eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃دل را به صفای صبح پیوند بزن 💐🍃بر پایِ شب سیاهِ غم ، بند بزن 🌺🍃هرچند که دلسوخته‌ای، 💐🍃چون خورشید بر شوخی روزگار 😊😊لبخند بزن ✨✨سلااااام صبح بخیر ✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨ 🔆سخن راست از دیوانه 🌾چون سلطان محمود غزنوی دارالشفاء غزنین را ساخت، دکّان و آسیاب و مزارع را وقف آن کرد. روزی برای تفرّج آنجا رفت و در جای بسیار خوبی که شامل درختان و آب‌ها بود، دو رکعت نماز خواند. 🌾دیوانه‌ای به زنجیر در گوشه‌ای حبس بود، صدا بلند کرد: «ای سلطان! این چه نماز بود که خواندی؟» 🌾گفت به جهت شُکر بود که این عمارت (دیوانه‌خانه) را ساختم. دیوانه گفت: «عجب کاری است، طلا از عاقلان می‌گیری و صرف دیوانگان می‌کنی! دیوانه توئی و ما را در زنجیر می‌کنند! 🌾تو را به این فضولی چه کار؟» سلطان گفت: «آرزویی داری؟» گفت: «آری قدری دنبه‌ی خام می‌خواهم که بخورم!» سلطان گفت تا مقداری تُرب آوردند و به او دادند. 🌾دیوانه می‌خورد و سرش را تکان می‌داد. سلطان گفت: «برای چه سرت را می‌جنبانی؟» گفت: از وقتی‌که تو پادشاه شده‌ای، از دنبه‌ها چربی هم رفته است. سلطان گفت: «سخن راست از دیوانه باید شنید.» 📚(لطائف الطوائف، ص 418) 💥💥پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به دیوانه‌ای که افتاده بود برخورد کردند؛ فرمودند: «گفته شده او مجنون است، باز پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: بلکه او مریض و دردمند است.» 📚(بحارالانوار، ج 1، ص 131) ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆سه وصیت 💥شیخ نجیب الدین گفت: شبی در گورستان بصره بودم، نیمه‌شب که همه‌ی مردم در خواب بودند، دیدم چهار نفر جنازه بر دوش وارد گورستان شدند. اندیشیدم که گویا اینان او را کشته و مخفیانه دارند دفن می‌کنند. به نزدیک آنان رفتم و گفتم: راست بگویید چه کسی این شخص را کشته است؟ آن چهار نفر گفتند: «ما مسلمان هستیم، در حق مسلمان گمان بد مبر، ما مزدور هستیم و آن زن مادر این جوان است.» نزد آن زن رفتم و علت دفن در نیمه‌شب را از او پرسیدم. 💥زن گفت: این جنازه‌ی جوانم می‌باشد، چون شراب می‌خورد و گاهی کارهای خلاف می‌کرد، مردم در بدی او را مثال می‌زدند. چون به حال احتضار افتاد، به من وصیت کرد که‌ ای مادر! چون وفات کردم: ✨1. طنابی به گردن من کن و به دور خانه بکش و بگو خدایا این شخصی است که بدعمل بود و به دست مرگ گرفتار شد، الهی من او را طناب بسته به نزدت آوردم! ✨2. جنازه را شب بردار و دفن نما که مردم نفهمند و مرا دشنام ندهند و لعن نکنند. ✨3. خودت ای مادر! جنازه‌ام را درون قبر بگذار تا شاید خداوند رحیم به‌واسطه‌ی گیسوی سفید تو بر من رحم کند. 💥اما چون طناب بر گردنش انداختم و خواستم دور خانه جنازه را بکشم هاتفی ندا داد. دوستان خدا رستگارند، این کار را نکن؛ کمی قلبم خوشحال شد. 💥به وصیت دوم او عمل کردم که شبانه به قبرستان آوردم. الآن می‌خواهم به وصیت سوم او عمل کنم و به دست خودم او را درون قبر بگذارم. 💥من (نجیب الدین) گفتم: او را به من واگذار که مادر نمی‌تواند فرزند خود را درون قبر بگذارد که خداوند او را عفو کرده است. 💥مادر قبول کرد و من جوان را درون قبر گذاشتم، دیدم لبش متبسم شد و به زبان حال گفت: خداوند به بنده‌ی خود مهربان است. تعجبم زیاد شد؛ در درونم صدایی شنیدم که: دوست ما را زود دفن کن و معطل نگذار؛ پس روی قبر را پوشاندم. 📚(عنوان الکلام، ص 169-مصابیح القلوب) ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🌱🍃🌱🍃🍃🌱 🔆حجاج و چوپان جوان 🌴روزی حجاج بن یوسف ثقفی خون‌خوار در صحرایی با عده‌ای از خواص، سیر و سیاحت می‌کرد. از دور گوسفندانی را دید که می‌چرند و جوانی، چوپانی گوسفندان می‌کند. به ملازمان گفت: «اینجا بنشینید تا من به‌تنهایی با او صحبتی کنم.» 🌴پس اسب خود را سوار شد و نزد او رفت و سلام کرد. جوان جواب سلام داد. 🌴حجاج پرسید: «حجاج ثقفی که امیر و حاکم شماست، چگونه آدمی است؟» جوان گفت: «لعنت خدای بر او باد که هرگز از او ظالم‌تر بر مسند حکومت ننشسته و بی‌رحمی او زیاد است. امید دارم به‌زودی شرش از زمین پاک شود.» 🌴حجاج گفت: مرا می‌شناسی؟ گفت: نه گفت: من حجاج هستم. جوان بترسید و رنگش دگرگون شد. حجاج گفت: «تو چه نام داری و فرزند چه کسی هستی؟» 🌴گفت: نامم «وردان» از غلامان آل ابی ثورم، در هر ماهی، سه بار مرا مرض صرع می‌گیرد و دیوانه می‌شوم؛ امروز روز صرع و جنون من است! حجاج بخندید و به او هدیه‌ای داد و عفوش کرد. 📚(لطائف الطوائف، ص 394) ✾📚 @Dastan 📚✾
🔸اندک‌های بسیار ✍ علی‌رضا مکتب‌دار 📌در نگاه عموم مردم، برخی امور و یا چیزها به‌جهت نقش مهمی که در زندگی و سرنوشت آنان ایفا می‌کنند، از اهمیت ویژه‌ای برخوردارند؛ از‌این‌رو حتی حضور کم‌رنگ و اندک آنها در زندگی، تأثیرات بزرگی از خود برجای می‌گذارد. 📌مثلا وجود اندکی سمّ در ظرف بزرگی از آب کافی است که آن را مسموم و اسباب هلاک نوشندگان را فراهم سازد. 📌یا در نگاه متشرّعان، وجود اندکی پلیدی، دیگی پر از برنج را که برای مهمانی‌ای باشکوه تدارک دیده شده، راهی زباله‌دان کند و... . 📌همچنین است وجود جرقه‌ای آتش که می‌تواند سبزی و خرمی جنگلی را به سیاهی خاکستر بدل کند و یا اخگر گناهی خُرد، دشتی ستُرگ و آکنده از گل‌های شاداب برآمده از کارهای نیک را به برهوتی بی‌انتها بدل کند. 📌یا تلخی اندکی دشمنی که دشمنی‌های بسیار را سبب شود و روح و جسم آدمی را در معرض تهدید قرار دهد. 📌و یا سایه بی‌رمق تنگدستی که فضای زندگی را تیره و تار سازد. 📌و نیز تشویش دردی خفیف که ذهن و جان انسان را به‌خود مشغول دارد. 📌این چیزها، کمشان نیز بسیار است! امام صادق علیه السلام فرمود: «اَرْبَعَةُ اَشْيـاءٍ اَلْقَليـلُ مِنْها كَثيرٌ: الَنّارُ وَالْعَداوَةُ وَالْفَقْرُ وَالْمَرَضُ.»؛ چهار چيز است كه اندك آن هم بسيار است: آتـش، دشـمنى، فـقر و بيـمارى. ✾📚 @Dastan 📚✾
.... 🌷درسال ١٣٦٠ در بیمارستان ولی عصر (عج) پادگان اباذر در غرب کشور، مسئولیت پرستاری را داشتم. در نیمه شب یکی از شب های جمعه آن روزهای سراسر افتخار، هنگامی که همه ی کادر بیمارستان در حال استراحت بودند، ساعت ٢٤ طبق برنامه می بایست داروی برخی از مجروحین را می دادم. 🌷 براى چند لحظه به بالکن بیمارستان رفتم، ناگهان شدید بوی عطر گلاب مشامم را معطر کرد که سریع یکی دیگر از پرستاران به نام خانم ثقفی را بیدار کرده، به آن مکان بردم. 🌷 فردا صبح ماجرای بوی عطر گلاب همه جا دهان به دهان روایت می شد. بالاخره مشخص شد بوی عطر مربوط به پیکر پاک ٢ شهید درون کانتینر بود که عصر روز قبل از خط مقدم به بیمارستان آورده شده بودند. 🌷جالب این که در آن پادگان نزدیک خط مقدم به دلیل وضعیت خاص در تخلیه ی مجروحین، هیچ کس فرصت انجام امور شخصی را پیدا نمی کرد چه رسد به گلاب زدن! : خاﻧﻢ مینا ناصری امدادگر زمان جنگ سلام صبحتون شهدایی ✾📚 @Dastan 📚✾
خطرناکتر از عقرب، عقربه های ساعتی ست که بدون یاد خدا، طـــی شود. ✾📚 @Dastan 📚✾
✨🍃🍃✨🍃✨🍃✨🍃 🔆فرزند جاهل خلیفه 🌱«مهدی عباسی» سومین خلیفه‌ی عباسی پسری داشت به نام «ابراهیم» که شخصی منحرف بود و به‌خصوص نسبت به امیرالمؤمنین علیه‌السلام کینه و عداوت داشت. 🌱روزی نزد مأمون، هفتمین خلیفه‌ی عباسی آمد و گفت: در خواب علی علیه‌السلام را دیدم که باهم راه می‌رفتیم تا به پلی رسیدیم، او مرا در عبور از آن پل مقدم می‌داشت. 🌱من به او گفتم: تو ادعا می‌کنی که امیر بر مردم هستی، ولی ما از تو به مقام امارت سزاوارتر می‌باشیم، او به من پاسخ رسا و کاملی نداد. مأمون گفت: «آن حضرت به تو چه پاسخی داد؟» گفت: «چند بار به من این نوع «سلاماً سلاماً» سلام کرد.» 🌱مأمون گفت: «سوگند به خدا حضرت رساترین پاسخ را به تو داده است.» ابراهیم گفت: چطور؟ مأمون گفت: تو را جاهل و نادان که قابل پاسخ نیستی معرّفی کرد، چراکه قرآن در وصف بندگان خاص خود می‌فرماید: 🌱«بندگان خاص خداوند رحمان آن‌ها هستند که با آرامش و بی تکبّر بر روی زمین راه می‌روند، هنگامی‌که جاهلان آن‌ها را مخاطب می‌سازند، در پاسخ آن‌ها سلام گویند.» (سوره‌ی فرقان، آیه‌ی 63) که نشانه‌ی بی‌اعتنایی توأم با بزرگواری است؛ بنابراین علی علیه‌السلام تو را آدم جاهل معرفی کرده، از این رو که به پیروی از قرآن با جاهل سبک‌مغز این‌گونه باید برخورد کرد. 📚(حکایت‌های شنیدنی، ج 2، ص 20 -سفینه البحار، ج 1، ص 79) ✾📚 @Dastan 📚✾
12.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت یک تجربه‌گر مرگ موقت از دیدن چهره مبارک امام حسین علیه السلام و ماجرای شفاعت شدن توسط ایشان... باعث شد برای لحظاتی برنامه متوقف بشه ✾📚 @Dastan 📚✾
آيا زمستان سختی در پيش است؟! سرخ پوستان از رييس جديد پرسیدند: آيا زمستان سختی در پيش است؟ رييس جوان قبيله که نمی دانست چه جوابی بدهد گفت: برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد. سپس به سازمان هواشناسی زنگ زد: آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: اينطور به نظر می آید. پس رييس دستور داد که بيشتر هيزم جمع کنند، و بعد يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ زد: شما نظر قبلی تان را تأييد می کنيد؟ و پاسخ شنید: صد در صد. رييس دستور داد که همه سرخپوستان، تمام توانشان را برای جمع آوری هيزم بيشتر بکار ببرند. سپس دوباره به سازمان هواشناسی زنگ زد: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: بگذار اينطور بگویم؛ سردترين زمستان در تاريخ معاصر. رييس پرسید: از کجا می دانيد؟ و پاسخ شنید: چون سرخ پوست‌ها دارند دیوانه وار هيزم جمع می‌کنند! برخی وقت ها ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم حالا بنظر شما خودرو، دلار، گوشت، مرغ و ... باز هم گران می شود!؟ کمتر هیزم جمع کنیم! ✾📚 @Dastan 📚✾
💥💥💥💥💥💥💥 🔆ابن صرح 🌼روزی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم برای اصحاب به جهت ترغیب ایشان به جهاد فرمود: در زمان سابق مرد صالحی بود که ابن صرح نام داشت و بسیار شجاع بود. در زمان او پادشاه ظالمی بود که از خدا بی‌خبر بود و مردم هم از او متابعت می‌کردند. 🌼هر چه او آن‌ها را امربه‌معروف و نصیحت می‌نمود، تأثیری نداشت. تا آن‌که با اسلحه و لباس جنگی بیرون شهر آمد؛ پس نمی‌گذاشت قافله برای خریدن متاع به شهر وارد یا خارج شوند. 🌼تا آنکه پادشاه لشکری به جنگ او فرستاد و مدتی با او جنگیدند؛ اما او مغلوب نمی‌شد و ماه‌های طولانی این درگیری به طول کشید. عاقبت مخفیانه، زوجه‌ی او را گول زدند تا دست و پای او را در خواب با طناب ببندد و بعد آن‌ها را صدا بزند، بیایند و او را دستگیر کنند. 🌼شب اول با طناب دست و پای او را بست؛ اما او بیدار شد و طناب را ارّه کرد و علّت را از زنش جویا شد. گفت: می‌خواستم ببینم شجاعت تو چقدر است؟ 🌼شب دوم در خواب با زنجیر این عمل را تکرار نمود. باز او زنجیر را پاره کرد؛ اما شب سوم با مو (ی گیسوی ابن صرح که بلند بود یا موی بعضی حیوانات) او را در خواب بست و سپاهیان پادشاه را صدا زد، آمدند او را دستگیر نمودند. 🌼نزد پادشاه آوردند و لب و گوش و بینی و انگشتان او را بریدند و به ستونی در قصر پادشاه بستند و خوشحالی و لهو و لعب می‌کردند و شراب می‌خوردند و گاهی به روی او می‌ریختند. ابن صرح به خدا عرض کرد: «اگر اعضای مرا قطعه‌قطعه کنند، چون در راه توست، برایم سهل است، ولی می‌خواهم قدرت خود را بر این‌ها ظاهرنمایی.» 🌼خداوند دعای او را مستجاب فرمود و مَلَکی نزد ابن صرح فرستاد، مژده‌ی سلامتی کامل به او داد و به او گفت: «خودت را حرکت ده تا این قصر به لرزه در آید و خراب شود و همه هلاک شوند.» به قدرت خداوندی قصر خراب شد و همه در زیر قصر هلاک شدند. 🌼وقتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم این فرمایش را برای اصحاب نقل کردند، اصحاب گفتند: «کدام‌یک از ما طاقت هزار ماه جهاد را که ابن صرح نمود، دارا می‌باشیم؟» 🌼جبرئیل نازل شد و سوره‌ی قدر (انّا انزلناهُ فی لیله القدر…) را آورد که در آن خداوند به بندگانش مژده داد که احیا و فضیلت شب قدر، بهتر از هزار ماه جهادی است که ابن صرح نموده است. پس اصحاب با شنیدن این خبر خوشحال شدند. 📚(عنوان الکلام، ص 105) ✾📚 @Dastan 📚✾
باید فقط به پیله کرد زیرا فقط با او می توان پـــروانه شد!!! خــــــدا بدون من هم خداست اما من بدون او هیچ نیستم ✾📚 @Dastan 📚✾