#پارت نودو سه ❤️💔
#جدال عشق و غیرت❤️🌹💔
با دردی که به کمرم پیچید چشم گشودم. آرنج زهرا تو کمرم بود. در حالی که دستم را به کمر گرفته بودم. چشم هایم را به هم فشردو نالیدم.
ـ آی سوراخ کردی لامصب و...
ابروهایش را بلا داد و از لای به لای دندان هایش به آرامی گفت:
ـ دختر استاد داره نگات می کنه چقدر می خوابی؟! پاشو خب.
کش و قوسی به بدنم دادم، دستانم را در هم گره کردم و به جلو کشیدم. همانجا دستانم در هوا خشک شد. استاد کنار صندلی با ایستاده و به من خیره شده بود. زبانم هم بند آمده بود. پوز خندی زد و گفت:
ـ واقعا خوشا بحالت چقدر می خوابی؟ موندم با این حجم خوش خوابی کی به درس هات می رسی؟
بچه ها تک تک در حال پیاده شدن بودند. دستم را جمع کردم. به زور خندیدم:
ـ استاد خب بیکار بودم. مسیر هم طولانیه خوابیدم دیگه.
رد شد و جوابی نداد. استاد که پیاده شد. گفتم:
ـ چه گیری به من داده. شیطونه میگه سفرو زهرش کنم. الان رسیدیم؟
زهرا بلند شد؛ کیفش را سر شانه انداخت و با حرص گفت:
ـ واقعا راز از زبان نمی افتی ها بعدش میگی به من گیر میده. بله رسیدیم سر کار خانوم خوش خواب.
من هم بلند شدم؛ کوله ام را روی شانه ام انداختم. از ماشین که پیاده شدیم. سوز سرمای پاییز به صورتم خورد. اطراف را نگاه کردم. رو برویم تابلوی بزرگی بود که نوشته بود خانه ی معلم شماره ی دو تبریز. به این ترتیب با مدیریت استاد و راهنمایی مسول خوابگاه؛ خانوم ها که شش نفر بودیم در یک اتاق بزرگ با شش تخت جای گرفتیم. آقایان نه نفر بودند. در دو اتاق پنج نفره جا گرفتند. واستاد هم همراهشان بود. قبل از اینکه وارد اتاق هایمان شویم استاد رو به همه گفت:
بچه ها یک ساعت استراحت کنید. سر ساعت چهار همه در حیاط آماده باشید میریم باغ دولت آباد. نکاهی به من انداخت و گفت:
ـ البته فکر نکنم خانم امینی نیاز به استراحت داشته باشند چون طول مسیر بجز نهار خواب بودند.
همه خندیدند. با اخم نگاهم را بین استاد و بقیه رد کردم و با دلخوری گفتم:
ـ ببخشید استاد کاری به شما ندارم. ولی بقیه هم به جای چت کردندو غیبت کردن و وراجی استراحت می کردن که الان خسته و آش و لاش نباشند.
استاد در سکوت نگاه تیزی بهم انداخت. ابروانم را بالا بردم و شانه ای تکان دادم:
ـ دروغ میگم استاد؟
سرش را تکان داد و روبه پسر ها گفت:
ـ برید اتاقتون سر تایم حاضر باشید.
در حالی که از جلو حرکت می کرد ادامه داد:
ـ هر کس تاخیر داشته باشه جا می مونه بعد گلگی نکنید.
به اتاقمان رفتیم. تخت خوابی که کنار دیوار بود را انتخاب کردم. جای شلوغ را دوست نداشتم. درواقع بعد از رفتن حسام گوشه گیر شده بودم. دختر ها شروع به تعویض لباس و آرایش کردند. ولی من حوصله نداشتم. انگیزه ی برای آرایش و لباس شیک پوشیدن در من نمانده بود هر چند که همیشه پوششم شیک و ساده بود. البته چون پدر و رامین دوست داشتند چادر بپوشم و مخالفت می کردمو سعی داشتم همیشه شیک و ساده پوش باشم. ساکم را روی تخت گذاشتم و لبه اش نشستم. موبایلم را چک کردم. با دیدن نام حسام مو به بدنم سیخ شد. دلم هوری ریخت و قلبم تپش گرفت. به سرعت باز کردم.
ـ سلام راز بانوی مهربانم. خوبی؟ ببخشید چند روزه فرصت نکردم پی وی رو چک کنم.
لب هایم را به هم فشردم. آهنگی برایم فرستاده بود. دانلود کردم. قلبم به تپش افتاده بود. کیفم را برداشتم و بیرون رفتم. زهرا که مشغول آرایش بود. از پشت آینه اش به من نگاه کرد:
ـ راز کجا میری؟
سینه ام به شدت بالا و پایین می شد. باید تا بغض خفه ام نمی کرد از اتاق خارج می شد. در را باز کردم و پشت به او گفتم:
ـ حوصله ندارم میرم بیرون تا شما آماده بشید.
از اتاق خارج شدم و از راهروی باریک راهی حیاط بزرگی شدم. که رنگ برگ درختان زرد و سرخ و نارجی شده بود. انبوهی زیاد از برگ ها زینت بخش حیاط شده بود. آهی از روی حسرت کشیدم.
چشمم به موبایلم بود. سریع تایپ کردم.
ـ سلام خوبی؟ حسام چه خبر؟ چرا منو از حالت با خبر نمی کنی؟
جواب داد:
ـ خوبم نگران من نباش. راز عزیزم درک کن بین ما همه چیز تمام شده.
با قلبی شسکته روی نیمکتی که زیر چند درخت قرار داشت و پر از برگ بود. نشستم. دستان لرزانم را روی مانیتور موبایل به رقص در آوردم.
ـ حسام... حسام چطور دلت میاد؟ من چطور فراموش کنم بی انصاف؟
ـ راز... چاره ای نیست. انگار زمین و زمان دست به دست داده بودند منو تو از هم جدا بشیم.
اشکم روی صفحه مانیتور چکید. زود صورتم را با پشت دست پاک کردم:
ـ حسام مگه نگفتی ناخواسته بوده؟ مگه نگفتی خودمو خلاص می کنم؟ من منتظر اون روز می مونم.
ـ نه راز برو سر زندگیت.
لحظه ای به آسمان نگاه کردم. از لای برگ های رنگی آسمان ابری دیدن داشت. عجیب رنک این محیط همچون حال و روز من بود. جواب داد.
ـ راز سعی کن دیگه با من تماس نگیری شاید این برای هر دومون بهتر باشه. مراقب خودت باش خدا حافظ.
در بهت و نا باوری خیره به مانیتور بودم. خیلی سریع آف شد.
هندزفریم را به موبایل وصل و به گوشم زدم. چشمانم را بستم و اجازه دادم در آن سکوت رویایی اشک هایم بریزد.
یه روزی میاد که دیگه دلت برام نریزه
که یادت نیاد تولد من چند پاییزه
هر کدوم از ما کنار یکی دیگه خوشبخته
چیزی که امروز باورش واسه هر دومون سخته
یه روزی میاد سالی یه بارم یاد هم نیایم
از گذشته امون جز فراموشی هیچ چیزی نخوایم.
گوش جان سپردن به آهنگی که حسام برایم فرستاده بود لذت بخش؛ درد آورو ناب بود. با این آهنگ تمام حرف هایش را زده بود. دستانم را روی زانویم مشت کرد. غرق در اندوه خودم بودم که حس کردم کسی کنارم نشسته. چشمانم را باز کردم. یک لحظه از دیدن استاد کنار شوکه شدم و نشسته به عقب رفتم. نمی دانستم هندزفریم را از گوش در بیاورم یا اشکم را که پهنای صورتم را گرفته بود پاک کنم. هندزفریم را کندم و با پشت دست اشکم را پس زدم.
ـ اِ... استاد شماید؟
میخ صورتم شده بود. حتی پلک نمی زد! بعد از لحظاتی سکوت لب گشود.
ـ خانم امینی هیچ دردی تا آخر دنیا نیست. نمی دونم از چی و چه کسی ناراحتید ولی بدون با توکل بر خدا و حمت خودتون می تونی غمی که الان بر دلت نشسته خاتمه بدی؟ صبور باشید. اشک هاتون رو خرج چیزی کنید که ارزشش رو داشته باشه.
سرم را تکان دادم. در حالی که اشک شورم بین لبان را خیس می کرد. با بغض گفتم:
ـ استاد چیز مهمی گوش نمی دم فقط یه آهنگه.می خواید گوش بدید.
هندزفری را از من گرفت و گفت:
حتما یاد آور روزگاری تلخه براتون.
بهت زده؛ خشکم زده بود. هندز فری را به گوش زد. آهنگ را پلی کردم. در سکوت گوش می داد. هنوز تمام نشده بود هندزفری را به سمتم گرفت:
ـ سعی کنید از چیز هایی که ناراحتتون می کنه دوری کنید. پاشید الان بچه ها می رسند. نذار اشک هاتو ببیند. برو آبی به صورتت بزن بیا.
از جایم بر خواستم. موبایل و هندز فریم را در کیفم نهادم و به سمت شیر آب های چسبیده به دیوار رفتم. باورم نمی شد استاد مغرور و جدی بتونه این چنین احساسی حرف بزنه و بخواد کسی را آرام کند!
4_5969970911846073449.mp3
5.16M
آهنگی که حسام برای راز فرستاد😩😔💔💘
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#پارت نود و چهار 🌹❤️
#جدال عشق و غیرت🌹❤️
خم شدم؛ شیر آب را باز کردم و چند مشت آب به صورتم زدم. سرمایی پاییز باعث کرخ شدن صورتم شد. با دهانی بسته نفسی عمیق کشیدم. شیر آب را بستم و چرخیدم، استاد از کنارم رد شد و نگاهی به دخترانی انداخت که بزک کرده از بیرون زدند. از حرفش خنده ام گرفت:
ـ اوه... اینارو نگا اینگار می خوان برن عروسی؟
نتوانستم خنده ام را کنترل کنم. به حق که راست گفته بود. لب هایم را به هم فشردم و خندیدم. سرش را سمتم چرخاند و به آرامی گفت:
ـ بهتر شدی؟
لبخندی زدم، شرمسار سرم را به زیر انداختم و جواب دادم:
ـ بله بهترم ممنون.
پسر ها با سر و صدا پشت سر دختر ها وارد حیاط شدند. استاد به سمت در رفت. راننده ی ون
قبل از همه بیرون رفت تا ماشین را آماده کند. استاد از جلو حرکت کرد و ماهم به دنبالش در حال خروج از در بودم که بازویم توسط زهرا کشیده شد. نگاهش کردم و با ابرو دلیل کارش را خواستم. سرش را کنار گوشم کشید:
ـ شیطون آمدی بیرون که با استاد حرف بزنی؟
اخمی کردم، متعجب به صورت شکاکش خیره شدم:
ـ چی میگی تو؟ دلت خوشه ها.
بازویم را از دستش کشیدم، به سمت ماشین حرکت کردم. آقایون کنار ایستادند تا خانوم ها سوار شوند. این همه نظم و احترام را فقط استاد مدیون استاد بودیم. همه که سوار شدیم. استاد همچنان صندلی جلو نشست کمی جابجا شد و به عقب نگاه کرد.
ـ خانم امینی... راه نزدیکه نخوابید لطفا.
دهانم بسته و صاف نشستم. بی اختیار خیره به چشمان مشکیش شدم. فقط سکوت کردم. لبخندی زد، ولی بچه ها با صدای بلند قهقه زدند. به حالت دلخوری سرم را به سمت شیشه چرخاندم. به نطر می رسید قصد دارد مرا از آن حال و هوا بیرون بیاورد. ولی بیرون آمدن من از آن حال و احوال بد موقتی بود.
به باغ رسیدیم. بعد از هماهنگی استاد وارد حیاط بزرگ و زیبایی شدیم. عجیب حس خوبی را به من منتثل می کرد. پر از درختان سر به فلک کشیده ی کاج، گل سرخ محمدی که به غلت فصل سرما گل نداشت. درختان میوه به خصوص انگور و انار که گل های قرمزش فریبنده بود. نگاهم به استاد افتاد چنان غرق تماشا بود که حس کردم به دوران زندیه سفر کرده. دستانش را باز کرد و رو به ما گفت:
ـ خب کاغذ و قلم هاتون رو آماده کنید برای توضیحات آماده باشید.
پچ وپچ بین بچه ها شروع شد. علی گفت:
ـ استاد نیاوردیم.
استاد اخمی کرد.
ـ یعنی چی؟ مگه برای تحقیق نیامدید؟ نکنه فکر کردید سر خوشی آوردمتون اردو؟! واقعا بچه های بی نظمی هستید.
در حالی که دستم را داخل کیفم می بردم حرکت کردم. تقویم بزرگی را که برای تحقیق این سفر کنار گذاشته بودم بیرون آوردم. قلم به دست جلوی استاد ایستادم:
ـ استاد بفرمایید من یاد داشت می کنم.
آرمان خندید و گفت:
ـ استاد راز می نویسه ما بر می داریم.
دختر ها هم با خنده و خوشی تایید کردند. از حرص خنده هایشان گفتم:
ـ نخیر من کاتب بنویس شما که نیستم. یادم نرفته توی ماشین چقدر به من خندید.
استاد با اخم و تحکم رو به آرمان گفت:
ـ چند بار بگم خانم ها رو با نام کوچک صدا نکنید؟
آرمان سر به زیر انداخت و انگشت شستش را زیر لبش کشید. با صدای آرامی گفت:
ـ چشم استاد ببخشید.
استاد شروع به صحبت کرد:
ـ این باغ در زمان زندیه ساخته شده.ویژگی این بنا بادگیر سه هزار و هشت متری آن است که بلند ترین بادگیر جهان محسوب میشود.
استاد توضیح می داد و من به سرعت می نوشتم. علاقه ی زیادی به آثار تاریخی داشتم. متوجه استاد بودم که بین کلامش مکث می کرد تا من یاداشت بر دارم. هوا تاریک شده بود. به خوابگاه برگشتیم. استاد به همراه دوتا از آقایون برای تهیه شام رفت. تمام کار هایش روی نظم بود. برای دیدن قعله ای نارمین رفتیم. آثار تاریخی زیبا که که پیش از اسلام بود.این دژ قدیمی بر فراز تپه یمشرف به شهر میبد احداث شده بود. تمامی این بنا از خشت و گل ساخته بود.
از یخچال خشتی میبد دیدن کردیم. با قدمتی پیش از قاجار و یکی از یخچالهای به جا مانده در یزد که با خشت و گل ساخته بود.
دوروز آنجا بودیم و تقریبا همه جا را باز دید کردیم. و من گاهی با دوربین حرفه ایم عکس و فیلم.
می گرفتم و گاهی یاداشت بر داری می کرد. واقعا سر گرم شده بودم. روز آخر استاد همه را در راهرو احضار کرد. دورش جمع شدیم. نگاهش را بین همه چر خواند و دست به کمر ایستاد.
ـ خب بچه ها فردا برای دیدن غار یزدان میریم. آقایون که اسپرت پوش هستند. خانم ها هم لطفا کفش مناسب بپوشید. درسته هوا خیلی سرد نیست ولی حتما برای خودتون لباس مناسب بیارید. در ضمن صبح زود حرکت می کنیم. ورود به غار کمی مشکله آماده باشید.
عاطفه لبی کج کرد و نالید.
ـ استاد غار بریم چکار کنیم؟ استاد من حال کوه نوردی ندارم.
استاد نگاهی کوتاه به او انداخت و جواب داد:
ـ حیفه تا اینجا آمدید این غار شگفت انگیز رو نبینید.
آرش بی حوصله گفت:
ـ استاد نمیشه مردانه بریم و خانم هارو نبریم؟
آرمان سریع گفت:
ـ استاد راست میگه به خدا اینا وبال گر
#پارت نودو پنج🌹
#جدال عشق و غیرت❤️
علی هم سرش را به علامت تایید تکان داد.
استاد در سکوت لب پایینش را زیر دندان برد. قبل از اینکه حرفی بزند گفتم:
ـ نخیر مام میایم. ما که چلاق نیستیم. زرنگید؟
استاد نگاهی به من انداخت و گفت:
ـ نه همه باید بیاید.
با جواب قطعی استاد لبخند کش داری زدم. ابرویی بالا انداختم و به آرمان نگاه کوتاهی انداختم.
بلاخره صبح زود راهی غار باستانی شگفت یزدان در نزدیکی عقدا شدیم. همان طور که بالا می رفتیم استاد شروع به توضیح کرد:
ـ این غار از غارهای مقدس زرتشتیان است. باید داخل بشیم تا بفهمید چقدر شگفت انگیزه.
به ورودی غار رسیدیم. همه نفس زنان ایستادیم. استاد خطاب به آقایون گفت:
ـ خب دو دسته بشید. گروهی از جلو حرکت کنید و گروهی از عقب بذارید خانوم ها بین شما باشند ورودی غار دشواره.
پسر ها که حس قدرت کردند سریع تقسیم شدند. آرمان از عقب گفت:
ـ استاد فکر کنم پر این غار جن باشه.
علی هم با خنده گفت:
ـ آره حتما.
عاطفه رنگ از رخسارش پرید و با ترس گفت:
ـ استاد من نمیام میترسم.
پسر ها خندیدن. من هم دلهره گرفتم ولی آدمی نبودم ترسم را نشان بدهم. زهرا به من چسبید و بازویم را گرفت:
ـ وای راز منم میترسم.
دستش را گرفتم و خونسرد گفتم:
ـ نه بابا این حرفا چیه؟ بی خیال بیا بریم.
استاد با خشم رو به آرمان گفت:
ـ چه معنی داره تو دل بچه هارو خالی میکنی؟ حرکت کنید.
پسر ها با نیش باز وارد شدند ما هم با ترس و لرز. استاد از جلوراه افتاد. زهرا به من چسبیده بود. با رهنمایی استاد وارد شدیم. یک لحظه چیزی بال زد و به سمتمان آمد. همه ی دختر ها جیغ زدیم. هول شدم و لیز خوردم. نفسم بند آمده بود. دستی سپرم شد که پرت نشوم. از ترس چشمانم را بسته بودم و به بازوی محکمی چنگ می زدم. صدایش در گوشم پیچید.
ـ نترسید فقط یه خفاش بود.
چشمان وحشت زده ام را باز کردم. خاک هر دو جهان برسرم که به بازوی استاد چسبیده بودم. دستم را رها نکرد تا کاملا به خودم مسلط شوم. با شرمساری سر به زیر شدم. در سکوت فاصله گرفتم. جیغ زدن دختر ها تمام شد ورودی سخت را رد کردیم. با کمال تعجب محوطه ی بزرگی روبرویمان قرار گرفت. استاد خیلی ریلکس شروع به توضیح کرد. هنوز قلبم می لرزید.
ـ در این محوطه حدود هزار نفر جا می گیره؛
به حوض های کوچک و بزرگ و آثاری از ساختمان اشاره کرد.
ـ ببینید از دوره ی زرتشتیان به جا مانده. این خاکستر های زیادی که می بینید نشان دهنده ی آن است که سال های سال متمادی آتش مقدس در این غار محافظت می شده.
واقعا غار شگفت انگیزی بود. محیط غار سرد بود به خودم لرزیدم همه با خود پالتو و لباس گرم آورده بودند جز من. به اطراف خیره شدم و شروع به عکس گرفتن کردم. مجذوب محیط شده بودم. که صدای کلفتی پشت سرم شنیدم موبه تم سیخ کرد:
ـ از بچه جن ها ی منم عکس می گیری.
یک لحظه کپ کردم و نفسم بند آمد. بی اراده جیغ زدم و دویدم. فقط جیغ می زدم و می دویدم. لحظه ای افتادم. همه به سمتم دویدند و اولین نفر استاد بود که به من رسید. فریاد زد:
ـ چی شده چی شده؟
صدای آرش را شنیدم که گفت:
ـ بابا شوخی کردم. من بودم راز آروم باش.
رعشه به اندامم افتاده بود روی زانو افتادم. قلبم به شدت می تپید. و سردم شد. استاد فریاد زد چه غلطی کردی؟
آرش به تته پته افتاده بود.
ـ او...استاد شوخی کردم.
با اینکه خیلی ترسیده بودم و نزدیک سکته بودم بلند شدم و به سرعت سمتش چرخیدم. دستم را بالا بردم و بی تردید محکم به صورتش کوفتم. جیغ زدم:
ـ ترسیدم دیوونه مگه من با تو شوخی دارم؟
عاطفه نزدیم شد. سرم را به سینه اش گذاشتم و گریستم. هنوز می لرزید. صدای استاد پر خشم شد:
ـ این چه طرز رفتاره؟ اینجور غیرت می کشید؟ من گفتم دو گروه بشید که از خانوم ها محافظت کنید. اونوقت چنین کاری می کنید؟ واقعا براتون متاسفم.
در حالی که سرم به سینه ی عاطفه بود از لای چشم به آرش نگاه کردم که سر به زیر دستش روی صورتش بود. با صدای ضعیف و شرمساری گفت:
ـ استاد ببخشید.
استاد جوابی نداد. کت اسپرتش را در آورد و روی شانه ام انداخت با لطافت گفت:
ـ خوبی؟ قرص هاتون همراهته؟ نیاز نداری؟
با گریه جواب دادم:
ـ خ...خوبم.
به کت اشاره کردم:
ـ ممنون استاد نیاز نیست.
جوابی نداد و با اخم راه افتاد:
ـ خب حرکت کنید بر می گردیم.
زهرا که کنارم بود با خشم به پسر ها گفت:
ـ خیلی مسخره اید. شما که خبیث تر از اون موجودات هستید
دخترها هر کرام چیزی بارشان کردند و آنها بیشتر شرمنده می شدند. دستم کز کز می کرد. چطور آرش را زده بودم؟! البته حقش بود. از غار بیرون زدیم. زهرا با صدای آرامی گفت:
راز منظور استاد از قرص چیه؟ مگه مریضی؟ یعنی استاد خبر داره .
بی حوصله کت استاد را دور شانه هایم ثابت کردم:
ـ نه بابا بیخیال زهرا حوصله ندارم.
مسافرت و تحقیقات با همه ی خاطرات تلخ و شیرین به پایان رسید و برگشتیم. توضیحات استاد چنان گیرا بود که حس می کردی موقع ساخت بنا های ت
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_اول
✍یڪی از شهدای جوان دفاع از حریم اهل بیت (ع) است.
ڪه ماجرای #تحول تا #شهادتش تنها ۴ماه به طول انجامید تا یڪی از شهدای نامی این جنگ باشد.
متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تڪ پسر خانواده است.
مجید از ڪودڪی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریڪ شیطنتهایش باشد؛
اما خدا در ۶ سالگی به او یڪ خواهر داد.
خانم قربانخانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر ڪوچڪ مجید میگوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت.
به بچههایی هم ڪه برادر داشتند خیلی حسودی میڪرد و میگفت چرا من برادر ندارم.
دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد.
مجید نمیدانست دختر است و علیرضا صدایش میڪرد.
ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش میکردیم؛ اما نمیشد ڪه اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود.
مجید وقتی فهمید بچه دختر است.
دیگر مدرسه نرفت.
همیشه هم به شوخی میگفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند.
ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش میزد.
آخرش همڪلاس اول نخواند.
مجبور شدیم سال بعد دوباره او را ڪلاس اول بفرستیم.
بشدت به من وابسته بود.
طوری ڪه از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط مینشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت میڪشم به مدرسه بیایم.
همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود.
هیچ شمارهای درگوشی ذخیره نڪرده بود. شماره هرڪی را میخواست از حفظ میگرفت.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_دومـــ
✍مجید پسر شروشور محله است ڪه دوست دارد پلیس شود.
دوست دارد بیسیم داشته باشد.
دوست دارد قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد.
مادر مجید میگوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود.
یڪ تابستان ڪلاس ڪاراته فرستادمش.
وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچهها را تڪهتڪه کرده است.
میگوید من ڪاراته میروم باید همهتان را بزنم.
عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا میرود پز داییهای بسیجیاش را می داد .
چون تفنگ و بیسیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود.
بعدها هم ڪه پایش به بسیج باز شد یڪی از دوستانش میگوید آنقدر عشق بیسیم بودڪه آخر یڪ بیسیم به مجید دادیم و گفتیم.
این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دستبردار نبود.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_ســوم
✍سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا میڪنند.
پدر، مادر، خواهرها وقتی میخواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید میچسبانند و خاطراتش را مرور میڪنند.
خاطرات روزهایی ڪه باید دفترچه سربازی را پر میڪرد اما نمیخواست سربازی برود.
مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم.
گفتم نمیشود ڪه سربازی نرود.
فرداڪه خواست ازدواج ڪند، حداقل سربازی رفته باشد.
وقتی دید دفترچه سربازی را گرفتهام.
گفت برای خودت گرفتهای!
من نمیروم.
با یڪ مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون ڪشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوششانس بود.
از شانس خوبش سربازی افتاد ڪهریزڪ ڪه یڪی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه ڪم بود هرروز پادگان هم میرفتم.
مجید ڪه نبود ڪلاً بیقرار میشدم.
من حتی برای تولد مجید ڪیڪ تولد پادگان بردم.
انگار نه انگار که سربازی است.
آموزشی ڪه تمام شد دوباره نگران بودیم.
دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد ڪه به خانه نزدیڪ بود.
مجید هر جا میرفت همهچیز را روی سرش میگذاشت.
مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یڪ ڪپی از آن برای خودش گرفته بود پدرش هرروز ڪه مجید را پادگان میرساند وقتی یڪ دور میزد وبرمی گشت خانه میدید ڪه پوتینهای مجید دم خانه است شاڪی میشدڪه من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی.
مجید میخندید و میگفت: خب مرخصی رد ڪردم!»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 به ماه رمضان نزدیک میشویم
سعی کنیم روزه بگیریم
ﺭﻭﺯﻩ ﯼ ﭘﺮﻫﯿﺰ
ﭘﺮﻫﯿﺰ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ،ﺍﺯ ﺩﺭوغ
ﺍﺯ ﺭﯾﺎ ،ﺍﺯ ﺗﻬﻤﺖ،ﺩﻭﺭﻭﯾﯽ
ﺍﺯ ﻧﯿﺮﻧﮓ ،از کینه از کینه،و از کینه
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺗﺎ ﺑﻮﺩﻩ
ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ
ﻭﻟﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺭﻭﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#داستانک
مولانا در دفتر پنجم مثنوی داستانی دیدهگشا دارد. میگوید مردی در میان راهی نشسته بود و سخت میگریست. رهگذر بینوایی او را دید و علت را جویا شد. مرد گفت سگ خوشرفتاری داشتم که روز برای من شکار میکرد و شب نگاهبانم بود و هماکنون در حال مرگ است. رهگذر مسکین به او دلگرمی داد که صبر کند و به پاداش خدا دل ببندد. آنگاه از مرد گریان پرسید که این کیسهی پُر که در دست داری چیست؟ مرد جواب داد: نان و غذا. گفت: پس چرا از این توشهات به سگ نمیدهی؟ صاحب سگ گفت: دیگر تا این حد مهر و محبت ندارم. اشک چشم، رایگان است اما بدون پول، نمیتوان نانی فراهم کرد.
احوال ما بیشباهت به این داستان نیست.
سیل روزهای اخیر که جمع بسیاری از هموطنان ما را گرفتار و درمانده کرده است، موقعیت مناسبی است برای آنکه خودمان را ارزیابی کنیم. آیا به تأثر عاطفی از مشاهدهی تصاویر و اخبار مرتبط به این حوادث دلخراش اکتفا میکنیم یا بخشی از دارایی خود را با سیلزدگان قسمت میکنیم؟
عمدتاً به خطا تصور میکنیم که تنها انسانهای متموّل و اصحاب زندگیهای مرفه باید بذل و بخشش کنند و خودمان را به این بهانه که بذل قسمتی از دارایی متوسط و معمولیمان تأثیر چشمگیری در احوال نیازمندان ندارد، معاف از انفاق میدانیم.
قرآن کسانی را میستاید که در همه وقت، چه در فراخی و چه در تنگنا، انفاق میکنند:
🌼الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ(آلعمران/۱۳۴)؛
🍀همانان كه در فراخى و تنگى انفاق میكنند
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#تلنگر
دروغ سفید نگویید تا پیشرفت کنید)
دروغهای سفید دروغهایی است که برای آسیب به دیگران گفته نمی شوند:
1-در جاده با سرعت ۵۰ کیلومتر در ساعت رانندگی میکند اما در جمع دوستان میگوید که کمتر از ۱۲۰ کیلومتر در ساعت نمیرود!
2-روزی یک صفحه کتاب میخواند اما در حضور دیگران میگوید اگر کمتر از ده صفحه در روز بخوانم نمیخوابم!
پاول اکمن می گوید:
«من دروغهای سیاه را بخشودنی می دانم
اما دروغ سفید نابخشودنی است
این دروغ انسانها را به پرتگاه نابودی می برد»
ما با دروغ سفید دیگران را فریب نمیدهیم بلکه «خود» را «فریب» میدهیم
به اندازه ای که تصویر بیرونی ما با واقعیت درونی ما تفاوت دارد،
دچار تعارض و اضطراب و تنش میشویم
به همان اندازه وادار میشویم در مواجهه با دیگران نقاب بر چهره بزنیم و به همان اندازه از تحقق برنامه های توسعه تواناییهای فردی خویش، جا می مانیم
@Dastanvpand
─═इई 🌼🌸ईइ═─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام مهربانان
🌼آخرین چهارشنبه
🌸فروردین ماهتون عالی
🌼روزتون بی نظیر
🌸آرزو دارم
🌼سلامتی ،آرامش
🌸دل خوشی
🌼شادی ، خوشبختی
🌸ایمان
🌼ثروت حلال
🌸و عاقبت بخیری
🌼درتقدیرتان باشـد
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت نودو پنج🌹 #جدال عشق و غیرت❤️ علی هم سرش را به علامت تایید تکان داد. استاد در سکوت لب پایینش ر
#پارت نود و شش❤️
#جدال عشق و غیرت🌹❤️
🍃🌹🍃 نظری:
تمام مطالب تحقیقی را جمع آوری کردم. اصلا دلم نمی خواست استاد با ایرادهایش سکه ی یک پولم کند. در حین کارهایم و طراحی سطحی با آبرنگ از بناهایی که دیده بودم؛بودم که دلهره ی شدیدی گرفتم. ساعت سه صبح بود که صدای ویبره ی موبایلم بلند شد.گوشیم کنار دستم روی زمین بود. قلم مویم را داخل لیوان کنار دستم گذاشتم. با دیدن اسم حسام قلبم به تپش افتاد آب گلوی وامانده ام را قورت دادم. موهای پریشانم را که روی شانه ام افتاده بود عقب زدم، خم شدم و موبایل را برداشتم. در حالی که صدای قلبم را می شنیدم. بلند شدم به سمت در رفتم و در را بستم. با صدای آرامی جواب دادم:
ـ الو حسام.
صدایش لرزه بر اندامم انداخت. هنوز مثل سابق دلم برای راز گفتنش می لرزید. صدایش خش دار بود.
ـ سلام خوبی؟
دستم را روی قلبم گذاشتم طبق عادتم کنار پنجره رفتم و پرده را کنار زدم:
ـ خوبم. تو خوبی؟ چی شده این وقت شب زنگ زدی
سکوت کرد. آهی کشید که صدایش گوشم را داغ کرد. لب گشودم و به جاده ی خالی از هر کسی خیره شدم.
ـ حسام چرا چیزی نمی گی؟ حالت خوبه؟
دوباره آهی کشید و همزمان گفت:
ـ راز می خوام چیزی بگم. دلم می خواست از خودم بشنوی.
خاک بر سر من و دل تنگم. لب هایم لرزید. مطمئن بودم خبری بد در راه است. با صدایی که به سختی از گلویم بیرون آمد لب زدم.
ـ چی... چی می خوای بگی؟
لحظه ای سکوت کرد:
ـ راز پنج شنبه ی آینده عروسیمه.
با شنیدن این حرف باران اشک بر گونه هایم جاری شد. لب های به هم چسبیده ام تکان می خورد ولی حرفی بیرون نمی آمد. مغزم قفل شده بود. پنجره را باز کردم. سرم را بیرون بردم و اجازه دادم. باران آسمانی بر سر و گونه های بارانیم ببارد. وچه کسی جز خدای آسمان روی سرم دردم را می فهمید. صدایش به گوشم پیچید.
ـ راز حالت خوبه؟ نمی خواستم از کسی بشنوی. ببین می دونم خیلی ناراحتی. حال منم بهتر از تو نیست ولی راز من چاره ای ندارم. حالا که خواست خدا این بوده توام برو به زندگیت برس. مطمئنم بدون من هم خوشبختی.
چشمانم را بستم. حسام حرف می زدو من سر را رو به آسمان گرفته بودم و بارانش را به جان می خریدم. چرا که اشک هایم را می شست و با خود می برد. به سختی لب گشودم:
ـ حسام واقعا می خوای با اون دختر زندگی کنی؟
سریع جواب داد:
ـ نکنم چه کنم؟ راز من تسلیم سر نوشت شدم.
بغضم را قورت داد. اشکم را با پشت دست پس زدم، سرم را داخل آوردم و به دیوار تکیه دادم و آرام بر زمین سُر خوردم.
ـ حسام مطمئنی این زندگی رو می خوای؟
محکم و بدون درنگ جواب داد:
ـ بله راز بله بهتره از الان هر کدوم راه خودمون رو بریم. باشه؟
در حالی که چشمم را می بستم سرم را به دیوار تکیه دادم و تماس را قطع کردم. به راستی که حسام به راحتی با وضع موجود کنار آماده بود. تا خود صبح اشک ریختم. نفهمیدم چه زمانی خوابم برد. صبح با صدای مادر در حالی که دستم زیر سرم بود با بدنی کرخ و خواب رفته چشم گشودم. دست خواب رفته ام که بی حس شده بود را تکان دادم:
ـ دختر مگه تو آدم نیستی چرا نمی ری سر جات بخوابی نمی گی مریض میشی؟ چند روز دیگه خواستگار داری.
به سختی نشستم. صورتم را مچاله کردم و کش و قوس به بدنم دادم. آهی سوز ناک کشیدم. با در خم شده بود و کتاب ها و کاغذ های به هم ریخته ی دور و برم را جمع می کرد به غر زدنش ادامه داد.
ـ دختر کی عاقلی میشی آخه. تا کی بایدمن بیام سر تخت و لباسات؟ یه نگاه به اتاقت بکن. بازار شامه انگار.
سرش را تکان می داد و به اطراف و اتاق به هم ریخته ی من که پر بود از کاغذ و قلم اشاره ای کرد.
تکانی به خودم دادم و بلند شدم. موهای مشکی درهم برهمم را پشتم انداختم. پاچه ی شلوارم را که بالا رفته بود پایین کشید:
ـ سلام مامان صبح بخیر. اول صبحی توپت پره ها؟!
با غضب لب ور چید. دستش را روبه زمین تکان داد.
ـ واقعا تو خفه نمی شی؟ چطور تو این اتاق زندگی می کنی؟ الان توپم پر نباشه فردا بری خونه ی شوهر اینجور باشی پَست می فرستند.
بی حوصله گردنم را سمت شانه ام خواباندم و نالیدم:
ـ مامان جان حالا کی خواسته شوهر کنه؟ تا جون دارم هستم خدمتت.
به سمت در رفتم که با چند دفتر که دستش بود به پشتم زد:
ـ نخیر از این خبرا نیست. درسته گفتیم انتخاب با خودت. این خواستگار نشد یکی دیگه بلاخره باید شوهر کنی.
همین طور که جستی زدم تا اثابت دفتر به پشتم ناموفق باشد. مستقیم پایم به لیوان حاوی از رن گهای چرک قلبم بود. که بی رحمانه تمام کار شب تا سحرمم را به باد فنا داد.
ـ جیغی کشیدم و به صورتم زدم. روی زانوهایم افتادم و با گریه گفتم:
ـ مامان زحمتم و به باد دادی. بیچاره شدم.
در حالی که حاصل زحمت را که خراب شده بود را از زمین بر داشتم ادامه دادم:
بیچاره شدم استاد من و می کشه.
انگار نه انگار من بیچاره شده بودم. با خونسردی دفتر هایم را که در دستش بود را روی میز گذاشت؛ به سمتم چرخید:
ـ ای بابا مگه چی شده از اول بکش.
#پارت نود و هفت❤️🌹
#جدال عشق و غیرت🌹❤️
🍃🌹🍃 نظری:
از خونسردیش حرصی شد، کاغذ ها را در مشتم فشردم، با نگرانی نتیجه ی زحمتم را که نابود شده بود نگاه کردم.
با دلخوری به مادر خیره شدم:
ـ مامان جان خیلی ممنون که اومدی بیدارم کنی. بیدار شدم میشه راحتم بذاری؟
قیافه ی دلخوری به خود گرفت و از اتاق خارج شد. کاغذ ها را با لج به زمین انداختم. بعد از شستشوی صورتم و جمع آوری وسایلم صبحانه نخوره با دلخوری از خانه خارج شدم.
سر کلاس همه ی کسانی که حتی در سفر جزوه نداشتند دست پر سر کلاس حاضر شدند نوبت به من شد. سر به زیر رو به استاد که ا یستاده پشت میزم بود به آرامی لب گشودم:
ـ استاد طراحیو نقشه های من خراب شده.
اخمی کرد و از لای چشم نگاهی به من انداخت:
ـ یعنی چی خانم امینی؟
به نا چار کارهای خیس و کثیفم را روی میز گذاشتم. سر به زیر جواب دادم:
ـ لیوان آب ریخت روی کارم.
با تفکر کاغذ هارو نگاه و ورق زد. نگاهش را به جمان گریزان دوخت و با همان اخم گفت:
ـ واقعا از عهده ی مراقبت کار های خودتون هم بر نمیاید مشخصه که چقدر بی انضباط هستید.
ـ از جایم بلند شدم. متقابلا اخم کردم:
ـ من زحمت خودمو کشیدم. وکارم کاملا مشخصه. اصلا می دونید چیه شما خیلی خود خواهید. فکر کردید استاد هستید هر چی دلتون خواست می تونید بگید.
با کف دست محکم به میز کوبید و فریاد زد:
ـ خانم امینی متوجه هستید با کی حرف می زنید؟
ـ من که حسابی از داغی که حسام روی جگرم گذاشته بود کلافه و دنبال کسی می گشتم تا دق و دلی هایم را سرش خالی کنم. دندان هایم را به هم فشرد، دستام را متقابلا روی میز کوبیدم و رخ به رخش گفتم:
ـ چیه استادی که باش ؛حق توهین به منو نداری. انضباطم هم به خودمم مربوطه.
سینه ی هر دوی ما از شدت خشم بالا و پایین می شد. باری دیگر روی میز کوبید و باخشم غرید.
ـ برید بیرون از نظر من شما مردود هستید. دیگه سر کلاس من نیاید چون فایده نداره به سلامت. پشتش را به من کرد و رفت.
دستم را روی میز کشیدم و هرچه که روی آن بود را نقش زمین کردم. کیفم را برداشتم و با بغضی که به گلویم چنگ می زد به سمت در رفتم. ایستادم، پشتش به من و مشغول برسی کار های زهرا بود. همه با ناراحتی به من خیره شده بودند و جرات جیک زدن هم نداشتند. با صدای بلند گفتم:
ـ فکر کرده نوبرش و آورده منم دیگه این کلاس نمیام.
به سمتم چرخید. نگاه تند و تیزی به من انداخت و با چند قدم بلند به سمتم آمد. به دیوار تکیه دادم، با اینکه قلبم از ترس می لرزید مستقیم به چشمانش خیره شدم؛ سرم را بی حرف تکان و آب دهانم را قورت دادم. نمی خواستم بفهمه تا چه حد از این حرکتش ترسیده و جا خورده ام.
ـ ها چیه؟ تا حالا دانشجو به این نترسی ندیدی؟
ابروانش را بالا داد و لب زد.
ـ انگار وضعتون خیلی خوبه و نگران پول واحد افتاده اتون نیستید.
آرام از آن دور گفت:
ـ استاد از خوب خوب تره.
پوزخندی روی لب استاد جایی گرفت:
ـ پس می تونی بعدا بگیری. فعلا بیرون بی سلامت.
در را برایم باز کرد. با همان پوزخند ادامه داد:
ـ به سلامت از نظر من شما رد هستید.
کیفم را به سینه ام چسباندم. با اخمی تلخ از کنارش رد شد:
ـ به درک فکر کردی می ترسم؟ اصلا برام مهم نیست.
حال نوبت من بود که پوز خندی بزنم. کج خندیدم و ابرویی بالا انداختم. نگاهش در نگاه تُخثم قفل بود، لبم را به هم فشرم؛ همان طور که نگاهم می کرد پایم را به حرکت در آوردم. و محکم به ساق پایش کوبیدم.
ـ برو به درک.
یک پایش را بالا برد و لی لی کن آخی گفت:
منتظر عکس العمل دیگری از جانبش نشدم. به سرعت راهرو را طی کردم و به حیاط دانشکده رسیدم. نگاه به اطراف کردم دیدم بیرون و به اولین ماشینی سر راهم دست بلند کردم.
وقتی به خانه رسیدم با حرص داد زدم:
ـ مامان خانوم خوب شد؟ اول صبحی اومدی غر زدی سرم و باعث شدی کارم خراب بشه.
نگران و سراسیمه از آشپز خانه خارج شد. پرسید: چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
پایم را زمین کوبیدم؛ کیفم را باحرص در آوردم و به زمین کوبیدم. روی مبل کنار اپن نشستم. دست مشت شده ام را روی پایم کوبیدم:
ـ هیچی فقط استاد اخراجم کرد و این درس و افتادم.
مادر بدنش شل شد و نفسی کشید. با لبخند گفت:
ـ خدا خیرت بده ترسیدم. دخترم غصه نداره ترم بعد. اینجور که معلومه این استادت خیلی از خود راضیه؛ من جای اون بودم. می فهمیدم چقدر زحمت کشی و به خاطر یه اتفاق اینجور شد.
سرم را بین دستانم گرفتم:
ـ وای مامان من دیوونه م دیوونه ترم نکن؛ اصلا بره به درک..
#پارت نود و هشت🌹🌹
#جدال عشق و غیرت❤️🌹🌹
پاهایم را به زمین کوبیدم و با صدای بلند گریه کردم.مشتم را روی پاهایم می کوبیدم. گریه نبود که! نعره می کشیدم.
ـ وای خدا مشروط شدم. ایشاالله بره به درک این استاد بیشعور.
مادر نگران و با عجله به سمت آشپز خانه دوید و با لیوان آب قندی بر گشت در حالی که با عجله قاشق را بین لیوان می چرخاند با نگرانی روبرویم ایستاد و خم شد.
ـ دخترم این کارا چیه؟ فدای سرت. دنیا که به آخر نرسیده.
شانه ام را گرفت؛ لیوان آبقند را به لبم نزدیک کرد و مهربان نگاهم کرد:
بخور دردت بجونم بخور نذار قلبت اذیت بشه. خدا منو بکشه با این کارم.
هق هق کردم. به اصرار مادر مقدای آب قند نشیدم. با دلخوری نگاه گریانم را به صورت مهربان و نگرانش دوختم:
ـ نگو مامان این چه حرفیه؟ خودمم حواسم نبود.
در ورودی باز و قامت پدر نمایان شد. پشت سرش رامین با کیسه ای پر از پرتقال و سیب وارد شد. هر دو همانجا خشکشان زد. پدر با نگرانی نگاهم کرد:
ـ چی شده راز؟ چرا گریه می کنی؟
به سمتم آمد. رامین به سمت آشپز خانه رفت و سریع بر گشت. جوابی ندادم و مثل بچه ها شروع به گریه کردم. مادر در حالی که لیوان را در دست داشت سرش را تکان و جواب داد:
ـ تقصیر من شد.
رامین کنارم رسید و با صدای بلند غرید:
ـ چی شده کسی اذیتش کرده؟ د حرف بزنید.
مادر جواب داد:
ـ صبح رفتم بیدارش کردم وسایلش تو اتاق ریخته بود. مدام سرش غر غر کردم. این طفلیم بلند شد و با پا به لیوان آب رنگ ش زد و تمام کارهاش خراب شد. استادشم اخراجش کرد. الان میگه مشروط شدم.
پدر دستی به کمر گذاشت؛ سرش را تکان داد و چشمانش را بست:
ـ ای بابا مگه چقدر مهم بود که این بچه رو اخراج کرده.
رامین با صدای بلند گفت:
ـ غلط کرده باید می دید که کار انجام دادی و فرصت دوباره بهت می داد. می رم حالیش کنم.
به سمت در رفت که پدر با گامی بلند به او رسید و بازویش را کشید:
ـ کجا میری پسر؟ مثلا میخوای بزنیش اینجور که بدتره. برا اینکه دوباره برادرم را دگیر مشکلاتم نکنم بلند شدم و ایستادم:
ـ نمی خواد برید کاری بکنید. مشروط شدم به درک اصلا دلم نمی خواد برید سراغ اون استاد از خود راضی. تازه خودم زدمش داداش.
نگاه پدر و رامین خنده دار بود. هر دو با بهت و نا باوری خیره به من شدند، یک صدا گفتند:
ـ چی؟! زدیش؟
اشکم را پاک کردم، آب گلویم را قورت دادم. از ضربه ای کهنثار ساق بای استاد کرده بودم لبخندی بر لبم نشست. مسخ شده جواب دادم:
ـ بله که زدم. وقتی اخراجم کرد. هرچی لیاقتش رو داشت گفتم بعدش با پا محکم به ساق پاش زدم. آخرین باری که دیدمش داشت از درد لیلی می کرد بچه پرو.
مادر چنگی به صورت زد:
ـ وای خاک به سرم. دختر این چه رفتاری بود کردی؟
شانه ای بالا انداختم. رامین از خنده منفجر شد. مستانه سرش را تکان داد:
ـ ای ول ابجی خودمی.
پدر در حالی که می خندید روی مبلی نشست و به آرامی لب زد:
ـ هیچی دیگه جایی برای برگشت به کلاس نگذاشتی.
جَو خانه با شوخی و خنده های رامین عوض شد. نفسی راحت کشیدم و مشروط شدنم را به جان خریدم و در دل استاد بد اخلاق و خودشیفته را لعنت کردم. انگار روزگار با من چپ افتاده بود. با رفتن حسام تمام بدبختی ها سرم آوار شد. قلبم درد گرفت و مشروط شدم؛ روی رفتن به دانشگاه را نداشتم. در واقع نمی خواستم باعث آزار برادرم شوم. تمام بچه ها یکی زنگ زدند ولی حوصله ی پاسخ گویی به هیچ کس را نداشتم. شب موقع خواب فکر حسام و تدارک عروسیش دیوانه ام کرده بود و تا سحر به حال خودم گریستم. هیچگاه فکر نمی کردم کسی جز من روز عروسی کنارش و قدمش باشد. از اینکه حسام بیش از حد به کسی نزدیک می شد قلبم تیر می کشید. صبح زود قبل از اینکه مادر برای بیدار کردنم وارد اتاق شود مانتو پوشیده از اتاق خارج شدم. سرکی داخل آشپز خانه کشیدم. مادر مشغول تدارک صبحانه بود. جلو رفتم:
ـ سلام صبح بخیر.
در حالی که قالب پنیر را را قاچ می کرد نگاهی پر محبت و با لبخند نثارم کرد:
ـ سلام عزیزم صبحت بخیر. زود بیدار شدی.
جلو رفتم و سر پا لقمه ای نان و پنیر گرفتم گازی بزرگ زدم و با دهانی پر گفتم:
ـ می رم دانشگاه کلاس دارم.
به سرعت خارج شدم. دلم می خواست کمی پیاده روی کنم بلکه دل نا آرامم آرام گیرد. قدم هایم را روی برگ های زرد و نارنجی قدم بر می داشتم. بر اثر باران خیس شده بودن و صدای شکسته شدنشان به گوش نمی رسید. درست مثل من که در درون آرام و بی صدا می شکستم. بعد از مدتی طولانی به مقصد دانشگاه تاکسی گرفتم. وقتی وارد دانشگاه شدم. بچه ها محاصره ام کردند. قبل از اینکه کسی چیزی بگوید با اخم دستم را بالا بردم:
ـ نمی خواد کسی حرفی بزنه یا دلداریم بده. همون بهتره که ریخت نحس او استاد اخمو و از خود مچکر رو نمی بینم.
وارد راهرو شدم. از شانس بد من استاد از اتاق اساتید بیرون آمد. بدون اینکه کوچک ترین توجهی به او بکنم. با اخم از کنارش رد شدم. نگاهش با قدم های من تنظیم کرد تیز به عقب برگشت
#پارت نود و نه🌹🌹
#جدال عشق و غیرت❤️❤️
ـ چیه چرا نگاه می کنی؟
بهت زده دستش را در هوا تکان داد:
ـ انگار مشروط شدنت بس نبود.
دستم را در هوا تکان دادم و شکلاک در آوردم.
اون روز با کلافگی گذاشت. بلاخره روز خواستگاری فرا رسید. از اول صبح مادر شروع به نظافت و برق انداختن خانه کرد. خانم بزرگ و آقا بزرگ برای نهار آمدند. اصلا انگیزه ای برای دیدن خواستگار نداشتم. جواب مشخص بود. از همان صبح خودم را برای یک نه گفتن حسابی آماده کرده بودم. سر نهار آقا بزرگ از وجنات و خصوصیات خوب جناب خواستگار گفت. لبخندی زد:
ـ دخترم اجباری در کار نیست ولی تا جایی که ممکنه عاقلانه فکر کن. اینو بدون اگر هم جوابت منفی باشه باز همون راز مهربان خودمی. خانواده ی رهنمون از خانواده های معروف و خوش نام تبریز هستند. داماد هم پسر خوب و تحصیل کرده ایه.
همه در سکوت گوش می دادیم. خانم بزرگ که کنارم نشسته بود دستش را روی دستم که روی میز بود گذاشت و گفت:
ـ ماشاالله جوان خوش برو رو و خوشتیپی هم هست.
پدر که روبرویم نشسته بود قاشق دستش را داخل بشقاب گذاشت و مهربان لبخندی زد. شاید با لبخندش می خواست مرا خاطر جمع کند که اجباری در کار نیست.
ـ دخترم با خیال باز تصمیم بگیر.
سرم رو به زیر انداختم؛ با صدای ارامی لب زدم:
ـ چشم بابا جون.
لحظه ی ورود خواستگار ها نزدیک بود. مادر اصرار داشت چادر بپوشم. کت و دامن صورتی پوشیدم. شالی که آبرنگی بود و ترکیب صورتی و قرمز داشت مرتب پوشیدم. تمام لباس ها را مادر از قبل آماده کرده بود. قلبم به تپش افتاد و استرس سراسر وجودم را گرفت. جلوی آینه بودم که صدای زنگ آیفون باعث شد چیزی در من فرو بریزد. دلهوره گرفتم و شروع به جویدن لبم کردم. صدای رامین از پایین پله ها به گوشم رسید.
ـ راز بیا رسیدن.
با عجله چادر گل داری با گل های درشت را از روی تخت چنگ زدم. بین را در حال دویدن از پله ها سر کردم. به آشپز خانه پناه بردم. مادر تند تند حرف می زد.
ـ دخترم آشپز خانه بمون هر وقت صدات کردیم بیا.
آب گلویم را به سختی قورد دادم و با دست صورتم را باد می زدم که صدای احوال پرسیشان را شنیدم. بی درنگ به ته آشپز خانه ی بزرگ پناه بردم. دستان لرزانم را مشت کردم. نفسم را به تندی بیرون می دادم. اصلا دلم نمی خواست چهره ی خواستگار را ببینم.
روی صندلی نشستم و خیره به فنجان های گل درشت آبی شدم. مادر با زیبایی هر چه تمام تر از صبح زحمت کشیده بود. چند دقیقه گذشت. مادر با دسته گل بزرگی پر از گل های رز سفید و نرگش شیرازی وارد شد. جا گلدانی بلوری را از کابینت بالایی بیرون آورد و زیر آب گذاشت و سپس دست گل زیبا را داخلش گذاشت و روی اپن گذاشت.سپس به سمت سماور رفت و شروع به ریختن چایی کرد. با صدای آرامی گفت:
ـ دخترم پاشو. ماشاالله عجب پسری بچه که بود دیده بودمش الان جوان رشیدی شده. یا الله پاشو چایی و ریختم بیار. حواست باشه نریزه توی سینی.
بلند شدم، با استرس سینی را از دستش گرفتم:
ـ وای مامان قلبم داره میاد تو دهنم.
لبش را زیر دندان برد.
ـ هیس نگو اگه ببینیش همین الان بله رو می دی.
خندید از آشپز خانه خارج شد. سینی به دست دنبالش راه افتادم کنار پدر نشست. نزدیکشان که شدم. سلام دادم:
ـ سلام خوش آمدید.
آقای رهنمون بزرگ با روی گشاده جواب داد:
ـ بهبه عروس خانوم سلام بابا جان خوبی ان شاالله؟
به آرامی جواب دادم:
ـ خوبم ممنونم.
نگاه گزرایی به دو دختر جوان خانمی هم سن و سال مادر و خانم رهنمون بزرگ انداختم. هر یک جواب سلام مرا دادند و نگاه خریدار گونه ای به من انداختند. هنوز جرات نگاه کردن به خواستگارم را نداشتم. پذیرایی را شروع کردم. آب گلویم را قورت دادم و سینی چایی را روبروی خواستگارم گرفتم. نگاه متعجبم در نگاه متعجب مرد روبرویم گره خورد. انگار اوهم متعجب شده بود از جایش تیز بر خواست. لبه ی سینی دستم را فشردم. هر دو با صدای بلند و متعجب گفتیم.
ـ چی تو هستی؟
چشمان هر دوی ما تا حد امکان باز و گشاد شده بود. توجه ی به اطراف نداشتیم.
آقا بزرگ حندید و گفت:
ـ بهبه فکر کنم هم و میشناسند. بهتر شد.
با اخم سینی را روی میز وسط گذاشتم و به سمتش چرخیدم:
ـ بله می شناسم این آقا دیروز من و از کلاس اخراج کرد.
همه گیج شده بودند و مات و متحیر به ما خیر شدند. استاد گرام به تندی گفت:
ـ می خواستی سر کلاس من بلبل زبانی نکنی. دست مشت شده ام رابیشتر فشردم. با حرص به چشمانش خیره شدم.
ـتوام می خواستی اینقدر سر کلاس خود خواه نباشی حقت بود.
ـ گردنش را چرخواند:
ـ اِ حقم بود؟ به من چه تو بی نظمی و کار خوب تحویل نمی دی؟
منم هم متقابلن گر
دنم را تکان دادم:
ـ من بی نظم نیستم فقط یک اتفاق بود. شما که دیدی من کارمو آماده کرده بودم و فقط به خاطر یک اتفاق این طور شد.
با همان لحن تند و عصبی گفت:
ـ اونارو ببخش لقدی که به پام زدی چی اون و که نمی بخشم.
ابرویی بالا دادم:
ـ اولا من نخواستم ببخشی همون بهتر سر کلاس جناب عالی نباشم. بعدشم حقت بود زدم.
صدای رهنمون بزرگ هر دویمان را ساکت کرد.
ـ بچه ها چه خبرتونه؟ چرا درست درمان حرف نمی زنید ببینیم قضیه چیه؟
تازه متوجه نگاه های اطرافین شدم. همه سر پا ایستاده و به یکی بدو کردن ما خیره شده بودند. خنده ی ریز رامین از دیدم پنهان نماند. شرم بزرگ تر ها مرا گرفت و آرام کنار کشیدم.
#پارت صد😍😍🌹
#جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹
مادر بازویم را کشید. نگاهم سمتش کشیده شد. با اخم مرا به عقب کشید. لبم را زیر دندان بردم؛ به گل های رنگی فرش خیره شدم. آقای رهنمون رو به استاد گفت:
ـ خب توضیح بدید ما هم بدونیم چه خبره؟
پدر رو به جمع دستش را دراز کرد:
ـ بفرمائید بشینید ببخشید عذر خواهی می کنم.
کمیل سر پا ایستاده بود و هر دودستش را جلوی بدنش قفل کرده بود. دوباره آقای رهنمون با همان جدیت گفت:
ـ کمیل منتظریم.
استاد نگاه کوتاهی به من انداخت. با لحن محکمی جواب داد:
ـ آقا جون این خانوم دانشجوی کلاس من بودند. از اول ورود به کلاس بی نظمی رو شروع کردند. راهی برام نگذاشتند از کلاس اخراج کردم.
گوشه چشمی به من انداخت؛ پوز خندی زد. ادامه داد.
ـ فکر کنم به حقشون رسیدند.
اخمی کردم و ایستادم. با چهره ی گُر گرفته گفتم:
ـ ببخشید شما حق تعیین نمی کنید من اصلا پشیمون نیستم هر بلایی سرتون آمد.
ابرویی بالا انداخت:
ـ خوبه شما با این درس مشروط شدی باز بلبل زبونی می کنی؟ چند قدم بر داشتم و روبرویش ایستادم. صدای پدر؛ مادر, آقا بزرگ را می شنیدم که سرزنش وار نامم را بر زبان جاری کردند. ولی دلم می خواست به استاد بفهممونم که شکست خورده خودشه. به چشمانش خیره شدم مردمک چشمم به رقص در آمد:
ـ ببین جناب اینجا دانشگاه نیست که دور بر داشتی بهتر بدونی کجا قرار گرفتی.
صورتش را جمع کرد. با خشم گفت:
ـ من اشتباه کردم همون روزی که صندلیمو خراب کردی و من زمین خوردم اخراجت نکردم.
صدای مادرش را از پشتم شنیدم:
آقا جون شما که خیلی از وجنات این خانوم وخانواده ی محترمش تعریف کردید. واقعا روی چه حسابی این همه اصرار داشتید.
به سمتش بر گشتم. تقریبا وسط مجلس قرار داشتم. با طعنه دستش را تکان داد. اخمی به چهره اش نشاند.
ـ مگه دانشگاه میدان جنگه؟ چه معنی داره پسر منو هدف گرفتی.
سکوت کرده بودم. نگاهم سمت رامین کشیده شد. با بغض صدایش کردم:
ـ داداش.
نگاه تیزش را به سمت مادر استاد دوخت؛ بلند شد. دست مرا گرفت و بی درنگ مرا از آن وسط بیرون کشید پشت مبل ها قرار گرفتیم. نگاهش را بین همه چر خاند و ر به رهنمون بزرگ کردم:
ـ عذر می خوام جسارت منو ببخشید ولی من هر نوع توهین یا بد گفتن نسبت به خانواده و خواهرم رو نمی تونم ببخشم. با اجازتون راز به اتاقش میره.
مادر استاد نشست و پشت چشمی نازک کرد. خواهرانش که هر دو چادری بودند. با قیافه های در هم به من چشم دوختند و پچ پچ کردند.
بلاخره آقا بزرگ دهان باز کرد. عصایش را به زمین کوبید و ایستاد. با صدای محکمی غرید:
ـ کافیه دیگه؛ کمی شرم و حیا خوب چیزیه! راز بیا بشین ببینم. کمیل پسرم حق با شماس توام بیا بشین.
نگاهی به استاد انداخت:
ـ شما هم بشین.
بیان آقا بزرگ چنان با تحکم بود که بی صدا من و رامین جلو رفتیم. کنار هم نشستیم. استاد هم سر به زیر سر جایش نشست.
بلاخره پدر جناب استاد به حرف آمد.کمی خودش را جابجا کرد.
ـ من عذر می خوام بابت حرف هایی که پیش آمد.
پدر سریع جواب داد:
ـ نه این حرف ها چیه؟
رهنمون بزرگ با صدای آرام هم صحبت مادر استاد شده بود. سپس سینه ای صاف کرد:
ـ خب فکر کنم اگر جلوی این جوون ها رو نگیریم. هم دیگر و بکشند.
سرش را سمت استاد چرخواند.
ـ کمیل جان موضوعات دانشگاه شما به ما و بحث ما ربطی نداره. ما برای موضوع مهمی اینجا هستیم.
رو به من کرد.
ـ دخترم شما هم کمی صبوری کنید. البته حق می دم ناراحت باشید چون از کلاس محروم شدید.
مادر چادر گلدارش را مرتب کرد. با متانت گفت:
ـ آقای رهنمون باور کنید وقتی به خونه برگشت مثل ابر بهار گریه می کرد.
نمی خواستم ضعفم و ببینه با صدای آرامی نق زدم:
ـ اِ مامان جان کی؟ اصلاًنم ناراحتم نیستم.
با اهم لبش را زیر دندان برد. خانم بزرگ با چهره ی خندان گفت:
ـ خب بهتره بگذریم بریم سر اصل مطلب.
آقا بزرگ هم با خوشرویی دستش را روی دست رفیق قدیمیش گذاشت. به هم نگاه کرند. لب زد:
ـ خب الان فضایی به وجود آمد که رشته ی کار از دستمون رفت. من موندم این دوتا چطور تا حالا هم دیگرو نشناختند؟! یعنی از روی فامیلی و مشخصات ما نفهمیده بودند؟
سرم پایین بود و با لبه ی چادرم بازی می کردم. با خودم گفتم: من که از اول قصدم جواب منفی بود حالا بهانه ی خوبی دارم. مادر با دلخوری گفت:
ـ ببخشید فکر کنم خانم رهنمون راضی نیستند که حرفی پیش بیاد. راستش...
مکثی کرد و رو به اقا بزرگ گفت:
ـ عذر می خوام آقا بزرگ.
سپس رویش را به مادر استاد کرد:
ـ خانم رهنمون بنده دخترم و خوب تربیت کردم حتما موردی بوده که چنین عمل کرد. البته اجباری سر راه شما نیست.
خانم رهنمون کمی صاف تر نشست و نازی به گردنش داد. دهان باز کرد چیزی بگوید که رهنمون بزرگ دستش را بلند کرد:
ـ اجازه بدید من سر کار خانوم حق با شماس ببخشید. صد البته که شما دخترتون رو خوب تربیت کردید.
خندید و نگاهی به من انداخت:
ـ اتفاقا با این چیز ها که دیدم و شنیدم بیشتر مشتاق شدم دختره همچون فرشته ی شما رو برای نوه ی همچون گلم خواستگاری کنم.
سرش را سمت پدر بزرگ چرخاند.
ـ پسر ما رو به غلامی قبول می کنید؟
ـ آقا بزرگ با لبخندی گشاد جواب داد:
ـ صد البته ولی بذارید این دو جوان اول با هم صلح بکنند ببینیم چی پیش میاد.
کمیل از جایش برخواست. جلوی کت آبی نفتی کبریتی شیکش را گرفت:
ـ عذر می خوام آقا بزرگ میشه چند دقیقه خصوصی صحبت کنیم؟
رهنمون بزرگ از جای بر خواست:
ـ البته پسرم بیا ببینم چی داری برای گفتن.
در دلم قند و نبات آب شد. مطمئن بودم با دعوا یی که داشتیم جوابش منفی است و اینکه از سکته ی من خبر داشت. هم قدم پدر بزرگش شد و به ته سالن که مبلمان سورمه ای داشت رفتند. پدر بزرگش خمیده شده بود و استاد برای اینکه خصوصی تر صحبت کند کمی خم شده بود. رامین سرش را کنار گوشم کشید و با صدای آرامی گفت:
ـ عجب بلا هایی سرش آوردی آتیش پاره! مطمئنم جوابش رده و توام راحت شدی.
این بار من سرم را به گوشش نزدیک کردم:
ـ حقش بود داداش دیدی چه مغروره؟
ریز ریز خندید. مادر استاد با غضب به من نگاه می کرد و با خواهرانش در حال پچ و پچ بودند.لبخندی به رویشان زدم ولی جوابی جز اخم نصیبم نشد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ولادت حضرت
🌸عـلی اکبـر (ع)
🌸و روز جوان بر همگی مبارک
💞با احترام ویک دنیا محبت تقدیم به تک تک جوانان عزیز کانال
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕داستان کوتاه
#مردمان_مهربان
مدتی قبل برای "تبدیلِ پنج هزار دلار امانتی" یکی از اقوام به طرف بانک میرفتم.
پاکت محتوی دلارها را در "داخل یک پوشه" گذاشته بودم و متأسفانه بر اثر بی دقتی آن را برعکس بدست گرفته بودم!
و هنگام گذر از عرض خیابان بی آنکه خودم متوجه شده باشم، دلارها پی در پی از آن خارج می شدند و "از زیر دستم به زمین میریختند!"
با صدای "بوق ماشین های در حال عبور و همهمه و نگاه های پر از حیرت رهگذران" پیادهرو روبرو متوجه شدم که صداها و نگاهها "مربوط به من" است.
به عقب که برگشتم دیدم در فاصلۀ گذرم از خیابان، "کل دلارها" از داخل پوشه خارج و در بخش نسبتآ وسیعی از "کف خیابان" و به "صورتی پراکنده/ ریخته شده و بر اثر باد هم مرتباً در فضای اطرافِ آن خیابانِ پر از ازدحام و عبور و مرور جابجا می شود.
از شانسم در همان لحظه نیز دانش آموزان ابتدایی مدرسهای در آن نزدیکی که "تعطیل" شده بودند هم به خیابان رسیدند!
یک لحظه خشکم زد و در خیالم "امانت مردم را کاملا بر باد رفته" تصور کردم و مبهوت و مستأصل، نظاره گر نتیجۀ این بی دقتی و اهمال خودم شده بودم.
صدای یک "خانم محجبۀ جوان" با فرزندی در بغل که به سرعت مشغول "جمعآوری دلارها" ازروی زمین بود، مرا به خود آورد که داد می زد:
چرا ایستادی؟!
"جمعشون کن خب...!"
با این "تلنگر" بخودم آمدم و در کمال ناباوری "مردمی" را دیدم که همه شان تبدیل به "من" شده بودند!
از "رهگذران جور وا جور پیادهرو" تا "کودکان دبستان تعطیل شده" و چندین دختر و پسر جوان که برخی جلوی عبور و مرور ماشینها را گرفته بودند و بقیه هم به شدت مشغول جمعآوری آن دلارها...
چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که اطرافم پر شده بود از "مردمانی دلسوز و امانتدار" که دلارهای مچاله شده در دستانشان را به طرف من گرفته بودند و من مانده بودم که دلارها را تحویل بگیرم و یا بر "انسانیت و شرافتشان زانوی تعظیم زنم.!"❣️
کاسبی از آن اطراف مرا به طرف مغازه اش هدایت کرد و "لیوانی آب" به من داد و دلارها را از مردمی که حتی برای یک تشکرِ خشک و خالی من هم صبر نکرده بودند و بی درنگ رفته بودند "تحویل گرفت."
"" بعد از شمارش، حتی یک برگ هم از آن دلارها کم نبود!""
* آن روز دوباره باور کردم که جامعۀ خوب را لزومآ دولتها به ارمغان نمیآورند، خودمان هم میتوانیم آن را بسازیم. *
"هنوز هم دیر نشده..."👌
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
بعضی وقت ها ❤️دلم میگیرد 💔
قرآن باز میکنم و میخوانم
الرحمن١علم القران٢ خلق الانسن٣
خیلی آرامش بخش است🙂
اگه یک روزی دل شماهم گرفت
این کارو فقط یک بار انجام بدین☝️
🌺الا بذکر الله تطمین القلوب🌺
آگاه باشید! دل به یاد خدا آرامش می گیرد
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_چــهارم
✍تا میخواهیم برای مجید گریه ڪنیم، خندهمان میگیرد داداش مجید شیرینی خانه است.
شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را میخنداند اشڪهایشان را خشڪ میڪند تا دوباره دورهم شیرینڪاریهای مجید را مرور ڪنند عطیه خواهر مجید درباره شوخطبعی مجید میگوید:«نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید ڪاری با ما ڪرده ڪه تا از دوری و نبودنش بغض میڪنیم و گریه میڪنیم یاد شیطنتها و شوخیهایش میافتیم و دوباره یڪدل سیر میخندیم.
مجید ڪارهای جدیاش هم خندهدار بود. از مجید فیلمی داریم ڪه همزمان ڪه با موبایلش بازی میڪند برای همرزمهایش ڪه هنوز زندهاند روضههای بعد از شهادتشان را میخواند همه یڪدل سیر میخندند و مجید برای همه روضه میخواند و شوخی میڪند؛ اما آخرش اعصابش به هم میریزد.
مجید شبها دیروقت میآمد وقتی میدید من خوابم محڪم با پشت دست روی پیشانی من میزد و بیدار میڪرد این شوخیها را با خودش همهجا هم میبرد.
مثلاً وقتی در ڪوچه دعوا میشد و میدید پلیس آمده.
لپ طرفین دعوا را میکشید.
لپ پلیس را هم میڪشید و غائله را ختم میڪرد.
یڪبار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محڪم توی سرش خورد ڪرد همه ڪه نگاهش ڪردند خندید همین قصه را تمام ڪرد و دعوا تمام شد هرروز ڪه از ڪنار مغازهها رد میشد با همه شوخی میڪرد حالا ڪه نیست.
همه به ما میگویند هنوز چشمشان به ڪوچه است ڪه بیاید و یڪ تیڪهای بیندازد تا خستگیشان در برود.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_پـنـجـم
مجید قربانخانی
مجید سوزوڪی نیست
✍داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوڪی» اخراجیها مقایسه ڪردهاند.
پسر شروشور و لات مسلڪی ڪه پایش را به جبهه میگذارد و بهیڪباره متحول میشود؛
اما خواهر مجید میگوید مجید قربانخانی، مجید سوزوڪی نیست:
«بااینڪه خودش از مجید اخراجیها خوشش میآمد؛
اما نمیشود مجید ما را به مجید اخراجیها نسبت داد.
برای اینڪه مجید سوزوڪی به خاطر علاقه به یڪ دختر به جبهه رفت؛
اما مجید به عشق بیبی زینب همهچیز را بهیڪباره رها ڪرد و رفت.
از ڪار و ماشین تا محلهای ڪه روی حرف مجید حرف نمیزد.
مجید سوزوڪی اخراجیها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود.
ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارڪ بود.
هیچکس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند.
همه میدانستند ماشین مجید است.
برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه اینها همهچیز را رها ڪرد و رفت.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿 |
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_شـشـم
✍نصفهشبها مجبور میڪردڪلهپاچه بخوریم
مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را دارد. حتی وقتی قهر میڪند و نمیخواهد شب را خانه بیاید. حتی وقتی نصفهشبها هوس میکند ڪل خانه را به ڪلهپاچه مهمان ڪند. حالا مجید نیست و تمام چیزهای عجیب و غیرمنتظره را با خود برده است مادر مجید میگوید: «معمولاً دیروقت میآمد؛ اما دلش نمیآمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد. ساعت سه نصفهشب با یڪدست ڪامل ڪلهپاچه به خانه میآمد و همه را بهزور بیدار میڪرد و میگفت باید بخورید. من بیرون نخوردهام ڪه با شما بخورم. من هم خواب و خسته سفره پهن میڪردم و ڪلهپاچه را ڪه میخوردیم» ساناز خواهر بزرگتر مجید میگوید: «زمستانها همه در سرما ڪنار بخاری خوابیدهاند اما ما را نصفهشب بیدار میڪرد و میگفت بیدار شوید برایتان بستنی خریدهام و ما باید بستنی میخوردیم.» پدر مجید هم بعد از خالڪوبی دست مجید به او واکنش نشان میدهد و مجید شب را خانه نمیآید اما قهر ڪردن او هم مثل خودش عجیب است: «خالڪوبی برای ۶ ماه قبل از شهادت مجید است. میگفت پشیمان شدم؛ اما خوشش نمیآمد چند بار تڪرار ڪنی. میگفت چرا تڪرار میکنید یڪبار گفتید خجالت ڪشیدم. دیگر نگویید. وقتی هم از خانه قهر میڪرد شب غذایی را ڪه خودش میخورد دو پرس را برای خانه میفرستاد. چون دلش نمیآمد تنهایی بخورد.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662