eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.8هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستان واقعی نامه نگاری مرد دهاتی با امام زمان عج اسمش علی بود و از سادات، صدایش می کردند آ سید علی، دهاتی بود و کم سواد، اما عجيب صفای باطنی داشت، همشهری و هم دهاتی همین شیخ حسنعلی نخودکی خودمان خودش تعریف می کند جمعه صبحی اول طلوع خورشید به بالای تپه ای رفتم کنار چشمه ای و عریضه ای، نامه ای،نوشتم برای امام زمانم که آی آقا جان! سنم دارد بالا می رود و هنوز صاحب فرزندی نشدم... کاغذ را که نوشتم پرت کردم سمت چشمه، باد گرفت و نامه را چسباند به عبایم، دو سه باری آمدم کاغذ را به داخل چشمه بیاندازم اما هر بار نمی شد، به دلم افتاد کاغذ را بردارم و بخوانم، برداشتم، نگاه كردم ديدم كه جواب من همان وقت آمده است؛ قبل از اينكه به آب برسد؛ داخل کاغذ نوشته است: خداوند دو فرزند نصيب شما مي‏كند كه يكي‏ از آن ها منشأ خدمات خواهد بود. 💚 قربانشان رَوَم برایشان فرقی نمی کند مدیر باشی، تاجر باشی یا یک روستایی بی سواد، دلت که پاک باشد تحویلت می گیرند و آبرومندت می کنند،در این قحطیِ محبت یک رفيقِ بی غلُّ غش می خواهند امام زمان تا رفاقت را در حقش تمام کنند. چقدر نگاه زهرایی تان را می خواهم آقا جان دلم برایِ کسی می تپد بیا ای دوست بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم ✾📚 @Dastan 📚✾
💫پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد به خوابم و گفت: 🌼جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید ! 🍃از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛ گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت .این بار فوراً اسمش رو پرسیدم. گفت: امیر ناصر سلیمانی. 🍂 از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه ی یکی شان نوشته بود ((شهید امیر ناصر سلیمانی)). 🍃بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد. 🌟خاطره ای از ✾📚 @Dastan 📚✾
🅾️ در منزل با بالا 🅾️ ❇️ اگه دنبال در منزلی💰😋 ❇️ بصورت و پر درآمد 😱 ❇️ بدون سرمایه و با زیاد 😉 ⁉️ بدون فوت وقت بزن رو لینک👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1446182967C4c0f0ef6ff 🎁 تو این اوضاع چی بهتر از اینکه تو با که تو دستته کار کنی و کمک خرج خانوادت باشی 😍 https://eitaa.com/joinchat/1446182967C4c0f0ef6ff 📌 اینجا میتونی در زبان انگلیسی رو یاد بگیری و و به بالا برسی 👩‍🏫❣️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃ابن ابی یعفور گفت : شنيدم امام صادق عليه السلام در حالى كه دستش را به آسمان برداشته بود مى فرمود: پروردگار من! هرگز مرا چشم به هم زدنى به خودم وا مگذار، نه كمتر از آن و نه بيشتر 🍂. ابن ابى يعفور مى گويد: بى درنگ اشك از گوشه هاى محاسنش جارى شد. سپس رو به من كرد و فرمود: اى پسر ابى يعفور! يونس بن متّى را خداوند عزّوجلّ كمتر از يك چشم بر هم زدن به خودش وا گذاشت و در نتيجه، آن ترك اولى را مرتكب شد. 🍂 عرض كردم: خداوند خيرتان دهد! آيا آن ترك اولى او را به حد كفر رساند؟ فرمود: نه، امّا مردن در آن حال هلاكت است 🍃به نقل از راوی: سمعتُ أبا عبدِ اللّه عليه السلام يقولُ و هُو رافِعٌ يَدَهُ إلَى السَّماءِ: ربِّ لا تَكِلْني إلى نَفسي طَرفَةَ عَينٍ أبَدا لا أقَلَّ مِن ذلكَ و لا أكثَرَ. قالَ: فما كانَ بأسرَعَ مِن أن تَحَدَّرَ الدُّموعُ مِن جَوانِبِ لِحيَتِهِ، ثُمّ أقبَلَ علَيَّ فقالَ: يا بنَ أبي يَعفورٍ، إنّ يُونُسَ بنَ مَتّى وَكَلَهُ اللّهُ عَزَّوجلَّ إلى نَفسِهِ أقَلَّ مِن طَرفَةِ عَينٍ فأحدَثَ ذلكَ الذَّنبَ. قلتُ: فبَلَغَ بهِ كُفرا، أصلَحَكَ اللّهُ؟ قالَ: لا، ولكنَّ المَوتَ على تلكَ الحالِ هَلاكٌ 📚الكافی ج2 ص581 ✾📚 @Dastan 📚✾
💫حكايت مهمانان على عليه السلام 🌟روزى مردى با پسرش به‏عنوان مهمان بر حضرت على‏عليه السلام وارد شدند.حضرت با اكرام و احترام بسيار آنها را درصدر مجلس نشاند و خودرو به روى آنها نشست. 🌟بعد از خوردن غذا، قنبر - غلام حضرت - حوله و تشت و ابريقى براى‏شستن دست آنها آورد. 🌟حضرت على‏عليه السلام آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست مرد رابشويد! 🌟مرد خود را عقب كشيد و گفت: مگر چنين چيزى ممكن است! 🌟امام‏عليه السلام فرمود: برادر تو، از تو است و از تو جدا نيست. مى‏خواهدعهده‏دار خدمت تو بشود. در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد. چرامى‏خواهى مانع كار ثواب بشوى! 🌟باز آن مرد امتناع كرد. على‏عليه السلام فرمود: من مى‏خواهم به شرف خدمت‏برادر مؤمن نايل گردم. مانع كار من مشو. 🌟مهمان با شرمندگى حاضر شد. پس على‏عليه السلام فرمود: خواهش مى‏كنم دست‏خود را درست و كامل بشوى، همان‏طور كه اگر قنبر مى‏خواست دستت رابشويد، مى‏شستى. خجالت و تعارف را كنار بگذار. 🌟وقتى امام از شستن دست مهمان فارغ شد، به پسر خود «محمدبن حنيفه‏»فرمود: دست پسر را تو بشوى. من كه پدر تو هستم، دست پدر را شستم و تودست پسر را بشوى، اگر پدر اين‏جا نبود و تنها اين پسر مهمان ما بود، من‏خودم دستش را مى‏شستم، اما خداوند دوست دارد وقتى كه پدر و پسرى‏حاضرند، در احترام بين آنها فرق گذاشته شود. 🌟محمد به امر پدر برخاست و دست پسر را شست. امام حسن عسكرى‏عليه السلام‏وقتى اين داستان را نقل كرد، فرمود: شيعه حقيقى بايد اين‏طور باشد. ✾📚 @Dastan 📚✾
👌یه کلمه کافیست... ✨✨روزی به  مرحوم آیت الله بهجت(ره)گفتند :  🍃کتابی در زمینه اخلاق معرفی کنید 👈فرمودند: ✨✨لازم نیست یک کتاب باشد یک کلمه کافیست که بدانی "خدا می بیند" ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 🌷احتمالاً زمستان سال ۶۸ بود كه در تالار انديشه فيلمى را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و.... در جايى از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله عليها بی‌ادبى می‌شد. 🌷....من اين را فهميدم. لابد ديگران هم همين‌طور، ولى همه لال شديم و دم بر نياورديم. با جهان‌بينى روشنفكرى خودمان قضيه را حل كرديم. طرف هنرمند بزرگى است و حتماً منظورى دارد و انتقادى است بر فرهنگ مردم. اما يك نفر نتوانست ساكت بنشيند و داد زد: خدا لعنتت كند! چرا دارى توهين می‌كنى؟! 🌷همه سرها به سويش برگشت. در رديف‌هاى وسط آقايى بود چهل و چند ساله با سيمايى بسيار جذاب و نورانى. كلاهى مشكى بر سرش بود و اوركتى سبز بر تنش. از بغل دستی‌ام (سعيد رنجبر) پرسيدم: «آقا را می‌شناسى؟» گفت: «سيد مرتضى آوينى است.» 🌹خاطره اى به ياد سيد اهل قلم شهيد آسيد مرتضى آوينی ✅ شهيد آسيد مرتضى همـه فريادِ داد بود.... ✾📚 @Dastan 📚✾
🌟🌟شكر معرفت 🦋عيسى (ع) بر مردى گذشت كه به چندين بيمارى مبتلا بود: نه چشمى داشت كه ببيند و نه پايى كه راه رود؛ جذام بر سر و روى او زده بود و پوستش، پيسى داشت . 🦋 به گوشه‏اى افتاده بود و مى‏گفت: شكر آن خداى را كه مرا عافيت داد و در سلامت نهاد! 🦋عيسى (ع) بدو گفت: اى مرد!چه مانده است از بلا كه تو را از آن عافيت باشد؟ 🦋گفت: عافيت و سلامت من بيش‏تر است از كسى كه در قلب وى، معرفت به حق نيست . عيسى (ع) گفت: 🦋راست گفتى . پس دست به وى ماليد و درست و بينا و راست اندام شد . مدت‏ها زيست و همه عمر را به عبادت خداى‏تعالى گذراند . ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆شاه شاهان ✨نوشته‏اند: روزى اسكندر مقدونى، نزد ديوجانس آمد تا با او گفت و گو كند. ديوجانس كه مردى خلوت گزيده و عارف مسلك بود، اسكندر را آن چنان كه او توقع داشت، احترام نكرد و وقعى ننهاد . اسكندر از اين برخورد و مواجهه ديوجانس، برآشفت و گفت: 🌷- اين چه رفتارى است كه تو با ما دارى؟ آيا گمان كرده‏اى كه از ما بى‏نيازى؟ 🌷- آرى، بى‏نيازم . 🌷- تو را بى‏نياز نمى‏بينم .بر خاك نشسته‏اى و سقف خانه‏ات، آسمان است . از من چيزى بخواه تا تو را بدهم . 🌷- اى شاه!من دو بنده حلقه به گوش دارم كه آن دو، تو را اميرند . تو بنده بندگان منى . 🌷- آن بندگان تو كه بر من اميرند، چه كسانى‏اند؟ 🌷- خشم و شهوت . من آن دو را رام خود كرده‏ام؛ حال آن كه آن دو بر تو اميرند و تو را به هر سو كه بخواهند مى‏كشند. برو آن جا كه تو را فرمان مى‏برند؛ نه اين جا كه فرمانبرى زبون و خوارى وقت خشم و وقت شهوت مرد كو؟ طالب مردى چنينم كو به كو 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حجت‌ الاسلام دکتر رفیعی 💠معجزه حضرت زهرا (س) قبل از تولد...! ✾📚 @Dastan 📚✾
✍ روزی بهلول داشت از کوچه ای می‌گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می‌گوید: من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم. 1⃣ یک اینکه می گوید خدا دیده نمی‌شود. پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. 2⃣ دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. 3⃣ سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند. بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم. 👌استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت 📚 مجموعه شهرحکایات ✾📚 @Dastan 📚✾
شیخ رجبعلی خیاط(ره)و کتک بچه.mp3
1.82M
فایل | 💠حجت الاسلام عالی شیخ رجبعلی خیاط(ره)و کتک بچه ✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱با هر سختی آسانی هست.... ✨✨فَإِنَّ مَعَ الْعُسرِ يُسراً ✨✨إِنَّ مَعَ الْعُسرِ يُسراً 👌به يقين با (هر) سختى آسانى است. 👌(آرى) مسلما با (هر) سختى آسانى است.  (سوره انشراح آیات 5- 6 ) ✨✨این قول خداوند است و چه کسی راستگو تر از الله ولی باز هم برای خاطر جمع بودن من و تو 👌دوبار تکرار کرده که ته دلمون ،  قرص قرص باشه ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆همسفر حج 🍃✨مردى از سفر حج برگشته , سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را براى امام صادق تعریف مى کرد , مخصوصا یکى از همسفران خویش را بسیار مى ستود که , چه مرد بزرگوارى بود , ما به معیت همچو مرد شریفى مفتخر بودیم . یکسره مشغول طاعت و عبادت بود , همینکه در منزلى فرود مى آمدیم او فورا به گوشه اى مى رفت , و سجاده خویش را پهن مى کرد , و به طاعت و عبادت خویش مشغول مى شد . 🍃🍂امام : پس چه کسى کارهاى او را انجام مى داد ؟ و که حیوان او را تیمار مى کرد ؟ 🌱- البته افتخار این کارها با ما بود . او فقط به کارهاى مقدس خویش مشغول بود و کارى به این کارها نداشت . ✨✨👈بنابر این همه شما از او برتر بوده اید . نقل از کتاب " راستان " شهید مطهری (ره) ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆 امام صادق علیه السلام فرمودند: رسول خدا صلی الله علیه و آله همراه یاران (در سفری) در سرزمین بی‌آب و علف فرود آمد، به یارانش فرمود: "ائتوابحطب"، "هیزم بیاورید" که از آن آتش روشن کنیم تا غذا بپزیم. یاران عرض کردند: اینجا سرزمین خشکی است و هیچ‌گونه هیزم در آن نیست!. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: "بروید هر کدام هر مقدار می‌توانید جمع کنید." آن‌ها رفتند و هر یک مختصری هیزم یا چوب خشکیده‌ای با خود آورد و همه را در پیش روی پیامبر صلی الله علیه و آله روی هم ریختند، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: "هکذا تجتمع الذنوب" "این‌گونه گناهان، روی هم انباشته می‌شوند." سپس فرمود: "ایّاکم و المحقّرات من الذّنوب..." "از گناهان کوچک بپرهیزید که همه آن‌ها جمع و ثبت می‌گردد." 📚 [کافی، ج 2، ص 228] ✾📚 @Dastan 📚✾
💫عمر طولانی و سحر خیزی 🌱گویند وزیر دانشمند انوشیروان به نام بزرگمهر، سحرخیز بود و به دیگران نظیر انوشیروان، پند سحرخیزی میداد و دائما به انوشیروان می گفت:« سحرخیز باش تا كامروا باشی!» 🌱بزرگمهر به حدی این جمله را تكرار كرد که انوشیروان را عصبانی کرد. انوشیروان تصمیم گرفت که او را گوشمالی دهد و به سربازانش گفت كه در سحرگاهی به صورت هیئت دزدان در مقابل بزرگمهر درآیند و تمام اموال و لباسش را به جز لباس زیرش بدزدند. سربازان، نیز همین دستور را اجرا کردند و بزرگمهر به دربار با همان حالت رفت و مورد تمسخر انوشیروان قرار گرفت. 🌱انوشیروان به او گفت:« شما كه پند سحرخیزی به من می دهید، این ثمره و نتیجه سحرخیزی شما شده است؟! باشد كه دیگر نه خودت سحرخیز باشی و نه مرا به آن سفارش كنی!» 🌱بزرگمهر در جواب به انوشیروان سریعا گفت:« قربان، سحرخیزی همیشه سودمند است. ولی دزدان، امروز سحرخیزتر از من بودند و همین امر باعث موفقیت در كارشان شد و كامیاب شدند!» 🌱انوشیروان وقتی که چنین پاسخی را شنید، از غفلت و بی خبری بیرون آمد و پند گرفت و از وزیرش عذرخواهی کرد و به سربازانش دستور داد که لباس و وسایل و خلعت فاخر بزرگمهر را به او برگردانند». ✾📚 @Dastan 📚✾
💫یک قدم است... ✨✨عارفی را پرسیدند از اینجا تا به نزد خدای منان چه مقدار راه است؟ 🍃فرمود: یک قدم گفتند: این یک قدم کدام است؟ فرمود: پا بگذار روی خودت 😔دریغا ✨✨👌که میان ما و رسیدن به " یک قدم" هزار فرسنگ است ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 🌷سفره‌ی بزرگی پهن می‌کنند، از این سر حسینیه تا آن سر. نیروهای افغانستانی، ایرانی و پاکستانی نشسته‌اند کنار هم، جمعشان وقتی جمع می‌شود که فرمانده هم می‌آید و با آن‌ها هم‌غذا می‌شود. دست همه توی یک سفره می‌رود، از فرمانده گرفته تا نیروهای بسیجی. فرمانده سلیمانی ترجیح می‌دهد غذایش را کنار نیروهایش نوش جان کند تا اين‌که سر سفره‌ی رنگین و خلوتی بنشیند. 🌷یک سینی گذاشته بودیم وسط، حلقه زده بودیم دورش. داشتیم جمعیتی غذا می‌خوردیم که حاجی سلیمانی هم آمد. جا باز کردیم نشست. لقمه به لقمه با ما از همان سینی غذا برداشت و خورد، کنار سینی یک بطری کوچک آب معدنی بود. تا نیمه آب داشت. بطری را برداشت. درش را باز کرد و تا جرعه آخر خورد. انگار نه انگار که یکی قبلاً از آن خورده. 🌷ما رزمنده عراقی بودیم حاجی هم فرمانده ایرانی‌مان، همه کنار هم یک نوع غذا خوردیم؛ عرب و عجم، رزمنده و فرمانده. 🌹خاطره ای به یاد سردار دل‌ها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی 📚 کتاب "سلیمانی عزیز" صفحه ۷۰ ✾📚 @Dastan 📚✾
. 🌟از شخصيت بزرگى شنيدم كه روزى آية‏اللّه‏ شيخ جعفر شوشترى رحمه‏الله با جمعى از تجار و مؤمنين، در كاروان سرايى نشسته بودند. مردم مسائل مذهبى را از ايشان مىپرسيدند و شيخ پاسخ مىداد. ناگاه ديدند به يك باره حال شيخ دگرگون شده، شروع به گريست كرد. 🌟 همه حاضران تعجب كردند كه گريه ايشان براى چيست. سرانجام يك نفر پرسيد: آقا گريه شما براى چيست؟ ايشان با دست به گوشه‏اى اشاره كرد كه در آنجا الاغى بود و تازه بار آن را به زمين گذاشته بود. 🌟سپس گفت: اين الاغ را ببينيد! من او را نگاه مىكردم؛ ديدم پس از بارگيرى به من نگاه مىكند و با نگاه خود به مىگويد: اى شيخ! اى عالم و اى انسان! ديدى من چگونه بارم را به سلامت به منزل رساندم، آيا تو هم بار خويش را، يعنى بار امانت را سالم به منزل رسانيدى؟ 🌟گريه‏ام براى اين است كه يك حيوان چگونه مىتواند با سربلندى بارش را به منزل برساند؛ امّا من كه انسان هستم، نتوانم و در نتيجه، پيش مولايم سرشكسته باشم. 👈اين حكايت گوياى آن است كه شيخ بزرگوار مسؤوليت بزرگ خويش را درك كرد، يعنى مسؤوليت مذهبى و دينى پيش ديدگانش مجسّم گشته و از اين درك و احساس مضطرب شده و گريسته است. 📚مبانى اخلاق اسلام، مختار امينيان ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆شکر گذاری از خداوند 🤲خداوندا شکر به خاطر اینکه امروز اجازه زندگی کردن دوباره به من دادی چرا که خیلی از انسانها را امروز نمی‌بیننده عمرشان تمام شده است 🤲خدایا شکرت به خاطر اینکه در شب چراغ آسمان را که خورشید هست خاموش میکنی تا من در تاریکی بخواب روم 🤲خدایا شکرت به خاطر اینکه چشمهایم که میتوانم ببینم چرا که خیلی از افراد قادر به دیدن نیستند 🤲خدایا شکرت به خاطر اینکه میتوانم راه بروم و کارهای خودم را انجام دهم و به دیگران احتیاج نداشته باشم 🤲خدایا شکرت به خاطر اینکه میتوانم بخورم و عمل بلع در معده من انجام می‌شود و من میتوانم از خوردنی ها انرژی بگیرم برای انجام کارهایم ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤭 فتنه مأمون در مجلس ازدواج امام جواد(علیه السلام) را در این ویدیو . 🎙استاد ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆 مهمانى دادن دو دوست 🌺گويند در زمان‏هاى قديم دو نفر بودند كه رفاقت و صميميت آنها زبانزدخاص و عام بود و خيلى باصداقت رفتار مى‏كردند. 🌺روزى يكى از آن دو دوست‏به مهمانى دوست‏خود رفت. ميزبان درضيافت او تكلف كرد و انواع غذاها را آماده كرد واگر پول نداشت، ازمغازه‏ها نسيه گرفت، تا به مهمان خوش بگذرد. 🌺بعد از سه روز مهمان عزم رفتن كرد، و وقت‏خداحافظى گفت: واقعا كه‏رسم مهماندارى را بلد نبودى! اگر زمانى به مهمانى من بيايى، به تو آيين‏مهماندارى را ياد مى‏دهم. 🌺ميزبان خجل شد و انديشيد در ضيافت او چه كوتاهى كرده و كدام نكته رافرو گذاشته و انجام نداده‏ام. 🌺مدتى در اين انديشه بود تا اين‏كه روزى او را بدان شهر دوست‏سفرى‏اتفاق افتاد و به خانه دوستش رفت. 🌺آن دوست مقدم او را عزيز داشت و فورا نان و سركه پيش آورد. آن‏گاه‏سفره، كاسه‏اى چوبى و سه نوع خوردنى پيش او نهاد. 🌺مهمان با خود فكر كرد شايد فردا تكلف مى‏كند و پذيرايى اصلى را انجام‏مى‏دهد، اما روز ديگر نيز غذاى سرد پيش او نهاد! 🌺مرد متحير شد و با خود گفت: چندان كه تكلف كردم، در مهماندارى مرامقصر خواند، پس چرا خود تكلف نمى‏كند؟ 🌺روزى پرده حشمت از ميان برداشت و شرم و خجالت را به كنارى نهاد واز او پرسيد: دوستان اين‏طور مهماندارى مى‏كنند؟! 🌺ميزبان گفت: آرى، تكلف مال بيگانگان است. وقتى من به منزل تو آمدم،خواستم يك ماه تو را ببينم و در خدمت تو باشم. چون طريق تكلف پيش‏داشتى، دانستم از وجود من به تنگ آمده‏اى. پس كفش در پاى كردم و ازخدمت تو دور شدم. و چون تو آمدى، من از معمول خويش زيادت نمى‏كنم وزياده‏روى نمى‏نمايم، و بر وجود تو منتى نمى‏نهم، و اگر يك سال هم مهمان‏من باشى، مرا هيچ بار گرانى نخواهد بود. 🌺مرد عاقل بود و انصاف بداد و يقين كرد تكلف كردن با مهمان از عادت‏كرام نيست، و روى ترش كردن با مهمانان جز سيرت لئيمان نباشد. . ✾📚 @Dastan 📚✾
🌱حکایت کوتاه ✨✨شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد ✨✨به بهلول گفت: هیچ شباهتی بین من و تو هست؟ ✨✨بهلول گفت: البته که هست! ✨✨مرد ثروتمند گفت: چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟ بگو ✨✨بهلول جواب داد: 👌👌دو چیز ما شبیه یکدیگر است، یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است ... ✾📚 @Dastan 📚✾