یزد بری؟ اگر قراره تنها بری تحقیق کنی خودم می برمت. همانطور که ظرف های کف زده را آبکشی می کردم نگاهم را سمتش کشیدم. جواب دادم. ـ هنوز مشخص نیست. کل کلاس جریمه شدیم احتمالا گروهی ماشین بگیریم. مادر که پشتش به من نشسته بود. دستش را روی پشتی مبل انداخت و برگشت: ـ وا... این چه جریمه ایه؟ مگه شما بچه اید؟ رامین به جای من جواب داد: ـ مامان جان حتما استادشون از وضع کلاس ناراضیه؛ برای همینم گفته برن از نزدیک ببینند. پدر که مشغول پر کردن جدول داخل مجله بود. گفت: ـ اتفاقا دیدن آثار تاریخی خیلی خوبه؛ من واقعا لذت می برم. بعد از انجام کار هایم. به اتاق رفتم. موبایلم را از روی میز برداشتم. روشنش کردم. حسام هنوز جواب نداده بود.گروه کلاس را از کردم. استاد پیام گذاشته بود. با سلام، صبح روز پنج شنبه؛ راس ساعت هشت همه برای سفر آماده و در دانشگاه حضور داشته باشید. تمام مخارج به عهده ی دانشگاه هست. نیشم باز شد. این تحقیق بیشتر شبیه به اردو بود. بلاخره روز سفر رسید. با دعا و توصیه های مادر که حتما مراقب خودم باشم راهی شدم. همه سر ساعت درب دانشگاه حضور داشتیم. اتومبیل ون جلوی دانشگاه ایستاد و استاد پیاده شد. کت نوک مدادی اسپرت و لباس مشکیی پوشیده بود. اصلا نمی خورد که استاد به این جوانی باشد. ولی چنان مقتدر و جدی می نمود که جز مواقعی که شیطان در جلدمان فرو می رفت برای شیطنت می کردیم؛ کلاس همیشه حالت رسمی داشت. جلو آمد. تقریبا همه با هم سلام دادیم. نگاهش را بین همه رد و بدل کرد. جواب سلام ما را داد و گفت: ـ خب بچه ها به امید خدا حرکت می کنیم. خواهشی که دارم همسفر های خوبی برای هم باشید. خانوم ها عقب و آقایون صندلی های جلو بنشیند. بفرمایید سوار شید. همه به نوبت ساک های مسافرتیمان را به شاگرد راننده دادیم، سپس سوار شدیم. کنار پنجره نشستم. همه که سوار شدیم. استاد هم سوار شد. تقریبا نیمه خم شده بود که سرش به سقف ماشین نخورد. باری دیگر نگاهش را بیرون همه چرخاند و گفت: ـ به امید خدا حرکت می کنیم. برای سلامتی خودتون و آقای راننده صلوات بفرستید. همه صلوات فرستادیم. آرمان که صندلی نزدیک استاد نشسته بود با سر خوشی کمی جابجا شدو با صدای بلندی گفت: ـ برای سلامتی استاد صلوات بلند ختم کن. استاد لبخندی زد؛ با ابرو به آرمان اشاره کرد؛ گفت: اون چیه دستت؟ آرمان با نیش باز گیتارش را که در جلد مشکی رنگ بود را بالا آورد و جواب داد: ـ استاد گیتاره، با اجازتون آوردم بین مسیر حوصله بچه ها سر نره. استاد صندلی روبرویش نشست. دستش را روی شانه ی راننده گذاشت: ـ جناب حرکت کنید. سپس با همان لبخندی که روی لبش بود رو به آرمان گفت: ـ خوبه؛ البته برای زنگ تفریحتون. چون قبل از رسیدن باید در مورد بنا ها و آثار تاریخی یزد توضیحاتی داده بشه. ماشین حرکت کرد. صدای بچه ها حرف استاد به اعتراض بلند شد. علی گفت: ـ استاد تورو خدا بیخیال شید. برسیم از نزدیک می بینیم. استاد جدی شد: ـ مثلا شش؛ هفت ساعت می خواید توی ماشین چکار کنید؟ نمیشه. همه که دیدن استاد رنگ جدی بودن به خودش گرفته سکوت کردیم. از شهر که خارج شدیم. استاد همان طور که نشسته بود جابجا شد. جوری نشست که به همه مسلط باشه. ـ خب بچه ها ساکت باشید که تو ضیحات کوتاهی در مورد شهر یزد بدم. شهر یزد دومین شهر زیبای خشتی در جهان هست. مکان های گردشگردی و زیبایی داره که ان شاالله وقت یاری کنه خواهیم دید. این شهر به نام های" شهر بادگیرها، آتش و آفتاب مشهور است. استاد توضیح می داد و من طبق معمول همیشه که سفر شروع می شد. چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم. با صدای قهقه های بچه ها چشمانم را به سرعت باز کردم و مرتب نشستم. دستی به صورت و مقنعه ام کشیدم و خمیازه ای زدم. دستم را جلوی دهانم گرفتم. نگاهم با نگاه استاد تلاقی کرد. لحظه ای چشمانش را بست و گفت: ـ خانم امینی میشه توضیح بدید بنده چی گفتم؟ شانه ای بالا انداختم، مات و مبهوت به بچه ها خیره شدم. همه می خندیدند. عاطفه در حالی که می خندید گفت: ـ استاد خواب بود نشنید. با صدای آرام و نگاه غضبناک به بچه ها گفتم: ـ کوفت رو یخ بخندین. به خودم مسلط شدم و به استاد منتظر گفتم: ـ ببخشید استاد من وقتی سوار ماشین میشم خوابم میگیره ولی تا اونجا شنیدم که گفتید شهر آفتاب و بزرگ ترین شهر خشتیه. ماشین از خنده منفجرشد. مشخص بود استاد به زور خنده اش را کنترل کرده. سرش را تکان دادو گفت: ـ آفرین عالی بود. خانم محترم دقیقا من نیم ساعته دارم توضیح می دم. یعنی شما چند دقیقه ی اول بیدار بودی؟
‍ ‍ نود و دو 💔💔 عشق و غیرت💘💔🌹 لبم را گزیدم. سرم را در لاکم فرو بردم. بی صدا جواب دادم: ـ ببخشید استاد. جوابی نداد؛ سر جایش مرتب نشست و رو به آرمان گفت: ـ بزن ببینم گیتارتو الکی نیاوردی. آرمان آرام خندید و سریع گیتار را از جلدش در آورد. کمی جابجا شد که نواختن برایش راحت باشد. همه آماده ی شنیدن شدند. راننده آهنگی که از ماشین پخش می شد را خاموش کرد. نوای خوش گیتار در محیط ماشین طنین انداخت. کمی بعد صدای آرمان مرا به یاد دلتنگی هایم انداخت و اشک را مهمان چشمانم کرد. همیشه یه زخمی باهامه که هیچ وقت دیگه خوب نمیشه. کسی جات نمی یاد چون اینقدر مثل تو محبوب نمیشه چه جوری تونستی نمونی تا من اشک نریزم. سرم را به شیشه چسبانده بودم تا کسی دلتنگی مرا نبیند. زهرا که کنار دستم نشسته بود. دستم را گفت: و با صدای آرامی گفت: ـ راز خوبی؟ چته عزیز دلم؟ جوابی ندادم. اشک هایم را پس زدم. همچنان خیره به جاده بودم. خودش را به من چسباند؛ دستش را دور شانه ام انداخت: ـ راز باورم نمیشه حسام رفته؟ آخه چرا نمی گی چی شده. بغضم را قورت دادم. وگفتم: ـ این چند ماهی که گذشت منو حسام درد های زیادی کشیدم. هر راهی رفتیم که به هم برسیم ولی انگار دست سرنوشت نمی خواد. با ناراحتی گونه ام را بوسید و مرا در آغوش فشرد: ـ راز این مدت برای منم حرفی نزدی حتی درد دل هم نکردی. اصلا نفهمیدم چی به سرت آمده. لبخندی تلخ با لبانی بسته نثارش کردم. آرام روی دستش زدم. ـ بیخیال زهرا درد های من اینقدر زیاده که نمی خوام کسی رو درگیر کنم. همین که داداشم را درگیر کردم کافیه. تکانی خورد و با چشمانی گشاد شده گفت: ـ وای راز داداشت فهمید؟ ای خدا چکار کرد؟ سرش را تکان داد و با بهت ادامه داد: ـ اوه اوه اوه... حتما آتیشی شده به جون هر دوتون؟! وای چه لحظات اکشنی رو از دست دادم. بی رمق جواب دادم: ـ نه اتفاقا خیلی به هر دوی ما کمک کرد. البته اولش حسابی حسام رو کتک زد. زهرا محکم به صورتش زد. با هیجان تکانی دیگر خورد: ـ خاک برسرم. چرا اینارو برام تعریف نکردی؟ بگو ببینم بعد چی شد. بی حوصله جواب دادم: ـ منو می خواستند به اجبار شوهر بدن. منم به داداشم گفتم: کمکم کنه و من و حسام رو هم دیگر و می خوایم. اولش عصبانی شد و از خجالت حسام بیچاره در آمد. بعد تمام تلاشش رو کرد تا به ما کمک کنه. ولی حسام وقتی برگشت تبریز همه چیز رو خراب کرد و الان ما از هم جدا شدیم. دیگه ازم نپرس چون حوصله ندارم. با صدای استاد خیره به او شدیم. ـ خانم امینی مشکلی هست؟ ـ سرم را به شدت به طرفین تکان دادم: ـ نه استاد چیزی نیست. ابرویی بالا انداخت و به صورتم اشاره کرد. قبلا از اینکه ادامه بدهم. زهرا سریع جواب داد: ـ استاد هنوز چیزی نشده دلش تنگ شده. همه ی بچه سرشان را به سمت ما کج کردند. استاد خونسرد گفت: ـ موردی نیست. بذارید استراحت کنه. فکر کنم اگر بیدار باشه با این وضعی که داره مجبورمون کنه بر گردیم تهران. بچه ها خندیدند. دست مشت شده ام را روی پشتی صندلی جلویم کوبیدم و گفتم: ـ اِ استاد الکی میگه من کجا دلتنگی کردم؟! با اخم رو به بچه ها گفتم: ـ زهر مار به خودتون بخندین. استاد چشم غره ای رفت: ـ خانم عزیز لطفا خود دار باشید. سرم را به حالت رقص تکان دادم و دهن کجی کردم. دستانم را زیر بغلم بردم و چشمانم را بستم. وباز خواب بود که مهمان چشمانم شد.
نودو سه ❤️💔 عشق و غیرت❤️🌹💔 با دردی که به کمرم پیچید چشم گشودم. آرنج زهرا تو کمرم بود. در حالی که دستم را به کمر گرفته بودم. چشم هایم را به هم فشردو نالیدم. ـ آی سوراخ کردی لامصب و... ابروهایش را بلا داد و از لای به لای دندان هایش به آرامی گفت: ـ دختر استاد داره نگات می کنه چقدر می خوابی؟! پاشو خب. کش و قوسی به بدنم دادم، دستانم را در هم گره کردم و به جلو کشیدم. همانجا دستانم در هوا خشک شد. استاد کنار صندلی با ایستاده و به من خیره شده بود. زبانم هم بند آمده بود. پوز خندی زد و گفت: ـ واقعا خوشا بحالت چقدر می خوابی؟ موندم با این حجم خوش خوابی کی به درس هات می رسی؟ بچه ها تک تک در حال پیاده شدن بودند. دستم را جمع کردم. به زور خندیدم: ـ استاد خب بیکار بودم. مسیر هم طولانیه خوابیدم دیگه. رد شد و جوابی نداد. استاد که پیاده شد. گفتم: ـ چه گیری به من داده. شیطونه میگه سفرو زهرش کنم. الان رسیدیم؟ زهرا بلند شد؛ کیفش را سر شانه انداخت و با حرص گفت: ـ واقعا راز از زبان نمی افتی ها بعدش میگی به من گیر میده. بله رسیدیم سر کار خانوم خوش خواب. من هم بلند شدم؛ کوله ام را روی شانه ام انداختم. از ماشین که پیاده شدیم. سوز سرمای پاییز به صورتم خورد. اطراف را نگاه کردم. رو برویم تابلوی بزرگی بود که نوشته بود خانه ی معلم شماره ی دو تبریز. به این ترتیب با مدیریت استاد و راهنمایی مسول خوابگاه؛ خانوم ها که شش نفر بودیم در یک اتاق بزرگ با شش تخت جای گرفتیم. آقایان نه نفر بودند. در دو اتاق پنج نفره جا گرفتند. واستاد هم همراهشان بود. قبل از اینکه وارد اتاق هایمان شویم استاد رو به همه گفت: بچه ها یک ساعت استراحت کنید. سر ساعت چهار همه در حیاط آماده باشید میریم باغ دولت آباد. نکاهی به من انداخت و گفت: ـ البته فکر نکنم خانم امینی نیاز به استراحت داشته باشند چون طول مسیر بجز نهار خواب بودند. همه خندیدند. با اخم نگاهم را بین استاد و بقیه رد کردم و با دلخوری گفتم: ـ ببخشید استاد کاری به شما ندارم. ولی بقیه هم به جای چت کردندو غیبت کردن و وراجی استراحت می کردن که الان خسته و آش و لاش نباشند. استاد در سکوت نگاه تیزی بهم انداخت. ابروانم را بالا بردم و شانه ای تکان دادم: ـ دروغ میگم استاد؟ سرش را تکان داد و روبه پسر ها گفت: ـ برید اتاقتون سر تایم حاضر باشید. در حالی که از جلو حرکت می کرد ادامه داد: ـ هر کس تاخیر داشته باشه جا می مونه بعد گلگی نکنید. به اتاقمان رفتیم. تخت خوابی که کنار دیوار بود را انتخاب کردم. جای شلوغ را دوست نداشتم. درواقع بعد از رفتن حسام گوشه گیر شده بودم. دختر ها شروع به تعویض لباس و آرایش کردند. ولی من حوصله نداشتم. انگیزه ی برای آرایش و لباس شیک پوشیدن در من نمانده بود هر چند که همیشه پوششم شیک و ساده بود. البته چون پدر و رامین دوست داشتند چادر بپوشم و مخالفت می کردمو سعی داشتم همیشه شیک و ساده پوش باشم. ساکم را روی تخت گذاشتم و لبه اش نشستم. موبایلم را چک کردم. با دیدن نام حسام مو به بدنم سیخ شد. دلم هوری ریخت و قلبم تپش گرفت. به سرعت باز کردم. ـ سلام راز بانوی مهربانم. خوبی؟ ببخشید چند روزه فرصت نکردم پی وی رو چک کنم. لب هایم را به هم فشردم. آهنگی برایم فرستاده بود. دانلود کردم. قلبم به تپش افتاده بود. کیفم را برداشتم و بیرون رفتم. زهرا که مشغول آرایش بود. از پشت آینه اش به من نگاه کرد: ـ راز کجا میری؟ سینه ام به شدت بالا و پایین می شد. باید تا بغض خفه ام نمی کرد از اتاق خارج می شد. در را باز کردم و پشت به او گفتم: ـ حوصله ندارم میرم بیرون تا شما آماده بشید. از اتاق خارج شدم و از راهروی باریک راهی حیاط بزرگی شدم. که رنگ برگ درختان زرد و سرخ و نارجی شده بود. انبوهی زیاد از برگ ها زینت بخش حیاط شده بود. آهی از روی حسرت کشیدم. چشمم به موبایلم بود. سریع تایپ کردم. ـ سلام خوبی؟ حسام چه خبر؟ چرا منو از حالت با خبر نمی کنی؟ جواب داد: ـ خوبم نگران من نباش. راز عزیزم درک کن بین ما همه چیز تمام شده. با قلبی شسکته روی نیمکتی که زیر چند درخت قرار داشت و پر از برگ بود. نشستم. دستان لرزانم را روی مانیتور موبایل به رقص در آوردم. ـ حسام... حسام چطور دلت میاد؟ من چطور فراموش کنم بی انصاف؟ ـ راز... چاره ای نیست. انگار زمین و زمان دست به دست داده بودند منو تو از هم جدا بشیم. اشکم روی صفحه مانیتور چکید. زود صورتم را با پشت دست پاک کردم: ـ حسام مگه نگفتی ناخواسته بوده؟ مگه نگفتی خودمو خلاص می کنم؟ من منتظر اون روز می مونم. ـ نه راز برو سر زندگیت. لحظه ای به آسمان نگاه کردم. از لای برگ های رنگی آسمان ابری دیدن داشت. عجیب رنک این محیط همچون حال و روز من بود. جواب داد. ـ راز سعی کن دیگه با من تماس نگیری شاید این برای هر دومون بهتر باشه. مراقب خودت باش خدا حافظ. در بهت و نا باوری خیره به مانیتور بودم. خیلی سریع آف شد.
‍ هندزفریم را به موبایل وصل و به گوشم زدم. چشمانم را بستم و اجازه دادم در آن سکوت رویایی اشک هایم بریزد. یه روزی میاد که دیگه دلت برام نریزه که یادت نیاد تولد من چند پاییزه هر کدوم از ما کنار یکی دیگه خوشبخته چیزی که امروز باورش واسه هر دومون سخته یه روزی میاد سالی یه بارم یاد هم نیایم از گذشته امون جز فراموشی هیچ چیزی نخوایم. گوش جان سپردن به آهنگی که حسام برایم فرستاده بود لذت بخش؛ درد آورو ناب بود. با این آهنگ تمام حرف هایش را زده بود. دستانم را روی زانویم مشت کرد. غرق در اندوه خودم بودم که حس کردم کسی کنارم نشسته. چشمانم را باز کردم. یک لحظه از دیدن استاد کنار شوکه شدم و نشسته به عقب رفتم. نمی دانستم هندزفریم را از گوش در بیاورم یا اشکم را که پهنای صورتم را گرفته بود پاک کنم. هندزفریم را کندم و با پشت دست اشکم را پس زدم. ـ اِ... استاد شماید؟ میخ صورتم شده بود. حتی پلک نمی زد! بعد از لحظاتی سکوت لب گشود. ـ خانم امینی هیچ دردی تا آخر دنیا نیست. نمی دونم از چی و چه کسی ناراحتید ولی بدون با توکل بر خدا و حمت خودتون می تونی غمی که الان بر دلت نشسته خاتمه بدی؟ صبور باشید. اشک هاتون رو خرج چیزی کنید که ارزشش رو داشته باشه. سرم را تکان دادم. در حالی که اشک شورم بین لبان را خیس می کرد. با بغض گفتم: ـ استاد چیز مهمی گوش نمی دم فقط یه آهنگه.می خواید گوش بدید. هندزفری را از من گرفت و گفت: حتما یاد آور روزگاری تلخه براتون. بهت زده؛ خشکم زده بود. هندز فری را به گوش زد. آهنگ را پلی کردم. در سکوت گوش می داد. هنوز تمام نشده بود هندزفری را به سمتم گرفت: ـ سعی کنید از چیز هایی که ناراحتتون می کنه دوری کنید. پاشید الان بچه ها می رسند. نذار اشک هاتو ببیند. برو آبی به صورتت بزن بیا. از جایم بر خواستم. موبایل و هندز فریم را در کیفم نهادم و به سمت شیر آب های چسبیده به دیوار رفتم. باورم نمی شد استاد مغرور و جدی بتونه این چنین احساسی حرف بزنه و بخواد کسی را آرام کند!
نود و چهار 🌹❤️ عشق و غیرت🌹❤️ خم شدم؛ شیر آب را باز کردم و چند مشت آب به صورتم زدم. سرمایی پاییز باعث کرخ شدن صورتم شد. با دهانی بسته نفسی عمیق کشیدم. شیر آب را بستم و چرخیدم، استاد از کنارم رد شد و نگاهی به دخترانی انداخت که بزک کرده از بیرون زدند. از حرفش خنده ام گرفت: ـ اوه... اینارو نگا اینگار می خوان برن عروسی؟ نتوانستم خنده ام را کنترل کنم. به حق که راست گفته بود. لب هایم را به هم فشردم و خندیدم. سرش را سمتم چرخاند و به آرامی گفت: ـ بهتر شدی؟ لبخندی زدم، شرمسار سرم را به زیر انداختم و جواب دادم: ـ بله بهترم ممنون. پسر ها با سر و صدا پشت سر دختر ها وارد حیاط شدند. استاد به سمت در رفت. راننده ی ون قبل از همه بیرون رفت تا ماشین را آماده کند. استاد از جلو حرکت کرد و ماهم به دنبالش در حال خروج از در بودم که بازویم توسط زهرا کشیده شد. نگاهش کردم و با ابرو دلیل کارش را خواستم. سرش را کنار گوشم کشید: ـ شیطون آمدی بیرون که با استاد حرف بزنی؟ اخمی کردم، متعجب به صورت شکاکش خیره شدم: ـ چی میگی تو؟ دلت خوشه ها. بازویم را از دستش کشیدم، به سمت ماشین حرکت کردم. آقایون کنار ایستادند تا خانوم ها سوار شوند. این همه نظم و احترام را فقط استاد مدیون استاد بودیم. همه که سوار شدیم. استاد همچنان صندلی جلو نشست کمی جابجا شد و به عقب نگاه کرد. ـ خانم امینی... راه نزدیکه نخوابید لطفا. دهانم بسته و صاف نشستم. بی اختیار خیره به چشمان مشکیش شدم. فقط سکوت کردم. لبخندی زد، ولی بچه ها با صدای بلند قهقه زدند. به حالت دلخوری سرم را به سمت شیشه چرخاندم. به نطر می رسید قصد دارد مرا از آن حال و هوا بیرون بیاورد. ولی بیرون آمدن من از آن حال و احوال بد موقتی بود. به باغ رسیدیم. بعد از هماهنگی استاد وارد حیاط بزرگ و زیبایی شدیم. عجیب حس خوبی را به من منتثل می کرد. پر از درختان سر به فلک کشیده ی کاج، گل سرخ محمدی که به غلت فصل سرما گل نداشت. درختان میوه به خصوص انگور و انار که گل های قرمزش فریبنده بود. نگاهم به استاد افتاد چنان غرق تماشا بود که حس کردم به دوران زندیه سفر کرده. دستانش را باز کرد و رو به ما گفت: ـ خب کاغذ و قلم هاتون رو آماده کنید برای توضیحات آماده باشید. پچ وپچ بین بچه ها شروع شد. علی گفت: ـ استاد نیاوردیم. استاد اخمی کرد. ـ یعنی چی؟ مگه برای تحقیق نیامدید؟ نکنه فکر کردید سر خوشی آوردمتون اردو؟! واقعا بچه های بی نظمی هستید. در حالی که دستم را داخل کیفم می بردم حرکت کردم. تقویم بزرگی را که برای تحقیق این سفر کنار گذاشته بودم بیرون آوردم. قلم به دست جلوی استاد ایستادم: ـ استاد بفرمایید من یاد داشت می کنم. آرمان خندید و گفت: ـ استاد راز می نویسه ما بر می داریم. دختر ها هم با خنده و خوشی تایید کردند. از حرص خنده هایشان گفتم: ـ نخیر من کاتب بنویس شما که نیستم. یادم نرفته توی ماشین چقدر به من خندید. استاد با اخم و تحکم رو به آرمان گفت: ـ چند بار بگم خانم ها رو با نام کوچک صدا نکنید؟ آرمان سر به زیر انداخت و انگشت شستش را زیر لبش کشید. با صدای آرامی گفت: ـ چشم استاد ببخشید. استاد شروع به صحبت کرد: ـ این باغ در زمان زندیه ساخته شده.ویژگی این بنا بادگیر سه هزار و هشت متری آن است که بلند ترین بادگیر جهان محسوب میشود. استاد توضیح می داد و من به سرعت می نوشتم. علاقه ی زیادی به آثار تاریخی داشتم. متوجه استاد بودم که بین کلامش مکث می کرد تا من یاداشت بر دارم. هوا تاریک شده بود. به خوابگاه برگشتیم. استاد به همراه دوتا از آقایون برای تهیه شام رفت. تمام کار هایش روی نظم بود. برای دیدن قعله ای نارمین رفتیم. آثار تاریخی زیبا که که پیش از اسلام بود.این دژ قدیمی بر فراز تپه یمشرف به شهر میبد احداث شده بود. تمامی این بنا از خشت و گل ساخته بود. از یخچال خشتی میبد دیدن کردیم. با قدمتی پیش از قاجار و یکی از یخچالهای به جا مانده در یزد که با خشت و گل ساخته بود. دوروز آنجا بودیم و تقریبا همه جا را باز دید کردیم. و من گاهی با دوربین حرفه ایم عکس و فیلم. می گرفتم و گاهی یاداشت بر داری می کرد. واقعا سر گرم شده بودم. روز آخر استاد همه را در راهرو احضار کرد. دورش جمع شدیم. نگاهش را بین همه چر خواند و دست به کمر ایستاد. ـ خب بچه ها فردا برای دیدن غار یزدان میریم. آقایون که اسپرت پوش هستند. خانم ها هم لطفا کفش مناسب بپوشید. درسته هوا خیلی سرد نیست ولی حتما برای خودتون لباس مناسب بیارید. در ضمن صبح زود حرکت می کنیم. ورود به غار کمی مشکله آماده باشید. عاطفه لبی کج کرد و نالید. ـ استاد غار بریم چکار کنیم؟ استاد من حال کوه نوردی ندارم. استاد نگاهی کوتاه به او انداخت و جواب داد: ـ حیفه تا اینجا آمدید این غار شگفت انگیز رو نبینید. آرش بی حوصله گفت: ـ استاد نمیشه مردانه بریم و خانم هارو نبریم؟ آرمان سریع گفت: ـ استاد راست میگه به خدا اینا وبال گر
نودو پنج🌹 عشق و غیرت❤️ علی هم سرش را به علامت تایید تکان داد. استاد در سکوت لب پایینش را زیر دندان برد. قبل از اینکه حرفی بزند گفتم: ـ نخیر مام میایم. ما که چلاق نیستیم. زرنگید؟ استاد نگاهی به من انداخت و گفت: ـ نه همه باید بیاید. با جواب قطعی استاد لبخند کش داری زدم. ابرویی بالا انداختم و به آرمان نگاه کوتاهی انداختم. بلاخره صبح زود راهی غار باستانی شگفت یزدان در نزدیکی عقدا شدیم. همان طور که بالا می رفتیم استاد شروع به توضیح کرد: ـ این غار از غارهای مقدس زرتشتیان است. باید داخل بشیم تا بفهمید چقدر شگفت انگیزه. به ورودی غار رسیدیم. همه نفس زنان ایستادیم. استاد خطاب به آقایون گفت: ـ خب دو دسته بشید. گروهی از جلو حرکت کنید و گروهی از عقب بذارید خانوم ها بین شما باشند ورودی غار دشواره. پسر ها که حس قدرت کردند سریع تقسیم شدند. آرمان از عقب گفت: ـ استاد فکر کنم پر این غار جن باشه. علی هم با خنده گفت: ـ آره حتما. عاطفه رنگ از رخسارش پرید و با ترس گفت: ـ استاد من نمیام میترسم. پسر ها خندیدن. من هم دلهره گرفتم ولی آدمی نبودم ترسم را نشان بدهم. زهرا به من چسبید و بازویم را گرفت: ـ وای راز منم میترسم. دستش را گرفتم و خونسرد گفتم: ـ نه بابا این حرفا چیه؟ بی خیال بیا بریم. استاد با خشم رو به آرمان گفت: ـ چه معنی داره تو دل بچه هارو خالی میکنی؟ حرکت کنید. پسر ها با نیش باز وارد شدند ما هم با ترس و لرز. استاد از جلوراه افتاد. زهرا به من چسبیده بود. با رهنمایی استاد وارد شدیم. یک لحظه چیزی بال زد و به سمتمان آمد. همه ی دختر ها جیغ زدیم. هول شدم و لیز خوردم. نفسم بند آمده بود. دستی سپرم شد که پرت نشوم. از ترس چشمانم را بسته بودم و به بازوی محکمی چنگ می زدم. صدایش در گوشم پیچید. ـ نترسید فقط یه خفاش بود. چشمان وحشت زده ام را باز کردم. خاک هر دو جهان برسرم که به بازوی استاد چسبیده بودم. دستم را رها نکرد تا کاملا به خودم مسلط شوم. با شرمساری سر به زیر شدم. در سکوت فاصله گرفتم. جیغ زدن دختر ها تمام شد ورودی سخت را رد کردیم. با کمال تعجب محوطه ی بزرگی روبرویمان قرار گرفت. استاد خیلی ریلکس شروع به توضیح کرد. هنوز قلبم می لرزید. ـ در این محوطه حدود هزار نفر جا می گیره؛ به حوض های کوچک و بزرگ و آثاری از ساختمان اشاره کرد. ـ ببینید از دوره ی زرتشتیان به جا مانده. این خاکستر های زیادی که می بینید نشان دهنده ی آن است که سال های سال متمادی آتش مقدس در این غار محافظت می شده. واقعا غار شگفت انگیزی بود. محیط غار سرد بود به خودم لرزیدم همه با خود پالتو و لباس گرم آورده بودند جز من. به اطراف خیره شدم و شروع به عکس گرفتن کردم. مجذوب محیط شده بودم. که صدای کلفتی پشت سرم شنیدم موبه تم سیخ کرد: ـ از بچه جن ها ی منم عکس می گیری. یک لحظه کپ کردم و نفسم بند آمد. بی اراده جیغ زدم و دویدم. فقط جیغ می زدم و می دویدم. لحظه ای افتادم. همه به سمتم دویدند و اولین نفر استاد بود که به من رسید. فریاد زد: ـ چی شده چی شده؟ صدای آرش را شنیدم که گفت: ـ بابا شوخی کردم. من بودم راز آروم باش. رعشه به اندامم افتاده بود روی زانو افتادم. قلبم به شدت می تپید. و سردم شد. استاد فریاد زد چه غلطی کردی؟ آرش به تته پته افتاده بود. ـ او...استاد شوخی کردم. با اینکه خیلی ترسیده بودم و نزدیک سکته بودم بلند شدم و به سرعت سمتش چرخیدم. دستم را بالا بردم و بی تردید محکم به صورتش کوفتم. جیغ زدم: ـ ترسیدم دیوونه مگه من با تو شوخی دارم؟ عاطفه نزدیم شد. سرم را به سینه اش گذاشتم و گریستم. هنوز می لرزید. صدای استاد پر خشم شد: ـ این چه طرز رفتاره؟ اینجور غیرت می کشید؟ من گفتم دو گروه بشید که از خانوم ها محافظت کنید. اونوقت چنین کاری می کنید؟ واقعا براتون متاسفم. در حالی که سرم به سینه ی عاطفه بود از لای چشم به آرش نگاه کردم که سر به زیر دستش روی صورتش بود. با صدای ضعیف و شرمساری گفت: ـ استاد ببخشید. استاد جوابی نداد. کت اسپرتش را در آورد و روی شانه ام انداخت با لطافت گفت: ـ خوبی؟ قرص هاتون همراهته؟ نیاز نداری؟ با گریه جواب دادم: ـ خ...خوبم. به کت اشاره کردم: ـ ممنون استاد نیاز نیست. جوابی نداد و با اخم راه افتاد: ـ خب حرکت کنید بر می گردیم. زهرا که کنارم بود با خشم به پسر ها گفت: ـ خیلی مسخره اید. شما که خبیث تر از اون موجودات هستید دخترها هر کرام چیزی بارشان کردند و آنها بیشتر شرمنده می شدند. دستم کز کز می کرد. چطور آرش را زده بودم؟! البته حقش بود. از غار بیرون زدیم. زهرا با صدای آرامی گفت: راز منظور استاد از قرص چیه؟ مگه مریضی؟ یعنی استاد خبر داره . بی حوصله کت استاد را دور شانه هایم ثابت کردم: ـ نه بابا بیخیال زهرا حوصله ندارم. مسافرت و تحقیقات با همه ی خاطرات تلخ و شیرین به پایان رسید و برگشتیم. توضیحات استاد چنان گیرا بود که حس می کردی موقع ساخت بنا های ت