ام سلمه می گوید: شوق شناسایی این شخص که پیامبر او را ستود آنچنان بر من مستولی شد که وقتی برخاستم در را باز کنم نزدیک بود پایم بلغزد.
من در را باز کردم و حضرت علی – علیه السلام وارد شد و در محضر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نشست،
اما حیا و عظمت محضر پیامبر مانع از آن بود که سخن بگوید، لذا سر به زیر افکنده بود و سکوت بر مجلس حکومت میکرد.
تا اینکه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سکوت مجلس را شکست و گفت:
گویا برای کاری آمده ای؟ حضرت علی – علیه السلام در پاسخ گفت:
پیوند خویشاوندی من با خاندان رسالت و ثبات و پایداریم در راه دین وجهاد وکوششم در پیشبرد اسلام بر شما روشن است. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: تو از آنچه که میگویی بالاتر هستی. حضرت علی– علیه السلام گفت:
آیا صلاح میدانید که فاطمه را در عقد من در آورید؟
حضرت علی – علیه السلام در طرح پیشنهاد خود بر تقوا و سوابق درخشان خود در اسلام تکیه میکند و از این طریق به همگان تعلیم میدهد که ملاک برتری این است نه زیبایی وثروت ومنصب.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم از اصل آزادی زندر انتخاب همسر استفاده کرد و در پاسخ حضرت علی – علیه السلام فرمود:
پیش از شما افراد دیگری از دخترم خواستگاری کردهاند ومن درخواست آنان را با دخترم در میان نهادهام ولی در چهره او نسبت به آن افراد بی میلی شدیدی احساس کرده ام. اکنون درخواستشما را با او در میان میگذارم، سپس نتیجه را به شما اطلاع میدهم.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم وارد خانه زهرا – علیها السلام – شد و او برخاست و ردا از دوش آن حضرت برداشت و کفشهایش را از پایش در آورد وپاهای مبارکش را شست وسپس وضو ساخت و در محضرش نشست. پیامبر سخن خود را با دختر گرامیش چنین آغاز کرد:
علی فرزند ابوطالب از کسانی است که فضیلت ومقام او در اسلام بر ما روشن است وم ن از خدا خواسته بودم که تو را به عقد بهترین مخلوق خود در آورد واکنون او بهخواستگاری تو آمده است; در این باره چه میگویی؟
در این هنگام زهرا – علیها السلام – در سکوت عمیقی فرو رفت ولی چهره خود را از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم برنگرداند و کوچکترین ناراحتی در سیمای او ظاهر نشد. رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم از جای برخاست و فرمود:
«الله اکبر سکوتها اقرارها» یعنی: خدا بزرگ است;
سکوت دخترم نشانه رضای اوست.
منبع : کشف الغمه، ج۱، ص 50
📚@Dastan📚
📒
🚩نماز "وواعَدْنا" دهه اول ذی الحجه:
كسي كه اين نماز را در بین نماز مغرب و عشاء از شب اول ذی الحجه تا شب #عید_قربان بخواند در ثواب حاجیان شریک می گردد.
✨کیفیت خواندن نماز :
« مابین نماز مغرب و عشاء دو رکعت نماز بجا آورد، در هر رکعت پس از #حمد ، سوره توحید و سپس آیه 142 از سوره شریفه الأعراف را میخواند :
« وَ واعَدْنا مُوسى ثَلاثينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ ميقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعينَ لَيْلَةً وَ قالَ مُوسى لِأَخيهِ هارُونَ اخْلُفْني في قَوْمي وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبيلَ الْمُفْسِدين »
🔹مفاتیحالجنان
#نماز_وواعدنا
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📒
📚 داستان های آموزنده 📚
#برات_میمیرم 6 .... شما قرار بود داماد بشید ؛ چی شد؟ _ قراری در کار نبود ... مادرم یک نفرو معرفی
#برات_میمیرم 7
.... وقتی پدرم چادرم را گرفت از تعجب خشکم زد...
چون ازش انتظار نداشتم...
: دخترم میترسم وقتی شعله های عشقت فروکش بکنه از چادر خسته بشی...
بهتره کسی که تورا بدون چادر پسندیده همینطور هم باهات زندگی کنه...
تو نباید به خواسته کسی چادر سر کنی چون این طوری به خاطر تحمیل یک خواسته دلزده میشی...
_ آقاجون ... به جان شما که برام خیلی عزیزه چادر انتخاب خودمه...
سینا حتی یک بار هم ازم نخواسته...
حتی اگه این وصلت سر نگیره ؛ من از این به بعد چادر می پوشم...
آقا جونم چادرمو داد و منو با بوسه و صلوات بدرقه کرد....
وقتی از آزمایشگاه بر می گشتیم تو تاکسی که بودیم خیلی آروم حرف می زدیم...
پیش مادرم راحت نبودیم...
بین همه صحبتهایی که شد یک جمله سینا بد جوری به دلم آشوب انداخت..
: بزار جواب آزمایش بیاد...
اگه وصلت قطعی بشه یه سورپرایز دارم برات...
_ یعنی چی!! یعنی ممکنه ....
نه ....
حرفش رو هم نزن...
نهایتش میگن نمیتونیم بچه سالم داشته باشیم...
خب بچه نمیخوایم.....
این همه آدم ... بچه ندارن...
_ هیس...
شلوغش نکن...
ایشاا... که چیزی نیست...
منظورم این بود که بگم منتظر سورپرایز باشی...
نه اینکه بترسی...
تا جواب آزمایش بیاد من جون به لب شدم...
تا اینکه روز موعود فرا رسید...
قرار بود سینا تا ظهر با جواب آزمایش بیاد خونه ما ٬ اما تا شب خبری نشد...
برای بقیه یک امر عادی بود ...
اما من تا شب نیمه جون شدم....
تا اینکه ساعت ۹ شب مادر سینا با تلفن تماس گرفت...
#داستان_شب
#برات_میمیرم قسمت هفتم
ادامه دارد..
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌷هر شب ساعت 10:30 با #داستان_شب منتظرتونم
🌹🍃اعمال دهه اول ماه #ذی_الحجه
✨👈تسبیح و حمد خداوند
✨👈ذکر الله اکبر و لااله الا الله
✨👈روزه گرفتن نه روز اول این دهه که ثواب روزه تمام عمر را دارد
✨👈شب زنده داری و عبادت
✨👈خواندن پنج دعایی که جبرئیل برای حضرت عیسی(ع) از جانب خداوند هدیه آورده است:
❶اشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ، لَهُ الْمُلْکُ وَلَهُ الْحَمْدُ، بِیدِهِ الْخَیرُ، وَهُوَ عَلی کُلِّ شَیء قَدیرٌ.
❷ اشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ، اَحَداً صَمَداً، لَمْ یتَّخِذْ صاحِبَهً وَلا وَلَداً.
❸ اشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ، اَحَداً صَمَداً، لَمْ یلِدْ وَلَمْ یولَدْ، وَلَمْ یکُنْ لَهُ کُفُواً اَحَدٌ.
❹ اشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ، لَهُ الْمُلْکُ وَلَهُ الْحَمْدُ، یحْیی وَیمیتُ، وَهُوَ حَی لا یمُوتُ، بِیدِهِ الْخَیرُ، وَهُوَ عَلی کُلِّ شَیء قَدیرٌ.
❺ حسْبِی اللهُ وَکَفی، سَمِعَ اللهُ لِمَنْ دَعا، لَیسَ وَرآءَ اللهِ مُنْتَهی،اَشْهَدُللهِ بِما دَعا،وَاَنَّهُ بَریءٌ مِمَّنْ تَبَرَّءَ، وَاَنَّ لِلّهِ الاْخِرَهَ وَالاُولی.
❤️🍃خواندن ذکرهایی که از حضرت علی(ع) روایت شده است:
✅" لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ اللَّیالِی وَالدُّهُورِ، لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ أَمْواجِ البُحُورِ، لا إِلهَ إِلاّ الله وَرَحْمَتُهُ خَیرٌ مِمَّا یجْمَعُونَ، لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ الشَّوْک وَالشَّجَرِ، لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ الشَّعْرِ وَالوَبَرِ، لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ الحَجَرِ والمَدَرِ، لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ لَمْحِ العُیونِ، لا إِلهَ إِلاّ الله فِی اللَّیلِ إِذا عَسْعَسَ وَالصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ، لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ الرِّیاحِ فِی البَرارِی وَالصُّخُورِ، لا إِلهَ إِلاّ الله مِنْ الیوْمِ إِلی یوْمِ ینْفَخُ فِی الصُّورِ"
📚مفاتیح الجنان
📚 @Dastan 📚
سلام دوستان همراه
ببخشید اینترنت نداشتم
به درخواست برخی عزیزانم، امشب دو قسمت از داستان #برات_میمیرم رو براتون میزارم
تو این شبها من رو هم دعا کنید
📚 داستان های آموزنده 📚
#برات_میمیرم 7 .... وقتی پدرم چادرم را گرفت از تعجب خشکم زد... چون ازش انتظار نداشتم... : دخترم م
#برات_میمیرم 8
... مادر سینا عذرخواهی کرد و گفت: برای سینا مشکلی پیش اومد نشد امروز بیاد خدمتتون...
انشاا... فردا بعداز ظهر مزاحم میشم....
امید و تردید به یک اندازه وجودم را پر کرد...
نمیدانستم باید خودم را برای شنیدن چه جور خبری آماده کنم ...
در هر حال من تصمیم خودم را گرفته بودم...
هیچ چیز مانع ازدواج ما نخواهد بود....
مگر خواست خدا...
همین یک جمله آرامشم داد تا بتوانم شب بخوابم
....
سینا و مادرش با دسته گل و شیرینی که وارد شدند
جواب مشخص شد...
آزمایش مشکلی نداشت...
منو سینا بدون هیچ مانعی میتوانستیم به هم برسیم...
دل تو دلم نبود تا سورپرایز سینا را بدونم....
آن موقع ها مثل الان دختر و پسر نامزد قبل از عقد راحت نمی توانستند باهم باشند...
مادر سینا اجازه خواست که ما یک ساعت تنها باشیم...
سینا با بی صبری رفت سر اصل مطلب:
عزیزم وقته سورپرایزه!!!!..
راستش نمی دونم چقدر برات مهم باشه ...
ولی ترسیدم زودتر از این بگم ماجرا چیه و خدا نکرده مشکلی پیش بیاد؛ و نتونیم به هم برسیم؛ تو ضربه روحی شدیدی بخوری
_ جون به لبم نکن بگو قضیه چیه....
_ راستش قبل از اینکه تو از من خواستگاری کنی..
خنده کلامشو قطع کرد...
ببخشید عزیزم...
قبل از اینکه تو شیفته من بشی من عاشق تو شده بودم....
_ چی !!؟؟
تو عاشق من بودی؟!
_بله...
تو بدجوری دلمو برده بودی
_ خب... دیگه.!!؟؟
_ هول نکن .. همه رو میگم....
ما جرا داشت هم جالب میشد هم پیچیده...
گفتم : پس چطور شد؟؟
چرا چیزی نگفتی؟؟
اقدامی نکردی؟؟
نکنه جادو جنبلم کردی!؟!
_ کار خدا بود...
تو هدیه خدایی...
از وقتی پیش تو دلم گیر کرده بود چله گرفتم...
یک ماه هر روز نماز حاجت میخوندم و از خدا میخواستم که اگه قسمتم نباشی مهرت رو از دلم برداره...
بعدش به خودم گفتم:
خدا گفته از تو حرکت از من برکت....
توکل بر خدا گفتم و تحقیقات راجع به تو و خانوادتو شروع کردم ...
همه چیز عالی پیش می رفت ...
داشتم امیدوار میشدم که تو گزینه مناسبی هستی برام...
تا اینکه مادرم یک نفرو معرفی کرد...
به خودم گفتم شاید حکمتی هست که تو این موقعیت مادرم برام آستین بالا زده...
رفتیم خونه دختره ولی یک ذره هم به دلم ننشست...
به خودم گفتم دل اگه عاشق بشه مال یک نفره ...
پس نمیتونه جای دیگه گیر کنه...
هنوز تو سردرگمی بودم که تو یهویی جلوم سبز شدی و پیشنهاد ازدواج دادی...
نمی دونی اون روز چه حالی داشتم...
باورم نمی شد که خدا کسی رو تا این حد عاشق من کرده که منم براش میمیرم...
#داستان_شب
#برات_میمیرم قسمت هشتم
ادامه دارد..
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌷هر شب ساعت 10:30 با #داستان_شب منتظرتونم
📚 داستان های آموزنده 📚
#برات_میمیرم 8 ... مادر سینا عذرخواهی کرد و گفت: برای سینا مشکلی پیش اومد نشد امروز بیاد خدمتتون...
#برات_میمیرم 9
اشک توی چشم هام جمع شده بود ...
نمی دانستم، بخندم یا گریه کنم...
هیچ هدیه و سورپرایزی نمیتوانست تا این حد خوشحالم کند...
هنوز هم همین نظر را دارم
برای یک زن خوشبختی بالاتر از این نیست که همسرش دوستش داشته باشد ....
حس عجیبی داشتم....
حسی که قبلا تجربه نکرده بودم....
از خدا شرم داشتم و سینا را خیلی والا میدیدم...
کسی که حتی برای رسیدن به عشقش قدم غلطی برنداشته و یاری جستن از خدا را فراموش نکرده...
خودم را کوچک میدیدم ...
من برای رسیدن به معشوقم شتاب کردم و با یک روش نا متعارف بهش رسیدم...
هرچند هنوز هم باور دارم که سینا ارزش داشت...
اما حتما راه بهتری هم بود...
من وارد مرحلهی جدیدی از زندگی شدم...
با رسیدن به سینا شناخت و عشقم نسبت به خدا بیشتر و بیشتر شد...
با خودم عهد بستم که زندگیم را بر مبنای رضای خدا پایه ریزی کنم...
مثل این بود که قرار بود در کوره آزمون و خطای زندگی وارد مرحله سختی از امتحان خدا وارد بشم....
مرحله ای که میان دو معشوق قرار بگیرم ....
سخت ترین مرحله زندگی یک انسان که ایمان وعشق واقعی اش محک زده میشود...
درست حدس زده بودم....
عهدی که با خودم بستم مرا به آزمون سختی کشاند...
من باید میان سینا و خدا یکی را انتخاب میکردم.....
#داستان_شب
#برات_میمیرم قسمت نهم
ادامه دارد..
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌷هر شب ساعت 10:30 با #داستان_شب منتظرتونم