eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه ها پاشین که بابا پنبه داره کم کم تپل میشه... بچه ها به سهیل نگاه کردند و خندیدند و از ماشین پیاده شدن، انگار اونهام با دیدن اون همه زیبایی به وجد اومده بودند و شاد به سمت دستشویی دویدند، فاطمه هم پشت سرشون حرکت کرد. سهیل که همچنان کنار ماشین ایستاده بود نگاهی به خانوادش انداخت ... احساس میکرد چقدر این سه نفر رو دوست داره ... خوشحال بود از این که از اون شهر بیرون اومده، گرچه همه زندگیش رو از دست داده بود، خونه رو سپرده بود تا کامران براش بفروشه و خسارت مالی شرکت رو بده و ماشین خودش رو هم داده بود به کامران و ماشین اونو گرفته بود، و در واقع االن هیچ چیزی نداشت جز اون سه موجود دوست داشتنی ای که شاد ال به الی درختهای جنگل حرکت میکردند... لبخندی زد و دنبالشون حرکت کرد. +++ -بابا کی میرسیم؟ -زیاد نمونده بابا جون، شاید یک ساعت دیگه. ریحانه هم پرید جلو و گفت: یک ساعت دیگه یعنی چقدر دیگه؟ سهیل فکری کرد و گفت: یعنی وقتی که تا هزار بشماری ریحانه فکری کرد و رو به علی گفت: تو بلدی تا هزار بشماری؟ -آره بلدم، بیا بهت یاد بدم بعد هم مشغول حرف زدن و شمردن شدن سهیل از توی آیینه نگاهی به بچه ها انداخت و لبخندی زد، بعد زیر چشمی نگاهی به فاطمه که انگار تو فکر فرو رفته بود کرد، دلش میخواست باهاش حرف بزنه، با اینکه باز هم ازش دلگیر بود ... اما االن جز اون دلگرمی دیگه ای نداشت... برای همین گفت: سیم کارت گوشیت رو بنداز دور فاطمه که انگار از فکر اومده بود بیرون رو کرد به سهیل و گفت: برای چی؟ -یکی جدیدش رو برات میخرم -اما همه این شماره منو دارن سهیل چند لحظه سکوت کرد، انگار چیزی اذیتش میکرد، با حرس گقت: یکیشونم محسن خان عاشق و دلباختتونه، نه؟ فاطمه چند لحظه به سهیل نگاه کرد ... گوشیش رو در آورد و با تمام قدرت از پنجره پرتش کرد بیرون، بعد هم رو کرد به سهیل و گفت: اینم از عاشق و دلباختم محسن خان ... دیگه؟ سهیل چیزی نگفت و به جلو خیره شد ... ته دلش هم میدونست فاطمه گناهی نداره، اما امان از غرور ... با اینکه میدونست فاطمه االن چقدر ناراحته، با اینکه دلش برای ناراحتی فاطمه داشت میترکید، با اینکه ته دلش هم میدونست کارش اشتباهه، اما احساس میکرد غرورش شکسته ... برای همین تا مقصد دیگه هیچ حرفی نزد و هر دو به جاده نگاه کردند... در کوچیک خونه رو که باز کرد با دیدن باغچه پر از گل و درخت به وجد اومد، بچه ها هم به وجد اومده بودند و شاد به سمت تابی که وسط حیاط بود دویدند. خونه قدیمی ای بود، با یک نگاه اجمالی چیزی که نظرش رو جلب کرد در و پنجره های چوبیش بودند که شکل قدیمی ای به خونه میدادند، ایوانی که با دو تا پله از حیاط جدا میشد و در اصلی خونه که رو به ایوان باز میشد. آروم در اصلی رو باز کرد و وارد شد، خونه متشکل از یک هال کوچیک بود که فقط کمی بزرگتر از یک اتاق سه در چهار بود، واردش شد، بوی نم از همه جاش می اومد، دو تا اتاق دیگه اونجا بود که در همشون به سمت هال باز میشد، و یک آشپزخونه بسیار کوچیک که اون هم درش به سمت هال بود، حمام و دستشویی هم که بیرون از خونه و توی حیاط بود. با تعجب همه جای خونه رو ورانداز کرد، خیلی با خونه خودشون فرق داشت، خونه شیک و مدرنشون رو نمی تونست با این خونه مقایسه کنه ... رو کرد به سهیل که داشت چمدونها رو میاورد تو و گفت: خونمون اینه؟! سهیل سرش رو باال آورد و نگاهی به خونه انداخت، خودش هم اولین بار بود که اینجا رو میدید، گفت: با پولی که به پیام داده بودم، بهتر از این گیرش نیومد ... -این خونه رو خریدی؟ -آره. -پولشو از کجا آوردی؟ -تمام پس اندازم. فاطمه دوباره نگاهی به خونه کرد و گفت: وسایلمون اینجا جا نمیشه. -هر چی جا نشد میفروشیم. دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فاطمه دستی به دیوارها کشید و گفت: انگار دیواراش داره میریزه -نترس چیزیش نمیشه بعد هم موبایلش زنگ زد و مشغول صحبت شد. فاطمه دوباره نگاهی به خونه انداخت، چه میشد کرد، همیشه که زندگی روی یک خط حرکت نمیکنه، پستی و بلندی داره، اینم یکی از اون پستی هاش ... شایدم سکوی پرتابش برای رسیدن به بلندی هاش فورا آینه کوچیک و قرآن جیبیش رو از توی کیفش در آورد و لبه پنجره بزرگی که توی هال بود گذاشت و پنجره رو باز کرد، بوی خوش بهارنارنج مستش کرد. یک نفس عمیق کشید که احساس کرد تمام وجودش پر شده از عطر بهار نارنج نگاهی به دور و برش انداخت، جارویی که اونجا بود رو برداشت و پر انرژی گفت: خوب خدا جون، این روی زندگی رو هم نشونم دادی، حاال ببین چقدر قشنگ با سازت میرقصم. دست کم نگیر ما رو داش خدا ... خودش هم از حرفاش خندش گرفت ... مشغول جارو زدن خونه شد... +++ -خونه کوچیکیه، اما قشنگه ... آدم یاد خونه مادر بزرگها میفته ... کارت چی شد؟ جور شد؟ -نه، رفتم شرکت پیام. اما نمیتونم اونجا استخدام بشم یا حتی فیش حقوقی داشته باشم... فعال فقط میتونم به عنوان روز مزد توی شرکتشون کار کنم... اونم فقط به خاطر اینکه پیام دوستم بود، و اسمم رو توی لیست کارمنداشون وارد نکرد، واال چون تحت پیگردم هیچ جایی بهم کار نمیدادن. -خوب کارش که سخت نیست؟ چقدر بهت حقوق میدن؟ -کارش سخته چون در واقع من اونجا هیچ کاره ام، هر کاری دیگران داشته باشن باید انجام بدم، حقوقش هم خیلی کمه فاطمه فکری کرد و گفت: کامران نتونست ثابت کنه اون مدارک جعلیه؟ -نه، فعال که خبری نیست، نقشه اون زنیکه احمق بی عیب و نقص بود. فاطمه با شنیدن اسم اون زن شاخکهاش فعال شد، توی تخت غلطی زد و رو به سهیل چرخید و گفت: کدوم زن؟ سهیل کمی فکر کرد، حاال اینجان، همه چیزش رو از دست داده بود، داشت از صفر شروع میکرد، عین روز اول زندگیشون، شاید هم بدتر از اون روزها، یک چیزهایی مثل همون زمانها بود، خودش بود و فاطمه ای که خدایآرامشش بود، یه چیزهایی هم اضافه شده بود، دو تا موجود کوچولوی دوست داشتنی ... یک چیزهایی هم کم شده بود ... اعتماد فاطمه .... دیگه نمی خواست چیزی رو مخفی کنه، حاال که زندگی بهش گفته بود از صفر شروع کن، دلش می خواست زندگی مشترکش رو با فاطمه هم از صفر شروع کنه، بدون فکر کردن به روزهای بدی که پشت سر گذاشتند... بعد از چند لحظه مکث همه چیز رو به فاطمه گفت، در خواست شیدا، رد کردنش، پاپوش درست کردن براش و ... وقتی فاطمه این حرفها رو شنید، دستش رو گذاشت روی سینه سهیل و گفت: تو تمام این مدت این حرفها رو اینجا نگه داشتی و به من چیزی نگفتی؟ ... دلت اومد؟ ... یعنی من حتی سنگ صبورت هم نمی تونستم باشم؟ سهیل توی دلش گفت: دیوونه تو تمام زندگی منی، سنگ صبور چیه؟ من بدون تو میمیرم... اما بدون اینکه از احساساتش چیزی بگه، از چرخه زندگی گفت: بازی زندگی رو میبینی؟ یک روز همه چیز داشتیم و االن هیچی نداریم ... فاطمه همچنان که سینه سهیل رو نوازش میکرد گفت: من برعکس تو فکر میکنم، یک عمر هیچ چیز نداشتی و االن ... شاید داری کم کم یک چیزهایی به دست میاری ... سهیل پوزخندی زد و گفت: چی میگی؟! ثمره یک عمر تالش و کارم دود شد و رفت هوا، زندگیم از صفر شروع شد، عین روز اولی که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و هیچ چیز نداشتم -اینی که میگی بده؟ همه آدمها آرزوشونه خدا یک بار دیگه برشون گردونه سر نقطه صفر تا بتونن دوباره از اول شروع کنن، بعدش هم چی رفت هوا؟ یک خونه؟ ثمره کل زندگیت یک خونه بود؟ ثمره زندگیت کارمند یک شرکت معتبر بودن بود؟ سهیل سکوت کرد، داشت با خودش فکر میکرد. فاطمه دوباره گفت: شاید خدا داره بهت یاد میده جور دیگه ای زندگی کنی، که آخرش به قول خودت یک زن نتونه ثمره شو ازت بگیره. سهیل دست فاطمه رو از روی سینش گرفت و گفت: این وسط تو و بچه ها بیشتر از همه اذیت شدید ... فاطمه ... تو احساس شکست نمیکنی؟ - تو تمام زندگی منی، من به خاطر یک رسم به خاطر یک آرزو، به خاطر یک عادت، به خاطر گذران زندگی باهات ازدواج نکردم ... من به خاطر یک قانون، به خاطر یک تعهد، به خاطر عشق باهات ازدواج کردم ... تا زمانی که من فاطمه ام و تو سهیل من، علی و ریحانه هم بچه هام، هیچ چیز باعث نمیشه احساس شکست کنم... ثمره زندگی من با عوض شدن خونه زندگیم از بین نمیره، نگران من نباش دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
🚩 صبح با سرو صدای یکی از خواب بلند شدم کامران داشت لباس می پوشید پتو رو از خودم کنار زدم ولی تاجایی که من بادم بود دیشب پتو رو خودم ننداخته بود چون همش رو کامران بود حتما کار این بشر بوده اروم بلند شدم -چرا بیدار شدی ؟بگیر بخواب -نمیخوام خوابم نمیاد بهش نگاه کردم که جلوی اینه داشت کرواتشو میبست اهکی میره این همه راه و اق چه شیک میرن سرکار -کجا میری؟ -قبرستون -سرقبرت؟ از تو اینه یه چپ چپی نگام کرد -هان چیه؟ -سر صبحی باز شروع نکن بهار شونه هامو انداختم بالا و همونطور که موهام و با کش میبستم گفتم -به من چه خودت شروع کردی -خوب بابا توم کم نیاری یه وقت -نترس حواسم هست -صبحونه رو اماده کن -نوکر بابات غلام سیاه -توم همچین سفید نیستی -از توی زغال اخته که بهترم -اهکی همه دخترا جون میدن واسه رنگ پوست من -ارزونی همون دخترا رامو کج کردم سمت دستشویی حالا دستشویی کجا بود خدا میدونه دیگه داشتم میترکیدم نمیدونم کجاست یریع پریدم تو اتاق و بهش گفتم -ببین.....چیزه -هان؟ این دستشویی کجاست زد زیر خنده تو همین طبقه یکی هست همین و بگیر برو مستقیم اون در مشکیه سرمو تکون دادم و دوییدم سمت دستشویی وقتی اومدم بیرون نفس راحتی کشیدم اروم رفتم پایین کامران پشت میز نشسته بود داشت کوفت میکرد صبحونه -خوش گذشت؟ -جای شما خالی سرشو تکون داد و گفت -دوستان به جای ما عجب رویی داشت این بشر با کمال پررویی رفتم نشستم جلوشو شروع کردم صبحونه خوردن زل زده بود بهم داشت اعصابم و خورد میکرد لقمه مو انداختم تو ظرف -چیه به چی نگاه میکنی؟ -به تو چه دوست دارم نگاه کنم -رو تو برم من ای بابا بذار کوفت کنم ابروهاش و بالا انداخت منم بلند شدم داشتم از کنارش رد میشدم که دستمو گرفت و گفت -بشین بخور بعدم بلند شد و رفت سمت در -من رفتم خداحافظ -برو که دیگه برنگردی -به کوری چشم توم شده برمیگردم با یکی از اون حوری خوشگلام میام چند ساعتی از وقتی که کامران رفته بود میگذشت حوصلم خیلی سر رفته بود نشسته بود پای تلویزیون و کانالای ماهواره رو عوض میکردم ناهارم و خوردم تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم لباسامو برداشتم و پرییدم تو حموم واسه خودم اواز مییخوندم و میرقصیدم تو حموم زندگی اینجام خیلی بد نبود می شد واسه خودم حال کنم فقط بدی که داشت این بود که دیگه نمیتونست هیچکدوم از اعضای خانوادم و ببینم حولموو تنم کردم اومدم بیرون با دیدن کامران جلوی خودم یه چیغ زدم و پریدم دوباره تو حموم سریع تی شرتم و با گرمکن مشکیم پوشدم کلاه حموممو گذاشتم سرم اروم رفتم پایین صدای یه زن میومد با چیزی که دیدم هنگ کردم ولی سریع به خودم اومدم رفتم پایین و سلام کردم دختره همچین با غرور نگام کرد که یهویی گفتم دختر رعیس جمهوره کامران-عزیزم ایشون بهار هستن خواهر بنده وایشونم ایدا خانوم عشق من یهویی زدم زیر خنده هرکاری کردم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم کامران با حرص گفت-چته بهار دیوونه شدی به سلامتی مگه جک گفتم واست؟ میخواستم حرصشو در بیارم واسه همین رو کردم به دختره و گفتم -ببخشید عزیزم ولی فکر کنم کامران اشتباهی من وبا خواهرش اشتباه گرفته به کامران نگاه کردم که داشت با تهدید نگام میکرد ولی من بدون توجه بهش برگشتم سمت دختره و گفتم -عزیزم من بهارم همسر کامران جون اینبار نوبت دختره بود که بزنه زیر خنده -بامزه بود حالا اگه جکات تموم شد من و با کامران تنها بذار -واست جک نگفتم که اینجوری میگی میتونی از کامران بخوای شناسنامشو واست بیاره مگه نه کامران؟ کامران و کارد میزدی خونش در نمیومد سرخ شده بود *** حال کردم بالاخره زهر خودمو ریختم ایدا-کامران این چی میگه؟ -چرت و پرت عزیزم تحویلش نگیر -الان من چرت میگم کامران؟اگه راست میگی شناسنامتو بیار نشونش بده داد زد -تمومش کنننننننننننننن بهار شونه هام و انداختم بالا وگفتم اصلا به من چه 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 ایدا-نه واستا ببینم الان یادم اومد توکه خواهر نداشتی؟پس این خانوم کیه؟ کامران به تته پته افتاده بود -کی گفته من خواهر ندارم؟ یهویی دختره از جاش بلند شدو رفت سمت در -احمق خودتی اقا کامران -صبرکن ایدا....واستا با بسته شدن در به طرف من اومد همش داد میزد -نمیتونستی جلوی دهنت و بگیری؟هاننننننننننننننننن ننن؟ -به من چه میخواستی بهش درو غ نگی -که تو زن منی اره؟ همون طور که میومد جلو من میرفت عقب یهو دوییدم سمت پله ها اونم شروع کرد پشت سرم بدوییدن به غلط کردن افتاده بودم رفتم تو اتاق و در وبستم ولی اون پاشو گذاشت لای در هرکاری کردم نتونستم جلوشو بگیرم اخرم درو هل دادو اومد تو با وحشت بهش که داشت کمربندشو باز میکرد نگاه میکردم -چیه؟چرا میترسی مگه نگفتی زن منی؟مگه زن از شوهرش میترسه؟ هاااااااااااااااااااااانننن ننننننن؟ من و شوتم کرد رو تخت و لباساشو در اورد وحشیانه خیمه زد رومو شروع کردن بوسیدن لبام نفس کم اورده بودم و تموم و تلاشم و میکردم که از خودم بلندش کنم ولی نمیشد خیلی سنگین بود اشکام همینجوری میریخت تا لباشو برداشت شروع کردم خواهش کردن -ولم کن ....کامران ...تورو خدا دارم له میشم ولی اون بدون توجه بهم لباسمو در اورد و به کار خودش ادامه میداد دستش که رفت به شلوارم دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم تورو خدا نه خواهش میکنم با چشای خمارش نگام کردو دوباره سرش و انداخت ایین و شلوارم و در اورد درد داشتم داشتم میمردم ولی اون ول کن نبود جیغا و خواهش های منم اصلا تاثیری نداشت ساعت دو نصف شب بود که دست برداشو کنارم خوابید از زور درد به خودم می پیچیدم که یهویی بلند شد و شروع کرد به بوسیدن لبام دیگه حتی اشکمم نداشتم که بریزم فقط دلم میخواست بره گمشه بعد اینکه کاملا ارضا شد گفت -خیلی حال دادی عروسک کوچولو،اینم به خاطر اینکه رو حرفی که زدی وایستی بعدم پشتش و کرد بهم و خوابید اروم بلند شدمو لباسامو برداشتم با بدبختی خودمو کشوندم حموم احساس میکردم گناه کردم همم نجس شده زیر دوش هق هقم وبلند کردم و از ته دل زار زدم زیر دلم به شدت درد میکرد اروم لباسامو پوشیدم و روی مبل های تو سالن دراز کشیدم وسعی کردم بخوابم ولی با دردی که داشتم مگه میشد خورشید طلوع کرده بود که خوابم برد احساس کردم کسی چیزی روم کشید ولی اونقدر خسته بودم که حتی حوصله باز کردن چشمامم نداشتم -بهار بهار پاشو بیا اینا رو بخور حالم ازش بهم می خورد اروم از سر جام بلند شدم با دیدن ساعت چشام 4تا شد ساعت 2 بعدازظهر و نشون میداد وای خدا من چه همه خوابیدم حالم خیلی بهتر از دیشب بود با دیدن کامران که با لباس تو خونه از اتاق اومد بیرون با نفرت نگاش کردم رفتم تو اشپزخونه گرفته بود اصلا تو عمرم لب به نزده بودم خوشم نمیومد —------ یه ماهی از اون ماجرا میگذشت رفتارم خیلی خیلی با کامران سرد بود به طوری که خودشم میدونست نباید به پر و پام بپیچه اونم بیشتر تو خودش بودو صاف میرفت و میومد از اون شب به بعد اتاقم و ازش جدا کرده بودم ولی چه فایده اون که کار خودش و کرده بود دیگه نمیتونستم برم مدرسه کامران هروقت میرفت سرکار در خونه رو از پشت قفل میکرد سیم تلفنم مکشید شده بودم یه زندونی تو خونش رفتم تو حیاط و شروع کردم واسه خودم قدم زدن سوز بدی میومد یه بافت قرمز رنگ دورم گرفته بودم تا ته باغ رفتم اولین بار بود که میومدم تو باغ خیلی فضای قشنگی داشت با باز شدن در حیاط سرمو انداختم پایین و رفتم ته باغ که نتونه من وببینه 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼فَلْيَنظُرِ الْإِنسَانُ مِمَّ خُلِقَ🌼 🌸انسان باید بنگرد و دقّت کند که از چه چیز آفریده شده است🍂؟! 🍃سوره طارق/5🍃 🌼✨ @Dastanvpand
حكايت كوتاه📕 🔸سرخ‌پوستان از رييس جديد می‌پرسند: آيا زمستان سختی در پيش است؟ رييس جوان قبيله که نمی‌دانست چه جوابی بدهد می‌گوید: برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد. سپس به سازمان هواشناسی کشور زنگ می‌زند: آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: اينطور به نظر می‌آید. پس رييس دستور می‌دهد که بيشتر هيزم جمع کنند. چند روز بعد يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ می‌زند: شما نظر قبلی‌تان را تاييد می‌کنيد؟ و پاسخ شنید: 100درصد! رييس دستور می‌دهد که افراد تمام توانشان را برای جمع‌آوری هيزم بيشتر به کار ببرند. سپس چند روز بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ می‌زند: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: بگذار اينطور بگویم؛ یکی از سردترین زمستان‌های این چند دهه! رييس پرسید: از کجا می‌دانيد؟ پاسخ شنید: چون سرخ‌پوستان ديوانه‌وار دارند هيزم جمع می‌کنند! 🔸خيلی وقت‌ها، ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم... ♦️💭 @Dastanvpand
🌙🌹 🌙اللهُم اجِعل #رمضان هِذا العَام خاتِمة لأحَزاننا وبَداية لافِراحنا،ياربِ 🌙بارالها رمضان این سال را پایانی برای غم های ما و شروعی برای خوشحالی ما قرار بده، یا رب 🌙🌹 @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا میگن ماه رمضون ماه مهمانی توست. خدایا ب بزرگی خودت قسم. تو زمانی ک کسی ب کسی نیست توزمونی ک هیچ کس پناه کسی نیس هیچ کس فکر کسی نیست و زمونی که آدمات همیشه واسه هم درد رنج میارن تو پناهمون باش تو کنارمون باش 🙏 شبتون خدایی🌙 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
🌱🕊 🔴بالاخره کانال بهلول پیدا کردم براتون😍😘 🔞حکایت و سخن بزرگان پر از مطالب جذاب و خواندنی 🔵اینم لینکش👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 #از_دست_ندید❤️👆❤️🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓