《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت چهل وپنجم
😔تمام اتاق ها خبر دار شدن و اومدن بالا سرِمون من از شدت عصبانیت دستام میلرزید اونم خیلی ترسیده بود از عکس العملِ من جلویِ سرپرستا سعی میکرد خودشو کنترل کنه که خطاها گردن من بیفته همه شگفت زده شده بودن از حرکتِ من که چطور این اندازه عصبی شدم که دست رو هم اتاقیم بلند کردم. اون شب کسی کارِمون نداشت اما سرپرست گزارش دعوامون رو رد کرده بود و فرداش از دفتر مدرسه صدامون زدن مدیر با عصبانیت ازمون سوال میکرد که دلیل دعوامون چی بوده کژال سرش پایین بود و چیزی نمیگفت این کارِش باعث شد دلم به حالش بسوزه و منم دلیل اصلی دعوامون رو اونجا نتونستم بگم، میگفتم شاید این کارِ من یه رحمت و محبتی تو دلش انداخت و بعدا فکرش اصلاح بشه، اونجا تقریبا همه خطاها رو برعهده گرفتم و گفتم مسئله خصوصی بوده و من زود از کوره در میرم همیشه و همینجا از کژال عذر خواهی میکنم اما اگه اتاق هامون از هم جدا باشه بهتره تا دیگه ازین اتفاقا نیفته کژال از تعجب سرش رو بلند کرد. اینارو که شنید و فهمید بخاطرِ اونه، چشماش از اشک شوقی زد مدیر رو سرم داد زد و گفت ملکی! تا به حال کسی مثل تو زبون باز و زبون دراز ندیدم! مگه ما مسخره دست توایم که اینطور خوابگاه رو بهم ریختی؟ درسته شاگرد زرنگی و معلما دوسِت دارن اما دلیل نمیشه هر غلطی دلت خواست بکنی! الانم گردنتو خورد کن برو پایین تا تکلیفت رو معلوم کنم
😔تهدیدش رو جدی نگرفتم و هیچ دفاعی هم از خودم نکردم چون میدونستم الان هرچی بگم فقط حرف هدر دادنه، وقتی پایین میومدم کژال چند باری خواست بیاد پیشم اما خیلی تو خودم بودم روش نشد همون شب تو خوابگاه صدام زدن که تلفن داری وقتی رفتم بابام بود سلام کردم گفت سلام و دردِ بی درمان! سلام و سرطان سلام! وسایلاتو امشب جمع کن فردا میام دنبالت از مدرسه اخراجی!
😳یاالله چی شده چرا بابام اینطور میگه!! دست و پام شل شد نشستم رو صندلی بابا هم پشت تلفن میگفت الان برام قهرمان شدی؟ چی درخورِت دادن که هار شدی؟ چی تو فکرت خوندن؟ کجا درسِت میدن که اینطور جرئت پیدا کردی دست رو دختر مردم بلند میکنی؟ بابا داد میزد میگفت چیزی بگو ببینم؟ فردا میام دنبالت تو لیاقت اونجا رو نداری! بعد گوشی رو قطع کرد
😔میدونستم اگه بیاد شر به پا میکنه چون اصلا بابا متوجه بحث نبود و فکرش جایی رفته بود که خودش همیشه از اونجا نگران بود سرپرست اومد کنارم گفت چیشده؟ براش توضیح دادم گفت نترس اخراج نمیشی همه میدونن یکم تعلقات دینی داری واسه همین خانم مدیر ترسیده و می خواد بترسودنت که مبادا تو بچه ها آشوب به پا کنی باباتم بیاد من ازت دفاع میکنم اون شب روهم با استرس و نگرانی بسر بردم. فرداش سرِ کلاسا نمیتونستم تمرکز کنم منتظر بودم که بابام بیاد و صدام کنن زنگ فارسی بود که معاون اومد سراغم گفت اجازه فردوس ملکی رو بدین بیاد دفتر کارش داریم
😔 یاالله چه حالی داشتم میترسیدم بابام از شدت عصبانیت حرکتی انجام بده و اون مدیرو معاون ازم سواستفاده کنن همینم اتفاق افتاد وقتی رفتم تو و سلام کردم، بابا غضبناک نگام میکرد مدیر شروع کرد حرف زدن و خیلی قضیه رو بزرگ جلوه داد دقیقا اونام از چیزی میترسیدن که بابا میترسید اونجا جواب دادم گفتم شما اصلا نمیدونید جریان چیه و بزرگش کردین
😔 بابا با پشت دست کوبید تو دهنم جلو همه مدیرم تماشا میکرد و کیف میکرد تا زنگِ تفریح ، برام حرف زدن و اخطار دادن که تکرار نکنم وقتی اومدیم پایین، دمِ در بابا ازم عذرخواهی کرد گفت وقتی اون حرفو زدی عصبانی بود اگه اینکارو هم نمیکردم کلا مدیر ازت شاکی میشد و برات دردسر درست میکرد خیلی دلم شکست اما به بابا گفتم اشکال نداره بعد از این اتفاقات بود که یه شب کژال اومد پیشم اتاقامون رو جدا کرده بودن وقتی اومد چشماش پرِ اشک بود گفت خبر دارم بابات دعوات کرده و مدیر تهدیدت کرده تقصیرِ من بود بی احترامی کردم فقط من میفهمم چرا اونقد عصبانی شدی اگه میخوای تا به بابات زنگ بزنم و اینارو بهش بگم گفتم: براشون گفتم اما ترسِ اونا یه چیز دیگست بغلم کرد و گفت از تهِ دلت حلالم کن منم بخشیدمش و گفتم خدا کمکت کنه راه حق رو پیداکنی چون معلومه وجدانت بیداره. از اینجا به بعد با کژال مشکلی نداشتیم اما دیگه هیچوقت راجع به اون مسئله حرف نزدیم تا سال تموم شد و از هم خداحافظی کردیم الحمدلله بعدا شنیدم که خودش و خانوادش سر به راه حق سپردن
آخرین شبی که در اون خابگاه موندم، خاطراتم با فرزانه رو از نو مرور کردم و تا خودِ صبح گریه کردم؛ برای تعطیلات تابستان راهی خونه شدم نامادریم اون موقع حامله بود وقتی من برگشتم خونه، 40 روزی میشد که بچش رو به دنیا آورده بود یه دختر بامزه و شیرین که اسمش رو فرناز گذاشته بودن
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
🌹حکایت گنجشکی که با خدا قهربود🌹
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت.⭐️فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:⭐️می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.⭐️و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.⭐️ فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ...⭐️گنجشک هیچ نگفت ... و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.⭐️گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.⭐️تو همان را هم از من گرفتی.⭐️این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟⭐️لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟؟؟⭐️و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ...⭐️سکوتی در عرش طنین انداخت.⭐️فرشتگان همه سر به زیر انداختند.⭐️خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود.⭐️باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.⭐️آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.⭐️گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود...⭐️خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!⭐️اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...⭐️های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...قرآن کریم / سوره بقره / آیه 216چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانی.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸روزتون قشنگـــــــ🌸
🌸دلتون شـاد شـاد🌸
🌸عاقبتتون بـخیر 🌸
#آخر_هفتهتون_زیبا🌸🍃🌸
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_بیستوهشت
داشتم از درد به خودم میپیچیدم خانوم دکتره همونطور که داشت به من میرسید با نوشینم دعوا میکرد
در باز شدو کامران و علی با عجله اومدن تو
پرستاری که اونجا بود بهشون اشاره کرد که بیرون باشن
-همسرشم
-شما باشین ولی اون اقا برن بیرون
علی رفت بیرون
کامران اومد طرفم و دستمو گرفت
-چی شدی بهار؟خوبی؟
با گریه سرمو تکون دادم
برگشت طرف نوشین که داشت بامن اشک میریخت
-چی شد نوشین؟چرا حالش بد شد؟
-هیچی داشت میدویید دنبال من یهویی حالش بد شد
کامران با عصبانیت گفت
-خاک توسرت داشتین گرگم به هوا بازی میکردین؟یعنی با اون عقلت نمیفهمی زن حامله نباید بدوهه
نوشین هق هقش بیشتر شد
با گریه گفتم
-تقصیر نوشین نیست ولش کن
-خیلی خر به خدا بهار
بعدم با ناراحتی اتاق و ترک کرد
با بهت به رفتنش نگاه میکرد گریم بند اومده بود
رو به نوشین گفتم
-این چرا اینجوری کرد؟
با هق هق گفت
-دیوانست
زدم زیر خنده که دکتره و پرستاره با بهت نگام کردن
-خانوم دکتر تعجب نکنید اینم مثل اون شوهر روانیش دیوانس
دکتره لبخندی زدو سرشو تکرن داد..
به نوشین که داشت اشکاش و پاک میکرد نگاه کردم قیافش عینهو دلقکا شده بود نوک بینیش قرمز شده بود چشاشم به خاطر گریه باد کرده بود اه اه چقد این بشر لوسه با دوقطره اشکی که ریخت نگاه قیافش با سوال دکتر از مسخره کردن نوشین بیرون اومدم -بله؟ -چند سالته؟ -15 واسه بار دوم پرستار و دکتر با بهت نگام کردن سرمو انداختم پایین و با انگشتام مشغول بازی شدم -چرا اینقدر زود ازدواج کردی -واسه یه سری مسائل شخصی -میدونی که تو این دوران حاملگی خطرناکه سرمو تکون دادم -شوهرت چند سالشه؟ من چی میدونم کامران چندسالشه با توجه به قیافش گفتم -29 -چیییییییییییی؟ ای زهرمار گوشمو پاره کردی اصلا به توچه که ما چندسالمونه -کی ازدواج کردین پوفی کشیدم و چپ چپ نگاش کردم که حساب کار دستش اومد -خوب خانوم تو این سن حاملگی برای شما خیلی خطرناکه شما هر یه ماه یه بار برای سلامت خودتون و بچه باید بیاین اینجا سرمو تکون دادم -باشه دکتر و پرستاره که رفتن بیرون علی و کامران هجوم اوردن تو کامران با من حرف نمیزدو نوشینم با علی نوشین اخماش حسابی توهم بود طوری که نه تنها علی بلکه منم میترسیدم باهاش حرف بزنم بعد اینکه سرمم تموم شد نوشین کمکم کرد بلند بشم و شالم و درست کنم با کمک نوشین راه میرفتم هنوزم یکم درد داشتم ولی خداروشکر واسه بچه اتفاقی نیوفتاده بود رفتم طرف ماشین کامران که نوشین دستمو گرفت برگشتم طرفش با اخم گفت -خودم اوردمت خودمم میبرمت بیا سوار شو کامران داشت با چشای گرد شده نوشین و نگاه میکرد از حالت کامران خندم گرفت راه افتادم طرف ماشین نوشین تا نشستم نوشین گازشو گرفت و زد زیر خنده دستشو اورد بالا و -بزن لایک و زدم لایکو -دیوونه این چه حالتی بود که گرفتی بودی من جای علی شلوارم و خیس کردم -حقشه بچه پروو تا اون باشه واسه من تکلیف نکنه توراه یه عالمه مسخره بازی کردیم و خندیدیم پشت چراغ قرمز واستاده بودیم که یک دختر کوچولو که بالباس مهد داشت راه میرفت و دست باباش و گرفته بود دیدیم با خودم گفتم چقد شبیه بارانه وقتی دخترک سرشو به سمت خیابون برگردوند فهمیدم خود بارانه با عجله در ماشین و باز کردمو پریدم بیرون به سمت باران پر کشیدم به نوشینم که داشت اسمم و صدا میزد توجهی نکردم -بارااااااااااااان باران و اون مرده برگشتن طرفم وای خدای من اینکه بابا بود ولی چرا اینقه شکسته و پیر شده بود باران با دیدن من دویید طرفم و گفتم -اجییییییییییییییی بهاررررررررررررررر نشستم رو زمین و تو بغلم گرفتمش و غرق بوسه کردمش وقتی که به اندازه کافی دلتنگیم برطرف شد رفتم طرف بابا با شوق بغلم کرد تو بغلش گریه میکردم و بابا میکردم دست بابا رو گرفتم و بوسید -قربونت برم چرا اینقده پیر شدی بابا لبخندی زد و هیچی نگفت همون موقع صدای نوشین و شنیدم برگشتم طرفش و اشکام و پاک کردمو با ذوق گفتم -نوشین بابا و خواهرم نوشین با لبخند جلو اومد و سلام داد رو دوتا پاش نشست و رو به روی بهار قرار گرفت 0وای چه خانوم خوشگلی،اسمت چیه عزیزم باران با شیرین زبونیش دستشو دراز کردو گفت -اسمم بارانه خواهره اجی بهارم به این حرفش هرسه تامون خندیدیم نوشین دستشو فشار داد و گفت -منم نوشینم خانوم خوشگله دوست ابجی بهار -خوشبختم بعدم اومد طرف من که بغلش کنم تا خواست بغلش کنم نوشین داد زد -نهههههههههه ازین حرکتش صاف واستادم همه با بهت نگاش میکردیم که سرشو انداخت پایینه و اروم گفت -واست خطرناکه بهار تازه منظورش و فهمیدم بابا با نگرانی گفت -مگه بهار چش شده؟حالت خوبه دخترم؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_بیستونه
بابا همینطوری با نگرانی سوال میپرسید که نوشن گفت -اقای شفقی به خدا چیزیش نیست فقط -فقط چی؟ نوشین لبخندی به بابا زد و گفت -فقط قراره تا چند وقت دیگه شما بابابزرگ بشین بابا برگشت با بهت نگام کرد از خجالت سرمو انداختم پایین باران با خوشحالی بالا پایین میپرید و اخجون اخجون میگرد دیدم بابا هیچی نمیگه سرمو برگردوندم طرفش که یه قطره اشک از چشاش افتاد پایین سریع رفتم تو بغلش -من و ببخش دخترم من و ببخش میدونم بدبختت کردم ای کاش میمردم و همچین روزی نمیدیدم سریع دستمو گذاشتم رو لبش و گفتم -این حرف نزنین بابا کامران مرد خوبیه من تا حالا ازش بدی ندیدم من باهاش خوشبختم،تا چند وقته دیگم که این کوچولو بیاد خوشبخت تر میشم بابا هیچی نگفت و پیشونیم و بوسید گوشیم زنگ خورد کامران بود با وحشت برگشتم طرف نوشین -کامرانه نوشین با خونسردی گفت -خوب باشه جواب نده -هاااااا؟ -میگم مگه باهاش قهر نبودی الانم جواب نده زدم توسرش و گفتم -خر خدا من قهر نبودم اون قهر بود -حالا هرچی بیخیال جواب نده تا داداش نوشینت و داری غم نداری بعدم رو کرد به بابا و گفت -اقای شفقی سوار شین میرسونمتون -نه دخترم دیگه چیزی نمونده -تعارف نکنید بفرمایید بابا بالاخره بعذهزار تا خواهش قبول کرد -بهار؟ -جانم بابا؟ -چند ماهته؟ با لبخند گفتم -دوماه و4 روز بابا لبخندی زدو سرشو برگردوند و به جلو خیره شد من و بهار عقب نشسته بوذیم و باهمدیگه حرف میزدیم دلم واسه این جیگمیلی تنگ شده بود
گوشی نوشین زنگ خورد از اینه بهم نگاه کرد و گوشی و تو هوا تکون داد -اقاتونن با ترس بهش نگاه کردم بابا برگشت طرفم و با نگرانی بهم گفت -دخترم واست درد سر نشه -نه بابا جون نگران نباشین اما خودم به حرف خودم اطمینان نداشتم -چیه؟ - -اومدیم دور دور -
-اتفاقا خیلیم براش خوبه بمونه تو خونه از تنهایی بپوسه - -خوب بابا حوصلت و ندارم - - خوش گذاشت هنوز نوشین قطع نکرده بود که باران با صدای بلندی رو بهم گفت -ابجی بهار با این حرفش سریع دستمو گذاشتم رو دهنش - نوشین با تاسف از توی اینه بهم خیره شد و سرشو تکون داد - -کی کی بود؟ -اره بچتون یه چندماه زودتر به دنیا اومده ماشاالله عجب بچه تواناییم هس چه سریع حرف زدن یاد گرفته دیگه اشکم داشت از ترس درمیومد - -زهرمار چرا هوار میکشی؟درست حرف بزن!بچه از کدوم گوری اوردم فقط صدای داد کامران از پشت گوشی میومد -کامران بهت دارم میگم صداتو بیار پایین - -خوب خوب تو خفه شو مام الان میایم - نوشین قطع کرد -چی میگفت نوشین سرشو برگردوند طرف باران و گفت -گند زدی خاله جون بعدم رو به من گفت -خیلی شاکی بود فکر کنم فهمید بذار زنگ بزنم علی -الو علی؟ - -فعلا ول کن !تو الان پیش کامرانی؟ - -کامران الان خونست؟ - -ببین سریع برو خونه بهار اینا - -بعد واست توضیح میدم فقط سریع برو اروم اروم اشک میریختم باران-ابجی جونم چرا گریه میکنی؟ بااین حرفش همه برگشت طرف من بابا-دخترم بازم واست دردسر درست کردم جواب بنفشه رو چی بدم ؟قول داده بودم ازتون مراقبت کنم حالا چه خاکی تو سرم بریزم سعی کردم به خودم مسلط بشم -بابا نگران نباشین به خاطر بچم که باشه دستش روم بلند نمیکنه فقط هوار میکشه بعدم سعی کردم لبخند بزنم نوشین-راست میگه این کامران فقز قپی (بچه ها نمیدونم درست نوشتم یا نه)میاد وگرنه ادم همچین کارایی نیست بابا شون و سرکوچه پیاده کردیم چقدر دلم واسه این محل تنگ شده بود سریع اومدم جلو نشستم تو اخرین لحظه نگاه نگران بابا رو رو خودم حس کردم -نوشین چیکار کنم؟ دستمو گرفت و داد زد -چرا اینقده سرذی تو؟ببین اصلا به روی خودت نیا همش انکار کن اوکی؟ فقط سرمو تکون دادم و پوست لبمو میکندم -نکن بابا پدرشو در اوردی جلوی در خونه با استرس از ماشین پیاده شدم نوشین دستمو گرفت و گفت -بیا مادر جان من و بابات پشتتیم از هیچی نترس لبخندی زدمو وسعی کردم اعتماد به نفسم و جمع کنم نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو نوشین دستمو گرفته بود و من و دنبال خودش میکشوند تا رفتیم تو کامران روی مبل نشسته بودو با چشمای سرخ شده داشت سیگار میکشید که با ورود ما نگاشو طرف ما برگردوند و خونسر نگامون میکرد با ترس سلام دادم و سرم و انداختم پایین ولی سنگینی نگاشو رو خودم حس میکردم نوشین دستمو و فشار داد یعنی اینکه به خودت مسلط باش نوشین-بیا برو لباسات و عوض کن دیگه بهش نگاه کردم که چشاشو باز و بسته کرد دسته کیفمو و تو دستم فشردم و از جلوی کامرا رد شدم که با صداشم قلبم اومد تو حلقم -واستااااااااااا واستادم ولس برنگشتم اومد جلوم واستادو گفت -کجا بودی؟ به یقش خیره شده بودم اروم گفتم -با نوشین رفتیم تو شهر یه دوری بزنیم -به من نگاه کردم به حرفش گوش ندادم که داد زد -میگم به من نگاه کن از دادش چشامو بستم و بهش نگاه کردم -با اجازه کی رفتی ؟ اروم گفتم -ببخشید دستشو اورد بالا و محکم خوابوند تو
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍎داستان کوتاه
در اساطیر یونان باستان، از شخصیتی افسانه اي به نام پروکروستس نام برده شده است؛ او همه مسافرانی که قصد ورود به آتن را داشتند، روی تختی می خواباند و اگر مسافری، کوتاه تر از اندازه تخت بود، آنقدر او را می کشید تا اندازه شود یا اگر هم بلندتر بود پاها یا دستهایش را قطع می کرد. از نظر پروکروستس تنها اشخاصی درست و کامل بودند که به اندازه تخت او بودند!
داستان این تخت داستان هر روز زندگی ماست...
در حقیقت تک تک ما آدم ها
که خود را جزو افراد روشن و باسواد می دانیم، دیگران را با تخت پروکروستس خود می سنجیم. تختی که ابعادش اعتقاد، باور، ثروت، قدرت، زیبایی و... است!
اگر فردی در این چهارچوب قرار نگیرد
نه تنها باعث افتخار نیست ، بلکه ما به عنوان یک آدم بازنده، بی عرضه و بی کفایت به او نگاه می کنیم ؛
و آنقدر او را می کشیم یا له می کنیم، تا از اندازه و فرم واقعی خودش خارج شود و طبق سلیقه و قضاوت ما شود.
آنگاه که چیزی از خود واقعی اش نماند، تازه به او افتخار می کنیم.
داستان آن تخت، روایت قالب های ذهنی و پیش داوری های ماست...
♦️🗯 @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش
و مشکلاتمان را آسان کن
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی
الهی آمین
شبتون بخیر🌙
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
صبح جمعتون تون بخیر
به یمن طلوعی تازه
آرزو میکنم
هرچه صفای دل,☘
سلامت تن
لبخند, عشق پاک,
و آرزوهای زیباست
از آن شما مهربانان باشد 🌺
@Dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت چهل وپنجم 😔تمام اتاق ها خبر دار شدن و اومدن بالا سرِمون
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت چهل وششم
🔻بابا بهم پیشنهاد داد تا برای دبیرستان برگردم شهرستان خودمون اما قبول نکردم در آزمون مدارسِ خاص شرکت کردم و با کسب مقام دوم استانی قبول شدم؛ رفتنم به دبیرستان همراه با شروع موجِ جدیدی از مسائل و مشکلات بود از یه طرف به دوری و غریبی عادت کرده بودم و از طرف دیگه هم تازه داشتم یاد میگرفتم که چطور دنبال علایق و افکارم بیفتم و چه شرایطی رو باید طی کنم و میدونستم این شرایط در مرکزِ استان برام مهیا شده کم کم
👌واسه همین تمام سعیِ خودمو کردم تا بابا برم نگردونه پیشِ خودشون، خونه ی عموم آخرِ هفته ها اغلب با اصرار و تمنا دعوتم میکردن خونه خودشون تازه فهمیده بودم که الحمدلله عمو در فکر و عقیده شبیه بابا نیست و میدونست که منم مثل اون فکر میکنم اما چون در بین اقوام و فامیلامون این نوع طرز تفکر یک گناه و عیب و بزرگ محسوب میشد، عمو هم ترجیح داده بود تا حدودی پنهان کاری کنه دوتا از پسرعموهام و خواهرِشون ازمن بزرگتر بودن و اون یکی پسرعمومم یکی دوسال از من کوچتر بود. بچه های عمو دیندار و مودب بودن و وقتاییَم که من خونشون بودم پسراشون زیاد رفت و آمد نمیکردن که من معذب نشم اما این جَو خیلی پایدار نموند و بعد از چند ماه، متوجه علاقه ی فرهاد؛ پسر عمو بزرگم؛ به خودم شدم ، تا جایی منو تنها میدید فورا میخواست حرفی بزنه اما هیچوقت نزد. با نگاه هاش دزدکی دنبالم میکرد و کارایی میکرد که همه متوجه علاقش شده بودن مدتی به همین مِنوال گذشت. تهِ دل من اول چیزی نبود و توجه نمیکردم بهش تا اینکه یه شنبه صبحی خونشون بودم و عموم خونه نبود زن عمو به فرهاد سپرد منو با ماشینِ خودش برسونه مدرسه
💭احساس کردم زن عمو از خداش بود این شرایط پیش بیاد که فرهاد حرفِ دلش رو بهم بگه دلم می خواست خودم آژانس بگیرم و برم بهشونم گفتم اما زن عمو قبول نکرد منم روم نشد تکرار کنم که نکنه بهشون بر بخوره موقع سوار شدن خواستم عقب بشینم اما فرهاد گفت: تنهاییم زشته بری عقب بشینی درو همسایه فکرِ بد میکنن بیا جلو بشین بدون اینکه یک کلمه حرف بزنم رفتم جلو اینقد معذب بودم که تمام ماهیچه های بدنم سفت و منقبض شده بودن نگاه کردم فرهادم هول شده بود اینقد استرس داشت که موقع روشن کردن ماشین دستاش میلرزید سرِ خیابان اصلی که رسیدیم موقع دور زدن خوردیم به عقب یه ماشین فرهاد و راننده ی ماشین پیاده شدن، راننده خیلی عصبانی بود اول، اما دید ماشین خسارت زیادی ندیده آروم تر شد کمی جر و بحث کردن و آخر سر فرهاد هرچی پول تو جیب داشت بهش داد و راضیش کرد که شر به پا نکنه و بره.. وقتی اومد تو ماشین پرسیدم بخیر گذشت؟ گفت آره شکر خدا گفتم دیگه مواظب باش من عجله ای ندارم دیرم برسم مهم نیست
اینو که گفتم برگشت نگام کرد و گفت چشم فردوس خانمِ خودمون، اول بار بود اسمم رو از زبونش میشنیدم گفت فردوس! میدونی که تهِ دلم چیه و نمیتوتم بهت بگم بزار همینجا هرچی هست بگم از خجالت دستام سرد شد و آب تو دهنم خشک شد گفتم بفرما.
گفت میدونم سنت واسه ازدواج کمه و اختلاف سنیتم با من زیاده
اما به ازدواج با من فکر کن من نمیتونم ازت بگذرم از شنیدن این چنتا جمله تمام بدنم عرق کرد نتونستم یک کلام هم جوابش رو بدم گفت من هیچ عجله ای ندارم و نمی خوام الان بهم جواب بدی پس راحت باش و خودت رو اذیت نکن.. احساس قشنگ و تازه ای بود تو دلم نمیدونم چرا در یک چشم بهم زدن خودم رو اسیر حرفاش دیدم و فکر کردم باید همونی بشه که فرهاد میگه. الان که به اون صحنه فکر میکنم بیشتر معنی این کلام گهربار رسول الله صلی الله علیه و سلم رو درک میکنم که می فرماید: (ان من البیان لسحر) یعنی بعضی از حرف ها و سخنان سحر هستند. حرفای فرهاد اون روز تو ماشین انگار عقل و حواسم رو پوشونده بود و دلم فورا تسلیمش شد. وقتی به مدرسه رسیدم، موقع تشکر و خداحافظی دوباره صدام زد: فردوس! یادت نره چی بهت گفتم من نمیتونم ازت بگزذم دیگه خود دانی
لبخندی زدم و رفتم؛ اون روز کلا سرِ کلاس حواسم پرت بود با کسی هم در این باره حرفی نزدم دوهفته پشت سرهم خونه ی عمو نرفتم فرهاد 9 سالی ازمن بزرگتر بود خیلی خوش قیافه و متین و با وقار بود و شخصیت پخته و مردانه ای داشت طوری که بیشترِ فامیلامون خصوصا عمه بزرگم دوست داشتن بهش دختر بدن.. شغل و پول هم داشت. حافظِ 25جزء قرآن بود راضی به ازدواج با کسی نمیشد و خیلی در این مسئله وسواس به خرج داده بود خلاصه از شرایط یک مرد ایده آل چیزی کم نداشت.
😔تنها چیزی که وقتی بهش فکر میکردم ناامیدی وجودم رو میگرفت ؛ عقیدش بود که درست مثل بابا فکر میکرد و خیلی تعصبی بود خیلی با خودم کلنجار رفتم که درخواستش رو رد کنم اما مسئله این بود که اون از عقیده ی من خبر نداشت و نمیتونستم بهش بگم دو ماهِ کامل خونه عمو نرفتم و هر بار که میومدن دنبالم بهونه ای میاوردم که نرم
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت چهل وهفتم
تو اون دوماه که اونجا نمیرفتم و فرهادم چیزی نمیگفت، ذهنم تقریبا از آشفتگی و فکر کردن به حرفای اون روزش در اومده بود الله تعالی مسیر هدایتِ بیشتر رو برام فراهم کرد و در سال اول دبیرستانم تونستم با چند نفر آشنا بشم که هم فکرِ خودم بودن زینب یکی از دوستام بود که خودش توسط دامادشون هدایت پیدا کرده بود
هر هفته برمیگشت خونه و از دامادشون کتاب های دینی و کمیاب قرض میگرفت، میآورد مطالعه میکردیم و پس میدادیم نعمت بزرگ دیگه ای که الله تعالی نصیبم کرد، توفیق شاگردیِ استادی بود که من اون موقع شان و مقامش رو اونطور که حقش بود درک نمیکردم ایشون معلم همین مدرسه ای بود که توش درس میخوندم خیلی زود تشخیص دادم که آقای کامیاب یک داعی دین هست، چون همیشه یه ربع بیست دقیقه ی آخرِ کلاس رو به پند و نصیحت های دینی اختصاص میداد با اینکه این کار ربط چندانی هم به کتابی که درس میداد نداشت؛ بااینکه هر روز بیشتر از روز قبل به معلوماتم اضافه میشد، اما هنوز سوال های بی پاسخ زیادی تو ذهنم بود
🔸از تمام فرصت هایی که برام پیش می اومد برای رسیدن به جواب سوالام استفاده میکردم سرِکلاس، در راهرو و حیاطِ مدرسه و حتی گاها بعد از تعطیلی مدرسه تا سرِ خیابان دنبال آقای کامیاب میرفتم و تا سوارِ تاکسی میشدن کنارشون میموندم که به جوابم برسم از وقتی که وارد دبیرستان شده بودم روحیاتم بکلی عوض شده بود با چهار نفر از دوستام اکیپی تشکیل داده بودیم که مدیر و معاون مدرسه دائما از عجولی و شیطنتامون شاکی بودن
😁همیشه آخرِ کلاس مینشستیم و کلاس رو میزاشتیم رو سرِمون چون شاگردِ زرنگی بودم و شلوغیام توهین به کسی نبود و فقط جنبه ی شوخی داشت، معلما اعتراضی نمیکردن و خوششون میومد. سال داشت تموم میشد و واسه تعطیلات نوروز برگشتیم خونه خودم خبر نداشتم حرف افتاده بود دهنِ فامیل که عمه بزرگَم میخواد واسه پسرش خواستگاریم کنه ؛ پسرش فقط یک سال ازمن بزرگتر بود و من اون موقع پانزده سالم بود!!!
🔸از یه طرف خبر داشتم که عمه دلش می خواد دخترِشو به عقد فرهاد در بیاره فرهاد رو همه دوست داشتن چون واقعا دوست داشتنی و جذاب بود و خیلیای دیگه هم تو فامیل دوست داشتن دامادشون بشه با اینکه حرفای فرهاد رو فراموش کرده بودم اما با شنیدن این خبر بهم ریختم ، فرهادم شنیده بود که میخوان واسه پسرعمه م خواستگاریم کنن بی قرار شده بود. چند بار زنگ زد خونمون نتونستم باهاش حرف بزنم اما حرفاش رو شنیدم گفت من بیشتر از قبل رو حرفم هستم توهم اگه فکرات رو کردی و دوستم داری، باید جواب منفی به خونه عمه بدی
😔میدونستم اگه خواستگاری هم بکنن بابا هیچوقت به این زودیا راضی به ازدواجم نمیشه اما تو این مسئله میذاشت عهده ی خودم بهشون جواب بدم که خودش مقابل عمه نایسته، منم اگه جواب منفی میدادم عمه دنیا رو از حرف پر میکرد که دختره ی چشم سفیدِ نمک نشناس؛ اون همه ترو خشکش کردم و حواسم بهش بود، الان که بزرگ شده قدرنشناسی میکنه
جدا از جریان ِفرهاد، اصلا دلم نمی خواست عروسِ عمه بشم چون از جَوِ خونشون خوشم نمیومد و چون تو بچگی براشون زحمتایی داشتم، الان اگه قبول میکردم که عروسش بشم، فکر میکردن وظیفمه و قدرمو نمیدونستن. کارِ شب و روزم دعا کردن بود دعا میکردم خدا تو این موقعیت قرارم نده که جواب منفی بدم و ازم ناراحت بشن. الحمدلله که دعاهام قبول شد و رسما نیومدن خواستگاری منم اون مدت تونستم نارضایتیم نسبت به این وصلت رو با توجیهاتِ قابل قبولی به گوش عمه و دختراش برسونم و حرف و حدیث خوابید. بعدا فهمیدم که ازم دلخور شدن اما از خواستشون عقب نشینی نکردن فقط سکوت کردن تا درسم تموم بشه و پسرشونم کمی بزرگتر بشه اون موقع دست بکار بشن تعطیلات تموم شد و برگشتیم مدرسه. رفت و آمدهام به خونه عمو باز شروع شد. فرهاد کاری کرده بود که علناً همه از نیتش نسبت به من باخبر شده بودن. اما من هنوز نتونسته بودم خودم رو قانع کنم که باهاش زندگی کنم. چون میدونستم عقیدمون بهم نمیخوره
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
﷽
•
😔 #خواهر_بخدا....
🔻خواهر بخدا جلوه گری مثل سراب است
🔻خواهر بخدا زینت زن حفظ حجاب است
🔹بافسق و فجورو هوس وعشوه گری ها
🔹بین تو و معبود مداوم شکراب است
🔻خواهر بخدا روز قیامت شده نزدیک
🔻خواهر بخدا روز دگر روز حساب است
🔹آن روز که دست وسرو پایت شده ناطق
🔹لب ها و زبانت همه الکن ز جواب است
🔻آن روز که دوزخ شده بخشی ز عذابت
🔻شرم از رخ زینب بخدا کل عذاب است
🔹خواهر بخدا چادر مشکی زره توست
🔹زیبا و پر از نور و پر از بوی گلاب است
🔻با عائشه همرنگ شدن اوج هنرهاست
🔻با فاطمه همرنگ شدن راه ثواب است
@Dastanvpand
🌱🌱🌱🌺🌸🌺
سخنان حکیمانه #دیل_کارنگی
💚با دیگران بخند نه بر دیگران
🌧دیگران را همانگونه که هستند بپذیرید
💚برای رسیدن به آرامش باید دری آهنی
🌧بر روی گذشته وآینده کشید وتنها به زمان حال اندیشید
💚اگر می بینی کسی به روی تو لبخند نمی زند
🌧علت را در لبان فرو بسته ی خود جستجو کن
💚همواره دیگران را تشویق کنید.
🌧خطاهایشان را کوچک وکاری را که می خواهید انجام دهند آسان نشان دهید
💚هنر گوش دادن را فرا گیرید فرصتها گاهی به آهستگی در می زنند.
@Dastanvpand 🍏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بد گفتن سه حالت داره😊
❣ @Dastanvpand
#طنز_تلخ
🌟یه رفیق داشتم خارج کشور زندگی میکرد و کارشناس غذا بود. همش میگفت آدم نونخشک وطن رو بخوره ارزش داره تا مرغ کشور بیگانه!
یه روز اومد ایران و اومد خونه ما...
میوه گذاشتیم جلوش خورد دل درد گرفت و فهمید که روی میوهها پارافین میزنن.😕
گفت شام بخورم خوب میشم.
شام برنج هندی و قیمه گوشت برزیلی و مرغ هورمونی و ماست پالمدار خورد مسموم شد. 😑
داشتیم میبردیمش بیمارستان تو ترافیک گیر کردیم و توی آلودگی هوا تنگی نفس گرفت.
خلاصه رسیدیم درمانگاه گفتن ببرید بیمارستان امیر.
راه افتادیم و آدرس بلد نبودیم از مپ گوشی خواستیم کمک بگیریم که انقد سرعت نت پایین بود بالا نیومد. 😒😶
خلاصه رسیدیم بیمارستان و دکترا دگزا و استامینوفن دادن گفتن خوب میشه.
توی بیمارستان کیف و گوشیشو دزدیدن و اومدیم خونه.
فردا صبح پا شدیم دیدیم نیست و یه نامه گذاشته توش و نوشته ""غلط کردم"" 😁😂
خدابیامرز توی سقوط توپولوف ایرانی که داشت میرفت آلمان سقوط کرد و مرد... ☹️😔
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
قورباغه و مار
💫قورباغه ای در همسایگی ماری لانه داشت، هرگاه قورباغه بچه ای به دنیا می آورد، مار آمدی و بخوردی. قورباغه با خرچنگی دوست بود.به پیش خرچنگ رفت و گفت :ای برادر ! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است. نه در برابرش مقاومت می توانم کرد و نه توان مهاجرت دارم،چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا،در نهایت آسایش. خرچنگ گفت : قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی می کند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانه ی راسو تا لانه ی مار بیافکن، راسو یکی یکی می خورد و چون به مار رسد او را هم می بلعد و تو را از رنج می رهاند.
قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد.چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه ی بچه هایش را خورد.
این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا موجب هلاکت است.
📚کلیله و دمنه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟آبگیری که ماهیهای کوچولو و چند تا قورباغه در آن زندگی می کردند. کنار آبگیر تنگ کوچولوی شیشه ای هم بود، که یه ماهی کوچولوی قرمز توش زندگی می کرد. هر روز پرنده ها دور آبگیر جمع می شدند و آب می خوردند. یک روز وقتی همه ی پرنده ها رفتند، یک پرنده سفید اومد و نشست کنار تنگ ماهی و پرسید: تو چرا نمی ری تو آبگیر پهلوی ماهیهای دیگه؟ ماهی قرمز گفت: من از اون ماهیها و قورباغه ها می ترسم. پرنده گفت: ولی دنیای واقعی تو اونجاست. می خوای تنگ آبتو بندازم تو آبگیر؟ ماهی با تردید گفت: نه. پرنده گفت: دوست داری با نوکم تُنگتو بلند کنم و ببرم تو لونۀ خودم که تنها نباشی؟ ماهی گفت: دلم می خواد ولی می ترسم، پرنده خداحافظی کرد و رفت.
مدت ها گذشت، آبگیر خشک شد. یک روز پرنده آمد تا سری به ماهی بزند و احوالپرسی کند. ماهی گفت: آبگیر خشک شده، می شه تنگمو با نوکت بلند کنی و ببری تو لونت؟ پرنده گفت: دیگه پیر و فرسوده شده ام توان بلند کردن این تنگ رو ندارم. پرنده خداحافظی کرد و رفت و ماهی تنهای تنها ماند.
🌟فرصتهای خوب زندگی به انتظار ما نمی نشینند، برای پیشرفت کردن تردید نکنید از فرصتهایتان استفاده کنید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟شكارچي پرنده، سگ جديدي خريده بود، سگي كه ويژگي منحصر به فردي داشت. اين سگ ميتوانست روي آب راه برود. شكارچي وقتي اين را ديد نمي توانست باور كند و خيلي مشتاق بود كه اين را به دوستانش بگويد.
براي همين يكي از دوستانش را به شكار مرغابي در بركه اي آن اطراف دعوت كرد.
او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابي شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابي هاي شكار شده را جمع كند.
در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روي آب مي دويد و مرغابي ها را جمع مي كرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره اين سگ شگفت انگيز نظري بدهد يا اظهار تعجب كند، اما دوستش چيزي نگفت.
در راه برگشت، او از دوستش پرسيد آيا متوجه چيز عجيبي در مورد سگش شده است؟
دوستش پاسخ داد: «آره، در واقع، متوجه چيز غيرمعمولي شدم. سگ تو نمي تواند شنا كند.»
بعضي از افراد هميشه به ابعاد و نكات منفي توجه دارند. روي وجوه منفي تيم هاي كاري متمركز نشويد. با توجه به جنبه هاي مثبت و نقاط قوت، در كاركنان و تيم هاي كاري ايجاد انگيزه كنيد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟نقل شده که اين اتفاق روز شنبه 7شهريور 93 در يکي از بانک هاي کشور اتفاق افتاده است.
اينجانب رييس بانک هستم امروز صبح در شعبه بانک من، يک شخص روستايي به همراه چهار فرزندش و همسرش وارد بانک شدند.
اين شخص هفت ماه پيش کل گله ميش خود را به قيمت 520 ميليون تومان فروخته و به حسابش در اين بانک گذاشته بود.
امروز تا در بانک باز شد به عنوان اولين مشتري وارد شد و درخواست کل پول به همراه 34ميليون سودش را از يکي از کارمندان کرد.
از آنجايي که کارمند موضوع را به اطلاع بنده به عنوان رييس رساند به ايشان گفتم آن شخص را بفرست به اتاقم.
بعد از آمدن آن شخص به او گفتم در بانک بيشتر از 110 ميليون پول نيست اين را بگير مابقي را چک يا حواله بين بانکي به شما ميدهم و از بانک هاي ديگر پول خود را برداشت کن.
ناگهان با بد اخلاقي او مواجه شدم و گفت همان طور که پول را نقد دادم الانم نقد ميخام (ضمنا بنده خدا 56 سال سن داشت و بي سواد بود و پولش هم بدون کارت در دفترچه داشت) او به بنده گفت بايد پول را برام فراهم کني و چهار پسرش هم اصرار ميکردن و هرچه به آنها گفتم کارت ميدهم و... بي فايده بود.
بعد از گذشت يک ساعت مجبور شدم در بانک را ببندم و اعلام تعطيلي کنم و سه تا از کارمندان را جهت گرفتن پول به بانک هاي کشاورزي مجاور فرستادم و هر کدام بعد از نيم ساعت کلا با 300 ميليون تومان آمدند که با پول داخل بانک ميشد 410 ميليون تومان واين بار مبلغ 154 ميليون ديگر را از دو بانک ملي و پاسارگاد قرض گرفتم.
وقتي از کامپيوتر بانک کل مبلغ 554 ميليون کم کردم از تهران بانک اصلي کشاورزي و ده دقيقه بعد از طرف بانک مرکزي زنگ زدند (گفتند شايد بنده اشتباه کردم يا قصد اختلاس يا خروج از کشور را دارم) که نيم ساعتي نگذشته بود که ماموران اطلاعات در بانک بنده حاضر شدند و از نزديک موضوع را بررسي کردند.
شخص مذکور نيز از پسرانش خواست کل مبلغ 554 ميليون را بشمارند به محض باز شدن در کيسه هاي پول او ادعا نمود ايران چک ها خيلي هاشون تقلبي هستند و فقط پول ميخواهم.
از آنجايکه نزديک 200 ميليون ايران چک بود آنها را شخصا برداشتم و به بانک ملت و تجارت رفتم و با پول نقد معاوضه کرده و برگشتم آنها را به شخص روستايي که عشاير هم بود دادم
و از آنها درخواست کردم با دستگاه پول شمار پول ها را شمارش کنند و اين تنها درخواستي بود که مورد قبول واقع شد.
ازساعت11که پول جور شد تا ساعت سه شمارش کردند.
بعد از آنها پرسيدم پول را براي چه ميخواهيد؟
آن شخص گفت ما ميخواهيم پاييز و زمستان را به خاطر سرماي اين شهر به ايذه در خوزستان کوچ کنيم و پولم را ميخواهم در بانک کشاورزي آن شهر بگذارم و آمدم ببينم اول اينکه پولم کامل باشد و دوم اينکه تا آخر شهريور که موقع کوچ است پولم آماده باشد.
الان پول درسته دوباره بگذاريد توي حسابم که موقع کوچ آن را ببرم!!!!
به علت سردرد خودم و کارمندان بانک به همه دو روز مرخصي دادم.
((گفته ميشه اين خبر از شبکه استاني هم پخش شده ))
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟در يک پارک زني با يک مرد روي نيمکت نشسته بودند و به کودکاني که در حال بازي بودند نگاه مي کردند. زن رو به مرد کرد و گفت: «پسري که لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي رود پسر من است.»
مرد در جواب گفت: «چه پسر زيبايي» و در ادامه گفت: «او هم پسر من است» و به پسري که تاب بازي مي کرد اشاره کرد. مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: «سامي وقت رفتن است.»
سامي که دلش نمي آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت: «بابا جان فقط 5 دقيقه، باشه؟»
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد: «سامي دير مي شود برويم. ولي سامي باز خواهش کرد: «5 دقيقه، اين دفعه قول مي دهم.»
مرد لبخند زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد و گفت: «شما آدم خونسردي هستيد ولي فکر نمي کنيد پسرتان با اين کارها لوس بشود؟»
مرد جواب داد: «دو سال پيش يک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواري زير گرفت و کشت. من هيچگاه براي تام وقت کافي نگذاشته بودم و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي خورم. ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد سامي تکرار نکنم.
سامي فکر مي کند که 5 دقيقه بيشتر براي بازي کردن وقت دارد ولي حقيقت آن است که من 5 دقيقه بيشتر وقت مي دهم تا بازي کردن و شادي او را ببينم. 5 دقيقه اي که ديگر هرگز نمي توانم بودن در کنار تام از دست رفته ام را تجربه کنم.
خيلي چيزها وقتي رفت ديگه برنميگرده...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💔قلب هایمان به ده دلیل مرده است💔
💛 اول : خدا را شناختیم ولیکن حقش را ادا نکردیم..
💚 دوم : گمان بردیم که پیامبر خدا رو دوست داریم سپس سنتش را ترک نمودیم..
❤️ سوم : قرآن را قرائت کردیم ولی بدان عمل نکردیم..
💖 چهارم : نعمت خدا را خوردیم ولی شکرش را بجا نیاوردیم..
❤️ پنجم : گفتیم شیطان دشمن ماست ولی با او در امور توافق کردیم..
💜 ششم : گفتیم بهشت حق است ولی برای رسیدن به آن کوشش نکردیم..
💗 هفتم : گفتیم جهنم حق است ولی از آن نگریختیم.
💛 هشتم : دانستیم مرگ حق است اما برای آن آماده نشدیم.
💚.نهم : به عیب مردم مشغول گشتیم و عیب خویش را فراموش کردیم.
💙 و دهم : مردگانمان را دفن کردیم ولی عبرت نگرفتیم..
🈹 @Dastanvpand
#داستانک
"جنگجویی" از استادش پرسید:
"بهترین شمشیرزن" کیست؟
استادش پاسخ داد:
به "دشت" کنار صومعه برو.
"سنگی" آنجاست، به آن سنگ "توهین" کن.
شاگرد گفت: اما چرا باید این کار را بکنم؟!!
"سنگ پاسخ نمیدهد!!"
استاد گفت: خوب با شمشیرت به آن "حمله" کن.
شاگرد پاسخ داد: این کار را هم نمیکنم...
"شمشیرم میشکند" و اگر با دستهایم به آن حمله کنم، انگشتانم "زخمی میشوند" و هیچ اثری روی سنگ نمیگذارد.
من این را نپرسیدم...
پرسیدم؛ بهترین شمشیرزن کیست؟
"استاد" پاسخ داد:
* بهترین شمشیرزن، به آن سنگ میماند، بی آنکه شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد، با "سکوتش" نشان میدهد که "هیچ کس نمیتواند بر او غلبه کند." *
@Dastanvpand
🌱🍒🍃🍒🍃🍒🌱
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سی
نوشین با عصبانیت زل زد تو چشای کامران کامران رو به علی گفت -شما برید دیگه -مطمئن باشم کاریش نداری؟ کامران با چشای سرخش بهم نگاه کردو سرش و تکون داد مطمئن بودم وقتی اینا برن من و زنده نمیذاره با وحشت دست نوشین و گرفتم و اروم گفتم نرووو نوشین که ترسم و درک میکرد گفت -من پیشتم عزیزم علی-نوشین پاشو بریم نوشین-نه علی یا من میمونم یا اینکه بهارم با ما میاد کامران با عصبانیت اومد طرفم و مچ دستمو گرفت و بزور بلندم کرد و کشید طرفش بعدم رو به نوشین با حرص گفت -با احترام خودت برو بیرون دستم داشت زیر فشار دستش له میشد با گریه گفتم -ولم کن بیشور دستم شیکست با نگاه عصبانیش خفه شدم نوشین-هنوز نرفتیم داری اینکارا رو باهاش میکنی،برم که بزنی بکشیش -به تو هیچ ربطی نداره زنمه اختیارش و دارم حالام گمشو بیرون دستشو گاز گرفتم و دوییدم طرف اتاقم که فقط صدای دوییدنش و پشت سرم میشنیدم با جیغ علی و نوشین فهمیدن اونام سعی دارن کامران و بگیرن رفتم تو اتاق و خواستم در و ببندم که پاشو گذاشت لای در هرچی زور زدم نتونستم خیلی قوی بود در و هل دادو اومد داخل و در و قفل کرد از داخل با وحشت عقب عقب میرفتم اونم با عصبانیت جلوی میومد سرم داشت گیج میرفت دستش رفت سمت کمربندش چسبیدم به دیوار پشت سرم علی-کامران دیوونه بازی در نیار درو باز کن صدای گریه نوشین و میشنیدم که دست به دامن علی شده بود علی-کامران درو باز نکنی میشکونمش کمربندش و با ارامش باز کردو اومد طرفم دستمو ضرب دری گذاشتم رو شیکمم کمربندش و اورد بالا و محکم زد تو بازوم جیغم رفت هوا و رو زمین نشستم و خودم و جمع کردم تا ضربش به شکمم نخوره با هر ضربش که به دستم و پام میخورد بلند جیغ میزدم و گریه میکردم دیوونه شده بود اصلا حالیش نبود با ضربه ای که به سرم خورد سرم افتاد رو زمین دیگه هیچی نفهمیدم فقط صدای جیغ نوشین تو گوشم پیچید وقتی بهوش اومدم اروم چشام و باز کردم سرم خیلی درد میکرد نوشین با دیدن چشای بازم زد زیر گریو بغلم کرد به زور از خودم جداش کردم -اینجا کجاست؟ -بیمارستانه عزیزم -چرا من و اوردین اینجا؟سرم خیلی درد میکنه -توکه مارو کشتی دختر الان 5 روزه بیهوشی با تعجب بهش نگاه کردم تازه داشت یادم میومد چی شده کامران.....کمربند.....ضربش به سرم...بچه....جیغ نوشین سرمو تو دستم گرفتم و ناله میکردم نوشین با ترس اومد طرفم -بهار بهارجونم چی شدی؟ نوشین سریع رفت بیرون و با پرستار اومد تو زدم زیر گریه حتما بچم مرده بود کم کم چشام بسته شد وقتی بیدار شدم نوشین دستمو تو دستش گرفته بودو سرشو و روش گذاشته بود بی جون گفتم -نوشین سریع سرشو بلند کرد و گفت -جونم؟خوبی/چیزی مییخوای؟ با بغض گفتم -بچم لبخندی زدو گفت -غصه نخور عزیزم خدا خیلی دوست داشته که هم خودت سالمی هم بچت در باز شدو علی سرشو از لای در کرد داخل با دیدن چشای بازم لبخندی زد و اومد تو جواب لبخندش و دادم ولی با دیدن پشت سریش سریع اخم کردم و برگشتم طرف نوشین با سردی تموم گفتم -بهش بگو بره بیرون -ولی بهار... جیغ زدم -بهش بگو بره بیرون حام ازش بهم میخوره بعدم زدم زیر گریه دستمو گذاشتم رو صورتم کذاشتم و گریه کردم و زیر لب میگفتم -برو بیرون ...ازت بدم میاد ....تورو خدا برو بیرون نوشین با نگرانی دستمو گرفت و گفت -اروم باش اروم باش بهار بعدم رو به کامران با عصبانیت گفت -نمیشنوی؟گمشو بیرون تا حالش بدتر نشده -بهار اروم باش عزیز دلم حالت تهوع بهم دست داد سریع بلند شدم و رو همون تخت خون بالا اوردم نوشین-علی سریع برو بگو پرستاره بیاد بعدم اومد طرفم و کمرم و مالش میداد همینطوری خون از دهنم میومد پایین پرستاره اومد داخل و با نگرانی گفت -چرا خون بالا میاری؟ سریع رفت بیرون و با دکتر اومد دکتر با ارامش اومد طرفم و گفت -دخترم تاحالا خون بالا اوردی تو حاملگیت؟ با ترس سرمو تکون دادم با کمک پرستارو نوشین از رو تخت بلندشدم تا تخت و تمیز کنم علی هم کمکمون میکرد دلم نمیخواست کامران و ببینم
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
عد تمیز کردن تخت نشستم روش نوشین کمک کرد دور دهنمو پاک کنم دراز کشیدم و چشم دوختم به دهن دکتر
دکتر-ببین خانوم اسندفه خدایی شد که نجات پیدا کردی ولی این ضربه خیلی سخت بوده و بچه خیلی حساس شده شما باید بری سونو تا ببینی دکتر مخصوصت چی میگه ولی به نظر من کوچیکترین ضربه باعث مرگ بچت میشه الانم بهت توصیه میکنم بری پزشک قانونی واسه خودت نامه یگیری شاید بد بدردت بخوره
علی با حرص رو به دکتر گفت
-اقای دکتر خیلی ممنون از پیشنهادتون ما خودمون بهتر میفهمیم چی کار کنیم
دکتر-به هرحال میتونید رو کمک من حساب کنید بیمارتونم تا شب مرخصن
قطره اشکی که از گوشه چشم میومد پایین سریع با دستم پاک کردم
معلوم بود علی دوست صمیمش بود بایدم اینجوری از رفیقش طرفداری کنه کی به فکر منه که الان از یه یتیمم یتیم ترم
دلم به حال خودم میسوخت
شب که شد نوشین کمک کرد لباسای بیمارستان و در بیارم و لباس قبلیم و بپوشم
اروم اروم از اتاق اودم بیرون با کمک نوشین که زیر بازوم و گرفته بود
کامران و علی رو صندلیای تو راهرو نشسته بودن
کامران سرش و تکیه داده بود به دیوارو پاهاشم دراز کرده بود و رو هم انداخته بود علیم داشت باهاش حرف میزدم ولی اصلا بهش توجه نمیکرد چون به یه گوشه خیره شده بود
نوشین علی و صدا کرد متوجه ما شدن و از جاشون بلند شدن
من و نوشین جلو میرفتیم و اونام پشت سرمون
از بیمارستان که اومدیم بیرون ماشین و خیلی دور پارک کرده بودن
تمام بدنم درد میکرد به نفس نفس افتاده بودم
دسته نوشین و گرفتم
-خسته شدم
کمکم کرد رو جدول بشینم
علی و کامرانم روبه روم واستادن
نوشین-خوبی؟
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓