✨﷽✨
میگویند مردی بود که همیشه با خدای خودش راز و نیاز میکرد و داد «الله، الله» داشت. یک وقت شیطان بر او ظاهر شد و او را وسوسه کرد و کاری کرد که این مرد برای همیشه خاموش شد
به او گفت: ای مرد! این همه که تو «الله، الله» میگویی و سحرها با این سوز و درد خدا را میخوانی، آخر یک دفعه هم شد که تو لبیک بشنوی؟ تو اگر به در هر خانهای رفته بودی و این همه فریاد کرده بودی، لااقل یک دفعه در جواب تو لبیک میگفتند
این مرد به نظرش آمد که این حرف، منطقی است. دهانش بسته شد و دیگر «الله، الله» نگفت. در عالم رؤیا هاتفی به او گفت: چرا مناجات خدا را ترک کردی؟ گفت: من میبینم این همه که دارم مناجات میکنم و با این همه درد و سوزی که دارم یک بار هم نشد در جواب، به من لبیک گفته شود.
هاتف به او گفت: ولی من مأمورم از طرف خدا جواب را به تو بگویم:
آن الله تو لبیک ماست
🔹 چرا علی علیه السلام در دعای کمیل میفرماید: «اللهُمَّ اغْفِرْ لِی الذُّنوبَ الَّتی تَحْبِسُ الدُّعاء»؟
دعا برای انسان، هم مطلوب است و هم وسیله، دعا همیشه برای استجابت نیست؛ اگر استجابت هم نشود، استجابت شده است. دعا خودش مطلوب است.
📗 استاد مطهری، انسان کامل، ص68
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📕📕📕
شیخ به چشمهای طلبهٔ جوان خیره شد. آنگاه اشاره کرد و او را به جلو خواند.طلبهٔ جوان عبایش را جمع کرد و آرام خود را به شیخ رسانید و زانو زد .چیزی در گوش طلبه گفت و دستی به شانهٔ اوزد .خون زیر پوست صورت طلبه دوید و چهره اش سرخ شد .آرام برخاست و پشت اولین ستون در جانب راست منبر نشست؛خود را در عبا پیچید و تا آخر درس صدایی از او شنیده نشد.
درس به پایان رسید و شیخ اعظم برخاست و راهی خانه شد.
میرزای شیرازی و میرزا حبیب رشتی با تعجب به احوال به هم ریختهٔ طلبهٔ پر سر و صدا نگاه میکردند .ماندند تا راز این گفتگوی در گوشی شیخ با طلبهٔ جوان را دریابند. طلبهٔ جوان سر به زیر و فرو رفته در خود از جا برخاست. از مدرس خارج شد و از کنار دیوار کوچه راهی شد. میرزا حبیب رشتی گوشهٔ عبای اورا آرام کشید .
_ جوان بایست!به ما می گویی شیخ در گوش تو چه گفت ؟
جوان به سید و میرزای شیرازی نگاه کرد. خواست طفره برود ولی میرزا برای او سمت استادی داشت و نتوانست از نگاه پرسشگر او فرار کند .
_من مدتی بود درس شیخ اعظم را شرکت میکردم؛ ولی از سنگینی مباحث به ستوه آمده بودم. انگار هیچ نمی فهمیدم. کم کم داشتم از ادامهٔ تحصیل در نجف منصرف می شدم. روز گذشته به حرم امیرالمؤمنین رفتم. توسل کردم و گریستم که مولا عنایتی کنند.
طلبه به گریه افتاد و با گوشهٔ عبا صورتش را پنهان کرد. میرزای شیرازی نزدیک تر شد و شانههای طلبه را فشرد.
_ آرام باش و باقی ماجرا را بگو.
_ دیشب وضو گرفتم. قرآن خواندم و به بستر رفتم .در عالم رویا حضرت امیرالمؤمنین را دیدم که من را مورد لطف قرار دادند و در گوشم «بسم اللّه الرحمن الرحیم »خواندند. من از حرارت و شعف صدای مولا ،از خواب پریدم و احساس کردم سینه ام از علم سنگینی میکند. امروز در درس شیخ گویی همهٔ مباحث را از پیش می دانستم و حتی اشکالات وارد بر آن ها را از بر بودم .
_شیخ چه گفت که این چنین در خود فرو رفتی و ساکت شدی؟
طلبهٔ جوان سرش را پایین انداخت .بغض آلود و شرم سار گفت :
«شیخ فرمود: جوان! آن که دیشب در گوش تو «بسم اللّه »گفت تا «و لاالضالّین »را در گوش من خوانده!»
طلبه بار دیگر گریست. عبا را روی سرش انداخت و راه افتاد. میرزای شیرازی و میرزا حبیب رشتی یکّه خوردند و اشک آلود برجا ماندند.
📕نخل و نارنج
✍وحید یامین پور
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌿 عجب امانی است #استغفار!
✨عجب امانی است استغفار! امان خداست. ان شاء الله خدا استغفار به شما مرحمت کند.
✨یادتان بماند که اگر توانستید در شبانه روز هفتاد مرتبه استغفار سر جانماز را هیچوقت ترک نکنید. این امان خداست. یعنی در امان خدا هستی...
✨اگر در هر شبانه روز یک دفعه این کار را بکنی، برای خودت دیوار چدنی گذاشته ای.
🍃استغفرالله ربی و اتوب و الیه🍃
🔆حاج محمداسماعیل دولابی
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 او باور نکرد و مرا رحیم خواند
زنی زیبا که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است. زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.
با تعجب از خدا میپرسد : بارالها، چگونه کودکی دارد اوکه بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی می رسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت ، او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
اين نوشته رو خيلي دوست دارم
ميان آرزوي تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکي نگران وعده بعدي غذايش نيست، زيرا به مهرباني مادرش ايمان دارد.
ايکاش ايماني از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
رحمت خدا ممکن است کمی تاخیر داشته باشد اما حتمی است.
➥
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
♨️دعای امام صادق علیهالسلام در حق زنی که قاتلین حضرت زهرا سلام الله علیها را لعنت کرد...
🔸بشار مکاری میگوید:
در کوفه خدمت امام صادق علیه السلام مشرف شدم.
حضرت مشغول خوردن خرما بودند. فرمودند:
«بشار! بنشین با ما خرما بخور!»
عرض کردم:فدایت شوم! در راه که میآمدم منظره ای دیدم که سخت دلم را به درد آورد و نمی توانم از ناراحتی چیزی بخورم!
🔸فرمودند: « در راه چه مشاهده کردی؟»
- من از راه میآمدم که دیدم که یکی از مأمورین، زنی را میزند و او را به سوی زندان میبرد. هر قدر استغاثه نمود، کسی به فریادش نرسید!
فرمودند:« مگر آن زن چه کرده بود؟»
- مردم میگفتند: وقتی آن زن پایش لغزید و به زمین خورد، در آن حال، گفت: لعن الله ظالمیک یا فاطمة.[۱]
🔸امام علیه السلام به محض شنیدن این قضیه شروع به گریه کردند، طوری که دستمال و محاسن مبارک و سینه ی شریفشان تر شد.
فرمودند:« بشار! برخیز برویم مسجد سهله برای نجات آن زن دعا کنیم.»
کسی را نیز فرستادند، تا از دربار سلطان خبری از آن زن بیاورد.
🔸وارد مسجد سهله شدیم و دو رکعت نماز خواندیم. حضرت برای خلاصی آن زن دعا کردند و به سجده رفتند، سر از سجده برداشتند، فرمودند:
«حرکت کن برویم! او را آزاد کردند!»
🔸از مسجد خارج شدیم، مرد فرستاده شده از دربار سلطان برگشت و در بین راه به حضرت عرض کرد:
-رفتم به دربار دیدم زن را از حبس خارج نموده آوردند پیش حاکم وی از زن پرسید:
- چه کردی که تو را مامور دستگیر کرد؟
زن ماجرا را تعریف کرد.
حاکم دویست درهم به آن زن داد، ولی او قبول نکرد، حاکم گفت:
ما را حلال کن، این دراهم را بردار!
آن زن دراهم را برنداشت، ولی آزاد شد.
امام صادق علیه السلام فرمودند:
« بشار! این هفت دینار را به او بدهید زیرا سخت به این پول نیاز دارد. سلام مرا نیز به وی برسانید. »
🔸وقتی که هفت دینار را به زن دادم و سلام امام علیه السلام را به او رساندم، آن زن از خوشحالی افتاد و غش کرد. به هوش که آمد گفت:
- آیا امام به من سلام رساند؟
- بلی!
و سه مرتبه این سؤال و جواب تکرار شد.
آن گاه زن درخواست نمود سلامش را به امام صادق علیه السلام برسانم و بگویم که او کنیزایشان است و محتاج دعای حضرت.
🔸پس از برگشت، ماجرا را به عرض امام صادق علیه السلام رساندم، آن حضرت به سخنان ما گوش داده و در حالی که میگریستند برایش دعا کردند.
📚[۱]: خدا ستمکاران تو را لعنت کند ای فاطمه!
بحار، ج ۱۰۰، ص ۴۴۱
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستانڪ
🌟راننده در دل شب برفیراه راگم کرد،
و بعد از مدتی ناگهان موتورش خاموش شد...
همان جا شروع کرد به شکایت از خدا
که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که
به کمک من نمیرسی؟و از همین
قبیل شکایات...
🌟چون خسته بود,خوابش برد
و وقتی صبحاز خواب بلند شد,
از شکایت های دیشب اش شرمنده شد,
چون موتورش دقیقآ نزدیک یگ پرتگاه
خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی
دیگر میرفت امکان سقوط اش بود!!!
✨✨👈به "خداوند کریم و رحیم" اعتماد داشته
باشیم.اگر خداوند دری🚪را می بندد.
دست از کوبیدنش بردارید.
✨✨هر چه در پشت آن بود قسمت شما نبود.
به این بیندیشید که او ان در را بست
چون می دانست ارزش شما بیشتر از
ان است!!!
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#یک_داستان_یک_پند
✍چندین دهۀ قبل در عروسیها مانند امروزه ارکستر و خواننده نبود. در آذربایجان برخی مطربان بودند که سازی بر گردن میآویختند و میزدند و خودشان هم میخواندند که به آنها در زبان محلی عاشق میگفتند.
یکی از این عاشقها، فردی به نام عاشق قادر بود که در کنار او جوانی به نام محمد هم تنبک مینواخت. مجلس که تمام میشد عاشق قادر با محمد از مجلس خارج میشدند.
روزی عاشق قادر به محمد گفت: چند درصد از مبالغ برداشتی را به تو بدهم؟! محمد جوان جملهای گفت و برای همیشه در دل عاشق قادر رفت. او گفت: استاد من که باشم و چه کرده باشم که سهمی از دسترنج تو در تلاش تو بر خود معین کنم؟! همه کاره مجلس تویی و همه برای ساز و صدای توست که تو را دعوت میکنند. مرا تنبکی بر دست است که اگر نزنم هم چیزی از مجلس تو کم نمیکند. اگر من هم تنبک نزنم کسی هست که نیاز شد، سطلی به دست گیرد و با چنگ به آن زند و صدایی در آوَرد....
این داستان بر آن ذکر کردم که حقتعالی میفرماید: "وَلَا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ" بر کار خیری که میکنی هرگز منت بر من و خلایق من مگذار و آن را زیاد نبین.
به عبارت بهتر ای انسان! اگر کار خیری به تو عنایت شد بدان از جانب من بود برای بخشش گناهانات و تقربات به من؛ بدان مرا کار ناقصی در خلقتام نبود که تو را نیازمند تکمیل آن خلق کرده و آن کار به تو سپرده باشم.
همانا داستان محمد، داستانِ تواضع و خشوع در برابر خداوند است که مرتبهای عظیم بر بنده نزد خالق میبخشد.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🚨 آیتاللهالعظمی مرعشی نجفی میفرمودند:
💠 محضر میرزا جواد آقای ملکی تبریزی اعلی الله مقامه الشّریف بودم، کسی آمد و به ایشان گفت: آقا! من به نسخهای که برای شب خیزی به من دادید، مو به مو عمل کردم امّا موفّق نمیشوم. آیه آخر سوره کهف را خواندهام، دعایی را که دادهاید، خواندهام، صدقه هم فرمودید دادم، همه کار کردم امّا موفق نشدم.
آقا فرمودند:
گوشَت را جلو بیاور تا چیزی در گوشَت بگویم. چیزی به او گفتند که دیدیم سرخ شد و عقب نشست. بعد فرمودند: این را انجام بده، درست میشود!
آیتالله العظمی مرعشی نجفی فرمودند: بعدها که آن شخص پیش من آمد، خودش برایم گفت: آن روز آقا فرمودند:
تو چند روز است که در منزل بد اخلاقی میکنی و با همسر و بچّه هایت قهری، با این حال میخواهی خدای متعال باز توفیق شب خیزی به تو بدهد؟!
هیهات! این ها که هیچ، اگر خضرِ نبی هم تعلیمی به تو بدهد، توفیقِ شب خیزی نخواهی داشت!
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✅اندازه تلاشت توقع داشته باش
✍پادشاهی در حال قدم زدن در باغش بود. باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت گفت:پادشاه! فرق من با وزیرت چیست که من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم، ولی او در ناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد؟شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هردو آمدند.پادشاه گفت: در گوشه باغ گربهای زایمان کرده، بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده! هر دو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خود را اعلام کردند.
ابتدا باغبان گفت: پادشاها! من آن گربهها را دیدم؛ سه بچهگربه زیبا بهدنیا آورده است. سپس نوبت به وزیر رسید. وی برگهای باز کرد و از روی نوشتههایش شروع به خواندن کرد:پادشاها! من به دستور شما به ضلع جنوبغربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم. او سه بچه بهدنیا آورده که دو تای آنها نر و یکی ماده است. نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچهگربه ماده، خاکستریرنگ است.
حدودا یکماهه هستند. من بهصورت مخفی مادر را زیرنظر گرفتم و متوجه شدم آشپز هر روز اضافهغذاها را به مادر گربهها میدهد و اینگونه بچهگربهها از شیر مادرشان تغذیه میکنند. همچنین چشم چپ بچهگربه ماده عفونت کرده که ممکن است برایش مشکلساز شود! شاه رو به باغبان کرد و گفت: این است که تو باغبان شدهای و ایشان وزیر.گاهی اوقات ما سزاوار خیلی از جایگاهها نیستیم و فقط توهم برتر بودن داریم.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
♡••
چـونجـٰانودلَـمخـونشُـددردَردِفـرآقِتُـو
بَـربو؎وِصـٰالِتُـودلبَـرسَـرِجـٰانتـٰاڪِۍ..!؟
#امام_زمان عج