#داستان_آموزنده
🔆حكايت: استقبال و بدرقه عجيب
🌳اسمعى مىگويد: روزى در قبيلهاى نزول كردم. در ميان باديه در هنگاموصول، زنان و دختران قبيله پيش آمده و مرحبا گفتند و بار مرا گشوده، بهمنزل بردند و تا وقتى كه در آن قبيله بودم، مرا خدمت مىكردند و از پذيرايىهيچگونه كمبودى احساس نمىكردم.
🌳بعد از سه روز تصميم گرفتم بروم. خواستم شتر خود را بار كنم، اما چونبارم سنگين بود، به تنهايى نمىتوانستم آن را بار كنم. هرچه منتظر و چشمبه راه ماندم، هيچكس به كمك من نيامد.
🌳از اين رفتار خيلى ناراحت و در عين حال متعجب بودم. درماندهصدا زدم: شما در وقت آمدن انواع دلدارى را تقديم كرديد و اكنون مرا تنهاگذاشته، مدد نمىكنيد، تا شترم را بار كنم؟! علت اين برخورد چيست؟ مگر ازمن خطايى سرزده است؟
🌳يكى از آنها جواب داد: ما قومى هستيم كه از ورود مهمان خوشحالمىشويم و هنگام آمدن او را خدمت مىكنيم، اما چون دوست نداريم مهماناز پيش ما برود و از رفتن او ناراحت مىشويم، از اين رو در وقت رحيل براىما عار است او را مدد كنيم.
🌳وقتى اين جواب را شنيدم، متعجب شدم و هر طور بود بارم را به تنهايىبر شتر گذاردم و از آنها خداحافظى كردم.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆همسفر با دشمن
🍃الياس، امير و سالار سپاه نيشابور بود . در قرن چهارم، نيشابور از بزرگترين و مهمترين، شهرهاى ايران به شمار مىآمد . منصب سپه سالارى در آن شهر و در آن قرون، بسيار مهم و عالى بود .
🍃روزى الياس نزد عارف بزرگ و همشهرى خود، ابوعلى دقاق آمد .پيش ? او دو زانو نشست و او را بسى احترام كرد . سپس از ابوعلى خواست كه او را پندى دهد.
🍃ابوعلى دقاق گفت: تو را پند نمىدهم؛ اما از تو سؤالى دارم كه مىخواهم آن را پاسخ درست گويى .
🍃الياس گفت: بپرس تا پاسخ گويم .
دقاق، چشم در چشم الياس دوخت و گفت: مى خواهم بدانم كه تو زر و مال را بيشتر دوست دارى يا دشمنت را؟
🍃الياس از اين سؤال به شگفت آمد . بىدرنگ گفت: سيم و زر را دوستتر دارم .
🍃ابوعلى، قدرى در خود فرو رفت . سپس سر برداشت و گفت: اگر چنين است كه تو مىگويى، پس چرا آن را كه دوستتر دارى (زر) اين جا مىگذارى و با خود نمىبرى؛ اما آن را كه هيچ دوست ندارى و خصم تو است، با خويشتن مىبرى؟!
🍃الياس، از اين سخن تكانى خورد و چشمانش پر از اشك شد . لختى گذشت؛ به خود آمد و به دقاق گفت:
🍃مرا پندى نيكو دادى و از خواب غفلت، بيدار كردى . خداوند به تو خير دهد كه مرا به راه خير راه نمودى .
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
#شهیدانه
🔆دستخط پسرمه
🌟پیکر یکی از شهدا به نام «احمدزاده» را که براساس شواهد دوستانش پیدا کرده بودیم، هیچ پلاک و مدرکی نداشت، تحویل خانواده اش دادیم. مادر او با دیدن چند تکه استخوان، مات و مبهوت، فقط می گفت: «این بچه من نیست!» حق هم داشت.
🌟او در همان لحظات، تکه پاره های لباس شهید را می جست که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد. دستانش را میان استخوان ها برد و خودکار رنگ و رو رفته ای را در آورد. با گوشه چادر، بدنه خودکار را پاک کرد. سریع مغزی خودکار را درآورد و تکه کاغذی را که داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت.
🌟اشک در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند که چه شده، دیدیم بر روی کاغذ لوله شده نوشته شده: «احمدزاده». مادر آن را بوسید و گفت: «این دست خط پسرم، این پیکر پسرمه، خودشه.»
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🎥سخنرانی حاج آقا قرائتی
✍موضوع: بی احترامی به مادر
✾📚 @Dastan 📚✾
🌿🌺﷽🌿🌺
💚لا اله الا الله یعنی دلبری جز خدا ندارم
🌻همین یک جمله میتوانند به بسیاری از دعواها اختلافات درگیری ها و ترس ها خاتمه دهد
💔وقتی خداوند را به عنوان معشوق و دلبر حقیقی خود کنار می گذاریم و عاشق معشوقهای محدود و ریز میشویم دچار ترس و اضطراب می شویم
🌼🍃 اگر انسان واقعاً لا اله الا الله به جانش بنشیند دیگر هیچ وقت از دیگران ناراحت نمی شود از اتفاقات سخت زندگی به هم نمیریزد
❣قاعده مهم برای جلوگیری از حسادت وکینه و زودرنجی و قضاوت این است که قائل باشی
💗 دیگران خود تو هستی
#هو_انت
او خود تو هست.
🍃🌸 وقتی به این جمله اعتقاد داشته باشیم فوق العاده با گذشت ،بخشنده، و مهربان می شویم و برای موفقیت دیگران خود را به زحمت می اندازیم.
🌿 بیایید تنها خدا #اله حقیقی زندگیمان شود تا به همه مهر بورزیم و لا الله الا الله را زندگی کنیم.
#پای_درس_استادمحمدشجاعی
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🤔آیا تا به حال پلی ساختهایم؟
💫در زمانهای دور دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار میکردند و در نزدیک هم خانههایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار میگذراندند. برحسب اتفاق روزی بر سر مسئلهای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمینها و خانههایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
💫برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچینهای بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
💫برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بیصبرانه منتظر بازگشت او بود. رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرتخواهی کرد.
👈 دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پلهای زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.
✾📚 @Dastan 📚✾
🔔 از دنيا به حدّ كفاف بطلب
✍ امام زين العابدين (عليه السلام) مى فرمايد: «پيغمبر اکرم در بيابانى از کنار ساربانى که مشغول چراى شترهايش بود گذشت از او مقدارى آب (يا شير) خواست. آن مرد که مى خواست طفره برود گفت:
آنچه در پستانهاى اين شترهاست صبحانه قبيله است، و آنچه در ظرفهاست شام قبيله!
⚜️پيغمبر فرمود :
خداوندا ، مال و فرزندانش را افزون کن از آنجا گذشت و به چوپانى رسيد همين درخواست را از او کرد،
چوپان آنچه در پستان گوسفندان بود دوشيد، و آنچه در ظرف داشت نيز بر آن ريخت (و با خوشحالى) خدمت رسول الله فرستاد و گوسفندى هم به عنوان هديه بر آن افزود و عرضه داشت:
اين چيزى است که نزد ما حاضر بود و اگر دوست داشته باشى باز بر آن بيفزايم؟!
پيغمبر در حق او دعا کرد و عرضه داشت:
«اَلْلهُم ارْزُقْه الْکَفاف!»
خداوندا ، به اندازه کفايت به او روزى ده
بعضى از ياران عرض کردند:
اى رسول خدا! آن کس را که دست رد بر سينه تو گذاشت و بخل کرد مشمول دعايى ساختى که همه ما به آن علاقه داريم، و به آن کس که سخاوتمندانه نياز شما را برآورد، دعايى کرديد که همه ما از آن کراهت داريم!
پيغمبر (صل الله علیه وآله) در پاسخ آنها اين جمله بسيار پرمعنى را فرمود:
✨«اِنّ مَا قَل و کَفَى خَيْر مِمّا اَکْثَر و أَلْهى; اَللّهُم ارْزُق مُحَمَّدا وَ آل مُحَمَّد الْکَفاف»✨
«مقدار کم که براى زندگى انسان کافى باشد بهتر است از مقدار زيادى که انسان را از خدا غافل کند، خداوندا محمد و آل محمد را به اندازه کفايت روزى بده»
📚 شرح نهج البلاغه، علاّمه خويى، جلد 4، صفحه 24
✾📚 @Dastan 📚✾
#حکایت
🔆داناى يهود
🍃حى بن اخطب از سران يهود بود و دژهاى خيبر تحت فرمانش بودند. پس از آن كه از سپاه اسلام شكست خورد و قلعه هاى خيبر يك به يك به دست سربازان رشيد رسول خدا(ص) گشوده شد، آن حضرت براى آن كه نسبت به آنان اظهار مهر بكند و تعصب يهودى گرى را از ميان ببرد و به آن ها بفهماند كه همه افراد بشر
🍃در نظر اسلام يكسانند و بقيه يهودان را به اسلام جلب كند، صفيه - دختر حى - را به همسرى خود در آورد و حكم بردگى را درباره او اجرا نكرد و زنى را كه بايد كنيز باشد، بانوى خانه خود قرار داد. صفيه كه ايمان آورده بود،
🍃روزى خدمت آن حضرت عرض كرد: هنگامى كه در آغاز پدرم و عمويم براى تحقيق خدمت شما شرفياب شدند و بازگشتند، پدرم از عمويم - كه از دانايان يهود بود - پرسيد: درباره اين شخص (رسول خدا(ص) ) چه مى گويى ؟ آيا او را پيغمبر يافتى ؟ عمويم جواب داد: او همان پيغمبرى است كه حضرت موسى مژده آمدن او را داده است . پدرم پرسيد: تكليف چيست ؟
🍃عمويم جواب داد: وظيفه ما مخالفت با وى و دشمنى با اوست و جز اين راه ، راهى نيست !
حسد اين دانشمند يهودى و كورى باطنى اش او را بر آن داشت كه بر خلاف تصديق وجدانى عمل كند و با آن حضرت از در جنگ و ستيز درآيد؛ تا در حسرت هميشگى بيفتد و جان خود و كسانش را در اين راه بگذارد و دودمان خود را بر باد دهد و بدبختى در جهان نصيبش گردد.
📚حسد، آية الله سيد رضا صدر
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
نقل است در قرن نهم هجری در تبریز کودکی در پشتبام بازی میکرد، که در حین بازی پایش لیز میخورد و از بالا به پایین پرت میشود؛
پیرمرد حمّالی که امور زندگی خود را با حمل بار میگذارند كودك را که در حال افتادن بود دید؛ او به زبان محلی خود میگوید: «ساخلیان ساخلار» یعنی «نگهدارنده نگهدار»! در این هنگام بچه آرام پایین آمده، او را میگیرد و بر زمین میگذارد!
مردم که شاهد ماجرا بودند حمال پیر را در میان گرفتند، و لباسهای او را تکه تکه کردند و به عنوان تبرک برداشتند و از او جویا میشدند که چگونه اینکار را انجام داده؟! آیا او امام زمان است؟!! آیا او از اولیای الهی است؟ و...
او پاسخ داد: ای مردم، من آدم فوقالعادهای نیستم، کشف و کرامت ندارم، اکنون هم کار خارقالعادهای نکردهام، یک عمر من امر خدا را اطاعت کردم، یک لحظه هم خداوند دعای مرا اجابت کرد
مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد.
بقره آیه ۱۸۶
و هنگامی که بندگان من، از تو در باره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم؛ دعای دعا کننده را، به هنگامی که مرا میخواند، پاسخ میگویم؛ پس باید دعوت مرا بپذیرند.
✾📚 @Dastan 📚✾
.
#داستان_آموزنده
🌺حكايت مهماننوازى باديه نشين
🌸🍃ابوالحسن مىگويد: روزى جمعى با امام حسن مجتبىعليه السلام به حج مىرفتندو زاد و توشه آنها از پيش رفته بود. آنها گرسنه و تشنه شدند. ناگاه از دورخيمه كهنهاى را ديدند. به آنجا رفتند. زنى پير در آنجا نشسته بود. به اوسلام كردند.
🍂🍃زن باديه نشين پيش دويد و ايشان را اكرام كرد و گوسفندى بسته داشت.فورى آن را دوشيد و شيرش را پيش مهمانان آورد و گفت: اين شير رابنوشيدو گوسفند را ذبح كنيد و طعام سازيد. مهمانان چنان كردند و بعد از غذا بهپيرزن گفتند: ما از طايفه قريشيم. وقتى بازگرديم، بايد به نزد ما بيايى تاپاداش احسان تو را بدهيم. اين را گفتند و حركت كردند. شب كه شد، شوهرزن از صحرا آمد و گوسفند را نديد.
🍂🍃زن ماجرا را به او گفت. مرد خشمگين شد و گفت: در دنيا يك گوسفندداشتى و آن را به قومى دادى كه ايشان را نمىشناختى!
🍂🍃زن گفت: اگر ايشان را مىشناختم، بازرگان بودم، نه ميزبان. ميزبان آناست كه طعام به كسى دهد كه او را نشناسد.
🍃🍂بعد از چند روز، زن و شوهر از محنت فقر و فاقه به مدينه رفتند. پيرزنبه كوچهاى داخل شد. امام حسينعليه السلام كنار در منزل ايستاده بود. آن زنراشناخت و به او فرمود: اى زن! آيا مرا مىشناسى؟
✨✨زن گفت: نه.
👈حضرت فرمود: من آنم كه آن روز مرا به شير و گوسفند مهمان كردى.امام به او هزار گوسفند و هزار درهم بخشيد و او رانزد امام حسنعليه السلام برد.حضرت پرسيد: برادرم به تو چقدر كمك كرد؟
✨✨گفت: اينقدر گوسفند و درهم.
🌟امام حسنعليه السلام دو برابر آن را به زن داد و او رابه نزد عبدالله جعفر فرستاد.او از زن پرسيد: ايشان به تو چقدر دادند؟
✨✨گفت: هريك اين مقدار گوسفند و درهم.
🍃🍂عبدالله دو هزار گوسفند و دو هزار درهم به او داد و گفت: اگر تو از اولبه نزد من مىآمدى، تو را مستغنى مىكردم.
🍃🍂آن زن و شوهر به خاطر يك گوسفند كه در دنيا داشتند و آن را براىمهمان ذبح كردند، با چهار هزار گوسفند و چهار هزار درهم بازگشتند. (1) .
🍃🍂انسان در مهماندارى و پذيرايى از مهمان نبايد خساستبه خرج دهد،بلكه در حد توان خود بايد پذيرايى كند، چون مهمان حبيب خدا است. خداىمتعال فرداى قيامتبه كسى كه عزيزش راخدمت كرده است، آنقدر نعمتمىدهد كه تمامى مردم حسرت حال او را مىخورند. در آن روز است كهانسان افسوس مىخورد اى كاش تمام اموالم را براى مهمان خرج مىكردم وتمام وقتم در پذيرايى از مهمان مىگذشت، تا الآن جزو زيانكاران نباشم.
1) جوامع الحكايات ، ص 213 ، با اندكى تصرف
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#اعترافات_سرهنگ_عراقى!!
🌷پس از درگیریهای خرمشهر که منجر به آزادی این شهر توسط رزمندگان شجاع ایرانی شد، وضعیت ارتش ما بهکلی درهم ریخت و بسیاری از نیروها و واحدهای نظامی عراق غربال شدند، حتی افسران عالیرتبه و امیران نیز از این قاعده مستثنی نماندند. این امر، شامل منتسبان خانوادگی صدام حسین نیز شد.
🌷من در تیپ ۸۰۲ بهعنوان فرمانده گردان در شهر خرمشهر مستقر بودم. در روزهای اول اشغال این شهر، همراه سربازانم دست به غارتگری و چپاول اموال مردم زدم و خودروها و کامیونهای گردان را برای انتقال اموال دزدی بهکار گرفتم، همچنین از سربازی که از خانواده ثروتمندی بود، خواستم تا کامیون بزرگی با خود بیاورد. سپس گروهی از سربازان گردان را بههمراه وی فرستادم تا یخچالها و تلویزیونها و اثاث ارزشمند مردم خرمشهر را جمع کنند. پس از آن، آنها را بهسرعت به بصره انتقال داده در همانجا فروختم.
🌷به همین دلیل، گزارشهای زیادی علیه من به فرمانده تیپ رسیده بود. او مرا احضار کرد و در حضور من، همه آن گزارشها را در آتش انداخت و سهم خود را از درآمدهای حاصل از فروش اموال مردم خواست. من سهم او را دادم و از اینکه با شریک شدن وی در این کار آزادی عمل بیشتری مییافتم و مهر تأییدی بر کارهایم زده میشد، خوشحال بودم....
راوى: سرهنگ عبدالعزیز قادر السامرایی از عراق
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
✾📚 @Dastan 📚✾