.
🌻 مسلمان شدن يك قريه بودايى
يكى از تجار آفريقا كه اكنون مردى دانشمند است به نام (محمد شريف ديوجى) برنامهاش اين است كه هر سال دهه (عاشورا) به طور رايگان براى تبليغ و برگزارى مراسم عزاداران امام حسين عليه السلام به يكى از قريه هاى آفريقا مى رود، او تعريف كرد:
وقتى در آفريقا به يكى از قريهها وارد شدم كه واعظ و خطيب نداشت من آمادگى خود را براى سخنرانى اعلام كردم، اهل قريه هم خيلى خوشحال شدند.
وقت نماز رسيد اما هر چه گوش دادم صداى اذان نشنيدم بعد به خانهاى كه سياه پوش بود و جمعيت زيادى براى عزاداران موج مىزد وارد شدم و به يكى از افراد مجلس گفتم: چرا در محل شما صداى اذان شنيده نمىشود؟
جواب داد اذان چيست؟
گفتم: اذان براى نماز.
گفت: نماز چيست؟
گفتم: شما چه مذهبى داريد؟
جواب داد ما بودائى هستيم.
گفتم: پس چرا براى امام حسين عزادارى مى كنيد؟
گفتند: ما از گذشتگان خود پيروى مى كنيم چون آنها هميشه عزادارى امام حسين را بر پا مى كردند.
پس من بالاى منبر رفتم و گفتم: اى مردم! امام حسين به قريه شما آمده ولى جد حسين و پدر حسين و دين حيسن به قريه شما نيامده است، پس بياييد حسين عليه السلام را واسطه قرار بدهيم تا دين و جدّ او هم بيايند.
از آن روز مشغول بيان احكام و عقايد حقه اسلام و هدف مقدس حسين عليه السلام شدم و اسلام را به آنها معرفى كردم،
هنوز دهه عاشورا تمام نشده بود كه همه اهل قريه از كوچك و بزرگ و فقير و غنى مسلمان و شيعه شدند.
📔 داستانهايی از آثار و بركات علماء: ص۳۰
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 جواب شیخ بهائی به قیصر روم
شیخ صمد برادر مرحوم شیخ بها نقل کرده:
روزی برادرم شیخ بها به مجلس شاه عباس وارد شد. پس شاه عباس گفت: ای شیخ گوش بده ببین سفیر روم چه می گوید؟
سفیر روم هم در مجلس نشسته بود و برای شاه و سایرین تعریف می کرد که در کشور ما علمائی هستند که به علوم غریبه عارفند و اعمال عجیبه از آنها صادر می شود و چنین و چنان می کنند. ولی در میان شما چنین کسانی یافت نمی شود.
شیخ دید این حرفها به شاه اثر کرده و شاه تحت تاثیر حرفهای سفیر خارجی قرار گرفته است و گویا ناراحت به نظر می رسد.
پس شیخ به شاه گفت: این گونه علوم در نظر اهل کمال و علم چندان ارزشی ندارد. علمای ما به اینگونه امور اهمیت نمی دهند و اینها را جزء علم نمی دانند.
در همین حالی که این حرفها را می زد، پای خود را هم دراز کرده بود و ساق بند خود را باز می کرد. و ما از این حرکت او در این مجلس و در حضور شاه ناراحت بودیم.
بعد از لحظهای یک مرتبه در حالی که سر آن را در دست داشت آن را به صورت سفیر روم انداخت. پس آن پارچه مانند ماری شروع به حرکت کردن و گردش کردن در مجلس نمود.
سفیر و همه اهل مجلس وحشت زیادی کردند. پس شیخ سر آن را به طرف خودش کشید، دوباره به حال اول برگشت.
آن وقت شیخ به شاه گفت: این کارها چیزی نیست و در نزد اولوا الابصار اعتباری ندارد. من این علم را در اوائل جوانی در اصفهان از معرکه گیرهای میدان اصفهان یاد گرفتهام و این از حرکات دست و چشم بندی است که معرکه گیرها برای گرفتن پول از مردم انجام می دهند.
پس سفیر شرمنده از حرف خودش و از ایراد گرفتن از علماء به این خرافات خجل و پشیمان شد.
📔 فوائد الرضویه، ص ۵۱۳
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 شفای نابینا
عالم متقی جناب حاج سید محمد جعفر سبحانی فرمود: در خواب محل اجابت دعا را در قبه حسینیه علیه السّلام به من نشان دادند و آن قسمت بالای سر مقدس تا حدی که محاذی قبر جناب حبیب بود،
و در سفری که با مرحوم والد مشرف شدیم پدرم ناگهان چشم درد گرفت و از هر دو چشم نابینا شد و من سخت ناراحت و در زحمت بودم؛
زیرا باید دائما مراقبش باشم و دستش را بگیرم و حوایجش را انجام دهم.
بالجمله حرم مطهر مشرف شدم و در همان محل اجابت دعا عرض کردم چشم پدرم را از شما میخواهم،
شب در خواب دیدم بزرگواری به بالین پدرم آمد دست مبارک را بر چشمش کشید و به من فرمود: این چشم، ولی اصل خرابست.
چون بیدار شدم دیدم هر دو چشم پدرم خوب و بینا شده است ولی معنای کلمه «اصل خرابست» را ندانستم،
تا سه روز که از این قضیه گذشته، پدرم از دنیا رفت آنگاه معنای کلمه واضح شد.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص۱۵۹
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌱 دستگیری مستمند
مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری مرجع تقلید و مؤسس حوزه علمیه قم خادمی داشت بنام شیخ علی.
میگوید شبی در ایام زمستان در بیرونی منزل آقا خوابیده بودم، صدای در بلند شد بلند شدم در را باز کردم، دیدم زن فقیری است.
اظهار کرد شوهرم مریض است نه دوا دارم نه غذا و نه ذغال دارم که اقلاً کرسی را گرم کنم.
من جواب دادم خانم این موقع شب که کاری نمی شود کرد، آقا هم میدانم الآن چیزی ندارد که کمک کند.
زن ناامید برگشت ولی دیدم آقا که حرفهای ما را گوش میداده مرا صدا کرد من رفتم به اطاق آقا فرمود:
شیخ علی اگر روز قیامت خداوند از من و از تو باز خواست کند که در این ساعت شب بنده من به در خانه شما آمد چرا او را ناامید کردید، ماچه جوابی داریم؟
عرض کردم آقا ما الآن چه کاری میتوانیم برای او انجام بدهیم؟
فرمود: تو منزل او را بلد شدی
عرض کردم: بلی میدانم ولی رفتن در میان آن کوچهها با این گل و برف مشکل است.
فرمود: بلند شو برویم.
وقتی که آمدیم مریض را دیدیم و منزل را هم ملاحظه کردیم صحت اظهارات آن خانم معلوم شد.
آن وقت آقا به من فرمود برو از قول من به صدر الحکماء بگو همین الآن بیاید این مریض را معاینه کند.
من رفتم دکتر را آوردم دکتر پس از معاینه نسخهای نوشت و به من داد و رفت. آقا به من فرمود: برو به دواخانه فلان، بگو به حساب من دوای این نسخه را بدهند. من رفتم دوا را گرفته آوردم.
بعد فرمود برو به منزل فلان علاف بگو به حساب من یک گونی ذغال بدهد. من رفتم ذغال را گرفته با مقداری غذا آوردم.
خلاصه آن شب آن خانواده فقیر از هر جهت راحت شدند، هم بیمار با خوردن دوا حالش خوب شد، هم غذا خوردند و هم کرسیشان گرم شد.
بعد فرمود: روزی چقدر گوشت برای منزل ما میگیری؟
عرض کردم: هفت سیر.
فرمود: نصف آن گوشت را هر روز به این خانه بده آن نصف دیگر هم برای ما فعلا
بس است. آن وقت فرمود حالا بلند شو برویم بخوابیم.
📔 مردان علم در میدان عمل، ص۲۳۴
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🤲 دعاى مادر اجابت شد
آية اللّه حسينى تهرانى در كتاب معادشناسى از قول يكى از اقوام كه از اهل علم سامرّاء بوده و مدّتى نيز در كاظمين ساكن بوده و اكنون در تهران مقيم است نقل مى كند:
هنگامى كه در سامرّا بودم مبتلا به مرض حصبه شدم. بيماریام شديد شد و هر چه اطبّاء آنجا مداوا نمودند مفيد واقع نشد.
مادرم و برادرانم مرا از سامرّاء به كاظمين براى معالجه آوردند و در آن شهر نزديك صحن مطهّر يك اطاق در مسافرخانهاى تهيّه كرديم.
آنجا نير معالجات مؤثر واقع نشد و من بىحال در بستر افتاده بودم. طبيبى از بغداد به كاظمين آوردند ولى معالجه وى نيز سودى نبخشيد.
تا آنجا كه ديدم حضرت عزرائيل وارد شد با لباس سفيد و چهرهاى بسيار زيبا و خوشرو و بعد از آن پنج تن آل عبا:
حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام و حضرت فاطمه زهرا عليها السلام و حضرت امام حسن عليه السلام و حضرت امام حسين عليه السلام،
به ترتيب وارد شدند و همه نشستند و به من تسكين دادند و من مشغول صحبت كردن با انها شدم و آنها نيز با هم مشغول گفتگو بودند.
در اين حال كه من به صورت ظاهر بیهوش افتاده بودم، ديدم مادرم پريشان است و از پلّههاى مسافرخانه بالا رفت و روى بام قرار گرفت و به گنبدهاى مطهّر موسى بن جعفر عليه السلام و حضرت جوادالائمه عليه السلام نگاهى نمود و عرض كرد:
يا موسى بن جعفر عليه السلام! يا جوادالائمه عليه السلام! من بخاطر شما فرزندم را اينجا آوردم شما راضى هستيد بچّهام را اينجا دفن كنند و من تنها برگردم؟ حاشا و كلاّ
(البته اين مناظر را اين آقاى مريض با چشم ملكوتى خود مى ديده است نه با چشم سر. زيرا چشم سر بسته و بدن افتاده و عازم ارتحال بود)
همينكه مادرم با آن بزرگواران كه هر دو باب الحوائجاند مشغول تكلّم بود ديدم آن حضرات به اطاق ما تشريف آوردند و به حضرت رسول اللّه صلى الله عليه و آله عرض كردند:
خواهش مى كنيم تقاضاى مادر اين سيّد را بپذيريد!
حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله رو كردند به ملك الموت و فرمودند:
برو تا زمانى كه پروردگار مقرّر فرمايد، پروردگار به واسطه توسّل مادرش عمر او را تمديد كرده است! ما هم مى رويم. انشاءاللّه براى موقع ديگر.
مادرم از پلهها پايين آمد و من نشستم و آنقدر از دست مادر عصبانى بودم كه حد نداشت و به مادر مى گفتم: چرا اين كار را كردى، من داشتم با اميرالمؤمنين عليه السلام مى رفتم.
با پيغمبر صلى الله عليه و آله مى رفتم! با حضرت فاطمه عليها السلام و آقا اباعبداللّه عليه السلام و آقا امام مجتبى عليه السلام مى رفتم. تو آمدى جلوى ما را گرفتى و نگذاشتى كه ما حركت كنيم!
📔 داستانهایی از علماء، ص۱۴
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
♦️ طاوس يمانى با عبدالملك
آوردهاند كه هشام بن عبدالملک براى انجام مناسك حج روانه مكه شد امر كرد: يكى از صحابه را پيش من بياوريد. گفتند: از صحابه كسى زنده نمانده است.
گفت: از تابعين و پيروان آنها اگر كسى هست بياوريد، طاوس يمانى را خبر كردند.
وقتى طاووس به حضور رسيد كفش خود را در كنار بساط خليفه كند و به امارت به او سلام نكرد، و به كنيه و القاب او را خطاب نكرد و روبروى او نشست و بطور عادى گفت: هشام حالت چطور است؟
هشام از رفتار او بسيار خشمناك شد و گفت: به چه جرأت با من چنين رفتار كردى؟ طاووس گفت: مگر چه كردم؟
هشام گفت: كفشت را در كنار بساط من كندى و مرا اميرالمؤ منين نگفتى و به كنيه خطاب نكردى و بطور عادى روبروى من نشسته احوال پرسى كردى.
طاووس گفت: در هر روزى چند مرتبه در پيشگاه خداوند كفش مى كنم به من خشم نمى كند. اما ترا اميرالمؤمنين خطاب نكردم چون نخواستم دروغ بگويم چون همه مؤمنين به امير بودن تو راضى نيستند كه من تو را اميرالمؤمنين گويم،
اما به كنيه نام بردن، چون ديدم خداوند در قرآن دوستانش را با نام خوانده چون داود، موسى، عيسى، ابراهيم، محمد... ولى دشمنش را با كنيه نام برده چون (تبّت يدا ابى لهب)،
اما اينكه من در مقابل تو نشستم و نايستادم چون از اميرالمؤمنين على عليه السلام روايت كردهاند كه: هرگاه بخواهى بدانى كه اهل دوزخ كيانند نگاه كن به اشخاصى كه خود نشستهاند و گروهى در اطراف ايشان ايستادهاند.
هشام گفت: مرا موعظه كن. گفت: در دوزخ مارها و عقربهائى ميباشند مانند كوه. اميرى را كه با رعيت به عدالت رفتار نكند مىگزند.
طاووس بعد از اين سخنان پندآميز برخاست و رفت.
📔 داستانهایی از آثار و برکات علماء، ص۴۱
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia