eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💖یک دل آرام یک 🌸شادی بی پایان یک 💖نورازجنس امید یک 🌸لب خندون یک زندگے 💖عاشقانه وهزارآرزوے 🌸زیبا ازخداوند برایتان 💖خواهانم عصرتون بخیر ‌‌📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
خیلی جالبه👌 در زمان یکی از شاهان، شایعه شد که شاه مرده. شاه به عواملش دستور پیگیری داد که کسی که شایعه را درست کرده پیدا کنند. پس از جستجو، به عامل شایعه پراکنی که یک پیرزن بود رسیدند.، و نزد پادشاه بردند. پادشاه به پیرزن گفت، چرا شایعه مرگ من را درست کردی، در حالی که من زنده ام. پیرزن گفت من از اوضاع مملکت به این نتیجه رسیدم که شما دارفانی را وداع گفته اید. چون هرکسی هرکاری که بخواهد انجام میدهد، قاضی رشوه میگیرد و داروغه از همه باج خواهی میکند و به همه زور میگوید، کاسبها هم کم فروشی و گران فروشی میکنند هیچ دادخواهی هم پیدا نميشود، هیچکس بفکر مردم نیست و مردم به حال خود رها شده اند، لاجرم فکر کردم شما در قید حیات نیستی ♦️🗯 @Dastanvpand
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#به_خواست_پدرم #قسمت_پانزدهم دیگه داشتم دیوونه میشدم همش بالا میاوردم وقتی اومدم بیرون کامران و ن
🚩 رو به دختره کردم وگفتم -سوار شو دیگه اه چقده ناز میکنه -به توچه اصلا دلم میخواد ناز کنم وکامرانم نازم وبخره پوفی کردم وگفتم -خدا خوب درو تخته رو باهم جور میکنه -کامراااااااااااااان ایشون کی باشن -مارال زود باش سوار شو دیگه دیر میشه دختره با ناز سوار شدو از پشت گونه کامران و بوسید -خوب عزیزم نگفتی این کیه؟ کامران هیچی نگفت وبه من نگاه کرد،بهش نگاه کردم و پوزخند زدم با خودم عهد کرده بودم دیگه غلطی که فعه پیش کرده بودم که الان این وضعم بود ونکنم -خوب ایشون دخترخاله بنده هستن بهار خانوم،ایشونم مارالن دوست دختر بنده نگامو ازش گرفتم وبه بیرون نگاه کردم پسره ی بیشور بچش داره تو شکمم من بزرگ میشه اونوقت میگه دخترخالشم -نگفته بودی دخترخالت اینقده بچس خوبه حالا به تو گفته خاله و دخترخاله داره من که شوهرمه نمیدونم اصلا کی هست کامران با یه لحنی که توش شیطنت موج میزد گفت -نه همچین بچم نیس مگه نه بهارجون؟ جوابشو ندادم مارال باحسی که توش حسادت موج میزد گفت -مگه نگفتی تنهایی اگه میدونستم همراه داری که نمیومدم -حالا لوس نشو،راستی مارال ادرس اونجایی که رفتی بچت و انداختی و بده -واسه چی میخوای؟ -کار دارم تو بده -گند زدی؟ -اره بدجور مثل خر گیر کردم توش -توکه همیشه حواست بود هول شده بودی؟ -حالاااااااااا ،ادرس و بده بیاد شر بچرو بکنم اینا داشتن درمورد بچه من حرف میزدن اعصابم خورد شد و گفتم -من بچه رو س ق ط ن م ی ک ن م این صدبار -بهار ما دراینباره قبلا باهم حرف زذیم مگه نه -ردی جوابتم شنیدی اگه بخوای بچم و سقطش کنی باید از رو جنازه من رد بشی مارال با یه لحنی که توش تعجب موج میزد گفت -کامران تو با دخترخالت ریختی بهم؟ -بابا مست بودم هیچی نفهمیدم اونروزش -فکر نمیکردی زیاد بچس ؟چندسالشه؟ پانزده -چیییییییییییییییییییییییی یی؟ -اروم بابا گوشم کر شد -میشه موضوعتون از من به یه چیزه دیگه تغیر بدین؟ این با حرص زیاد گفتم -خاک توسرت کامران با این بدبخت چیکار داشتی؟ -مارال اصلا غلط کدم بهت گفت بیخیال همون موقع کامران ماشین و پارک کردو پیاده شدیم و رفتیم تو یه کافه سنتی که یه جای خیلی شیک بود و پر بود ازتختای چوبی که تویه محیط سرباز سرسبز که درختای بلندی داشت وابشار مصنوعیم وسطش بود روی یه تخت نشستیم بعد یه چند دقیقه یه پسره دیگم رسید و که باز دوباره مارال خودشو اویزون پسره کردو تف تف بوس اه اه حالم بهم خورد اون پسره با کامران دست و داد و نوبت من که رسید با یه علامت سوال بزرگ و با حیرت اول به من نگاه کرد و بعدم به کامران -معرفی نمیکنی کامران جان؟ -هوم چرا دخترخاله بنده بهار خانوم پسره دستشو اورد جلو گفت -منم فریدم خوشبختم یه نگاه به دستش کردم و یه نگاه به صورتشو گفتم -منم همینطور اونم بدون اینکه به روی خودش بیاره که قشنگ قهوه ای شده دستشو جمع کردو یه لبخند هیز بهم زد اصلا از پسره با اون نگاهای هیزش خوشم نیومد این دختره هم که تمومش و میمالوند به پسره اخرم نفهمیدم این با کامران دوسته یا با فرید حتما دیده کامران فعلا مشغوله گفته این یکی و بچسبم نپره بالاخره ساعت 10 اقا رضایت دادن تا بریم به زور این چندشاعت و تحمل کرده بودم تو ماشین چشام و بسته بودم و به اهنگ خط و نشون امیرعلی که داشت پخش میشد گوش میدادم با واستادن ماشین چشام و باز کردم ولی با دیدن جایی که نگه داشته بود تعجب کردم و برگشتم سمت کامران داشت با گوشیش ور میرفت -چرا واستادی اینجا؟ بهم نگاه کردو گفت -حوصله خونه رو ندارم پیاده شو یکم قدم بزنیم خودمم اصلا حوصله نداشتم برم تو اون خونه بزرگ و از تنهایی دق کنم واسه همین بدون هیچ حرفی پیاده شدم اروم کنارهم راه میرفتیم ولی هیچ حرفی نمیزدیم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 با دیدن بوفه ای که وسط پارک بود وفاصله نسبتا زیادی باهامون داشت دلم هوای پفک لینا کرد ولی اصلا دوست نداشتم به کامران بگم با حسرت داشتم راه میرفتم ولی اخر دیگه نتونستم تحمل کنم حتما باید میخورم وگرنه چشاش بچم کاج میشد با یاداوری نی نیم لبخندی زدم که کامران گفت -چیه واسه خودت جک میگی و میخندی؟ -نه یاد یه چیزی افتادم -چی؟ برگشتم طرفش و زل زدم تو چشاش وهیچی نگفتم چشاش دیوونه کننده بود اونم منتظر زل زده بود تو چشام واسه اینکه بحث و عوض کنم گفتم -من پفک کیخوام -هان؟ -میگم پفک میخوام -مگه بچه شدی؟بیخیال بابا حوصله داری -مگه فقط بچه ها پفک میخورن -بیخیال اومدیم قدم بزنیم نه اینکه پفک بخوریم یه خسیس گفتم و با حالت قهر رفتم سمت یه نیمکت و روش نشستم و با گوشیم ور رفتم -اومد طرفم و گفت -خیل خوب قهر نکن میخرم برات -نمیخوام دیگه -همونطور که از کنارم رد میشد گفت -خیلی بچه ای اروم گفتم -پس چرا نذاشتی بچگیم و کنم اهی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم -چیه خانومی طرفت کاشتت نیومده؟اشکال نداره خودمون در خدمتتیم خانومی سرمو بلند کردم و به سه تا پسری که روبه روم واستاده بودم نگاه کردم که یکیشون سوتی کشیدو گفت -اولل عجب لعبتی -عجب لبایی جون میده واسه خوردم از حرفاشون خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین و اخم کردم -خاک تو سر پسره که همچین دافی و قال گذاشته بیا عزیزم پیش خودم احساس کردم یکیشون اومد طرفم واسه همین از جام بلند شدم -اییییییییییییییییی جووووووووووووون عجب هیکل سکسی داری خانومی بیا یه شب باما قول میدم بهت بد نگذره پول خوبیم بهت میدیم خانومی فقط ارزون حساب کن مشتری شیم بعدم خودشو دوستای جلف تر از خودش زدن زیر خنده همش تقصیر خودم بود اگه به خازر لجبازی با کامران اینجوری تیپ نمیزدم و ارایش نمیکردم الان یه همچین بی سر و پاهایی جردت متلک انداختن نداشتن راه افتادم طرف بوفه ای که کامران رفته بود اون پسرام پشت سرم راه افتاده بودن با دستی که روی ب.ا.س.ن.م قرار گرفت جیغی زدم و برگشتم طرف پسره و همچین خوابوندم تو صورتشو شروع کردم به فحش دادن از ترس داشتم سکته میکردم اون نقطه از پارکم هیچکس نبود سعی کردم اصلا نشون ندم که ترسیدم یکی از پسرا از پشت خودشو بهم چسبونده بود و داشت خودشو بالا وپایین میکرد و ای جون ای جون میگفت خواستم ازش جدابشم که دستشو دورم حلقه کرد و اون پسرای دیگم میگفتن -ارمان زنگ بزن داوود ماشین و بیاره بریم خونه ما کسی نیست یه شب توپ بااین خانومی داشته باشیم بعدم دتشو کشید رو لبم وگفت -اووووووووومممممممم جون دارم لحظه شماری میکنم با دیدن قامت کامران زدم زیر گریه پسری که از پشت بغلم کرده بود گفت -چیه عزیزم لذت نمیبری؟اشکال نداره مهم منم که دارم لذت میبرم کامران با عصبانیت و قدم های تند داشت بهمون نزدیک میشد با کفشام که پاشنه 10 سانتی نوک تیزی داشت محکم کوبوندم تو پای پیری که پشت سرم بود اخی کرد و ولم کرد سریع اومدم برم طرف کامران که اون یکی پسره دستمو وگرفت -کجا خانومی به همین زودی میخوای بری؟در خدمت باشیم کامران از پشت گردن پسره رو گرفت که پسره ولم کرد با حرص گفت -که میخوای درخدمتش باشی اره عوضی؟ -اخ اخ ولم کن به توچه اصلا -نشونت میدم به من چه بعدم محکم از پشت زد تو کمر پسره که باعث شد پسره نیم خیز رو زمین بیوفته سریع دوییدم و پشت کامران پناه گرفتم و از پشت بلوزشو تو دستم گرفتم دوستای پسره اومدن و با کامران درگیر شدن بعد چند دقیقه که دیدن نمیتونن با کامران مبارزه کنن بعد چندتا فحش رکیک ازمون دور شدن از بینی کامران داشت خون میومد سریع از تو جیبم دستمال برئاشتم و خون دماغ کامران و باهاش پاک کردم هق هقم تموم نمیشد کامران رو نیمکت نشسته بود و منم روبه روش زانو زده بودم -بسه ساکت باش بهار سرم و بردی بعدم من و کنار زدو پفکایی که رو زمین پرت کرده بود برداشت و گرفت طرفم -بیا اینم پفکت -نمیخوام -بگیر حوصله ندارم به قران میزنم همینجا لهت میکنم از جدیت تو صداش ترسیم از دستش گرفتم بعدم پشت سرش راه افتادم سمت ماشین تا توی ماشین نشستم دادش رفت هوا -چه جلف بازی دراوردی که این طوری داشتن باهات لاس میزدن؟ها؟ واسه من که شوهرتم ازین ارایشا نمیکنی بعد واسه هر بی پدر و مادری که توخیابونه واسم لبات و سرخ میکنی و عین هو دخترای خیابونی خودت و درست میکنی؟ با گریه گفتم -به خدا من کاری نکردم داشتم میومدم پیش تو -خفه شو دهنت و ببند نمیخوام صدای نحست و بشنوم تا خود خونه اشک میریختم و کامران با عصبانیت رانندگی میکرد تارسیدیم سریع از ماشین پیاده شدم وبا گریه رفتم تو اتاقم و در وبستم با همون لباسا رو تخت افتاده بودمو گریه میکردم ونفهمیدم کی خوابم برد 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 ┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
🌷سلام شنبه تون گلباران🌷 اول هفته تون شاد🌷 سرتون سبز🌺 لبتون گـــل🌸 چشماتون نور🌷 کامتون عسل🌺 لحنتون مهر🌸 حرفاتون غزل🌷 حستون عشق🌺 دلتــون گــرم🌸 لبتون خندان🌷 حالتون خوب🌺 خوب، خوب🌸 🌷🌸روز بهاری شما عزیزان 🌺🌷بخیر و شادی #کانال_داستان 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟یک شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دكان نجاری شد، عادت نجار اين بود كه موقع ترک کارگاه وسايل كارش را روي ميز بگذارد. آن شب، نجار اره اش را روی ميز گذاشته بود. همينطور كه مار گشت مي زد بدنش به اره گير کرد و كمي زخم شد. مار خيلي عصبانی شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت. این کار سبب خون ريزی دور دهانش شد و او که نمی فهمید كه چه اتفاقی افتاده، از اينكه اره دارد به او حمله مي كند و مرگش حتمي است تصميم گرفت برای آخرين بار از خود دفاع كرده و هر چه شديدتر حمله كند. او بدنش را به دور اره پيجاند و هي فشار داد. صبح كه نجار به کارگاه آمد روي ميز به جای اره، لاشۀ ماری بزرگ و زخم آلود ديد كه فقط و فقط بخاطر بی فکری و خشم زياد مرده است. ما در لحظۀ خشم می خواهیم به ديگران صدمه بزنیم ولی بعد متوجه مي شويم که به جز خودمان كس ديگری را نرنجانده ايم و موقعی اين را درك می کنیم كه خيلي دير شده. زندگی بيشتر احتياج دارد كه گذشت و چشم پوشی كنيم، از اتفاقها، از آدمها، از رفتارها، از گفتارها و به خودمان يادآوری کنیم، گذشت و چشم پوشی. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 🌛بهترین داستانهای ایتا🌜 🌛در کــانـــــال 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت سی وسوم یک هفته طول کشید تا سبک سنگین کردم و بالاخره با
》 💛قسمت سی وچهارم 😔با دلِ پر و چشمان گریان، به همراه بابا برگشتیم خونه ی خودمون خیلی تو فکر بودم. انگار اصلا تو این دنیا نیستم. همه چیز برای سفرم مهیا بود و منتظر بودم فردا برسه و حرکت کنیم. قسمت زیاد دلتنگی ها و نا آرامی هام غصه خوردن برای بابا و فرشته بود که چطور با بی کسی و دربه دری روزگارشونو سر می کردن و من الان ازشون دور میشم 🔸اون شب طبق قرار قبلی علی آقا اومد خونه مون و بابا از تصمیممون مطلعش کرد، وقتی شنید خیلی خوشحال شد و دعای خیر کرد برام گفت منم برای رفتنِ خارجم، منتظر پاسپورتم هستم اون که بیاد ان شاءالله منم رفتنی ام صبح که شد به همراه بابا رفتیم ترمینال من زانوم هنوز خوب نشده بود و موقع راه رفتن خیلی می لنگیدم بابا خواست دربستی بگیره گفتم من توی این ماشینا حالم خراب میشه با مینی‌ بوس بریم بهتره اون موقع شهرِما به مرکز استان اتوبوس نداشت بابا خیلی از مینی بوس بدش میومد اما بخاطرِ من قبول کرد با اینکه کنارش بودم اما دلم براش تنگ شده بود. الان که دارم اون خاطرات رو زنده میکنم، اشکام مجال دیدن و نوشتن رو بهم نمیدن کنار بابا بودم اما به آینده ای فکر می کردم که منو ازش دور می کرد تو این فکرا بودم که بغض گلومو گرفته بود و به سختی نفس میکشیدم بابا فهمیده بود گفت فردوس چته؟؟ چند بار دیگه هم دیدمت اینطوری نفس میکشی!! گفتم چیزی نیست تو فکر بودم دلم تنگ شد. گفت میدونم با این غصه خوردنات کار دست خودت میدی. 🚍مسیر تقریبا طولانی بود بابا بی حرف ننشست بلکه تا رسیدن به مقصد نصیحتم کرد یه حرفش هیچ وقت یادم نمیره گفت: تو میری اونجا من دیگه نیستم تا مواظبت باشم میدونم خودت عاقلی اما شیطان همیشه در کمینه اینو بدون که خدا و ملائکه ناظر اعمالت هستن باید آبروی خودت و بابات رو حفظ کنی گفت میدونم بری اونجا بعد از مدتی یه سری دورِت میزنن و می خوان به بهانه ی دین به خودشون نزدیکت کنن اما تو مواظب باش که گولشون رو نخوری اونا از ما نیستن بلکه مخالف مان ، و اگه حتی محبتشون به دلت بیفته ضرر کردی و بدبخت میشی هرکسی هر کتابی بهت معرفی کرد تا خودم تاییدش نکردم نمیخونی با هرکسی دوست نمیشی و مشغول درسات میشی و دنبال حواشی نمیری 🔸در جواب همه ی حرفاش گفتم چشم. اما میدونستم احتمال اینکه یه جاهایی بابا ازم برنجه زیاده همون جاهایی که ازش ترس و واهمه داشت چون من بیشتر به انگیزه ی روشن شدن حقایق قبول کرده بودم که رنجِ دوری و غربت رو به دوش بکشم نزدیکای ظهر بود که به مقصد رسیدیم. بابا تاکسی گرفت من اصلا نمی دونستم کجا داریم میریم از کنار ساختمانی رد شدیم بابا با لبخندی ساختگی و پر از نگرانی گفت: فردوس! فردوس! اینجا خوابگاهته فردا وسایلاتو میبرم اونجا و برات بهترین جا رو میگیرم. یاالله نزدیک بود با صدای بلند بزنم زیر گریه یک لحظه حس کردم من طاقت دوریِ بابا و زندگی تو همچین جایی رو ندارم خدا کمک کرد اون لحظه آرام گرفتم وگرنه همراه بابا بر می گشتم. واسه نهار رفتیم خونه عموم عموم در اصل عموی بابا بود اما چون پدربزرگم اونو بزرگ کرده بود، شناسنامش رو به اسم خودش زده بود. خونه عموم که بودیم همه گرمِ حرف زدن و خوردن بودن جز بابا که کِز کرده بود و تو بحثا شرکت نمی کرد. 😔اینقد پریشان احوال و آشفته بود که جز فردوسش کسی نفهمید چشه 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
》 💛قسمت سی وپنجم زن‌عمو به بابا گفت نیازی نیست علافِ فردوس بشی من خودم میبرمش خوابگاه سروسامانش میدم تو برگرد به کارات برس خودتم که باید سرِکار بری بابا اول قبول نکرد گفت بزار خودم پیشش باشم اما زن عمو خیلی اصرار کرد و بالاخره بابا قبول کرد که برگرده شهرِ خودمون بعدِ نماز عصر آماده ی حرکت شد. یاالله چه دلتنگی کُشنده ای سراغم اومد توان حرف زدنو ازم گرفت موقع خداحافظی، دمِ در که تنها شدیم همدیگه رو بغل کردیم بابا میخواست جلو گریه و دلتنگیش رو بگیره که من دلتنگ نشم اما نتونست چشماش قرمز شد و اشکاش ریخت بوسم کرد و رفت 😔پاهام توان حرکت نداشت همونجا؛ رو پله ها کمی نشستم بعد رفتم بالا اونجا عمو و زن عمو بغلم کردن و دلداریم دادن و باهام شوخی کردن؛ تا نزدیکای شب، مات و دلتنگ بودم اما کم کم بهتر شدم؛عمو ده سالی از بابا بزرگتر بود سه تا پسر و یه دختر داشت که همه از من بزرگتر بودن عمو شاغل بود و وضع زندگیشون خیلی خوب بود الحمدلله خانواده ی دینداری بودن هم خودش هم زن عمو و بچه هاشون واسه همین خونشون خیلی راحت بودم؛ آخرِشب زن عمو وسایلام رو باز کرد ببینه کم و کسری چیزی دارم یا نه؛ بعد چنتا تیکه به وسایلام اضافه کرد و گفت راحت بگیر بخواب فردا خودم کاراتو راست و ریس میکنم. فردا بعدِ عصر با زن عمو رفتیم اونجایی که آدرس داده بودن وقتی رسیدیم دیدم خیلی شلوغه، همه با یه ساک و چمدان با مادراشون دنبال اتاق و تخت می گشتن. زن عموهم انگار سردر نمیاورد که چکار باید بکنه من فقط به این فکر میکردم که چطوری اینجا زندگی کنم با کسایی که نمیشناسمشون خیلی لحظات سختی بودن ✨فقط یاری الله بود وگرنه بچه ای مثل من تابِ تحمل اون غربت و تنهاییِ جدید رو نداشت؛ داشتم بیهوش میشدم از غصه ی زیاد رفتم گوشه ی حیاطِ خوابگاه نشستم و انگشتامو گذاشتم تو گوشام که صدای شلوغی رو نشنوم. سرمو رو زانوهام گذاشتم و تا توستم اشک ریختم کسی هم حواسش بهم نبود همه تو حالِ خودشون بودن بعدِ نیم ساعت زن عمو اومد تو حیاط دنبالم میگشت از دیدش پنهان بودم فکر کرده بود رفتم فرار کردم هول شد دوید طرفِ در منم فهمیدم ترسیده فورا رفتم سمتش گفتم نترس زن عمو من اینجام خواست عصبانی بشه دید گریه کردم بغلم کرد. گفت اتاقتو برات گرفتم بیا نشونت بدم و برگردیم خونه تا فردا که کلاسات شروع میشه. 🔹تو راه که بر می گشتیم خونه ی عمو، یاد آدرسی افتادم که علی آقا موقع آخرین خداحافظی بهم گفته بود که برم سر بزنم و بگم من رو فلانی معرفی کرده. آدرس مشهوری نبود و اسم خیابانی توش نبود که من بشناسمش. واسه همین خواستم از زن عمو بپرسم اما یه لحظه فکر کردم نکنه بهم شک کنه چیزی بهش نگفتم با اینکه میشد بعدا از هرکسی پرسید آدرس رو، اما خیلی ذهنم رو درگیر کرد اون شب واسه همین طاقت نیاوردم رفتم پیش دختر عموم کلی قسمش دادم که به کسی چیزی نگه گفتم اینجایی که اسم میبرم کجاست تو بلدی؟ دختر عموم چشماش گرد شد!! 😳گفت یاالله فردوس چی داری میگی؟ بخدا امیر بفهمه اسمشم بردی بیچارت میکنه اگه به باباتم نگه خودش حسابتو میرسه امیر برادر بزرگَش بود حدس میزدم اینطوری پیش بیاد اما نه در این حد!! گفتم لابد خونه عمو اینقدری منطقی هستن که بشه باهاشون حرف زد. اومدم واسه دختر عمو ماسمالی کنم، گفتم یه همکلاسی داشتم که هی میگفت ما اونجا فامیل داریم واسه همین پرسیدم ببینم اونجا کجاست؟! دختر عموم اول دبیرستان بود عقلش میرسید که من دروغ گفتم زیرچشمی نگام کرد گفت فردوس! برو خودتی من به کسی نمیگم خودتم دهن لقی نکنی یه وقت 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
هر سال سهیل رو مجبور میکرد که ببرتش مسجد تا دسته ببینه، گاهی هم بی اختیار گریه میکرد ...و سهیل فکر میکرد علی می خواد ادای مادرش رو در بیاره، اما هر سال توی عاشورا علی خاص تر میشد ... و سهیل متعجب تر ...گرچه خودش هم میدونست چرا... آروم گفت: مگه میشه کسی حتی از وقتی که توی شکم مادرشه روضه حسین رو گوش بده و مجنون حسین نباشه؟ مگه میشه کسی از بچگی هفته ای چند روز برای انتقام از خون حسین دعای هم عهدی باصاحب الزمانش رو بخونه اسم حسین براش متفاوت نباشه؟ مگه میشه داستانهای دوران کودکی کسی داستان شجاعت و سخاوت حسین و آل حسین باشه و مجنون حسین نباشه؟ ... گریش گرفته بود ... دلش به حال خودش سوخت ... آروم زیر لب گفت: خوش به حالت علی ... توی نه ساله از من 35 ساله خیلی بیشتر می فهمیدی ... اشکهاش امونش رو بریده بودند. با خودش گفت: من عمری نفهمیدم حسین کیه، به خاطر عشق تو به حسین میبردمت مسجد و دسته های عزاداری ... اما تو می فهمیدی حسین کیه و به عشق حسین من رو هم عاشقش کردی... علی ... علی ... میدونم این بچه اومده که جای تو رو برامون پر کنه ... تو که پاکی از خدا بخواه که نگهش داره،بهت قول میدم من به جات برم کربال و از طرف تو امام حسین رو زیارت کنم ...سرش رو روی مهر گذاشت و گفت: خدایا به حسینت قسمت میدم منو ببخش ... یک خط روی گذشته سیاهم بکش... میدونی که توبه کردم و پای عهدم ایستادم ... خدایا تو رو به حسینت یک علی دیگه به من بده ... وقتی از مسجد بیرون می اومد مطمئن بود، دیگه نه خبری از کالفگیش بود و نه حتی ذره ای دلشوره و نگرانی.سنتهای خدا تغییر ناپذیرند: اال بذکر اهلل تطمئن القلوب ...دو ماه گذشته بود، با مراقبتهای زهرا خانم و درمان پزشک بچه اوضاع خوبی داشت و حاال فاطمه توی اتاق سونوگرافی دراز کشیده بود و دکتر صدای دستگاه رو بلند کرد، فاطمه و سهیل هر دو به صدای تند تند قلبی که انگار مثل قلب یک گنجشک میزد گوش میدادند.خانم دکتر با لبخند گفت: یه پسر سالم و سرحال فاطمه چشمهاش رو بست و به این صدای زندگی گوش داد، توی دلش گفت: تو علی منی که خدا دوباره بهم داد،مهم نیست چه شکلی باشی یا قدت چقدر باشه، یا حتی مهم نیست خصوصیات اخالقیت مثل علی پرپرشده من باشه،چیزی که مهمه اینه که تو هدیه کادوپیچ شده خدایی که مطمئنا بهتر از علی هستی ... ببخشید که یک روزی میخواستم نباشی ... حاال که توی وجود من جون گرفتی، میخوام از صمیم قلب بهت بگم خوش اومدی پسرم ...کار دکتر که تموم شد، فاطمه تشکر کرد و بعد از چند دقیقه با سهیل از اتاق خارج شدند، زهرا خانم و ریحانه که توی اتاق انتظار نشسته بودند، فورا بلند شدند، زهرا خانم گفت: چی شد دخترم؟ سالمه؟ سهیل با خوشحالی گفت: بله، از منم سالم تره، نگران نباشید. زهرا خانم دستاش رو باال برد و بلند گفت: خدایا شکرت. فاطمه دست ریحانه رو گرفت و چهارتایی با هم از در مطب خارج شدند و سوار ماشین شدند. سهیل گفت:مادرجون نمیشد یه مدت دیگه پیش ما میموندیدن؟ -دلم میخواد، اما االن دو ماهه اینجام، خدا رو شکر که همه چیز رو به راهه و به کمک من نیازی نیست، دیگه رفع زحمت کنم سهیل فورا گفت: زحمت نه، بگین رفع رحمت کنم.شما رحمتید واسه مازهرا خانم با خوشحالی گفت: الهی خیر ببینی پسرم، مواظب این دختر یکی یه دونه مام باشیادیگه به ترمینال رسیده بوندن که سهیل ماشین رو پارک کرد و دستش رو پشت صندلی فاطمه گذاشت و به عقب برگشت و گفت: چشم، اما کاش نمیرفتین، نگاه کنید هنوز نرفتین، دختر یکی یه دونتون داره آبغوره میگیره فاطمه فورا اشکهاش رو پاک کرد و برای اینکه مادرش ناراحت نشه گفت:ا! سهیل! چرا الکی میگی؟ آبغوره چیه؟ سهیل با مهربونی نگاش کرد که فاطمه از ماشین پیاده شد، زهرا خانم هم پیاده شد و رو به فاطمه گفت: دل تنگی نکن مادر، من دوباره میام. تو االن دیگه خیلی باید حواست جمع باشه، حرفهام یادت نره، اون بچه از وقتی که جون میگیره همه چیز رو میفهمه، حرفهات، حرکاتت، روحیاتت، حتی افکارت رو ... پس دیگه تو االن باید از خودت جدا بشی، حتی اگر خوب نیستی باید ادای خوب بودن رو در بیاری، چون اون بچه خوب و بد تو رو میفهمه بعد هم فاطمه رو درآغوش گرفت و گفت: من که نمی تونم همیشه پیشت باشم، اونی که تا آخر عمر باید باهاشون باشی، شوهر و بچه هاتن، پس الکی واسه من آبغوره نگیر فاطمه که گرمای وجود مادرش رو خیلی دوست داشت، اشکاش سرازیر شد و صورت سفید مادرش رو بوسید و گفت: مامانبه بودنت عادت کرده بودیم ... -منم به بودن کنار شما عادت کرده بودم، اما دیگه وقتی مطمئن شدم فاطمه من دوباره مثل قدیم قوی شد، به این نتیجه رسیدم وقتشه که میدون رو بدم دست خودش -نه مامان .... من هنوز قوی نشدم ... هنوز نمی تونم دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
زهرا خانم نگاه مهربونی به دخترش که اشک میریخت کرد و گفت: چرا قوی شدی، گرچه هنوز راه داری، اما می خوام بهت تبریک بگم، خوب تونستی از این آزمایش خدا سربلند بیرون بیای ... البته ... یادت نره که اگه آقا سهیل نبود، رفوضه میشدی فاطمه لبخندی زد و دوباره صورت مادرش رو بوسید سهیل که ساک زهرا خانم رو توی اتوبوس گذاشته بود گفت: مادرجون ساکتون رو گذاشتم. زهرا خانم تشکری کرد و بعد رو به ریحانه کرد و بغلش کرد، ریحانه هم که این مدت به وجود مادربزرگش عادت کرده بود بغض کرد، زهرا خانم کلی با ریحانه حرف زد و آماده رفتن شد. بعد از خداحافظی از سهیل سوار ماشین شد و سر جاش نشست، تا زمانی که ماشین حرکت کرد، فاطمه و سهیل براش دست تکون میدادند و ریحانه در آغوش پدرش از رفتن مادربزرگ شیرین و دوست داشتنیش گریه میکرد. +++ هر روز بار فاطمه سنگین تر میشد و مسئولیتش بیشتر، شبی نبود که برای بچه توی شکمش قرآن نخونه یا باهاش حرف نزنه، روزی نبود که براش دعای عهد نذاره و باهاش از مسئولیتش نگه، تا جایی که جا داشت ریحانه رو هم توی برنامه هاش شرکت میداد، از خدا میگفت، از هدف زندگی، از آینده ای که خیلی هم دور نیست، گاهی وقتها از ریحانه میخواست برای برادرش حرف بزنه و ریحانه دهنش رو میذاشت روی شکم مادرش و جوری که فکر میکرد مادرش نمیشنوه برای اون بچه به دنیا نیومده حرف میزد، خیلی وقتها سهیل اینکار رو میکرد و با پسری که زندگی رو به همسر دوست داشتنیش برگردونده بود حرف میزد. و باالخره اون روز رسید. همه توی سالن انتظار بیمارستان منتظر بودند، ساعت دقیقا 1 و ده دقیقه بعد از ظهر بود که زهرا خانم به موبایل سهیل زنگ زد، سهیل که توی نمازخونه بیمارستان بود با عجله گوشی رو برداشت: بله -سالم مادر، بهت تبریک میگم، همین االن پسرت رو دیدم، خدا ایشاهلل برات حفظش کنه، صحیح و سالم و تپل مپل سهیل شکری کرد و گفت: فاطمه چی؟ -هنوز نیاوردنش اما میگن حالش خوبه. سهیل تشکری کرد و گوشی رو قطع کرد، سرش رو روی مهری که روش یا حسین بزرگی نوشته بود گذاشت و : -اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین... اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین ... اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین ... خدایا ازت ممنونم. حاال منم و عهدم ... قبولم کن ... چشم توی چشم هم بودند، سهیل با لبخندی بر لب و چشمهایی مهربان و فاطمه با رنگ و رویی زد، اما چشمهایی که از خوشحالی و هیجان برق میزد، آروم بودند و ساکت، انگار نگاههاشون با هم حرف میزد...باالخره فاطمه به حرف اومد: باورم نمیشه سهیل! ... اصال باورم نمیشه سهیل خندید و چیزی نگفت، فاطمه دوباره گفت: سهیل، تو و کربال؟! سهیل نفس پر حسرتی کشید و به آرومی از ته دل گفت:خودمم باورم نمیشه ... من و کربال؟! -ای بی وفا، بدون من میخوای بری؟ سهیل دستش رو روی صورت همسرش گذاشت و شروع کرد به نوازش کردنش و گفت: قول میدم یک روز چهارتایی با هم بریم ... این فقط ادای یک نذره فاطمه که از نوازش همسرش لذت میبرد نفس آرومی کشید و گفت: تو نذر میکنی و اون وقت خدا خودش با دستای خودش اسباب و وسایل ادای نذرتو جور میکنه؟!!!... عجیبه!!!... خاص شدی ها سهیل ... سهیل لبخندی زد و نفس عمیقی کشید، به علی کوچولو رو که روی تخت کنار فاطمه خوابیده بود نگاهی کرد و بعد هم در حالی که با انگشت اشارش صورت ظریف علی رو نوازش میکرد گفت: خاص نشدم، این زیارت مال من نیست، مال یک آدم خاصه ... فاطمه مشتاق گفت: یعنی چی؟ -یعنی میخوام نائب الزیاره یک آدم خاص بشم -کی؟ سهیل سرش رو باال آورد و با شیطنت گفت: این یک رازه فاطمه ابرویی باال انداخت و گفت:اون آدم هر کی که هست خیلی خاصه که خدا اینجوری زیارتش رو جور کرد ... یک کاروان بخواد بره کربال، بعد آقای اصالنی هم پول دستش بیاد و ثبت نام کنن، یکهو یک هفته مونده به رفتن، آقای اصالنی مریض بشه و نتونه بره، هیچ کس هم نتونه به جای خودش بفرسته، بعد تو همون زمان یک پول گنده از یکی از باغدارا به دستت برسه، بعد حاال یکهو آقای اصالنی و خانم بچهاش بیان دیدن علی، همین جوری از دهنش بپره که همچین اتفاقی افتاده، تو بگی پاسپورتت رو گم کردی واال میرفتی بعد یکهو پاسپورتت از تو کشوی کمد پیدا بشه و اسم بنویسی و تایید بشی و حاالم فردا بخوای بری!!! باور میکنم که همه اینها کار یک نفر بیشتر نیست ... خودامام حسین دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662