#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_چهارم
صداي حسین بلند شد: سلام، کسی خونه نیست؟جواب ندادم. از دستش ناراحت بودم. لحظه اى بعد، چراغ اتاق روشن شد. حسین از آستانۀ در نگاهم کرد: چرا چراغو روشن نکردى؟ناراحت جواب دادم: دلم نمى خواست.کیفش را گوشه اى گذاشت و روى تخت کنارم نشست: بداخلاق خانوم، چرا ناراحتى؟اشک هایم بى اختیار روى گونه هایم روان شد: همه اش تقصیر توست! لجباز، یک دنده... اصلا به حرف گوش نمى دى!حسین خندید. روى گونه هایش موقع خنده، چال مى افتاد و دل مرا مى لرزاند. صدایش مهربان بلند شد:- تو هنوز درگیر حرفهاى دکتر احدى هستى؟ بابا نگران نباش، اگه من به حرف اون گوش مى دادم، الان تو بیمارستان بودم، از همون موقع که متوجه شدم آلوده مواد شیمیایى هستم، این دکتر احدى هى مى گفت تو باید بسترى بشى، باید اعزام بشى خارج، باید بخوابى عملت کنن،... ول کن مهتاب، انقدر ناراحت نباش، هیچى نمى شه، من هم هیچ جا نمى روم.
با گریه گفتم: تمام طلاهام رو مى فروشم... حسین دستش را زیر چانه ام گذاشت و وادارم کرد نگاهش کنم.- عروسک! بحث پولش نیست، من بیمه هستم، هزینه اعزام به خارج و بیمارستان و همه چیز رو هم بنیاد تامین مى کنه، موضوع اینه که به نظر خودم حالم خوبه، تو کنارم هستى و همین بهترین دارو براى منه، دلم نمى خواد از کنار توجنب بخورم، فهمیدى؟ بعد لباسش را در آورد و با خنده ادامه داد: اگه بداخلاقى کنى خبر خوب رو بهت نمى دم ها!با دستمال اشک هایم را پاك کردم: چه خبرى؟ حسین کیفش را باز کرد و پاکت سفید رنگى به طرفم دراز کرد. پاکت را گرفتم، کارت زیبایى درونش بود. داخل کارت چند جمله زیبا نوشته بودند. کارت دعوت به عروسى على و سحر بود. کارت را بستم و بى حوصله روى تخت انداختم:این خبر خوبت بود؟
- آره، اگه مى دونستى چقدر نگران ازدواج نکردن على بودم، درك مى کردى.صحبتمان را صداى ممتد زنگ در، قطع کرد. حسین به طرف آیفون دوید. صدایش را مى شنیدم که با کسى صحبت مى کرد.- سلام، قربونت، آره تازه آمدم. خوب بیا بالا، باشه بهش مى گم. یا على!بعد به اتاق برگشت: مهتاب، برادرت بود. آمده دنبالمون بریم آتیش بازى.با حرص گفتم: من نمى آم.حسین خم شد و گونه هایم را بوسید: پاشو، عزیزم. از زندگى ات باید استفاده کنى، قدر این فرصت ها را باید دونست.متعجب نگاهش کردم: مگه تو مى خواى برى پایین؟حسین بلوزش را پوشید: خوب آره، مگه تو نمى آى؟مثل گرگ زخمى به طرفش هجوم بردم: تو بى خود مى کنى، یادت رفته دکتر احدى چى گفت؟ حالا مى خواى برى توى بوى دود و هوایى که پر از خاکستره؟ ال یادت رفت به چه حالى افتادى؟حسین دستانم را گرفت و به طرف لبانش برد:- تبارك الله احسن الخالقین، این چشمها چه رنگى ان آخر؟ تو مى دونى که با این قیافه منو دیوونه مى کنى؟ ابروهاتوانگار با قلم مو نقاشى کردن، ولى چشماى درشتتو با چه رنگى، رنگ زدن؟ کدوم دستى گوشه هاى چشمات رو به طرف بالا کشیده؟ اون لبهاى کوچولو و سرخ رو کى قرمز کرده؟ اون دماغ خوشگلت رو کى انقدر ظریف و متناسب، طراحى کرده؟ هان؟
چشمانم پر از اشک شد: حسین، به همون خدایى که مى پرستى قسم، اگه برى پایین... اگه برى پایین... حسین خندید: ببین خدا چه قدر بخشنده است؟ یادت نمى آد چه تهدیدى مى خواستى بکنى!دوباره اشک هایم سرازیر شد. صداى زنگ پى در پى بلند شد. حسین با عجله رفت، صدایش را مى شنیدم: الان مى آییم،مهتاب هنوز آماده نیست، خوب بفرمائید تو، باشه، چشم!صداى دلجویانه اش را شنیدم: عزیزم، حیف اون چشمها نیست؟ باشه، من قول مى دم فقط یک گوشه وایستم و نگاه کنم، قول مردونه! سهیل اینا پایین منتظرن، زشته.با بى میلى لباس پوشیدم و روسرى ام را محکم گره زدم. حسین دم در ورودى منتظر ایستاده بود. تهدید گرانه گفتم: قول دادى ها! زود هم برمى گردیم.حسین دستش را بالا برد و محکم گفت: اطاعت!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
💙💙🍃
💙🍃
🍃
🍃سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت دختری بنام #نیلوفر
💟 با عنوان : #من_و_شیوا_و_سراب...!
💙 قسمت چهارم
😥اولش باور نمی کرد ولی وقتی هر دو عکس رو دید و حرفامو شنید، منو متهم کرد که میثم رو ازش دزدیدم!
😞اون روز با مشاجره خونه عموم رو ترک کردم و این نقطه پایانی بر دوستی من و شیوا بود.
وقتی به خونه رسیدم با حالی نزار به میثم زنگ زدم. اولش همه چیز رو انکار کرد ولی وقتی دید انکار فایده نداره، خنده ای کرد و با وقاحت تمام گفت:»
حالا لابد یه بساط گریه و زاری هم با »اون یکی« داریم.
میثم به من و شیوا به چشم یک شئ، به چشم »اون یکی« و»این یکی« و خدا می دونه »چندتا یکی« دیگه نگاه می کرد.😰
😈میثم با بی وجدانی گفت: »تو و شیوا، هردوتون بزرگ و عاقلید. بچه نیسیتید که مدعی گول خوردن بشید.
حالا هم که فهمیدم بچه اید و جنبه ندارید، فکر می کنم دیگه کاری با هم نداریم. پس خداحافظ.
« به همین سادگی! چه آینده رنگینی که برام نساخته بود. چه قولایی که نداده بود. می گفت می ریم کانادا و اونجا زندگی خوبی با هم خواهیم داشت و حالا به همین سادگی خداحافظی می کرد و کاخ آرزوهامو از هم می پاشید.😞
حالا صبا خانم، شما اگه جای من بودین چه می کردین؟ آیا همین تصمیم رو نمی گرفتین؟
😨« با تعجب گفتم: »کدوم تصمیم؟« نیلوفر چند ثانیه ای مکث کرد و گفت: »خودکشی! تصمیم گرفتم خودم رو بکشم...💥
💙 ادامه دارد⬅️⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
💙🍃
🍃💙🍃🍃
💙🍃💙🍃🍃🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
#متن
💢........سحر و جادو.......💢
👈يكي از هفت گناه نابود كننده
⭕️ سحر و جادوست ⭕️
✅سحر حقيقت دارد ،
🍁باعث مرگ می شود و
🍁 انسان را مریض می کند و
🍁 قدرت همبستری را از بین می برد،
🍁 در میان زوجین جدایی می افكند و
🍁 میان افراد جامعه اختلاف ایجاد می كند
👈در حديثي صحيح از بخاري منقول است که
👈 لبید بن الاصم یهودی از قبیله بنی زریق پیامبر را سحر نمود،
👈 از اثر سحرش پیامبرگرامی مریض شدندبه حدی که کاری را که انجام نداده بود تصورمی کرد که انجام داده است
👈سوره های (سورهء فلق و ناس ) برای گشودن سحر پیامبر نازل شدو خداوند او را شفا داد.
👈گشودن سحر کار خطرناکی است افراد کمی قادر به انجام آن هستند ودر این میان کسانی هستند که صلاحیت این کارا ندارند
👈 وبا حیله گری مکر وفریب “ مال حرام را جمع آوری می کنند
👈وسر انجام خود را به هلاکت می اندازند
🌹🌹🌹🕊🕊🕊
🌹در حدیث صحیحی از پیامبر ﷺ
وارد شده که ایشان فرمودند:
👈 «کسی که نزد جادوگری برود و در مورد چیزی از او سئوال کند، نماز چهل شب او قبول نمی شود».
🌹و همچنین پیامبر ﷺ فرمودند:
👈 «کسی که نزد جادوگر و یا کاهنی برود و آنچه که می گوید را تصدیق کند، به آنچه که بر محمد ﷺ نازل شده کفر کرده است»
#نشر_صدقه_جاریست
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍏داستان کوتاه
🍱 سلف سرویس
"امت فاکس" نویسنده و فیلسوف معاصر ایرلندی در اولین سفر خود به آمریکا برای صرف غذا به رستورانی رفت.
او در گوشهای به انتظار پیشخدمت نشست، اما کسی به او توجه نمیکرد. از همه بدتر افرادی که بعد از او وارد شده بودند همگی مشغول خوردن بودند!
پس از چند دقیقه با ناراحتی از مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود پرسید: من ۲۰ دقیقه است که اینجا نشستهام، چرا پیشخدمت به من توجه نمیکند؟ درحالی که همه مشغول خوردن هستند و من درانتظار نشستهام؟
🍱
مرد پاسخ داد: اینجا سلفِ سرویس است؛ به انتهای رستوران بروید و هرچه میخواهید در سینی بگذارید، پول آن را بپردازید و غذایتان را میل کنید...
"امت فاکس" بعدها دراین خصوص نوشت: احساس حماقت میکردم؛ وقتی غذا را روی میز گذاشتم ناگهان به ذهنم رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است.
🍱
همه نوع رخداد، فرصت، موقعیت، شادی و غم در برابر ما قرار دارد. درحالی که اغلب ما بیحرکت روی صندلی خود چسبیدهایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شدهایم که او چرا سهم بیشتری دارد! ولی به ذهنمان نمیرسد از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است و برداریم.
🍥🍒 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷به رسم ادبــ🍃
روز خود را با #سلام به تو آغاز میکنم
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
بزرگترین اجتماع مُحبین حضرت زهرا‹س›👇
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
🌟روزی لقمان به فرزندش گفت:
«از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدمهایی که دوست نداری و از آنان بدت میآید پیاز قرار بده!»
روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و لقمان گفت:
«هرجا که میروی این کیسه را با خود حمل کن!»
فرزنش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت میکند.
🌟لقمان پاسخ داد :
«این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری.
این کینه، قلب و دلت را فاسد میکند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد...!»
↶به ما بپیوندیدکانال داستان و رمان مذهبی
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشو
👇🌹👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
💙💙🍃
💙🍃
🍃
🍃سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت دختری بنام #نیلوفر
💟 با عنوان : #من_و_شیوا_و_سراب...!
💙 قسمت پنجم
😨« با تعجب گفتم: »کدوم تصمیم؟« نیلوفر چند ثانیه ای مکث کرد و گفت: »خودکشی! تصمیم گرفتم خودم رو بکشم...
نیلوفر چند ثانیه ای مکث کرد و گفت:
😔»خودکشی! تصمیم گرفتم خودم رو بکشم. خواستم حرفامو بهتون بگم که اگه خواستین چاپ کنین تا همه بخونن و درس بگیرن.
😔حالا که پدر و مادرم برای زیارت خونه خدارفتن، بهترین فرصته که این کار رو بکنم!
😏« به تلخی خندیدم. به او چه باید می گفتم؟
😔از مضرات دوستی های خیابانی هزار داد سخن می دادم؟
»این باد و آن مباد« سرهم می کردم؟ گفتم:»افسوس که ما جوونا فقط وقتی اینطور به آخر خطر می رسیم، تازه یادمون می افته که پند و نصیحت بشنویم و درددل و چاره جویی کنیم و شاید خیلی وقتها برای جستن چاره خیلی دیر شده باشه
😔 ولی آیا ناکاهی های دیگران آیینه یی نیستن که توش بشه خودمون رو ارزیابی کنیم و از اشتباه و خطا دوری؟
با مردن و خودکشی و وجود عزیز و جوون خودت رو فدای هوی و هوس دیگران کردن کاری از پیش نمی ره.
تو خودت رو بکشی و اون برای خودش بی کیفر بگرده؟
نه عزیز من، این راهش نیست.
😔« دختر جوان چند لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت: »پس شما می گین چیکار کنم؟
« گفتم: »سعی کن عبرت بگیری. اولش سخته. به هر حال محبتی بوده و از دل»بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران« اینش قبوله.
ولی اکیدا باهاش تماس نگیر.
حتی برای فحش دادن!...
💙 ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
💙🍃
🍃💙🍃🍃
💙🍃💙🍃🍃🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_پنجم
توى کوچه قیامت بود. گله به گله آتش روشن کرده بودند، جوانها دور توده هاي آتش گرد آمده و از رویش مى پریدند.پسر بچه ها، گاهى ترقه اى داخل آتش مى انداختند و فورى در مى رفتند. سر و صداى انفجار بمب هاى دست سازشان به راه بود. صورت گلرخ قرمز شده بود، با دیدنم گفت:- بابا تو کجایى، سرخى آتیش تموم شد.به سهیل اشاره کردم نزدیک بیاید وقتى جلویم ایستاد گفتم: - سهیل، حسین دستت سپرده، نذارى بیاد جلوى آتیش ها! دکتر قدغن کرده...سهیل سرى تکان داد: خیالت راحت باشه، تو با گلى برین از رو آتیش بپرین. شب هم شام بریم رستوران.متعجب پرسیدم: مگه نمى رى خونه مامان؟سهیل خندید: دلم نیامد تو رو تنها بذارم.روى پا بلند شدم و صورتش را بوسیدم. صداى حسین از پشت سر بلند شد: - به به، برادر و خواهر، چه توطئه اى کردین؟ برگشتم به طرفش، آهسته گفتم: تو پیش سهیل بمون...حسین ابرویى بالا انداخت: آهان! پس بنده رو دست داداشتون سپردید، بله؟دستش را گرفتم، با خنده گفتم: من تو رو آسون به دست نیاوردم که راحت از دست بدم.صداي حسین کنار گوشم بلند شد: عاشقتم! - پس حرفمو گوش کن...
بعد به دنبال گلرخ به طرف آتش ها راه افتادم. دست هم را گرفتیم و با صداي بلند شمردیم: یک، دو، سه.همزمان از روي سه تودة آتش پریدیم، در همان حال فریاد زدیم:- سرخی تو از من، زردي من از تو.وقتی به آخرین بوتۀ آتش گرفته رسیدیم، گلرخ به کناري رفت تا سنگ کوچکی که در کفشش رفته بود، درآورد. کنارآتش ایستادم و دستانم را به طرف شعله هایش دراز کردم. پسر کوچکی کنارم آمد و یک قوطی اسپري مانند درون آتش انداخت و با عجله رفت. سر و صداها کنار گوشم قاطی شده بود: - عجب خریه ها، گاز فندك انداخت.- خانوم خانوم بیا اینطرف...- ول کن بابا، بذار بخندیم.بعد صداي فریاد سهیل را شنیدم: مهتاب برو عقب!نگاهش کردم. دستم را بلند کردم: چرا؟ لحظه اي بعد، همزمان با فریاد سهیل، حسین را دیدم که خودش را به طرف من انداخت و مثل کودك خردسالی درآغوشم گرفت و محکم خودش را به طرف پیاده رو پرت کرد. فریاد یا زهراي حسین با صداي مهیب انفجار درهم پیچید.
کنار صورتم سنگ ریزه و شن و ماسه به هوا برخواست. با تعجب به حسین که اشک می ریخت، نگاه کردم. سهیل با صداي بلند فریاد می کشید و ناسزا می گفت. حسین برخاست و دست مرا هم گرفت تا بلند شوم. گلرخ با رنگ پریده ولبانی لرزان جلو دوید:- چیزي تون نشد؟مات و مبهوت سر تکان دادم. سهیل با پسري که قوطی گاز فندك را درون آتش انداخته بود، دعوا می کرد. به اطرافم نگاه کردم، حسین روي پله هاي خانه اي نشسته بود و سرش را در میان دستانش گرفته بود. جلو رفتم و دستم را روي صورتش گذاشتم: حسین، من حالم خوبه...سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. صورتش خیس اشک بود. با صدایی گرفته گفت: - خدا رو شکر.
کنارش روي زمین نشستم: تو چرا انقدر ترسیدي، هان؟حسین با هق هق آشکار گفت: اگه یکی از سنگ ریزه ها به چشمت می خورد، خداي نکرده کور می شدي.فوري گفتم: حالا که طوري نشده، چرا انقدر ناراحتی؟حسین با پشت دست اشک هایش را پاك کرد و با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت:- یک لحظه یاد رضا افتادم، فکر کردم تو جبهه ام.می دانستم که رضا یکی از دوستان صمیمی اش بوده که در یک « . آه! طفلک من! چقدر بهش سخت گذشته بود »انفجار جلوي چشمانش جان داده بود. دستش را میان دستم گرفتم و گفتم: گریه کن عزیزم، بذار سبک بشی.لحظه اي بعد، بدون خجالت از نگاه خیره دیگران سرش را روي سینه ام گذاشت و سیل اشک از دیدگانش روان شد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی ^👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
(شهادت امام صادق عليه السلام)
امام صادق عليه السلام در سال 148 ه در چنين روزي وفات يافت.
(قلائد النحور: ج شوال، ص 139. اعلام الوري: ج 1، ص 514. جنات الخلود: ص 27. مستدرك سفينة البحار: ج 6، ص 66. كافي: ج 2، ص 377. ارشاد: ج 2، ص 180)
در شهادت حضرت نيمه رجب و نيمه شوال را هم گفتهاند. (شرح احقاق الحق: ج 28، ص 507)
شهادت آن حضرت به سبب انگور زهر آلودي بود كه منصور به آن حضرت خورانيد.
(مناقب ابن شهر آشوب: ج 4، ص 280)
مدت امامت آن حضرت 34 سال و عمر شريفشان 65 سال بود.
دوران امامت آن حضرت همزمان با هفت نفر از زمامداران غاصب بود كه عبارتند از: هشام بن عبد الملك، وليد بن يزيد بن عبد الملك، يزيد بن وليد، ابراهيم بن وليد و مروان حمار از بني اميه و سفاح و منصور دوانيقي از بني عباس. فرزندان آن حضرت هفت پسر و سه دخترند: حضرت موسي بن جعفر عليه السلام، اسماعيل، عبدالله، محمد ديباج، اسحاق، علي عريضي (علي بن جعفر مدفون در قم) ، عباس، ام فروه، اسماء، فاطمه.
(مناقب ابن شهر آشوب: ج 4، ص 280)
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✔️ #داســتان_کوتاه
✍ﺭﻭﺯﻱ ﻣﺮﺩﻱ ﻓﻘﻴﺮ،
ﺑﺎ ﻇﺮﻓﻲ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ،
ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ،
ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥِ ﺍﻧﮕﻮﺭ
ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺗﺒﺴﻤﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ
ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻴﻜﺮﺩ،
ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻨﺎﺑﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻧﻤﺎﻳﺪ
ﻭ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻌﺎﺭﻓﻲ ﻧﻜﺮﺩ .
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﻓﺖ .
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﺋﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﺪ !!
ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﺩﻳﺪﻳﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻡ؟
ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻠﺦ ﺑﻮﺩ،
ﻛﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺗﻠﺨﻲ واکنشی ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﻲ ﻣﺒﺪﻝ ﺷﻮﺩ .
" ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺯﯾﻦ ﺃﺧﻼﻗﻨﺎ ﺑﺎ ﺍﻟﻘﺮﺁﻥ ﺑﺤﻖ ﻣﺤﻤﺪ ﻭ ﺁﻟﻪ "
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﻝ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺸﮑنیم.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#ذکــر_مـعـجزه_آسـا🌷
🔻گویندازامام حسین(ع)روایت شده است
که فرمودند: رسول خدا(ص)فرمودند
جهت قضای حوائج (هفت روز) وهر
روزی هر،یک از این اذکار را(هزارمرتبه)به
این ترتیب بخواندحاجت او رواشود و الا
فردای قیامت دامن گیر من باشد👌
💠روزشنبه⇦یَا حَیُ يَاقَيُّومُ
💠روزیکشنبه⇦إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ
💠روزدوشنبه⇦سُبْحانَ اللَّهِ وَ الْحَمْدُلِلَّهِ
💠روزسه شنبه⇦يااللَّهُ يارَحْمنُ
💠روزچهارشنبه⇦حسبي اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ
💠روزپنج شنبه⇦يَا غَفُورُ يَا رَحِيمُ
💠روزجمعه⇦یَا ذَاالْجَلالِ وَالْاكْرامِ
📚گوهرشبچراغ ج۲ص64
↶به ما بپیوندیدکانال داستان و رمان مذهبی
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشو
👇🌹😊
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃
☁️🌞☁️
🔴گرانبهاترین نصیحت!
✳️آخوند ملاعلی همدانی خدمت حاج حسنعلی نخودکی اصفهانی رسید و از ایشان تقاضای موعظه کرد.
🌼 شیخ حسنعلی فرمود: مرنج و مرنجان!
🌸مرحوم ملاعلی همدانی می گوید: خوب مرنجان راحت است، کسی را از خود ناراحت نمیکنیم، اهانت به کسی نمی کنیم، غیبت کسی را نمی کنیم و ..این می شود،
⁉️اما مرنج را چه کار کنیم؟
🔴 کسی به ما بدی می کند، غیبت مان را می کند، پول مان را می خورد، قطعا انسان رنجش پیدا می کند. می شود چنین چیزی که انسان نرنجد؟!!
🌹فرمودند:بله.
❗️گفت:چطور؟
🌹فرمودند:"خودت را کسی ندان"
⛔️عیب کار ما همین جاست. ما خودمان را کسی می دانیم، به ثروت مان، به علم مان، به ریاست مان، به هرچیزی می بالیم، لذا هیچ کس جرأت ندارد به ما "تو" بگوید...!
📘قسمتی از فرمایشات آیت الله مجتهدی تهرانی
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🔴 آیا میدانید چه چیزهایی از پیامبران نزد حضرت مهدی است و با خود پس از ظهور، می آورد؟
۱-تابوت آدم ۲-وسیلهٔ نجاری نوح
۳-مجموعهٔ ابراهیم ۴-عصای موسی
۵-سنگ موسی که چشمه جوشان بود ۶-تورات موسی
۷-الواح موسی ۸-تابوت موسی
۹-انجیل عیسی ۱۰-رحل عیسی
۱۱-صاع یوسف ۱۲پیراهن یوسف
۱۳-تاج سلیمان ۱۴-انگشتر سلیمان
۱۵-مکیال شعیب ۱۶-آئینه شعیب
۱۷-زره داود ۱۸-ترکه هود و صالح
۱۹-پیراهن پیامبراکرم ۲۰-زره پیامبراسلام
۲۱-انگشتر رسول خدا ۲۲-عصای پیامبراکرم
۲۳-شمشیر ذوالفقار ۲۴-مصحف امیرالمومنین علی ۲۵-عهدنامه مخصوص پیامبر ۲۶-میراث جمیع پیغمبران و مرسلین و همه ی کتب آسمانی دیگر...
📚مهدی منتظر ص۴۶ و ۴۷
📚معجم احادیث الامام المهدی/ج۳
🔷🔹هر یک از این ابزار از قدرتی الهی برخوردارند و در هر زمان کاربرد انها فرق می کند!
یعنی شمشیر ذوالفقار در این عصر کارایی بالاتر از لیزر را دارد . در روایات بیان شده شمشیر امام کوه را متلاشی می کند !
#قدرت_امام
#سلاح_امام
☁🌞☁
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
💙💙🍃
💙🍃
🍃
🍃سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت دختری بنام #نیلوفر
💟 با عنوان : #من_و_شیوا_و_سراب...!
💙 قسمت پایانی
😊هدفهای کوتاه مدت برای خودت در نظر بگیر و برای رسیدن به اونها تلاش کن.
مثلا اوردن نمره های بالای هفده در این ترم. می بینی که خیلی هم سخت نیست ووقتی به اهدافت رسیدی، چقدر شیرین هستن.
😢« نیلوفر که هق هق گریه اش آرام شده بود گفت: »یا مثلا قبولی برای فوق!
😊« گفتم: »نه، نه! لازم نیست افق های دوردست ترسیم کنی. هر چیزی در زمان و جای خود. راستی تو گریه ت چطور شد؟
مثل اینکه تموم شد!😊
« نیلوفر خنده کنان گفت: »نمی دونستم راهش به این سادگیه. راستش خیلی بچه گانه فکر می کردم.
« خوشحال از اینکه توانسته بودم فکر نیلوفر را تغییر دهم و کمکش کنم، از او خواستم مرا در جریان کارهایش بگذارد و با او خداحافظی کردم.
🕒عقربه های ساعت سه بامداد را نشان می داد. دوباره لب پنجره رفتم. هر چند دیگر باران نمی بارید اما هوا طراوتی جانبخش یافته بود.
به حرفهای نیلوفر فکر کردم. دلم می خواست می توانستم با شیوا دختر عمویش هم حرف بزنم و به او که گمان می کند با حذف رقیب دنیا برایش بهتر می چرخد بگویم، که آخر کار او همین هست و لاغیر.
متاسفانه قانون هم در مورد »میثم« ها سکوت می کند و حرفی برای گفتن ندارد.
😔در این موارد که مالی برده نشده ولی #احساسات به یغما رفته و روحی پریشان شده چه باید کرد؟
😔متاسفانه قانون در اینجا سکوت می کند اما وجدان چطور؟ وجدان ها هم باید سکوت کنند؟
💙 پایان
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
💙🍃
🍃💙🍃🍃
💙🍃💙🍃🍃🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
✅ تقدیم به حضرت سیدالشهدا(ع)
بروی ساحل و دریا نوشتم بی تو میمیرم
در این دنیا و آن دنیا نوشتم بی تو میمیرم
شبی در عالم رویا به جنت رفتم آقا جان
به زیر سایه طوبی نوشتم بی تو میمیرم
قرار بی قراری ها نگارم باش محبوبم
تو میدانی که در هرجا نوشتم بی تو میمیرم
سر سجاده باریدم شبیه ابر بارانی
زمان ناله و نجوا نوشتم بی تو میمیرم
چراغ خانه زهرا عطا کردی خطا کردم
ولی با این دل شیدا نوشتم بی تو میمیرم
تمام نُه فلک امشب شده دیوانه رویت
که من بر گنبد مینا نوشتم بی تو میمیرم
تو مولا بر سر کویت هزاران مثل من داری
ولی من بی کس و تنها نوشتم بی تو میمیرم
بروی دفتر قلبم کشیدم عکس شش گوشه
به اذن حضرت زهرا نوشتم بی تو میمیرم
رسیدم کربلا وقتی بساط روضه برپا شد
بروی تربت سقا نوشتم بی تو میمیرم
زدم برسینه وقتی که شنیدم تشنه جان دادی
به یاد ظهر عاشورا نوشتم بی تو میمیرم
شنیدم وقت جان دادن به سوی خیمه رو کردی
امیر کشور دلها نوشتم بی تو میمیرم
شنیدم خواهرت زینب اسیر دست دشمن شد
به عشق زینب کبری نوشتم بی تو میمیرم
من کلام : سعید مرادی
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
4_384880252846866971.mp3
4.11M
آهنگ زیبای " مادر "
تقدیم به اونایی
که مادرشون پیش خداست
•••🍃🌸JOiN👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ فوق العاده زیبا تقدیم ب تمام مادران
اونایی ک مادر دارند خدا حفظشون کنه
اونایی ک مادر شون دربینشون نیست خدا رحمتش
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#امام_زمان_عج
✔️امام زمان امام تمام عوالم هستی.
➖▪️➖🌟📜🌟➖▪️➖
👈بزرگتر از آسمان هفتم و 7 آسمان
🌟شیخ صدوق روایتی را به این مضمون از امام صادق(علیه السلام) نقل میکند:
➖▪️ إِنَّ للهِ عَزَّ وَ جَلَّ اثْنَیْ عَشَرَ أَلْفَ عالَمٍ کُلُّ عالَمٍ مِنْهُمْ أَکْبَرُ مِنْ سَبْعِ سَماواتٍ وَ سَبْعِ أَرَضِینَ ما تَرَى عالَمٌ مِنْهُمْ أَنَّ للهِ عَزَّ وَ جَلَّ عالَماً غَیْرَهُمْ وَ أَنَا الْحُجَّةُ عَلَیْهِمْ»؛
🌟بهراستى که خداى عزّ و جلّ دوازده هزار جهان دارد که هر جهانى از آنها بزرگتر از هفت آسمان و هفت زمین است، و هیچ جهانى از آن جهانها نمیداند که خداى متعال به جز او جهان دیگرى هم آفریده، و من بر همه آن جهانها حجّت هستم.
➖▪️➖🌟📜🌟➖▪️➖
📚 شیخ صدوق، خصال، ج ۲، ص ۶۳۹
👈حالا یک همچین امام مهربان و باعظمتی یعنی منجی عالم را رها کرده ⁉️ و باز هم سراغ دیگران می رویم❗️
اگر نه 👈 پس همگی بیاییم همگان را به ایشان و ظهور و دولت ایشان و دعا برای فرجشان دعوت کنیم.
🌤الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج الساعة🌤
📝🔍
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸
❤ #یا_امام_رضا_جانم_دریاب_دلم_را
روی سرم همیشه تو بالابلند باش
تلخی زندگی مرا مثل قند باش
سائل بساط کرده دلش را .. بیا بخر
گرمی روزگارِ مَنِ مستمند باش
عبد گریز پایم و دائم فراریام
بهر دلم به فکر طناب و کمند باش
یک خار ، بین این همه گُل داد میزند
یک بار هم مرا بطلب ، بد پسند باش !!
❤ أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسی الرضا
❤به حق امام رضا (ع)حاجتتون روا
❤روزتون امام رضایی، التــــماس دعــــا
🌸کانال حضرت زهرا س 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸
🌷🌷🌷
#داستان
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
🔹ای کاش از الطاف پنهان حق سر در میآوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم.
🌷🌷🌷
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_ششم
به سفره هفت سین کوچکمان نگاه کردم . همه چیز سر جاي خودش بود به جز دل بی قرار من که در خانه پدري ام سرمی کرد .به حسین نگاه کردم که مشغول خواندن قرآن بود. دلم عجیب گرفته بود سهیل همراه پدر و مادرم شب قبل به طرف ویلا حرکت کرده بودند . بر عکس سالهاي پیش که دلم می خواست هر چه زودتر تحویل شود هیچ عجله اي نداشتم چون می دانستم بعد از تحویل سال جایی نیست برویم و باید خانه بمانیم. با سر انگشت سبزه کوچکی که حسین خریده بود نوازش می کردم. نگاهم متوجه ظرف شیرینی شد. اینهمه شیرینی براي کی خریده بودم جایی نبود برویم که کسی بازدیدمان بیاید. در افکار ناراحتم غرق بودم که تلویزیون حلول سال نو را اعلام کرد. حسین قرآن را بست و محکم در آغوشم گرفت. منهم صورتش را بوسیدم . حسین با مهربانی گفت :- عیدت مبارك باشه عزیزم .با بغض گفتم : عید تو هم مبارك .بعد خنده ام گرفت . رو به حسین گفتم : هیچ جا نداریم بریم .حسین اما نخندید . جعبه کوچک و کادو شده اي را به دستم داد و گفت : عجله نکن شاید جایی پیدا شد . منهم برایش یک کیف زیبا خریده بودم تا به جاي آن کیف کهنه دستش بگیرد. اما آنقدر بزرگ بود که نتوانسته بودم کاغذ کادو دورش بپیچم. از پشت صندلی کیف را برداشتم و به طرف حسین گرفتم : اینهم عیدي تو ! صورتش پر از شادي شد. جعبه کوچک را باز کردم. یک زنجیر ظریف طلا با یک گردن آویز حکاکی شده خیلی زیبا که رویش آیه و ان یکاد حک شده بود. با هیجان گفتم ك
- واي .. چقدر خوشگله !
حسین با مهربانی جواب داد : چقدر خوشحالم که خوشت آمده بذار برات ببندمش .وقتی زنجیر را بست صورتم را بوسید و گفت : از کیف شیکت هم ممنون اتفاقا خودم می خواستم یکی بخرم اون یکی دیگه خیلی کهنه شده بود.چند لحظه بعد به برنامه تلویزیون نگاه کردم بعد با صداي حسین به خودم آمدم : - مهتاب نمی خواي به پدر و مادرت زنگ بزنی ؟ - براي چی ؟ - خوب عید رو تبریک بگی بالاخره اونها بزرگتر تو هستن .با بغض گفتم : مادرم که با من حرف نمی زنه .حسین دستم را نوازش کرد : عیبی نداره عزیزم تو باید وظیفه خودتو انجام بدي . به سهیل و گلرخ هم تبریک بگو زشته اگه زنگ نزنی .تردید را کنار گذاشتم و شماره ویلا را گرفتم. چند لحظه اي گذشت تا سهیل گوشی را برداشت . با شنیدن صدایم با خوشحالی گفت : سلام عزیزم عیدت مبارك .بعد صدایش بلند شد : بیایید مهتاب است !چند دقیقه با سهیل صحبت کردم بعد حسین با سهیل صحبت کرد چند لحظه اي هم با گلرخ صحبت کرد و گوشی را به من داد به گلرخ عید را تبریک گفتم و پرسیدم : بابا هست ؟گلرخ من من کرد : آره ... گوشی دستت !...
صداي پدرم مثل همیشه مقتدر و مهربان در گوشم پیچید : مهتاب عیدت مبارك .به حسین که روي مبل نشسته بود نگاه کردم چند لحظه با پدرم صحبت کردم بعد از او خواستم گوشی را به مامان بدهد چند لحظه اي سکوت شد بعد پدرم گفت : - مهناز رفته حمام با بغض گفتم : رفته حمام یا نمی خواد با من صحبت کنه ؟وقتی پدرم حرفی نزد گفتم : از قول من بهش تبریک بگید و بگید خدا رو شکر کنه که من زن کوروش نشدم وگرنه الان با لباس سیاه زخم دلش بودم.بدون اینکه منتظر جواب پدرم باشم گفتم : خداحافظ .و گوشی را محکم روي تلفن کوبیدم. بی طاقت گریه افتادم . حسین جلو آمد و بغلم کرد حرفی نزد. من هم حسابی گریه کردم. وقتی آرام گرفتم حسین ناراحت گفت :- من باعث شدم تو از خونواده ات جدا بشی وقتی اینطوري اشک می ریزي قلبم پاره پاره می شه . کاش اصلا نمی دیدمت تا باعث این همه رنج و عذاب برات نشم.دماغم را بالا کشیدم و گفتم : خیلی خوب فیلم هندي تموم شد پاشو خودو جمع و جور کن بریم بیرون یک قدمی بزنیم.
حسین به خنده افتاد : چشم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی ^👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662