eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما ز نسل مصطفے و حیدریم ما #بسیجے هاے خط رهبریم 🌷🌷🌷🌷 گر عیان گردد ڪه فرمان مے دهد هر بسیجے بشنود جان مے دهد 🌷🌷🌷🌷 با ولے تجدید بیعت مے ڪنیم باز هم قصد #شهادت مے ڪنیم #فدائیان_رهبریم http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 ✍دهان خود را خوش بو کن با ذکر صلوات بر ۱۴ معصوم (ع) 🌼*دم به دم بر همه دم بر گل رخسار محمد(ص)آخرین برج رسالت،منجی و هادی و رهبر صلوات اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر علی شیر خدا ساقی کوثر اولین برج امامت صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر گل گلزار نجابت گوهر پاک طهارت،طاهره هم فاطمه،هم راضیه هم مرضیه دخت نبی یار علی پشت ولایت صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم جان کلام،دُر سخن بر رخ بی تای حسن ابن علی،سبط نبی،نور ولایت با کیاست با سیاست با سخاوت با کرامت صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر گل گلگون حسین،قائم غیرت،مرد میدان شهادت با شهامت با سیادت با شجاعت صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر بر رخ زیبای علی زینت عَبادِ زمانه به همان ساجد و سجاد و صحیفه صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر گل خوش بوی علی،باقر گلزار علوم نبوی،کاشف اسرار مکرر صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر عزتِ دم،حقِ کرم،رهبر مذهب شیعه به امام جعفر صادق،صادق آل محمد صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر باب حوائج نهمین گوهر عصمت هفتمین ماه ولایت به امام موسی کاظم صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر شمس دل آرای علی رضوی را مَلِک مُلکِ رضا را به خراسان صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر چهره و سیمای جواد آن مَه زیبای رضا صاحب جود و کرم حب ولا را صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر همه نام فرحبخش علی پدرِ جواد را صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر دم به دم بر همه دم بر حُسنِ حسن ابن علیِ عسکری را صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼*دم به دم بر همه دم بر صاحب دَم قائم دین مهدی منتظر منتقم و حجت حق را صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🍃 🌼🍃 ۱. ( الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ) ^👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
ﭘﺴﺮ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﮔﻔﺖ: ﺳﺎﻋﺖ 5 ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ و ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ. 💭♦️ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ، ﺳﺎﻋﺖ 5:30 ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭﻡ!! ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺳﺎﻋﺖ 6:00 ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!! ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟! ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ! ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ «ﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻘﺼﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ "ﺭﺍﺳﺖ" ﺑﮕﻮﯾﯽ!!» ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻧﻘﺺ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﺍﯾﻦ ﻫﺠﺪﻩ ﻣﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ باره ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ!! ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺗﻮمبیل ﻣﯽ ﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ!! 💭♦️ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮﯾﻢ... ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ 80 ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ!! ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ تنها ﯾﮏ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ آﻥ «ﺭﺍﻩ ﺭﺍستی» است.....! 💭http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کوتاه ╭✹••••••••••••••••••💜 💜 ╯ "پرواز شاهین" پادشاهی "دو شاهین" کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به "مربی پرندگان" دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار "تربیت" کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده "تکان نخورده" است. این موضوع "کنجکاوی" پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین "پرواز" کند. "اما هیچکدام نتوانستند." روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم "اعلام کنند" که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد… "پاداش" خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با "چالاکی" تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا "معجزه‌گر" شاهین را نزد او بیاورند. درباریان "کشاورزی متواضع" را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط "شاخه‌ای" راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. "شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد." *همیشه بالی برای پرواز داشته باشیم* ╭✹••••••••••••••••••💜 💜 ╯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷 🌺هنگامی که خبر شهات علیرضا ناهیدی را آوردند، مادر محسن شروع کرد به گریه کردن، محسن به او گفت: "شهادت افتخار است و منتظر باش که یک روز هم خبر شهادت مرا بشنوی…" وقتی مادر در جوابش گفت «انشاءالله پیروز می‌شوید.» 💖محسن پاسخ داد: ما خدمت می‌کنیم تا آنجا که زنده‌ایم و تا خدا بخواهد و سرانجام شهید می‌شویم. هرگاه از او سؤال می‌شد که در جبهه چه می‌کند، می‌خندید و می‌گفت: 🌺"اگر خدا قبول کند، یک رزمنده هستم. مادر آنجا کاری انجام نمی‌دهیم که قابل توجه باشد." محسن نیز یکی از فرماندهانی بود که تنها پس از شهادتش، خانواده‌اش متوجه شدند 💖که فرمانده تیپ بوده است. چند روز پس از اینکه فرماندهان تیپ ذوالفقار توسط نیروهای مزدور کمین خوردند، «محسن نورانی» و «محمدتقی پکوک» به شهادت رسیدند. 🌹 روحش شـاد یـادش گرامـی 🌷http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠روزی شیطان👺 همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد🖐 و وسایلش را با تخفیف ویژه 💯به حراج بگذارد! ✨همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل : غرور،😒 خودبینی،😌 مال اندوزی،💶 خشم،😡 حسادت،😏 شهرت طلبی 😎و دیگر شرارت ها را عرضه کرد... 🔹در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!💵 کسی پرسید : این عتیقه چیست !؟ شیطان گفت👹 : این نا امیدی😞 است... 🔸شخص گفت : چرا اینقدر گران 💰است شیطان با لحنی مرموز😕 گفت : این موثرترین 👌وسیله من است ! شخص گفت : چرا اینگونه است !؟ 🔻شیطان گفت 👺: هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب❤️ انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم...😏 این وسیله را برای تمام انسانها بکار برده ام، برای همین اینقدر کهنه است ، مراقب "اميدمان"باشيم 🌿🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍎 داستان کوتاه «جورج واشنگتن، نخستین رئیس جمهوری ایالات متحده آمریکا، یک روز در حالی که سوار اسب بود، از خیابانی میگذشت. در گوشه خیابان، سه رفتگر با زحمت زیاد سعی میکردند تیری بزرگ را بلند کنند، اما به علت سنگینی، قادر به انجام آن کار نبودند. مردی دیگر در حالی که دست های خود را به کمر زده بود، بالای سر آنها ایستاده بود و نگاه میکرد و گاهی هم فرمان میداد. جورج واشنگتن پیش آمد و گفت: آقا، اگر شما به این کارگران زحمتکش کمک کنید، این کار زودتر و بهتر انجام میگیرد. آن مرد با تکبر و بی اعتنایی پاسخ داد: من رفتگر نیستم. من سررفتگرم و فقط باید مراقب اجرای کار باشم. جورج واشنگتن بدون اینکه چیزی بگوید، به کناری رفت و از اسب پیاده شد. اسب را به درختی بست و سپس خودش به کمک رفتگران شتافت و با مساعدت آنها، کار انجام گرفت. آنگاه نزد سررفتگر آمد و به حال احترام ایستاد و در حالی که دست خود را به علامت سلام نظامی بالا برده بود، گفت: آقای سررفتگر، من جورج واشنگتن رئیس جمهور آمریکا هستم و بعد سوار اسب شد و از آنجا رفت. 💟 سررفتگر از وحشت بر خود لرزید و تغییر حال وی، کارگران را متوجه ساخت. وقتی جریان را از سررفتگر پرسیدند، پاسخ داد: رئیس جمهور امروز بزرگترین درس را به من آموخت و آن این بود که همکاری با دیگران نه تنها از قدر و قیمت انسان کم نمیکند، بلکه بر ارزش وی می افزاید.» http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ ❤ خدایا🙏 بجزخودت به دیگران واگذارمان نكن😔 تویى پروردگار ما🙏 قراردہ بى نیازى در نفسمان🙏 یقین دردلمان ، روشنى دردیدہ مان🙏 بصیرت درقلبمان........🙏 خدایا🙏 پناهمان باش و ما را به حال خودمان وامگذار🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 #شبتون_در_پناه_خدا ✨🌟✨ 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 هرگاه به هر امامی سلام دهید خــــــود آن امام جواب ســـــــلام تان را میدهـــــد...❣ ولی اگر کسی بگوید: ❣ “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”❣ همه‌ی امامان جواب میدهند … می‌گویند: چه شده است که این فرد نام مادرمان را برده است !؟ السلام علیکِ یا فاطمهُ الزهراء(س) تا ابد این نکته را انشا کنید پای این طومار را امضا کنید هر کجا ماندید در کل امور رو به سوی حضرت زهرا کنید... 🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ🌹السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ🌹 مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 https://eitaa.com/yaZahra1224
میگویند در بین بادیه نشنی های قدیم مردی بود که مادرش دچار الزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد و اين امر مرد را ازار ميداد فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا بمیرد. همسرش گفت باشه انچه میگویی انجام میدهم! همه اماده کوچ شدند زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری اب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد.وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردند شدند مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعد او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری. حرف زن مرد را براشفت و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادر و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگان بسمت انجا می امدند تا از باقی مانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند. مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دورآنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند.مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازمیگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت. انسان وقتی به دنیا می اید بند نافش را میبرند ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─
چشمانش را باز کرد و خندید:- کجا؟با خجالت گفتم: حسین... تو بیدار بودى؟حسین حسین روى دستانش بلند شد و به صورتم خیره شد: عاقبت روزى که آرزویش را داشتم، رسید.در سکوت نگاهش کردم. خم شد و با ملایمت، پیشانی ام را بوسید. با اینکه دیگر محرم هم بودیم، اما باز از خجالت بدنم گر گرفته بود. چشمانم را بستم، حسین در گوشم زمزمه کرد:- ناراحتى؟سرم را تکان دادم، به سختى گفتم: ازت خجالت مى کشم...دستان مشتاق حسین، دستانم را گرفت، صدایش نجواگون بود.- مهتاب... تو پاداش کدوم کار خوب منى؟... خیلى دوستت دارم.با لکنت گفتم: منهم دوستت دارم.صداى حسین گرم و پرشور بلند شد: من مجبورم از همین حالا شروع کنم تا بتونم مهریه ات رو بدم...بعد، سراپا شور و هیجان شروع کرد به بوسیدنم. چشمانم، بینى ام، لبهایم...ناخودآگاه چشمانم را بستم، طاقت آنهمه اشتیاق حسین را نداشتم. لحظه اى بعد در میان بازوان و آغوش گرمش، پا به دنیاى ناشناخته اى گذاشتم که سراسر عشق و شور بود. چشمانم را محکم رویهم فشار مى دادم که اگر خواب هستم،بیدار نشوم. براى چندمین بار بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. حسین هنوز نیامده بود. به اطرافم نگاه کردم. یک دست مبل راحتى،یک قالیچۀ کوچک و دستبافت، تلویزیون بیست و یک اینچ که تازه از جعبه در آورده بودیم، یک ضبط صوت بزرگ ویک بوفۀ کوچک اما زیبا وسایل هال کوچکمان را تشکیل مى داد. تقریبا دو ماه از زندگى مشترکمان مى گذشت، حسین تمام اثاثیۀ قدیمى خانۀ پدرى اش را بخشیده بود. به آشپزخانه نگاه کردم، کوچک اما دعوت کننده بود. یک اجاق گاز استیل، یک یخچال فریزر بزرگ و یک حصیر زیبا کف آشپزخانه، روى پیشخوان چند ظرف سرامیک و رنگارنگ پر ازقند و شکر و چاى قرار داشت، پشت پیشخوان هم چهار صندلى بلند و چوبى گذاشته بودم. فضاى خانه کوچکمان گرم وصمیمى بود و من تک تک وسایلمان را دوست داشتم. روى عسلى هاى کوچک ظروف سفالى و آباژورهاى پایه کوتاه ورنگین قرار داشت. یکى از اتاق خوابها خالى بود و وسایل اندکش تشکیل شده بود از یک قالیچۀ کوچک ماشینى و یک کتابخانه، اتاق خواب بزرگتر، شامل سرویس خواب و یک صندلى گهواره اى بود که با وجود قیمت بالایش، نتوانسته بودماز آن چشم بپوشم. رو تختى سفید با گلهاى ریز بنفش و آبى و زرد، اتاق را رنگى از شادى مى بخشید. پرده ها هم ترکیبىاز این چند رنگ بود. بالاى تختمان عکس بزرگ، قاب شدة من، قرار داشت. حسین اصرار داشت عکس را آنجا بزند ومن هم حرفى نزدم. ولى دوست داشتم عکسى از هر دو نفرمان آنجا قرار مى گرفت. روى پاتختى هاى کنار تخت، دوآباژور کوچک و فانتزى، یک قاب عکس از خانوادة حسین و یک جلد قرآن قرار داشت. اتاق خوابمان یک کمد سرتاسرى و دیوارى هم داشت که تقریبا برایمان حکم یک انبارى بزرگ را داشت. چند هفته پیش به اتفاق گلرخ به خانه پدرى ام رفته بودم تا لباس ها و وسایلم را جمع کنم، مادرم با اینکه مى دانست من به آنجا مى روم از خانه بیرون رفته بود. درسکوت، لباسها، کتاب ها و وسایل مورد نیاز و مربوط به خودم را جمع کردم، هر چقدر کار بسته بندى وسایلم را آهسته وکند انجام دادم، مادرم به خانه برنگشت، ناچار کارتن ها و چمدان هایم را در صندوق عقب ماشین سهیل گذاشتم وکامپیوترم را هم روى صندلى عقب جاى دادم و با دلتنگى خانه پدرى ام را ترك کردم. حالا کامپیوتر روى یک میزکوچک در گوشه اى از اتاق خوابمان قرار داشت. اواخر ترم پنجم بودم ولى هنوز لاى کتاب ها و جزواتم را باز نکرده بودم، کمى به پشت گرمى کمک هاى حسین، تنبلى مى کردم. صداى چرخش کلید در قفل، مرا از افکارم بیرون کشید.یک نگاه کوتاه در آینه انداختم، آرایش کامل و لباس تمیز، موهایم را روى شانه ها آزاد گذاشته بودم، چون حسین اینطورى دوست داشت. هنوز از اتاق خواب خارج نشده بودم، که صداى مهربانش بلند شد: - مهتاب سلام!با شادى جلو رفتم: سلام، نمى شه یک بار هم که شده مهلت بدى من اول سلام کنم؟حسین خندید: چه فرقى مى کنه، خوشگلم؟پاکت هاى میوه را روى پیشخوان آشپزخانه گذاشت. نگاهى کوتاه به داخل آشپزخانه انداخت و با خنده پرسید: از شام خبرى نیست؟آه از نهادم بلند شد، باز یادم رفته بود. انگار به جز من کس دیگرى خانه بود که باید به فکر پختن شام و ناهار بیفتد!! با شرمندگى گفتم: یادم رفت، الان درست مى کنم.حسین جلو آمد و صورتم را بوسید: غصه نخور، خودم درست مى کنم.قبل از اینکه فرصت اعتراض پیدا کنم، داخل آشپزخانه، مشغول پوست کندن پیاز شد. از خدا خواسته، روى مبل نشستم و تلویزیون را روشن کردم. داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️ 🌸خیلی نگو من گناهکارم. هی نگو من گنهکارم. این را ادامه نده تا خودت هم به این یقین برسی. 😍روی صفات خوب و کارهای خوبت کار کن تا روی اونها به یقین برسی. معصیت را به یقین نرسان. ایمان را به شک تبدیل نکن. 🌷تاثیر زبان اینست که اگر چهار مرتبه بگویی بیچاره ام و عادت کنی، اوضاع خیلی بی ریخت می شود... 💞همیشه بگویید الحمدلله، شکر خدا. ❤️بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت همراه کنی. اگر پکر هستی دو مرتبه همراه با دلت بگو الحمدلله. آن وقت غمت را از بین می برد... 📚 ، مصباح الهدی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امام باقر(ع ) فرمود : مردی از پیروان حضرت رسول - ص - به نام سعد بسیار فقیر و بیچاره بود و جزء اصحاب صفه محسوب می شد . تمام نمازهای شبانه روزی را پشت سر پیامبر می خواند . رسول خدا از تنگدستی سعد متاءثر بود ، روزی به او وعده داد که اگر مالی به دستم بیاید تو را بی نیاز می کنم . مدتی گذشت ، اتفاقا چیزی به دست ایشان نیامد . افسردگی پیامبر بر وضع سعد و نداشتن وجهی که او را تاءمین کند بیشتر شد . در این هنگام جبرئیل نازل گردید و دو درهم با خود آورد و عرض کرد : خداوند می فرماید : ما از اندوه تو برای تنگدستی سعد آگاهیم ، اگر می خواهی از این حال خارج شود این دو درهم را به او بده و بگو خرید و فروش کند . حضرت رسول دو درهم را گرفت . وقتی برای نماز ظهر از منزل خارج شد ، سعد را مشاهده کرد به انتظار ایشان جلو یکی از حجرات مقدسه ایستاد و تا نزدیک آمد به او فرمود : می توانی تجارت کنی ؟ عرض کرد : سوگند به خدا که سرمایه ندارم ، دو درهم را به او داده و فرمود : با همین سرمایه خرید و فروش کن . سعد پول را گرفت و برای انجام فریضه در خدمت حضرت به مسجد رفت . نماز عصر و ظهر را بجا آورد . پس از پایان نماز عصر رسول اکرم فرمود : حرکت کن در طلب روزی جستجو نما . سعد بیرون شد و شروع به معامله کرد ، خداوند برکتی به او داد که هر چه را به یک درهم می خرید به دو درهم می فروخت . معاملات او همیشه سودش برابری با اصل سرمایه داشت . کم کم کم وضع مالی او رو به افزایش گذاشت ، به طوری که بر در مسجد دکانی گرفت و اموال و کالای خود را در آنجا جمع کرده و می فروخت . رفته رفته اشتغالات تجارتی اش زیاد گردید تا به جایی رسید که وقتی بلال اذان می گفت و حضرت برای نماز بیرون می آمد سعد را مشاهده می کرد که هنوز خود را برای نماز آماده نکرده و وضو نگرفته با این که قبل از این جریان پیش از اذان مهیای نماز بود . پیامبر - ص - فرمودند : سعد دنیا تو را مشغول کرده و از نماز باز داشته است . عرض می کرد : چه کنم یا رسول الله ؟ اموال خود را بگذارم تا ضایع شود ؟ به این شخص جنسی فروخته ام می خواهم قیمتش را دریافت کنم . از آن دیگری کالایی خریده ام بایستی تحویل بگیرم و پولش را بپردازم . پیامبر از مشاهده اشتغال سعد به ازدیاد ثروت و بازماندنش از عبادت و بندگی افسرده گشت . بیشتر از مقداری که در زمان تنگدستی اش متاءثر بود . روزی جبرئیل نازل شد ، عرض کرد : خداوند می فرماید : از افسردگی تو اطلاع یافتیم ، اینک کدام حال را برای سعد می پسندی ، وضع پیشین را یا گرفتاری و اشتغال کنونی او را به دنیا و افزایش ثروت ؟ پیامبر - ص - فرمودند : همان تنگدستی سابقش را بهتر می خواهم ؛ زیرا دنیای فعلی او آخرتش را بر باد داد . جبرئیل گفت : آری علاقه به دنیا و ثروت ، انسان را از یاد آخرت غافل می کند . اگر می خواهی که به حال گذشته برگردد ، دو درهمی را که به او داده ای از او بگیر . رسول خدا - ص - از منزل خارج گشت و پیش سعد آمد و فرمود : دو درهمی که به تو دادم بر نمی گردانی ؟ عرض کرد : چنان که دویست درهم ، هم خواسته باشید می دهم . پیامبر فرمود : نه ، همان دو درهم را بده . سعد دو درهم را داد . چیزی نگذشت که دنیا بر او مخالف و به حال اولیه خود برگشت . 📚عاقبت_بخیران_عالم http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد 👌 روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید . حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید. حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت! همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند! حاکم از کشاورز پرسید : مرا میشناسی؟ کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟! یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی! فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد! "نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ" : "بندگانم را آگاه کن که من بخشنده‌ ی مهــــربانم !" این ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا بخواه، و زیاد هم بخواه. خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست و به خواسته ات ایمان داشته باش 🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کوتاه ╭✹••••••••••••••••••💜 💜 ╯ می گویند؛ "کشاورزی" آفریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از آفریقا، "معادن الماسی" کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند با کشف الماس به "ثروتی افسانه ای" دست یافته اند. او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابراین زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد. او به مدت ده سال آفریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی، تنهایی و "یأس و نومیدی،" خود را در دریا "غرق" می کند. اما "زارع جدیدی" که مزرعه را خریده بود روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه می گذشت، چشمش به تکه سنگی افتاد که "درخشش عجیبی" داشت. او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد. مرد "جواهر ساز" با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان "قیمتی" بر آن نهاد. مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به "تراش و صیقل" داشتند. مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند، برای کشف الماس تمام آفریقا را زیر پا گذاشته بود حال آنکه در "معدنی از الماس" زندگی می کرد! *همیشه برای یافتن فرصت ها و موفقیت درزندگی ابتدا به داشته های خود نگاهی بیندازیم!* ╭✹••••••••••••••••••💜 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
صداى حسین از آشپزخانه بلند شد: امروز چه کارا کردى، خانوم خانما؟بلند شدم و به طرفش رفتم، روى یک صندلى نشستم و گفتم: - هیچى، رفتم دانشگاه، کلاس داشتم. ولى پدرم درآمد، مگه ماشین گیر مى اومد؟ حالا باز خدا پدر لیلا رو بیامرزه برگشتنى منو رسوند.حسین همانطور که پیازها را درون روغن، هم مى زد، گفت: انشاءالله همین روزا یک پاداش حسابى مى گیرم و یک ماشین کوچولو برات مى خرم.با تعجب پرسیدم: مگه چقدر بهت پاداش مى دن؟حسین نگاهم کرد: اونقدرها نیست، ولى یک مقدار از پول فروش خونه دستم مونده...، پول پاداشم رو هم بذارم روش شاید بشه یک رنویی، چیزى خرید.با خوشحالى گفتم: تقریبا دو میلیون از چک بابا هم مونده... بذاریم رو هم، بلکه یک پراید خریدیم،... هان؟حسین سرى تکان داد: آخه، اون پولو بابات براى خرید وسایل خونه به تو داده...فورى گفتم: چه فرقى مى کنه؟ ما که وسایل خونه رو خریده ایم...- هر چى تو بگى، حرفى نیست.دوباره به فکر فرو رفتم. هر چه زندگى مان جلوتر مى رفت مى فهمیدم چقدر حسین پسر مهربان و دست و دلبازى است.در تمام مدتى که از زندگى مان مى گذشت، حسین در تمام کارها کمکم مى کرد. اغلب غذا مى پخت و در نبود من،خانه را تمیز مى کرد. گاهى که از کلاس برمى گشتم مى دیدم وسایل شام را چیده و منتظر من است. در تمام این دوماه، هرگز نتوانسته بودم در سلام کردن، پیش دستى کنم، اگر از بیرون وارد خانه مى شدم، به محض باز شدن در، صداى حسین بلند مى شد، سلام عزیزم، خسته نباشید. و هر وقت خودش از بیرون مى آمد، به محض باز کردن در، سلام مى کرد. صبحها، بعد از نماز صبح دیگر نمى خوابید.بنابراین هر وقت چشم مى گشودم، مى دیدمش که کنارم روى تخت مشغول مطالعه است و با دیدن چشمان باز من، با لبخند سلام می کرد. در تمام این مدت، تنها کسی که گاهی سري به ما می زد سهیل و گلرخ بودند. پدر و مادرم، حتی با تلفن احوالی از ما نمی پرسیدند، هر وقت هم من به خانه مان، زنگ می زدم، پیام گیر تلفنی جوابم را می داد. البته چندین بار براي پدر و مادرم روي پیام گیر، حرف زده و سلام رسانده بودم اما جوابی به تماس هایم نمی دادند. گاه گاهی سهیل چک هایى را در حساب من، مى خواباند که مى دانستم از طرف پدر است و از نگرانى این کار را مى کند. لیلا وشادى هم یکى دوبارى در نبود حسین به خانه ام آمده بودند، اما خانه کوچکمان مهمان دیگرى نداشت. مى دانستم على،دوست حسین هم در شرف ازدواج است، دخترى از همکلاسهایش را عقد کرده بود و منتظر جور شدن اوضاع و شرایطش بود تا عروسى بگیرد و زندگى تشکیل بدهد. چند بار از حسین خواسته بودم، دوستش را دعوت کند اما جوابش این بود:- على تا وقتى مجردى مى گردد نمى آد اینجا، دوست نداره تو معذب بشى! هر وقت خانمش رو آورد خونه اش، مى آن. گاهى وقتها خیلى دلم مى گرفت. یاد عروس و دامادهاى خانواده مان مى افتادم که بعد از عروسى تا چند ماه به مهمانى هاى پاگشا دعوت مى شدند، خاله، عمه، عمو، دایى، همه دعوتشان مى کردند، یاد سهیل و گلرخ افتادم که تا دو، سه ماه بعد از جشن عروسى شان، افراد فامیل به ترتیب سن و سال و نسبت خویشى، به خانه هایشان دعوتشان مى کردند وچقدر بهشان خوش مى گذشت. بعد از عروسى، جشن بزرگ پاتختى در خانۀ مادر شوهر برگزار مى شد و همۀ مدعیون عروسى، با هدایاى متعدد به مهمانى مى آمدند. اما براى من، تمام اینها فقط یک رویا بود. نه جشن عروسى در کار بود ونه مهمانى پاگشا و پاتختى! نه جهیز برونى و نه حنابندونى! هیچى و هیچى! گاهى درخلوت، بغضم مى ترکید و براى دل خودم و غریبى و بى پناهى ام گریه مى کردم، اما با به یاد آوردن عشق و علاقه ام به حسین، دلتنگى از وجودم پر مى کشید و پر از امید و شادى مى شدم. در افکارم غرق بودم که تماس دستان حسین روى صورتم، از جا پراندم.- کجایى عروسک؟ شام آماده است.مثل دختر بچه ها لب برچیدم و خودم را لوس کردم:- بازم ماکارونى؟حسین خندید: ببخشید آقا، بنده خونۀ مامان جونم فقط همین غذا رو یاد گرفتم، البته صد مدل هم تخم مرغ بلدم بپزم که فکر نکنم تو خیلى خوشت بیاد.بعد با ادایى زنانه دستانش را در هوا چرخاند: تو رو خدا بداخلاقی نکن عزیزم، قول مى دم از فردا هر چى تو بگى درست کنم.خنده ام گرفت، چقدر من پررو بودم، به جاى اینکه حسین گله مند باشد من اعتراض مى کردم. خم شدم و صورتش را بوسیدم: دستت درد نکنه، قول مى دم از فردا خودم غذا درست کنم. ^👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حکایتی زیبا درباره حق الناس حتما بخونید 🌹 ╭✹••••••••••••••••••💗 💗 ╯ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ و ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ . ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد ! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ به خواب ﺭﻓﺖ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و ... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ میشود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ . ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست... ای کاش این حکایت به گوش همگان برسد 👌 ╭✹••••••••••••••••••💗 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴طمع شیطان به گول زدن پیامبر الهی! ✳️روزی حضرت موسی برای مناجات به کوه طور می رفت و شیطان هم در پی او رفت.  🌷یکی از فرشتگان شیطان را نهیب زد و گفت: از دنبال موسی برگرد که او کلیم خداست، 🔥شیطان گفت: چنان که پدر او حضرت آدم را به خوردن گندم فریفتم از موسی هم امید دارم که چنین شود. 🌸حضرت موسی علیه السلام متوجه شد. 🔥شیطان گفت: ای موسی تو را شش پند بیاموزم؟ حضرت موسی فرمود: خیر. من احتیاج ندارم از من دور شو. ✨جبرئیل نازل شد و گفت: ای موسی صبر کن و گوش بده،او الان نمیخواهد که تو را فریب دهد. 🌸موسی علیه السلام ایستاد و فرمود هر چه میخواهی بگو ،شیطان گفت: 1⃣در وقت دادن صدقه به یادم باش و زود صدقه بده که ممکن است زود پشیمانت کنم گرچه آن صدقه کم و کوچک باشد، 🔆 چون ممکن است همان صدقه کم تو را ازهلاکت نجات دهد و از خطر حفظ نماید. 2⃣ ای موسی با زن بیگانه و نامحرم خلوت نکن چون در آن صورت من نفر سوم هستم و تو را فریفته و به فتنه می اندازم و وادار به زنا می کنم. 3⃣ای موسی در حال غضب به یادم باش زیرا در حال غضب تو را به امر خلاف وادار می نمایم و آرزو می کنم که اولاد آدم غضب کند تا من مقصودم را عملی سازم. 4⃣به چیزهایی که خداوند ازآنها نهی کرده نزدیک نشو چون هر کس به آنها نزدیک شود من او را به حرام و گناه می اندازم. 5⃣در دل خود فکر گناه وکار خلاف راه مده چون اگر من دلی را چرکین دیدم به طرف صاحبش دست دراز میکنم و او را اغوا میکنم ، تا آن کار خلاف را انجام دهد. 6⃣اما تا خواست که ششم را بگوید جبرئیل حضرت موسی(علیه السلام) را نهیب زد و فرمود: ای موسی حرکت کن و گوش مده که او می خواهد در نصیحت ششم تو را بفریبد. 🌼لذا حضرت موسی حرکت کرد و رفت. 🔥شیطان فریاد زد و گفت: وای بر من پنج موعظه را که اساس کارم در آنها بود شنید و رفت !! من می خواستم پس از پنج کلمه حق ، او را به دام اندازم و او و دیگران را فریب دهم ولی از دستم رفت... http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️ 🔴شش صورت زیبا در ! 🔰ابوبصیر از امام باقر یا امام صادق (علیه السلام) نقل می کند که فرمود: هنگامی که جنازه مومن را در میان قبر می گذارند، شش صورت زیبا با او وارد قبر می گردند، 🍃یکی از آنها در جانب راست او می ایستد 🍃و دیگری در در جانب چپ او می ایستد، 🍃و سومی در روبروی صورت، 🍃چهارمی درپشت سر او، 🍃و پنجمی در کنار پای او می ایستد 🌟و یکی از آنها ششمی که از همه زیباتر است در بالای سر او می ایستد... 💠و به این ترتیب از صاحبشان پاسداری می کنند. 🌟آنکه از همه زیباتر است از پنج صورت دیگر می پرسد، شما کیستید، خدا به شما جزای خیر دهد؟ ✳️آنکه در جانب راست میت قرار دارد می گوید، من نماز هستم. ✳️آنکه در جانب چپ او است می گوید: من زکات هستم. ✳️آن که در روبروی او است، می گوید، من روزه هستم. ✳️آن که در پشت او است می گوید: من حج و عمره هستم. ✳️آن که در کنار پایش ایستاده می گوید: من نیکیهای او هستم که به برادران دینی خود نمود. ♦️سپس آن پنج صورت، از آن صورت نورانی تر از همه، می پرسند: تو کیستی که از همه ما زیباتر و خوشبو ترهستی؟ ♥️او در پاسخ می گوید: من ولایت آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم هستم. 🌼نیز امام صادق (علیه السلام) فرمود، در عالم قبر، از نماز و زکات و حج و روزه و ولایت و محبت میت با ما خاندان رسالت، سؤال می کنند، 🌴 مقام ولایت که به صورتی در جانب قبر قرار دارد، به نماز حج و روزه و زکات می گوید: اگر در شما نقص وجود دارد، من آن نقص را تکمیل می کنم 🌼بنابرین یگانه چیزی که در عالم قبر، به داد انسان می رسد و موجب نجات و دلگرمی او می شود، اعمال نیک و محبت اهل بیت علیه السلام است. 📘اصول کافی، ج 2، ص 90باب الصیر حدیث 8، 📗المحاسن البرقی، ص 288، بحار ج 6 ص 134. 📕فروغ کافی، ج 3، ص 241، لثانی الاخبار، ج 4، ص 31، بحار ج 6، ص 266، http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃 ⚜من مست می ازدست علمدار حسینم ⚜سرمست گل و گلشن وگلزار حسینم ⚜بر لوح دلم با قلم عشق نوشتم ⚜تا روز ابد نوکر دربار حسینم ⚜بیمارم و هرگز پی درمان نروم،چون ⚜بیمار ابوالفضلم و بیمار حسینم ⚜یک عمر گرفتار زر و سیم نگشتم ⚜چون‌دائم الاوقات‌گرفتار حسینم ⚜چون روی دلم نقشه بین‌الحرمین است ⚜بس‌هردم و هر ثانیه زوار حسینم ⚜وقتیکه دلم گشته حسینیه ارباب ⚜بس با حرم عشق عزادار حسینم ⚜بر بام‌دلم پرچم هیئت زده ام من ⚜چون با علم عشق هوادار حسینم ✨✨✨✨✨✨✨ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞🔆💞🔆💞🔆💞🔆💞🔆💞🔆💞 💐 لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ (آيه 87، سوره انبيا) 📌💠 آثار و برکات ذکر یونسیه 🔮 1- پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله وسلم : هر بیمار مسلمانى که این دعا را بخواند، اگر در آن بیمارى (بهبودى نیافت و) مرد پاداش شهید به او داده مى شود و اگر بهبودى یافت خوب شده در حالى که تمام گناهانش آمرزیده شده است . 🔮 2- رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم : آیا به شما خبر دهم از دعایى که هرگاه غم و گرفتارى پیش آمد آن ادعا را بخوانید گشایش حاصل شود؟ اصحاب گفتند: آرى اى رسول خدا. آن حضرت فرمود: دعاى یونس که طعمه ماهى شد: «لا اله الا انت سبحانک انى کنت من الظالمین» 🔮 3- امام صادق علیه السلام : عجب دارم از کسى که غم زده است چطور این دعا را نمى خواند «لا اله الا انت سبحانک انى کنت من الظالمین» چرا که خداوند به دنبال آن مى فرماید: ما او را پاسخ دادیم و از غم نجات دادیم و این چنین مؤ منان را نجات مى دهیم . 🔮 4- برای تقویت نفس و قلب و مکاشفات بسیار خوب است و برای رفع حجب و نورانیت موثر است و استجابت دعا و نجات مؤمنین از طرف خدا شامل گوینده آن می شود. 📚 منبع: اقتباس از کتاب راهنمای گرفتاران 👉 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💞🔆💞🔆💞🔆💞🔆💞🔆💞🔆💞
🔰 شرایط دوستی ❤ امام صادق علیه السلام: 🌸 دوستی جز با شرایطش برقرار نشود، پس هر کسی که همه آن شرایط یا قسمتی از آن را داشت [دوست بدان] وگرنه هیچ دوستی را به او نسبت مده: 👈 نخستین شرط دوستی آن است که ظاهر و باطنش برای تو یکسان باشد، 👈 دوم اینکه زیبایی و زشتی تو را زیبایی و زشتی خود ببیند، 👈 سوم اینکه مقام و ثروت حالتش با تو را تغییر ندهد، 👈 چهارم اینکه از فراهم کردن چیزی که بر آن قدرت دارد دریغ نکند، 👈 پنجم --جامع تمام خصلت ها است-- در ناملایمات تنهایت نگذارد. 📘 تحف العقول/صص۵۷۷و۵۷۸ آدرس کانال در http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#شب_بخیر ، یعنی سپردن خود به خدا و سرشار شدن از مهر خدا یعنی آرام شدن شدن در دستان و آغوش خدا در پناه لطف خدا #شبتون_بخیر_دوستان http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃❤️🍃
🌹 صبح را آغاز می کنیم با نام دوست جنبش عالم همه با یاد اوست آن خدایی که عشق را در ما نهاد مهر و محبت هرچه زیبایی در اوست بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم 👇🌹👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a