✨⭐️
⭐️
داستانکهای_پندآموز
دريا باش نه یک ليوان آب!
🔹روزي شاگرد يک استاد از او خواست که يک درس به ياد ماندني به او بدهد.
استاد از شاگردش خواست کيسه نمک را بياورد، بعد يک مشت از آن نمک را داخل ليوان نيمه پري ريخت و از او خواست آن آب را سر بکشد.
شاگرد فقط توانست يک جرعه کوچک از آب داخل ليوان را بخورد، آن هم به زحمت.
🔸استادپرسيد: «مزه اش چه طور بود؟»
شاگرد پاسخ داد: «بد جوري شوره، اصلا نمي شه خوردش!»
در ادامه استاد از شاگردش خواست يک مشت نمک بردارد و او را همراهي کند. رفتند تا رسيدند کنار درياچه. استاد از او خواست تا نمک ها را داخل درياچه بريزد، بعد يک ليوان آب از درياچه برداشت و داد دست شاگرد و از او خواست آن را بنوشد.
🔹شاگرد به راحتي تمام آب داخل ليوان را سر کشيد.
استاد اين بار هم از او مزه آب داخل ليوان را پرسيد.
شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولي بود.»
🔸استاد گفت:
«رنج ها و سختي هايي که انسان در طول زندگي با آن ها روبه رو مي شه همچون يه مشت نمکه و اما اين روح و قدرت پذيرش انسان است که هر چه بزرگ تر و وسيع تر بشه، مي تونه بار اون همه رنج و اندوه رو به راحتي تحمل کنه، بنابراين سعي کن يه دريا باشي تا يه ليوان آب
💠 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒سلام تا لحظاتی دیگه با داستان #واقعی و عبرت آموز دختری بنام #نیلوفر
بنام #من_و_شیوا_و_سراب
ما رو همراهی کنید🍎
👇💚💚👇👇👇💚💚👇
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙🍃
💙🍃
🍃
🍃سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت دختری بنام #نیلوفر
💟 با عنوان : #من_و_شیوا_و_سراب...!
💙 قسمت اول
✍از آن شب هایی بود که بی خوابی زده بود به سرم.😩
بیش از یکساعت در رختخوابم غلت زدم؛ از این پهلو به آن پهلو شدم و چشمانم را به هم فشردم اما خواب، این نعمت با ارزش به چشمانم نیامد که نیامد!😒
نگاهی بهساعت انداختم. چند دقیقه ایی از یک بامداد گذشته بود. دیگرحسابی کلافه شده بودم. صدای پای باران را که شنیدم از جایم بلند شدم و کنار پنجره رفتم.
پنجره را که باز کردم بوی باران، بوی خاک خیس خورده مشامم را پر کرد. سرم را کمی از پنجره بیرون بردم و گذاشتم قطرات باران مهربانانه صورتم را نوازش کند. با خودم گفتم زمستان گذشته که خیلی هم زمستان نبود، خدا کند فصل بهار حسابی باران ببارد و جانی تازه به زمین ببخشد.
📲داشتم از عشقبازی آسمان لذت می بردم که موبایلم زنگ خورد. قلبم هری ریخت پائین. صدای زنگ تلفن آن هم بی موقع و در آن ساعت از شب مخصوصا اگر بیمار هم داشته باشی، حسابی آدم را می ترساند.😰
😥فوری و در حالیکه گیر زانوانم کشیده شده بود خورم را به موبایلم رساندم. شماره نا آشنا بود اما در این چند روز اخیر دست کم پنج بار تماس گرفته و هر بار که جواب داده بودم قطع کرده بود. با حرص دایره سبزرنگ»تالک« گوشی را به سمت راست صفحه کشیدم و با عصبانیت گفتم: »خجالت نمی کشی آدم مزاحم؟
😡اگه یکباردیگه به من زنگ بزنی میرم مخابرات و ازت شکایت می کنم!
« این را گفتم و خواستم قطع کنم که صدای ضعیف و بغض آلود دختری جوان به گوشم خورد که گفت: »الو، ببخشین صبا خانم. من همونی هستم که چند روز قبل براتون ایمیل گذاشتم و شما، شماره تون رو برام فرستادین. چند بار زنگ زدم باهاتون حرف بزنم روم نشد و قطع کردم اما دیگه به آخر خط رسیدم. تصمیم گرفتم آخرین حرفامو به شما بزنم و بعد خودمو از این زندگی خلاص کنم!...
💙 ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
💙🍃
🍃💙🍃🍃
💙🍃💙🍃🍃🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
#ثواب_بوسیدن_پای_مادر❣
پیامبر(ص) فرمود :
🔸«کسی که پای مادرش را ببوسد؛
مثل این است که آستانه کعبه را بوسیده است».(گنجینه جواهر )
🔸و نیز فرمودند :
«هر کس پیشانی #مادر خود را ببوسد،از آتش جهنم محفوظ خواهد ماند».(نهج الفصاحة)
🔸در حدیث دیگری فرمودند:
«کسی که قبر #والدین خود را در هر #جمعه زیارت کند، گناهانش بخشیده میشود و از نیکوکاران نوشته شود.(مستدرک الوسائل، ج 2)
♨️گناهی نیست که مرتکب نشده باشم‼️👇👇👇
🔷روزی مردی نزد پیامبر(ص) آمد و عرض کرد:
🔹من تمام گناهان را انجام دادم، آیا راه #توبه برای من هست⁉️
🔸 #پیامبر فرمود:
آیا پدر و مادرت زنده اند؟
گفت: تنها پدرم زنده است.
فرمود: به #پدر خود احترام و نیکی کن؛تا خداوند تورا ببخشد
🔶وقتی که آن مرد رفت،
پیامبر به اطرافیانش فرمود:
«ای کاش #مادر او زنده بود».(بحارالانوار، ج 71)
╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
حکایت کفن فقیر🌷🌷
فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم،
با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت:
تو را کفن میکنم و به گور می سپارم.
فقیر گفت:
امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار ....!
حکایت بالا حکایت بسیاری از ماست؛
که تا زنده ایم قدر یکدیگر را نمیدانیم ولی بعد از مردن، میخواهیم برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم.
┄┉┉❈»🌸🌱🌸»❈┉┉┄
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_زیبا
🌺🍃ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود.
🌺🍃ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ.ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯﻧﺪﻧﺪ.
🌺🍃ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭﻣﯽﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ.
🌺🍃ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ.
🌺🍃برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.»
🌺🍃ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
💙💙🍃
💙🍃
🍃
🍃سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت دختری بنام #نیلوفر
💟 با عنوان : #من_و_شیوا_و_سراب...!
💙 قسمت دوم
تصمیم گرفتم آخرین حرفامو به شما بزنم و بعد خودمو از این زندگی خلاص کنم!
« این را که شنیدم فوری خودم را جمعو جور کردم و گفتم: »چطور شده؟ این جوری که تو با هق هق صحبت می کنی، من اصلا نمی تونم چیزی بفهمم. سعی کن بدون گریه و هق هق حرفتو بزنی.
😢« هقهق گریه های دخترجوان شدیدتر شد. گفتم: »خب عزیزم، من گوشی رو نگه می دارم. برو یه لیوان آب بخور. حالت که جا اومد با من صحبت کن!« دخترک قبول کرد و من همچنان گوشی به دست منتظر ماندم تا این صدای اشک آلود بی همزبان به آخر خط رسیده دوباره شنیده شود.
⌚️انتظارم سه دقیقه بیشتر طول نکشید. او آمد و این بار آرامتر، و قصه غصه اش را برام گفت:
»بیست سالمه. اسمم »نیلوفر«ه. ترم چهارم دانشگاه هستم. من ودختر عموم »شیوا« وقتی دانشگاه قبول شدیم از خوشحالی سرازپا نمی شناختیم. آخه می دونین، خانواده هامون متعصب هستن و قبولی دانشگاه برامون حکم آزادی داشت.
😏دیگه قفل و بند برداشته شده بود. خودمون می رفتیم دانشگاه و برمی گشتیم. برای خرید کتاب و گرفتن جزوه و درس خوندن با همکلاسی هامون اجازه داشتیم بریم خونه بچه ها یا اونا بیان خونه مون. چه کارها که نمی شد کرد! در این بین گاهی پارک می رفتیم، این جا و اونجا می نشستیم و گپ می زدیم و خرید میکردیم.
☺️وای که چه روزای خوشی پیش رو داشتیم! پدر و مادرامون چه می دونستن؟
من و شیوا سه شنبه ها از صبح روی پامون بند نبودیم.
⌚️هی ساعتمون رو نگاه می کردیم تا این دو ساعت درس هرچه زودتر تموم بشه و... آزادی، ما اومدیم!
👗 یه روز پشت ویترین یکی از مغازه ها وایستاده بودیم. یه تی شرت نظر شیوا رو گرفت. گفت اگه قرمزش بود بهتر بود.
😳صدایی ناآشنا از پشت سرمون گفت: »ولی این سبز هم خیلی خوشرنگه!« هر دو با هم به پشت سرمون نگاه کردیم و هر دو با هم در یک لحظه دل باختیم.
بی خبر از دیگری.
»میثم« پسری جذاب و زیبا بود و با حرفهای زیبا و متشخصانه گفتگویی کوتاه با ما داشت و ما رو به یه پیتزا فروشی دعوت کرد.
😰اصلا نمیدانم چه شد که بدون هیچ حرفی دعوتش را قبول کردیم
میثم گفت دانشجوی رشته برقه و همین روزا مهندس می شه...
💙 ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
💙🍃
🍃💙🍃🍃
💙🍃💙🍃🍃🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
سلام دوستان #ادمین میخوام برای این کانال از بین خودتان اگر کسی تمایل داره متن یا داستان بگذاره خواهشن پی وی اعلام کنه
@Mohsen1942
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هرگاه به هر
امامی سلام دهید
خــــــود آن امام جواب
ســـــــلام تان را میدهـــــد...❣
ولی اگر کسی بگوید:
❣ “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”❣
همهی امامان جواب میدهند …
میگویند: چه شده است که این
فرد نام مادرمان را برده است !؟
السلام علیکِ
یا فاطمهُ الزهراء(س)
تا ابد این نکته را انشا کنید
پای این طومار را امضا کنید
هر کجا ماندید در کل امور
رو به سوی حضرت زهرا کنید...
🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)🌹
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ🌹السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ🌹 مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ🌹
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_سوم
دکتر نگاهی غمگین به من کرد و گفت : این پسر وضع عادي نداره که عادي زندگی کنه خانم شما باید نذاري انقدرفعالیت کنه اون هم تو محیط هاي کثیف و آلوده این پسر نصف بیشتر ریه اش دچار فیبرز شده از بین رفته دیسترس تنفسی داره یعنی نمی تونه به راحتی نفس بکشه . تو اکسیژن خالص هم دچار تنگی نفس می شه چه برسه به محیطهایی که پر از دود سیگار و انواع و اقسام محرك هاي شیمیاییه !!دکتر احدي هشدار دهنده ادامه داد : - خانم شما باید در مورد مشکل شوهرتون اطلاعات دقیق داشته باشید. تشریف بیارید اتاق من تا بنده خدمتتون عرض کنم.گیج و ناراحت دنبالش رفتم . دکتر وارد اتاق ساده اي با یک میز و دو صندلی ساده شد بی حال روي یک صندلی نشستم و با نگرانی به صورت جدي دکتر خیره شم . دکتر نفس عمیقی کشید و آهسته گفت : حسین جزو شیمیایی هایی است که با گاز خردل آلوده شدن. گاز خردل به دلیل ماهیت خاص خود و مکانیسم اثر بر dna سلولی عوارض شناخته شده اي داره یکی از این عوارض از بین رفتن ریه هاي شخص است. متاسفانه تا به حال هیچ درمان قطعی براي این ضایعه پیدا نشده تنها کاري که ما می توانیم بکنیم به کارگیري روشهاي درمانی براي متوقف کردن یا کند کردن و جلوگیري از پیشرفت این بیماري است. ولی در هیچ کجاي دنیا درمان قطعی براي بیماران شیمیایی وجود نداره البته در کشورهاي پیشرفته اي مثل آلمان و انگلیس باز امکانات بیشتري در اختیار افراد قرار می گیرد.با نگرانی پرسیدم : یعنی هیچ دارویی وجود نداره که حسین به این حال نیفته ؟دکتر احدي سري تکان داد و غمگین گفت : اسپري ‹ بکوتاید› یا ‹ بکومتازون› براي این افراد تجویز می شه که بیشتربراي پیشگیري از آن حالت خفقان تنفسی استفاده می شه که استفاده دراز مدتش عوارض جانبی هم داره ولی ناچارا تجویز می کنیم چون موثرتر از بقیه داروهاست. البته در موارد پیشرفته از کورتن هم استفاده می شه ...دکتر ساکت شد . وقتی دید منهم ساکتم آهسته گفت :- شما باید مراقب حسین باشید نباید زیاد فعالیت کنه نباید در محیطهاي آلوده و با هواي کثیف تنفس کنه حتی الامکان باید کاري کرد که خسته نشود و به سرفه نیفتد.با بغض پرسیدم : حالا باید چه کار کرد ؟دکتر به طرف در اتاق می رفت گفت : من چند ماه پیش هم به خودش گفتم باید بره خارج از کشور آلمان انگلیس چه می دونم یک جایی که از پیشرفت ضایعات جلوگیري کنن !با گیجی به دکتر خیره ماندم. آنقدر نگاهش کردم که در پشت در ناپدید شد.
از بحث با حسین خسته شده بودم. بغض گلویم را فشار مى داد. چند هفته از مرخص شدنش مى گذشت. روزهاى پایانى سال بود و دل من حسابى گرفته بود. هر چه به حسین اصرار مى کردم، پولهایى که پس انداز کرده صرف مخارج خارج رفتن و ادامه معالجاتش کند، گوش به حرفم نمى داد. هر دو پایش را در یک کفش کرده بود که نمى خواد برود و مرا تنها بگذارد. گندم هایى را که جوانه زده بود، خشک و تشنه گوشه اى رها کرده بودم. حوصله هیچ کارى را نداشتم. کلاس هایم تعطیل شده و قرار بود بعد از تعطیلات عید از سر گرفته شود. پدر و مادرم قرار بود همراه سهیل و گلرخ به شمال بروند. عید، تنها مى ماندم و از حالا زانوى غم به بغل گرفته بودم. آخرین سه شنبه سال بود. شب چهارشنبه سورى،سر و صداى ترقه و بمب لحظه اى آرامم نمى گذاشت. صداى زنگ تلفن بلند شد. بى توجه به زنگ، سرم را زیر بالش کردم، اما صداى زنگ قطع نمى شد. عاقبت دستم را دراز کردم و گوشى را برداشتم، صداى سهیل بلند شد: چه عجب گوشى رو برداشتى!کسل گفتم: چطورى؟ گلرخ خوبه؟- آره، همه خوبن، حسین آمده؟- نه هنوز نیامده، کارش داشتى؟- مى خواستم بیام دنبالتون، بریم از روى آتیش بپریم.
بى حوصله گفتم: خیلى ممنون شما برید. خونه مامان اینا نمى رید؟سهیل فکرى کرد و گفت: شاید شام بریم اونجا، خوب شما هم بیاین.پوزخند زدم: مامان جواب تلفن منو نمى ده، حالا بى دعوت برم اونجا؟سهیل حرفى نزد. خداحافظى کردیم و من دوباره روى تخت چمباتمه زدم. هوا تاریک شده بود اما دلم نمى خواست چراغ روشن کنم. دلم خیلى گرفته بود و براى حسین و آینده اش شور مى زد. نمى دانم چقدر گذشته بود که در آپارتمان بازشد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662