#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_92
اما صدای بوق تلفن باعث شد گوشی رو بذاره و اجازه بده اشکاش برقصند ... این مرد سهیل اون نبود ... سهیل
دوست داشتنی اون نبود ... چرا این طور شده بود؟ به خاطر چند تا نامه؟!!! ... چطور میتونه انقدر بی انصاف باشه؟...
پنج شنبه بود و فاطمه با کمک سها همه وسایل رو توی کارتون چیده بود، داشتند با هم فرش رو جمع میکردند که
کلیدی توی در چرخید، جفتشون به در نگاه کردند، سها با دیدن مردی در لباس کارگری جیغ کوتاهی کشید که
سهیل سرش رو باال آورد و نگاهش کرد، سها گفت: این چه لباسیه روانی، ترسیدم...
سهیل با اخم نگاهی به سها انداخت و برگشت به سمت فاطمه و گفت: مگه بهت نگفته بودم به کسی چیزی نگو؟
قبل از اینکه فاطمه بتونه حرفی بزنه سها پرید وسط و گفت: یعنی چی به کسی چیزی نگه؟! اوال خودم دیروز اومدم
اینجا و دیدم یه سری از وسایل توی کارتونه و فهمیدم خبریه، دوما خیلی بی شعوری که میخواستی به من چیزی
نگی، مگه من خواهرت نیستم.
سهیل کالهش رو از سرش در آورد و گفت: تو که همه جا جار نزدی؟
-نه، حتی به کامران هم نگفتم، یعنی فاطمه نذاشت... سهیل کجا می خواین برین؟ بدون خبر؟ ...
سهیل بدون اینکه جوابی بده گوشی موبایلش رو گرفت و مشغول صحبت شد:کجایی؟ کی میرسی؟
...-
-باشه، تا دو ساعت دیگه منتظرتم ها، دو تا کارگر هم با خودت بیار
...-
-آره همون آدرسی که بهت گفتم
فاطمه که فهمیده بود سهیل خیلی عصبانیه به سمت آشپزخونه رفت و با دو تا استکانی که هنوز جمع نکرده بود برای
سهیل یک استکان چایی ریخت و پیشش گذاشت.
تلفن سهیل که تموم شد بدون توجه به چایی و فاطمه که رو به روش نشسته بود رو کرد و به سها و گفت: بچه ها
کجان؟
این بار قبل از اینکه سها جواب بده فاطمه پرید وسط و گفت: من اینجا نشستم الزم نیست از سها بپرسی... خونه
مامان باباتن
سهیل اخمی کرد و گفت: سها همین االن میری میاریشون... به مامان و بابا هم در مورد رفتن ما چیزی نمیگی...بعد هم به سمت دستشویی رفت. فاطمه رو کرد به سها و گفت: زودتر برو سها جون، این خیلی عصبانیه ...
سها هم در حالی که به سمت لباسهاش میرفت با صدای بلند چند تا فحش آبدار نثار سهیل کرد و از خونه خارج
شد...
+++
-نمی خوای بگی کجا میخوایم بریم؟
-وقتی رفتیم می فهمی
فاطمه با شیطنت گفت: حاال مثال کجا؟
سهیل کارتون رو با پاش هل داد و نگاه غضبناکی به فاطمه کرد و گفت: قبرستون
فاطمه لبخندی زد و گفت:جای خوبیه، حاضرم باهات بیام.
بعد هم دوباره استکان رو برداشت و رو به روش ایستاد و گفت: جون فاطمه بیا این استکان چایی رو بخور، میدونم
االن بهش نیاز داری...
سهیل که دیگه جوش آورده بود با دستش استکان رو پس زد و گفت: بس کن دیگه فاطمه ... میفهمی االن حوصله
ندارم؟!
فاطمه که اشک توی چشماش جمع شده بود، نگاهی به سهیل انداخت، خیلی آروم گفت: چرا سهیل؟ چرا اینجوری با
من رفتار میکنی؟!
صدای آروم و لرزون فاطمه که دل سهیل رو به درد آورده بود، باعث شد دست از کار بکشه، دستش رو به کمرش
زد و سرش رو انداخت پایین و با صدایی که معلوم بود داره کنترلش میکنه گفت: فاطمه، با من کل کل نکن، یه مدت
کارم نداشته باش ... دارم سعی میکنم یه چیزایی رو واسه خودم حل کن، پس لطفا دور من نچرخ...
-فقط میخوام بدونم از دست من ناراحتی؟ یا از ماجراهای پیش اومده؟ فقط همینو بگو قول میدم تا آخر سفر چیزی
نگم.
-قضیه سر این زندگی زهر ماریه، سر از دست دادن همه چیزم، کارم موقعیتم، پولم، خونم، خانوادم ... آره فاطمه
خانم قضیه سر اون نامه های لعنتیه ... حاال بس میکنی یا نه؟
-سر نامه ها؟! ... یعنی تو باور نکردی خودمم نمیدونستم اون نامه ها رو کی فرستاده؟
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_93
سهیل با غیض سرش رو باال آورد و گفت: خیلی هم خوب میدونی اون نامه ها رو کی فرستاده؟
فاطمه با تعجب گفت: اما ...
ولی سکوت کرد، سهیل گفت: اما چی؟ ... بگو ... نمیدونی؟ ...
و صداش رو باالتر برد و گفت: نمیدونی؟
فاطمه با صدای آرومی گفت: اون موقع نمیدونستم
سهیل با خشم لبش رو گاز گرفت و بعد از چند لحظه گفت: حاال که میدونی ... منم میدونم ...
-اما...
-هیچی نگو فاطمه ... هیچی نگو ...
فاطمه با چشمهای اشکبار لبخندی زد و گفت: هزار تا دلیل و مدرک مستند از خیانتت شنیدم، حتی تاییدش رو از
زبون خودت گرفتم، باز هم بهت اعتماد کردم ... و تو ... به خاطر دو تا نامه ... به خاطر چیزی که برات ثابت نشده ...
تو ... تو حتی بهم اجازه حرف زدن هم ندادی ...
سرش رو انداخت پایین و آروم تکونشون داد، استکان چایی رو برداشت و به سمت آشپزخونه رفت.
سهیل هم چیزی نگفت، خودش گیج تر از اون بود که بتونه تحلیل کنه، فشار عصبی ای که این مدت بهش وارد شده
بود قدرت تفکر رو ازش گرفته بود ... فقط میخواست هر چه زودتر از اینجا بره ... شاید اوضاع عوض میشد ... شاید
میتونست باور کنه فاطمه بهش دروغ نگفته ....
محکم مشتی به دیوار خونه زد، از شدت مشت سهیل گچهای دیوار فرو ریختند، اما سهیل هیچ دردی احساس نکرد،
دلش میخواست هر چه زودتر همه چی درست بشه... دندون هاش رو محکم روی هم فشار داد و مشغول جا به جایی
وسایل شد...
فاطمه که از مشت سهیل ترسیده بود، نگاهی به شوهرش انداخت و وقتی صورت سرخ شده و دست مشت شدش رو
دید فهمید اوضاع واقعا خراب تر از چیزیه که فکرش رو میکرد، با دستش اشکهاش رو پاک کرد و بدون هیچ حرفی
مشغول جابه جایی وسایل شد.
خداحافظی غم انگیز، سفر پنهانی تو دل شب، حتی سهیل بهش اجازه نداده بود از مادرش خداحافظی کنه و حاال این
جاده تاریک و بی رنگی که اونها رو به مقصد نامعلومی وصل میکرد ... دلش خیلی گرفته بود، گریه های سها رو که به
یاد آورد احساس کرد با این که چند ساعتی بیشتر نیست که ازش جدا شده اما دلش بی نهایت برای سها تنگ شده
... ضبط ماشین رو روشن کرد، تا شاید چیزی اون سکوت وحشتناک رو توی اون شب سیاه بشکنه:
سه غم آمد به جانوم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره دیره
غم یارو غم یارو غم یار
...
هنوز آهنگ تموم نشده بود که سهیل ضبط رو خاموش کرد.
فاطمه چیزی نگفت، سیبی پوست کند و به سمت سهیل گرفت، سهیل هم بدون حرف سیب رو گرفت و مشغول
خوردن شد، فاطمه هم نگاهی به بچه ها که پشت ماشین بودند کرد، خواب خواب بودند، اون هم چشماش رو
گذاشت روی هم و به خواب فرو رفت...
+++
-فاطمه... پاشو، بچه هام بیدار کن... اینجا صبحانه میخوریم
چشمهاش رو مالید، نور شدید آفتاب اذیتش میکرد، دور و برش رو نگاهی انداخت و با دیدن مسافر خونه قشنگی که
توی دل یک جنگل زیبا بود انگار انرژی زیادی بهش منتقل شده بود و از دیدن اون همه زیبایی بی اختیار لبخند زد،
از ماشین پیاده شد و یک نفس عمیق کشید، چه هوای تمیزی ... کش و قوسی به بدنش داد و در عقب ماشین رو باز
کرد:
-وروجکای مامان پاشین ... ببینین خدا چی واسه شماها آفریده ... پاشین نقاشی خدا رو ببینین ... علی پاشو مامان
علی و ریحانه با چشمهایی پف کرده از جاشون بلند شدن، فاطمه اول دست و پای علی و بعد ریحانه رو مالش داد و
براشون شعر خوند: بیایید با هم بخوانیم، ترانه جوانی را ... عمر ما کوتاست، چون گل صحراست پس بیایید شادی
کنیم...
-زود باشین زیاد وقت نداریم، کامیون وسایل نباید زودتر از ما برسه.
فاطمه آزرده نگاهی به سهیل انداخت، اما قیافه سهیل داد میزد که خیلی داغونه، برای همین ترجیح داد بعدا تالفی
بدرفتاری دیشبش رو سرش خالی کنه و گفت: چشم قربان، شما امر بفرمایین، شما دستور بفرمایین، شما فرمان
صادر کنین ...
-دستشویی اونجاست
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_94
بچه ها پاشین که بابا پنبه داره کم کم تپل میشه...
بچه ها به سهیل نگاه کردند و خندیدند و از ماشین پیاده شدن، انگار اونهام با دیدن اون همه زیبایی به وجد اومده
بودند و شاد به سمت دستشویی دویدند، فاطمه هم پشت سرشون حرکت کرد.
سهیل که همچنان کنار ماشین ایستاده بود نگاهی به خانوادش انداخت ... احساس میکرد چقدر این سه نفر رو
دوست داره ... خوشحال بود از این که از اون شهر بیرون اومده، گرچه همه زندگیش رو از دست داده بود، خونه رو
سپرده بود تا کامران براش بفروشه و خسارت مالی شرکت رو بده و ماشین خودش رو هم داده بود به کامران و
ماشین اونو گرفته بود، و در واقع االن هیچ چیزی نداشت جز اون سه موجود دوست داشتنی ای که شاد ال به الی
درختهای جنگل حرکت میکردند... لبخندی زد و دنبالشون حرکت کرد.
+++
-بابا کی میرسیم؟
-زیاد نمونده بابا جون، شاید یک ساعت دیگه.
ریحانه هم پرید جلو و گفت: یک ساعت دیگه یعنی چقدر دیگه؟
سهیل فکری کرد و گفت: یعنی وقتی که تا هزار بشماری
ریحانه فکری کرد و رو به علی گفت: تو بلدی تا هزار بشماری؟
-آره بلدم، بیا بهت یاد بدم
بعد هم مشغول حرف زدن و شمردن شدن
سهیل از توی آیینه نگاهی به بچه ها انداخت و لبخندی زد، بعد زیر چشمی نگاهی به فاطمه که انگار تو فکر فرو رفته
بود کرد، دلش میخواست باهاش حرف بزنه، با اینکه باز هم ازش دلگیر بود ... اما االن جز اون دلگرمی دیگه ای
نداشت... برای همین گفت: سیم کارت گوشیت رو بنداز دور
فاطمه که انگار از فکر اومده بود بیرون رو کرد به سهیل و گفت: برای چی؟
-یکی جدیدش رو برات میخرم
-اما همه این شماره منو دارن
سهیل چند لحظه سکوت کرد، انگار چیزی اذیتش میکرد، با حرس گقت: یکیشونم محسن خان عاشق و دلباختتونه،
نه؟
فاطمه چند لحظه به سهیل نگاه کرد ... گوشیش رو در آورد و با تمام قدرت از پنجره پرتش کرد بیرون، بعد هم رو
کرد به سهیل و گفت: اینم از عاشق و دلباختم محسن خان ... دیگه؟
سهیل چیزی نگفت و به جلو خیره شد ... ته دلش هم میدونست فاطمه گناهی نداره، اما امان از غرور ...
با اینکه میدونست فاطمه االن چقدر ناراحته، با اینکه دلش برای ناراحتی فاطمه داشت میترکید، با اینکه ته دلش هم
میدونست کارش اشتباهه، اما احساس میکرد غرورش شکسته ... برای همین تا مقصد دیگه هیچ حرفی نزد و هر دو
به جاده نگاه کردند...
در کوچیک خونه رو که باز کرد با دیدن باغچه پر از گل و درخت به وجد اومد، بچه ها هم به وجد اومده بودند و شاد
به سمت تابی که وسط حیاط بود دویدند. خونه قدیمی ای بود، با یک نگاه اجمالی چیزی که نظرش رو جلب کرد در و
پنجره های چوبیش بودند که شکل قدیمی ای به خونه میدادند، ایوانی که با دو تا پله از حیاط جدا میشد و در اصلی
خونه که رو به ایوان باز میشد. آروم در اصلی رو باز کرد و وارد شد، خونه متشکل از یک هال کوچیک بود که فقط
کمی بزرگتر از یک اتاق سه در چهار بود، واردش شد، بوی نم از همه جاش می اومد، دو تا اتاق دیگه اونجا بود که
در همشون به سمت هال باز میشد، و یک آشپزخونه بسیار کوچیک که اون هم درش به سمت هال بود، حمام و
دستشویی هم که بیرون از خونه و توی حیاط بود.
با تعجب همه جای خونه رو ورانداز کرد، خیلی با خونه خودشون فرق داشت، خونه شیک و مدرنشون رو نمی تونست
با این خونه مقایسه کنه ... رو کرد به سهیل که داشت چمدونها رو میاورد تو و گفت: خونمون اینه؟!
سهیل سرش رو باال آورد و نگاهی به خونه انداخت، خودش هم اولین بار بود که اینجا رو میدید، گفت: با پولی که به
پیام داده بودم، بهتر از این گیرش نیومد ...
-این خونه رو خریدی؟
-آره.
-پولشو از کجا آوردی؟
-تمام پس اندازم.
فاطمه دوباره نگاهی به خونه کرد و گفت: وسایلمون اینجا جا نمیشه.
-هر چی جا نشد میفروشیم.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_95
فاطمه دستی به دیوارها کشید و گفت: انگار دیواراش داره میریزه
-نترس چیزیش نمیشه
بعد هم موبایلش زنگ زد و مشغول صحبت شد. فاطمه دوباره نگاهی به خونه انداخت، چه میشد کرد، همیشه که
زندگی روی یک خط حرکت نمیکنه، پستی و بلندی داره، اینم یکی از اون پستی هاش ... شایدم سکوی پرتابش برای
رسیدن به بلندی هاش
فورا آینه کوچیک و قرآن جیبیش رو از توی کیفش در آورد و لبه پنجره بزرگی که توی هال بود گذاشت و پنجره
رو باز کرد، بوی خوش بهارنارنج مستش کرد. یک نفس عمیق کشید که احساس کرد تمام وجودش پر شده از عطر
بهار نارنج
نگاهی به دور و برش انداخت، جارویی که اونجا بود رو برداشت و پر انرژی گفت: خوب خدا جون، این روی زندگی
رو هم نشونم دادی، حاال ببین چقدر قشنگ با سازت میرقصم. دست کم نگیر ما رو داش خدا ...
خودش هم از حرفاش خندش گرفت ... مشغول جارو زدن خونه شد...
+++
-خونه کوچیکیه، اما قشنگه ... آدم یاد خونه مادر بزرگها میفته ... کارت چی شد؟ جور شد؟
-نه، رفتم شرکت پیام. اما نمیتونم اونجا استخدام بشم یا حتی فیش حقوقی داشته باشم... فعال فقط میتونم به عنوان
روز مزد توی شرکتشون کار کنم... اونم فقط به خاطر اینکه پیام دوستم بود، و اسمم رو توی لیست کارمنداشون وارد
نکرد، واال چون تحت پیگردم هیچ جایی بهم کار نمیدادن.
-خوب کارش که سخت نیست؟ چقدر بهت حقوق میدن؟
-کارش سخته چون در واقع من اونجا هیچ کاره ام، هر کاری دیگران داشته باشن باید انجام بدم، حقوقش هم خیلی
کمه
فاطمه فکری کرد و گفت: کامران نتونست ثابت کنه اون مدارک جعلیه؟
-نه، فعال که خبری نیست، نقشه اون زنیکه احمق بی عیب و نقص بود.
فاطمه با شنیدن اسم اون زن شاخکهاش فعال شد، توی تخت غلطی زد و رو به سهیل چرخید و گفت: کدوم زن؟
سهیل کمی فکر کرد، حاال اینجان، همه چیزش رو از دست داده بود، داشت از صفر شروع میکرد، عین روز اول
زندگیشون، شاید هم بدتر از اون روزها، یک چیزهایی مثل همون زمانها بود، خودش بود و فاطمه ای که خدایآرامشش بود، یه چیزهایی هم اضافه شده بود، دو تا موجود کوچولوی دوست داشتنی ... یک چیزهایی هم کم شده
بود ... اعتماد فاطمه .... دیگه نمی خواست چیزی رو مخفی کنه، حاال که زندگی بهش گفته بود از صفر شروع کن،
دلش می خواست زندگی مشترکش رو با فاطمه هم از صفر شروع کنه، بدون فکر کردن به روزهای بدی که پشت
سر گذاشتند...
بعد از چند لحظه مکث همه چیز رو به فاطمه گفت، در خواست شیدا، رد کردنش، پاپوش درست کردن براش و ...
وقتی فاطمه این حرفها رو شنید، دستش رو گذاشت روی سینه سهیل و گفت: تو تمام این مدت این حرفها رو اینجا
نگه داشتی و به من چیزی نگفتی؟ ... دلت اومد؟ ... یعنی من حتی سنگ صبورت هم نمی تونستم باشم؟
سهیل توی دلش گفت: دیوونه تو تمام زندگی منی، سنگ صبور چیه؟ من بدون تو میمیرم...
اما بدون اینکه از احساساتش چیزی بگه، از چرخه زندگی گفت: بازی زندگی رو میبینی؟ یک روز همه چیز داشتیم و
االن هیچی نداریم ...
فاطمه همچنان که سینه سهیل رو نوازش میکرد گفت: من برعکس تو فکر میکنم، یک عمر هیچ چیز نداشتی و االن
... شاید داری کم کم یک چیزهایی به دست میاری ...
سهیل پوزخندی زد و گفت: چی میگی؟! ثمره یک عمر تالش و کارم دود شد و رفت هوا، زندگیم از صفر شروع شد،
عین روز اولی که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و هیچ چیز نداشتم
-اینی که میگی بده؟ همه آدمها آرزوشونه خدا یک بار دیگه برشون گردونه سر نقطه صفر تا بتونن دوباره از اول
شروع کنن، بعدش هم چی رفت هوا؟ یک خونه؟ ثمره کل زندگیت یک خونه بود؟ ثمره زندگیت کارمند یک
شرکت معتبر بودن بود؟
سهیل سکوت کرد، داشت با خودش فکر میکرد. فاطمه دوباره گفت: شاید خدا داره بهت یاد میده جور دیگه ای
زندگی کنی، که آخرش به قول خودت یک زن نتونه ثمره شو ازت بگیره.
سهیل دست فاطمه رو از روی سینش گرفت و گفت: این وسط تو و بچه ها بیشتر از همه اذیت شدید ... فاطمه ... تو
احساس شکست نمیکنی؟
- تو تمام زندگی منی، من به خاطر یک رسم به خاطر یک آرزو، به خاطر یک عادت، به خاطر گذران زندگی باهات
ازدواج نکردم ... من به خاطر یک قانون، به خاطر یک تعهد، به خاطر عشق باهات ازدواج کردم ... تا زمانی که من
فاطمه ام و تو سهیل من، علی و ریحانه هم بچه هام، هیچ چیز باعث نمیشه احساس شکست کنم... ثمره زندگی من با
عوض شدن خونه زندگیم از بین نمیره، نگران من نباش
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هفتم
صبح با سرو صدای یکی از خواب بلند شدم
کامران داشت لباس می پوشید
پتو رو از خودم کنار زدم
ولی تاجایی که من بادم بود دیشب پتو رو خودم ننداخته بود چون همش رو کامران بود
حتما کار این بشر بوده
اروم بلند شدم
-چرا بیدار شدی ؟بگیر بخواب
-نمیخوام خوابم نمیاد
بهش نگاه کردم که جلوی اینه داشت کرواتشو میبست
اهکی میره این همه راه و اق چه شیک میرن سرکار
-کجا میری؟
-قبرستون
-سرقبرت؟
از تو اینه یه چپ چپی نگام کرد
-هان چیه؟
-سر صبحی باز شروع نکن بهار
شونه هامو انداختم بالا و همونطور که موهام و با کش میبستم گفتم
-به من چه خودت شروع کردی
-خوب بابا توم کم نیاری یه وقت
-نترس حواسم هست
-صبحونه رو اماده کن
-نوکر بابات غلام سیاه
-توم همچین سفید نیستی
-از توی زغال اخته که بهترم
-اهکی همه دخترا جون میدن واسه رنگ پوست من
-ارزونی همون دخترا
رامو کج کردم سمت دستشویی حالا دستشویی کجا بود خدا میدونه
دیگه داشتم میترکیدم نمیدونم کجاست یریع پریدم تو اتاق و بهش گفتم
-ببین.....چیزه
-هان؟
این دستشویی کجاست
زد زیر خنده
تو همین طبقه یکی هست همین و بگیر برو مستقیم اون در مشکیه
سرمو تکون دادم و دوییدم سمت دستشویی وقتی اومدم بیرون نفس راحتی کشیدم
اروم رفتم پایین کامران پشت میز نشسته بود داشت کوفت میکرد صبحونه
-خوش گذشت؟
-جای شما خالی
سرشو تکون داد و گفت
-دوستان به جای ما
عجب رویی داشت این بشر با کمال پررویی رفتم نشستم جلوشو شروع کردم صبحونه خوردن
زل زده بود بهم داشت اعصابم و خورد میکرد
لقمه مو انداختم تو ظرف
-چیه به چی نگاه میکنی؟
-به تو چه دوست دارم نگاه کنم
-رو تو برم من ای بابا بذار کوفت کنم
ابروهاش و بالا انداخت
منم بلند شدم داشتم از کنارش رد میشدم که دستمو گرفت و گفت
-بشین بخور
بعدم بلند شد و رفت سمت در
-من رفتم خداحافظ
-برو که دیگه برنگردی
-به کوری چشم توم شده برمیگردم با یکی از اون حوری خوشگلام میام
چند ساعتی از وقتی که کامران رفته بود میگذشت
حوصلم خیلی سر رفته بود نشسته بود پای تلویزیون و کانالای ماهواره رو عوض میکردم
ناهارم و خوردم تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم
لباسامو برداشتم و پرییدم تو حموم
واسه خودم اواز مییخوندم و میرقصیدم تو حموم
زندگی اینجام خیلی بد نبود می شد واسه خودم حال کنم فقط بدی که داشت این بود که دیگه نمیتونست هیچکدوم از اعضای خانوادم و ببینم
حولموو تنم کردم اومدم بیرون
با دیدن کامران جلوی خودم یه چیغ زدم و پریدم دوباره تو حموم
سریع تی شرتم و با گرمکن مشکیم پوشدم کلاه حموممو گذاشتم سرم
اروم رفتم پایین صدای یه زن میومد
با چیزی که دیدم هنگ کردم ولی سریع به خودم اومدم
رفتم پایین و سلام کردم
دختره همچین با غرور نگام کرد که یهویی گفتم دختر رعیس جمهوره
کامران-عزیزم ایشون بهار هستن خواهر بنده وایشونم ایدا خانوم عشق من
یهویی زدم زیر خنده هرکاری کردم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم
کامران با حرص گفت-چته بهار دیوونه شدی به سلامتی مگه جک گفتم واست؟
میخواستم حرصشو در بیارم واسه همین رو کردم به دختره و گفتم
-ببخشید عزیزم ولی فکر کنم کامران اشتباهی من وبا خواهرش اشتباه گرفته
به کامران نگاه کردم که داشت با تهدید نگام میکرد ولی من بدون توجه بهش برگشتم سمت دختره و گفتم
-عزیزم من بهارم همسر کامران جون
اینبار نوبت دختره بود که بزنه زیر خنده
-بامزه بود حالا اگه جکات تموم شد من و با کامران تنها بذار
-واست جک نگفتم که اینجوری میگی میتونی از کامران بخوای شناسنامشو واست بیاره
مگه نه کامران؟
کامران و کارد میزدی خونش در نمیومد سرخ شده بود ***
حال کردم بالاخره زهر خودمو ریختم
ایدا-کامران این چی میگه؟
-چرت و پرت عزیزم تحویلش نگیر
-الان من چرت میگم کامران؟اگه راست میگی شناسنامتو بیار نشونش بده
داد زد
-تمومش کنننننننننننننن بهار
شونه هام و انداختم بالا وگفتم اصلا به من چه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هشتم
ایدا-نه واستا ببینم الان یادم اومد توکه خواهر نداشتی؟پس این خانوم کیه؟
کامران به تته پته افتاده بود
-کی گفته من خواهر ندارم؟
یهویی دختره از جاش بلند شدو رفت سمت در
-احمق خودتی اقا کامران
-صبرکن ایدا....واستا
با بسته شدن در به طرف من اومد
همش داد میزد
-نمیتونستی جلوی دهنت و بگیری؟هاننننننننننننننننن ننن؟
-به من چه میخواستی بهش درو غ نگی
-که تو زن منی اره؟
همون طور که میومد جلو من میرفت عقب
یهو دوییدم سمت پله ها اونم شروع کرد پشت سرم بدوییدن
به غلط کردن افتاده بودم
رفتم تو اتاق و در وبستم ولی اون پاشو گذاشت لای در هرکاری کردم نتونستم جلوشو بگیرم
اخرم درو هل دادو اومد تو با وحشت بهش که داشت کمربندشو باز میکرد نگاه میکردم
-چیه؟چرا میترسی مگه نگفتی زن منی؟مگه زن از شوهرش میترسه؟
هاااااااااااااااااااااانننن ننننننن؟
من و شوتم کرد رو تخت و لباساشو در اورد
وحشیانه خیمه زد رومو شروع کردن بوسیدن لبام
نفس کم اورده بودم و تموم و تلاشم و میکردم که از خودم بلندش کنم ولی نمیشد خیلی سنگین بود اشکام همینجوری میریخت
تا لباشو برداشت شروع کردم خواهش کردن
-ولم کن ....کامران ...تورو خدا دارم له میشم ولی اون بدون توجه بهم لباسمو در اورد و به کار خودش ادامه میداد
دستش که رفت به شلوارم دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم تورو خدا نه خواهش میکنم
با چشای خمارش نگام کردو دوباره سرش و انداخت ایین و شلوارم و در اورد
درد داشتم داشتم میمردم ولی اون ول کن نبود
جیغا و خواهش های منم اصلا تاثیری نداشت ساعت دو نصف شب بود که دست برداشو کنارم خوابید
از زور درد به خودم می پیچیدم که یهویی بلند شد و شروع کرد به بوسیدن لبام دیگه حتی اشکمم نداشتم که بریزم فقط دلم میخواست بره گمشه
بعد اینکه کاملا ارضا شد گفت
-خیلی حال دادی عروسک کوچولو،اینم به خاطر اینکه رو حرفی که زدی وایستی
بعدم پشتش و کرد بهم و خوابید
اروم بلند شدمو لباسامو برداشتم با بدبختی خودمو کشوندم حموم احساس میکردم گناه کردم همم نجس شده زیر دوش هق هقم وبلند کردم و از ته دل زار زدم
زیر دلم به شدت درد میکرد اروم لباسامو پوشیدم و روی مبل های تو سالن دراز کشیدم
وسعی کردم بخوابم ولی با دردی که داشتم مگه میشد
خورشید طلوع کرده بود که خوابم برد
احساس کردم کسی چیزی روم کشید
ولی اونقدر خسته بودم که حتی حوصله باز کردن چشمامم نداشتم
-بهار بهار پاشو بیا اینا رو بخور
حالم ازش بهم می خورد اروم از سر جام بلند شدم با دیدن ساعت چشام 4تا شد
ساعت 2 بعدازظهر و نشون میداد وای خدا من چه همه خوابیدم
حالم خیلی بهتر از دیشب بود
با دیدن کامران که با لباس تو خونه از اتاق اومد بیرون با نفرت نگاش کردم
رفتم تو اشپزخونه گرفته بود اصلا تو عمرم لب به نزده بودم خوشم نمیومد
—------
یه ماهی از اون ماجرا میگذشت رفتارم خیلی خیلی با کامران سرد بود به طوری که خودشم میدونست نباید به پر و پام بپیچه
اونم بیشتر تو خودش بودو صاف میرفت و میومد
از اون شب به بعد اتاقم و ازش جدا کرده بودم ولی چه فایده اون که کار خودش و کرده بود
دیگه نمیتونستم برم مدرسه کامران هروقت میرفت سرکار در خونه رو از پشت قفل میکرد سیم تلفنم مکشید شده بودم یه زندونی تو خونش
رفتم تو حیاط و شروع کردم واسه خودم قدم زدن سوز بدی میومد یه بافت قرمز رنگ دورم گرفته بودم
تا ته باغ رفتم اولین بار بود که میومدم تو باغ خیلی فضای قشنگی داشت
با باز شدن در حیاط سرمو انداختم پایین و رفتم ته باغ که نتونه من وببینه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حكايت كوتاه📕
🔸سرخپوستان از رييس جديد میپرسند: آيا زمستان سختی در پيش است؟ رييس جوان قبيله که نمیدانست چه جوابی بدهد میگوید: برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد. سپس به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزند: آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: اينطور به نظر میآید. پس رييس دستور میدهد که بيشتر هيزم جمع کنند.
چند روز بعد يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ میزند: شما نظر قبلیتان را تاييد میکنيد؟ و پاسخ شنید: 100درصد! رييس دستور میدهد که افراد تمام توانشان را برای جمعآوری هيزم بيشتر به کار ببرند. سپس چند روز بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزند: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: بگذار اينطور بگویم؛ یکی از سردترین زمستانهای این چند دهه!
رييس پرسید: از کجا میدانيد؟
پاسخ شنید: چون سرخپوستان ديوانهوار دارند هيزم جمع میکنند!
🔸خيلی وقتها، ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم...
♦️💭 @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
میگن ماه رمضون ماه مهمانی توست.
خدایا ب بزرگی خودت قسم.
تو زمانی ک کسی ب کسی نیست
توزمونی ک هیچ کس
پناه کسی نیس
هیچ کس فکر کسی نیست
و زمونی که آدمات همیشه
واسه هم درد رنج میارن
تو پناهمون باش تو کنارمون باش 🙏
شبتون خدایی🌙
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت بیست وسوم 😔روزها میگذشت و من تابستون ها رو با بدبختی پ
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت بیست وچهارم
😔یه روز قبل از اینکه خاله آمنه اینا برن پیش مامان، بابا منو برد خونشون و باهم رفتیم تو نشستیم اونجا کلی سفارشم رو به خاله و کوروش و آرش کرد که مواظبم باشن وقتی بابا رفت اینقد گریه کردم و دلم تنگ شد که خاله تصمیم گرفت سه تاییمون رو ببره بازار
شوهرخالم مرد سیاست بود، واسه همین وضع معیشتیشون تو ایران، مدتها خراب بود و آرامش رو از خاله و بچه ها سلب کرده بود
دیگه بداخلاقی ها و استبداد ذاتیش بماند که قوز بالا قوز بود؛ اون روز خاله برام لباس تازه خرید با اینکه میدونستم پول چندانی هم تو جیب نداره و چون شوهرش باهامون نبود، با پیشنهاد کوروش و آرش رفتیم کنارِ آب هوایی عوض کنیم با دلقک بازی های کوروش و آرش و محبت های خاله آمنه کمکم دلتنگی از سرم پرید و خودم از آب خیلی میترسیدم اما واسه ماهیهای کوچولوی تو آب بهونه گرفتم و آرش رفت نایلون بیاره و پرش کنه از از اون ماهی ها هرچقد خاله گفت خطرناکه نرو اما گوش نکرد وقتی رفت نزدیک بود بیفته تو آب که خاله جیغ کشید و مردم اومدن
😳از تو اون همه جمعیت شوهر خاله پیداش شد یاالله چقد ترسیدیم؛ فورا برامون ماشین گرفت و فرستادمون خونه.. منتظر بودیم برگرده دعواش رو بکنه
😔وقتی برگشت بدون مقدمه کمربندش رو در آورد و افتاد به جان آرش اونقد کف پاهاش رو شلاق زد که نمیتونست راه بره کسی جرئت نداشت جلو بره چون حتما میزدتش خاله شیون میکرد و من چشمام رو بسته بودم از ترس؛ آرش رو انداخت تو اتاق و در رو به روش قفل کرد و گفت هیچی حق نداره بهش آب و غذا بده تا تنبیه بشه واسه ابدش که دیگه ازین غلطا نکنه و برام دم تکون نده ادای عاشق هارو در بیاره!!!
😞اینو که گفت از خجالت داشتم آب میشدم. از عذاب وجدان داشتم میمردم گفتم کاش هیچ وقت اینجا نمیاومدم، اون شب تا صبح شد نخوابیدم و گریه کردم منتظر بودم هوا روشن بشه و راه بیفتیم بالاخره راه افتادیم و شوهرخاله موند تو خونه وقتی رسیدیم خونه ی مامان، روم نمیشد برم پیشش واسه دفعه قبلی که اون قائله رو راه انداخته بودم..
😔 اینقد معذب و غریب بودم اونجا که از خاله جدا نمیشدم. خیلی حس بدی بود داشتم دیوانه میشدم تو دلم گفتم خاله برگشت منم باهاش بر میگردم نمیمونم اما کم کم باهاشون راحت شدم آقا فرزاد شبا قرآن میخواند و منم کنار مینشستم و گاها میخوندم باهاش از قرآن خوندنم کیف میکرد میگفت دست مریزاد به بابات که با این سن کمت اینطور خوب یادت داده
یکی از اقوام آقا فرزاد تو روستا فوت شد و مجبور شدن با مامان برگردن اونجا و منم باخودشون ببرن، قبلش آقا فرزاد گفت کاش فردوس رو باخودمون نبریم بزاریمش خونه داییش تا برگردیم میترسم اتفاقی براش بیفته جواب باباش رو چی بدیم!؟
اینو که گفت مامان فوری قهر کرد گفت لابد دلت نمیخواد فردوس با ما باشه آقا فرزادم که نمیگذاشت آب تو دل مامان تکون بخوره، گفت باشه هرچی تو بگی فقط ناراحت نشو من منظورم خیر بود
رویا رو گذاشتن پیش زن دایی و منو با خودشون بردن حرفاشون رو شنیده بودم دلهره ی عجیبی بهم دست داد، سوار ماشین که شدیم تا راه افتاد حالت تهوع بهم دست داد ؛ تو ماشین ما بودیم و یه نفر دیگه که جلو نشسته بود
یک لحظه نمیدونم چی شد که صدای یاالله گفتن بلند شد و صدای شهادتینی رو شنیدم و دیگه یادم نیست چه اتفاقی افتاد
😔وقتی به خودم اومدم دیدم رو دستای پسر جوانی هستم که از تو دره منو پیدا کرده بود و با خوشحال و اشک شوق فریاد میزد که این زنده ست بیاین کمک کنید ببریمش بالا فکر کنم پاهاش شکسته
😰اینقد ترسیده بودم که برای یکی چند دقیقه گیج و منگ شدم و حافظم پاک شد و دنبال مامان و آقا فرزاد رو نمیگرفتم
تو بیمارستان معاینم کردن، دکترا تعجب میکردن و میگفتن این واقعا شبیه معجزه است که این بچه، کوچکترین خراش هم برنداشته در عوض کشته و زخمی داشتیم تو این تصادف این رو که گفت تمام بدنم سرد شد و روحم انگار داشت میمرد
گفتم یاالله من بدون مامانم الان چکار کنم! پیش کی برم! یک لحظه یاد حرف آقا فرزاد افتادم که می گفت: مبادا فردوس رو ببریم و چیزیش بشه سر و صدای گریه کردنم تمام بیمارستان رو پر کرده بود و حرف کسی رو نمیشنیدم و فقط مامان رو صدا میزدم
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت بیست وپنجم
یه نفر از پرستارای خانم از رو تخت منو پایین آورد، دستم رو گرفت و تو سالن بیمارستان دوان دوان و با عجله منو دنبال خودش میکشید بردم بالا سر مامان و آقا فرزاد نزدیک بود زهره ترک بشم تمام بدنشون باند پیچی و سفید بود فکر کردم مُردن
پرستاره گفت: گل دختر بیا اینم مامان و بابات چیزیشون نشده خوبِ خوبن، دیگه گریه نکنی
😔مامان به زور تونست چشماش رو باز کنه وقتی نگاهش به من افتاد چشماش خیس اشک شد مدام میگفت الحمدلله الحمدلله که فردوس سالمه
😔فهمیدم راننده و اقایی که جلو نشسته بود درجا کشته شدن تا اون موقع تو زندگیم اینقدر شوکه نشده بودم خودمم کاملا حس میکردم که فقط الله خواسته بود زنده بمونم چون از حرف پرستارا و خدمه ها میشد فهمید تا چه اندازه تصادف وحشتناکی بوده و ماشین از اون بلندی افتاده بود تو دره که سبحان الله تا رسیدن به دره ما تو ماشین غلت خورده بودیم
کم کم فامیلای اقا فرزاد با گریه و شیون ریختن تو بیمارستان مامان و آقا فرزاد رو فعلا ترخیص نمیکردن من روهم برادر بزرگه ی آقا فرزاد برد خونه خودشون پیش دخترش مونا که همسن من بود
یه هفته خونشون موندم و با مونا شدیم دوست صمیمی مونا هم مثل من 9ساله بود اما خیلی پخته بنظر میومد، اون یه هفته مثل آدم بزرگا ازگ مهمان نوازی کرد انگار حسابی حالم رو و بی قراری هام رو میفهمید اما انقدری بزرگ نبود که زبان دردودل کردن رو بلد باشه.
مامانِ من سرِ هوو رفته بود چون هووش بچه نمیاورده بود و خیلی زود توانسته بود تو دل هووش یعنی حلیمه خانم جا باز کنه حلیمه خانم و آقا فرزاد با هم از مامان خاستگاری کرده بودن اما من اینو دیر فهمیدم ، رویا رو هم تو شناسنامه ثبت کرده بودن که مال حلیمه خانم باشه چون خیلی دوستش داشت و این یه هفته پیش اون بود حلیمه خانم اون موقع روستا بود و فعلا قصد نداشت بره پیش مامان زندگی کنه؛ مامان و آقا فرزاد بالاخره ترخیص شدن و سه تایی برگشتیم خونه؛ یکی دو هفته گذشت و کم کم داشت وعده ی موندم پیش مامان تموم میشد و فردا باید بر میگشتم نزدیکای عصر بود که خبر دادن ماشینی تو مسیر اون روستا به شهر تصادف کرده خبر رو که شنیدیم آقا فرزاد دلهره گرفت؛ انگار دلش خبر داده بود چون قرار بود حلیمه خانم بیاد پیشمون بیچاره از بس تو خونه قدم زد و استرس داشت نزدیک بود از حال بره یهو صاحب خونه زنگ در رو زد و اومد تو گفت اقا فرزاد! راحله خانم! هول نشین اما خبر دادن حلیمه خانمم تو اون تصادف بوده ، همینو که گفت آقا فرزاد گفت انا لله و انا الیه راجعون دیشب خواب بد دیدم.
😔شروع کرد به آرام آرام اشک ریختن مامانم بلند بلند یگریه میکرد و منو یادشون رفت کلا همسایه ها که اومدن از حرفاشون متوجه شدم مونا و مامان باباشم تو اون تصادف بودن سریعا اماده رفتن به بیمارستان شدن من رو هم با اصرار خودم بردن اما رویا موند پیش زن صاحب خونه.
وقتی رسیدیم اونجا، چیزی که ازش میترسیدیم اتفاق افتاده بود. مستقیم راهنمایی کردن که بریم بالا سر جنازه ها
یاالله چه شب تلخی بود، مامان نذاشت من برم جلو صدای گریههای اقا فرزاد و حرفاش بالا سرِ حلیمه خانم تن آدم رو میلرزوند هنوز اون حرفا برام تازگی داره که میگفت خانم خونم به دیدار پروردگارت رفتی حلالم کن اگه ناخواسته آزارت دادم
باورم نمیشد مونا دیگه زنده نیست. اون شب برای اولین بار ناشکری سراغم اومد خدا منو ببخشه انگار دیالوگ های سخت زندگیم به سرعت رو پخش بود. این همه اتفاق پشت سرهم برام قابل هضم نبود میگفتم چرا اصلا با مونا آشنا شدم که الان این درد رو بکشم حالِ کسی خوش نبود اون شب آقا فرزاد جنازه ها رو بغل کرده بود ولشون نمیکردمنم از دور میدیدمشون.
😔فردا باید برمی گشتم پیش بابا
مامانو اینام باید بر میگشتن روستا برای خاکسپاری و مراسم ختم همون شب از مامان خداحافظی کردم و موندم خونه داییم تافردا که اومدن دنبالم مجبور بودم که با کوله باری از اندوه سنگین برگردم اوضاع زندگی با عمه و مادربزرگ و اینام برام کاملا روشن بود خواستم وقتی اونجا رسیدم ازح تصادف خودمون حرفی نزنم که بهونش نکنن و مانع رفتنم پیش مامان نشن اما اونا خیلی خوب از همه چی خبر داشتن..
از اون تاریخ به بعد تا 3 سال مانع رفتنم پیش مامان شدن هربارم که مامان میاومد سر بزنه،بابا خونه نبود و اونام نمیگذاشتن ببینمش ، همون سال بابا مجددا ازدواج کرد، فکر میکردم چون فرشته بزرگ شده دیگه با ما زندگی میکنه. اما پدربزرگ و مادربزرگ مخالفت کردن و گفتن محاله بزاریم این دختر بیفته زیر دست نامادری
😔اما مهم نبود براشون که من کجا باشم و چکار کنم،خوبه شکر خدا بابا حواسش همیشه بهم بود گرچه از عصبانیتش میترسیدم اما ته دلم بهش وابسته بودم و کنارش آرامشی داشتم
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
حكايت زیبا ، بخونیدلطفا🌹
🌟زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
زندگیتان سرشاراز عشق و محبت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✾ اولین در خواست انسان ✾
”هنگام مرگ از پروردگارش“
🗣 میگوید : 👇
{فَيَقُولَ رَبِّ لَوْلَا أَخَّرْتَنِي إِلَىٰ أَجَلٍ قَرِيبٍ فَأَصَّدَّقَ وَأَكُن مِّنَ الصَّالِحِينَ} «پروردگارا! چه میشود اگر مدّت کمی مرا به تأخير اندازی و زنده ام بگذاری تا احسان و صدقه بدهم و درنتیجه از زمره صالحان و خوبان باشم»
🔖 اما ؛ 👇
{وَلَن يُؤَخِّرَ اللَّهُ نَفْسًا إِذَا جَاءَ أَجَلُهَا ۚ وَاللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ} «خداوند هرگز مرگ کسی را به تأخیر نمی اندازد هنگامی که اجلش فرارسیده»
🔖 پس ؛ 👇
{وَأَنفِقُوا مِن مَّا رَزَقْنَاكُم مِّن قَبْلِ أَن يَأْتِيَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ...} «از چیز هائی که به شما داده ایم بذل و بخشش و صدق و احسان کنید، پس از آن که مرگ یکی از شما در رسد».
💥پس تا هستیم و دیر نشده به فکر باشیم
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گزارش تصویری از تماس تلفنی با #ترامپ😂
#فقط_به_شرط_خنده😅👌
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_96
سهیل برگشت و توی تاریکی شب نگاهی به فاطمه انداخت، دستش رو توی موهای فاطمه برد و گفت: کی گفته زن
یک موجود ضعیفه ... احساس میکنم تو از همه دنیا قوی تری ...
فاطمه کودکانه خندید و گفت:بله خیلی هم قوی ام، حاضرم فردا باهات کشتی بگیرم ضعیفه
سهیل همچنان که موهای فاطمه رو نوازش میداد لبخندی زد و فاطمه رو به آغوشش کشید و مشغول بوسیدن لبهای
کوچکش شد ...
چند ماه گذشته بود و اول مهر بود، روزی که علی باید برای اولین بار قدم به مدرسه میگذاشت، فاطمه بعد از اینکه
ریحانه رو برده بود خونه همسایه بغلیشون برگشت و آینه و قرآن به دست جلوی در ایستاد و برای پسرش دعا
میکرد که سهیل گفت:
- بابا بیاین دیگه، دیر شد.
فاطمه نگاهی به سهیل که جلوی در توی ماشین نشسته بود کرد و گفت: باشه، چند لحظه صبر کن.
بعد هم در همون حال دعا خوندن نگاهی به چهره زیبای علی که کنارش ایستاده بود کرد. بعد چند لحظه گفت: بیا
مامان جان، این قرآن رو ببوس.
قرآن رو پایین نگه داشت، علی مثل مادرش چشماش رو بست و عاشقانه بوسه ای به قرآن زد.
فاطمه جوری که صورتش مقابل صورت علی قرار بگیره روی پاهاش نشست و گفت: نگران که نیستی؟
-نه مامان جون
-میدونستم. چون تو همیشه پسر خیلی قوی ای بودی، قبل از این که از این در بری بیرون یک قولی بهم میدی؟
-چه قولی؟
-قول میدی که از همین امروز اونقدر تالش کنی که قوی بشی و خدا انتخابت کنه؟
علی کمی فکر کرد و با لحن کودکانه ای گفت: که بشم یار امام زمان؟
فاطمه که میدید تربیتش جواب داده خوشحال لبخندی زد و گفت: آره، خودت که میدونی امام زمان منتظرته.
علی مغرورانه گفت: باشه مامان، قول میدم.
فاطمه پیشونی پسرش رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد، هر دو سوار ماشین شدند و حرکت کردند.خودت بر میگردی یا بمونم برسونمت خونه؟
-نه، یه ذره توی مدرسه شون وای میستم، بعدش خودم میرم خونه، تو برو به کارت برس، ظهرم خودم برش
میگردونم.
-باشه، امروز دیر میام، بعد از شرکت میخوام برم با چند تا باغدار صحبت کنم.
-به نظرت قبولت میکنن؟ اونها که نمیشناسنت
-از االن تا زمستون که وقت در برداشت پرتغاالست وقت زیاده که اعتمادشون رو جلب کنم، فعال محصوالت
تابستونیشون رو میخرم، که هم قیمتشون کمتر و با پولی که دارم میتونم بخرم هم اینکه میتونم واسه مرکباتشون
سرمایه گذاری کنم و اعتمادشون رو جلب کنم ... از پسش بر میام
-آره، مطمئنم از پسش بر میای
سهیل توی مدت این چند ماه تونسته بود ساز و کار شرکت پدر پیام دوستش رو در بیاره و قصد داشت به جای کار
کردن برای اونها کم کم مستقل بشه، برای همین تصمیم داشت با باغدارها صحبت کنه و محصوالتشون رو بخره و
توی بازارهایی که تونسته بود راه ورودشون رو پیدا کنه، بفروشه ... امید زیادی داشت و انرژی خیلی زیادتر،
احساس میکرد دیگه چیزی توی زندگیش نیست که بخواد ازش بترسه یا پنهانش کنه ... بعد از اون زمین خورن
وحشتناک میخواست بلند شه، قوی تر و مطمئن تر.
فاطمه از این که میدید سهیل تمام غرور وکالسی که توی شهر خودشون داشت رو کنار گذاشته و عین یک مرد
معمولی سخت کار میکنه و دیگه براش مهم نیست که سوار ماشین چند میلیونی بشه یا اینکه کاری داشته باشه که
اتوی شلوارش به هم نخوره خوشحال بود ...
-سهیل بعد از اون اتفاقات و ورشکستگی بهم ثابت شد که خیلی تکیه گاه محکمی هست، با تو هیچ وقت زندگیم رو
هوا نمیمونه
سهیل چند لحظه ساکت شد، توی وجودش احساس غرور میکرد، با این که خودش هم دلیلش رو میدونست اما
دوست داشت باز هم از زبون فاطمه بشنوه، برای همین گفت: چرا؟
-چون دیدم تو به خاطر زن و بچت، به خاطر زندگیت حاضر شدی دست به کارهایی بزنی که برات خیلی سخت بود
... خدایا شکرت
سهیل چیزی نگفت، اون هم توی دلش خدا رو شکر کرد، به خاطر وجود همسری که وجودش توی هر شرایطی مایه
آرامشش بود.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_97
بعد ازاینکه به جلوی مدرسه رسیدند، سهیل از ماشین پیاده شد و علی رو در آغوش گرفت و گفت: میبینم که پسر
بابا انقدر بزرگ شده که داره میره مدرسه. به جمع مردا خوش اومدی پهلوون.
بعد هم دستش رو به سمت علی دراز کرد، علی دست پدرش رو گرفت و مقتدرانه لبخندی زد. سهیل هم دوباره علی
رو بوسید و در حالی که راهیش میکرد گفت: ببینم چیکار میکنی ها! پسر من قوی ترین پسر دنیاست.
علی که جلوتر از فاطمه راه میرفت دستی برای پدرش تکون داد و برخالف همه بچه هایی که دست مادراشون توی
دستشون بود تنهایی وارد مدرسه شد.
فاطمه لبخندی به سهیل زد و گفت: نکنه شامم نیایا.
-باشه میام، مواظب خودت باش.
بعد هم سوار ماشین شد و رفت.
-امسال دومین سالیه که میخوایم عید رو تنها توی این شهر دور از خانواده هامون جشن بگیریم.
سهیل در حالی که سعی داشت پرتقالی رو که روی باالترین شاخه درخت بود بکنه گفت: کو تا عید، هنوز دو ماه
مونده.
-آره، اما هر سال از همین موقعها مامان میومد کمکم تا گردگیری کنیم ... سهیل دلم واسه همه تنگ شده
-عزیز دل سهیل، همین مهر بود که مامانت یک هفته اومد اینجا و موند، سها و کامرانم که دو هفته پیش اینجا بودن،
مامان و بابای منم که هر روز زنگ میزنن، دلت واسه چی تنگ شده؟
فاطمه که تالش سهیل رو میدید گفت: نمیدونم دلم گرفته، تو که همش سر کاری، وقت سر خاروندنم نداری، منم که
اینجا به جز چند تا دوست کسیو ندارم ... اصال نمیدونم ... دلم میخواد غرغر کنم
سهیل با یک پرش بلند دستش به پرتقال رسید و محکم کندش و گفت: باالخره تونستم...
بعد هم در حالی که پوستش میکند گفت: غر غر کن، هر چقدر دوست داری غرغر کن، من سر تا پا گوشم ...
فاطمه چیزی نگفت و به حیاط خونشون نگاهی انداخت، سهیل که نصف پرتقال رو به سمت فاطمه دراز کرده بود
گفت: راستی بهت گفتم اینجام یک صخره داره مثل همون صخره ای که توی شهر خودمون داریم؟
فاطمه پرتقال رو گرفت و توی دهنش گذاشت و گفت: نه، نگفته بودی.
-چند روز پیش کشفش کردم، یک آدرس گرفته بودم از یک سری باغ که برم باهاشون صحبت کنم، توی مسیر
همچین جایی رو دیدم، بی نظیر بود، باید یک بار ببرمت.فاطمه بی حال سری تکون داد که سهیل گفت: خوب غرغر که نکردی، اجازه میدی من برم؟ کاری نداری؟
فاطمه در حالی که از روی پله بلند میشد گفت: بیا، حتی نمیذاری من حرف بزنم. برو به سالمت...
سهیل خندید و فاطمه رو که داشت به سمت در خونه میرفت از پشت بغل کرد و گفت: قول میدم امشب دیگه زود
برگردم اون وقت تو هرچقدر که دلت میخواد غرغر کن. خوب؟
فاطمه لبخندی زد و گفت: باشه. منتظرتم.
سهیل موهای فاطمه رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت.
فاطمه نگاهی به رفتن سهیل کرد و بعد خسته وارد خونه شد، احساس بدی داشت، نمیدونست چرا چند روزه اینقدر
احساس بدی داره، دلش میخواست سهیل همش کنارش باشه، با این که کار و بار سهیل حسابی گرفته بود اما ذره ای
از مشغولیتش کم نشده بود، حاال چندتا ماشین برای حمل بارهای باغها داشت و چند تا کارگر، کارش داشت روز به
روز پر رونق تر میشد، اما ... خسته آهی کشید و به سمت اتاق بچه ها رفت، علی توی اتاقش مشغول درس خوندن
بود، کالس سوم بود، نگاهی بهش کرد، پسر دوست داشتنی ای که خیلی شبیه سهیل بود، پوست سفید و چشم و ابرو
و موهای سیاهش زیباترش کرده بود، علی که متوجه نگاه مادرش شد سرش رو باال کرد و گفت: چیزی شده مامان؟
-نه مامان جون...
بعد به سمتش رفت و عاشقانه بوسیدش و یک خسته نباشید بهش گفت، ریحانه خونه یکی از همسایه ها بود، خسته
بالشتی رو از اتاق برداشت و توی هال کنار بخاری دراز کشید و به خواب فرو رفت ...
+++
صدای وحشتناکی بلند شد، نمیدونست خوابه یا بیدار، سراسیمه از جاش بلند شد، چند بار پلکهاش رو به هم زد، همه
خونه میلرزید، پنجره با صدای بدی به هم میخورد، احساس میکرد زلزله اومده، به سختی از جاش بلند شد و فورا به
سمت اتاق علی دوید، علی رو دید که با چشمهایی که ازش ترس میبارید گوشه اتاق ایستاده و نگاهش میکنه،
صداش کرد: علی... علی ... بیا ...
خواست بره به سمتش که لرزشها شدید تر شد، احساس کرد دیوارهای خونه دارند کج میشن، از ته دل فریاد زد:
علی ...
و همه خونه آوار شد، یکهو اون همه صدا خاموش شد و .... تاریکی محض ..
خدای من!!! حاال چیکار کنم
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_98
توی راهروی بیمارستان قدم میزد، چیزی نمی فهمید، انگار جایی رو نمیدید فقط منتظر بود که دکتر از اتاق عمل بیاد
بیرون، احساس تنهایی میکرد، انگار همه دنیاش رو خال گرفته بود، بی تاب قدم میزد،مدام با خودش تکرار میکرد:
خدایا چیکار کنم ... خدایا کمک کن... خدایا...
پرستاری که از کنارش رد میشد با ترحم نگاهش کرد و گفت: لطفا آروم باشید، عمل طوالنی ایه، اینجوری دارید
خودتون رو اذیت میکنید ...
سهیل انگار حتی حرفهاش رو هم نشنید... چه انتظاری ازش داشت؟ انتظار داشت وقتی تمام زندگیش توی اتاق عمله
راحت و آروم روی اون صندلی لعنتی بشینه و به هیچ چیز فکر نکنه... گوشیش زنگ خورد، فورا از جیبش درآورد،
سها بود:
-سهیل، چی شد؟ عملشون تموم نشد؟
-نه، میگن عمل طوالنی ایه، شما کجایین؟
-644 کیلومتر مونده، هیچ خبری نیاوردن؟
-نه، هیچی...
-غصه نخوری داداشی ها، خوب میشن
سهیل نمیدونست چی بگه، بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و دوباره به ساعت بیمارستان خیره شد، ساعت 1
بعد از ظهر بود و معلوم نبود تا چند ساعت دیگه باید منتظر میموند... هم فاطمه توی اتاق عمل بود و هم علی ... بی
تاب و بی قرار بود، انگار ثانیه ها قصد گذشتن نداشتن، هر بار که به عقربه ها نگاه میکرد انگار از جاشون جم
نخورده بودند ... دلشوره بدی داشت، دلشوره ای که باعث شده بود حالت تهوع شدیدی بهش دست بده .... دیگه
خسته شده بود... تا وقتی که ساعت 6 رو نشون میداد همچنان قدم میزد، پاهاش دیگه سر شده بودند و هیچ حسی
نداشتند، توی این مدت تمام طول عمر 44 سالش رو با فاطمه مرور کرده بود، تک تک لحظه هاش رو، لحظات
خوب و بدش رو .... لحظاتی که با علی بود، با هم دو تایی مردونه میرفتن رستوران ... زمانایی که با هم درد و دل
میکردن ... زمانایی که به چشمهای پر غرور علی نگاه میکرد و کیف میکرد ... توی دلش گفت: خدایا، زندگیم رو ازم
نگیری ... خدایا فاطمه ام رو ازم نگیری ... علیم رو ازم نگیری ...
در حال راز و نیاز بود که مردی با لباس سبز از اتاق بیرون اومد،سهیل با دیدنش فورا به سمتش رفت، مرد رو کرد به
سهیل و گفت: شما چه نسبتی با علی نادی دارید.
سهیل انگار قلبش توی دهنش اومده بود، فورا گفت: پدرش هستم.ضربان قلبش از 244 هم باالتر رفته بود، هر لحظه که میگذشت تا اون مرد حرف بزنه احساس میکرد االن قلبش از
قفسه سینش میزنه بیرون..
مرد پرستار مستقیم توی چشمهای سهیل نگاه کرد و گفت: متاسفم ... هر کاری از دستمون براومد انجام دادیم .... اما
...
برای چند لحظه دنیا برای سهیل متوقف شد، چند بار پلک زد، انگار ادامه حرفهای اون مرد رو نمیشنید، فقط دید مرد
بعد از گفتن یک سری حرف رفت و سهیل موند و راهروی خلوت بیمارستان ... سهیل موند و اون همه خاطره، سهیل
موند و ... غم از دست دادن پسر دوست داشتنیش... انگار باورش نمیشد زیر لب زمزمه کرد: علی... علی دوست
داشتنی من ... رفت؟ ...
نمیتونست سر پا بایسته، چشمهاش تار میدید، مجبور شد چند بار پلک بزنه تا بتونه چیزی ببینه ... با خودش چند بار
تکرار کرد: علی؟ دروغ گقت... حتما اون پرستار دروغ گفت ...
اما وقتی دکتر هم از اتاق عمل بیرون اومد و سری به افسوس تکون داد و بهش تسلیت گفت تازه فهمید همه چی
حقیقت داره ... علی واقعا رفته بود ...
نفسهاش به شماره افتاد ... علی ... علی من ... رفت ....
اشکهاش بی اجازه سرازیر میشدند، توی حیاط بیمارستان نشسته بود و زار زار گریه میکرد، مردمی که از اطرافش
میگذشتند با ترحم بهش نگاه میکردند، سرش رو روی چمنهای اونجا گذاشت و گفت: خدا ... خدا ... خدایا علی رو
ازم گرفتی... پسرم رو ازم گرفتی ... مایه جونم رو ازم گرفتی ... فاطمم رو نگیر... خدایا قول میدم تا آخر عمر
بندگیت رو کنم .... خدایا قول میدم ... خدایا به ریحانم رحم کن ... خدایا رحم کن بهم ... خدایا ریحانم رو بی برادر
کردی ... بی مادر نکن ... خدایا جونم رو ازم نگیر ... فاطمم رو ازم نگیر ...
صداش بر اثر گریه به لرزش افتاده بود، از ته دل فریاد زد: خدا ....
+++
ساعت 44 شب بود که سها و پدرمادر سهیل و مادر فاطمه رسیدند، وقتی وارد بیمارستان شدند و به چشمهای پف
کرده سهیل نگاه کردند قلب همشون از حرکت ایستاد... نمیدونستند چی شده...
-سهیل چی شده؟ چرا اینجوری ای؟
سهیل تمام توانش رو جمع کرد و گفت: هنوز زیر عملن
دلش نمیخواست از مرگ علی چیزی بگه، هنوز زود بود، دل نگران فاطمه بود .. نمیدونست چی میشه، فقط دعا
میکرد، بقیه هم بی خبر از مرگ علی مشغول دعا شدند ...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662