🌱حکایت
شخصی خطایی مرتکب شد
او را نزد حاكم می برند تا مجازات را تعیین کند .
حاكم برایش حکم مرگ صادر می کند
اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید:
اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی گذرم .
آن مرد هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند .
عده ای به او گفتند:
مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟
گفت::
انشاءالله در این سه سال یا حاكم می میرد یا خرم .
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌱حکایت
مردی حاشیه خیابون بساط پهن کرده بود، زردآلو هر کیلو 2000 تومن، هسته زردآلو هرکیلو 4000 تومن.
یکی پرسید چرا هسته اش ازخود زردالو گرونتره؟؟؟
فروشنده گفت: چون عقل آدم رو زیاد میکنه.
مرد كمي فكر كردُ گفت، یه کیلو هسته بده.
خرید و همون نزدیکی نشست و مشغول شکستن و خوردن شد با خودش گفت:
چه کاری بود، زردآلو میخریدم هم خود زردالو رو میخوردم هم هسته شو، هم ارزونتر بود
رفتُ همين حرف رو به فروشنده گفت
فروشنده گفت: بــــــله ،
گفتم که عقل آدم رو زیاد میکنه !!!
چه زود هم اثر کرد ....
👤 علی اکبر #دهخدا
•✾📚 @Dastan 📚✾•
♻️گاهـــــــــــــي
خلــوتِ دوستت را بهم بــریـــز !
تا بداند که تنها نیست...
♻️آرزوی ماست که در وجــودِ
دوست خانه ای داشته باشیم
حتی به مساحت یک یاد ...
♻️"زنــدگی "کوتاه تر از آنست که
به خصومت بگذرد ،
و قلب ها گرامی تر از آنند که
بشکننـــــــــد ... !!
♻️آنچه از روزگار به دست می آید
با خنده نمی مــانـــد
♻️و آنچه از دست برود
با گریه جبـــران نمی شـــود ...
♻️فــردا خورشید "طلــــــــــوع "
خــــــــواهد کرد ،
حتی اگر "ما" نباشیـم ...!
♻️پـــــــــــس تا فــــــرصت هست ،
قـــــدر همـــــــــــدیگـــــــــر را بدانیـــــــم...
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌱داستان کوتاه پند چهار نفر
چهار نفر بودند، اسمشان اینها بود:
همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.
کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟
حالا ما جزء کدامش هستیم؟؟؟
•✾📚 @Dastan 📚✾•
ما انسانهای عجیبی هستیم
وقتی به دستفروشی فقیری میرسیم که جنس خود را به نصف قیمت می فروشد با کلی چانه زدن او را شکست میدهیم و اجناسش را به قیمت ناچیز می خریم
بعد به کافی شاپ لوکس شخص ثروتمندی میرویم و یک فنجان قهوه را ده برابر قیمت نوش جان میکنیم و انعامی اضافه نیز روی میز میگذاریم و شادمانیم
شادمانیم که فقیران را فقیر تر میکنیم
شادمانیم که ثروت مندان را ثروتنمند تر میکنیم
این است فقر فرهنگی
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌱حکایت بهلول
روزي بهلول از راهی می گذشت. مردي را دید که غریب وار و سر به گریبان ناله می کند.
بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت :
آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی.
آن مرد گفت :
من مردي غریب و سیاحت پیشه ام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزي استراحت نمودم و چون مقداري پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي دیوانه خطاب نمود.
بهلول گفت:
غم مخور . من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت.
آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین می کنم به دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم نکن.
اما به عطار بگو امانت مرا بده.
آن مرد قبول نمود و برفت.
بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت:
من خیال مسافرت به شهر هاي خراسان را دارم و چون مقداري جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا می شود دارم، می خواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشم و از قیمت آنها مسجدي بسازم.
عطار از سخن او خوشحال شد و گفت :
به دیده منت .
چه وقت امانت را می آوري ؟
بهلول گفت:
فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساخت و مقداري خورده آهنی و شیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد.
مرد عطـار از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مردغریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود.
آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت :
کیسه امانت این شخص در انبار است. فوري بیاور و به این مرد بده .
شاگرد فوري امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خیر براي بهلول نمود.
•✾📚 @Dastan 📚✾•