🕊🌸سلام صبح قشنگ تون بخیر
🕊🌸امـروزتـون پـراز عـشق وامـید
🕊🌸وسـرشـار از اتفـاقـهای عـالی
🕊🌸روزی سرشـار از تـازه ها و
🕊🌸زیباترین رو براتون آرزو میکنم
🕊🌸الهـی حـال دلتـون خـوب بـاشـه
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴نهی از ارتباط با مخالفین دین حق
✍ سلیمان جعفری گوید: امام هادی علیه السلام به من فرمودند: «چرا نزد عبدالرحمن بن یعقوب می روی؟» عرض کردم: «او دایی من است» فرمودند: «او در مورد خداوند حرفهای بزرگی می زند؛ خداوند را (به صفات محدود) توصیف می کند حال آنکه خداوند از هر وصفی بالاتر است؛ پس تو یا با او هم نشین باش و دیگر نزد ما نیا! و یا هم نشین ما باش و او را ترک کن!»
عرض کردم: «او هر چه میخواهد بگوید! از او چه ضرری به من میرسد وقتی من حرفهای او را باور ندارم؟»فرمودند: «نمی ترسی عذابی بر او نازل شود و تو را هم دربرگیرد؟ مگر خبر نداری از آن کسی که خودش از اصحاب موسی علیه السلام بود و پدرش از اصحاب فرعون؛
آنگاه که لشکر فرعون به حضرت موسی رسید، آن مرد از ایشان جدا شد تا پدرش را نصیحت کند و او را به حضرت موسی ملحق کند؛ پس پدرش می رفت و او با پدر بحث میکرد؛ تا اینکه به کنار دریا رسیدند و هر دو غرق شدند. این خبر به موسی علیه السلام رسید؛ فرمود: او در رحمت خداست ولی وقتی عذاب نازل شود، کسی که نزدیک گناهکار شده باشد، امنیت نخواهد داشت.»
📚 «کافی» ج ۲ ص ۳۷۴
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆فرزندت را داماد خليفه كردم !
🔅شبى جعفر فرزند يحيى برمكى (وزير هارون ) در بزم نشسته و سرگرم خوشگذرانى بود ناگاه عبدالملك بن صالح پسر عموى هارون بر وى وارد شد،
🔅جعفر از روى مستى به عبدالملك گفت :
🔅اگر حاجتى دارى از ما بخواه تا ترا به انواع نعمتهائى كه در اختيار داريم بهره مند سازيم .
🔅عبدالملك : ظاهرا خليفه (هارون ) از من رنجيده ، ميل دارم كه اين رنجش برطرف شود.
🔅جعفر بى درنگ پاسخ داد:
🔅خليفه از تو راضى شد ديگر چه نيازى دارى ؟
🔅عبدالملك : ده هزار دينار وام دارم .
🔅جعفر: خودم ده هزار دينار وام ترا دادم ، خليفه هم ده هزار دينار داد، ديگر چه ؟!
🔅عبدالملك : دوست دارم پسرم ابراهيم داماد خليفه گردد، يعنى دختر خليفه ، عروس من شود تا در پرتو آن ، به مقام برترى نائل گردم .
🔅جعفر: از طرف خليفه ، دخترش عاليه را به عقد پسرت در آوردم ديگر چه ؟
🔅عبدالملك : چه خوب است مقام استاندارى يكى از ايالات هم نصيب فرزندم داماد خليفه گردد.
🔅جعفر: حكومت مصر را از طرف خليفه به پسرت دادم ، ديگر چه ؟
🔅عبدالملك كه سرشار از شادمانى بود پس از تشكر، خداحافظى كرد و از نزد جعفر رفت .
🔅جعفر همچنان تا بامداد، سرمست عيش و خوشگذرانى بود، تا فرداى آن روز به حضور خليفه رفت .
🔅هارون : اى جعفر! ديشب به تو چه گذشت ؟
🔅جعفر تمام جريان شب را به عرض رساند، تا اينكه سخن از عبدالملك به ميان آورد، هارون كه تكيه بر بالش خلافت داده بود، به محض شنيدن نام عبدالملك ، راست نشست و گفت : جعفر! بگو ببينم عبدالملك از تو چه خواست ؟
🔅جعفر: او خشنودى خليفه را خواست .
🔅هارون : تو پاسخ او را چگونه دادى ؟
🔅جعفر: گفتم خليفه راضى شد!
🔅- سپس چه خواست ؟
🔅- ده هزار دينار براى اداى وامش كه آنرا از مال خودم دادم ، و ده هزار دينار ديگر از كيسه خليفه به او بخشيدم !
🔅- سپس چى ؟
🔅- آرزو داشت با انتساب به خليفه بر مقامش بيفزايد، يكى از دختران خليفه را براى پسرش ابراهيم خواستگارى كردم ! يعنى عاليه را با اجازه خليفه نامزد او كردم .
🔅- ديگر چه ؟
🔅- او خواست ، پسرش ابراهيم داراى مقام استاندارى نيز بشود من هم با اجازه خليفه ، منصب حكومت مصر را به او واگذار كردم .
🔅هارون پس از شنيدن اين ماجرا، تمام وعده هاى جعفر را، امضا و اجرا كرد!
تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🌴به منصور دوانيقى خبر رسيد كه مقدارى از اموال بنى اميه نزد مردى به امانت گذارده شده است . به ربيع دستور داد او را احضار كند.
🌴ربيع مى گويد: مرد را حاضر كردم و به مجلس منصور بردم .
🌴منصور گفت : خبر اموالى كه از بنى اميه نزد شما امانت است ، به ما رسيده ، بايد تمام آنها را تسليم كنى !
🌴مرد گفت : آيا خليفه مسلمين وارث بنى اميه است ؟
🌴جواب داد: نه !
🌴پرسيد: آيا خليفه مسلمين وصى بنى اميه است .
🌴جواب داد: نه !
🌴مرد گفت : روى چه حساب ، اموال بنى اميه را از من مطالبه مى كنيد؟
🌴منصور قدرى فكر كرد و جواب داد: بنى اميه به مسلمين ستم كردند. اموال مردم را به زور گرفتند. من اينك خليفه مسلمين و وكيل مردم هستم ، نظرم اين است كه اموال مسلمين را بگيرم و در بيت المال مسلمين بگذارم .
🌴مرد گفت : بنى اميه اموال بسيارى در اختيار داشته اند كه متعلق به خودشان بوده ، لازم است خليفه مسلمين ، شاهد عادل اقامه كند اموالى كه از بنى اميه در دست من است ، از جمله اموالى است كه به زور از مردم گرفته اند.
🌴منصور قدرى فكر كرد، به ربيع گفت : راست مى گويد، سپس منصور به روى مرد خنديد و با او به گرمى توجه كرد و گفت : آيا حاجتى دارى ؟
🌴مرد جواب داد: بلى ! دو حاجت دارم . اول آن كه دستور دهيد نامه اى را كه اكنون براى خانواده ام مى نويسم فورا به آنان برسانند كه از ناراحتى و اضطراب خلاص شوند.
🌴دوم آن كه دستور فرماييد كسى را كه اين گزارش را به مقام خلافت داد احضار كنند من او را ببينم . به خدا قسم بنى اميه هيچ امانتى نزد من ندارند.
🌴موقعى كه به حضور خليفه شرفياب شدم و قضيه را دانستم به نظرم آمد كه اگر اين طور سخن بگويم زودتر خلاص خواهم شد.
منصور به ربيع گفت : گزارش دهنده را حاضر كنند.
🌴موقعى كه حاضر شد، مرد نگاهى كرد و گفت : اين غلام من است . سه هزار دينار از مال من برداشته و فرار كرده است .
🌴منصور سخت به غلام تندى كرد. غلام در كمال شرمسارى و ناراحتى سخن مولاى خود را تاءييد نمود و گفت : براى اين كه گرفتار نشوم ، او را متهم نمودم و اين نسبت دروغ را به وى دادم .
🌴منصور كه بر بدبختى و ذلت غلام رقت كرده بود، به مرد گفت : از شما مى خواهم او را ببخشى !
🌴مرد گفت : بخشيدم و سه هزار دينار ديگر به او خواهم داد.
🌴منصور از بزرگوارى او تعجب كرد و هر وقت نام او به ميان مى آمد، مى گفت : من مثل اين مرد نديدم.
🌟 قطعا راستگويى ، عزت و دروغگويى ، ذلت دنيا و آخرت است .
💫ناخوشى دروغ
فى وصية اميرالمومنين عليه السلام لولده الحسن عليه السلام و علة الكذاب اقبح علة ؛(73)
🌟از وصاياى امام على عليه السلام به فرزندش امام حسن عليه السلام اين بود كه مى فرمود: ناخوشى دروغگويى از تمام ناخوشى ها قبيح تر و ناپسندتر است .
دروغگويى امنيت اخلاقى و قضايى و اقتصادى را متزلزل مى كند.
دروغگويى مردم را نسبت به يكديگر بدبين نموده و از آنان سلب اعتماد مى نمايد.
دروغگويى
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃✨🍂🍃✨🍂🍃✨🍂🍃✨🍂
#شهیدانه
🔆خاطرهای از شهید حسنعلی احمدپور
🥀روزهای اول ماه مبارک رمضان بود، من هم از جمع گردان همیشه پیروز مسلمابنعقیل از لشکر ویژه ۲۵ کربلا بودم، تازه چند صباحی بود شلمچه، خط تحویل گرفته بودیم، بچههای بابل، گرگان و بهشهر زیاد بودیم، فرمانده گردان حاج تقی ایزد بود، همیشه تو سنگر از شجاعتهای حاج تقی و سردار شهید سیدعلی دوامی میگفتیم و افتخار میکردیم، دنیا، دنیای دیگری بود. سیدعلی از گشت آمده بود، وقت رفتن به یکی از بچهها سپرده بود که موقع برگشت هوایش را داشته باشد، خیلی راحت برخورد میکرد، اما در شلمچه حتی اگر برای چند ثانیه سرت را از خاکریز بالا میگرفتی خطرناک بود، وقتی برگشت تو سنگر نگهبانی با چند تا از دوستان و رزمندهها گرم صحبت شد تا اذان شود و نماز اول وقت رو بخواند، روی گونیهای سنگر نشسته بود که یکی از بچهها گفت:
🥀«سید! ببخشید خطرناک است». اما سید گفت: «شما سرتان را بیارید پایین، من الان چیزیم نمیشود». همه تعجب کردند، سید گفت:
🥀 «من ۲۱ رمضان به دنیا آمدم و ۲۱ رمضان هم شهید میشوم. راست میگفت، ۲۱ رمضان بر اثر جراحات خمپاره ۶۰ به شهادت رسید. تو سنگر بودیم، شهید مصطفی کلاهدوز سراسیمه آمد، بچهها دعا کنید، سیدعلی مجروح شده، واقعاً چه سِرّی را سیدعلی میدانست؟
🥀 سیدعلی مگر چه کسی بود؟ به چه درجهای رسید که حتی تاریخ شهادتش را میدانست، اما قبل شهادت به خودش نگفت حالا زوده! باشه کمی پیرتر بشوم و ماند و جاودان شد،
🥀ای کاش کمی بیشتر حواسمان بود. یادباد خاطرات همه شهدای لشکر ویژه ۲۵ کربلا و شهدای گردان مسلم که تا آخرین روزهای جنگ حماسهها آفریدند و جزیره مجنون را برای همیشه باخونشان رنگین کردند.
🍃✨🍂🍃✨🍂🍃✨🍂🍃✨🍂
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴اثبات_خدا_به_راحتی
🏷مگر می شود این عالم خدایی نداشته باشد
✍پادشاهی بود دهری مذهب. وزیری بسیار عاقل و زیرک داشت.هرچه ادله و براهین برای شاه بر اثبات وجود صانع اقامه می کردند که این آسمان ها و زمین را خدا خلق کرده و ممکن نیست این بناهای به این عظمت بدون صانع و خالق موجود شود و ممکن نیست یک بنایی بدون بنا و استاد و معمار ساخته شود، پادشاه قبول نمی کرد.
بنابراین وزیر، بنای یک باغ و درخت ها و عمارتی در بیرون شهر گذارد.بعد از اینکه تمام شد، یک روز پادشاه را به بهانه شکار از آن راه برد.چون چشم پادشاه بر آن عمارت عالی افتاد متعجب شد.
از وزیر پرسید این عمارت را که بنا کرده و چه وقت بنا شده است؟ وزیر گفت کسی نساخته، خودش موجود شده است. پادشاه اعتراض شدیدی کرد. گفت این چه حرفی است که می زنی، چگونه می شود بنایی بدون معمار ساخته شود؟ وزیر جواب داد چگونه یک بنایی کوچک بدون معمار غیر معقول است؟ چگونه می شود بنای این آسمان ها و زمین ها و گردش ماه و خورشید و ستاره ها بدون صانع و خالق موجود شده باشد؟ آن وقت پادشاه تصدیق نمود و مسلمان و موحد شد.
📚منبع:داستان هایی از خدا، نوشته احمد میر
خلف زاده و قاسم میرخلف زاده، جلد ۱
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 آیتالله #یزدان_پناه:
بیشترین گرفتاری ما این است که غل و زنجیرهایی داریم که نمیتوانیم، باز کنیم. نه اینکه عزم حرکت نداریم، میخواهیم حرکت کنیم، اما غل و زنجیرهایی داریم که نمیشود. بهترین راه، #استغفار است. ماه رجب، ماه استغفار است، در همه ماهها، استغفار هست اما در #ماه_رجب، به شکلی ویژه است. استغفار یعنی پاک کردن گذشته و از غل و زنجیر آزاد شدن.
📚 درس عرفان در وادی عمل
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔴 به خدا توکل کن!
✍در گفتوگو با یکی از تاجران مشهور در یکی از کشورهای اسلامی از شگفتترین خاطره زندگیاش سوال کردند.
⚡️مرد تاجر گفت:
در یکی از شبها دچار دلتنگی عجیبی شدم و احساس کردم به هوای آزاد نیاز دارم.
⚡️هنگام پیادهروی در بازار، گذرم به مسجدی افتاد که درب آن باز بود. با خود گفتم: بروم و در این مسجد دو رکعت نماز بخوانم، شاید آرامشی بیابم!
⚡️با واردشدن به مسجد متوجه شخصی شدم که رو به قبله با دستان باز و بلند با جدیت و ملتمسانه خدا را فرامیخواند!
⚡️از التماس و و اصرارش متوجه درماندگی و نیازمندیاش شدم!
⚡️منتظر ماندم تا مناجاتش را به پایان رساند. به وی گفتم: ای برادر، به نظر میرسد مشکل و ناراحتی طاقتفرسایی داری! به من بگو؛ چه شده و مشکلت چیست؟!
⚡️گفت:
ای برادر! به خدا سوگند بدهکارم و بدهی مرا نگران و اندوهگین کرده و چارهام را بریده است!
⚡️گفتم:
بدهیات چند است؟
⚡️گفت:
چهارهزار (پول رایج کشورش)
⚡️از جیبم چهارهزار بیرون آوردم و به او دادم. آنقدر خوشحال شد که نزدیک بود از خوشحالی پرواز کند. بسیار تشکر کرد و مرا دعا کرد! سپس کارت ویزیتی درآوردم که شماره تماس و آدرس محل کارم روی آن نوشته شده بود. کارت را به او دادم و گفتم:
ای برادر! این کارت را بگیر و هرگاه نیازی داشتی، بدون درنگ و تردید تماس بگیر یا به دفتر کارم تشریف بیاور.
⚡️با خود گفتم از پیشنهاد و مردانگیام خیلی خوشحال میشود، اما در کمال ناباوری جواب داد: خدا پاداش نیکتان دهد، به کارت ویزیتتان نیازی ندارم و هرگاه محتاج و نیازمند شدم، نماز میخوانم و پروردگارم را میخوانم و دستم را بهسوی او دراز میکنم و حاجتم را از او میطلبم و خداوند به آسانی و خیلی زود حاجتم را برآورده میکند. همچنانکه این بار چنین کرد.
👈پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله میفرماید: «اگر شما چنانکه شایسته است بر خدا توکل نمایید، روزی شما مانند پرندگان که صبحگاهان گرسنه از لانه خارج میشوند و شبانگاهان با شکم سیر به لانه برمیگردند، نصیبتان میشود.» خداوندا! نیک توکلکردن و نیک واگذارکردن نیازهایمان را به ما بنمایان.
✾📚 @Dastan 📚✾
♨️کدام شیعه منتظرِ امام زمان است؟!
🔸منتظرانِ #امام_زمان علیه السلام شیعیانی هستند که در رعایت اخلاق و آداب و حدود الهی کوتاهی ندارند و گفتار معصومین علیهم السلام چراغ راهشان است.
🔸امام صادق علیه السّلام میفرمایند:
ای گروه شیعه! زینت ما باشید نه باعث ملامت و سرزنش ما، با مردم نیکو سخن بگویید، و زبانتان را حفظ کنید و آن را از زیاده روی و زشت گویی بازدارید.(۱).
📌و اینک این ماییم و این گفتار امام ششم.
یک روز در برخوردهایمان با مردم صدای خود را ضبط کنیم و بعد خودمان گوش دهیم ببینیم نحوه صحبتمان با مردم چگونه بوده است؟!
عمل به این کلام نورانی جامعه را برای ظهور آماده می کند.غافل نباشیم….
📚۱) امالی صدوق، ص ۳۲۷، ح۱۷؛
✾📚 @Dastan 📚✾
🌟شک
🌱هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
🌱متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
🌱اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🌟🌟همسويى خرج با دخل
♦️يكى با بشر حافى مشورت مىكرد كه دو هزار درهم دارم و خواهم كه به حج روم رأى تو در اين چيست؟
♦️بشر گفت: حج مىروى كه در و دشت و بيابان و شهر و ديار تماشا كنى يا رضاى خدا تعالى به كف آرى؟
♦️ گفت: رضاى حق تعالى را مىجويم .
♦️بشر گفت: اگر اين حج بر تو واجب نيست، اين درهمها را به وامداران و يتيمان و عيالواران ده تا از آن به مسلمانان راحت رسانى و آسايش آنان فراهم آورى .
♦️گفت: نتوانم
♦️ بشر پرسيد: چرا؟
♦️گفت: از آن كه به حج، رغبت بيشترى در خويش مىبينم .
♦️بشر گفت: پس عيان شد كه اين درهمها نه از راه درست به دست آوردهاى كه در راه درست خرج كنى . مالى كه نه از راه صواب، فراهم آيد، در راه صواب به كار نايد.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴معجزه اي از امام باقر عليه السلام
🌼ابوبصير از ارادتمندان خاص امام باقر عليه السلام بود و از هر دو چشم نابينا شده بود.
💬 مي گويد: به امام باقر عليه السلام عرض كردم:
شما فرزندان پيامبر خدا هستيد؟
✨فرمود: آري.
🌼ابوبصير: پيامبر خدا وارث همه انبيا بود. آيا هر چه آنها مي دانستند پيغمبر هم مي دانست؟
✨امام: آري.
🌼ابوبصير: آيا شما مي توانيد مرده را زنده كنيد و كور و بيمار مبتلا به پيسي را شفا دهيد و از آنچه مردم مي خورند و در خانه هايشان ذخيره مي كنند خبر دهيد؟
✨امام: آري، با اجازه خداوند. در اين موقع حضرت به من فرمود: نزديك بيا!
نزديك رفتم، به محض اين كه دست مباركش را بر صورت و چشمم كشيد، بيابان، كوه، آسمان و زمين را به خوبي ديدم.
✨سپس فرمود:
آيا دوست داري همين گونه بينا باشي تا نظير ساير مردم در قيامت به حساب و كتاب الهي كشيده شوي و يا مانند اول كور باشي و به طور آسان وارد بهشت گردي؟
🌼عرض كردم: مايلم به حال اول برگردم.
✨آنگاه امام عليه السلام دست مباركش را بر چشمم كشيد، دوباره نابينا شدم.
📚بحار جلد46 صفحه 237
✾📚 @Dastan 📚✾
.
#داستان_آموزنده
💫دعوت به دين در مهمانى
🌼در زمان رسولخداصلى الله عليه وآله در ميان مشركان شخصى به نام «عقبه» بود. وىمردى سخى و بلند نظر بود. هر وقت از سفر برمىگشت، سفره مفصلى ترتيبمىداد و دوستان و بستگانش را به مهمانى دعوت مىكرد. در همان حال كه درصف مشركان بود، دوست داشت پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله را مهمان كند.
🌼او در مراجعت از يكى از مسافرتهايش، سفره گستردهاى ترتيب داد وجمعى از جمله رسولخداصلى الله عليه وآله را دعوت كرد.
🌼دعوت شدگان به خانه او آمدند و كنار سفره غذا نشستند. پيامبر اكرمصلى الله عليه وآلهنيزوارد شد و كنار سفره نشست، ولى دستبه غذا نزد.
🌼عقبه از حضرت پرسيد: چرا غذا ميل نمىفرماييد؟!
🌼پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: من از غذاى تو نمىخورم، مگر اينكه به يكتايى خداوندو رسالت من گواهى دهى!
🌼«عقبه» چون خيلى به آن حضرت علاقه داشت و نمىخواست كسىگرسنه از كنار سفره او برخيزد، به يكتايى خداوند عزوجل و رسالتپيامبر اكرمصلى الله عليه وآله گواهى داد و به اين ترتيب اسلام را قبول كرد. اما متاسفانهبهخاطر همنشين بد، از دين اسلام برگشت و مرتد شد و در جنگ احدبه هلاكت رسيد. (6) .
🌼پيامبر گرامى اسلامصلى الله عليه وآله فرمود: اگر مؤمنى مرا به [خوردن] شانه گوسفندىدعوت كند، دعوت او را اجابت مىكنم، چون اين عمل جزو ايمان است. (7) .
6) مجمع البيان ، ج 7 ، ص 166 .
7) المحاسن ، ج 2 ، ص 180 .
✾📚 @Dastan 📚✾
ما در هیچ حال،
قلبهایمان خالی از غم نخواهد شد.
چرا که غم، ودیعهای است طبیعی
که ما را پاک نگه میدارد.
انسانهای بیاندوه، به معنای متعالی کلمه،
هرگز «انسان» نبودهاند و نخواهند بود.
از این صافی انسانساز نترس...
🖋 #نادر_ابراهیمی
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆 ميزبانى حضرت ابراهيمعليه السلام
🍃حضرت ابراهيمعليه السلام يكى از پيامبران عظيمالشان بود كه هيچوقتبدونمهمان غذا نمىخورد و لب به غذا نمىزد. از قضا روزى مهمان براىآن حضرت نرسيد و او گرسنه بود. از خانه به جستوجوى مهمانبيرون آمد. ديد در صحرا جماعتى در حال سفرند.
🍃حضرت ابراهيمعليه السلام خود را به آنها كه پانزده نفر بودند، رساند و آنها را بهمهمانى دعوت كرد.
🍃آنها گفتند: ما گروهى كارگر بيچاره هستيم. هر يك از ما اطفال و عيالزيادى داريم. هر گاه خود مهمان شويم، اهل و عيال ما گرسنه خواهند ماند.
🍃حضرت ابراهيم فرمود: اجرت عملگى شما را نيز خواهم داد. به هر حالآنها را راضى كرد و به خانه آورد و مهمان نمود.
🍃وقتى كارگران در ضيافتشركت كردند و اجرت هم گرفتند، با خودگفتند: حقيقتا دين ابراهيم بر حق است; زيرا مهمان مىكند و اجرت هممىپردازد.
🍃در همان ساعت نزد حضرت ابراهيم ايمان آوردند و به سوى خانواده خودبرگشتند. (2) .
آثار و اشعار شيخ بهايى ، ص 157 ، با اندكى تصرف
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 داستان شنیدنی کبوتر و تاجر
از زبان شهید کافی (ره)
✾📚 @Dastan 📚✾
این روزها همه چیز عوض شده است...
این روزها همه چیزعوض شده است
در جایی زندگی می کنیم که
هرزگی ، مد
کفر گفتن ، روشنفکری
بی آبرویی ، کلاس
مستی و دود ، تفریح
دزدی و لاشخوری و گرگ بودن ، رمز موفقیت است
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#کاش_سرم_را_برایش_میدادم....
🌷در عملیات بدر، ترکشی به بدن عظیم زینعلی اصابت کرد، و روی زمین افتاد. خون زیادی از بدنش میرفت و دائم دست و پا میزد. رد خون عظیم به چالهای میرسید که انگار تمام خون بدنش آنجا جمع شده بود. به بالینش رفتم. نمیتوانست صحبت کند. نگاهش که به من افتاد، کلمات را به سختی سرهم کرد: "علی! خودتی؟" _"خودمم عظیم جان. کاری داری؟ حرف بزن." _"علی! خیلی خون از بدنم رفته. میبینی؟ باید برم."
🌷دلداریش میدادم که؛ _"کی گفته تو مىرى؟ باید بمونی." دستش را زد زیر خونهایی که داخل چاله جمع شده بود. نشانم داد و گفت: "این خون منه. همه را واسه امام حسین دادم...." بغض گلویش را میفشرد. غم بزرگی مانع حرفهایش بود. از فرط ناراحتی، فقط اشک میریخت!
🌷_"میدونی علی! دوست داشتم سرم را برایش بدهم، اما نشد. نمیدونم قبول میکنه یا نه؟" تازه فهمیدم چرا اینقدر ناراحت است . گفتم: "این چه حرفیه، معلومه که قبول میکنه." دوباره دستش را زد داخل چالهای که خونش در آن جمع شده بود و آورد بالا: _"نتونستم سرم رو برای حسین (علیه السلام) بدم...." این جمله را تکرار کرد و رفت....
🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز عظيم زينعلى
راوى: رزمنده دلاور علی مالکی نژاد
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆عيالوارى
🌟يكى عيالوار بود و سخت در رنج. چاره درد خود را در آن ديد كه نزد صاحب دلى رود و از او خواهد كه وى را دعا گويد تا به بركت دعاى او، در زندگانىاش گشايش آيد.
🌟نزد بشر حافى رفت و گفت:اى بشر!تو مرد خدايى، مرا دعايى كن كه مردى عيالوارم و هيچ چيز در بساط ندارم.
🌟بشر گفت: اى مرد!آن هنگام كه زن و فرزندان تو از تو نان خواهند و آب خواهند و لباس خواهند و تو از برآوردن حاجات آنان درماندى، در آن حال تو مرا دعا كن كه دعاى تو در آن وقت از دعاى من فاضلتر و به اجابت نزديكتر است .
🌟مگر نه آن كه در آن حال، كشتى دل خويش در درياى درد و اندوه، در تلاطم مىبينى و هيچ ساحل نجات پيش رو نمىبينى؟ هر كه در اين حال باشد، دعايش به اجابت سزاوارتر است .
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆عيالوارى
🌟يكى عيالوار بود و سخت در رنج. چاره درد خود را در آن ديد كه نزد صاحب دلى رود و از او خواهد كه وى را دعا گويد تا به بركت دعاى او، در زندگانىاش گشايش آيد.
🌟نزد بشر حافى رفت و گفت:اى بشر!تو مرد خدايى، مرا دعايى كن كه مردى عيالوارم و هيچ چيز در بساط ندارم.
🌟بشر گفت: اى مرد!آن هنگام كه زن و فرزندان تو از تو نان خواهند و آب خواهند و لباس خواهند و تو از برآوردن حاجات آنان درماندى، در آن حال تو مرا دعا كن كه دعاى تو در آن وقت از دعاى من فاضلتر و به اجابت نزديكتر است .
🌟مگر نه آن كه در آن حال، كشتى دل خويش در درياى درد و اندوه، در تلاطم مىبينى و هيچ ساحل نجات پيش رو نمىبينى؟ هر كه در اين حال باشد، دعايش به اجابت سزاوارتر است .
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔹 حق النفس
✍ در روزگار جوانی، با رفقا برای تفریح به یک در نزدیکی شهر رفتیم. کسی که ما را دعوت کرده بود قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد.
سیگار ها را یکی یکی روشن کرد و به دست رفقا می داد. من از سیگار نفرت داشتم ولی برای اینکه انگشت نما نشوم سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم!
حالم خیلی بد شد. خیلی سرفه کردم.
بعد از آن هیچ وقت سراغ قلیان و سیگار نرفتم.
اما در آن وانفسا، این صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو که میدانستی سیگار ضرر دارد چرا همان یکبار را کشیدی؟ تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی.
همین باعث گرفتاری ام شد! در آنجا برخی افراد را دیدم که انسان های مذهبی و خوبی بودند اما به حق النفس اهمیت نداده بودند و بخاطر ضرر به بدن گرفتار بودند.
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
✾📚 @Dastan 📚✾
✍#عقیل
روزی عقیل به برادرش امام علی ( (علیه السلام) ) گفت: من تنگدستم، مرا چیزی بده. حضرت فرمود: صبر داشته باش تا میان مسلمانان تقسیم کنم، سهمیه ی تو را نیز خواهم داد. عقیل اصرار ورزید، امام به مردی گفت: دست عقیل را بگیر و ببر در بازار، بگو قفل دکانی را بشکند و آنچه در دکان است، بردارد. عقیل گفت: میخواهی مرا به جرم دزدی بگیرند. امام فرمود: پس تو میخواهی مرا سارق قرار دهی که از بیت المال مسلمانان بردارم و به تو بدهم؟ عقیل گفت: پیش معاویه میروم، فرمود: خود دانی. عقیل نزد معاویه رفت و از او تقاضای کمک کرد. معاویه به او صد هزار درهم داد و گفت: بالای منبر برو و بگو که علی با تو چگونه رفتار کرد و من چه کردم. عقیل بر منبر رفت و پس از سپاس و حمد خدا گفت: ای مردم! من از علی دینش را طلب کردم، او مرا که برادرش هستم رها کرد و دینش را گرفت؛ ولی از معاویه درخواست کردم و او مرا بر دینش مقدم کرد!
📙یکصد موضوع، پانصد داستان ۲۱۴/۱ ؛ به نقل از: پند تاریخ ۱/ ۱۸۰.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆ترک گناه
🌷دانشجو بود…دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی….
🌷از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم…قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره)هم دیدار داشته باشن..از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه…
🌷وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت…بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن…من چندبار خواستم سلام بگم…منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن…امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن…
🌷درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن…یه لحظه تو دلم گفتم:
🌷”"حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه…تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره…!!!
🌷تو که خودت میدونی چقدر گند زدی…!!!”"خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم…
🌷تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت،
🌷یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم، از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن…
🌷اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن: "حمید..حمید…حاج آقا باشماست."
نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر…آهسته در گوشم گفتن:
- یکماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی…
👈👌ترک هرگناه=نشاندن لبخند بر لبان نازنین حضرت مهدی علیه السلام…
ترک هرگناه=برداشتن یک قدم در مسیر ظهور…
✾📚 @Dastan 📚✾