چقدر این متن زیبا و قابل تامله :
مادامى که گیلاس با بند باریکش به درخت متصل است؛
همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند.
باد، باعث طراوتش میشود،
آب، باعث رشدش میشود،
و آفتاب، به او پختگی و کمال میبخشد.
🔸اما …
به محض پاره شدن آن بند؛
و جدا شدن از درخت،
آب، باعث گندیدگی؛
باد باعث پلاسیدگی؛
و آفتاب باعث پوسیدگی
و ازبین رفتن طراوتش میشود!
💠بنده بودن یعنی همین،
یعنی بند به خدا بودن،
که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل در فساد ما مؤثر خواهند بود.
پول، قدرت، شهرت، زیبایی…. تا بند به خداییم برای رشد ما، مفید و بسیار هم خوب است اما به محض جدا شدن بند بندگی، همه آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود.
✋اتصالتان با خدای بزرگ مستدام باد🌹
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
زبانحال حضرت زینب (س) به حضرت رقیه (س) راه شام
رقیه گل قوجاقیمه هله شکایت ایلمه
گوز آلتی باخما نیزیه منی خجالت ایلمه
قزیم ندن بو گوزلرون دولومسنوب دولوم دولوم
ایدیم نه چاره سنکمی منیمده باغلیدی قولوم
گلیلی باخما نیزیه اشاروه فدا اولوم
منه دی هر گلایوی اونا شکایت ایلمه
گل ای گوزل حسینمون گوزل بالاسی آی بالا
انام بتوله اوخشیان گوزون فداسی آغلاما
گل ای گوزل حسینمون گوزل بالاسی آی بالا
انام بتوله اوخشیان گوزون فداسی آی بالا
او گوزلرون بو سینمه گله قاداسی آی بالا
باخوب جدایه آغلاما بله قیامت ایلمه
بو کاروانی نیزه ده اوقانلی باش دایاندیروب
دالونجا گوزیاشین توکوب جهانی آهی یاندیروب
جداده سن گلن یولا اوقدری گوز دولاندریب
محبتون اسیرینی انیس محنت ایلمه
غم و بلایه صبر ایله سن ای غزال فاطمه
مگر مقام صبردن چخار عیال فاطمه
گرگ سه ساله فاطمه اولا مثال فاطمه
گل ایندی دن شکایته بو قدری عادت ایلمه
دیدی که عمه کوسموشم گلنمرم قوجاقوه
کم اعتنالیق ایتموسن موقتی قوناقوه
او باشه خاطر عفو اله دولاشسام ال ایاقوه
دوشوب میننده ناقیه گوزتله غفلت ایلمه
منه یقیندی سینمیوب هله یانیندا حرمتیم
ولی بولورسن عمه جان شکسته قلب اولار یتیم
بابام منه خبر ویروب دمشقه جکدی زحمتیم
دمشقده من اولمسم قبول زحمت ایلمه
گلایه سین که آندیروب ادبلن اول مودبه
یولون بلالرین دیوب او دختر محجبه
بو سوزلرین تاثری اوخ اولدی قلب زینبه
دیدی فراقه یانمشام یانقلی صحبت ایلمه
قزیم دی دردون آغلیوم دویونجا من فغانیله
بوشات بو جام چشملن اورک دولوبدی قانیله
الون اوپوم حلال ایله باریش بیر عمه جانیله
گوز اوسته ویرمسم یرون منی اجابت ایلمه
یتیم اوشاقی ناز ایده وظیفه دور بیوکلره
آنام یقین الین چکوب بو توز باسان هوروکلره
گرگدی گوزلریم چکم تبرکا بو توکلره
اولنجه مندن اوزگه سین بو فیضه شرکت ایلمه
اورکلنوب او قیز دیدی باخ عمه لطف داوره
سالوب آنام بتولیده منیم دالیمجا چوللره
منی گزوب تاپوب آنام آلوبدی زیر شپره
اوپوب باساردی باغرینا دیردی وحشت ایلمه
دیدی قیزیم بو گل یوزون ندن سولوب منیم کیمی
یوزونده سیلی ردی وار کبود اولوب منیم کیمی
گل اوخشیاق بیر آغلاشاق گوزون دولوب منیم کیمی
بو شرطلن دویولمگون منه حکایت ایلمه
او چولده بیر بیریمیزی آنا بالا قوجاقلادون
او محسنی من اصغری هی اوخشادوق هی آغلادوق
اورک آلشدی اشگیلن اوت اوستنه سو باغلادوق
دیدیم قویوب گیدوب منی اسیررفرقت ایلمه
بابامدا که آتوب منی نه وقتیدور قویوب گیدوب
لباس انس و الفت و علاقه نی سویوب گیدوب
فلک یخان رقیه دن چوخ اینجیوب دویوب گیدوب
دیدی قضانون امرینه قزیم قضاوت ایلمه
گلر بابون خرابه دن تاپار بلا خزینه سین
گورر بلالی زینبین رقیه سین سکینه سین
یارالی باشی آختارار فقط رقیه سینه سین
دییر بو دار فانیده قزیم اقامت ایلمه
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌐📝حکایت حال خوبی
روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند، مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند؛ گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند. عارف گفت کيسه اى بردار براى هر نفر يک سنگ درکيسه انداز، چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم. مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چندماه نزد عارف آمد و گفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است، شما براى شمارش بيايید. عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى حمل کنی چگونه ميخواهى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن. چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند...
اى مرد آنچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت.
💯 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🔆ده فرمان طلایی از خورشید طوس
آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام:
❣فرمان اول:
در خوشحال کردن مردم بسیار بکوشید
تا در قیامت خدا خوشحالتان کند.
❣فرمان دوم:
تا می توانید #سکوت اختیار کنید
که سکوت موجب محبت می شود
و راهنمای هر خیری است.
❣فرمان سوم:
در خواندن سوره حمد استمرار بورزید
که جمیع خیر در امور دنیا و آخرت در آن گرد آمده است.
❣فرمان چهارم:
به روزی اندک خدا #راضی باشید
تا خدا نیز از عمل کم شما راضی باشد.
❣فرمان پنجم:
در برقرار کردن #صله_رحم ثابت قدم باشید
که بهترین نوع آن خودداری از آزار خویشاوندان است.
❣ فرمان ششم:
به کسی که از خدا نمیترسد امید نداشته باشید
که نه تعهد دارد، نه نجابت و نه کرم.
❣فرمان هفتم:
بسیار #احسان کنید که خداوند
در قیامت یک نصفه خرما را مانند کوه احد بزرگ می کند.
❣فرمان هشتم:
#حق_الناس را رعایت کنید
که دوستی محمد و آل محمد بدون آن پذیرفته نیست.
❣فرمان نهم:
از بخششی که زیانش برای تو بیش از سودی است
که به دیگران میرسد، حذر کن.
❣فرمان دهم:
بسیار مراقب #کردار خود باشید
تا مورد تهمت و اتهام قرار نگیرید،
که در آن صورت حق ملامت ندارید.
🌷السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
•┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
🌷🌷🌷
*با چهار کس مهربان باش*:-
پدر👴
مادر👵
برادر👱
خواهر🙎
*از چهار چیز به خدا پناه ببر* :-
همّ🌟
حزن🌺
ناتوانی🌟
بخل🌺
*به چهار کس سخت نگیر* :-
يتيم🍁
بیچاره🌷
فقير🍁
مريض🌷
*به چهار چیز خود را آراسته کن* :-
صبر🌵
بردباری🍀
علم📙📙
كرم🌹
*به چهار گروه نزدیکتر شو*:-
مخلص🌸
باوفا💖
كريم🌸
صادق💖
*با چهار کس دوستی مگیر* :-
دروغگو🌺
دزد🌱
حسود🌺
لجباز🌱
*چهار کس محرومشان نکن* :-
همسرت🌸
فرزندان🌾
آشنا و فامیل🌸
دوستانت🌾
*چهار چیز کمش خوبه* :-
خوراک💐
خواب🌼
تنبلی💐
پر حرفی🌼
*چهار چیز قطع مکن* :-
نماز
قرآن📔
ذکر خدا ☝️
صله رحم🌷
ــــــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــــــ
ادرس ما درپیام رسان ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌹دعا در شب جمعه برای برادران ایمانی که از دنیا رفته اند🌹
حضرت صادق علیه السلام فرمود:
هرکس در شب جمعه،
برای ده نفر از برادران ایمانی خویش که از دنیا رفته اند، دعا کند،
خداوند بهشت را بر او واجب می کند.
📕بحار الأنوار، ج89، ص312 به نقل از كتاب الْعَرُوس
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
👆🌹👆
🌼مهلت ندادن عزرائیل 🌼
حضرت عیسی (علیه السلام) با مادرش مریم (سلام الله علیها) در کوهی به عبادت خدا مشغول بودند، و روزها را روزه می گرفتند. غذایشان از گیاهان کوه بود که عیسی (علیه السلام) تهیه می نمود. یک روز نزدیک غروب شد، عیسی (علیه السلام) مادرش را تنها گذاشت و برای به دست آوردن سبزیجات کوهی، رفت، هنگام افطار فرا رسید، مریم (سلام الله علیها) برخاست تا نماز بخواند، ناگاه عزرائیل نزد مریم (سلام الله علیها) آمد و بر او سلام کرد، مریم پرسید: تو کیستی که در اول شب بر من سلام کردی و با دیدن تو، بیمناک شدم؟.
عزرائیل گفت: من فرشته مرگ هستم.
مریم پرسید: برای چه به اینجا آمده ای؟
عزرائیل گفت: برای قبض روح تو آمده ام.
مریم گفت: چند دقیقه به من مهلت بده تا پسرم نزد من بیاید
عزرائیل گفت: مهلتی در کار نیست، و آنگاه روح مریم (سلام الله علیها) را قبض نمود.
عیسی (علیه السلام) وقتی نزد مادر آمد، نگاه کرد که مادرش بر زمین افتاده است، تصور کرد که مادرش خوابیده است، مدتی توقف کرد، دی مادرش بیدار نشد و وقت افطار گذشته است، صدا زد ای مادر برخیز! افطار کن.
ندائی از بالای سرش شنید که مادرت از دنیا رفته و خداوند در مورد وفات مادرت به تو پاداش می دهد.
عیسی (علیه السلام) با دلی سوخته، به تجهیز جنازه مادر پرداخت و او را به خاک سپرد و، غمگین بر سر تربتش نشست و گریه می کرد و به یاد مادر گفتاری جانسوز می گفت، در این هنگام ندائی شنید، سرش را بلند کرد، مادرش را در بهشت (برزخی) که در کاخی از یاقوت سرخ بود دید گفت: ای مادرم! از دوری تو سخت اندوهگین هستم.
مریم (سلام الله علیها) فرمود: پسرم، خدا را مونس خود کن تا اندوهت برطرف گردد.
عیسی (علیه السلام) گفت: مادر جان با زبان گرسنه و روزه از دنیا رفتی.
مریم (سلام الله علیها) فرمود: خداوند گواراترین غذا که نظیر نداشت به من خورانید.
عیسی (علیه السلام) گفت: ای مادر! آیا هیچ آرزو داری؟
مریم (سلام الله علیها) گفت: آرزو دارم یک بار دیگر به دنیا باز گردم، تا یک روز و یک شب را به نماز برآورم، ای پسر اکنون که در دنیا هستی و مرگ به سراغت نیامده است، هر چه می توانی توشه راه آخرت را (با انجام اعمال نیک) از دنیا برگیر
📚 منهاج الشارعین - منهج 13، ص 591
↶به ما بپیوندیدکانال داستان و رمان مذهبی 👇
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشو
👇🌹👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃
❤️خاک پای پدر و مادر باشید❤️
🌸 مواظب باشید عاق والدین نشوید و پدر و مادر نفرینتان نکنند و بگویند:"خدایا من از این فرزندم نمی گذرم"
🌸 یک وقت خیره خیره به پدر و مادرتان نگاه نکنید. حالا پدرتان سر شما داد زده است، نباید کاری کنی.
🌹 پدر حاج شیخ عباس قمی مفاتیح الجنان، پای منبر حاج شیخ غلامرضا نشسته بود. حاج شیخ غلامرضا داشت از روی کتابی که حاج شیخ عباس قمی نوشته بود، مسأله می گفت. پدر حاج شیخ عباس نمی دانست که این کتاب را پسرش نوشته و حاج شیخ عباس هم چیزی به او نگفته بود.
🌹حاج شیخ عباس آمد در گوش پدرش چیزی بگوید، ناگهان پدرش جلوی مردم سر او داد زد که "بیا و بنشین ببین حاج شیخ غلامرضا چه می گوید؟ بیا و بنشین و بفهم!" حاج شیخ عباس قمی به پدرش گفت:"پدر جان! دعا کن بفهمم" نگفت این کتاب را من خودم نوشتم،
🌹نرفت به مادرش بگوید پدرم جلوی جمع آبروی مرا ریخت، خیره خیره به پدرش نگاه نکرد، فقط آهسته گفت: "پدر جان! دعا کن بفهمم"
💯 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✨﷽✨
🌷 حکایت
ﺷﺒﻲ "ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛
ﺑﻪ ﺭييس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ.
ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩﻣﯿﺸﻭﻧﺪﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ،
" ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ.
ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ و " ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ "ﺑﻮﺩ!
ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ ..
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ !
ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!....
ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ " ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ " ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ " ﻫﺴﺘﯽ !
"ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ !!
ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ.
ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ مي توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛ !
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ " ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ !
ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !!
ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ:
ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ " ﻏﺴﻞ " ﻭ " ﮐﻔﻨﺖ " ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ.
ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!!
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ " ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ " ﻫﺴﺘﻢ .
ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ...ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ !!...
ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ،
ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ...
ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ:
ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ...
📗شیخ ﺑﻬﺎﯾﯽ
💢💫💢💫💢💫💢
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هرگاه به هر
امامی سلام دهید
خــــــود آن امام جواب
ســـــــلام تان را میدهـــــد...❣
ولی اگر کسی بگوید:
❣ “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”❣
همهی امامان جواب میدهند …
میگویند: چه شده است که این
فرد نام مادرمان را برده است !؟
السلام علیکِ
یا فاطمهُ الزهراء(س)
تا ابد این نکته را انشا کنید
پای این طومار را امضا کنید
هر کجا ماندید در کل امور
رو به سوی حضرت زهرا کنید...
🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)🌹
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ🌹السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ🌹 مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ🌹
#کانال_حضرت_زهرا_س^👇👇
https://eitaa.com/yaZahra1224
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#دلنوشته
مولا جان،
بارها آمدی و نبودم
در تقلای این زندگی
نیازمند تو و بی تو بودم
بارها آمدی و نیامدم
بر دلم بارها نشستی و
بی تو بودن را گریستم
می دانم آمده ای .... بسیار نزدیک .... پشت پلک هایی که توان باز شدن به روی زیبایت را ندارد..... پشت درِ دلی که هنوز برای میزبای تو پاک نشده ... می دانم آمـده ای ... دعا کن من هم بیایم ... به پیــــشواز تـــــو
مولایم !
دلم هر لحظه برای ورود تو لحظه شماری می کند و حنجره ام تو را فریاد می زند، تو که تجلی عشقی.
قنوتم را طولانی می کنم تا تو نیمه شبی برای آن دعا کنی. کوچه های غریب بی کسی را آب و جارو می کنم تا تو صبحی زود از آن کوچه عبور کنی.
هر روز چراغ دلم را با «جامعه الکبیره» روشن می کنم و سفره افطارم را با «آل یاسین»و «عهد» تزیین می کنم، برای ظهور تو هر روز پای درد «کمیل» می نشینم.
نمی دانم آخرین ایستگاه «توسل» چه هیجانی دارد که مرا با خود تا آن سوی فاصله ها می برد و صبح آدینه چه صفایی دارد، که صبح آسمانش پراز «ندبه» است.
مولایم …!
بی تو دفتر دلمان پر است از مشق های انتظار و من با دلم می خواهم آن روز که می آیی زیباترین مدال ایثار را تقدیم نگاه تو کنم.
«جمعه ها بی توفقط این دل من می گرید * ازفراق توهمه کوی ومکان میگرید»
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌍 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸
🌹ازجلوه گل نشان سرمد خیزد
🍃وز بوی گلاب نام احمد خیزد
🌹درهر نفسی که می رود بر صلوات
🍃آوای درود بر محمد(ص) خیزد
🌸 #اللهم_صل_علی_محمدوآل_محمد
#وعجل_فرجهم
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیستم
با دلتنگی گفتم: براي همیشه؟گلرخ روي مبل جا به جا شد: نمی دونم والله، ولی هر کس می ره یا انقدر بهش خوش می گذره که دیگه برنمی گرده یا از خجالت جرات نمی کنه برگرده، حالا هم غصه نخور، هنوز چیزي معلوم نشده، ما هم که هستیم.بعد از آنکه گلرخ رفت، دیگر نتوانستم جلوي اشک هایم را که منتظر تلنگري از جانبم بودند، بگیرم. در حال گریه بودم که حسین در را باز کرد. صداي شادش در خانه پیچید:- سلام! خونه اي؟همانطور دمر روي تخت باقی ماندم، اصلا حوصله نداشتم. چند لحظه بعد حسین وارد اتاق خواب شد و با دیدن من درآن حال با عجله جلو آمد.- چی شده؟ چرا داري گریه می کنی؟وقتی من جوابی ندادم، خم شد و مرا به طرف خودش کشید:- بیا ببینم، چی شده؟ نگرانم کردي...با هق هق جواب دادم: مامان و بابام می خوان براي همیشه برن خارج...و دوباره در آغوش حسین به گریه افتادم. حسین بی حرف، نوازشم کرد. عاقبت من آرام گرفتم و حسین پرسید: حالا تومطمئنی؟ دیگه قطعی شده؟دماغم را بالا کشیدم: گلرخ می گفت خاله ام از وقتی رفته دنبال کاراشون هست.
حسین، موهایم را از صورتم کنار زد: خوب چرا غصه می خوري؟ اولا هنوز معلوم نیست برن، ثانیا هر کسی زندگی خودشو داره، اونا هم حق دارن براي زندگی خودشون تصمیم بگیرن.با غیظ گفتم: بله دیگه، من هم اینجا تنها و بی کس و کار بمونم!حسین صورتم را بوسید: عزیزم، پشت و پناه همه خداس، انقدر ناراحت نشو، حالا راه حلی داري؟سرم را به علامت منفی، تکان دادم. حسین دلجویانه گفت: - خوب پس انقدر حرص نخور. سهیل هم اینجا می مونه، اونقدرها هم تنها نیستی، بعدش هم من بهت قول می دم مادرو پدرت طاقت نمی آرن بدون شماها، اونجا بمونن، برمی گردن!با ناراحتی گفتم: مامان من عاشق خارج رفتنه، اگه بره، دیگه محاله برگرده. اصلا براي همین هم می خواست من زن پسر دوستش بشم، که راحت بتونه بیاد خارج زندگی کنه.حسین سري تکان داد و گفت: حالا پشیمونی؟یک بالش برداشتم و به طرفش انداختم: چرت و پرت نگو، دیوانه! من اگه دوست داشتم برم خارج که واسه خاطر تو انقدرمصیبت نمی کشیدم. حالا هم همه باهام قهرن!حسین بالش را به طرفی انداخت و محکم در آغوشم گرفت. صداي آرامش کنار گوشم پیچید:- الهی قربونت برم که به خاطر من، اینقدر سختی کشیدي.فوري گفتم: با این حرفها نمی تونی منو گول بزنی و از زیر شام درست کردن در بري.صداي قهقهۀ حسین بلند شد: چشم، اطاعت می شه.وقتی حسین به آشپزخانه رفت، با خودم فکر کردم اصلا از انتخابم پشیمان نیستم و دلم آرام گرفت.
به لیلا و شادي که روي مبلها نشسته بودند لبخند زدم. بشقابها را جلویشان گذاشتم و ظرف پر از شیرینی را روي میزقرار دادم و گفتم : بچه ها خودتون بردارید تعارف نکنید . لیلا با لبخندي معنی دار گفت : نکنه خبري شده که زیاد خم و راست نمی شی ؟فوري جواب دادم : نه خیر هیچ خبري نیست به جز ...شادي بقیه جمله ام را ادامه داد : تنبلی !من به کمک حسین که علی رغم تمام شیطنت ها و بازیگوشی هاي من تمام دروس را برایم توضیح داده و مسایلش را حل کرده بود امتحانهایم را با موفقیت پشت سر گذاشته بودم . شادي و لیلا را دعوت کرده بودم تا کمی بگو و بخند داشته باشیم و خستگی امتحانات را از تن بدر کنیم.سینی چاي را مقابل دوستانم گرفتم و رو به لیلا گفتم : راستی تو چرا هیچوقت با مهرداد خونه ما نمی آي ؟ حسین هردفعه می گه دعوت کن یک شب شام بیان پیش ما من هم هی می گم بهشون می گم .لیلا شانه اي بالا انداخت و گفت : راستش خودم هم خیلی دلم می خواد با دوستانم رفت و آمد داشته باشم اما خیلی ازرفت و آمد خوشش نمی آد.
شادي متعجب پرسید : آخه چرا ؟ صورت لیلا در هم رفت : چه می دونم ؟ می گه دوست نداره هر جا می ره همه با ترحم به من نگاه کنن و در گوش هم پچ پچ کنن زنه چقدر جوون تر از مرده است !سري تکان دادم و براي اینکه موضوع صحبت رو عوض کنم گفتم : خوب بچه ها ثبت نام کیه ؟شادي ابرو بالا انداخت : معلومه خیلی بهت خوش می گذره ها اصلا به در و دیوار دانشگاه نگاه نمی کنی ببینی دنیا دست کیه !لیلا جرعه اي از چاي نوشید : فردا ساعت ده صبح نوبت ثبت نام ماست. شادي خندید : البته ده صبح اگه بیاي همه کدها طبق معمول پر شده این پیش ثبت نام و قرتی بازي ها به درد عمه شون می خوره . وقتی بچه ها رفتند هوا رو به تاریکی می رفت . ناهار خیلی خوبی از کار درآمده بود و من راضی مشغول شستن ظرفها بودم. کم کم به کارهاي خانه عادت و در آشپزي مهارت کسب می کردم. آخرین ظرف را آب می کشیدم که زنگ زدند.
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍎داستان كوتاه
♀ دومتر تا موفقیت
کوهنوردی میخواست به قلۀ بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. کوهنورد همچنانکه بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر
♀
سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن. ندایی از دل آسمان پاسخ داد: از من چه
میخواهی؟ نجاتم بده ای خدای من. آیا به من ایمان داری؟ آری، همیشه به تو ایمان داشتهام. پس آن طناب دور کمرت را پاره کن. کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمیتوانم. خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟ کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم،
♀
نمیتوانم. روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت.
ما انسانها گاهی تا دو متری موفقیت میرویم، ولی چون به خود و توانایی های خود باور و ایمان نداریم، دست از تلاش برمیداریم.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌👌👌حکایتی بسیار زیبا و اموزنده از زبان مسیح نقل میکنند که بسیار شنیدنی است.
میگویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیتهای مختلف آن را بیان میکرد. حکایت این است:
مردی بود بسیار متمکن و پولدار. روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آنها در باغ به کار مشغول شدند.
کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گرچه این کارگران تازه، غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد.
شبانگاه، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه کارگران را گرد آورد و به همه آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهیست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: "این بیانصافی است. چه میکنید، آقا ؟ ما از صبح کار کردهایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کردهاند. بعضیها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آنها که اصلاً کاری نکردهاند".
مرد ثروتمند خندید و گفت: "به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما دادهام کم بوده است؟" کارگران یکصدا گفتند: "نه، آنچه که شما به ما پرداختهاید، بیشتر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفتهایم." مرد دارا گفت: "من به آنها دادهام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم، چیزی از دارائی من کم نمیشود. من از استغنای خویش میبخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقعتان مزد گرفتهاید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد میدهم، بلکه میدهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من از سر بینیازی است که میبخشم".
مسیح گفت: "بعضیها برای رسیدن به خدا سخت میکوشند. بعضیها درست دم غروب از راه میرسند. بعضیها هم وقتی کار تمام شده است، پیدایشان میشود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار میگیرند". شما نمیدانید که خدا استحقاق بنده را نمینگرد، بلکه دارائی خویش را مینگرد. او به غنای خود نگاه میکند، نه به کار ما. از غنای ذات الهی، جز بهشت نمیشکفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت، ظهور بینیازی و غنای خداوند است. دوزخ را همین خشکه مقدسها و تنگ نظرها برپا داشتهاند. زیرا اینان آنقدر بخیل و حسودند که نمیتوانند جز خود را مشمول لطف الهی ببینند.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5893189485142738251.mp3
6.28M
"'شیوه های تبلیغ پیامبر'"
#پیشنهادویژه_دانلود
#نشربدید
هیئت جنت الرضا تهران
8شوال 1397
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃💮🍃💮🍃💮🍃💮🍃💮
🍃 علائم ظهور امام زمان (عج) 🍃
💟 آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):
🔵 شکم ، خدا می شود 🔵
😔 روزگاری می آید که مردم شکم هایشان ، خدایشان است و حواس آنها به شکم هایشان است
🔸همین الان که شما در حال نماز خواندن بودید، عده ای دم در نانوایی بربری و سنگکی ایستاده اند ... اینها شکم هایشان ، خدایشان است
🔵 زنان قبله می شوند 🔵
😔 روزگاری می آید که زن قبله می شود. مردان دنبال زنها هستن .هر چه حاج خانم بگوید. فقط حرف حاج خانم !!
🔸ولو امر به خلاف شرع هم بکند یا کار خلاف شرع بگوید چون محو اوست، نمی فهمد چه می گوید:
🔸《 دختر باید چنین باشد ، کت و دامن تنگ بپوشد ، با این وضع به کوچه و خیابان برود》پدر مخالفت می کند ، مادر با پدر درگیر می شود می گوید《تو قدیمی هستی! تو قدیمی فکر می کنی! چیه مقدس شده ای؟! بگذار دخترم آزاد باشد. می خواهد با رفیقش برود کوهنوردی. 》
🔸زنی که به فرمان شوهر باشد و از چیزهایی که شوهر متدینش می گوید اطاعت کند، او خیلی عالی است.
🔵 پول دینشان است 🔵
😭 این حرف گریه دارد ... کار به این جا می رسد که دین آدم ، پولش می شود و دیگر به فکر حلال و حرام و خمس نیست، ربا می خورد و رشوه می گیرد و دزدی می کند.
🔵 شرافتشان به متاعشان است 🔵
🔸 مبل و صندلی و ماشین و خانه گچ گیری شده و استخر و ... اگر اینها را نداشته باشد ، کسی محلش نمی گذارد.
🔸 قدیم اینطور نبود ، قدیم هر کس متدین تر بود مورد احترام بود، اما الان هرکسی پول دارد و ماشین دارد و خانه بالاشهر و امثال آن مورد احترام است.
این ها از علائم آخرالزمان است🔴
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔥 آيا امام مهدی عج بعد از ظهور با فرشتگان يارى خواهد شد؟
بله طبق روايات وارده، تمامى فرشتگان يارى كننده به پيامبران گذشته همگى يارى كننده آن حضرت نيز خواهند بود، در اين باره روايات زياد آمده است كه براى نمونه به چندتاى آن اكتفاء مى نمائيم
🌕 يكى از كنيزان امام حسن عسكرى عليه السلام گويد: بعد از تولّد آن حضرت (مهدى عليه السلام) پرندگانى از آسمان مى آمدند و بال هاى خود را به سر و صورت و ساير بدن او مى ماليدند و پرواز مى كردند. جريان را به امام عسكرى عليه السلام گفتم: فرمود: آنها فرشته هاى آسمانى اند كه خود را متبرّك مى سازند و در هنگام خروج ياوران او خواهند بود. [۱]
۱- عبد الرحمان بن كثير گويد: كه امام صادق عليه السلام درباره آيه (أَتى أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ) فرمود: منظور امر ما است. خداى عزّ و جلّ امرنموده كه براى تحقّق آن شتاب به خرج ندهيم، (خداوند) آن را با سه لشكر يارى خواهد كرد، ملائكه و مؤمنين و «رُعب» و خروج او مانند خروج رسول خدا صلى الله عليه و آله خواهد بود و اين است منظور از گفته خداى عز و جل «كَما أَخْرَجَكَ رَبُّكَ..... » [۲]
۲- بطائنى گفت: امام صادق عليه السلام فرمود: زمانى كه «قائم عليه السلام» قيام نمود، فرشتهها فرود آيند با سى صد و سيزده نفر، يك سوّم سوار بر اسبان سفيد آميخته به نقطه هاى سياه و يك سوّم بر اسبان با پاى سفيد و سياه يا به رنگ سياه و سفيد و يك سوّم بر اسبان سرخ رنگ. » [۱]
۴- امام باقر عليه السلام فرمود: گويا مى بينم او را كه از مكّه به سوى كوفه حركت كرده با پنج هزار ملائكه، جبرئيل از راست و ميكائيل از چپ و مؤمنين در جلوى او و لشكر خود را در شهرها پراكنده مى سازد. [۲]
۵- امام صادق عليه السلام فرمود: وقتى كه «قائم عليه السلام» قيام نمايد، فرشتگان بدر فرود خواهند آمد كه (تعدادشان) پنج هزار نفرند. [۳]
۶- ملائكه مُنزلين سه هزار [۴]، ملائكه كرّوبيّين [۵] ملائكه مقرّبين [۶] خواهند بود. (براى دو قسم آخر تعداد بيان نشده است. ) واينها سَرخيلان فرشته ها، وفرماندهان ملائكند و همه اينها تحت فرمان امام عليه السلام خواهند بود، اماتعداد كلّ ملكها از مرز چهل و شش هزار نفر خواهد گذشت.
۷- امام صادق عليه السلام فرمود: عدد انصار او از ملائكه چهل و شش هزار خواهد بود. [۱]
اين تعداد ملائكه در طول تاريخ، براى انبيا و امامان عليهم السلام تا موقع تولّد خود امام عليه السلام كه از آسمان نازل شده اند، مى باشند. [۲]
در روايتى، مجموع اين چند مورد، طبق فرموده امام صادق عليه السلام به سيزده هزار و سى صد و سيزده تن خواهد بود. [۳]
با اين حساب، خداوند نيروهايى كه براى همه انبياء داده بود؛ از قبيل تسخير باد براى سليمان و طوفان نوح و عصاى موسى عليهم السلام و.. همه را يكجا در اختيار آخرين حجّت خود قرار خواهد داد.
📚منابع:
[۱]: معجم أحاديث الإمام المهدى: ۴/ ۳۷۲ ح ۱۳۵۴ اًبحارالأنوار: ۵۱/ ۵ ب ۱ ح ۱۰.
[۲]: نحل: ۱؛ انفال: ۵؛ بحارالأنوار: ۵۲/ ۳۵۶ ب ۲۷ ح ۱۱۹ از غيبت نعمانى.
[۱]: غيبت نعمانى: ۱۲۸؛ بحارالأنوار: ۵۲/ ۳۵۶ ب ۲۷ ح ۱۲۰ و حديث معراج (- كمال الدّين: ۱/ ۳۶۹- ۳۶۶؛ علل الشّرايع: ۱/ ۷- ۵؛ عيون أخبار الرّضاء: ۱/ ۲۶۴- ۲۶۲؛ بحارالأنوار: ۵۲/ ۳۱۲۰ ب ۲۷ ح ۵ و...
[۲]: بحارالأنوار: ۵۲/ ۳۳۶ ب ۲۷ ح ۵ و ح ۷۴؛ معجم أحاديث الإمام المهدى: ۳/ ۲۹۹ ح ۸۳۶.
[۳]: غيبت نعمانى: ص ۲۴۳.
[۴]: غيبت نعمانى: ص ۱۵۲ امام باقر و صادق عليهما السلام.
[۵]: غيبت نعمانى: ص ۱۵۴؛ إلزام النّاصب: ۲/ ۳۰۳؛ بحارالأنوار: ۵۲/ ۳۴۸ ب ۲۷ ح ۹۹.
[۶]: معجم أحاديث الإمام المهدى: ۴/ ۳۷۲ ح ۱۳۵۴؛ بحارالأنوار: ۵۱/ ۵ ب ۱ ح ۱۰.
[۱]: إلزام النّاصب: ۲/ ۲۶۴؛ بحارالأنوار: ۵۳/ ۱۱ ب ۲۵ ح ۱؛ مهدى منتظر: ص ۳۱۸.
[۲]: معجم أحاديث الإمام المهدى: ۴/ ۱۶ ح ۱۰۹۶؛ بحارالأنوار: ۵۲/ ۳۲۶ ب ۲۷ ح ۴۰؛ از امام صادق عليه السلام.
[۳]: غيبت نعمانى: ص ۱
۶۶؛ بحارالأنوار: ۵۲/ ۳۲۸ ب ۲۷ ح ۴۸ از كمال الدّين و ۵۲/ ۳۲۵ ب ۲۷ ح ۴۰؛ إلزام النّاصب: ۲/ ۲۹۷ و..
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗
🌷در وصـف پـدر و مـــادر🌷
🌺مـادرم شبنم گلبرگ حیات
🌸پــدرم عطر گل یاس بقاست
🌺مـادرم وسعت دریای گذشت
🌸پــدرم ساحل زیبای لقاست
🌺مـادرم آئینه حجب و حیا
🌸پــدرم جلوه ایمان و رضاست
🌺مـادرم سنگ صبور دل ماست
🌸پــدرم در همه حال کارگشاست
🌺مـادرم شهر امیداست و هنر
🌸پــدرم حاکم پیمان و وفاست
🌺مـادرم باغ خزان دیده دهر
🌸پــدرم برسرما مرغ هماست
🌺مـادرم موی سپید کرده زحزن
🌸پــدرم نقش همه خاطره هاست
🌺مـادرم کوه وقار است و کمال
🌸پــدرم چشمه جوشان عطاست
🌹تقدیم به همہ پـدر و مـادران🌹
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔥 فایده
در حشمت و محبت
🌿✨نقل است ؛ هرگاه احساس کردید که امورات زندگی شما به کندی چرخش می کند، برای وسعتش ؛
و یا اگر دوست دارید دارای حشمت شوید و خواسته باشید محبت و قدرت ایجاد کنید و در صدد ایجاد امنیت برای خود و خانواده تان می باشید ؛
🌿✨ این آیه کریمه را روزانه (۶۶) بار مداومت نمایید
حَسْبِیَ اللّهُ لا إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ
تا به مقاصد خود دست پیدا کنید
📚 هزار ویک ختم ص ۱۶۴
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از گنجینه معنوی
💁هرچه یک مادر باید بداند درباره🔰
🕰تعیین زمان #تخمک_گذاری
🍲رژیم ویژه #دخترزایی، #پسرزایی
👌مراقبتهای #بارداری
🍝 #برنامه_غذایی و آموزش غذای کودک
😎روشهای افزایش #هوش، #قد، #وزن
💊درمان خانگی بیماریهای کودک
از شیر🍼و پوشک🚽گرفتن
http://eitaa.com/joinchat/1974534156C3e444b4336
☝️☝️☝️☝️
📲برای دریافت راهکارهای تربیتی و پزشکی و تغذیه ای، کلیک کنید
#داستان کوتاه
╭✹••••••••••••••••••💜
💜 ╯
ماری كوچولو دختری پنج ساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود.
یک روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یک "گردنبند مروارید" پلاستیكی افتاد.
از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد.
مادر گفت كه اگر دختر خوبی باشد و "قول" بدهد كه اتاقش را هر روز مرتب كند، آن را برایش میخرد. ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید.
ماری به قولش "وفا كرد؛"
او هر روز اتاقش را مرتب میكرد و به مادر كمك میكرد. او گردنبند را خیلی "دوست" داشت و هر جا میرفت، آن را با خودش میبرد.
ماری پدر دوست داشتنی داشت كه هر شب برایش "قصه" میگفت تا او بخوابد.
شبی بعد از اینكه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید:
ماری، آیا "بابا" را دوست داری؟
ماری گفت: معلومه كه دوست دارم.
بابا گفت: پس گردنبند مرواریدت را به من بده!
ماری با "دلخوری" گفت: نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسک قشنگ را به شما میدهم، باشد؟
بابا لبخندی زد و گفت: آه، نه عزیزم! بعد بابا گونهاش را "بوسید" و شب بخیر گفت.
چند شب بعد، باز بابا از ماری "مرواریدهایش" را خواست ولی او "بهانه هایی" آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد.
عاقبت یك شب دخترک گردنبندش را باز كرد و به بابایش "هدیه" كرد.
بابا در حالی كه با یک دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یک "جعبه قشنگ" بیرون آورد و به ماری كوچولو داد.
وقتی ماری در جعبه را باز كرد، چشمانش از "شادی" برق زد:
خدای من، چه مرواریدهای "اصل" قشنگی!!
بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند "ارزان" را از او بگیرد و یک گردنبند "پرارزش" را به او هدیه بدهد.
*خدا هم خیلی از نعمتهاشو می گیره و در عوض خیلی بهترشو میده....*
*پس غصه از دست دادن یه نعمتی رو هیچ وقت نخور.*
╭✹••••••••••••••••••💜
💜 ╯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_یکم
دستکش ها را در آوردم و گوشی آیفون را برداشتم :- کیه ؟صداي سهیل بلند شد : آقا گرگه !با خنده گفتم : سهیل خوش آمدي .لحظه اي بعد سهیل و گلرخ روي مبلها نشسته بودند . چاي و شیرینی آوردم و نشستم. سهیل با خنده پرسید : حسین کجاست؟- مدتیه عصرها دیر می آد . می مونه اضافه کاري ولی الان سر و کله اش پیدا می شه . سهیل شیرینی برداشت : بگو انقدر پول پارو نکنه خسته می شه .به گلرخ نگاه کردم و گفتم : گلرخ جون شیرینی هاش تازه است بردار .بعد از سهیل پرسیدم : از مامان اینا چه خبر ؟سهیل با دهان پر از شیرینی گفت : هیچی دیشب اونجا بودیم مامان زانوي غم بغل کرده بود.هراسان پرسیدم : چرا ؟گلرخ پنهان از من اشاره اي به سهیل کرد یعنی حرف نزن اما من متوجه اشاره اش شدم و سهیل نشد با بی قیدي گفت: چه می دونم انگار پسر دوستش در تصادف مرده ...گلرخ با صداي بلند گفت : راستی مهتاب امتحانات خوب شد ؟می دانستم که می خواهد حواس من را پرت کند بی توجه به سوالش پرسیدم:- کدوم دوستش ؟
سهیل شانه اي بالا انداخت : چه می دونم همون که تو عروسی ما هم آمده بود. نازي ...ناباورانه پرسیدم : نازي ؟...اصلا برایم قابل هضم نبود . دوباره پرسیدم : نازي ؟ ... یعنی کوروش مرده ؟سهیل دستش را تکان داد : آهان ! خودشه !اشک در چشمانم جمع شد : آخه چرا ؟سهیل خرده شیرینی را از لباسش تکاند : انگار تصادف کرده و سر ضرب زحمتو کم کرده ...گلرخ غرید : سهیل بس کن !رو به گلرخ کردم : گلی راست می گه ؟گلرخ غمگین سرش را تکان داد : آره طفلک خیلی جوون بود . امریکا تصادف کرده و به بیمارستان هم نرسیده بین راه فوت شده حالا قراره نازي خانوم برگرده ایران.با پشت دست اشک هایم را پاك کردم . چقدر ناراحت بودم . دلم براي کوروش خیلی سوخت در همان چند دیدار متوجه شده بودم که پسر مودب و متینی است و با اینکه پیشنهاد ازدواجش را رد کردم برایم محترم بود. بی اختیار گفتم : - کار دنیا رو ببینید مامان اصرار داشت من زن کوروش بشم. می گفت حسین رفتنی است و حوصله نداره چند سال دیگه با دوتا بچه بیوه و بی سرپرست برگردم خونه حالا ببین که داماد منتخب مامان چه زود همراه جناب عزرائیل رفته اگه من زن کوروش بودم چه می کرد ؟ خودم چه خاکی بر س می کردم ؟ تو مملکت غریب یک زن تنها و بیوه !
سهیل خیره خیره نگاهم کرد. گلرخ با بغض گفت : هیچکس از تقدیر خبر نداره به قول تو این کوروش سالم و سلامت بود اینطوري از بین رفت. انشااله که حسین آقا عمر درازي داشته باشه و تو و بچه هاي آیندتون سالهاي سال زیر سایه اش زندگی کنید.چند لحظه اي ساکت بودیم بعد سهیل با خنده گفت : گلی تو سخنرانی هم بلد بودي من خبر نداشتم ؟همه در حال خنده بودیم که حسین در را باز کرد. وقتی چشمش به کفش هاي جدید افتاد با صداي بلند گفت : سلام یاالله .سهیل بلند شد و به طرفش رفت : سلام از ماست .مشغول سلام و احوالپرسی بودند که گلرخ با خنده گفت ك - سلام حسین آقا ‹ یا الله › در من تاثیر نداره من نمی تونم روسري رو سرم نگه دارم . شما خودتون ببخشید.حسین لبخندي زد و سر به زیر گفت : سلام گلرخ خانم خیلی خوش آمدید این حرفها رو نزنید شما جاي خواهر من هستید براي راحتی خودتون عرض کردم وگرنه قصد جسارت نداشتم.به اصرار حسین سهیل و گلرخ شام ماندند. خود حسین به آشپزخانه آمد و شروع به تکه تکه کردن گوشت مرغها کرد. با خنده گفتم : می خوا چی درست کنی ؟ حسین سري تکان داد : جوجه کباب بده ؟- نه خیلی هم خوبه ولی خودم درست می کنم.حسین خیلی جدي جواب داد : نه تو از صبح کار کردي خسته شدي حالا نوبت منه .- خوب تو هم از صبح سرکار بودي ...
- نه فرق می کنه کمک به تو براي من تفریحه تو برو بشین بده مهمون تنها بمونه .آخر شب موقع خداحافظی سهیل با خنده رو به حسین کرد :- حسین انقدر زن ذلیل نباش باید گربه رو دم حجله بکشی !بعد به گلرخ اشاره کرد و گفت : ببین این الان کشته شده ...حسین خندید : بس کن سهیل جرات داشته باش و بگو زن ذلیلی من حداقل جراتشو دارم.گلرخ فوري گفت ك احسنت !وقتی مهمانها رفتند خسته روي کاناپه ولو شدم . حسین تند تند شروع به شستن ظرفها کرد. خجالت زده گفتم : حسین بذار فردا خودم می شورم.صدایش از آشپزخانه بلند شد : نه عزیزم معلومه حسابی خسته شدي دستت درد نکنه !
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی ^
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_دوم
نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم آفتاب از لاي پرده روي ملافه ها افتاده بود. بلند شدم و روي تختخواب نشستم.حسین رفته بود. اصلا یادم نبود دیشب چطور به رختخواب آمده ام. حتما حسین مرا از روي کاناپه بلند کرده بود. به ساعت بالاي میز توالت نگاه کردم . نزدیک نه صبح بود. ناگهان یادم افتا امروز ثبت نام دارم. آه از نهادم بلند شد. هیچ فکري براي پرداختن شهریه ام نکرده بودم. تا قبل از آن همیشه یک شب قبل از ثبت نام از پدرم پول می گرفتم. اما حالا خجالت می کشیدم به حسین بگویم براي شهریه دانشگاه من پول بدهد . لباس پوشیدم و رختخواب را مرتب کردم. دوباره کاغذي روي مانیتور نظرم را جلب کرد. جلو رفتم برش داشتم.‹ مهتاب جون روي پیشخوان آشپزخانه پول گذاشتم. اگر کم آمد بهم زنگ بزن موفق باشی ›با عجله به طرف آشپزخانه رفتم . با خودم فکر کردم حتما براي خرج خانه پول گذاشته چون هر چند روز یک بار برایم مقداري پول می گذاشت. هنوز خرج خانه مان منظم نشده بود وقسمت اعظم حقوقش صرف خورد و خوراك و پول آب و برق و گاز و تلفن می شد. اما روي پیشخوان یک بسته پانصدي و یک بسته دویستی گذاشته بود. پولها را با عجله درون کیفم گذاشتم و به طرف در هجوم بردم تا جلوي دانشگاه در این فکر بودم که حسین از کجا خبر داشت که من امروز ثبت نام دارم؟ خودم هم تا همین دیروز خبر نداشتم. وقتی رسیدم طبق معمول غلغله بود. شادي با دیدنم جلو آمد و گفت ك خسته نباشید شازده خانوم !
با خنده گفتم : خواب موندم.شادي با حرص جواب داد : خواب به خواب بري ! بیا من و لیلا برات واحد برداشتیم شما فقط زحمت بکشید پول بریزید به حساب .با زحمات حسین نمرات خوبی گرفته بودم و معدلم تقریبا به چهارده می رسید. اما شادي ترم پیش مشروط شده بود ونمی توانست به اندازه من و لیلا واحد بردارد. لیلا براي من هم بیست واحد برداشته بود. دوباره دو آزمایشگاه داشتم که از دیدنشان تنم به لرزه می افتاد. آزمایشگاههایمان در محل دوري برگزار می شد که رفت و آمدش بدون ماشین برایم سخت بود. پول را به حساب واریز کردم و بعد از دادن فیش به دانشگاه و گرفتن برنامه کلاسها به طرف خانه راه افتادم.لیلا زودتر رفته بود. براي شام مهمان داشت وباید براي پخت و پز و خرید زودتر می رفت. شادي هم ماشین نیاورده بود رفت و آمد بدون وسیله شخصی برایم عذاب الیم بود. منی که همیشه یا پدرم یا مادرم مرا این ور و آن ور می بردند یا ماشین زیر پاي خودم بود حالا برایم سخت بود که براي هر مسیر چند ماشین سوار و پیاده شوم. تا به خانه رسیدم گوشی تلفن را برداشتم و شماره شرکت حسین را گرفتم. باید ازش تشکر می کردم. منشی شرکت جواب داد : - بفرمایید .
سلام کردم و گفتم : با آقاي ایزدي کار دارم .صداي نازکش در گوشم پیچید : شما ؟هر دفعه همین سوال مسخره را می پرسید انگار به جاي مغز پنیر در سرش بود که نمی توانست صداي مرا به یاد بسپارد بی حوصله گفتم : من خانمش هستم.صدایش لرزید :گوشی ....چند لحظه به دنگ دنگ موسیقی انتظارشان گوش دادم تا عاقبت کسی گوشی را برداشت با عجله گفتم : حسین؟ ...صداي غریبه اي بلند شد : سلام عرض شد خانم من اعتمادي هستم همکار قاي ایزدي ...دلم در سینه فرو ریخت : خودشون نیستند ؟- عرض شود کمی حالشون بد شد بردنشون بیمارستان البته نگران نباشید ...هراسان حرفش را قطع کردم : کجا ؟ - بیمارستان ...به محض شنیدن نام بیمارستان خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. ‹ واي خداي من یعنی چه شده ›وقتی رسیدم حسین زیر ماسک اکسیژن بود. پسر جوانی نگران در سالن بیمارستان بالا و پایین می رفت. به محض اینکه متوجه شد من زن حسین هستم جلو آمد و با لحنی سوزناك گفت :- به خدا شرمنده ام همش تقصیر من احمق شد .
پرسشگر نگاهش کردم ادامه داد : از صبح اعصابم خرد بود سیگار به سیگار روشن کردم و پشت سر هم دود کردم . خودم هم متوجه نبودم که اتاق رو دود گرفته آقاي ایزدي هم بنده خدا انقدر کم رو و انسان هستند که هیچ اعتراضی به من نکردند وقتی هم مشغول کار هستن زیاد متوجه اطرافشون نیستند. یکو به سرفه افتادند و رنگ و روشون کبود شد. ما هم سریع رسوندیمشون اینجا به خدا خیلی شرمنده ام .چه باید می گفتم ؟ همه که از وضع حسین خبر نداشتند ... سري تکان دادم و زیر لب چیزي من من کردم. چند لحظه بعد دکتر احدي که حالا می دانستم دکتر حسین است. از اتاق خارج شد . بلند شدم و جلو رفتم: آقاي دکتر چی شده ؟نگاهی به من انداخت : شما خواهرش هستید ؟- نه من زنش هستم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨⭐️
⭐️
داستانکهای_پندآموز
دريا باش نه یک ليوان آب!
🔹روزي شاگرد يک استاد از او خواست که يک درس به ياد ماندني به او بدهد.
استاد از شاگردش خواست کيسه نمک را بياورد، بعد يک مشت از آن نمک را داخل ليوان نيمه پري ريخت و از او خواست آن آب را سر بکشد.
شاگرد فقط توانست يک جرعه کوچک از آب داخل ليوان را بخورد، آن هم به زحمت.
🔸استادپرسيد: «مزه اش چه طور بود؟»
شاگرد پاسخ داد: «بد جوري شوره، اصلا نمي شه خوردش!»
در ادامه استاد از شاگردش خواست يک مشت نمک بردارد و او را همراهي کند. رفتند تا رسيدند کنار درياچه. استاد از او خواست تا نمک ها را داخل درياچه بريزد، بعد يک ليوان آب از درياچه برداشت و داد دست شاگرد و از او خواست آن را بنوشد.
🔹شاگرد به راحتي تمام آب داخل ليوان را سر کشيد.
استاد اين بار هم از او مزه آب داخل ليوان را پرسيد.
شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولي بود.»
🔸استاد گفت:
«رنج ها و سختي هايي که انسان در طول زندگي با آن ها روبه رو مي شه همچون يه مشت نمکه و اما اين روح و قدرت پذيرش انسان است که هر چه بزرگ تر و وسيع تر بشه، مي تونه بار اون همه رنج و اندوه رو به راحتي تحمل کنه، بنابراين سعي کن يه دريا باشي تا يه ليوان آب
💠 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662