💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
💙💙🍃
💙🍃
🍃
🍃سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت دختری بنام #نیلوفر
💟 با عنوان : #من_و_شیوا_و_سراب...!
💙 قسمت سوم
میثم گفت دانشجوی رشته برقه و همین روزا مهندس می شه...
میثم« ما رو به یه پیتزا فروشی دعوت کرد.
گفت دانشجوی رشته برقه و همین روزا مهندس می شه.
هنوز نمی شد فهمید میثم کدوم مارو بیشتر پسندیده اما قلبم می گفت من رو!فقط من رو می خواد.😍
قلبم درست می گفت.میثم توی یه فرصت مناسب شماره تلفنش رو بهم داد و این شروع بیچارگی من بود.😔
»میثم« ازم خواست چیزی از این موضوع به شیوا نگم و تاکید زیادی روی این موضوع داشت، اما مگه می شد؟
من از شادی می خواستم همه دنیا رو خبر کنم! بی خبر از اونکه این شادی، چه پایان غمباری به دنبال داره.😞
خلاصه هرطور بود، دندون روی جگر گذاشتم و با اینکه شیوا، هم دخترعموم بود و هم صمیمی ترین دوستم، کوچکترین اشاره ای به موضوع میثم نکردم و دوستی ما به همین ترتیب ادامه پیدا کرد.
رابطه م با شیوا هر روز کمتر از قبل می شد. دیگه فقط گاه گداری باهم می رفتیم دانشگاه و برمی گشتیم. رابطه مون تقریبا فقط خلاصه شد به کلاس و دانشگاه.
یه روز که به اصرار شیوا برای درس خوندن به خونه عموم رفته بودم، وقتی برای اوردن چای رفته بود آشپزخونه، کتابی توی کتابخونه ش توجهم رو جلب کرد.
وقتی اون کتاب رو برداشتم، توی ورق های اون چیز عجیبی دیدم.💥
خدای من... عکس پشت نویسی کرده میثم!😱
با همون کلمات آشنا و همون جملاتی که پشت عکس دیگه ای برای من هم سرهم کرده بود.
تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره. میثم در یک آن هر دوی ما رو فریب داده و با نیرنگ به انحراف کشونده بود.
😔تازه علت رفتارهای شیوا رو می فهمیدم. اون هم به اندازه من رابطه ش باهام سرد شده بود. حتی گاهی سرکلاس نمی اومد. ازم می خواست به خانواده ش چیزی نگم.
وقتی شیوا به اتاق برگشت، عکسی رو که پیش من بود و برام اونقدر ارزش داشت، از کیفم دراوردم و نشونش دادم. 😥اولش باور نمی کرد ولی وقتی هر دو عکس رو دید و حرفامو شنید، منو متهم کرد که میثم رو ازش دزدیدم!
💙 ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
💙🍃
🍃💙🍃🍃
💙🍃💙🍃🍃🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
🌹السلام علیک یا جعفر الصادق🌹
دوباره هیزم و آتش دوباره فاجعه ای
دوباره ضربه ی سنگین دست و اقعه ای
چقدر مردم پست مدینه نامردند
دوباره هر دو سر کوچه را قرق کردند
ببین که آخر عمری چه بر سرت آمد
صدای ناله ی جان سوز مادرت آمد
مگر نه اینکه شما را دوان دوان بردند؟
دوان دوان نه که حتی کشان کشان بردند
مگر نه اینکه زدند ریسمان به بازویت ؟
مگر نه اینکه فکندند شعله در کویت؟
مگر نه اینکه شما بین کوچه افتادی ؟
به یاد مادر پهلو شکسته افتادی؟
بناست کوچه و بازار بی عبابروی
بناست دیدن یک قوم بی حیا بروی
بناست تا که مدینه ادا کند دین ات
بناست پای برهنه کجاست نعلین ات؟
بناست تا که نشیند به مرکبی لجنی
ولی تو پای پیاده نفس نفس بزنی
چقدر همسفر بد دهان عذابت داد
چقدر تهمت و زخم زبان عذابت داد
چه خوب شد پس در همسرت نیامده بود
میان کوچه پی ات دخترت نیامده بود
چه خوب شد در خانه نداشت مسماری
نبود لکه ی خونی به روی دیواری
💯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آیا گناه کبیره پاک میشود
🌸🍃 گناه کبیره گناهی است که در قرآن یا
روایات برای ارتکاب آن وعده عذاب داده
شده است.(ملاک های دیگری نیز برای کبیره
بودن گناه ذکرشده است)همچنین گناه صغیره
نیز با تکرار(اصرار بر آنها)به گناه کبیره
تبدیل می شود.
خداوند در قرآن وعده بخشش همه گناهان
را داده است. و برای این که ما مشمول این
فضل الهی بشویم این راه هایی دارد که
یکی از آن راه ها توبه می باشد،
1⃣ توبه در حق الله جبران گذشته (قضا)
2⃣ استغفار
3⃣ در حق الناس علاوه بر استغفار دادن
حق طرف مقابل تحصیل بر رضایت او
می باشد.🌸🍃
ــــــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــــــ
ادرس کانال در #پیام_رسان_ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_چهارم
صداي حسین بلند شد: سلام، کسی خونه نیست؟جواب ندادم. از دستش ناراحت بودم. لحظه اى بعد، چراغ اتاق روشن شد. حسین از آستانۀ در نگاهم کرد: چرا چراغو روشن نکردى؟ناراحت جواب دادم: دلم نمى خواست.کیفش را گوشه اى گذاشت و روى تخت کنارم نشست: بداخلاق خانوم، چرا ناراحتى؟اشک هایم بى اختیار روى گونه هایم روان شد: همه اش تقصیر توست! لجباز، یک دنده... اصلا به حرف گوش نمى دى!حسین خندید. روى گونه هایش موقع خنده، چال مى افتاد و دل مرا مى لرزاند. صدایش مهربان بلند شد:- تو هنوز درگیر حرفهاى دکتر احدى هستى؟ بابا نگران نباش، اگه من به حرف اون گوش مى دادم، الان تو بیمارستان بودم، از همون موقع که متوجه شدم آلوده مواد شیمیایى هستم، این دکتر احدى هى مى گفت تو باید بسترى بشى، باید اعزام بشى خارج، باید بخوابى عملت کنن،... ول کن مهتاب، انقدر ناراحت نباش، هیچى نمى شه، من هم هیچ جا نمى روم.
با گریه گفتم: تمام طلاهام رو مى فروشم... حسین دستش را زیر چانه ام گذاشت و وادارم کرد نگاهش کنم.- عروسک! بحث پولش نیست، من بیمه هستم، هزینه اعزام به خارج و بیمارستان و همه چیز رو هم بنیاد تامین مى کنه، موضوع اینه که به نظر خودم حالم خوبه، تو کنارم هستى و همین بهترین دارو براى منه، دلم نمى خواد از کنار توجنب بخورم، فهمیدى؟ بعد لباسش را در آورد و با خنده ادامه داد: اگه بداخلاقى کنى خبر خوب رو بهت نمى دم ها!با دستمال اشک هایم را پاك کردم: چه خبرى؟ حسین کیفش را باز کرد و پاکت سفید رنگى به طرفم دراز کرد. پاکت را گرفتم، کارت زیبایى درونش بود. داخل کارت چند جمله زیبا نوشته بودند. کارت دعوت به عروسى على و سحر بود. کارت را بستم و بى حوصله روى تخت انداختم:این خبر خوبت بود؟
- آره، اگه مى دونستى چقدر نگران ازدواج نکردن على بودم، درك مى کردى.صحبتمان را صداى ممتد زنگ در، قطع کرد. حسین به طرف آیفون دوید. صدایش را مى شنیدم که با کسى صحبت مى کرد.- سلام، قربونت، آره تازه آمدم. خوب بیا بالا، باشه بهش مى گم. یا على!بعد به اتاق برگشت: مهتاب، برادرت بود. آمده دنبالمون بریم آتیش بازى.با حرص گفتم: من نمى آم.حسین خم شد و گونه هایم را بوسید: پاشو، عزیزم. از زندگى ات باید استفاده کنى، قدر این فرصت ها را باید دونست.متعجب نگاهش کردم: مگه تو مى خواى برى پایین؟حسین بلوزش را پوشید: خوب آره، مگه تو نمى آى؟مثل گرگ زخمى به طرفش هجوم بردم: تو بى خود مى کنى، یادت رفته دکتر احدى چى گفت؟ حالا مى خواى برى توى بوى دود و هوایى که پر از خاکستره؟ ال یادت رفت به چه حالى افتادى؟حسین دستانم را گرفت و به طرف لبانش برد:- تبارك الله احسن الخالقین، این چشمها چه رنگى ان آخر؟ تو مى دونى که با این قیافه منو دیوونه مى کنى؟ ابروهاتوانگار با قلم مو نقاشى کردن، ولى چشماى درشتتو با چه رنگى، رنگ زدن؟ کدوم دستى گوشه هاى چشمات رو به طرف بالا کشیده؟ اون لبهاى کوچولو و سرخ رو کى قرمز کرده؟ اون دماغ خوشگلت رو کى انقدر ظریف و متناسب، طراحى کرده؟ هان؟
چشمانم پر از اشک شد: حسین، به همون خدایى که مى پرستى قسم، اگه برى پایین... اگه برى پایین... حسین خندید: ببین خدا چه قدر بخشنده است؟ یادت نمى آد چه تهدیدى مى خواستى بکنى!دوباره اشک هایم سرازیر شد. صداى زنگ پى در پى بلند شد. حسین با عجله رفت، صدایش را مى شنیدم: الان مى آییم،مهتاب هنوز آماده نیست، خوب بفرمائید تو، باشه، چشم!صداى دلجویانه اش را شنیدم: عزیزم، حیف اون چشمها نیست؟ باشه، من قول مى دم فقط یک گوشه وایستم و نگاه کنم، قول مردونه! سهیل اینا پایین منتظرن، زشته.با بى میلى لباس پوشیدم و روسرى ام را محکم گره زدم. حسین دم در ورودى منتظر ایستاده بود. تهدید گرانه گفتم: قول دادى ها! زود هم برمى گردیم.حسین دستش را بالا برد و محکم گفت: اطاعت!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
💙💙🍃
💙🍃
🍃
🍃سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت دختری بنام #نیلوفر
💟 با عنوان : #من_و_شیوا_و_سراب...!
💙 قسمت چهارم
😥اولش باور نمی کرد ولی وقتی هر دو عکس رو دید و حرفامو شنید، منو متهم کرد که میثم رو ازش دزدیدم!
😞اون روز با مشاجره خونه عموم رو ترک کردم و این نقطه پایانی بر دوستی من و شیوا بود.
وقتی به خونه رسیدم با حالی نزار به میثم زنگ زدم. اولش همه چیز رو انکار کرد ولی وقتی دید انکار فایده نداره، خنده ای کرد و با وقاحت تمام گفت:»
حالا لابد یه بساط گریه و زاری هم با »اون یکی« داریم.
میثم به من و شیوا به چشم یک شئ، به چشم »اون یکی« و»این یکی« و خدا می دونه »چندتا یکی« دیگه نگاه می کرد.😰
😈میثم با بی وجدانی گفت: »تو و شیوا، هردوتون بزرگ و عاقلید. بچه نیسیتید که مدعی گول خوردن بشید.
حالا هم که فهمیدم بچه اید و جنبه ندارید، فکر می کنم دیگه کاری با هم نداریم. پس خداحافظ.
« به همین سادگی! چه آینده رنگینی که برام نساخته بود. چه قولایی که نداده بود. می گفت می ریم کانادا و اونجا زندگی خوبی با هم خواهیم داشت و حالا به همین سادگی خداحافظی می کرد و کاخ آرزوهامو از هم می پاشید.😞
حالا صبا خانم، شما اگه جای من بودین چه می کردین؟ آیا همین تصمیم رو نمی گرفتین؟
😨« با تعجب گفتم: »کدوم تصمیم؟« نیلوفر چند ثانیه ای مکث کرد و گفت: »خودکشی! تصمیم گرفتم خودم رو بکشم...💥
💙 ادامه دارد⬅️⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
💙🍃
🍃💙🍃🍃
💙🍃💙🍃🍃🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
#متن
💢........سحر و جادو.......💢
👈يكي از هفت گناه نابود كننده
⭕️ سحر و جادوست ⭕️
✅سحر حقيقت دارد ،
🍁باعث مرگ می شود و
🍁 انسان را مریض می کند و
🍁 قدرت همبستری را از بین می برد،
🍁 در میان زوجین جدایی می افكند و
🍁 میان افراد جامعه اختلاف ایجاد می كند
👈در حديثي صحيح از بخاري منقول است که
👈 لبید بن الاصم یهودی از قبیله بنی زریق پیامبر را سحر نمود،
👈 از اثر سحرش پیامبرگرامی مریض شدندبه حدی که کاری را که انجام نداده بود تصورمی کرد که انجام داده است
👈سوره های (سورهء فلق و ناس ) برای گشودن سحر پیامبر نازل شدو خداوند او را شفا داد.
👈گشودن سحر کار خطرناکی است افراد کمی قادر به انجام آن هستند ودر این میان کسانی هستند که صلاحیت این کارا ندارند
👈 وبا حیله گری مکر وفریب “ مال حرام را جمع آوری می کنند
👈وسر انجام خود را به هلاکت می اندازند
🌹🌹🌹🕊🕊🕊
🌹در حدیث صحیحی از پیامبر ﷺ
وارد شده که ایشان فرمودند:
👈 «کسی که نزد جادوگری برود و در مورد چیزی از او سئوال کند، نماز چهل شب او قبول نمی شود».
🌹و همچنین پیامبر ﷺ فرمودند:
👈 «کسی که نزد جادوگر و یا کاهنی برود و آنچه که می گوید را تصدیق کند، به آنچه که بر محمد ﷺ نازل شده کفر کرده است»
#نشر_صدقه_جاریست
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍏داستان کوتاه
🍱 سلف سرویس
"امت فاکس" نویسنده و فیلسوف معاصر ایرلندی در اولین سفر خود به آمریکا برای صرف غذا به رستورانی رفت.
او در گوشهای به انتظار پیشخدمت نشست، اما کسی به او توجه نمیکرد. از همه بدتر افرادی که بعد از او وارد شده بودند همگی مشغول خوردن بودند!
پس از چند دقیقه با ناراحتی از مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود پرسید: من ۲۰ دقیقه است که اینجا نشستهام، چرا پیشخدمت به من توجه نمیکند؟ درحالی که همه مشغول خوردن هستند و من درانتظار نشستهام؟
🍱
مرد پاسخ داد: اینجا سلفِ سرویس است؛ به انتهای رستوران بروید و هرچه میخواهید در سینی بگذارید، پول آن را بپردازید و غذایتان را میل کنید...
"امت فاکس" بعدها دراین خصوص نوشت: احساس حماقت میکردم؛ وقتی غذا را روی میز گذاشتم ناگهان به ذهنم رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است.
🍱
همه نوع رخداد، فرصت، موقعیت، شادی و غم در برابر ما قرار دارد. درحالی که اغلب ما بیحرکت روی صندلی خود چسبیدهایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شدهایم که او چرا سهم بیشتری دارد! ولی به ذهنمان نمیرسد از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است و برداریم.
🍥🍒 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷به رسم ادبــ🍃
روز خود را با #سلام به تو آغاز میکنم
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
بزرگترین اجتماع مُحبین حضرت زهرا‹س›👇
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
🌟روزی لقمان به فرزندش گفت:
«از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدمهایی که دوست نداری و از آنان بدت میآید پیاز قرار بده!»
روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و لقمان گفت:
«هرجا که میروی این کیسه را با خود حمل کن!»
فرزنش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت میکند.
🌟لقمان پاسخ داد :
«این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری.
این کینه، قلب و دلت را فاسد میکند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد...!»
↶به ما بپیوندیدکانال داستان و رمان مذهبی
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشو
👇🌹👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃