eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.1هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
63 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆سركوبى نفس يكى از علماء بزرگ مى فرمودند: ((به شيخ حسنعلى نخودكى )) رحمة اللّه عليه گفتم كه مى خواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول كنيد. فرمود: تو به درد ما نمى خورى . كار ما اينستكه همه اش بزنى توى سر نفس ‍ خبيثت و اين هم از تو بر نمى آيد. گفتم : چرا آقا بر مى آيد، من اصرار كردم ، فرمودند: خُب از همين جا تا دم حرم با هم مى آئيم اين يك كيلومتر راه تو شاگرد و من استاد. گفتم : چشم . چند قدم كه رد شديم ديدم يك تكه نان افتاده گوشه زمين ، كنار جوى آب . شيخ فرمود: برو اون تكه نان را بردار. بياور، ما هم شروع كرديم توى دلمان به شيخ نِق زدن ، آخه اول مى گويند اين حديث را بگو. اين ذكر را بگو. انبساط روح پيدا كنى . اين چه جور شاگردى است . به من مى گويد برو آن تكه نان را بردار بياور. دور و بَرَم را نگاه كردم ، ديدم دو تا طلبه دارند مى آيند، گفتم حالا اينها با خودشان نگويند اين فقير است . باز با خودم گفتم : حالا حمل به صحت مى كنند، مى گويند نان را براى ثوابش خم شد برداشت . خلاصه هر طورى بود تكه نان را برداشتم ، دوباره قدرى جلوتر رفتم ديدم يك خيار افتاده روى زمين ، نصفش را خورده بودند و نصفش دم جوى آب بود. حاج شيخ فرمود: برو اون خيار را هم بياور، چون تر و خاكى هم شده بود، اطرافم را نگاه كردم ، ديدم همان دو طلبه هستند كه دارند مى آيند. گفتم : حالا آنها نون را مى گويند براى خدا بوده ، خيار را چه مى گويند، حيثيت و آبروى ما را اين شيخ اول كار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم ، توى دلم شروع كردم به شيخ نِق زدن ، آخه تو چه استادى هستى ، نون را بياور و خيار را بياور. آشيخ فرمودند: كه ما اين خيار را مى شوييم و نان را تميز مى كنيم ناهار ظهر ما همين نان و خيار است . خلاصه با اين عمل نفس ما را از بين برد. 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 @Dastan 📚✾
‌ ‌ ┄┅═✧❁ااا❁✧═┅┄ 🔺 حجت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری ✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•° امید داشته باش امید برای انسان مثل بال است برای پرنده…🕊 ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼ســــلام 🌼صبحتان پراز 🌼مـهربانی خـدا 🌼وامروزتون پـراز 🌼اتفاقهای خـوب و 🌼شگفت انگیـز 🌼امـیـدوارم 🌼سلامتی بـرکت 🌼زنـدگی آرام 🌼خوشبختی ونگـاه خـدا 🌼همیشه همراهتون باشـه ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆پيراهن يوسف و ابراهيم كجاست ؟ مرحوم شيخ صدوق ، راوندى و بعضى ديگر از بزرگان به نقل از مفضّل بن عمرو حكايت كند: روزى در خدمت حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين نشسته بودم ، آن حضرت فرمود: آيا مى دانى پيراهن حضرت يوسف عليه السلام چه بود و كجاست ؟ عرض كردم : خير، نمى دانم ؛ شما بفرمائيد تا فرا بگيرم . امام عليه السلام فرمود: چون حضرت ابراهيم عليه السلام را خواستند داخل آتش بيندازند، جبرئيل امين عليه السلام پيراهنى از لباس هاى بهشتى برايش آورد و بر او پوشانيد و آتش در مقابلش سرد و بى اءثر شد. و در آخرين روز حياتش آن را تحويل حضرت اسحاق عليه السلام داد و او نيز پيراهن را بر حضرت يعقوب عليه السلام پوشانيد كه اندازه قامت او بود. و هنگامى كه حضرت يوسف عليه السلام به دنيا آمد، پدرش آن پيراهن را بر يوسف پوشانيد، تا آن جائى كه همان پيراهن را توسّط برادرانش براى پدر خود - كه نابينا گشته بود - فرستاد و او بينا گرديد و اين همان پيراهن بهشتى بود. عرض كردم : اكنون آن پيراهن كجاست و چه خواهد شد؟ فرمود: الا ن نزد اهلش مى باشد و در نهايت ، تقديم قائم آل محمّد صلوات اللّه عليه خواهد شد. و هنگامى كه آن حضرت ظهور نمايد، آن پيراهن را بر تن مبارك خود مى نمايد و تمام مؤ منين در شرق و غرب دنيا، هر كجا كه باشند بوى خوش ‍ آن را استشمام خواهند كرد. و او - يعنى ؛ امام زمان عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف - در تمام امور وارث تمامى پيغمبران الهى مى باشد. 📚إكمال الدّين : ص 327، ح 7، الخرايج والجرايح : ج 2، ص 691، ح 6، با تفاوتى مختصر. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆غلام حاجى خدا رحمتش كند يك درويش عباسى  بود، توى مقبره خاتون آبادى ها بزرگانى در اين تكيه خاتون آبادى بودند كه اينها از اغتاب و اوتاد و از سادات بزرگوارند اين مرد خادم مقبره خاتون آبادى هابود، و خودش ‍ هم مَرد بزرگوارى بود. شب ها حالاتى داشت ، اصلا اين مرد خواب نداشت ، همه اش مشغول عبادت و ذكر و رياضت بود. ايشان براى من تعريف كرد: غلامى بنام فولاد بوده كه نوكرىِ خانه حاجى را مى كرده ، غلامهاى ديگر از روى حسادتى كه به فولاد داشتند پيش حاجى بدگويى مى كردند. حاجى مى گفته من تا با چشمانم نبينم حرفهاى شماراباورنمى كنم ، هر دفعه كه مى گفتند: حاجى مى گفت : من هنوز چيزى نديدم . تااينكه سالى خشك سالى مى شود و همه جهت دعاى باران به تخت فولاد براى مناجات مى روند. فولاد نزد حاجى مى آيد و اجازه مى گيرد كه آقا اگر مى شود امشب به من اجازه بدهيد من آزادباشم . حاجى براى مچ گيرى او را آزاد مى گذارد. غلام به طرف قبرستان تخت فولاد آب دويست وپنجاه ازاينجا عبور مى كرد و سابقا مرده شور خانه بود مى آيد و وضو مى گيرد و دو ركعت نماز مى خواند و صورتش را روى خاك مى گذارد و صدا مى زند خدا صورتم را از روى اين خاكها بر نمى دارم تا باران رحمت خودت را بر اين بندگان گنه كارت نازل كنى ، ديگر نمى خواهم اين مردم بيايند و به زحمت بيفتند. حاجى مى گويد: يك وقت ديدم يك لكه ابرى بالا آمد و باران رحمت نازل شد. من طاقتم تمام شد و آمدم فولاد را صدا زدم و گفتم از اين تاريخ من خادم تو هستم . غلام گفت : براى چه ؟ گفتم من شاهد قضاياى توى بودم و خدا هم بخاطر دعاى مستجاب تو باران را نازل كرد. از امشب من هر چه دارم مال تو باشد. غلام وقتى فهميد كه خواجه پى به امور اوبرده ، گفت : اى ارباب تو مرا آزاد كن ، ارباب مى گويد: من غلام تو هستم . غلام سرش را روى خاك مى گذارد و مى گويد: خدايا اين خواجه مرا آزاد كرد، از تو مى خواهم مرا از اين دنيا آزاد كنى . خواجه مى بيند غلام سر از سجده برنداشت . وقتى نگاه مى كند مى بيند فولاد به رحمت خدا رفته . همانجابه خاكش مى سپارند. 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امید به زندگی... پیرمرد از دختر پرسید : غمگینی ؟ نه مطمئنی ؟ نه چرا گریه می کنی ؟ دوستام منو دوست ندارن چرا ؟ چون قشنگ نیستم خودشون اینو به تو گفتن ؟ نه ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم ، ، ، راست میگی ؟ آره ، از ته قلبم میگم ، ، ، دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید ، شاد شاد ، شاد . . . چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد ، کیفش رو باز کرد ، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت ، ، ، امید به زندگی رو از هیچ كس نگیرید ، حتی اگر خوبیهاش رو نمی بینید ، ، ، ، ، ! ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•°•° همیشه به بخش روشن تر زندگیت نگاه کن ♡ ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 ❌❌ امنیت اتفاقی نبوده و نیست! !!! 🌷در روزهای اول جنگ تحمیلی در شهر «کرند غرب» سر جاده می‌ایستادیم تا به رزمنده‌ها کمک کنیم. در یکی از این روزها دیدیم مرد میانسالی به ما نزدیک می‌شود. از دور چیزی شبیه به چوب در آغوشش بود. تشنه و گرشنه و خاک‌آلود بود. از یکی از روستاهای قصرشیرین می‌آمد. اما چیزی که در آغوشش بود نه چوب، بلکه جنازه دخترش بود که ۹ یا ۱۰ ساله می‌آمد. پیشانی دخترش سوراخ بود. تا پرسیدیم: کجا می‌روی؟ گفت: قبرستان کجاست؟ می‌خواهم دخترم را دفن کنم. 🌷وضعیت روحی و جسمی مناسبی نداشت و به نوعی عصبانی به نظر می‌رسید. نمی‌شد از او سئوالی کرد. بعد از دفن دخترش و پذیرایی به خودم جرأت کردم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده است؟ گفت: این دخترم است. خودم کشته‌ام. نیروهای عراقی وقتی وارد روستایمان شدند مرا به درختی بستند و ۱۱ نفرشان در مقابل چشمانم به دخترم تجاوز کردند. هرچقدر التماس کردم توجه نکردند. به یکی از فرماندهان عراقی گفتم: یک اسلحه به من بدهید. خندیدند و پرسیدند: اسلحه برای چه؟ خیلی التماس کردم..... 🌷فرمانده عراقی گفت:‌ یک اسلحه به او بدهید. نمی‌دانستند چه کار می‌خواهم بکنم. درحالی‌که چند نفرشان مواظب بودند تا به طرفشان شلیک نکنم پیشانی دخترم را نشانه گرفتم و او را کشتم. با خودم گفتم اگر دخترم زنده بماند با این وضعیت چه آینده‌ای در انتظارش خواهد بود؟! ....شب آن روز از شدت ناراحتی خوابم نبرد. از فردا هر کسی از نیروهای سپاه و ارتش را می‌دیدم التماس می‌کردم یک اسلحه بدهند تا جلوی دشمن بایستیم. گفتند نداریم و واقعاً هم نداشتند. راوی: آزاده سرافراز سیدحسن خاموشی (وی پس از چند ماه حضور در جبهه به اسارت دشمن درآمد و بعد از ۱۰ سال اسارت روز سوم شهریورماه ۶۹ به میهن اسلامی بازگشت. ایشان همان اسیری هست که در تلاش برای یافتن چهار لغت انگلیسی از یک دیکشنری، ۹۰ ضربه کابل مأموران بعثی عراق را تحمل کرده و قد خمیده‌اش حکایت همان ۹۰ ضربه کابل است.) ❌❌ آری امنیت اتفاقی نبوده و نیست! ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🌸🍂🌸🍂🌸 🎥 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ازدواج بهشتی | روایت جالب و شنیدنی تجربه‌گر از نحوه تشکیل خانواده در برزخ ✾📚 @Dastan 📚✾
❤️ عجایب آیت الکرسی «ابوبکر بن نوح» می گوید: پدرم نقل کرد: دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیة الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم. یک شب یادم رفت آیةالکرسی را به مغازه بخوانم، و به خانه رفتم و وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم. فردا صبح که به مغازه آمدم و در باز کردم، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته. گفتم: تو که هستی و در اینجا چه کار داری؟ گفت: داد نزن من چیزی از تو نبرده ام، نگاه کن تمام متاع تو موجود است، من اینها را بستم و همینکه خواستم بردارم وببرم در مغازه را پیدا نمی کردم، تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد. خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو در را باز کردی، حالا اگر می توانی مرا عفو کن، زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام. من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم. 📕شفا و درمان با قرآن ، ص 50 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆عهد و پيمان با خدا جوانى با خداى متعال عهد و پيمان بست كه به دنيا دل نبندد و به زيورآلات آن ننگرد چون اينها انسان را از ياد خدا باز مى دارد. روزى از بازارى مى گذشت از جلوى جواهر فروشى رد مى شد ديد كه كمربندى مُرصّع به دُرّ و جواهر است ، از عهد خود غافل شد و نگاه طولانى به آن كرد و از زيبائى و حُسن آن تعجب نمود. صاحب جواهر فروشى ديد كه آن جوان با دقت تمام به آن كمربند نگاه مى كند دل از آن نمى برد همينكه آن جوان قدرى از در مغازه جواهر فروشى رد شد صاحب جواهر فروشى كمربند را در دكان نديد فورا از در مغازه بريزآمد و با شتاب تمام خود را به جوان رسانيد و دست او را گرفت و گفت اى عيّار تو كمربند را دزديدى من از تو دست برنمى دارم تا كمربند مرا بدهى و كشان كشان او را به محضر حاكم آورد گفت اى حاكم اين جوان دزد است و كمربند جواهرنشان را ربوده . حاكم نگاهى بسيماى آن جوان كرد و گفت گمان نكنم اين جوان دزد باشد زيرا به او اين كار نمى آيد. صاحب كمربند گفت چرا او كمربند مرا دزديده و ما جرا را براى حاكم شرح داد. حاكم دستور داد او را بازرسى كنند وقتى كه او را بازرسى كردند ديدند در زير لباسهاى جوان كمربند بسته شده ، حاكم متعجب و خشمناك فرياد زد. ((يا فتى اَما نستحيى تلبس لباس الاخيار و تعمل عمل الفجار)) اى جوان آيا حيا نمى كنى و خجالت نمى كشى لباس خوبان را ميپوشى و عمل بدكاران را انجام ميدهى ؟ جوان وحشت زده و ناراحت گفت : مولاى من قدرى صبر كن تا مطب برايت واضح گردد. سپس رو به آسمان نمود و از صميم دل گفت الهى لااعود الى مثلها خدايا ديگر به اين عمل برنمى گردم مى دانم از ياد تو غافل شدم و به گناه افتادم از كرده خود پشيمان و نادمم توبه مرا بپذير كه خيلى ناراحتم و آبروى مرا نبر. قاضى خيال كرد كه جوان عمل دزدى را مى گويد خيلى ناراحت شد و دستور داد او را عريان كنند و تازيانه بزنند (باينكه آن حكم بر خلاف قرآن بود زيرا حكم دزد پس از اثبات دست بريدن بود.) ناگهان صدائى شنيدند ولى صاحب صدا را نديدند كه فرمود: ادعو ولاتضربوه انما ارودنا تأ ديبه ) رهاكنيد او را زيرا ما مى خواستيم او را تاءديب نمائيم . حاكم منقلب گرديد واز كرده خود پشيمان شد و از آن جوان عذر خواهى كرد و آمد بين دوچشم او را بوسيد و گفت مرا از قصه خود آگاه كن . جوان جريان عهد خود را با خدا بيان كرد و نقض عهد را نيز عنوان نمود و گفت نقض عهد و پيمان مرا به اين رسوائى و بليه دچار كرد. صاحب كمربند وقتى از داستان آگاه شد پشيمان و نادم او را قسم داد كه تو را به خدا قسمت مى دهم كه اين كمربند را از من قبول كن و مرا حلال نما. جوان گفت : اى مرد برو دنبال كارت من خودم باعث اين كيفر شدم و گوش مالى هم شدم . 📚كيفر و كردار جلد 2 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔸آیه سخره، رسواکننده شیّادان عارف نما 🔹آیة الله میرزا محمد علی معزّالدینی: 🔸سابقا درباره یکی از آقایانی که در مشهد سکونت داشت چیزهایی گفته می شد که اهل کشف و کرامت است وهرچه می گوید همان می شود و بزرگانی مثل فلان آیة الله مرید او هستند. 🔹 زمانی به اتفاق دوستان به مشهد مشرف و یک روز صبح عازم منزل آن آقا شدیم. 🔸 حقیر چون بعد از نماز به اتفاق آقایان خوابیدم لذا تعقیبات نماز صبح را نخواندم. 🔹عادت هر روزه من این بود که آیات سوره حشر و آیة الکرسی و آیه شهد الله و آیه قل اللهم مالک الملک و آیه سخره (سوره اعراف آیات 54 و 55 و 56) را در تعقیب نماز صبح میخواندم. 🔸آن روز چون خواب رفتیم این تعقیبات خوانده نشده بود؛ لذا وقتی به خانه آن آقا رسیدیم در حضور صاحبخانه که به کشف و کرامت مشهور بود آهسته آن ذکرها را میخواندم. او دوزانو در حضور آقایان نشسته بود. 🔹بنده چون به آیه سخره رسیدم دیدم رنگ آن آقا قرمز شد، و چشمانش درشت، و رگهای گردنش ورم کرد، و با دست راست و با حالتی عجیب محکم روی زانوی راست خود می زد، و بعدبا ناراحتی هرچه تمام تر برخاست و از اتاق بیرون رفت. 🔸 یکی از همراهان گفت چطور شد؟ آقابزرگ هاشمی گفت: هیچ، آقای معزالدینی سحرش را باطل کرد. 🔹گفتم: من خدا را گواه می گیرم که مقصودی نداشتم، و آیاتی را که همه روزه در تعقیب نماز صبح میخواندم به طور آهسته میخواندم و نفهمیدم چه شد. 🔸 پس از چندی آن آقا بازگشت و عذرخواهی کرد، و ما همه برخاستیم و از منزلش خارج شدیم. خاطرات زندگی میرزا محمد علی معزالدینی ص 201 – 200. ✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•° دانه بی هیچ صدایی رشد میکند اما افتادن درخت با صدای بلندی همراه است تخریب پر سر و صداست و خلقت آرام این همان قدرت سکوت است بی صدا رشد کن!☘ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 میگویند روزی را 🌸🍃 صبحِ زود تقسیم میکنند 🌸🍃 آرزویم برای 🌸🍃 امروزت این است... 🌸🍃 هرجا که هستی 🌸🍃 سهم امروزت 🌸🍃 یک بغل شادی، برکت 🌸🍃 آرامش و سلامتی باشه ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆كدام بهترند، دشمنان يا دوستان؟ پس از جريان صلح امام حسن مجتبى عليه السلام با معاويه ، آن حضرت مورد ضربت شمشير قرار گرفت . يكى از دوستان حضرت به نام زيد بن وهبِ جَهنى حكايت كند: در شهر مداين به محضر امام عليه السلام شرفياب شدم و ايشان را در حالى ديدم كه از شدّت درد و زخم آن شمشير بى تابى و ناله مى كرد، گفتم : يا ابن رسول اللّه ! مردم متحيّر و سرگردان شده اند؛ تكليف ما چيست؟ ام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: به خدا سوگند! در نظر من معاويه از اين جمعيّت بى ايمان براى من بهتر است ، اين اشخاص ادّعاى شيعه و دوستى مرا دارند، وليكن چون كركسان در انتظار مرگ من نشسته اند، اينان حيثيّت و آبروى مرا نابود كرده ، اموال ما را به يغما بردند. سوگند به خداوند! چنانچه از معاويه پيمان ايمنى بگيرم ، ديگر گزندى از او به من و خانواده ام نخواهد رسيد؛ و چه بسا همين كار سبب شود كه مسلمانان و ديگر دوستانم از شرّ او در امان بمانند؛ و در غير اين صورت همين اشخاص مرا با دستِ بسته ، تحويل معاويه خواهند داد. امام فرمودند، براى همگان و حتّى براى آيندگان سودمند مى باشد؛ و اين بهتر از آن است كه كوفيان مرا اسير كرده و با دستِ بسته تحويل او دهند؛ و آن وقت با منّت مرا آزاد نمايد، كه در اين صورت ، خاندان بنى هاشم براى هميشه تضعيف و خوار شده و مورد سرزنش و اهانت همگان قرار خواهند گرفت . زيد جهنى اظهار داشت : يا ابن رسول اللّه ! آيا در چنين حالت و موقعيّتى دوستان و شيعيان خود را همچون گله گوسفند بدون چوپان و حامى رها مى نمائى ؟! امام عليه السلام فرمود: اى زيد! من مسائلى را مى دانم كه شماها به آن آگاهى نداريد، همانا پدرم اميرالمؤ منين عليه السلام روزى مرا شادمان و خندان ديد، پس اظهار داشت : فرزندم ! زمانى فرا خوهد رسيد كه پدرت را كشته ببينى ؛ و همگان از تو روى برگردانند. و بنى اميّه حكومت را در دست گيرند و بيت المال را از مستحقّين قطع و بين دوستان خود تقسيم نمايند. و در آن زمان مؤ منين ذليل و خوار گردند؛ و فاسقان و فاجران قدرت و نيرو گيرند؛ حقّ پايمال شود و باطل رواج يابد؛ خوبان و نيكان مورد لعن و سرزنش قرار گرفته و شكنجه شوند. پس روزگار اين چنين سپرى شود، تا شخصى از اهل بيت رسالت در آخر زمان ظاهر گردد و عدل و داد را گسترش دهد. و خداوند در آن زمان بركات آسمانى خود را بر مؤ منين فرود فرستد؛ و گنج هاى زمين ، هويدا و آشكار شود؛ و خوشا به حال كسانى كه آن زمان را درك نمايند.(1) 1- احتجاج : ج 2، ص 69، ص 158. 📚منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆بهلول نبّاش يك روز معاذ بن جبل در حالى كه گريه مى كرد به رسول اكرم (صل الله علیه وآله و سلم ) وارد شد و سلام كرد، حضرت بعد از جواب سلام علت گريه اش را جويا شد. معاذ عرض كرد: يا رسول اللّه جوانى رعنا و خوش اندام بيرون خانه ايستاد و مانند زن بچه مرده گريه مى كند و در انتظار است كه شما به او اجازه ورود دهيد تا خدمت شما برسد و منظره آن جوان همه را گريان نموده ، حضرت اجازه ورود دادند جوان وارد شد. حضرت فرمودند: اى جوان چرا گريه مى كنى ؟ جوان گفت : اى رسول خدا گناهى مرتكب شده ام كه اگر خدا بخواهد به بعضى از آنها مرا مجازات كند، بايستى مرا به آتش قهر دوزخم برد و گمان نمى كنم كه هرگز مورد بخشش و آمرزش قرار بگيرم . حضرت فرمود: آيا شرك به خدا آورده اى ؟ گفت نه . حضرت فرمود: قتل نفس كرده اى ؟ گفت نه . حضرت فرمود: بنابراين توبه كن كه خدا ترا خواهد بخشيد و لو بزرگى گناهانت به اندازه كوهها عظيم باشد. گفت : گناهانم از آن كوههاى عظيم بزرگتر است . حضرت فرمود: پروردگار متعال گناهانت را مى آمرزد و لو به بزرگى زمين و آنچه در آن است ، بوده باشد. جوان گفت : گناهان من بزرگتر است . تا به اينجا رسيد، حضرت با حالت غضب به او خطاب فرمود: واى بر تو اى جوان گناهانت بزرگتر است يا خداى متعال ؟ جوان تا اين سخن را از پيغمبر شنيد خودش را به خاك انداخت و گفت منزه است پروردگار من ، هيچ چيز بزرگتر از او نيست . در اين موقع حضرت فرمود: مگر گناه بزرگ را جز خداى بزرگ كسى ديگر هست كه ببخشد؟ جوان گفت : نه يا رسول اللّه . سپس سكوت كرد و چيزى نگفت در اين هنگام حضرت فرمود: حال اى جوان يكى از آن گناهانى را كه مرتكب شده اى بيان كن تا ببينم چه كرده اى كه اينقدر نا اميد هستى ؟ جوان گفت : يا رسول اللّه ، هفت سال است كه به عمل زشتى دست زده ام ؛ به گورستان مى روم و قبر مردگان را نبش كرده و كفن آنها را مى دزدم . اين اواخر شنيدم دخترى از انصار از دنيا رفته . من هم طبق معمول به منظور سرقت كفن او به جستجوى قبرش رفتم . تا اينكه قبرش را پيدا كردم رويش يك علامت گذاشتم تا شب بتوانم به مقصودم برسم و كفن را بربايم . سياهى شب همه جا را فرا گرفته بود آمدم سر قبر دختر و گورش را شكافتم . جنازه دختر را از قبر بيرون آورده و كفنش را از تنش بيرون آوردم ، بدنش را برهنه ديدم آتش شهوت در وجودم شعله ور شد نگذاشت تنها به دزدى كفن اكتفا كنم ، از طرفى وسوسه هاى فريبنده نفس و شيطان ، نتوانستم نفس خود را مهار كرده و خود را راضى به ترك آن كنم . خلاصه آنقدر ابليس ، اين گناه را در نظر زيبا جلوه داد كه ناچار با جسد بى جان آن دختر به زنا مشغول شدم بعد جنازه اش را به گودال قبر افكندم و بسوى منزل برگشتم . هنوز چند قدمى از محل حادثه نرفته بودم كه صدائى به اين مضمون بگوشم رسيد: اى واى بر تو از مالك روز جزا چه خواهى كرد؟! آن وقتى كه من و تو را به دادگاه عدل الهى نگه دارند؟! واى بر تو از عذاب قيامت كه مرا در ميان مردگان برهنه و جُنب قرار دادى ؟! بله يا رسول اللّه شنيدن اين كلمات وجدان خفته مرا بيدار كرد تا اينكه به حكم وظيفه وجدان براى بخشش گناهانم از خداى بزرگ خدمت شما آمده ام تا به بركت وجود شما خداوند از سر تقصيرات من درگذرد. اما به نظرم به قدرى گناهانم بزرگ است كه حتى از بوى بهشت هم محروم خواهم ماند. يا رسول اللّه آيا شما در اين مورد نظر ديگرى داريد كه من انجام دهم ؟! پيغمبر اكرم (صل الله علیه وآله و سلم ) فرمود: اى فاسق از من دور شو. زيرا ترس از آن دارم كه آتشى بر تو نازل شود و عذاب تو مرا متاءثر كند. ادامه 👇👇👇
جوان گنهكار از پيش روى پيغمبر رفت و پس از تهيه مختصر غذائى سر به بيابان گذاشت و در محلى دور از چشم مردم به گريه وزارى و توبه پرداخت ، لباسى خشن بر تن و غل و زنجيرى هم به گردن انداخته آنگاه با تضرع و زارى روى به آسمان كرد و مناجات كنان پروردگار خود را مى خواند، بارالها هر وقت از من راضى شدى به رسولت وحى نازل كن تا مرا مژده عفوت دهد و اگر نه آتشى بفرست تا در اين دنيا به كيفر اعمالم معذب شوم . زيرا من طاقت عذاب آخرت تو را ندارم . ديرى نپائيد كه در اثر نيايش صادقانه اش ، خداوند رحيم او را عفو فرمود و بر پيامبرش اين آيه را فرستاد: و الّذين اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذكرواللّه فاستغفروا لذنوبهم و من يغفر الذنوب الاّ اللّه ... رسول خدا از نزول اين آيه شريفه در جستجوى جوان مذبور بر آمد و معاذبن جبل تنها كسى بود كه اقامتگاه آن جوان را بلد بود و نشان پيغمبر(صل الله علیه وآله و سلم ) داد. حضرت با گروهى از يارانش به محل آن جوان آمدند. وقتى كه رسيدند ديدند كه جوان از ترس عقوبت الهى دست نيايش بسوى حق تعالى دراز كرده و همچون ابر بهاران از ديدگانش ‍ اشك مى بارد جلو آمده غل و زنجير را از گردنش برداشتند و بوى مژده آمرزش و عفو الهى را رساندند. سپس رو به اصحاب كرده فرمودند: جبران كنيد گناهان خود را همانطور كه بهلول نبّاش جبران كرد. 📚امالی، شیخ صدوق، ص۲۷ ✾📚 @Dastan 📚✾
💠 نماز یک‌شنبه ماه ذی‌القعده 🔹 در روز یک‌شنبه غسل کرده و برای نماز وضو بگیرد و سپس دو نماز دو رکعتی مانند نماز صبح که در هر رکعت، یک‌بار سوره حمد و سه بار سوره توحید و یک‌بار سوره ناس و یک‌بار سوره فلق خوانده می‌شود و پس از پایان چهار رکعت، هفتاد بار استغفار کرده (گفتن ذکری مانند اَستَغفِرُ اللهَ و اَتوبُ إلیه) و آنگاه یک‌بار ذکر «لا حول و لا قوّة إلا بالله العلي العظيم» بگوید و در پایان این دعا را بخواند: «یا عَزِیزُ یا غَفَّارُ اغْفِرْ لِی ذُنُوبِی وَ ذُنُوبَ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لَا یغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ» 🔻 فضیلت نماز یک‌شنبه ماه ذی‌القعده 🔸 از رسول اکرم صلی الله علیه و آله نقل شده هر کس این نماز را به جا آورد، توبه‌اش‌ مقبول و گناهانش آمرزیده می‌شود، دشمنان او در روز قیامت از او راضی شوند، با ایمان می‌میرد، دین و ایمانش از وی گرفته نمی‌شود؛ قبرش گشاده و نورانی شده و والدینش از او راضی گردند؛ مغفرت شامل حال والدین او و ذریه او گردد؛ توسعه رزق پیدا کند؛ ملک الموت با او در وقت مردن مدارا کند؛ به آسانی جان دهد. ✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•° این جمله رو یادت باشه "جهان برای آدمهای خوشحال و امیدوار جای بهتریه " فقط سعی کن که خوشحال و امیدوار باشی… ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 !! 🌷مجروحان تعریف می‌کردند: زمانی‌که قرار بود اول صبح عملیات شروع شود، داخل یک سنگر ۲۰، ۳۰ نفر جمع شده بودند، هر کسی مشغول کاری بود، وصیت می‌نوشتند، نماز می‌خواندند، به فکر خانواده‌هایشان بودند، حین این‌که هر کسی کاری می‌کرد، یک مار وارد سنگر شد. بی‌سیمچی با فرمانده تماس گرفت و گفت: «داخل سنگر ما ماری آمده، می‌توانیم از سنگر خارج شویم؟» فرمانده گفت: «دشمن نزدیک شماست نمی‌توانید خارج شوید، اگر می‌خواهید خارج شوید بصورت خم شده و سر پایین بیرون بروید. نیمه‌خیز بیرون بروید.» یکی از بچه‌ها بلافاصله.... 🌷بلافاصله شلیک کرد و مار را کشت و با شوخی گفت: «اولین دشمن را کشتیم.» طولی نداد دوباره ماری شبیه مار قبلی داخل سنگر آمد. سنگر کوچکی که حدود ۲۰، ۳۰ نفر داخل آن جمع شده‌اند و جا تنگ بود. بی‌سیمچی دوباره بی‌سیم زد به فرمانده. فرمانده گفت: «بیایید بیرون.» ما ده قدم از سنگر نیمه‌خیز بیرون آمدیم که با توپ سنگر را زدند. یکی، دو نفر مجروح شدند. با چشم خودمان معجزه الهی را دیدیم و گفتیم حضرت فاطمه زهرا کمک کرد و این دو مار ما را از داخل سنگر بیرون کشاندند، موقع مناسب بیرون آمدیم. برادری که مجروح شده بود و آمد بیمارستان این موضوع را برای ما تعریف کرد. 🌷آن زمان اصلاً هیچ‌کس وقت اضافی نداشت، چه در بیمارستان و چه در داخل جبهه، همیشه وقت تنگ بود. یکی از مجروحانی که به بیمارستان آمده بود، می‌گفت: «آماده باش بودیم و نمی‌توانستیم کفش‌هایمان را بیرون آوریم. شب بود و دشمن پاتک می‌زد، ما هم باید پاتک می‌زدیم. باران شدید می‌آمد، داخل سنگر جا نبود و ما فقط داخل سنگر نشسته بودیم ولی پاهایمان بیرون سنگر بود، کفش‌هایمان پر از آب باران شده بود ولی ما نمی‌فهمیدیم. آن‌قدر خسته بودیم، خواب رفتیم، اصلاً نفهمیدیم که کفش‌هایمان پر از آب شده است، وقتی که می‌خواستیم شروع به حرکت کنیم تازه فهمیدیم که کفش و پایمان خیس است.» وقت نداشتند، نمی‌توانستند بخوابند. 🌷در بیمارستان مرتب آماده باش بودیم. فشار می‌گرفتیم، آمپول می‌زدیم. یک‌بار یکی از انگشت‌هایم زخم شده بود و خون می‌آمد ولی احساس نمی‌کردم که دستم زخمی است. داشتم کار می‌کردم و فکر می‌کردم خون مجروح است که دارد می‌آید، همین‌طور گذشت تا زمانی‌که به خانه رفتم و بعد فهمیدم که دست خودم زخمی شده و خون می‌آید نه خون مجروح. احساس درد و فشار و خستگی و گرسنگی و تشنگی نداشتیم. شهید می آوردند تمام گوشتش تکه تکه شده بود. بدنشان تکه تکه بود. دیگر روحیه ای ندارم که بخواهم در مورد این موضوعات صحبت کنم.... : خانم عذرا حسینی امدادگر هشت سال دفاع مقدس (بانوی اهل شهر یاسوج) ✾📚 @Dastan 📚✾
5.mp3
7.3M
«ماجرای یک عهد» 🔺داستان شخصی گناهکار که بخاطر عهدی که با خدا بست، امام زمانی شد💚 🎙سخنران: ✾📚 @Dastan 📚✾
💞💞 زنی ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ، ﺩﺭﺳﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﻳﮏ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭﺷﺪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻮﻳﺾ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ . ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﺥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺟﻮﯼ ﺁﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺁﺏ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ . زن ﺣﻴﺮﺍﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ . ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﻳﺪ ﻣﻬﺮﻩ ﭼﺮﺥ ﺑﺮﻭﺩ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﻴﻦ، ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﻧﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ گفت: ﺍﺯ ٣ ﭼﺮﺥ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺎﺷﻴﻦ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﻳﮏ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺭﺍ ﺑﺎ ٣ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﻴﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺳﯽ . ﺁﻥ زن ﺍﻭﻝ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺩﻳﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﺪ ﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻳﯽ ﺍﻭ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺯﺍﭘﺎﺱ ﺭﺍ بست!!! ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: « ﺧﻴﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﺟﺎﻟﺐ ﻭ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ . ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺗﻮﯼ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ انداختنت؟؟؟ ﺩﻳـــﻮﺍﻧــــﻪ ﻟـــﺒــﺨــﻨـــﺪﯼ ﺯﺩ گــفــت: ﻣـــﻦ ﮐــﺎﺭﻣــﻨـــﺪ ﺍﻳـــﻨــﺠــﺎﻡ ... 👌یادمون باشه زود قضاوت نکنیم🌺 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆 روئيدن رطب بر نخل خشكيده امام جعفر صادق عليه السلام فرمود: حضرت امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه در يكى از سفرهاى خود براى حجّ عمره ، بعضى از افرادى كه معتقد به امامت زبير بودند؛ حضرت را همراهى مى كردند. پس كاروانيان در مسير راه خود، در محلّى جهت استراحت فرود آمدند؛ و در آن مكان درخت خرماى خشكيده اى وجود داشت كه در اثر بى آبى و تشنگى خشك شده بود. حضرت كنار آن درخت خرما رفت و نشست ، در اين اثنا يكى از افراد كاروان به آن حضرت نزديك حضرت شد؛ و كنارش نشست . بعد از آن كه مقدارى استراحت كردند، آن شخص كه معتقد به امامت زبير بود سر خود را بالا كرد و پس از نگاهى به شاخه هاى خشكيده نخل ، گفت : اى كاش اين نخل رطب مى داشت ؛ و مقدارى از آن را ميل مى كرديم . امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: آيا اشتها و علاقه به آن دارى ؟ آن شخص زبيرى گفت : آرى ، پس حضرت دست هاى مبارك خود را به سوى آسمان بلند كرد و دعائى را زمزمه نمود. ناگهان در يك چشم به هم زدن ، نخل خشكيده ؛ سبز و شاداب گرديد و در همان حال رطب هاى بسيارى بر آن روئيد. در همين موقع ساربانى كه همراه قافله بود و كاروانيان از او شتر كرايه كرده بودند، هنگامى كه اين كرامت و معجزه را ديد، در كمال حيرت و تعجّب گفت : اين سحر و جادوى عجيبى است !! امام عليه السلام فرمود: خير، چنين نيست ؛ بلكه دعاى فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله است كه مستجاب گرديد. و سپس افراد كاروانى كه همراه حضرت بودند، همگى از آن خرماهاى تازه خوردند. و آن درخت تا مدّت ها سبز و خرّم بود و مردمان رهگذر از خرماهاى آن استفاده مى كردند.(1) 1- اصول كافى : ج 1، ص 462، ح 4، بحارالا نوار: ج 43، ص 323، ح 1، مدينة المعاجز: ج 3، ص 252، ح 31873، الخرايج و الجرايح : ج 2، ص 571، ح 1. 📚منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن مجتبی علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی ✾📚 @Dastan 📚✾
توسل برای نجات برادر آقای مروارید نقل میکرد شیخ حسنعلی برادری داشت که برای اعیان و اشراف و سلاطین خیاطی میکرد و چون پولهای آنها مشتبه بود قهراً مال شبهه ناک در اموال وی وارد میشد وی در زمان حیات شیخ حسنعلی از دنیا رفت و در قم دفن شد. شیخ حسنعلی متوسل میشود و از خدا میخواهد او را نجات دهد. وی در رؤیا میبیند که حضرت معصومه سلام الله عليها وساطت کرد و فرشتگان عذاب که مأمور تعذيب برادر بودند منصرف شدند. ج ۳ ص ۳۴۸] ۸۴ ✾📚 @Dastan 📚✾