eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.8هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍داستانی تکان دهنده از عاقبت فردی که توله سگی را کشت... ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا و چرا شهید مطهری رو ترور کردن؟🙄 ماجرای کمک ایشون به نیازمندان🌷 روز معلم مبارک🍃💐 شادی روح شهید عزیز، صلوات🌺 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆آثار حاج شيخ پس از مرگ نوادگان مرحوم حاج شيخ كه فرزندان مرحوم برادر من هستند با آنكه هيچ كدام زمان حاج شيخ را درك نكرده اند، چنان به پدربزرگ خود معتقدند كه با توسّل به او بيشتر بوسيله خواب او را زيارت مى كنند و از او كمك مى گيرند و در اين باره قضاياى بسيارى است كه براى نمونه يك داستان را نقل مى كنم : برادرم يعنى داماد مرحوم حاج شيخ اواخر عمر چون پا به سن گذاشته بود و فشار بار زندگى هم بر دوش او سنگينى مى كرد عصبانى مزاج شده بود. شبى از سفر رسيده بود و همسرش يعنى صبيه مرحوم حاج شيخ غذا براى او آورده بود در حاليكه رنگ غذا كه آبگوشت بوده خيلى تيره و بد رؤ يت بوده ، مى پرسد كه چرا رنگ اين كاسه اين جور است ، مثل اينكه چيزى از خارج به داخل آن ريخته شده ، چرا موقع پخت غذا رسيدگى نمى كنيد؟ بر اثر اين پيش آمد عصبانى شده و كاسه آبگوشت را به داخل حياط مى اندازد؛ طبعاً همسرش ناراحت مى شود. صبح قبل از آفتاب كه براى نماز صبح از خواب بر مى خيزد شوهرش را صدا مى زند و مى گويد: ملاحظه كنيد! فورى زردچوبه را در استكان آب جوش مى ريزد، همان رنگ نامطبوع غذا پيدا مى شود و مى گويد ديديد تقصير من نبوده . همسرش مى گويد: شما كه مى دانستيد چرا از اين زردچوبه استعمال كرديد؟ مى گويد: ديشب حاج آقا مرحوم حاج شيخ را به خواب ديدم فرمودند كه چرا نگرانى ؟ قضيه آبگوشت و عصبانيت شما را گفتم . فرمودند: آن رنگ بد و تيره از زردچوبه است ، از آن زردچوبه استعمال مكن ! واقعاً عجيب است ، آنقدر روح آن بزرگوار محيط و مسلط و آزاد است كه از زردچوبه خانه فرزندش آگاه است و در اين پيش آمد كوچك به او كمك مى نمايد. 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 @Dastan 📚✾
از بهترین کارهای ما این است که قرآنی، دعایی بخوانیم، ثوابش را به عجل‌‎الله‌فرجه هدیه دهیم. شما هدیه کوچکی برای آدم عادی بفرستید، بالاخره چیزی در مقابل به شما می‌دهد! مگر می‎‌شود ایشان هدیه ما را ندیده بگیرد؟ می‌شود او برای ما دعا نکند! 📚آیت الله مصباح یزدی رحمت الله علیه ✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•° از خدا بخواه دستان خدا پر است از معجزه! ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪️روزتون بہ قشنگی 🌸آسمان پر نور ⚪️ولبخندتون بہ زیبایی. 🌸گلهای شکفتہ ⚪️از آفرینش هستی روز خوبی 🌸براتون آرزو میکنم ⚪️امروزتون بہ زیبایی 🌸قلب مهربونتـ♥️ــون😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆تكميل و تكامل ((حضرت آية اللّه حاج شيخ حيدر على محقق )) فرمودند: ((حاج آقا رحيم ارباب )) يكى از شاگردان خوب مرحوم كاشى بوده ايشان مى فرمودند: يك روز من ((تخت فولاد)) رفتم ، فرداى آن روز كه سر درس آخوند رفتم مرحوم آخوند فرمودند: آقا رحيم ديروز سر درس نيامدى كجا بودى ؟ من گفتم : بله آقا ديروز رفتم ((تخت فولاد)) زيارت قبور مؤ منين . تا اين را گفتم : آقا شروع كرد به گريه كردن و فرمود: كدام مؤ من ، اينها دزدهاى بازار بودند، رفتند تخت فولاد مومن شدند، وقتى مُردند افراد با ايمان شدند، آنجا كه عالم تكميل و تكامل نيست . 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆آقاجمال گلپايگانى ((مرحوم آيه الله صافى )) رضوان الله تعالى عليه كه يكى از علما و رئيس ‍ حوزه اصفهان بود. نقل فرمودند: ((مرحوم حضرت آيه الله آقا جمال گلپايگانى )) رضوان الله عليه از مراجع بودند، درس اخلاق نداشتند، ولى جلساتى داشتند كه ما استفاده هاى اخلاقى مى برديم . از ايشان مطالب زيادى نقل مى كنند از جمله : آقايى ، كه فرد فاضلى بود مى خواست به مكه معظه مشرف بشود. خدمت ((مرحوم آقا جمال گلپايگانى )) مى آيد كه خداحافظى كند. وقتى كه بر مى خيزد و از محضر آقا برود، آقا به ايشان مى فرمايد: من وقوف اضطرارى نهارى مشعر را كافى مى دانم . اين آقا كه خود اهل فضل بوده در دل مى گويد: من كه مقلد ايشان نيستم براى من چه تفاوتى مى كند كه ايشان وقوف اضطرارى نهارى مشعر را كافى بدانند، ياندانند به مكه مشرف مى شود، روز عيد، پس از رمى جمرات وقتى به داخل چادر بر مى گردد، جوانى سراسيمه وارد مى شود و با ناراحتى مى گويد: همه اعمالم خراب شد، چون من همين الان وقوف در مشعر را درك كردم . مى پرسد: از چه كسى تقليد مى كنى ؟ مى گويد از آيه الله آقاجمال گلپايگانى . مى گويد: اشكالى ندارد اعمالت صحيح است . جوان تعجّب مى كند، مى گويد من از هركس پرسيدم ، گفته اعمالت باطل است . مى گويد: خاطرت جمع باشد خودم از ايشان شنيدم كه فرمود: من وقوف اضطرارى نهارى مشعر را كافى مى دانم . در اين جاست كه اين آقا متوجه مى شود كه سخن مرحوم آقا جمال گلپايگانى در هنگام خداحافظى ، حكمتى داشته و ايشان با ديد باطنى اين جوان و اضطراب و نگرانى او را ديده از اين رو مشكل او را پيشاپيش اينطورى حل كرده بود. 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 @Dastan 📚✾
در قطار، پسر جوان گفت: رفت و آمد هفتگی بین تهران و یزد برایتان سخت نیست؟ چیزی که یاد گرفته بودم را به او گفتم: در زندگیِ هر کسی سختی‌هایی هست. بگذار سختی زندگی من هم همین رفت‌و‌آمد هفتگی باشد. گل از گلش شکفت و گفت: راست گفتی! استادم میگفت: لحاف دنیا کوتاه است. نمی‌توانی کامل خودت را با آن بپوشانی. روی پایت بکشی، سرت بیرون می‌ماند. روی سرت بکشی، پاهایت بدون لحاف می‌ماند. دنیا همین است. عجب درس قشنگی! لحاف دنیا کوتاه است درسی بود از جوان بیست و چند ساله‌ی کرجی. که مسافر قطار بود تا در مراسم شهادت حضرت علی (علیه السلام) ، پای دیگ آش گندم نذری، به عزاداران خدمت کند. ✾📚 @Dastan 📚✾
زندگی هیچوقت آسونتر نمیشه تو قوی تر شو ..... ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 .... 🌷هيجده سال بيشتر نداشت. تركش به سرش خورده بود و شنوايی نداشت. سردرد او را كلافه می‌کرد. گاهی تا مرز بیهوشی می‌رفت كه همه از او قطع اميد می‌كردند. وقتی به هوش می‌آمد با لبخند می‌گفت: اشكالی ندارد! به زودی آزاد می‌شويم و پيش دكتر "رضای"خودمان می‌روم. او مرا شفا می‌دهد. يك روز كه حالش خيلی بد شد، او را به بيمارستان شهر موصل بردند. دو ماه بعد كه او را برگرداندند، بر مچ دست‌هايش اثر طناب‌ها هنوز باقی بود. تمام مدت، دستانش را با طناب بسته بودند. 🌷روزی از او ماجرا را پرسيديم. سرش را با حيا پايين انداخت و گفت: آخر، ما اسيريم. همين‌كه تا اندازه‌ای سرنوشتمان به آقا موسی بن جعفر عليه السلام شبيه شده، سعادت است. بار ديگر حالش وخيم شد. مدتی گذشت. منتظر بازگشت يا خبر بهبودش بوديم؛ اما خبر شهادتش به ما رسيد. يكی از اسيران مجروح كه در اتاقش بوده می‌گفت: آخرين حرف‌هايش در اين دنيا اين بود: "يا امام رضا! اگر به سراغم نيايی من به حضورت می‌آيم." شهادتين را گفت و چشمها را بست. : آزاده سرافراز قنبرعلی وليان منبع: سایت نوید شاهد ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥داستان کفتر بازی ک آقای قرائتی رو منقلب کرد... 👤استاد قرائتی ✾📚 @Dastan 📚✾
«یادم آمد دردها حتی اگر زاییده دست خودمان باشند، هم کفاره‌اند و هم علّت رشد و قدرت ما». ✍️ مانده بود تا اذان صبح! هنوز درب حرم را باز نکرده بودند. نشسته بودم روی سکوی دم در ورودی، تا دربها باز شوند، که دیدم خانمی از دورترها به سمت حرم می‌آید! نزدیک شد و گفت : حرم تعطیل است؟ گفتم: تا ده دقیقه یکربع دیگر باز می‌شود! گفت : یعنی دیشب تعطیل بوده؟ گفتم : جز شبهای جمعه و شبهای مناسبتها، تعطیل است و یک ساعت مانده به اذان صبح باز می‌شود. دیدم چانه و صورت و دستهایش ریز شروع کرد به لرزیدن. گفتم : سردتان شده؟ گفت : نه مضطرب که می‌شوم لرزش می‌گیرد بدنم. و دوباره پرسید: یعنی شب که می‌شود همه را از حرم بیرون میکنند؟ و بعد صبح درب حرم را باز می‌کنند؟ گفتم : باید همینطور باشد! گفت : پس دخترم کجاست؟ تعجبم را که دید ادامه داد: دخترم با آقایی ارتباط برقرار کرده بود! پدرش اصلاً تحمل چنین اتفاقی را نداشت. گفتم اگر بفهمد او را می‌کُشد. تا متوجه این رابطه شدم، گوشی‌اش را گرفتم و محدودش کردم و خودم تا دانشگاه بردمش و آوردمش، و تصور می‌کردم که از سرش افتاده! • چند روز پیش پدرم به رحمت خدا رفت و برادرم سکته کرد و من درگیر شدم و نتوانستم همراهی‌اش کنم. • همسرم او را همان روز با آن آقا دید و ... آوردش خانه و به باد کتک گرفت! • و نفهمیدم چه شد و کِی او از خانه گذاشت و رفت... و الآن شب چهارم است که دخترم نیست! • زن محجوب و متینی بود. می‌لرزید و از غصه می‌پیچید به خودش. گفت : گوشی ندارد، از تلفن یک خانمی به من زنگ زد و گفت من حرم هستم نگرانم نباش. فکر کردم شاید آمده باشد شاه عبدالعظیم. • در حرم باز شد و او تمام حرم را به دنبال دخترش گز کرد و بعد از اذان دیدمش. گفت : باید زود برگردم با التماس از همسرم اجازه گرفتم بیایم دنبالش. اگر دیر کنم زمین و زمان را روی سرم خراب می‌کند. آیا کسی زارتر از من هم، این لحظه در دنیا وجود دارد؟ • دلم می‌خواست او را همانجا قایم کنم که دست هیچ دردی دیگر به او نرسد. اما یادم آمد دردها حتی اگر زاییده دست خودمان باشند، هم کفاره‌اند و هم علّت رشد و قدرت ما. • گوشی اش را درآورد و عکس سفر اربعینشان را نشانم داد. دختری محجوب و خانواده‌دار... به چشمانم زل زد و گفت: چرا زندگی ما اینجوری شد؟ قلبم درد می‌کرد برایش! و چشمانم پاسخی جز همین درد نداشتند. به ساعتش نگاه کرد و با اضطراب گفت: بروم تا دیر نشده... • او رفت و خورشید کم‌کم آمد بالا ! گفتم: خدا خورشید زندگی‌ات را بتاباند بر خانه‌تان. خانه‌ای که هراس در آن حکومت می‌کند، آسیب می‌بیند، حتی اگر ظاهرش شرعی و دین‌‌مَدار باشد. • دختران ما، پدر می‌خواهند، مَردی که شانه‌هایش برای دختر اَمن‌ترین و مهربان‌ترین جای جهان برای تکیه باشد، نه مرکز هراس و اضطراب... محبت اگر حکومت کند در یک خانه، اهل خانه، تنبیه هم که شوند، زارشان را در همان آغوش می‌زنند و گلایه به بیرون نمی‌برند. • دنیایمان نامهربان است! چون رحمانیت که تمامِ دین است کم کم رنگ باخته و از دین جز چهارچوب‎هایی باقی نمانده است. • خدا «عاقبت به عشق»مان کند که عاشق‌ها مهربان‌ترین دیندارانِ جهانند! ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆مرحوم ارباب ((حضرت حاج آقاى هاشم زاده )) فرمودند: يك پولى به مبلغ دو هزارتومان داشتم مى خواستم خمس و سهم امامش را بدهم ، خمس را به فاميل مادرم كه سيد بود دادم ، و سهم امام را آوردم خدمت آقاى ارباب . وقتى به منزلشان آمدم ، آقا منزل تشريف نداشتند و گفتند آقا تشريف مى آورند. در منزل آقا يك سكوئى بود نشستم تا ايشان تشريف آوردند. سلام كرده گفتم : آقا من دو هزار تومان داشتم ، كه خمس آن رابه فاميل مادرم كه سيد و بيچاره بود دادم و سهم امام را براى شماآوردم . يك وقت ديدم عصا را كنار گذاشت . سر اندر پا سه مرتبه به من نگاه كرد و فرمود: شما برويد اينها را هم به مستحقينش بدهيد قبول من است ، قبول اينجانب است و شما وكيل هستيد كه اينها را به مستحقينش ‍ بدهيد. 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 @Dastan 📚✾
💬آقای بنی کاظمی میگوید: روزهایی بود که چشم جوانان به اختراعاتِ غرب خیره شده بود و میگفتند:چرا علما چنین اختراعاتی ندارند. ما نیز معمولا این سوال‌ها را از آیت‌الله کوهستانی میپرسیدیم و جوابهای مناسب دریافت می کردیم و به دوستان جوان خود انتقال میدادیم. در یکی از همین مذاکرات خصوصی ضمن توضیح برخی از اقدامات انبیا و وظایف آنان فرمود: انبیا از طرف خداوند مامور بودند دین را به مردم ابلاغ کنند و با تعالیم دین مردم را طوری تربیت کنند که به کمال انسانیت برسند و از امکانات دنیا از جمله اختراعات که خود مردم به دنبالش میروند استفاده بهینه و درست کنند تا دنیا و آخرتشان معمور و آباد گردد. اگر مردم به تعالیم الهی درست عمل میکردند و اسیر وسایل مادی نمیشدند، بدونِ هواپیما میتوانستند به هر جا که بخواهند سفر کنند! آقای بنی کاظمی در ادامه می افزاید:چون دو نفری با هم صحبت می کردیم عرض کردم: اگر شما در این باره کاری انجام میدادید، برای توجه بیشتر جوانان به دین خوب بود 🔅ایشان تبسمی کرد و فرمود: در گذشته فکر میکردم با استفاده از آیات سوره نور چراغی بسازم که همیشه روشن باشد و نیازی به سوخت نداشته باشد.همچنین میخواستم ماشینِ سواری درست کنم که بدون سوخت حرکت کند ولی استخاره کردم و مصلحت ندیدم. عرض کردم: چنین چیزی شدنی بود؟😳 فرمود:بلی 🔅همچنین از معظم له نقل شده که فرمود: در فکر بودم با استفاده از آیه نور چیزی درست کنم که وقتی بیرون میروم به چراغ احتیاج نداشته باشم.علم به تنهایی ملاک نیست،اگر علم ملاک باشد شیطان از همه عالم‌تر است،عمل{صالح}مهم است. 📚روح مهربان/خاطرات آیت الله کوهستانی/ص125 ✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•° لذت از داشته هایمان ببریم نه حسرت آنچه را که نداریم... ✾📚 @Dastan 📚✾
🤚 از فراقت به جوانی همگی پیر شدیم.. بی تو از وادی دنیا همگی سیر شدیم.. بی خود ازحادثه عشق تو دیوانه و مست عاشق کوی تو گشتیم و زمین گیر شدیم.. ✨🕊 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆پیام جالب امام زمان به عالم نجفی در مورد حضرت ابوالفضل حجت الاسلام و المسلمین سید محمد تقى حشمت الواعظین طباطبائى قمى از قول آیت الله العظمى مرعشى نجفى: یکى از علماى نجف اشرف ، که مدتى در قم آمده بود، براى من چنین نقل کرد که: من مشکلى داشتم به مسجد جمکران رفتم درد دل خود را به محضر حضرت بقیة الله حجةّ بن الحسن العسکرى امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشریف ) عرضه داشتم و از وى خواستم که نزد خدا شفاعت کند تا مشکلم حل شود براى همین منظور بارها به مسجد جمکران رفتم ولى نتیجه اى ندیدم روزى هنگام نماز دلم شکست و عرض کردم: مولاجان ، آیا جایز است که در محضر شما و در منزل شما باشم و به دیگرى متوسل شوم؟ شما امام من مى باشید، آیا زشت نیست با وجود امام حتّى به علمدار کربلا قمربنى هاشم (علیه السلام) متوسل شوم و او را نزد خدا شفیع قرار دهم ؟! از شدت تاثر بین خواب و بیدارى قرار گرفته بودم ناگهان با چهره نورانى قطب عالم امکان (حضرت حجّت بن الحسن العسکرى عجل الله تعالى فرجه الشریف ) مواجه شدم بدون تامل به حضرتش سلام کردم حضرت با محبت و بزرگوارى جوابم را دادند و فرمودند: نه تنها زشت نیست و نه تنها ناراحت نمى شوم به علمدار کربلا متوّسل شوى ، بلکه شما را راهنمائى هم مى کنم که به حضرتش چه بگویى چون خواستى از حضرت ابوالفضل حاجت بخواهى ، این چنین بگو: (یا اباالغوث ادرکنى ) اى پدرفریادرس پناهم بده. 📚لاله هاى رنگارنگ ، ص ۱۱۴ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆اوّلين برنامه عملى پس از ظهور و قيام حضرت ابوجعفر، باقرالعلوم عليه السلام درباره اوّلين مرحله ظهور حضرت حجّت امام زمان (روحى له الفداء و عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف ) چنين مطرح فرموده است : مثل اين كه در حال مشاهده ظهور قائم آل محمّد (عجّ الله تعالی الشریف) هستم كه از مكّه به همراه پنج هزار ملائكه به سوى كوفه حركت مى كند، و جبرئيل سمت راست و ميكائيل سمت چپ و مؤمنين در جلو حضرت حركت مى كنند و در حال فرستادن نماينده و لشكر به سوى شهرها مى باشد. هنگامى كه وارد شهر كوفه گردد، سه پرچم برافراشته شده و به يكديگر ملحق شوند. سپس حضرت داخل مسجد كوفه مى شود و بالاى منبر مى رود و مشغول صحبت و سخنرانى خواهد شد؛ ولى در اءثر تراكم جمعيّت و گريه افراد، كسى متوجّه محتواى فرمايشات آن حضرت نمى شود. تا آن كه جمعه دوّم فرا مى رسد و مردم درخواست مى كنند تا حضرت نمازجمعه را اقامه نمايد. به همين جهت ، حضرت دستور مى فرمايد تا بيرون مسجد شهر كوفه - بين نجف و كوفه - محلّى را جهت إقامه نمازجمعه تهيّه كنند و در همان مكان ، نمازجمعه را اقامه مى نمايد. بعد از آن دستور مى دهد تا آن كه نهر و كانالى از (شطّ فرات ) كربلاء تا نجف اشرف حفر نمايند و در همان زمان بدون فاصله ، چندين پُل بر سر هر گذرگاهى نصب خواهد شد؛ و در كنار هر پُلى يك آسياب ساخته شود. امام محمّد باقر عليه السلام در پايان افزود: مثل اين كه مى بينم پيرزنى را كه مقدارى گندم بر سر نهاده و جهت آرد كردن به سمت يكى از آن آسياب ها مى آورد و آسيابان ، گندم هاى او را بدون مُزد و بدون اُجرت آرد نموده و تحويلش مى دهند.(1) امام صادق عليه السلام پيرامون مسجدى كه بيرون شهر كوفه به دستور حضرت حجّت (عجّ الله تعالی الشریف) ساخته مى شود فرمود: داراى يك هزار درب ورودى و خروجى خواهد بود؛ و خانه هاى شهر كوفه را به نهر فرات در كربلاء متّصل مى گرداند.(2) 1- غيبة طوسى : ص 468، ح 485، إعلام الورى : ج 2، ص 287، خرايج : ج 3، ص 1176، روضة الواعظين : ص 263، تلخيص از سه حديث مى باشد. 2- غيبة طوسى : ص 467، ضمن ح 484، إعلام الورى : ج 2 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆سه روز گرسنگى در سنگر در ماه شوال سال پنجم هجرت ، جنگ خندق به پيش آمد به پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) خبر رسيد كه بالغ بر ده هزار نفر از طوائف مختلف كفّار با ساز و برگ نظامى كافى آيند، پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) بى درنگ با اصحاب مشورت كرد، در اين ميان سلمان پيشنهاد حفر خندق را نمود (يعنى در اطراف مدينه يا در خط مقدم جبهه سنگرى عظيم كنده شود، و دشمن نتواند از آن عبور كرده و وارد مدينه شود)، رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) اين پيشنهاد را پذيرفت و مسلمانان را گروه گروه كرد، و كندن هر قسمت از سنگر را بطور عادلانه بين گروهها تقسيم نمود، و شخص پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) نيز در ميان يك گروه ، به كندن سنگر مشغول گرديد. آنچه در اينجا جلب توجه مى كند اينكه : مسلمانان بر اثر محاصره مدينه از ناحيه دشمن ، از نظر كمبود غذا، سخت به مضيغه افتادند. حضرت رضا (عيله السلام ) از پدران خود نقل مى كند كه حضرت على (علیه السلام ) فرمود: ما در كندن سنگر همراه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بودم ، ناگهان فاطمه زهرا (علیه السلام ) آمد و پاره اى از يك نان را آورد و به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) داد، پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: اين چيست ؟. حضرت زهرا (علیه السلام ) عرض كرد: يك قرص نان براى حسن و حسين ، پختم ، و از آن ، اين مقدار را براى شما آوردم . پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: اما انه اول طعام دخل فم ابيك مند ثلاث : بدانكه اين مقدار نان ، نخستين غذائى است كه پس از سه روز (گرسنگى ) در دهان پدرت قرار مى گيرد. 📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
اگر برای شکرگزاری وقت صرف نکنی، هرگز نعمت بیشتری نخواهی داشت و تمامی نعماتی را هم که داری از دست خواهی داد. وعده معجزه که با شکرگزاری رخ میدهد در این عبارت نهفته است: اگر شاکر باشی نعمت بیشتری به تو داده می‌شود!🍃🍃🍃 ✍🏻 📚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾📚 @Dastan 📚✾
شلوار یخ زده و پاهای خونی🩹🧊 آخرین مسئولیتش فرمانده دسته بود. در والفجر 8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می‌دانست که او مجروح شده است. اگر کسی در باره حضورش در جبهه سوال می‌کرد، طفره می‌رفت و چیزی نمی‌گفت. یکدفعه در منطقه خواستیم از یک رودخانه رد شویم. زمستان بود و هوا به شدت سرد بود. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت:" اگر یک نفر مریض بشود. بهتر از این است که همه مریض شوند." یکی یکی بچه‌ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود.. شهید احمد پلارک🌱 ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️♨️ شهیدی که بخاطر بداخلاقی گرفتار عذاب قبر شد. ✅ سه مورد از بداخلاقی در خانه! ✅چند راهکار عملی در کنترل خشم. ✅اعتقاد به آخرت مهمترین عامل مهار عصبانیت. 📻 سخنران:حجة الاسلام محمد رضا ✾📚 @Dastan 📚✾
💕حكايت... عارفی به سخنرانی رفت و سخنرانی جالبی ارائه داد. کدخدا که خیلی لذت برده بود به واعظ گفت: روزی که می خواهی از این روستا بروی بیا سه کیسه برنج از من بگیر! عارف شادمان شد و تشکر کرد. روز آخر در خانه ی کدخدا رفت و از کیسه های برنج سراغ گرفت. کدخدا گفت: راستش برنجی در کار نیست. آن روز منبر جالبی رفتی من خیلی خوشم آمد و گفتم من هم یک چیزی بگویم که تو خوشت بیاید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔆درست كارى يكى از علماء مى خواست ببيند اين چهل حديثى كه جمع آورى كرده واقعا از دو لب دُرَربار ((پيغمبر عظيم الشاءن اسلام )) صلى اللّه عليه و آله و سلم است يا نه . تمام علماء و بزرگان را جمع مى كند و مى گويد: من مى خواهم كتابى بنويسم به نام ((چهل حديث )) ولى مى خواهم بدانم واقعاً اين ((چهل حديث )) از دو لب مبارك حضرت است يا نه ؟ علماء مى گويند: شما خودتان از ما عالم تر هستيد. آن عالم مى فرمايد: من بايد بفهمم و يقين پيدا كنم كه اين ((چهل حديث )) درست هست يانه . علماء مى گويند: در فلان كوه عابدى هست كه مدتها در اين كوه رياضت مى كشد برويد خدمت او و بگوئيد من مى خواهم چنين عملى را انجام دهم و مى خواهم ببينم اين ((چهل حديث )) از دولب مبارك حضرت است يانه ؟. اين بنده خدا با چه زحمتى خودش را به آن عابد مى رساند و قضيه را براى او تعريف ميكند؛ آن مرد عابد مى گويد: اين كار مشكل است و بايد پيش ‍ خود پيغمبر رفت و من نمى توانم . عالم مى گويد: من اين همه راه را پيش شما آمده ام و شما را پيدا كرده ام نشانه هاى شما رابه من داده اند يك چاره اى بينديشيد. عابد مى گويد: من يك استادى دارم كه در فلان كوه مشغول عبادت است برويد پيش او. آن شيخ هم بلند مى شود مى رود به آن كوهى كه عابد آدرس ‍ داده بود، مى بيند بله ايشان در آنجاست و خيلى هم زحمت كشيده . مى گويد: من ((چهل حديث )) جمع كرده ام و مى خواهم ببينم كه اين چهل حديثى كه جمع كرده ام صحيح است يانه ؟ آمده ام پيش شما تا راهى به من نشان دهيد. گفت : بايد ببرى پيش صاحبش . گفت : خُب حالا من پيغمبر را از كجا پيدا كنم ؟ گفت : نمى دانم . گفت : رفتم پيش شاگردت ايشان نشانى شما را به من داده و چقدر زحمت كشيدم تا شما را بدست آورده ام ، حالا كه پيدايتان كرده ام اين جواب را مى دهيد. چاره اى بينديشيد. مى گويد: من تنها كارى كه مى توانم براى شما انجام دهم يك دستورى بدهم كه شما پيغمبر را در خواب ببينيد. آن عالم دستور را عمل مى كند. حضرت را به خواب مى بيند وعرض ‍ ميكند: آقا اين ((چهل حديث )) از دولب مبارك شماست ، يااينكه جعلى است ؟ حضرت مى فرمايد: برو پيش ((كاظم سُهى )) تا به تو بگويد. از خواب بيدار ميشود. خلاصه مى آيد سُه نرسيده به مورچه خور از توابع اصفهان اهل ده و كدخدا هم به استقبال او مى آيند. با خودش مى گويد: كسى كه پيغمبر او را معرفى كند حتما يك شخصيت مهمى است . مى گويد: من آمده ام ((حضرت مستطاب حضرت اجل جناب آقا محمد كاظم سُهى )) را ببينم . مردم دِه بهم يك مقدار نگاه مى كنند!! مى گويند: شما اينطور شخصى را كه مى گوئيد با اين مشخصات ما نداريم !؟ تعجب مى كند، خدايا اين از روياهاى صادقه بود پس چرا اين طور شد بنا مى كند به فكر كردن و توسل پيدا كردن يك وقت به فكرش مى آيد، بابا همان كه پيغمبر فرموده اند همان را بگو. شما نمى خواهد با القاب بگوئيد؛ شما بگو كاظم سُهى داريد؟! وقتى كه به مردم ده مى گويد؛ شما كاظم سُهى داريد مردم ده مى گويند: ها اين كاظمى را مى گوئيد، مى گويد: آره اين كاظمى كيست ؟ مى گويند: اين مرد چوپان است و گوسفندها و بزها و بوقلموها را از مردم مى گيرد و در بيابان مى چراند و دوباره به صاحبانش برمى گرداند و مزد مى گيرد. گفت : آره همين رابه من نشان بدهيد. گفتند: بنشينيد حالا مى آيد. يك وقت مى بيند يك مردى ژوليده با لباسهاى مندرس آمد. گفتند: اين كاظم سُهى است ! شيخ عالم ، نگاه مى كند مى بيند مردى ژنده پوش يك تركه چوب دستش ‍ است و چند تا گوسفند و بز دارد مى چراند. جلو مى رود و سلام مى كند و مى گويد: من با شما كارى دارم من چهل حديث نوشته ام و مى خواهم ببينم كه اين احاديث از دو لب پيغمبر است يا جعليست . گفت : من نمى دانم و سواد ندارم پدر آمرزيده آمده اى از من بپرسى ؟! مرد عالم مى گويد: آخه من حواله دارم . مى گويد: از كى حواله دارى ؟! مى گويد: از پيغمبر. مى گويد: خيلى خوب همين جا بايست تا من بروم مال مردم را به دست صاحبانش بدهم و بيايم . مى رود و برمى گردد. و مى گويد: الآن وضو مى گيرم و مى ايستم نماز، نمازم را كه خواندم ، گفتم ((السلام عليكم و رحمة الله وبركاته )) پيش من بنشين و احاديث را يكى يكى بخوان هر كدام را كه سرم را پائين انداختم درست است ، سمت راستت بگذار و هر كدام را كه سرم را بالا كردم نادرست است ، سمت چپ خودت بگذار. شنيدى يانه ؟ ديگر با من حرف نزنى ها؟ چشم . ديد يك وضوى بى سروته گرفت و آمد وايستاد نماز. وقتى سلام نماز را داد، حديث اول و دوم و سوم .... چهارده حديث سر بالا و 26 تاى ديگر سرش را پايين انداخت . 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 @Dastan 📚✾