🍀🌺🍀🌺🍀🌺
گنجشك خودش را انداخت روي عباي امام انداخت و
جيغ مي زد و نوكش را تند تند به هم مي زد . امام رو كردند به من: "عجله كن اين چوب را بگير برو زير سقف ايوان مار را بكش." چوب را برداشتم و دويدم . جوجه هاي گنجشك مانده بودند توي لانه و مار داشت حمله مي كرد بهشان . مار را كشتم و برگشتم با خودم مي گفتم امام و حجت خدا بايد هم با زبان همه ي موجودات آشنا باشد.
📚@Dastan 📚
رفته بودم ديدن امام، محاسن شان را رنگ کرده بودند، مشکي شده بود و زيبا! گفتم: مبارک باشد. فرمود: هميشه تميز و آراسته باش مخصوصا براي همسرت. تو دلت ميخواهد وقتي مي روي خانه همسرت را ناآراسته ببيني؟ گفت: نه يابن رسول ا...! علي بن موسي فرمود: او هم از تو چنين انتظاري دارد. اين کار علاوه بر پاداش نزد خدا باعث پاکدامني خانواده ميشود.
📚 @Dastan 📚
راهزنان به خیال اینکه تاجری ثروتمند است و جای پولهایش را نشان نمی دهد ، گرفتندش و تا توانستند شکنجه اش دادند.دهانش را پر از برف کرده بودند ساعتها. یکی شان دلش به رحم آمده بود و فراری اش داده بود. او هم فرار کرده بود از دستشان. اما دیگر نمی توانست حرف بزند. رسید خراسان. شنید امام در نیشابورند. از خستگی خوابس برد. توی خواب صدایی شنید:" برو پیش امام ، دوایت را می داند."
بعد هم امام را دید که گفتند :"زیره و سعتر و نمک را بکوب و بگذار روی زبانت ، خوب می شود." از خواب که بیدار شد ، اهمیتی نداد. راه افتاد به سمت خانه اش در نیشابور، مردم می گفتند امام وارد رباط سعد شده، رفت پیش امام برای شکوه از مشکلش . امام گفت :"به آنچه گفته بودمت ، عمل کن ." گفت :"چه ؟" گفتند:"یادت رفته ، عالم خواب . زیره ، سعتر و نمک."
📚 @Dastan 📚
••🍃 سلام دوستان عزیزم 🍃••
💠 امیدوارم حالتون خوب و زندگیتون سرشار از نور خدا باشه
💢 از اینکه مدتی توفیق خدمت در کانال «داستان های آموزنده» رو نداشتم، عذرم رو بپذیرید
💠انشاءالله #با_هم دوباره کانال رو راه میندازیم و از داستان ها و مطالب اخلاقی ائمه هدی علیهم السلام و شاگردان مکتب آن ذوات مقدس استفاده می کنیم
همونطور که قبلا هم قرار گذاشتیم:
✔️ روزانه 3 تا 5 #پست ارسال میشود
✔️ با عرض پوزش فعلا #تبلیغات نداریم
✔️ #کپیبرداری از مطالب کانال #جایز است
🌺 دوستتون دارم 🌺
یاعلی
🆔 @AminiAsl
َ«راهی به سوی بهشت»
📚داستان واقعی زیبا📚
در آمستردام امام جماعت مسجدی هر جمعه بعد از نماز همراه پسرش که ده سال سن داشت به یکی از محله ها میرفتند و کارتهایی را که در آن نوشته شده بود «راهی به سوی بهشت » درمیان مردم غیر مسلمان پخش میکردند تا بلکه سودمند واقع شود و برای تحقیق درمورد اسلام و قبول آن اقدام کنند.
در یکی از روزهای جمعه هواخیلی سرد و بارانی بود، پسر لباسهای گرمی پوشید تا سرما را احساس نکند، و گفت: پدرجان من آماده ام !َ
پدر پرسید: آماده برای چه چیزی ؟
پسرگفت: برای اینکه برویم و این جمعه هم مانند جمعه های گذشته نوشته ها را پخش کنیم
پدر جواب داد: هوا خیلی سرد و بارانیست امروز ممکن نیست.
پسر با اصرار از او خواست که بروند و گفت : مردم در بیرون به طرف آتش میشتابند.
پدر گفت: من در این سرما نمیتوانم بیرون بروم .
پسر گفت: پس اجازه دهید من بروم و کارتها را پخش کنم؟
بعد از کمی، بالاخره پدر راضی شد و او را فرستاد و پسر از او تشکر کرد.
و پسر با اینکه فقط ده سالش بود در آن خیابانها تنها کسی بود که در آن هوای سرد در بیرون بود
او درِ همه خانه ها را میزد و کارت رابه مردم میداد.
بعد از دو ساعت راه رفتن زیر باران فقط یک کارت باقی مانده بود ومیگشت دنبال کسی که آن کارت آخری را به او بدهد ولی کسی را نیافت،
نگاهش به خانه روبرو افتاد و رفت که کارت رابه اهل آن خانواده بدهد
زنگ آن خانه را به صدا در آورد ولی جواب نشنید دوباره زنگ رابه صدا درآورد و چند باردیگر هم تکرار کرد تا بالاخره پیرزنی اندوهگین در را باز کرد و گفت: پسرم چه میخواهی در این باران ؟ کاری هست که برایت انجام دهم ؟
پسر با چشمانی پرامید و پاک و با لبخندی دلنشین گفت :
ببخشید باعث اذیت شما شدم فقط میخواستم بگویم که خداشما را واقعا دوست دارد و به شما توجه عنایت کرده ومن آمده ام آخرین کارت که مانده رابه شمابدهم کسی که شما را از همه چیز آگاه خواهد ساخت خداوند است و غرض از خلق انسان و همه چیز این است که رضای او بدست آید ....
سپس کارت را به او داد و رفت
بعد از یک هفته و بعد از نماز جمعه، پیرزن ایستاد و گفت:
هیچ کدام از شما ها مرا نمیشناسید و من هرگز قبلا به اینجا نیامده ام و تا جمعه گذشته مسلمان هم نبوده ام و فکرش راهم نمیکردم که مسلمان شوم
ماه گذشته شوهرم فوت کرد و مراترک نمود و من تنها ماندم در دنیایی که کسی را نداشتم و جمعه گذشته در حالیکه باران میبارید و هوا خیلی سرد بود میخواستم که خودم را بکشم، چون هیچ امید و آرزویی در دنیا نداشتم
... برای همین یک چهار پایه آوردم و طناب را از سقف آویزان کردم و آن را درگردن انداختم سپس آنرا در گردنم محکم کردم تنها و غمگین بودم و داشتم آخرین افکارم را مرور میکردم و با خود کلنجار میرفتم که دیگر بپرم وخود را خلاصکنم !!! ..
که ناگهان زنگ به صدادر آمد
من هم که منتظر کسی نبودم کمی صبر کردم تا شاید دیگر در نزند ولی دوباره تکرار شد
و چندین مرتبه زنگ را به صدا در آورد
اینبار با شدت در را کوبید و زنگ راهم میزد
بار دیگر گفتم که کیست ؟!!!
به ناچار طناب را از گردنم باز کردم و رفتم تا بدانم کیست که اینگونه با اصرار در را میکوبد
وقتی در را باز کردم چشمم به پسر کوچکی افتاد که با اشتیاق و لبخند به من نگاه میکند چهره ای که تابحال آنرا ندیده بودم ! و حتی توصیفش برایم مشکل است
کلمات قشنگی که بر زبانش آورد، قلبم را که مرده بود بار دیگر به زندگی برگرداند و با صدایی قشنگ گفت:
خانم؛ آمده ام که به شما بگویم که خدا شما را دوست دارد و به تو عنایت کرده وسپس کارتی را بدستم داد! کارتی که روی آن نوشته بود راهی به سوی بهشت !
پس در رابستم و چیزهایی که در کارت نوشته شده بود را خواندم ...
سپس طناب را از سقف باز کردم و همه چیز راکنار گذاشتم ...
چون من دیگر به آنها نیاز نداشتم و من پروردگار حقیقی و محبت واقعی راپیدا کردم ...
اسم این مرکز اسلامی هم روی کارت نوشته شده بود بنابراین آمدم اینجا تابگویم : الحمدلله و سپاس برای شما به خاطر تربیت چنین فرزندی که در وقت مناسب سراغم آمد و من را از رفتن به جهنم باز داشت ! َ
چشمان نماز گذاران پر از اشک شد و همه باهم تکبیر گفتند... الله اکبر... الله اکبر..
.
امام که پدر آن پسر بود از منبر پایین آمد و پسرش را که در صف اول نماز گذاران بود ، با گریه ای که نمی توانست جلوی آنرا بگیرد درآغوش می فشرد ...
نمیتوان به چنین پسری افتخار نکرد ...
اینجا این سوال مطرح میشود که ما برای دعوت در راه خدا چه کرده ایم.
آیا این وسایل پیام رسانی که در اختیار داریم را در مسیر دعوت به سوی خداوند به کار گرفته ایم ، یا خیر ؟!؟...
جواب این سوال را به خودتان واگذار می کنم...
#تلنگر
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📖 شعور حیوانات
روزی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به همراه عده ای از اصحاب خود از جایی عبور می کردند،
ناگهان سگی شروع به پارس کردن کرد.
پیامبر ایستاد و به پارس سگ گوش داد.
اصحاب نیز توقف کردند.
آنگاه رو به یاران خود کرد و فرمود آیا فهمیدید که این سگ چه گفت؟
اصحاب گفتند خیر.
پیامبر فرمود این حیوان گفت ای پیامبر خدا، من همیشه خدای مهربان را شکر می کنم که بهره ی من در این جهان خلقت، این شد که سگ شوم.
اگر انسان بی نماز بودم چه می کردم؟
📚عرفان اسلامی، جلد 5، صفحه 8
•✾📚 @Dastan 📚✾•
7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬داستان تکان دهنده دختری که زشت بود وشب عروسی به امام حسین(ع) متوسل شد.
✅بسیار زیبا و تاثیرگذار
🎤 #استاد_قرائتی
┄┅─✵💚✵─┅┄
•✾📚 @Dastan 📚✾•
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می فرمود :
بطری وقتی پر است و می خواهی خالی اش کنی ، خمش می کنی ...
هر چه خم شود ، خالی تر می شود ، اگر کاملا رو به زمین گرفته شود ، سریع تر خالی می شود ..
دل ♥ آدم هم همینطور است ، گاهی وقتها پر می شود از غم ، از غصه ، از ...
قرآن می گوید :
هرگاه دلت پر شد از غم و غصه ها ، خم شو و به خاک بیفت .
" وَکُن مِّنَ السَّاجِدین "
سجده کن ، ذکر خدا بگو ، این موجب می شود تو خالی شوی ، تخلیه شوی ، سبک شوی ...
این نسخه ای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است :
وَلَقَد نَعلَم ...
ما قطعا می دانیم ، اطلاع داریم ، دلت می گیرد ...
" فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ و َکُن مِّنَ السَّاجِدِینَ "
سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن .
سوره حجر ، آیه 98
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔸
حضرت امام(ره) به نقل از آيت الله شاه آبادي (ره) مي فرمايند:
«به قول استاد بزرگوار ما، شيطان سگ درگاه خداست اگر کسي با خدا آشنا باشد؛ او را اذيت نمي کند...
(وازطرفي) شيطان نمي گذارد کسي که با صاحبخانه آشنايي ندارد وارد خانه شود.
پس اگر ديدي شيطان با تو سر وکار دارد بدان کارهايت از روي اخلاص نيست...
اگر شما مخلصيد چرا چشمه هاي (علم و) حکمت از قلب شما بر زبان شما جاري نشده است؟!
با اين که در حديث آمده است که هر کس چهل صبح براي خدا اخلاص ورزد چشمه هاي حکمت از قلبش بر زبانش جاري مي شود.
پس بدان اعمال ما براي خدا نيست و خودمان هم ملتفت نيستيم و درد بي درمان همين جاست.»
📒شرح اربعين امام خمینی (ره)
•✾📚 @Dastan 📚✾•