eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.8هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
25.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌🎙 _کوتاه_ تصویری. 🎥موضوع: چرا آیت الله مهاجر راه خدا و پیامبر بود؟ ✅کلامی از علامه طباطبایی در تفسیر المیزان. 🎞سخنران:حجة الاسلام محمد رضا ✾📚 @Dastan 📚✾
شوهر شما اصلاً به اسلام وارد نشده بود تا خارج شود علامه جعفری: روزی زنی به من تلفن کرد و گفت من شوهری دارم و از وی نیز صاحب فرزندی هستم، انسان نیک و خوشرفتاری هم هست ولی اخيراً افکارش عوض شده و از اسلام خارج شد من نمی توانم و نمی خواهم با کسی زندگی کنم که از اسلام دور شده است؛ نظر شما چیست؟ گفتم: یک روز با شوهرت به منزل ما بیایید. وقتی آمدند من بدون اینکه از اسلام حرفی زده باشم به بیان مسائل و اصول انسانی اسلام پرداختم و از او سؤال کردم که شما این مسائل را قبول دارید؟ گفت: بلی گفتم: همه ی این مسائل و اصول، عقاید و احکام اسلامی بود که برای شما مطرح نمودم. او در شگفتی فرو رفت . سپس گفت اگر اینها اسلام است پس من اسلام را قبول دارم من رو به آن زن کردم و گفتم: شوهر شما اصلاً به اسلام وارد نشده بود تا خارج شود . سپس گفتم: شما در این مسائل و اصول بیندیشید تا روزی آمادگی پاسخ وجدان خود را داشته باشید. 🕍 حرم مطهر امام رضا علیه السلام ، رواق دارالزهد ✾📚 @Dastan 📚✾
اصلاح نفس ⚠️ سهولت پاک شدن در این عالم ... امام ره ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆پناه دادن امام صادق (علیه السلام ) به دو پناهنده جابر گويد: در محضر امام صادق (علیه السلام )، ناگهان ديدم مردى بزغاله اى را به زمين خوابانده تا آن را ذبح كند، دراين هنگام ، آن بزغاله فرياد وناله كرد. امام صادق (علیه السلام ) به صاحب بزغاله فرمود:قيمت اين بزغاله چقدر است ؟ او عرض كرد: چهار درهم . امام صادق (علیه السلام ) چهاردرهم به او داد وفرمود: بزغاله را آزاد بگذار ونكش . از آنجا در محضر امام صادق (علیه السلام ) رد شديم ناگهان ديدم پرنده باز، كبكى را دنبال كرده و مى خواهد آن را صيد كند، امام صادق (علیه السلام ) با آستين اشاره كرد، آن پرنده باز رفت و در نتيجه كبك از گزند آن ، آزاد گرديد. به امام عرض كردم : دو حادثه عجيبى از شما مشاهده كردم . فرمود: آرى وقتى كه صاحب بزغاله آنرا خواباند تا ذبح كند، نگاه بزغاله به من افتاد و صيحه زد و گفت : پناه مى برم به خدا و به شما اهل بيت (علیه السلام ) از آنچه صاحبم تصميم گرفته كه مرا بكشد، كبك نيز همين پناهندگى را اظهار كرد. ولو انّ شيعتنا استقامت لا سمعتهم نطق الطّير: اگر شيعيان ما در راه دين ، پايدارى كنند آنها را از (مفهوم ) نطق پرندگان آگاه مى سازم 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆بركت حضرت رضا(علیه السلام ) دعبل خزاعى شاعر متعهد و آگاه ، وقتى قصيده شورانگيز خود را در حضور امام رضا(علیه السلام ) خواند، و سپس تقاضاى لباسى از آنحضرت (براى تبرك ) نمود، امام رضا(علیه السلام ) يكى از لباسهاى خود را به او داد. وقتى دعبل از خراسان به وطن (شوش ) برگشت ، كنيزى داشت كه بسيار به او علاقمند، ديد زخم جانكاهى در چشمهاى او پديد آمده پزشكان آن زمان آمدند و پس از معاينه چنين نظر دادند: در مورد چشم راست او، ما قادر به معالجه نيستيم و راهى براى بهبود آن نمى يابيم ، اما در مورد چشم چپ او، به درمان ومعالجه مى پردازيم اميدواريم كه سلامتى خود را بازيابد. دعبل ، از اين پيش آمد، سخت ناراحت وغمگين شد به طورى كه بسيار گريه كرد، سپس به ياد باقى مانده لباس حضرت رضا(علیه السلام ) افتاد كه در دستش ‍ بود (و قسمت ديگر را مردم قم از او گرفته بودند). آن لباس را به چشم كنيز كشيد، و چشم او را با قسمتى از آن باقى مانده لباس ‍ در اول شب بست . وقتى كه صبح شد، و دستمال را باز كرد، ديد چشمش ‍ خوب شده به طورى كه به بركت حضرت رضا(علیه السلام ) بهتر از قبل از بيمارى گشته است 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆رؤياى صادقانه دعبل خزائى از شاعران متعهّد و حماسه سرايان معروف از اصحاب حضرت رضا(علیه السلام) است ، او اشعار پرمحتوا و شور آفرينى در مدح و هدف و مراثى ائمه اهل بيت (ع ) مى سرود، و در مجامع مى خواند، با اين كه سخت در خطر مرگ ، از طرف خلفاى بنى عباس بود. جالب اين كه : پس از درگذشت او، پسرش على بن دعبل ، او را در عالم خواب ديد كه لباس سفيد پوشيده و كلاه سفيد بر سر دارد، احوال پدر را پرسيد. دعبل گفت من پس از مرگ بخاطر بعضى از اعمال بد گذشته ام در گرفتارى دشوارى بسر مى برم ، تا اين كه سعادت آن را يافتم كه با رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) ملاقات كردم در حالى كه آنحضرت كلاه و لباس سفيدى در بر داشت ، به من فرمود: تو دعبل هستى ؟ گفتم : آرى فرمود: سخن (و سروده ) خود را كه در مورد فرزندان من است برايم بخوان ، آنگاه پدرم گفت اين اشعار را خواندم : لا اضحك اللّه سن الدهران ضيحكت و آل احمد مظلومون قد قهروا مشّردون نهوا عن عقردارهم كانهم قد جنوا ماليس مفتقر يعنى : خداوند دندان روزگار را- هنگام خنده - نخنداند، با اين كه آل محمد (صل الله علیه وآله و سلم ) مظلوم و مورد ستم دشمنان واقع شدند، آنها را كه از وطن و محل سكونت خود، تبعيد و دور نمودند، گوئى كه آنها جنايت غير قابل بخشش كرده بودند. رسول اكرم (صل الله علیه وآله و سلم ) فرمود: آفرين بر تو سپس لباس و كلاه سفيد خود را به من داد و آن را پوشيدم و مرا شفاعت كرد. 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
زندگی وقت کمی بود و نمیدانستیم همه تغییر دمی بود و نمیدانستیم حسرت رد شدن ثانیه های کوچک فرصت محترمی بود و نمیدانستیم عمر ماجمله به سر رفت و به قول سهراب آب در یک قدمی بود نمیدانستیم ✾📚 @Dastan 📚✾
می‌گفت زمان جنگ در خوزستان پشه‌ها حسابی کلافه‌مان کرده بودند. پشه‌هایی که حتی از روی روزنه‌های پوتین هم نیش می‌زدند... برای در امان ماندن از نیش پشه‌ها به سر و صورتمان گازوییل می‌مالیدیم، این کار اگرچه برای وضو گرفتن دردسر ساز بود ولی به سختی‌اش می‌ارزید. روزها به همین منوال طی شد و این شد که کم کم موهام ریخت... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد علی فروغی: شهدا از خدا می‌خواهند به دنیا برگردند در روایت است که شهدا از خدا می‌خواهند دوباره به دنیا بازگردند چون آن قدر از شهادت کرامت دیده‌اند که دوست دارند دوباره آن را تجربه کنند. ✾📚 @Dastan 📚✾
📚 مردی همسری داشت که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه کار می کرد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسرش مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پا لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد. چند روز بعد، در مراسم تشییع جنازه کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد به او نزدیک می شد، او بعد از گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید. کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند حرف خوبی در مورد همسر من می گفتند که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم. کشیش پرسید: پس مردها چه می گفتند؟ کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم؟!😁 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾