🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#شهدا_حواسشان_هست!
🌷یکی ازدوستانم برایم نقل کرد؛ مدتی بود ازدواج کرده بودم، همسرم خوابی عجیب دید، او میگوید خواب دیدم در گلزار شهداء شیراز شما را گم کرده ام. پس از جستجو بسیار خسته و نگران بودم که شخصی نزد من آمد و علت نگرانیم را جویا شد. گفتم شوهرم را گم کرده ام و هرچه میگردم پیدایش نمیکنم. او گفت نگران نباش من میدانم او کجاست و مرا راهنمایی کرد و گفت به شوهرت سلام برسان و بگو بیمعرفت، مدتی است سراغی از ما نمیگیری!
🌷وقتی همسرم خوابش را برایم تعریف کرد من که طی ۲ سال گذشته دائم به گلزار شهداء و سر قبر شهید موسوی میرفتم فوراً متوجه شدم مدتی است از رفتن به گلزار شهداء غافل شدهام. بلافاصله در اولین پنجشنبه به اتفاق همسرم به گلزار شهداء سر مزار شهید موسوی رفتیم. همسرم به محض دیدن عکس شهید با تعجب گفت این همان شخصی است که در خواب دیدم و برایت پیغام داد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید کوچک موسوی
#راوی: برادر حسن جنگی مداح اهل بیت (ع)
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای مسلمان شدن دختر مسیحی که تصور میکرد اسلام دینی مردسالارانه است!
حکایت
✾📚 @Dastan 📚✾
🌻🌻🌻🌻🌻
#داستان_آموزنده
🔆شیعه واقعی بسیار کم است
💥سدیر صیرفی گفت: به محضر امام صادق علیهالسلام رفتم و گفتم: «چرا قیام نمیکنید درحالیکه شیعه و یاور شما بسیار است؟» فرمود: «چقدر یاور دارم؟»
💥گفتم: صد هزار نفر.
فرمود: «صد هزار نفر یاور دارم؟» گفتم: آ «ری شاید دویست هزار نفر هم باشند!»
💥فرمود: «دویست هزار نفر؟» گفتم: «آری و شاید نصف دنیا یاور شما هستند.» امام فرمود: «آیا میتوانی با ما به قلعه ینبع (که سرسبز و درختان خرما و چشمه داشت) بیایی؟»
💥گفتم: آری. دستور فرمود اسب و الاغی را زین کردند، من زودتر رفتم و سوار الاغ شدم. امام فرمود: «بگذار من سوار الاغ بشوم!» عرض کردم: «اسب برای شما بهتر و مناسبتر میباشد.»
💥فرمود: الاغ آرامتر است. من پیاده گشته و سوار اسب شدم. حضرت سوار بر الاغ شد و حرکت کردیم. در بین راه برای خواندن نماز توقف کردیم. در آنجا جوانی مشغول چرانیدن تعدادی گوسفند بود.
💥حضرت به من فرمود: «اگر من به تعداد این گوسفندان شیعهی واقعی داشتم، قیام میکردم!»
من پس از نماز، گوسفندان را شمارش کردم، دیدم 17 رأس بودند.
📚(شنیدنیهای تاریخ، ص 255 -محجه البیضاء، ج 4، ص 366)
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🔆فضیلت توکّل
نیست کسبی از توکّل خوبتر
چیست از تسلیم، خود محبوبتر؟
🍂هیچ تلاشی از توکّل خوبتر نیست و هیچ صفتی از تسلیم، پسندیدهتر نیست. آن کسانی که اهل توکّل نیستند و به سبب ظاهری بسنده کردهاند، چهبسا از بلایی مانند مار، بهسوی بلایی دیگر مانند اژدها میروند؛ یعنی به گرفتاری بدتر دچار میشوند.
🍂کسی هم که فقط به توکّل صِرف بسنده نموده و از تلاش فروگذاشته، به سیرت و سنّت نبوی متمسّک نشده است.
گفت پیغمبر به آواز بلند **** با توکّل زانوی اُشتر ببند
🍂مگر نشنیدهای که عربی آمد (ظاهراً مسجدالحرام) و شتر را رها کرد و گفت: بر خدا توکّل کردهام، پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «اِعقِلها و تَوَکّل: اوّل زانوی شترت را ببند و بعد توکّل کن.»
🍂از آن طرف بیاعتنایی به توکّل، از ضعف ایمان سرچشمه میگیرد و سبب تبدیل به صفت حرص و جمعکردن مال میشود و نوعاً این اشخاص دارای پریشانی فکر هستند.
📚(مثنوی، ج 1، ابیات 918-909)
✾📚 @Dastan 📚✾
🔰چقدر بیکلاسی زیبا بود!
🔹یادش بخیر قدیما که "بیکلاس" بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش میگذشت و هر چقدر با کلاستر میشیم از همدیگه دورتر میشیم.
🔸قدیما که "بیکلاس" بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسه رفت و آمد وسیله شخصی نبود، همیشه خونهها تمیز بود و آماده پذیرایی از مهمونا و وقتی کلون در خونه در هر زمانی به صدا در میومد، خوشحال میشدیم؛ چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار میشد.
🔺آخه چون "بی کلاس" بودیم آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردار و ماکروفر و… نبود و از فست فود خبری نبود، ولی همیشه بوی خوش غذا آدمو مست میکرد و هر چند تا مهمون هم که میومد، همون غذای موجود رو دور هم میخوردیم و خیلی هم خوش میگذشت.
🔹تازه چون "بیکلاس" بودیم میز ناهارخوری و مبل هم نداشتیم و روی زمین و چهارزانو کنار هم مینشستیم و میگفتیم و میخندیدیم و با دل خوش زندگی می کردیم.
🔸حالا که فکر میکنم میبینم چقدر "بیکلاسی" زیبا بود! آخه از وقتی که با کلاس شدیم و آشپزخونه ها اوپن شدن و میز ناهار خوری و مبل داریم و تازه واسه رفت و آمد همگی ماشین داریم و هم تو خونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم و خلاصه کلی کلاسهای دیگه؛ مثل بخار پز و انواع زود پز و… داریم ولی دیگه آمد و شد نداریم! چون خیلی با کلاس شدیم! تازه هر از چند گاهی هم که دور هم جمع میشیم، کلاً درگیر کلاسیم و از صفا و صمیمیت و دل و از همه مهمتر سادگی خبری نیست!!
لعنت بر این کلاس که ما آدما رو اینقدر از هم دور کرده و اینقدر اسیر کلاسیم که خیلی وقتا خودمونم فراموش کردیم.
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃علامه حسن زاده آملی رحمت الله عليه:
هر نَفَسی از نَفَس های تو جوهری است که قیمت بردار نیست، زیرا که جایگزین ندارد
لذا وقتی این نَفَس رفت هرگز برنمی گردد، پس مثل احمقانی نباش که در هر روزی به زیادی اموالشان خوشحالند، با اینکه عمرشان به شدّت رو به نقصان است،
پس چه خیری در #زیادی_مال و در کمی عمر میتواند باشد، پس هرگز خوشحال مباش، مگر به زیادی علم که زیادی علم، تو را در قبر همراهی میکند و در حالیکه اهل و مال و فرزند و دوستانت تو را در قبر رها میکنند و همراهی نمی کنند.🍃
📚کتاب راه نجات،ص245، ترجمه استاد صمدی آملی
✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨✨✨✨✨
#داستان_آموزنده
🔆در فراق پدر
🍂حضرت زهرا علیها السّلام از بیوفایی امت و فرمان نبردن آنها از دستورات پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم در ایّام رحلت غصّه دار گردید؛ و فقدان پدر چنان بر او تأثیر گذارد که دنیایی از غم و اندوه بر او وارد شد.
سر را همیشه بسته، جسمش ناتوان شده بود و قوّتش را از دست داده، چشمانش گریان، قلبش سوخته و ساعتبهساعت بیحال میگشت.
به حسن علیهالسلام و حسین علیهالسلام میفرمود: «جدّ شما کجاست که شما را گرامی میداشت و در آغوش میگرفت؟!»
🍂فضّه ی خادمه گفت: در فقدان پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم کسی بهاندازهی بانوی من حضرت فاطمه علیها السّلام غصّهاش بیشتر نبود؛ هر روز حُزنش افزونتر و گریهاش شدیدتر میشد. تا هفت روز نالهاش آرام نمیشد و ضجّهاش کم نمیگشت. وقتی به طرف قبر پدر رفت، دامن به زمین کشیده میشد و چادر به پاهایش میپیچید و از شدّت گریه چیزی نمیدید.
🍂چون چشمش به قبر پدر افتاد، غش کرد. پس زنهای مدینه او را به هوش آوردند. وقتی به هوش آمد، فرمود: «قوّتم از بین رفته و طاقتم تمام شده است.»
در فراق پدر این شعر را انشاء کرد که نوعاً لازمهی صاحبعزاست:
🍂کاش مرگ ما قبل از تو بود؛ تو از دنیا رفتی و پردهها بین ما و تو حائل شد.
تا زندهام برای تو گریه میکنم تا چشمهایم با اشک ریختن برای تو دعا کند.
🍂آری ای خواننده، بهجای تسلیت به دختر پیامبر خاتم صلیالله علیه و آله و سلّم، درب خانهاش را آتش زدند و پهلویش را شکستند و فرزندش را سقط کردند.
📚(مصیبت بزرگ، ص 14 -بحارالانوار، ج 43، ص 196 و 182)
✾📚 @Dastan 📚✾
روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد پسر ان مرد در مجلس حضور داشت و می شنید .پسربسیار ناراحت شدو مجلس را ترک کرد .
خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده هارا برای پدر گفت .پدر از جا بلند شدو رفت و بعداز کمی وقت برگشت .زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود.
پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن ..
پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد ان شخص رفت و هدیه را تقدیم کردو از او تشکر کرد مرد شرمنده شد و هیچ نگفت .
پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیر م چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید .
پدر لبخندی زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت ایا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!!
عاقلان را اشاره ای کافیست....
✾📚 @Dastan 📚✾
☀️☀️☀️
✨✨یه روز دیگه از نو شروع شده، ذهنت رو از نگرانی های فردا و پس فردا خالی کن
✨✨و سعی کن امروزت رو بسازی
👈که فرداها نتیجه امروزهای پر تلاش ماست
صبحت بخیر دوستان گرامی😊😊
✾📚 @Dastan 📚✾
✨
🔆رقّت قلب
🌺✨امام صادق علیهالسلام فرمود: یک روز پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم در جای خود نشسته بود، عبدالله بن تیهان آمد و گفت: «یا رسولالله! من بسیار خدمت شما مینشینم و به سخن شما گوش فرا میدهم ولی رقّت قلب پیدا نمیکنم و اشکم نمیآید.» پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «عدس بخور که قلب را رقّت میبخشد و اشک را فرومیریزد. هفتاد پیامبر به آن تبرک جستهاند.»
🔅در روایتی دیگر پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: پیغمبری از سنگدلی امتش به خدا شکایت کرد. خداوند متعال به وی وحی کرد که به قوم خود دستور بده عدس بخورند که قلب را رقیق میکند، گریه میآورد، خود خواهی را میبرد و طعام ابرار میباشد.
🔅در حدیث دیگر فرمود: «عدس مبارک و مقدس است و هفتاد پیامبر به آن تبرک جستهاند که آخرشان عیسی بن مریم بود.»
📚مکارم الاخلاق، ترجمه سید ابراهیم میرباقری، ج 1، ص 375
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#داستان_آموزنده
🔆مفتاح ایمان
🍁خداوند در سورهی ابراهیم آیهی 12 فرمود: «اهل توکّل، بر خدا اعتماد و تکیه کنند.» و در سورهی مائده آیهی 23 فرمود: «اگر مؤمن هستید، بر خدا توکّل کنید.» خداوند توکّل را مفتاح ایمان و ایمان را قفل توکّل قرار داد. کمترین حدّ توکّل آن است که از مقدّرات خود پیش از وقت و زیاده از مقدّر که تقسیم شده، کوشش نشود و آنچه قسمت شده دنبال زیادتر نگردد.
🍁در مصباح الشّریعه نقل شده که یک نفر نزد یکی از ائمه رفت و عرض کرد: خدا از شما راضی باشد، شفقت فرمائید و در مورد توکّل سؤالی است جواب بفرمایید. حضرت که میدانست او در سؤالش صادق است، فرمود: «کمی توقف کن و مهلت بده تا جوابت را بدهم.» حضرت سر به زیر انداخت، ناگاه فقیری آمد، حضرت دست در جیب خود برد و کمی پول به آن فقیر بخشید و سپس به آن شخص رو کرد و فرمود: الآن مسئلهات را پرسش کن. عرض کرد: ای امام من! شما را قادر بر جواب دادن میدانم، پس چرا مهلت خواستید؟
🍁فرمود: «خواستم پیش از جواب سؤالت که معنی و حقیقت توکّل را دریابی از باطنم غافل نباشم که دربارهی توکّل صحبت کنم، بااینکه در جیبم مقداری پول بود، برایم گفتن توکّل درست نبود مگر که ایثار کنم.»
🍁سائل آهی کشید و قسم یاد کرد که دیگر میان خلق و وطن نباشد و با کسی انس نگیرد و فقط به خدا توکّل کند. متوکّل نباید توجهش به ثمره و معلول توکّل باشد که این خود حجابی است. بلکه باید به علت حقیقی که خداست که این مقام از اوست، باشد؛ که در این صورت با خداست و از او جدا نخواهد بود.
📚(شرق بی غروب، ص 108)
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🔆جنازهی سعد بن معاذ
🍂وقت صبح که رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلّم از خواب بیدار شد، جبرئیل نازل شد و عرضه داشت: «یا رسولالله! چه کسی از امّت تو از دنیا رفته است که ملائکه آسمان، آمدن ارواح او را به یکدیگر مژده میدهند؟» فرمود: «خبر ندارم، جز آنکه سعد معاذ مریض بوده است.»
🍂پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم به مسجد آمدند و مردم گفتند: سعد وفات یافت. پیامبر نماز صبح را خوانده و از مسجد به محل غسل رفتند. بعد از غسل، جنازه سعد را در تابوت نهادند. پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم طرف جلوی تابوت را گرفت و در بیرون منزل به زمین نهاد.
🍂پس گاهی جلوی جنازه و گاهی طرف راست و زمانی جانب چپ و جلو و عقب تابوت را میگرفت.
🍂چون سعد مردی تنومند و چاق بود، منافقان میخواستند هنگام تشیع جنازه، بر او خرده بگیرند؛ از این رو گفتند: «تا امروز جنازهای به این سبکی ندیدیم و این به خاطر قضاوتی است که در بنی قریظه نمود!»
🍂این کلام به سمع مبارک پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم رسید. او فرمود: «قسم به آنکسی که جانم در دست اوست، تابوت او را ملائکه حمل میکنند. هفتاد هزار فرشته برای جنازهاش آمدهاند.» وقتی علّت را جویا شدند؛ فرمودند: «به خاطر مداومت به سورهی توحید (قُل هو الله احد) بود.» و جنازه سعد را تا اوّل بقیع تشییع کردند و در پای دیوار خانه عقیل بن ابیطالب دفن کردند.
📚(پیغمبر و یاران، ج 1، ص 179 -طبقات ابن سعد)
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱
#تلنگر!!
•
مےگفٺ:
⇐یه جورێ زندگے کن که
اگه خواستے گوشیت رو بدے
دستِ امامت دستات نلرزه از شرم🙂✋🏻...
همین الان مےتونے گوشیت رو بدی⁉️
#امام_زمان
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#نماز_در_منطقهی_تهدید!!
🌷پس از پایان جنگ، با آقای دولتی در مأموریت خارج از مرز بودیم. موقع نماز شد. ایشان دستور توقف داد و به رغم خطرات فراوانی که در منطقه ما را تهدید میکرد، مشغول خواندن نماز شد. در حین نماز متوجه دگرگونی در حالت روحی او شدم.
🌷پس از نماز علت تغییر روحیهی او را سئوال کردم. گفت: «در دوران جنگ، یکی از هم سنگرانم مجروح شده بود. قبل از شهادت سرش را روی زانوانم گذاشت و به نقطهای خیره شد. کبوتری را دیدم که بیتابانه به سوی او پر کشید و دور سرش به پرواز در آمد. پس از دقایقی آن برادر بر روی زانوانم به آرامش ابدی فرو رفت و پرنده نیز بال زنان از ما دور شد. از آن زمان تاکنون هر وقت رفتن یاران و غربت خودم را به یاد میآورم، حضور آن کبوتر را بالای سر خود احساس میکنم.»
🌷....آن زمان بود که یقین کردم مردان خدا کبوتران بهشتیاند که شهادت بال پرواز آنهاست.
🌹خاطره اى به ياد شهید معزز محمود دولتی مقدم
📚 کتاب "ترمه نور"، صفحه ١٦١
✾📚 @Dastan 📚✾
49.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴داستان شنیدنی و واقعی احمدسلاخه
از زبان گرم استاددانشمند 🎤
✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 #پندانه
امیدت فقط به خدا باشه
🔹مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید.
🔸وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد، متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است و بدون دلو و طناب نمیتوان از آن آب کشید.
🔹هرچه گشت، نتوانست وسیلهای برای آبکشیدن بیابد. لذا روی تختهسنگی دراز کشید و بیحال افتاد.
🔸پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!
🔹آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! میخواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی!
🔸همان لحظه ندا آمد:
ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بستهها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#داستان_آموزنده
🔆زهر تأثیر نمیکرد
🌾ابومسلم خولانی را کنیزی بود که معاشرت با ابومسلم را مکروه میداشت و علّتش آن بود که ابومسلم پیر و سالخورده بود.
🌾کنیز چندین مرتبه او را زهر خورانید و زهر اصلاً در وجود او اثر نمیکرد. ابومسلم از کار پنهانی او باخبر شد و علّت زهر ریختن در غذا را از او پرسید!
🌾کنیز گفت: «چون تو سالخورده شدهای، معاشرت و مجالست با تو را مکروه میداشتم و برای خلاصی از تو، زهر در غذایت میریختم.»
ابومسلم کنیز را در راه خدا آزاد کرد. آن کنیز از سبب تأثیر ننمودن زهر در وجود او سؤال نمود. ابومسلم گفت: «بدان که در ابتدای غذا خوردن، همیشه بسمالله الرحمن الرحیم میگفتم و نجات من از نام خداست.»
📚(خزینه الجواهر، ص 604)
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه
#حکایت_اموزنده📚
دوست خدا
✍در بازار«مدینة»غلامی را میخواستند بفروشند. غلام یک شرط برای خریدش معین کرده بود که هرکس میخواهد بخرد، در پنج وقت باید آزادش بگذارد تا به نماز جماعت در«مسجد مدینه»حاضر شود وپشت سر پیامبر اکرم«صلی الله علیه وآله»نماز بگذارد.
بالاخره یک نفر حاضر شد با آن شرط غلام را بخرد.
غلام در پنج وقت آزاد بود و در آن اوقات به مسجد میرفت و درنماز جماعت شرکت مینمود.
چند روز پیامبر اکرم«ص»مشاهده فرمود که آن غلام سیاه به مسجدنمی آید، لذا احوال او را پرسید. اصحاب عرض کردند که وی مریض شده و در خانه به بستر افتاده است.
حضرت فرمود: «می خواهم از وی عیادت نمایم. »
پیامبر«ص»در زمانی که اعراب ارزشی برای غلام قائل نبودند، به عیادت غلام سیاه رفت و از او دلجویی فرمود.
چند روز بعد به حضرت خبر دادند که غلام در حال مرگ است.
پیامبر«ص»بر بالین غلام تشریف برد. غلام پس از زیارت رسول خدا«ص»چشم از جهان فرو بست و به سرای جاوید شتافت.
حضرت رسول«ص»جنازه را به کسی ندادوخود شخصا امور غسل وتجهیز و کفن و دفن غلام را به عهده گرفت و انجام داد.
این رفتار پیامبر اکرم«ص»با غلام، باعث شد که عده ای از مهاجرین و انصار به حضرت اعتراض نمایند که چرا بیش از اندازه به غلام توجه
فرموده است.
پیامبر اکرم«ص»در پاسخ آنان این آیه را تلاوت فرمود: «... هماناگرامی ترین شما نزد خداوند، پرهیزگارترین شماست [۱] [۲] »
[۱]: سوره حجرات آیه۱۳
[۲]: آدابی از قرآن
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#داستان_آموزنده
🔆تسلیم در برابر حکم
🌱نخلستان «زبیر بن عوام» (پسر عمّه رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلّم) با یکی از انصار در کنار هم قرار داشت؛ در مورد آبیاری نخلستان بین این دو نفر نزاعی واقع شد؛ هر دو برای رفع خصومت و اختلاف به حضور پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم آمدند و جریان را به عرض رساندند تا آن حضرت مسئله را حل کند.
🌱نظر به اینکه نخلستان زبیر در قسمت بالای آب قرار داشت و نخلستان مرد انصاری در قسمت پایین بود (و معمول این بود که اوّل قسمت بالا را آب میدادند بعد قسمت پایین را) پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم چنین قضاوت کرد که نخست زبیر آبیاری کند بعد مرد انصاری.
بااینکه این داوری کاملاً عادلانه بود، مرد انصاری ناراحت شد و حتّی به پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم گفت: «این قضاوت به خاطر آنکه زبیر پسر عمّه شما بود به نفع او تمام شد.»
🌱پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم از این پرخاشگری ناراحت گردید، بهطوری چهرهاش متغیّر شد؛ در این هنگام این آیه نازل گردید:
«سوگند به پروردگارت، آنها مؤمن نخواهند بود مگر این تو را در اختلاف به داوری طلبند و سپس در دل خود از داوری تو احساس ناراحتی نکنند و کاملاً تسلیم باشند.»
🌱این آیه دلالت دارد که کسی در برابر حکم رهبر حکومت اسلامی پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم نمیتواند پیش خود ناراحت گردد و خواسته خود را دنبال نماید، بلکه باید کاملاً تسلیم حکم باشد.
📚(داستانها و پندها، ج 9، ص 102 -مجمعالبیان، ج 3، ص 69. م)
✾📚 @Dastan 📚✾
✅خنده دل
✍مرحوم حاج اسمائیل دولابی: مؤمن وقتی به ذكر خدا خوشحال میشود اين خوشحالی شكر است. انشاءالله يك روزی طوری قلبت بخندد كه خودت همصدايش را بشنوی؛ يعني از خدا راضی شده است؛ آنجا ديگر كار تمام است؛ غم راه ندارد؛ خانه را تميز كرده است.
يعنی خدا خودش را نشان داده است، ائمه(علیهم السلام) خودشان را نشان دادهاند، آنوقت بیاختيار خندهاش میگيرد. آنجا كار مؤمن تمام است. يعنی كارش قرص و پايدار شده است. وحشت و اضطرابی ندارد. انشاءالله خدا روزی كند. او معدن است و در خزانهاش باز است.
📚طوبای محبّت کتاب یک - مجلس نهم -ص 93
✾📚 @Dastan 📚✾
💥💥💥
🔆نسبت دزدى به امام صادق عليه السلام
يكى از حج گزاران در مدينه خوابيده بود هنگامى كه از خواب برخاست كيسه پول خود را نديد، خيال كرد كسى كيسه را دزديده است، حضرت صادق عليه السلام را ديد كه نماز مى خواند و آن حضرت را نمى شناخت، به او در آويخت و گفت: اَنْتَ اَخَذْتَ هِمْيانی( تو كيسه پول مرا بردى)
امام عليه السلام فرمودند: ما كانَ فِيهِ (چه چيزى در آن بود) گفت هزار دينار در آن بود. امام عليه السلام او را به منزل بردند و هزار دينار به او مرحمت نمودند، آن شخص پولها را گرفت به خانه اش برگشت، وقتى كه داخل خانه شد پول خود را پيدا كرد،
دوباره خدمت امام عليه السلام رسيد و عذرخواهى كرد و مبلغ را به آن حضرت برگردانيد، ولى امام صادق عليه السلام نپذيرفت و فرمودند: شَيْىءٌ خَرَجَ مِنْ يَدى لا يَعُودُ اِلَىَّ (چيزى كه از دست ما بيرون رفت به ما بر نمى گردد) وقتى كه از منزل امام خارج شد، پرسيد كه اين منزل كيست؟ گفتند منزل امام جعفر صادق عليه السلام است گفت: فقط اينگونه اعمال بزرگوارانه مى تواند از چنين اشخاصى صادر شود.
شايد علت اينكه امام عليه السلام پول را بدون چون و چرا دادند، بخاطر اين است كه به جد بزرگوارش رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم تأسى كردند كه روزى يكى از افراد نادان، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم را در بازار ديد، و خواست مردم را نسبت به آن حضرت بدبين كند لذا با صداى بلند گفت اى محمد صلى الله عليه وآله وسلم چرا بدهى خود را نمى دهى، ؟
حضرت فرمودند: كدام بدهى آن مرد گفت: عجب، انكار مى كنى؟ قصد دارى كه بدهى خود را ندهى؟ رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم بلا فاصله فرمودند: طلب تو چقدر است، گفت فلان مقدار، آن حضرت مبلغ را داد و مرد پول را گرفت و رفت، لحظاتى بعد برگشت و پول را به حضرت برگردانيد، و عرض كرد، شما كه به من بدهكار نبودى، چرا مبلغ درخواستى ام را دادى،
پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله وسلم فرمودند: مردم نمى دانند كه من به تو بدهكار نيستم، اگر اين صحنه را ببينند، بعضى گمان مى كنند كه من حق تو را غصب كرده ام و نسبت به پيامبرى من بدگمان مى شوند.
همچنين در حديثى اميرالمؤمنين على عليه السلام فرمودند: اِذا حَضَرَتْ بَلِيَّةٌ فَاجْعَلُوا اَمْوالَكُم دُونَ اَنْفُسِكُم... (هر گاه بلائى پيش آمد مال و دارايى را فداى جانتان كنيد و هنگامى كه حادثه اى رخ داد جان را فداى دين كنيد و بدانيد نابود (حقيقى) كسى است كه دينش از دست برود و غارت زده (حقيقى) كسى است كه دينش را ربوده باشند.
📚احادیث الطلاب ص 712
✾📚 @Dastan 📚✾
#شهادت_امام_صادق_سلام_الله_علیه
⚫️ زن و بچهٔ مرا ترسانده، بخداوند قسم هر روز بعد از هر نماز نفرینش میکنم...
👈🏻 ربیع گوید: در مدینه بدستور منصور (لعنه الله) درب خانه جعفر بن محمد ( سلام الله علیه) رفتم، دیدم در اطاق خلوت خود نشسته، بدون اجازه وارد شدم. دیدم صورت بر خاک گذاشته و در حال ابتهال و زاری است اثر گَرد و خاک زمین که چهره خود را بر آن گذاشته بود روی صورتش بود. به احترام این حالی که داشت چیزی نگفتم تا نماز و دعایش تمام شد. بعد رو بمن نمود، عرض کردم سلام علیک یا ابا عبد اللَّه. فرمودند: علیک السلام برادر برای چه کاری آمدهای؟ گفتم: منصور سلام رسانده و شما را طلبیده. امام سلام الله علیه به خشم آمد، پس از تلاوت چند آیه قرآن، فرمودند:
«انا والله قَدْ خِفْنَاکَ وَ خَافَتْ لِخَوْفِنَا النِّسْوَةُ اللَّاتِی أَنْتَ أَعْلَمُ بِهِنَّ وَ لَا بُدَّ لَنَا مِنَ الْإِیضَاحِ بِهِ فَإِنْ کَفَفْتَ وَ إِلَّا أَجْرَیْنَا اسْمَکَ عَلَی اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فِی کُلِّ یَوْمٍ خَمْسَ مَرَّاتٍ.»
✍🏻 به منصور بگو: بخداوند متعال قسم، ما از دست تو در بیم و هراسیم و بواسطه وحشت ما خانواده و زنانمان که خود بهتر آنها را میشناسی در ترس و وحشت هستند، مجبورم که پرده از این راز بردارم، اگر دست از ما برنداری پنج مرتبه در شبانه روز پس از هر نماز شکایت ترا پیش خداوند متعال میکنم...
📚 بحارالانوار، ٤٧/١٨٨، به نقل از "مهج الدعوات"
#شهادت_امام_صادق_سلام_الله_علیه
✾📚 @Dastan 📚✾