eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت چهل وپنجم 😔تمام اتاق ها خبر دار شدن و اومدن بالا سرِمون
》 💛قسمت چهل وششم 🔻بابا بهم پیشنهاد داد تا برای دبیرستان برگردم شهرستان خودمون اما قبول نکردم در آزمون مدارسِ خاص شرکت کردم و با کسب مقام دوم استانی قبول شدم؛ رفتنم به دبیرستان همراه با شروع موجِ جدیدی از مسائل و مشکلات بود از یه طرف به دوری و غریبی عادت کرده بودم و از طرف دیگه هم تازه داشتم یاد میگرفتم که چطور دنبال علایق و افکارم بیفتم و چه شرایطی رو باید طی کنم و میدونستم این شرایط در مرکزِ استان برام مهیا شده کم کم 👌واسه همین تمام سعیِ خودمو کردم تا بابا برم نگردونه پیشِ خودشون، خونه ی عموم آخرِ هفته ها اغلب با اصرار و تمنا دعوتم میکردن خونه خودشون تازه فهمیده بودم که الحمدلله عمو در فکر و عقیده شبیه بابا نیست و میدونست که منم مثل اون فکر میکنم اما چون در بین اقوام و فامیلامون این نوع طرز تفکر یک گناه و عیب و بزرگ محسوب میشد، عمو هم ترجیح داده بود تا حدودی پنهان کاری کنه دوتا از پسرعموهام و خواهرِشون ازمن بزرگتر بودن و اون یکی پسرعمومم یکی دوسال از من کوچتر بود. بچه های عمو دیندار و مودب بودن و وقتاییَم که من خونشون بودم پسراشون زیاد رفت و آمد نمیکردن که من معذب نشم اما این جَو خیلی پایدار نموند و بعد از چند ماه، متوجه علاقه ی فرهاد؛ پسر عمو بزرگم؛ به خودم شدم ، تا جایی منو تنها میدید فورا میخواست حرفی بزنه اما هیچوقت نزد. با نگاه هاش دزدکی دنبالم میکرد و کارایی میکرد که همه متوجه علاقش شده بودن مدتی به همین مِنوال گذشت. تهِ دل من اول چیزی نبود و توجه نمیکردم بهش تا اینکه یه شنبه صبحی خونشون بودم و عموم خونه نبود زن عمو به فرهاد سپرد منو با ماشینِ خودش برسونه مدرسه 💭احساس کردم زن عمو از خداش بود این شرایط پیش بیاد که فرهاد حرفِ دلش رو بهم بگه دلم می خواست خودم آژانس بگیرم و برم بهشونم گفتم اما زن عمو قبول نکرد منم روم نشد تکرار کنم که نکنه بهشون بر بخوره موقع سوار شدن خواستم عقب بشینم اما فرهاد گفت: تنهاییم زشته بری عقب بشینی درو همسایه فکرِ بد میکنن بیا جلو بشین بدون اینکه یک کلمه حرف بزنم رفتم جلو اینقد معذب بودم که تمام ماهیچه های بدنم سفت و منقبض شده بودن نگاه کردم فرهادم هول شده بود اینقد استرس داشت که موقع روشن کردن ماشین دستاش میلرزید سرِ خیابان اصلی که رسیدیم موقع دور زدن خوردیم به عقب یه ماشین فرهاد و راننده ی ماشین پیاده شدن، راننده خیلی عصبانی بود اول، اما دید ماشین خسارت زیادی ندیده آروم تر شد کمی جر و بحث کردن و آخر سر فرهاد هرچی پول تو جیب داشت بهش داد و راضیش کرد که شر به پا نکنه و بره.. وقتی اومد تو ماشین پرسیدم بخیر گذشت؟ گفت آره شکر خدا گفتم دیگه مواظب باش من عجله ای ندارم دیرم برسم مهم نیست اینو که گفتم برگشت نگام کرد و گفت چشم فردوس خانمِ خودمون، اول بار بود اسمم رو از زبونش میشنیدم گفت فردوس! میدونی که تهِ دلم چیه و نمیتوتم بهت بگم بزار همینجا هرچی هست بگم از خجالت دستام سرد شد و آب تو دهنم خشک شد گفتم بفرما. گفت میدونم سنت واسه ازدواج کمه و اختلاف سنیتم با من زیاده اما به ازدواج با من فکر کن من نمیتونم ازت بگذرم از شنیدن این چنتا جمله تمام بدنم عرق کرد نتونستم یک کلام هم جوابش رو بدم گفت من هیچ عجله ای ندارم و نمی خوام الان بهم جواب بدی پس راحت باش و خودت رو اذیت نکن.. احساس قشنگ و تازه ای بود تو دلم نمیدونم چرا در یک چشم بهم زدن خودم رو اسیر حرفاش دیدم و فکر کردم باید همونی بشه که فرهاد میگه. الان که به اون صحنه فکر میکنم بیشتر معنی این کلام گهربار رسول الله صلی الله علیه و سلم رو درک میکنم که می فرماید: (ان من البیان لسحر) یعنی بعضی از حرف ها و سخنان سحر هستند. حرفای فرهاد اون روز تو ماشین انگار عقل و حواسم رو پوشونده بود و دلم فورا تسلیمش شد. وقتی به مدرسه رسیدم، موقع تشکر و خداحافظی دوباره صدام زد: فردوس! یادت نره چی بهت گفتم من نمیتونم ازت بگزذم دیگه خود دانی لبخندی زدم و رفتم؛ اون روز کلا سرِ کلاس حواسم پرت بود با کسی هم در این باره حرفی نزدم دوهفته پشت سرهم خونه ی عمو نرفتم فرهاد 9 سالی ازمن بزرگتر بود خیلی خوش قیافه و متین و با وقار بود و شخصیت پخته و مردانه ای داشت طوری که بیشترِ فامیلامون خصوصا عمه بزرگم دوست داشتن بهش دختر بدن.. شغل و پول هم داشت. حافظِ 25جزء قرآن بود راضی به ازدواج با کسی نمیشد و خیلی در این مسئله وسواس به خرج داده بود خلاصه از شرایط یک مرد ایده آل چیزی کم نداشت. 😔تنها چیزی که وقتی بهش فکر میکردم ناامیدی وجودم رو میگرفت ؛ عقیدش بود که درست مثل بابا فکر میکرد و خیلی تعصبی بود خیلی با خودم کلنجار رفتم که درخواستش رو رد کنم اما مسئله این بود که اون از عقیده ی من خبر نداشت و نمیتونستم بهش بگم دو ماهِ کامل خونه عمو نرفتم و هر بار که میومدن دنبالم بهونه ای میاوردم که نرم 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand
》 💛قسمت چهل وهفتم تو اون دوماه که اونجا نمیرفتم و فرهادم چیزی نمیگفت، ذهنم تقریبا از آشفتگی و فکر کردن به حرفای اون روزش در اومده بود الله تعالی مسیر هدایتِ بیشتر رو برام فراهم کرد و در سال اول دبیرستانم تونستم با چند نفر آشنا بشم که هم فکرِ خودم بودن زینب یکی از دوستام بود که خودش توسط دامادشون هدایت پیدا کرده بود هر هفته برمیگشت خونه و از دامادشون کتاب های دینی و کمیاب قرض میگرفت، می‌آورد مطالعه می‌کردیم و پس میدادیم نعمت بزرگ دیگه ای که الله تعالی نصیبم کرد، توفیق شاگردیِ استادی بود که من اون موقع شان و مقامش رو اونطور که حقش بود درک نمی‌کردم ایشون معلم همین مدرسه ای بود که توش درس میخوندم خیلی زود تشخیص دادم که آقای کامیاب یک داعی دین هست، چون همیشه یه ربع بیست دقیقه ی آخرِ کلاس رو به پند و نصیحت های دینی اختصاص میداد با اینکه این کار ربط چندانی هم به کتابی که درس میداد نداشت؛ بااینکه هر روز بیشتر از روز قبل به معلوماتم اضافه میشد، اما هنوز سوال های بی پاسخ زیادی تو ذهنم بود 🔸از تمام فرصت هایی که برام پیش می‌ اومد برای رسیدن به جواب سوالام استفاده میکردم سرِکلاس، در راهرو و حیاطِ مدرسه و حتی گاها بعد از تعطیلی مدرسه تا سرِ خیابان دنبال آقای کامیاب میرفتم و تا سوارِ تاکسی میشدن کنارشون میموندم که به جوابم برسم از وقتی که وارد دبیرستان شده بودم روحیاتم بکلی عوض شده بود با چهار نفر از دوستام اکیپی تشکیل داده بودیم که مدیر و معاون مدرسه دائما از عجولی و شیطنتامون شاکی بودن 😁همیشه آخرِ کلاس مینشستیم و کلاس رو میزاشتیم رو سرِمون چون شاگردِ زرنگی بودم و شلوغیام توهین به کسی نبود و فقط جنبه ی شوخی داشت، معلما اعتراضی نمیکردن و خوششون میومد. سال داشت تموم میشد و واسه تعطیلات نوروز برگشتیم خونه خودم خبر نداشتم حرف افتاده بود دهنِ فامیل که عمه بزرگَم میخواد واسه پسرش خواستگاریم کنه ؛ پسرش فقط یک سال ازمن بزرگتر بود و من اون موقع پانزده سالم بود!!! 🔸از یه طرف خبر داشتم که عمه دلش می خواد دخترِشو به عقد فرهاد در بیاره فرهاد رو همه دوست داشتن چون واقعا دوست داشتنی و جذاب بود و خیلیای دیگه هم تو فامیل دوست داشتن دامادشون بشه با اینکه حرفای فرهاد رو فراموش کرده بودم اما با شنیدن این خبر بهم ریختم ، فرهادم شنیده بود که میخوان واسه پسرعمه م خواستگاریم کنن بی قرار شده بود. چند بار زنگ زد خونمون نتونستم باهاش حرف بزنم اما حرفاش رو شنیدم گفت من بیشتر از قبل رو حرفم هستم توهم اگه فکرات رو کردی و دوستم داری، باید جواب منفی به خونه عمه بدی 😔میدونستم اگه خواستگاری هم بکنن بابا هیچوقت به این زودیا راضی به ازدواجم نمیشه اما تو این مسئله میذاشت عهده ی خودم بهشون جواب بدم که خودش مقابل عمه نایسته، منم اگه جواب منفی میدادم عمه دنیا رو از حرف پر میکرد که دختره ی چشم سفیدِ نمک نشناس؛ اون همه ترو خشکش کردم و حواسم بهش بود، الان که بزرگ شده قدرنشناسی میکنه جدا از جریان ِفرهاد، اصلا دلم نمی خواست عروسِ عمه بشم چون از جَوِ خونشون خوشم نمیومد و چون تو بچگی براشون زحمتایی داشتم، الان اگه قبول میکردم که عروسش بشم، فکر میکردن وظیفمه و قدرمو نمیدونستن. کارِ شب و روزم دعا کردن بود دعا میکردم خدا تو این موقعیت قرارم نده که جواب منفی بدم و ازم ناراحت بشن. الحمدلله که دعاهام قبول شد و رسما نیومدن خواستگاری منم اون مدت تونستم نارضایتیم نسبت به این وصلت رو با توجیهاتِ قابل قبولی به گوش عمه و دختراش برسونم و حرف و حدیث خوابید. بعدا فهمیدم که ازم دلخور شدن اما از خواستشون عقب نشینی نکردن فقط سکوت کردن تا درسم تموم بشه و پسرشونم کمی بزرگتر بشه اون موقع دست بکار بشن تعطیلات تموم شد و برگشتیم مدرسه. رفت و آمدهام به خونه عمو باز شروع شد. فرهاد کاری کرده بود که علناً همه از نیتش نسبت به من باخبر شده بودن. اما من هنوز نتونسته بودم خودم رو قانع کنم که باهاش زندگی کنم. چون میدونستم عقیدمون بهم نمیخوره 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
‍ ﷽ • 😔 .... 🔻خواهر بخدا جلوه گری مثل سراب است 🔻خواهر بخدا زینت زن حفظ حجاب است 🔹بافسق و فجورو هوس وعشوه گری ها 🔹بین تو و معبود مداوم شکراب است 🔻خواهر بخدا روز قیامت شده نزدیک 🔻خواهر بخدا روز دگر روز حساب است 🔹آن روز که دست وسرو پایت شده ناطق 🔹لب ها و زبانت همه الکن ز جواب است 🔻آن روز که دوزخ شده بخشی ز عذابت 🔻شرم از رخ زینب بخدا کل عذاب است 🔹خواهر بخدا چادر مشکی زره توست 🔹زیبا و پر از نور و پر از بوی گلاب است 🔻با عائشه همرنگ شدن اوج هنرهاست 🔻با فاطمه همرنگ شدن راه ثواب است @Dastanvpand 🌱🌱🌱🌺🌸🌺
شجاع ترین آدمهایی که در زندگی دیدم آنهایی بودند که بعد از اشتباهشان گفتند معذرت می خواهم... 🍒 @Dastanvpand
سخنان حکیمانه 💚با دیگران بخند نه بر دیگران 🌧دیگران را همانگونه که هستند بپذیرید 💚برای رسیدن به آرامش باید دری آهنی 🌧بر روی گذشته وآینده کشید وتنها به زمان حال اندیشید 💚اگر می بینی کسی به روی تو لبخند نمی زند 🌧علت را در لبان فرو بسته ی خود جستجو کن 💚همواره دیگران را تشویق کنید. 🌧خطاهایشان را کوچک وکاری را که می خواهید انجام دهند آسان نشان دهید 💚هنر گوش دادن را فرا گیرید فرصتها گاهی به آهستگی در می زنند. @Dastanvpand 🍏
🌟یه رفیق داشتم خارج کشور زندگی می‌کرد و کارشناس غذا بود. همش میگفت آدم نون‌خشک وطن رو بخوره ارزش داره تا مرغ کشور بیگانه! یه روز اومد ایران و اومد خونه ما... میوه گذاشتیم جلوش خورد دل درد گرفت و فهمید که روی میوه‌ها پارافین میزنن.😕 گفت شام بخورم خوب میشم. شام برنج هندی و قیمه گوشت برزیلی و مرغ هورمونی و ماست پالم‌دار خورد مسموم شد. 😑 داشتیم میبردیمش بیمارستان تو ترافیک گیر کردیم و توی آلودگی هوا تنگی نفس گرفت.‌‌ خلاصه رسیدیم درمانگاه گفتن ببرید بیمارستان امیر. راه افتادیم و آدرس بلد نبودیم از مپ گوشی خواستیم کمک بگیریم که انقد سرعت نت پایین بود بالا نیومد. 😒😶 خلاصه رسیدیم بیمارستان و دکترا دگزا و استامینوفن دادن گفتن خوب میشه. توی بیمارستان کیف و گوشیشو دزدیدن و اومدیم خونه. فردا صبح پا شدیم دیدیم نیست و یه نامه گذاشته توش و نوشته ""غلط کردم"" 😁😂 خدابیامرز توی سقوط توپولوف ایرانی که داشت میرفت آلمان سقوط کرد و مرد... ☹️😔 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
قورباغه و مار 💫قورباغه ای در همسایگی ماری لانه داشت، هرگاه قورباغه بچه ای به دنیا می آورد، مار آمدی و بخوردی. قورباغه با خرچنگی دوست بود.به پیش خرچنگ رفت و گفت :ای برادر ! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است. نه در برابرش مقاومت می توانم کرد و نه توان مهاجرت دارم،چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا،در نهایت آسایش. خرچنگ گفت : قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی می کند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانه ی راسو تا لانه ی مار بیافکن، راسو یکی یکی می خورد و چون به مار رسد او را هم می بلعد و تو را از رنج می رهاند. قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد.چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه ی بچه هایش را خورد. این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا موجب هلاکت است. 📚کلیله و دمنه 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟آبگیری که ماهی‌های کوچولو و چند تا قورباغه در آن زندگی می کردند. کنار آبگیر تنگ کوچولوی شیشه ای هم بود، که یه ماهی کوچولوی قرمز توش زندگی می کرد. هر روز پرنده ها دور آبگیر جمع می شدند و آب می خوردند. یک روز وقتی همه ی پرنده ها رفتند، یک پرنده سفید اومد و نشست کنار تنگ ماهی و پرسید: تو چرا نمی ری تو آبگیر پهلوی ماهیهای دیگه؟ ماهی قرمز گفت: من از اون ماهیها و قورباغه ها می ترسم. پرنده گفت: ولی دنیای واقعی تو اونجاست. می خوای تنگ آبتو بندازم تو آبگیر؟ ماهی با تردید گفت: نه. پرنده گفت: دوست داری با نوکم تُنگتو بلند کنم و ببرم تو لونۀ خودم که تنها نباشی؟ ماهی گفت: دلم می خواد ولی می ترسم، پرنده خداحافظی کرد و رفت. مدت ها گذشت، آبگیر خشک شد. یک روز پرنده آمد تا سری به ماهی بزند و احوالپرسی کند. ماهی گفت: آبگیر خشک شده، می شه تنگمو با نوکت بلند کنی و ببری تو لونت؟ پرنده گفت: دیگه پیر و فرسوده شده ام توان بلند کردن این تنگ رو ندارم. پرنده خداحافظی کرد و رفت و ماهی تنهای تنها ماند. 🌟فرصتهای خوب زندگی به انتظار ما نمی نشینند، برای پیشرفت کردن تردید نکنید از فرصتهایتان استفاده کنید. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟شكارچي پرنده، سگ جديدي خريده بود، سگي كه ويژگي منحصر به فردي داشت. اين سگ ميتوانست روي آب راه برود. شكارچي وقتي اين را ديد نمي توانست باور كند و خيلي مشتاق بود كه اين را به دوستانش بگويد. براي همين يكي از دوستانش را به شكار مرغابي در بركه اي آن اطراف دعوت كرد. او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابي شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابي هاي شكار شده را جمع كند. در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روي آب مي دويد و مرغابي ها را جمع مي كرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره اين سگ شگفت انگيز نظري بدهد يا اظهار تعجب كند، اما دوستش چيزي نگفت. در راه برگشت، او از دوستش پرسيد آيا متوجه چيز عجيبي در مورد سگش شده است؟ دوستش پاسخ داد: «آره، در واقع، متوجه چيز غيرمعمولي شدم. سگ تو نمي تواند شنا كند.» بعضي از افراد هميشه به ابعاد و نكات منفي توجه دارند. روي وجوه منفي تيم هاي كاري متمركز نشويد. با توجه به جنبه هاي مثبت و نقاط قوت، در كاركنان و تيم هاي كاري ايجاد انگيزه كنيد. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟نقل شده که اين اتفاق روز شنبه 7شهريور 93 در يکي از بانک هاي کشور اتفاق افتاده است. اينجانب رييس بانک هستم امروز صبح در شعبه بانک من، يک شخص روستايي به همراه چهار فرزندش و همسرش وارد بانک شدند. اين شخص هفت ماه پيش کل گله ميش خود را به قيمت 520 ميليون تومان فروخته و به حسابش در اين بانک گذاشته بود. امروز تا در بانک باز شد به عنوان اولين مشتري وارد شد و درخواست کل پول به همراه 34ميليون سودش را از يکي از کارمندان کرد. از آنجايي که کارمند موضوع را به اطلاع بنده به عنوان رييس رساند به ايشان گفتم آن شخص را بفرست به اتاقم. بعد از آمدن آن شخص به او گفتم در بانک بيشتر از 110 ميليون پول نيست اين را بگير مابقي را چک يا حواله بين بانکي به شما ميدهم و از بانک هاي ديگر پول خود را برداشت کن. ناگهان با بد اخلاقي او مواجه شدم و گفت همان طور که پول را نقد دادم الانم نقد ميخام (ضمنا بنده خدا 56 سال سن داشت و بي سواد بود و پولش هم بدون کارت در دفترچه داشت) او به بنده گفت بايد پول را برام فراهم کني و چهار پسرش هم اصرار ميکردن و هرچه به آنها گفتم کارت ميدهم و... بي فايده بود. بعد از گذشت يک ساعت مجبور شدم در بانک را ببندم و اعلام تعطيلي کنم و سه تا از کارمندان را جهت گرفتن پول به بانک هاي کشاورزي مجاور فرستادم و هر کدام بعد از نيم ساعت کلا با 300 ميليون تومان آمدند که با پول داخل بانک ميشد 410 ميليون تومان واين بار مبلغ 154 ميليون ديگر را از دو بانک ملي و پاسارگاد قرض گرفتم. وقتي از کامپيوتر بانک کل مبلغ 554 ميليون کم کردم از تهران بانک اصلي کشاورزي و ده دقيقه بعد از طرف بانک مرکزي زنگ زدند (گفتند شايد بنده اشتباه کردم يا قصد اختلاس يا خروج از کشور را دارم) که نيم ساعتي نگذشته بود که ماموران اطلاعات در بانک بنده حاضر شدند و از نزديک موضوع را بررسي کردند. شخص مذکور نيز از پسرانش خواست کل مبلغ 554 ميليون را بشمارند به محض باز شدن در کيسه هاي پول او ادعا نمود ايران چک ها خيلي هاشون تقلبي هستند و فقط پول ميخواهم. از آنجايکه نزديک 200 ميليون ايران چک بود آنها را شخصا برداشتم و به بانک ملت و تجارت رفتم و با پول نقد معاوضه کرده و برگشتم آنها را به شخص روستايي که عشاير هم بود دادم و از آنها درخواست کردم با دستگاه پول شمار پول ها را شمارش کنند و اين تنها درخواستي بود که مورد قبول واقع شد. ازساعت11که پول جور شد تا ساعت سه شمارش کردند. بعد از آنها پرسيدم پول را براي چه ميخواهيد؟ آن شخص گفت ما ميخواهيم پاييز و زمستان را به خاطر سرماي اين شهر به ايذه در خوزستان کوچ کنيم و پولم را ميخواهم در بانک کشاورزي آن شهر بگذارم و آمدم ببينم اول اينکه پولم کامل باشد و دوم اينکه تا آخر شهريور که موقع کوچ است پولم آماده باشد. الان پول درسته دوباره بگذاريد توي حسابم که موقع کوچ آن را ببرم!!!! به علت سردرد خودم و کارمندان بانک به همه دو روز مرخصي دادم. ((گفته ميشه اين خبر از شبکه استاني هم پخش شده )) 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟در يک پارک زني با يک مرد روي نيمکت نشسته بودند و به کودکاني که در حال بازي بودند نگاه مي کردند. زن رو به مرد کرد و گفت: «پسري که لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي رود پسر من است.» مرد در جواب گفت: «چه پسر زيبايي» و در ادامه گفت: «او هم پسر من است» و به پسري که تاب بازي مي کرد اشاره کرد. مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: «سامي وقت رفتن است.» سامي که دلش نمي آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت: «بابا جان فقط 5 دقيقه، باشه؟» مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد: «سامي دير مي شود برويم. ولي سامي باز خواهش کرد: «5 دقيقه، اين دفعه قول مي دهم.» مرد لبخند زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد و گفت: «شما آدم خونسردي هستيد ولي فکر نمي کنيد پسرتان با اين کارها لوس بشود؟» مرد جواب داد: «دو سال پيش يک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواري زير گرفت و کشت. من هيچگاه براي تام وقت کافي نگذاشته بودم و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي خورم. ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد سامي تکرار نکنم. سامي فکر مي کند که 5 دقيقه بيشتر براي بازي کردن وقت دارد ولي حقيقت آن است که من 5 دقيقه بيشتر وقت مي دهم تا بازي کردن و شادي او را ببينم. 5 دقيقه اي که ديگر هرگز نمي توانم بودن در کنار تام از دست رفته ام را تجربه کنم. خيلي چيزها وقتي رفت ديگه برنميگرده... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💔قلب هایمان به ده دلیل مرده است💔 💛 اول : خدا را شناختیم ولیکن حقش را ادا نکردیم.. 💚 دوم : گمان بردیم که پیامبر خدا رو دوست داریم سپس سنتش را ترک نمودیم.. ❤️ سوم : قرآن را قرائت کردیم ولی بدان عمل نکردیم.. 💖 چهارم : نعمت خدا را خوردیم ولی شکرش را بجا نیاوردیم.. ❤️ پنجم : گفتیم شیطان دشمن ماست ولی با او در امور توافق کردیم.. 💜 ششم : گفتیم بهشت حق است ولی برای رسیدن به آن کوشش نکردیم.. 💗 هفتم : گفتیم جهنم حق است ولی از آن نگریختیم. 💛 هشتم : دانستیم مرگ حق است اما برای آن آماده نشدیم. 💚.نهم : به عیب مردم مشغول گشتیم و عیب خویش را فراموش کردیم. 💙 و دهم : مردگانمان را دفن کردیم ولی عبرت نگرفتیم.. 🈹 @Dastanvpand
▪️اعمال مخصوص #شب_قدر ▪️اعمال مخصوص #شب_نوزدهم ماه مبارک رمضان ◾️ التماس دعای فرج #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
"جنگجویی" از استادش پرسید: "بهترین شمشیرزن" کیست؟ استادش پاسخ داد: به "دشت" کنار صومعه برو. "سنگی" آنجاست، به آن سنگ "توهین" کن. شاگرد گفت: اما چرا باید این کار را بکنم؟!! "سنگ پاسخ نمی‌دهد!!" استاد گفت: خوب با شمشیرت به آن "حمله" کن. شاگرد پاسخ داد: این کار را هم نمی‌کنم... "شمشیرم می‌شکند" و اگر با دستهایم به آن حمله کنم، انگشتانم "زخمی می‌شوند" و هیچ اثری روی سنگ نمی‌گذارد. من این را نپرسیدم... پرسیدم؛ بهترین شمشیرزن کیست؟ "استاد" پاسخ داد: * بهترین شمشیرزن، به آن سنگ می‌ماند، بی آنکه شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد، با "سکوتش" نشان می‌دهد که "هیچ کس نمی‌تواند بر او غلبه کند." * @Dastanvpand 🌱🍒🍃🍒🍃🍒🌱
🚩 نوشین با عصبانیت زل زد تو چشای کامران کامران رو به علی گفت -شما برید دیگه -مطمئن باشم کاریش نداری؟ کامران با چشای سرخش بهم نگاه کردو سرش و تکون داد مطمئن بودم وقتی اینا برن من و زنده نمیذاره با وحشت دست نوشین و گرفتم و اروم گفتم نرووو نوشین که ترسم و درک میکرد گفت -من پیشتم عزیزم علی-نوشین پاشو بریم نوشین-نه علی یا من میمونم یا اینکه بهارم با ما میاد کامران با عصبانیت اومد طرفم و مچ دستمو گرفت و بزور بلندم کرد و کشید طرفش بعدم رو به نوشین با حرص گفت -با احترام خودت برو بیرون دستم داشت زیر فشار دستش له میشد با گریه گفتم -ولم کن بیشور دستم شیکست با نگاه عصبانیش خفه شدم نوشین-هنوز نرفتیم داری اینکارا رو باهاش میکنی،برم که بزنی بکشیش -به تو هیچ ربطی نداره زنمه اختیارش و دارم حالام گمشو بیرون دستشو گاز گرفتم و دوییدم طرف اتاقم که فقط صدای دوییدنش و پشت سرم میشنیدم با جیغ علی و نوشین فهمیدن اونام سعی دارن کامران و بگیرن رفتم تو اتاق و خواستم در و ببندم که پاشو گذاشت لای در هرچی زور زدم نتونستم خیلی قوی بود در و هل دادو اومد داخل و در و قفل کرد از داخل با وحشت عقب عقب میرفتم اونم با عصبانیت جلوی میومد سرم داشت گیج میرفت دستش رفت سمت کمربندش چسبیدم به دیوار پشت سرم علی-کامران دیوونه بازی در نیار درو باز کن صدای گریه نوشین و میشنیدم که دست به دامن علی شده بود علی-کامران درو باز نکنی میشکونمش کمربندش و با ارامش باز کردو اومد طرفم دستمو ضرب دری گذاشتم رو شیکمم کمربندش و اورد بالا و محکم زد تو بازوم جیغم رفت هوا و رو زمین نشستم و خودم و جمع کردم تا ضربش به شکمم نخوره با هر ضربش که به دستم و پام میخورد بلند جیغ میزدم و گریه میکردم دیوونه شده بود اصلا حالیش نبود با ضربه ای که به سرم خورد سرم افتاد رو زمین دیگه هیچی نفهمیدم فقط صدای جیغ نوشین تو گوشم پیچید وقتی بهوش اومدم اروم چشام و باز کردم سرم خیلی درد میکرد نوشین با دیدن چشای بازم زد زیر گریو بغلم کرد به زور از خودم جداش کردم -اینجا کجاست؟ -بیمارستانه عزیزم -چرا من و اوردین اینجا؟سرم خیلی درد میکنه -توکه مارو کشتی دختر الان 5 روزه بیهوشی با تعجب بهش نگاه کردم تازه داشت یادم میومد چی شده کامران.....کمربند.....ضربش به سرم...بچه....جیغ نوشین سرمو تو دستم گرفتم و ناله میکردم نوشین با ترس اومد طرفم -بهار بهارجونم چی شدی؟ نوشین سریع رفت بیرون و با پرستار اومد تو زدم زیر گریه حتما بچم مرده بود کم کم چشام بسته شد وقتی بیدار شدم نوشین دستمو تو دستش گرفته بودو سرشو و روش گذاشته بود بی جون گفتم -نوشین سریع سرشو بلند کرد و گفت -جونم؟خوبی/چیزی مییخوای؟ با بغض گفتم -بچم لبخندی زدو گفت -غصه نخور عزیزم خدا خیلی دوست داشته که هم خودت سالمی هم بچت در باز شدو علی سرشو از لای در کرد داخل با دیدن چشای بازم لبخندی زد و اومد تو جواب لبخندش و دادم ولی با دیدن پشت سریش سریع اخم کردم و برگشتم طرف نوشین با سردی تموم گفتم -بهش بگو بره بیرون -ولی بهار... جیغ زدم -بهش بگو بره بیرون حام ازش بهم میخوره بعدم زدم زیر گریه دستمو گذاشتم رو صورتم کذاشتم و گریه کردم و زیر لب میگفتم -برو بیرون ...ازت بدم میاد ....تورو خدا برو بیرون نوشین با نگرانی دستمو گرفت و گفت -اروم باش اروم باش بهار بعدم رو به کامران با عصبانیت گفت -نمیشنوی؟گمشو بیرون تا حالش بدتر نشده -بهار اروم باش عزیز دلم حالت تهوع بهم دست داد سریع بلند شدم و رو همون تخت خون بالا اوردم نوشین-علی سریع برو بگو پرستاره بیاد بعدم اومد طرفم و کمرم و مالش میداد همینطوری خون از دهنم میومد پایین پرستاره اومد داخل و با نگرانی گفت -چرا خون بالا میاری؟ سریع رفت بیرون و با دکتر اومد دکتر با ارامش اومد طرفم و گفت -دخترم تاحالا خون بالا اوردی تو حاملگیت؟ با ترس سرمو تکون دادم با کمک پرستارو نوشین از رو تخت بلندشدم تا تخت و تمیز کنم علی هم کمکمون میکرد دلم نمیخواست کامران و ببینم 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
عد تمیز کردن تخت نشستم روش نوشین کمک کرد دور دهنمو پاک کنم دراز کشیدم و چشم دوختم به دهن دکتر دکتر-ببین خانوم اسندفه خدایی شد که نجات پیدا کردی ولی این ضربه خیلی سخت بوده و بچه خیلی حساس شده شما باید بری سونو تا ببینی دکتر مخصوصت چی میگه ولی به نظر من کوچیکترین ضربه باعث مرگ بچت میشه الانم بهت توصیه میکنم بری پزشک قانونی واسه خودت نامه یگیری شاید بد بدردت بخوره علی با حرص رو به دکتر گفت -اقای دکتر خیلی ممنون از پیشنهادتون ما خودمون بهتر میفهمیم چی کار کنیم دکتر-به هرحال میتونید رو کمک من حساب کنید بیمارتونم تا شب مرخصن قطره اشکی که از گوشه چشم میومد پایین سریع با دستم پاک کردم معلوم بود علی دوست صمیمش بود بایدم اینجوری از رفیقش طرفداری کنه کی به فکر منه که الان از یه یتیمم یتیم ترم دلم به حال خودم میسوخت شب که شد نوشین کمک کرد لباسای بیمارستان و در بیارم و لباس قبلیم و بپوشم اروم اروم از اتاق اودم بیرون با کمک نوشین که زیر بازوم و گرفته بود کامران و علی رو صندلیای تو راهرو نشسته بودن کامران سرش و تکیه داده بود به دیوارو پاهاشم دراز کرده بود و رو هم انداخته بود علیم داشت باهاش حرف میزدم ولی اصلا بهش توجه نمیکرد چون به یه گوشه خیره شده بود نوشین علی و صدا کرد متوجه ما شدن و از جاشون بلند شدن من و نوشین جلو میرفتیم و اونام پشت سرمون از بیمارستان که اومدیم بیرون ماشین و خیلی دور پارک کرده بودن تمام بدنم درد میکرد به نفس نفس افتاده بودم دسته نوشین و گرفتم -خسته شدم کمکم کرد رو جدول بشینم علی و کامرانم روبه روم واستادن نوشین-خوبی؟ 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 سرمو تکون دادم علی-کامران برو ازبوفه یه چیزی بگیر کامران رفت نوشین و علی اروم باهم پچ پچ میکردن بعد چند دقیقه کامران با یه رانی برگشت سرشو باز کرد و گرفت طرفم توجهیی نکردم که نوشین ازش گرفت و داد دستم اولین قلوپی که ازش خوردم برگشتم و جوب بالا اوردم نوشین نشست کنارم و کمرم و میمالید نوشین-دختر تو داری من و با این ویارات از حاملگی میترسونی عمرا اگه حامله بشم علی-مگه دست خودته من بچه میخوام اونم یه عالمه -نه بابا -به جون تو به کل کل اون دوتا یه لبخند بی جونی زدم و سعی کردم بلند شم که نوشین سریع کمکم کرد کامران-علی تو سریعتر برو ماشین و بیار مام اروم میایم علی باشه ای گفت و سریع رفت تا ماشین و بیاره من و نوشین جلو میرفتیم کامرانم پشت سرمون میومد گوشیش زنگ خورد -جانم؟ -شما؟ -به جا نمیارم -اشتباه گرفتین خانوم -خودم هستم ولی به جا نمیارم لطفا مزاحم نشین بعدم گوشی و قطع کرد علی با ماشین اومد جلومون کامران در عقب و باز کرد اول من نشستم وبعد نوشین درو بست و رفت جلو نشست علی-خیلی خسته ای داداش مثل اینکه کامران-دارم میمیرم از بی خوابی -اشکال نداره فوقش الان میری و تخت میخوابی نوشین برگشت طرفم و پوزخندی زد هیچچی نگفتم کامران دستشو گذاشت رو چشاشو سرش و تکیه داد به پشتی صندلی لباساش همونایی بود که اونروز شوم تنش کرده بود پیرهن مردونه سورمه ایش با کروات نازک نقره ایش ب شلوار مردونه سورمه ای سریع نگامو ازش گرفتم و به بیرون خیره شدم به مردمی ک در حال رفت و امد بودن مردی که داشتن میخندیدن هنوز راهی نرفته بودیم که با ایست پلیس واستادیم علی زد کنار و پلیسه اومد طرفمون -خانوما چه نسبتی باهاتون دارن؟ کامران-زنمونن مشکلیه؟ پلیسه که از گستاخی کامران خوشش نیومده بود گفت -بیا پایین تا بگم مشکلش چیه کامران دستش رفت به دستگیرو با عصبانیت پیاده شد علیم ازون طرف پیاده شد دست نوشین و فشار دادم -میترسم دعوا کنن نوشینم که معلوم بود ترسیده همونطور که به بیرون سرک میکشید گفت -نترس مگه ندیدی دکتر گفت استرس واست خوب نیست صدای بحث کامران و علی و پلیسا بالا گرفته بود یارو اومد به کامران دست بند بزنه که از ماشین پیاده شدم به نوشین که داشت با وحشت صدام میکرد توجهی نکردم و رفتم طرفشون که مردمم دورشون جمع شدم کامران خیلی عصبی بود و داشت داد میزد از پشت رفتم طرفش و بازشو گرفتم برگشت طرفم و با دیدن من معلوم بود که جا خورده ولی سریع برگشت طرف ماموره ماموره اومد طرف کامران تا بهش دست بند بزنه که اومد جلوی کامران واستادم -چیه اقا به چه جرمی میخوای بهش دست بند بزنی؟ -بیا اینور خواهر این اقا باید بره زندان تا ادم بشه با چشای سردو لحن سردی بهش گفتم -اوه برادرررر بعد باید به چه جرمی بره زندان تا ادم بشه؟ برادر و بایه لحن مسخره ای گفتم پلیس زن اومد طرفم و گفت -تو خودت پات گیره واستادی اینجا واسه من بلبل زبونی میکنی؟ با یه لحن تحقیر امیز بهش نگاه کردمو گفتم -اوه خواهر ببخشید به چه جرمی پام گیره -به این جرم که بادوتا پسره نامحرم اومدی بیرون زبونتم دراز -ببخشید بعد اونوقت میشه بفرمایین از کجا فهمیدین نامحرمن؟ همه ساکت شده بودن به بحث من با اون زنه گوش میدادن کامران بازومو گرفت و گفت -بهار برو تو ماشین حالت خوب نیست دستمو از تو دستش در اوردم و با لحن خونسردی گفتم -نه واستا ببینم این خانوم از کجا فهمیده زنه با لحن عصبی روبه من گفت -زبونت خیلی درازه میدم کوتاهش کنن -از مادر زاییده نشده نوشینم اومده بود کنار ما واستاده بود زنه-هه این کلکا دیگه قدیمی شده بعدم برگشت طرف پلیس مرده و گفت -بیسیم کن مرکز بگو نیرو بیارن خنده عصبی کردم وگفتم -مگه با ادم کش طرفی؟یعنی اینقده ماها قیافمون به قاتلا میخوره برگشتم طرف کامران و گفتم شناسنامت دستته؟ -اره رفتم طرف ماشین و شناسنامم و ازتو کیفم دراوردم و دادم دست کامران اونم همراه با شناسنامه خودش گرفت طرف پلیس مرده اون یاروم بعد اینکه حسابی خیط شده بود به جای اینکه معذرت خواهی کنه با تلبکاری برگشت طرفمون وگفت -ازون موقع شناسنامه داشتین و رو نمیکردین بعدم رو کرد طرف کامران و اشاره کرد و به من و گفت -خانومتون باید به دلیل بی احترامی به مامور قانون با ما بیان کامران که دیگه حسابی کفری شده بود رو به پلیسه گفت -ببین عمو ضایع شدی سوت بزن ببین عمو شما ضایع شدی سوت بزن بعدم شناسنامه هارو از دستش کشید بیرون و بدون توجه به اونا دستمو گرفت و دنبال خودش کشید لحظه اخر برگشتم طرف پلیس زنه که داشت حرص میخورد و یه پوزخند تحویلش دادم صدای دست و سوت از پشت سرمون بلند شد نوشین و علیم پشت سرمون اومدن سریع دستمو از دستای کامران کشیدم بیرون که با تعجب بهم نگاه کرد یه نیشخند تحویلش دادم فکر کردی اق داشتی میکشتیم حالا فکر کردی به همین راحتی میبخشمت 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
گاهی برای تلفظ کوتاهترین کلمه بله یا نه خیلی بیشتر از یک نطق باید فکر کرد! @Dastanvpand 💯
⬅️از بهترین اعمال در شب قدر قرائت قرآن است، ⬅️زیرا فضیلت این شب به سبب قرآن است و قرآن در همین شب نازل شده است.. ✳️﴿إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ﴾ ✔️ [قدر: ۱] 🌙✨ @Dastanvpand
در این شب عزیز فقط برای فرج مولایمان دعا کنیم 🙏🙏 و خدا رو به علی قسم بدیم که هر چه زود تر فرج مولایمان را برساند 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
هرچه آرامش دل،هرچه تقدیر بلند هرچه لبخند قشنگ هرچه از لطف خداست،تقدیم شما روزتون آکنده از نگاه خدای مهربان ☘🌸 ☀️🌼 @Dastanvpand
و من از خدا میخوام حال خوب همین الان چرخ بخوره و برسه به دلتون❤️😊 @Dastanvpand
📚داستان کوتاه 🎨راهی آسان برای ورود به بهشت شخصى محضر پيامبر اسلام ﷺ مشرف شد. حضرت ﷺ به او فرمودند: آيا مى خواهى تو را به كارى راهنمايى كنم كه به وسيله آن داخل بهشت شوى؟ مرد پاسخ داد: مى خواهم يا رسول الله ﷺ! حضرت ﷺ فرمودند: از آن چه خداوند به تو داده است انفاق كن و به ديگران بده! مرد: اگر خود نيازمندتر از ديگران باشم، چه كنم؟ فرمودند: مظلوم را يارى كن! مرد: اگر خودم ناتوان تر از او باشم، چه كنم؟ فرمودند: نادانى را راهنمايى كن! مرد: اگر خودم نادان تر از او باشم ، چه كنم؟ فرمودند: در اين صورت زبانت را جز در موارد خير نگهدار! سپس رسول خدا ﷺ فرمودند: آيا خوشحال نمى شوى كه يكى از اين صفات را داشته باشى و به بهشت داخلت نمايند؟ ✅1- انفاق ✅2- یاری مظلوم ✅3- ارشاد نادان ✅4- کنترل زبان 🔖📚 @Dastanvpand
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت چهل وهفتم تو اون دوماه که اونجا نمیرفتم و فرهادم چیزی ن
قسمت چهل و هشتم یکی دوسالِ دیگه ازین دوران هم سپری شد و الحمدلله در این مدت تونستم تو خابگاه کلاسِ تجویدِ قرآن برگزار کنم که قریب به 40 نفر شرکت کننده در کلاس ها داشتم با پیشنهاد شاگردا و سرپرستای خوابگاه، پیش نمازیِ نمازهای مغرب و گاها عشا و صبح رو بر عهده گرفته بودم. من چون واقعا خواهانِ علم و حقیقت بودم و مجال زیادی هم برام فراهم نبود، اللهِ سبحان خودش با تدبیر و حکمت و مهربانی، این مسیر رو برام آسون کرده بود و موقعیت ها و نعمت هاش رو برام آشکار می‌کرد و سرِ راهم قرار میداد یکی از نعمتهای ارزشمندش سعادتِ همنشینی و آشنایی با اساتید و علمای پرهیزکاری بود که اون وقت کسی در سن و سال و موقعیتِ من نمیتونست اینقد راحت خدمتشون برسه و عرضِ ادب کنه. اما من هر از گاهی خدمتشون میرسیدم و کمترین استفاده ی معنَویم ازین دیدارها، گوشِ جان سپردن به نصیحت هاشون بود بیشتر از هر بحث و هر کتابی خواندن قرآن و کارکردن رو فهمِ معنی اون برام لذت بخش تر بود به همین دلیل مشغولِ مطالعه مفردات قران؛ یعنی معنی کلمات قران شدم و در کنارش هم به تفاسیر قرآنی نگاه میکردم. هر سوالی برام پیش میومد سعی میکردم خودم بگردم و تو قران پیداش کنم اما کمتر موفق میشدم چون من هنوز علم اینو نداشتم که خودم همه جوابهامو از تو قران استخراج کنم ؛ واسه همینم مزاحم همیشگی آقای کامیاب بودم که برای سوالام جواب قانع کننده پیدا کنم. ❕درباره ی قضیه فرهاد با اینکه فکر میکردم هنوز در جنگ و جدال با خودمم که آیا خواستش رو بپذیرم یا نه! اما از درونِ درونم تسلیم شده بودم و فقط اعتراف نمیکردم وقتایی که خونه عمو میرفتم عمدا بحثای مذهبی پیش میکشیدم که اظهار نظر کنم و کم کم فرهاد با بعضی افکار و نظراتم آشنا بشه. خیلی وقتا این بحث کردنا به جدال کشیده میشد و بیفایده بود فرهاد تو بحث کردن قوی بود و خیلی اعتماد به نفس داشت خیلیم برای عقیده ی طرف مقابلش احترام قایل نمیشد و مدام نقد میکرد و همه ی مسائل رو تعمیم میداد. منم اون موقع کم سن بودم و از لحاظ فکری به ثُبات نرسیده بودم. شبهه هایی راجع به عقیدم و هواداراش داشتم که هنوز دنبال جوابشون نرفته بودم 😒هر وقتم با فرهاد بحثمون میشد دقیقا همون شبهات رو دستاویز خودش قرار میداد، بحث رو به نفع خودش تموم میکرد و تا چند روز اعصابم داغون میشد و یه جورایی بدبین و مردد میشدم. یک سالِ تمام با این تردید سر کردم اما دست از مطالعه و قرآنم بر نداشتم اوایل منتظر معجزه بودم که یه جورایی خدا متوجهم کنه و مسیر درست رو نشونم بده. دائم دعا میکردم خوابی ببینم و حقیقت رو بهم بگن آخر سر فهمیدم که طرزِ فکرِ من درست و منطقی نیست و خدا قانون دنیا رو بخاطر من بهم نمیریزه بلکه خودم باید تلاش و تحقیق کنم تا در کنارش دعاهامم بی جواب نمونه آقای کامیاب بهم وعده ی سی دی و کتاب داد و گفت جواب همه ی سوال ها و تردیدهات اونجا هست مدتی صبر کردم تا بالاخره سی دی ها دستم رسید و بحثارو دنبال کردم. الحمدلله خیلی موثر و مفید بود اما شیطان دست بردار نبود و هر از گاهی فکرای باطل بهم القا میکرد.. یه شب رفتم نمازخونه و تا صبح گریه و دعا کردم.. گفتم خدایا تو میدونی دنبال حقیقتم و درحد توانمم تحقیق کردم اما باز یه جاهایی کم میارم و فقط یه حس درونی و یقین محکم میتونه ازین حال بد نجاتم بده اگه مسیر حق رو پیش گرفتم مطمئنم کن تابا یقین ادامه بدم و اگه حق با من نیست باز مطمئنم کن و کمکم کن تا بتونم توبه کنم بعد از نماز صبح از شدت خستگی خوابم گرفت یادم نیست فردا شبش بود یا یه شب دیگه، که خواب بشارت دهنده ای دیدم.. جزئیاتش از خاطرم کم رنگ شده واسه همین نمینویسمش که مبادا حقیقت نباشه و گناهبار بشم چون دروغ گفتن و یا غلو کردن در تعریف خواب از گناهان بسیار بزرگیه که در حدیث صحیحی رسول‌اللهﷺ بشدت ازش نهی کرده 🔅خواب دیدم کنار جاده ای نزدیکِ یه سه راه در منطقه ی خودمون وایساده بودیم کهماشین بیاد و سوار بشیم کمی متتظر شدیم مینی بوسی اومد و بابام سوار شد نگاه کردم افراد داخل ماشین همفکرا و رفقای بابا بودن و انگار بزرگشونم همراشون بود اونا راه افتادن و من نگاشون کردم تا به مقصد رسیدن. یه لحظه با خودم گفتم کاش منم باهاشون سوار میشدم الان بابا ببینه همراهشون نیستم نگران میشه اما مجددا که نگاه کردم دید اونجاییکه ماشین پیادشون کرده یه بیراهه و ناکجا آباده که سرگردان و حیرانشون کرده و نمیدونن رو به کجا باید حرکت کنند.. از خواب که پریدم فورا یاد دعاها و گریه های اون شبم افتادم و نشستم چند بار از اول خوابم رو مرور کردم و هر بار به این نتیجه میرسیدم که؛ مسیری که در پیش دارم روبه ناکجا آباد نمیره و عاقبت روشنی داره و اینکه در این مسیر تنها هستم نباید منو مشکوک کنه چون قرار نیست اکثریت همیشه برحق باشند و نباید از سرزنش دیگران هم نگران باشم ادامه دارد ❤️ @Dastanvpand
مادر بزرگم به رفت و آمدهایم حساس بود... آدم قدیم بود و قانون های خودش را داشت تمام روزهایی که داشتیمش وقت بیرون رفتن تا چشمش به من می خورد تکه کلامی داشت که در دم می گفت " به موقع برگرد...به بی وقتی نخوری" از نظر او وقتی شب می شد برگشتن به خانه سخت بود و می خورد به بی وقتی... مادر بزرگ را مدت هاست که ندارم اما شاید بدترین چیز در زندگی همین است که به موقع برنگردی و به بی وقتی بخوری... مهم تر از رفتن و شروع کردن این است که بدانیم چه موقعی باید برگردیم و کی باید تمامش کنیم!! گاهی آنقدر دیر از راهی که می دانیم اشتباه ست برمی گردیم ، آنقدر دیر از آدمی که می دانیم آدم زندگی ما نیست دل می کنیم ، حتی گاهی آنقدر بی موقع سراغ دلبستگی های گذشته را می گیریم که دیگر کار از کار گذشته و زندگی مان به بی وقتی خورده... مادر بزرگ راست می گفت ، به موقع باید برگشت وگرنه شب از راه می رسد... @Dastanvpand
💭 ولی من این خصلت را از همان کودکی دارم دقیقا یادم است ،که قبل از بیرون رفتن کلّی به مادرم قول می دادم که اذیتت نمی کنم که هیچ چیز نمی خواهم ولی کافی بود از جلوی یک مغازه که می گذریم چشمم به اسباب بازی مورد علاقه ام بیافتد همان جا… وسط خیابان… تمام قول هایم را به یک باره زیر پا می گذاشتم و زار زار گریه می کردم که آن اسباب بازی باید مال من باشد برایم مهم نبود به چه بهایی باشد اصلا ارزش خرید داشته باشد یا نداشته باشد اسباب بازی های بهتر از آن را نشانم می دادند ولی من پا در یک کفش می کردم و می گفتم:« فقط این» و تا آن را نخرم فقط گریه می کردم حالا هم همانقدر قاطعانه روی تو گیر کرده ام این که رسیدن به تو ارزش این همه زجر کشیدن دارد یا نه؟ این که این دنیا آدم های خیلی بهتر از تو دارد یا نه؟ مهم نیست من تا به تو نرسم ، روزهایم همین است و ترسم این است که هیچگاه به تو نرسم و تا ابد گریه کنم @Dastanvpand 💕💕❣💕💕
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» استادی می فرمود : این آیه معنایش ایـن نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد این جمله یعنی خدا می گوید : جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری !!! تفاوت ظریفی است! اگر بیقراری؛ اگر دلتنگی ؛ اگر دلگیری ؛ گیر کار آنجاست که هزار یاد، جز یاد او، در دلت جولان می‌دهد. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 💠آموزنده💠 ✍🏻تمیز کردن ساحل 🔳🌸شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدف‌های شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع‌آوری می‌کرد. و مدام به صدف‌ها لعنت می‌فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می‌کردند. او باید هر روز آنها را روی هم انباشته می‌کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام می‌داد. 🔳🌸روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدف‌های بدبو درست کرده بود،‌ خلاص کند و آنها را به او بدهد... او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت. 🔳🌸یک سال بعد، آن دو مرد، در جایی یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. 🔳🌸وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی‌توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد. 🔳🌸مرد ثروتمند پاسخ داد: "من هدیه‌ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می‌داد و تو قبول نمی‌کردی! در تمام صدف‌های نفرت‌انگیز تو، مرواریدی نهفته بود" 📌❗️اکثر مواقع هدایا و موهبت‌های الهی در بطن خستگی‌ها و رنج‌هانهفته‌اند، این ما هستیم که موهبت‌هایی را که خدا در اختیار ما قرار می‌دهد، ندانسته رد میکنیم •┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈• @Dastanvpand •┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•