🌺🌺🌺🌺
#داستان_آموزنده
🔆#حمالی_که_در_تاریخ_جاودانه_شد
✨در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال *معروفه.
🌾فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد.
🌾یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند.
🌾صدایش توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی!
🌾در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود.
🌾مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند.
حمال پیر فریاد میزند "نگهش دار"!
🌾کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.
🌾جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد:
یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده.
حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد،
🌾خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،
به آرامی و خونسردی می گوید:
🌾" خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر،
من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است
🌾در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد.
🌾اما مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
✾📚 @Dastan 📚✾
تمام غصهها از همان جایی آغاز میشوند که، ترازو برمیداری و میافتی به جان دوست داشتنت..
اندازه می گیری،
حساب و کتاب میکنی،
مقایسه میکنی…
و خدا نکند حساب و کتابت برسد به آن جا که
زیادتر دوستش داشتهای،
زیادتر گذشتهای،
زیادتر بخشیدهای،
به قدر یک ذره،
حتی یک ثانیه...
درست از همان جاست که توقع آغاز میشود،
و توقع آغاز همه رنجهایی است که ما میبریم...
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#داستان_آموزنده
🔆هرگز كسى را كوچك نشماريم
🍃على بن يقطين از بزرگان صحابه و مورد توجه امام موسى بن جعفر عليه السلام و وزير مقتدر هارون الرشيد بود. روزى ابراهيم جمال (ساربان ) خواست به حضور وى برسد. على بن يقطين اجازه نداد. در همان سال على بن يقطين براى زيارت خانه خدا به سوى مكه حركت كرد و خواست در مدينه خدمت موسى بن جعفر عليه السلام برسد. حضرت روز اول به او اجازه ملاقات نداد. روز دوم محضر امام عليه السلام رسيد. عرض كرد:
آقا! تقصير من چيست كه اجازه ديدار نمى دهى ؟
حضرت فرمود:
🍃- به تو اجازه ملاقات ندادم ، به خاطر اينكه تو برادرت ابراهيم جمال را كه به درگاه تو آمده و تو به عنوان اينكه او ساربان و تو وزير هستى اجازه ملاقات ندادى . خداوند حج تو را قبول نمى كند مگر اينكه ابراهيم را از خود، راضى كنى .
مى گويد عرض كردم :
🍃- مولاى من ! ابراهيم را چگونه ملاقات كنم در حاليكه من در مدينه ام و او در كوفه است . امام عليه السلام فرمود:
🍃- هنگامى كه شب فرا رسيد، تنها به قبرستان بقيع برو، بدون اينكه كسى از غلامان و اطرافيان بفهمد. در آنجا شترى زين كرده و آماده خواهى ديد. سوار بر آن مى شوى و تو را به كوفه مى رساند.
🍃على بن يقطين به قبرستان بقيع رفت . سوار بر آن شتر شد. طولى نكشيد در كوفه مقابل در خانه ابراهيم پياده شد. درب خانه را كوبيده و گفت :
🍃- من على بن يقطين هستم .
ابراهيم از درون خانه صدا زد: على بن يقطين ، وزير هارون ، در خانه من چه كار دارد؟
على گفت : مشكل مهمى دارم .
🍃ابراهيم در را باز نمى كرد. او را قسم داد در را باز كند. همين كه در باز شد، داخل اتاق شد. به التماس افتاد و گفت :
🍃- ابراهيم ! مولايم امام موسى بن جعفر مرا نمى پذيرد، مگر اينكه تو از تقصير من بگذرى و مرا ببخشى .
🍃ابراهيم گفت : خدا تو را ببخشد.
وزير به اين رضايت قانع نشد. صورت بر زمين گذاشت . ابراهيم را قسم داد تا قدم روى صورت او بگذارد؛ ولى ابراهيم به اين عمل حاضر نشد. مرتبه دوم او را قسم داد. وى قبول نمود، پا به صورت وزير گذاشت . در آن لحظه اى كه ابراهيم پاى خود را روى صورت على بن يقطين گذاشته بود، على مى گفت :
🍃- ((اللهم اءشهد)) . خدايا! شاهد باش .
سپس از منزل بيرون آمد. سوار بر شتر شد و در همان شب ، شتر را بر در خانه امام در مدينه خواباند و اجازه خواست وارد شود. امام اين دفعه اجازه داد و او را پذيرفت .
📚داستانهاى بحارالانوار جلد دوم، محمود ناصری
✾📚 @Dastan 📚✾
برخورد پیامبر با زنِ خواننده
✳️ ﺳﺎﺭه، ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﺍﺯ ﻣﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ ﺭﻓﺖ. ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
– ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪهﺍﯼ؟
– ﻧﻪ
- ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪهﺍﯼ؟
– ﻧﻪ
– ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺁﻣﺪهﺍﯼ؟
– ﺷﻤﺎ همیشه ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﭘﻨﺎه ﻭ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎنی ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﺪهﺍﻡ، ﺁﻣﺪهﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﺪ؛ نه جامهای دارم، نه مرکبی و نه پولی که زندگیام را بگذرانم.
– ﺗﻮ ﮐﻪ در مکه روزگاری ﺁﻭﺍﺯهﺧﻮﺍﻥِ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ، ﭼﻄﻮﺭ شد که ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺷﺪﯼ؟
– ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻭﺍﺯهﺧﻮﺍﻧﯽ سراغ من نمیآید، فراموش خاص و عام شدهام، به سختی زندگی میکنم.
✳️ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ(ص) ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﻣﺮﮐﺐ ﻭ ﭘﻮﻝ دهند.
🔻عجیب ﺭﻭﺍیتی است! هم عجیب و هم ﻏﺮﯾﺐ!
🔺ﯾﮑﯽ ﺍینکه ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪه ﺑﻮﺩه، ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﮐﻤﮏ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ هم ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﭘﻨﺎه ﺍﻭ ﺑﻮﺩه است.
🔺ﺩﻭﻡ ﺍینکه ﻧﻔﺮﻣﻮﺩ ﻗﻮﻝ ﺑﺪه ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻧﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ، ﺑﻠﮑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﻨﺪ.
🔺ﺳﻮﻡ اینکه ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺸﺮﮎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ، ﺁﻣﺪ ﮐﻤﮏ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ!
❇️ ﺧﺪﺍﯾﺎ! ﻣﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻣﺎﻥ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ تو ﺍﺳﺖ؟
مرحوم علامه محمدرضا حکیمی
📙ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺍﺳﻼﻣﯽ، ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻟﺤﯿﺎﺓ ﺟﻠﺪ ﻧﻬﻢ، ﺹ ۲۳۲، ﻧﺸﺮ ﺍﻟﺤﯿﺎﺓ، ﭼﺎﭖ ﺍﻭﻝ، ۱۳۹۱، به نقل از ﻣﺠﻤﻊ ﺍﻟﺒﯿﺎﻥ، ۹/۲۷۰
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه
#داستان_کوتاه_آموزنده📚
"مرغ تخم طلا"
شبی از شبها، "شاگردی" در حال تضرع و گریه و زاری به درگاه خدا بود.
در همین حال مدتی گذشت تا آنکه "استاد" خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره میکرد.
استاد پرسید:
"برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری میکنی؟"
شاگرد گفت:
برای "طلب بخشش و گذشت خداوند" از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت:
"سوالی میپرسم پاسخ ده؟"
شاگرد گفت:
با "کمال میل،" استاد...
استاد گفت:
اگر مرغی را "پرورش" دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت:
خوب معلوم است استاد.
برای آنکه از "گوشت و تخم مرغ" آن بهرهمند شوم.
استاد گفت:
اگر آن مرغ، برایت "گریه و زاری کند،"
آیا از تصمیم خود "منصرف" خواهی شد؟
شاگردگفت:
خوب راستش نه...!
نمی توانم "هدف دیگری" از پرورش آن مرغ برای خود تصور کنم!
استاد گفت:
حال اگر این مرغ، برایت "تخم طلا" کند چه ..؟
آیا باز هم او را خواهی کشت، تا از آن "بهرهمند" گردی؟!
شاگرد گفت:
نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخممرغها، برایم "مهمتر و با ارزشتر" خواهند بود!
استاد گفت:
"پس تو نیز برای خداوند چنین باش!"
"همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی.!"
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، "مفید و با ارزش" شوی تا "مقام و لیاقت" توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری.
* خداوند از تو گریه و زاری نمیخواهد! او از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را میخواهد و میپذیرد، نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را...! *
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت نجار پیر که آخرین خانه اش را ساخت
✾📚 @Dastan 📚✾
🔅#پندانه
✍ لذتبردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ!
🔹از گرما مینالیم و از سرما فرار میکنیم.
🔸در جمع، از شلوغی کلافه میشویم و در خلوت، از تنهایی بغض میکنیم.
🔹تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بیحوصلگی تقصير غروب جمعه است و بس!
🔸ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪﭘﺎﯾﺎﻥﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺸﮑﯿﻞ میدﻫﻨﺪ: ﻣﺪﺭﺳﻪ، ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ، ﮐﺎﺭ.
🔹ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ!
🔸همه ما میدانیم مسیر رسیدن به موفقیت مسیر راحت و همواری نیست و بالا و پایین بسیار دارد.
🔹پس بهترین کار برای اینکه به ما سخت نگذرد، این است که از مسیر لذت ببریم.
🔸حتی وقتی تا پاسی از شب برای درسخواندن بیداریم.
🔹یا وقتی برای رسیدن به هدفمان سخت تلاش میکنیم.
🔸خوشحالیهای کوچک همیشه وجود دارند.
🔹اینگونه همیشه شاد و باطراوت میمانیم و تلاش میکنیم
✾📚 @Dastan 📚✾
🌺
☀️☀️سلام برخورشید
🌻🌻سلام بر صبح و روشنایی
☀️☀️سلام به همه دوستان عزیز
🌻🌻صبحتون شاد
☀️☀️امیدوارم روز خوبی پیش رو داشته باشید
✾📚 @Dastan 📚✾
🌸🍃🌸🍃
آیت الله حق شناس (ره):
شیطان هم دنیا را گرفت و هم نماز اول وقت را!
یک آقای فرش فروش که اهل نماز اول وقت بود به بنده گفت: یک کسی برای خریدن فرش وارد مغازه ی بنده شد. گفتم: وقت نماز است. گفت: من وقت ندارم، مسافرم و می خواهم بروم. هر چه اصرار کردم، دیدم نمی شود و گول شیطان را خوردم و یک قدری که از نماز اول وقت گذشت، دیدم همین آقای مشتری که خیلی شیفته ی این معامله بود، گفت من باید قدری تامل بکنم! و از خرید منصرف شد!!
شیطان هم دنیا را گرفت و هم نماز اول وقت را.
امیر مومنان (ع) فرمودند: اگر مومن، دنیا را مانع از آخرت خودش قرار بدهد؛ پروردگار او را از هر دو باز می دارد.
پروردگار می فرماید: چرا این شخص نماز را تند می خواند؟! مگر رفع شداید و قضای حاجات او در دست کسی غیر از من است؟!
یک صلوات بفرستید.
(کتاب ز ملک تا ملکوت جلد 1 ص 213).
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🔆اعتراض به خداوند و سزاى آن
🌾شيخ بزرگوار ابوالحسن على ، مى گويد: روزى در اتاق خلوت دايى ام شيخ احمد رفاعى بودم و غير او كسى در آنجا نبود. صداى خفيفى شنيدم . ديدم مردى پيش دايى ام نشسته و آنها مشغول صحبت هستند.
🌾پس از مدتى آن مرد از شكاف ديوار همان اتاق خلوت بيرون رفت و ناپديد شد.
🌾نزد دايى ام رفته گفتم : او كه بود؟
گفت : او مردى است كه خدا به وسيله او آبهاى اقيانوس را حفظ مى كند و او يكى از چهار خواص است . اما سه روز است كه از اين سمت بركنار شده است ولى از طرد شدنش خبر ندارد.
🌾او در جزيره اى اقامت داشت . مدت سه شبانه روز در آنجا باران باريد تا جايى كه در دره ها سيل جارى شد، او با خود گفت : اگر اين باران در آبادى ها مى باريد، چقدر بهتر بود؟ بعد از اين فكر پشيمان شد و استغفار كرد و به خاطر همين فكر، از درگاه رانده شد.
به دايى ام گفتم : آيا جريان را به او اطلاع دادى ؟
🌾گفت : خير، از او حيا كردم . گفتم : اگر اجازه بدهى من اين مطلب را به او اعلام كنم . گفت : حاضرى ؟
🌾 گفتم : آرى . گفت : سرت را پايين بياور و چشمانت را ببند. اطاعت كردم ، آنگاه صدايى شنيدم كه مى گفت : اى على سرت را بالا كن ! سرم را بالا كردم ، ديدم در جزيره بحر محيط هستم و در كارم متحير بودم . ناگهان همان مرد را ديدم به او سلام كرده و جريان را به او گفتم : او گفت : تو را به خدا قسم مى دهم كه آنچه مى گويم آن را عمل كنى .
🌾لطفا خرقه ام را به گردنم بيفكن و مرا بر روى زمين بكش و به من بگو اين جزاى كسى است كه به خدا اعتراض كرده باشد. من هم طبق درخواستش عمل كردم .
🌾ناگهان هاتفى گفت : اى على ! او را رها كن كه خدا از او راضى شده است . از ديدن حال او ملائكه آسمان به گريه افتاده اند.
🌾ساعتى در حال بى هوشى بودم . آنگاه كه به هوش آمدم و خود را در پيش دايى ام در اطاق خلوت ديدم . به خدا قسم نمى دانم كه چگونه رفتم و چگونه آمدم .
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱
#داستان_آموزنده
🔆سزاى بى احترامى به پيامبر (صلى الله عليه و آله )
🌴عقبه بن ابى معيط با رسول اكرم (صلى الله عليه و آله ) نشست و برخاست داشت ولى هنوز اسلام نياورده بود.
🌴روزى پيامبر را به ميهمانى دعوت كرد. پيامبر (صلى الله عليه و آله ) فرمود: من در ميهمانى حاضر مى شوم ولى لب به غذا نمى زنم مگر اين كه تو مسلمان شوى . عقبه اين كار را كرد. دوستانش كه از اين كار مطلع شدند، او را از خود راندند و سرزنش كردند و او در جواب آنها گفت : من از عمق دل اسلام نياورده ام بلكه به اين خاطر كه او از غذايم بخورد، شهادتين را گفتم .
🌴دوستانش به او گفتند كه اگر مى خواهى با ما باشى بايد بر روى پيامبر آب دهان بيندازى .
او نيز قبول كرد و به روى پيامبر آب دهان انداخت ولى آب دهانش به روى مبارك پيامبر نرسيد بلكه به عقب برگشت و به صورت خود او رسيد و دو گونه او را سوزاند و اثر آن تا پايان عمرش بر صورتش باقى بود.
✾📚 @Dastan 📚✾
🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_آموزنده
🔆حمید بن قحطبه طائی
🍂عبدالله بن بزاز نيشابورى گويد: بين من و حميد رفت و آمد بود. روزى خواستم بر او وارد شوم ، خبر ورودم به او رسيد، كسى را فرستاد تا مرا به نزدش ببرد من با لباس سفر در ماه رمضان هنگام ظهر بر او داخل شدم .
🍂ديدم او در خانه اى است كه آب در وسط حياط جاريست ، بر او سلام كردم و نشستم ، پس آب و طشتى آوردند و دست خود را شست و به من هم امر كرد دستم را بشويم تا غذا بخوريم .
🍂با خود گفتم من روزه دارم ؛ گفت : غذا بخور، گفتم : اى امير ماه رمضان است و من بيمار نيستم . او گريان شد و طعام خورد بعد از غذا
🍂گفتم : چرا گريه كردى و غذا خوردى ؟!
گفت : زمانى كه هارون الرشيد خليفه عباسى در شهر طوس بود، شبى مرا احضار كرد. وقتى بر او وارد شدم ، سرش را بلند كرد و بمن گفت : اطاعت تو از خليفه چقدر است ؟ گفتم : به جان و مال اطاعت كنم . پس سر خود را بزير افكند و اذن برگشتن داد.
🍂وقتى به خانه برگشتم لحظاتى نگذشت كه فرستاده خليفه آمد و گفت : خليفه را اجابت كن !
🍂گفتم : انا لله و انا اليه راجعون ، شايد قصد كشتنم را كرده باشد. چون بر او وارد شدم سرش را برداشت و گفت : اطاعتت از خليفه چگونه است ؟ گفتم به جان و مال و اهل و فرزندان .
🍂پس تبسم كرد و اذن رفتن به من داد. وقتى به خانه برگشتم ، زمانى كوتاهى نگذشت كه فرستاده خليفه آمد و گفت : خليفه را اجابت كن .!
🍂بر او وارد شدم ، گفت : اطاعتت از امير چقدر مى باشد؟ گفتم به جان و مال و زن و فرزند و دينم !!
🍂خليفه خنديد و گفت : اين شمشير را بگير و آنچه اين خادم مى گويد، امتثال كن . با غلام خليفه به خانه اى كه درش بسته بود وارد شديم ، درب خانه را گشود، ديدم سه اطاق بسته و يك چاهى در وسط وجود دارد. يكى از دربها را باز كرد ديدم در آن اطاق بيست نفر از سادات از پير و جوان در زنجيرند غلام خليفه گفت : اينها را بكش .
🍂من هم آنها كه سادات و اولاد على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام بودند را بقتل رساندم و غلام همه اجساد را به چاه مى افكند. درب اطاق دوم را گشود و بيست نفر از سادات را لب چاه مى آورد و من آنها را مى كشتم .
🍂درب اطاق سوم را گشود و آنها را لب چاه مى آورد و من سر از تن آنها جدا مى كردم .
🍂نوزده نفر را سر بريدم ، نفر بيستم پيرمردى بود كه موهايش هم زياد شده بود (بخاطر طولانى بودن زندان ) به من فرمود.
🍂دستت بريده باد، اى بد ذات ، چه عذرى برايت روز قيامت مى باشد زمانيكه خدمت جد ما پيامبر برسى و حال آنكه شصت نفر از فرزندان او را كشته اى پس ناگهان دست و بدنم لرزيد. غلام به من نگاهى كرد كه زود او را بكش و من او را كشتم و بدنش را به چاه افكند.
🍂اى عبدالله ، وقتى شصت نفر از اولاد پيامبر صلى الله عليه و آله را كشته باشم با اين گناه سنگنين ، نماز و روزه چه سودى برايم دارد و شك ندارم كه جايگاهم در آتش است .
كيفردار 1/ 302 - عيون الاخبار الرضا 1/ 109.
✾📚 @Dastan 📚✾