✅ قال الإمام الصادق عليه السلام:
إنّ الخضرَ كانَ نَبيّا مُرسَلاً ،بَعَثَهُ اللّه ُ تباركَ وتعالى إلى قَومِهِ فدَعاهُم إلى تَوحيدِهِ والإقرارِ بأنبيائهِ ورُسُلِهِ وكُتُبِهِ ، وكانَتْ آيَتُهُ أ نّهُ كانَ لا يَجلِسُ على خَشَبَةٍ يابِسَةٍ ولا أرضٍ بَيضاءَ إلّا أزهَرَت خَضِرا ، وإنّما سُمِّيَ خضرا لذلكَ .
امام صادق علیه السلام می فرمایند:
خضر، پيامبرى مرسل بود كه خداوند تبارك و تعالى وى را به سوى قومش فرستاد و او آنان را به يگانه دانستن خدا و اقرار به پيامبران و فرستادگان او و كتاب هايش فراخواند و معجزه اش اين بود كه روى هر چوب خشك يا هر زمين بى علفى مى نشست، سبز مى شد و از اين رو «خضر» ناميده شد.
📚علل الشرائع: 59/1 .
✾📚 @Dastan 📚✾
⁉️ آیا «#ذکر_یونسیه» که مورد توجه علما و بزرگان بوده، نیاز به اجازه و آداب و شرایط خاصی دارد؟
بخش اول
در رابطه با این ذکر روایتی وارد شده که هم حکیمانه و هم عقلی است؛ این جمله از معصوم علیهالسلام رسیده، و احتیاج به اجازه هم ندارد. امام علیهالسلام فرمودند: «وَ عَجِبْتُ لِمَنِ اِغْتَمَّ كَيْفَ لاَ يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ «لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ أَنْتَ سُبْحٰانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّٰالِمِين» تعجب میکنم که کسی غم دارد و پناه نمیبرد به این ذکر «فَإِنِّي سَمِعْتُ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا «وَ نَجَّيْنٰاهُ مِنَ اَلْغَمِّ وَ كَذٰلِكَ نُنْجِي اَلْمُؤْمِنِينَ» استناد امام معصوم سلاماللهعلیه هم به خود آیهی قرآن است که همانطور که حضرت یونس را از غم نجات دادیم «وَ كَذٰلِكَ نُنْجِي اَلْمُؤْمِنِينَ» اهل ایمان را نجات میدهیم.
اما سؤال و نیاز هر کسی به اندازهی درکش هست؛ ما شاید حدود پانزده سال پیش عتبات مشرف شده بودیم، یک آقایی که بچه کوچکی داشت، همراه ما بود؛ موقعی خارج شدن از حرم امام حسین سلاماللهعلیه، کفش خودش و خانمش بود، ولی کفش بچه نبود؛ و مجبور شدند برای بچه کفش بخرند، با اینکه کفش قبلی را هم تازه خریده بودند. قبل از زیارت، هر چه بچه اصرار میکرد من کفش میخوام، به او میگفتند چون برات تازه کفش خریدیم، دیگه نمیتونیم برات کفشِ تازه بخریم؛ اما وقتی کفش گم شد، مجبور شدند دوباره برایش کفش بخرند؛ بعد از اینکه کفش خریدند، بچه گفت من از امام حسین کفش خواستم! این آقا میگفت دفعهی بعد که حرم مشرف شدیم، کفش قبلی سر جایش بود! حالا امکان دارد کفش بزرگ را یکی اشتباهی بپوشد، اما کفش بچه شش هفت ساله را بعید هست، و اینکه دفعهی بعد سرجایش باشد، معلوم است کار خود امام حسین سلاماللهعلیه بوده، مأمور فرستاده تا دعای کودک را اجابت کند.
اما نکته مهم این است که ما معمولا به خاطر حاجت خودمان، متوسل به این ذکر یا به اذکار دیگر میشویم؛ نه اینکه برای حضرت قدم بر داریم! درحالی که اگر برای حضرت قدم برداریم «مَنْ شَغَلَ بِذِكْرِي عَنْ مَسْأَلَتِي أَعْطَيْتُهُ أَفْضَلَ مَا أُعْطِي مَنْ يَسْأَلُنِي» کسی که با یاد من حاجتش را فراموش کند، بیشتر به دنبال حاجتش میروم. در روایت فراوان است که اگر کسی به دنبال حاجت برادر مؤمنش برود، خدای تبارک و تعالی به دنبال حاجتش میرود. حالا اگر کسی کاری را برای امام زمان انجام بدهد، برای فرج انجام بدهد، و خودش مشکلی داشته باشد؛ امام زمان سلاماللهعلیه میبیند و حاجتش را بر طرف خواهد کرد.
کسی که برای فرج حضرت قدم برمیدارد، در مسیر برداشتن ظلمها قدم برمیدارد. کسی که التزام به این ذکر دارد، متوجه این حقیقت میشود، که خودش ظالم است؛ کسی که خودش را ظالم میبیند، میداند که امام علیهالسلام به خاطر ظلم او محبوس است! و کسی که برای رفع حاجت امام علیهالسلام و برای فرج و گشایش امام علیهالسلام، ظلمهای خودش را خاموش کند، این ذکر به او تنبه میدهد به اینکه تو ظالم هستی، و در ازل با تأخیر در قبول ولایت اهلبیت عصمت و طهارت علیهالسلام مرتکب ظلم شدی، و اینجا با استغفار زیاد و این ذکر که حقیقتِ استغفار است، تنبه پیدا میکنی که من آتشهای خودم را باید خاموش کنم؛ وقتی که آتشها را خاموش کردی، مشی برای ولیعصر سلاماللهعلیه کردی، آن وقت هم خدای تبارک و تعالی جبران میکند.
ادامه دارد ...
📌 بخشی از بیانات یکی از شاگردان سلوکی مرحوم سعادتپرور(ره)
✾📚 @Dastan 📚✾
نتیجه ی ظلم به مورچه ...❗️
مرحوم آیت الله حاج آقا رحیم ارباب میفرمودند: یکی از طلاب به نام آقا سیّد عبّاس،گهگاهی با پایِ خود مورچههایِ اطرافِ حجره خود را لگد مال میکرد!
به او گفتم:چرا این جاندران را از بین میبری و نابود میکنی؟ گفت:آنها مزاحمِ سُفره قند من هستند.
گفتم: در اطراف سفره قند، نخ تعبیه شده است، میتوانی آن را در جای دیگری آویزان کنی که مورچهها به آن دسترسی پیدا نکنند.
گفت: من از لگد مال کردنِ مورچهها لذت میبرم!
مدتی نگذشت سیّد عبّاس به پا دردِ سختی مبتلا شد و هر چه بیشتر به معالجه و درمان پرداخت، کمتر نتیجه گرفت و سرانجام همان پا درد، او را از پای درآورد.
#حکایت
✾📚 @Dastan 📚✾
#شهیدانه ♥️↓
عملیات بزرگی در پیش داشتیم بعضی از عملیاتهای قبلی با موفقیت انجام نشدهبود و من خیلی ناراحت بودم.به محمدحسین گفتم:.. به نظرم این یکی هم مثل بقیه نتیجه ندهد.
گفت:اتفاقا ما در این عملیات پیروز میشویم. گفتم:دیوانه شدی؟عملیاتهایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم. آن وقت در این یکی که از همه سختتر است موفق میشویم؟
خندهای کرد و با همان تکیه کلام همیشگیاش گفت:حسین پسر غلام حسین به تو میگوید که ما در این عملیات پیروزیم.
خوب میدانستم که او بی حساب حرف نمیزند. حتما از طریقی به چیزی که میگوید ایمان و اطمینان دارد. گفتم: یعنی چه؟ از کجا میدانی؟ گفت: بالاخره خبر دارم.
گفتم: خب از کجا خبر داری؟ گفت: به من گفتند که ما پیروزیم. پرسیدم: کی به تو گفته؟ گفت:حضرت زینب...
وقتی که عملیات با موفقیت انجام شد یاد حرف آن روز محمدحسین افتادم و از اینکه به او اطمینان کرده بودم خیلی خوشحال شدم.
سرباز روح الله
#شهیدمحمدحسینیوسفالهی
✾📚 @Dastan 📚✾
✨﷽✨
#پندانه
✅دفتر زندگیات را تمیز نگه دار
✍پدری فرزند خود را خواند.
دفتر مشق او را كه بسيار تميز و مرتب بود، نگاه كرد و گفت:
فرزندم! چرا در اين *دفتر كلمات زشت و ناپسند ننوشتی و آن را #كثيف نكردی؟
پسر با تعجب پاسخ داد:
چون معلم هر روز آن را نگاه میكند و نمره میدهد.
پدر گفت:
درست است. پس #دفتر_زندگی خود را نيز پاک نگاه دار، چون معلمِ هستی، هر لحظه آن را مینگرد و به تو نمره میدهد.
ألَم يَعلَم بأنَّ اللهَ يَري؛
آيا انسان نمیداند كه خدا او را میبيند.(علق:14)
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✾📚 @Dastan 📚✾
🌸داستان مرد نابینا 🌸
🌱مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی ازسرزمین دیگر درحال رفتن به پایتخت پادشاهی آن سرزمین نزد او آمد، وبا لحنی احترام آمیز گفت:از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
👈پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
💥 سپس نگهبان آن جماعت نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد پرسید:احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
🌱هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، ازو او پرسید:
به چه می خندی؟
🌱نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود
و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:
چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
🌱 نابینا پاسخ داد:
فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد…
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
👈#طرز_رفتار هر کس نشانه #شخصیت اوست..!
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫داستان زن زیبایی که بچه دار نمیشد
داستان کوتاه آموزنده
# حکایت
✾📚 @Dastan 📚✾
💠 #یاد_مرگ_قیامت
🌸✨ سیّد اجلّ، علاّمه نِحریر، بهاء الدین، سیّد علی بن سید عبدالکریمِ نیلیِ نجفی که جلالت شأنش بسیار، و مناقبش بی شمار است و تِلمیذِ شیخ شهید و فخر المحقّقین است؛ در کتاب «اَنوارُ المُضیئَه» در ابواب فضایل حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام به مناسبتی این حکایت را از والدش نقل کرده:
🔷در روستای نیله که روستای خودشان باشد، شخصی بوده که تولیّت مسجد آن روستا با او بود. روزی از خانه بیرون نیامد، او را طلبیدند عذر آورد که نمیتوانم، چون تحقیق کردند، معلوم شد که بدن او به آتش سوخته، به غیر از دو طرف رانهای او تا طرف زانوها که از آسیب سوختن محفوظ مانده، و دیدند درد و اَلَم او را بی قرار کرده است. سبب آن را پرسیدند.
🔻گفت: در خواب دیدم که قیامت برپا شده و مردم در حَرَجِ عظیمند و بسیار به آتش میروند و به بهشت کم میروند و من از کسانی بودم که به بهشت مرا فرستادند، همین که رو به بهشت میرفتم، به پلی رسیدم که عرض و طول آن بزرگ بود، گفتند که این #صراط است.
🔸پس ما از روی آن عبور کردیم و هر چه از آن طیّ میکردیم عرضش کم، و طولش بسیار میگشت، تا به جایی رسید که مثل تیزیِ شمشیر شد، نگاه کردیم در زیر آن دیدیم که وادی بسیار بزرگی است و در آن آتش سیاهی است، و در آن جمرههایی (تکههایی از آتش) مثل قلههای کوهها، و مردم بعضی نجات مییابند و بعضی در آتش میافتند و من پیوسته میل میکردم از طرفی به طرف دیگر، مثل کسی که بخواهد بیفتد تا خود را رسانیدم به آخر صراط.
🔹به آنجا که رسیدم نتوانستم خودداری کنم که ناگاه در آتش افتادم و فرو رفتم در میان آتش، پس خود را رساندم به کنار وادی و هر چه دست انداختم دستم به جایی بند نشد و آتش مرا پایین میکشید به قوّتِ جریانِ خود، و من اِستِغاثه می کردم، و عقل از من پریده بود، پس مُلهَم شدم به آنکه گفتم: #یا_علی_بن_ابیطالب علیهالسلام. پس نظر افکندم دیدم مردی به کنار وادی ایستاده، در دلم افتاد که او علیّ بن ابیطالب علیه السلام است.
⚡️گفتم: ای آقای من! یا امیرالمؤمنین! فرمود: دست خود را بیاور نزدیک، پس کشیدم دست خود را به جانب آن حضرت، پس گرفت دست مرا و کشید مرا بیرون و افکند مرا بر کنار وادی. پس آتش را از دو طرفِ رانِ من دور کرد به دست شریف خود که من وحشت نموده از خواب جستم و با این حال خود را دیدم که میبینید و سالم نمانده بدن من از آتش مگر آن جایی که امام دست کشیدند.
✨پس مدّت سه ماه مرهم کاری کرد تا سوختهها بهتر شد و بعد از آن کم بود که نقل کند این حکایت را به جهت احدی مگر آنکه تب میگرفت او را.
منبع: #منازل_الآخرة
✾📚 @Dastan 📚✾
⁉️ آیا «#ذکر_یونسیه» که مورد توجه علما و بزرگان بوده، نیاز به #اجازه و آداب و شرایط خاصی دارد؟
بخش دوم
اگر کسی به حقیقت این ذکر راه پیدا کند، لزومی هم ندارد تعداد خاصی بگوید؛ لزومی هم ندارد در سجده بگوید؛ ولی تنبه پیدا بکند که چرا من میگویم ظالم هستم؟ چرا بعد از «لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ أَنْتَ» میگویم «سُبْحٰانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّٰالِمِين»؟ چه ربطی بین این دو هست؟
کسی که «لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ أَنْتَ» میگوید، یعنی اینکه از تو جز خیر صادر نمیشود؛ جز تو نیست. وقتی میگوید جز تو نیست، یعنی غیر از تو رحمت نیست، #برکت نیست، لطف نیست، احسان نیست! وقتی که عدلِ محض زندانی باشد، در زندان به سوی ظلمه باز است؛ وقتی که مهرِ محض زندانی باشد، بیمهری پراکنده میشود؛ وقتی که زیبایی زندانی باشد، زشتیها پراکنده میشود. همان معاملهای که با امیرالمؤمنین در طول بیست و چند سال خانهنشینی شد، همان را ما در طول تاریخ داریم با امام زمان سلاماللهعلیه انجام میدهیم. همانهایی که امیرالمؤمنین را زندانی کردند، در چهرههای ما ظاهر میشوند، و امام زمان سلاماللهعلیه را زندانی میکنیم؛ چون خودشان فرمودند آنچه ما را محبوس میکند اعمال دوستان ماست!
پس این ذکر توجه به این حقیقت است که وقتی من #ظالم هستم، و در را به روی عدل بستم، یعنی نمیخواهم عدل بر من حکومت پیدا بکند، و لذا بیعدالتی گسترش پیدا میکند. کسی که #اعتراف به ظالمیت خودش میکند، یعنی من دوستدار عدل هستم، یعنی طالب امام هستم. نتیجه این ذکر طلب امام هست؛ نتیجه این ذکر طلب فرج است؛ نتیجه این ذکر طلب سعادت است، #طلب_رحمت است، طلب زیبایی است، طلب عقلانیت است. چون عقل وقتی که زندانی باشد، در به روی بیعقلی باز میشود.
پس اعتراف به «سُبْحٰانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّٰالِمِين» اعتراف به این است که ظلمِ من، عدلِ محض را زندانی کرده؛ و کسی که اعتراف میکند، یعنی میخواهد دری به روی عدلِ محض باز بکند، تا بر وجودش ولایت داشته باشد، تا سرپرستی او را بر عهده بگیرد؛ میگوید بیا عدل را بر وجود من حاکم کن، عدل را بر قلمِ من، و قدمِ من مؤثر کن؛ میخواهم که تحت مدیریت تو باشم.
«سُبْحٰانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّٰالِمِين»، درخواست مدیریت امام در وجود انسان است؛ یعنی بیا و مدیریت من را به عهده بگیر! همان که امام علیهالسلام هم به خدای تبارک و تعالی عرض میکند: «إِلٰهِى هذِهِ أَزِمَّةُ نَفْسِى عَقَلْتُها بِعِقَالِ مَشِيَّتِكَ»(دعای صباح امیرالمؤمنین علیهالسلام) این زمام علی را بیا بر عهده بگیر! وقتی امیرالمؤمنین اینگونه میگوید، ما هم باید نسبت امیرالمؤمنین سلاماللهعلیه بگوییم.
📌 بخشی از بیانات یکی از شاگردان سلوکی مرحوم سعادتپرور(ره)
✾📚 @Dastan 📚✾
#بهجت_اینگونه_بود ...❗️
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
مراسم ختم که تمام شد، جمعیتی دور آقا حلقه زدند؛ دوست داشتند به آقا نزدیکتر شوند، التماس دعا بگویند، دستش را ببوسند. وسط شلوغی، جوانی آمد جمعیت را کنار بزند که ناخواسته با آقا برخورد کرد؛ آقا محکم به زمین خورد، طوری که عمامه از سرش افتاد.
جوان ترسید؛ هاجوواج نگاهش را به سمت مردم چرخاند، از خجالت سرخ شد؛ مردم نگران آقا بودند. آقا بلند شد، بدون معطّلی؛ عمامهاش را که بر سر گذاشت، گفت: «این عبای ما کمی بلند است، بعضی وقتها زیر پایمان گیر میکند و ما را به زمین میزند.»
جمعیت خندید، آقا هم... جوان به عبا نگاه میکرد.
بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا
📚 این بهشت، آن بهشت، ص۴۶
✾📚 @Dastan 📚✾