7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅شفا گرفتن چشمان آیتالله العظمی بروجردی
🔰#استاد_انصاریان
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
💫💫ولايت
☀️بعد از فوت مقدس اردبيلى (رض) يكى از مجتهدين تعريف مى كند كه ايشان را در خواب ديدم كه با قيافه بسيار زيبا و آراسته و لباسهاى پاكيزه و گران قيمت از حرم امام على (عليه السلام) بيرون آمد از آن مرحوم پرسيدم : چه عملى شما را به اين مرتبه رسانيد؟
☀️ايشان فرمودند: بازار عمل را كساد ديدم (يعنى عملى كه به درجه قبولى برسد خيلى كم است) و ما را نفعى نبخشيد مگر ولايت صاحب اين قبر و محبت او.
هر چه خواهى كن ولكن آن مكن
نيست در عالم زهجران تلخ تر
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✍طاووس یمانی می گوید:
کنار کعبه رفتم مردی را دیدم زیر ناودان خانه خدا نماز می خواند و دعا می کند و اشک می ریزد. نزد او رفتم، دیدم امام سجاد علیه السلام است، گفتم:
یابن رسول الله! شما را در چنین حال می بینم با اینکه دارای سه امتیاز مهم هستی که هر کدام از آنها مایه امید و نجات است:
1. فرزند پیامبر هستی.
2. شفاعت جدت شامل حال شما است.
3. مشمول رحمت الهی می باشی.
حضرت فرمود:
اما فرزند پیامبر بودنم امیدوار کننده نیست. زیرا خداوند می فرماید:
فَإِذَا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلَا أَنسَابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَلَا يَتَسَاءَلُونَ
ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺻﻮﺭ ﺩﻣﻴﺪﻩ ﺷﻮﺩ ، ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻧﻪ ﻣﻴﺎﻧﺸﺎﻥ ﺧﻮﻳﺸﺎﻭﻧﺪﻱ ﻭ ﻧﺴﺒﻲ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﻣﻰ ﭘﺮﺳﻨﺪ ;(١٠١مومنون)
شفاعت جدم نیز مایه امید نمی باشد زیرا خداوند می فرمایید: وَلَا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضَىٰ
ﻭ ﺟﺰ ﺑﺮﺍﻱ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﭙﺴﻨﺪﺩ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻨﺪ.(٨٢انبیاء)
پیامبر شفاعت نمی کند مگر اشخاص نیک را بنابراین شفاعت مرا از خوف خدا ایمن نمی کند
و اما در مورد رحمت پروردگار قرآن می فرماید:
إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِّنَ الْمُحْسِنِينَ (٦٥ اعراف)
رحمت خدا شامل حال نیکوکاران است، من نمی دانم از نیکوکارانم، یا نه.(منظور مقام عالی عصمت است)
نتیجه اینکه باید امیدوار بود اما در کنار ایمان و عمل صالح.
📗القرآن یواکب الدهر ج 2 ص 18
گناه شناسی،قرائتی ص161
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
💠ارتباط و نجات حتمى
روزى از روزها حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام مشغول نماز بود؛ و فرزندش محمد باقر سلام اللّه عليه - كه كودكى خردسال بود - كنار چاهى كه در وسط منزلشان قرار داشت ، ايستاده بود و چون مادرش خواست او را بگيرد، ناگهان كودك به داخل چاه افتاد.
مادر فريادزنان ، بر سر و سينه خود مى زد و براى نجات فرزندش كمك مى طلبيد، و مى گفت : ياابن رسول اللّه ! شتاب نما و به فريادم برس كه فرزندت در چاه افتاد، بچّه ات غرق شد و... .
امام سجّاد عليه السّلام با اين كه داد و فرياد همسر خود را مى شنيد، امّا دركمال آرامش و متانت به نماز خود ادامه داد؛ و لحظه اى ارتباط خود را با پروردگار متعال و معبود بى همتاى خويش قطع و بلكه سست نكرد.
همسر آن حضرت ، چون چنين حالتى را از شوهر خود ملاحظه كرد، با حالت افسردگى و اندوه گفت :
شما اهل بيت رسول اللّه چنين هستيد! و نسبت به مسائل دنيا و متعلّفات آن بى اعتنا مى باشيد.
پس از آن كه حضرت با كمال اعتماد و اطمينان خاطر، نماز خود را به پايان رسانيد، بلند شد و به سمت چاه حركت كرد و چون كنار چاه آمد، لب چاه نشست و دست خود را داخل آن برد و فرزند خود، محمد باقر عليه السّلام را گرفت و بيرون آورد.
هنگامى كه مادر چشمش به فرزند خود افتاد كه مى خندد و لباس هايش خشك مى باشد؛ آرام شد و آن گاه امام سجّاد عليه السّلام به او فرمود: اى زن ضعيف و سست ايمان ! بيا فرزندت را بگير.
زن به جهت سلامتى بچّه اش ، خوشحال ولى از طرفى ، به جهت سخن شوهرش غمگين و گريان شد.
امام سجّاد عليه السّلام فرمود: من تمام توجّه و فكرم در نماز به خداوند متعال بود؛ و خداى مهربان بچّه ات را حفظ كرد و از خطر نجات داد
📚جامع الا حاديث الشّيعة : ج 5، ص 42، ح 50، بحارالا نوار: ج 81، ص 245، ح 36
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
عاقبت بوکسور خیابانی در بینالحرمین چه شد؟
🔹به صغیر و کبیر رحم نمیکردم. زورگیر بودم، بوکسور خیابانی، بزن بهادر. مردم آزاری برایم عادی شده بود. دعوای دستهجمعی هم که دیگر جزو روتینهای زندگیام شده بود. هر روز شکایت و شکایتکشی. پدر و مادرم، برادرهایم عاصی شده بودند. چندبار زندان افتادم و در زندان هم دستبردار نبودم.
🔹اما یک شب که دعوای بدی راه انداخته بودم و مادرم از دیدن اوضاعم غش کرده بود غرورم شکست و آوارۀ کوچهها شدم. در آن دعوا حسابی کتک خورده بودم. در کوچهها پرسه میزدم تا جلوی یک خانه که در آن هیئت گرفته بودند پاهایم سست شد. آن شب آغاز سربهراه شدنم بود...
خاطرات فیروز نظامی که الان هیئتدار امام حسین شده را اینجا بخوانید
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
حکایت خواندنی
آقایی نقل میکرد، یکی از دوستانم مدتی سردرد عجیبی گرفت و مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود.
دکتر برای او آزمایشهایی نوشت.
بعد از تحمل استرس طولانی و صرف هزینه زیاد برای گرفتن نتیجه آزمایش به بیمارستان رفتیم؛
چشمان و قلبش میلرزید.
متصدی آزمایشگاه جواب آزمایش را به ما داد و خودش به ما گفت: شکر خدا چیزی نیست.
دوستم از خوشحالی از جا پرید؛ انگار تازه متولد شده؛ رفت بسته شکلاتی خرید و با شادی در بیمارستان پخش کرد.
متصدی آزمایشگاه به من هم کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو! چیزی نیست شکر خدا تو هم سالم هستی!!!
از این کار او تعجب کردم!
متصدی که مرد عارفی بود گفت: دیدی دوستت الان که فهمید سالم است، چقدر خوشحال شد و اصلا به خاطر هزینهها و وقتی که برای این موضوع گذاشته ناراحت نشد.
پس من و تو هم قدر سلامتیمان را بدانیم و با صرف هزینهای کم در راه خدا، با زبان و در عمل شکرگزار باشیم که شکر نعمت باعث دوام و ازدیاد نعمت است.
--------------------------
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان هایی از پیاده روی اربعین۳۹
ماجرای دختر بچهای که به زوار سیدالشهدا در مسیر پیاده روی شیر تعارف میکرد
خانوادهای که خودشان روزه گرفتند، تا غذایشان را به زوار سیدالشهدا در مسیر پیاده روی بدهند...
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
🔖 امامزمانےام³¹³⇩⇩
🔖 @Emamezamani
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 وظیفهٔ من بود نگذارم حرمت ناموس شیعه از بین برود
✍ وارد خیابان شد و به سمت حرم راه افتاد. مدتی از تصویب قانون منع حجاب گذشته بود، اما این قانون در قم مثل دیگر شهرها سفتوسخت اجرا نمیشد. کسی جرئت نداشت از سر ناموس مراجع چادر بکشد.
چادرش را محکم گرفته بود و کمک میخواست. شهاب به آن طرف خیابان دوید. قد بلند و جثهٔ قوی پاسبان هر کسی را میترساند. زیر لب گفت: «یا ابا الغيث اغثني.» دستش را دراز کرد و محکم به صورت پاسبان کوبید. پاسبان بیآنکه حرفی بزند، از معرکه بیرون رفت. زن اشک چشمهایش را با گوشۀ چادرش پاک کرد. دستش را به دیوار گرفت و بلند شد. «مادرت فاطمهٔ زهرا اجرت بدهد، آقا.»
🔺 در شبستان روبهروی ایوان آینۀ صحن مطهر شرح لمعه میگفت. پیش از آغاز درس، آنچه باعث دیر رسیدنش به درس شده بود را برای شاگردانش گفت و عذرخواهی کرد. طلاب نگران شهاب شدند. یکی از طلبهها گفت: «آقا، مدتی خودتان را پنهان کنید.» شهاب با لبخند گفت: توکل به خدا. من وظیفهام را انجام دادم. وظیفهٔ من بود نگذارم حرمت ناموس شیعه از بین برود. بقیهاش با خداست.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
⚜حکایتهای پندآموز⚜
🏴پیاده روی اربعین🏴
✍یکی از دوستان یک خاطره از اقوامشون که عراقی هستند تعریف میکرد که خیلی قشنگ بود
میگفت:
در زمان صدام حسین ملعون زیارت اربعین ممنوع بوده نمیذاشتن این مراسم برقرار بشه و دستگیر میکردن و شکنجه میدادن و میکشتند
👈🏼اونها که ساکن بصره بودن هرسال برای پیاده روی اربعین با دوستانشون که جمعا پنج نفر میشدن برای اینکه از این سربازها و موانع امنیتی نیروهای نظامی به یه بهونه ای رد بشن،
⚙ موتور یه ماشین رو دست کاری و خراب میکردن و از بصره تا کربلا چهار نفری ماشین رو هول میدادن
👈🏼یکی پشت فرمون و به نوبت جاشون رو عوض میکردند و تو همون ماشین خراب استراحت میکردن تا برسن به شهر کربلا ..
✨اسلام علی الحسین و علی اصحاب الحسین ✨
📚مجموعه حکایات و نغمه های حسینی
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
👹پاسخ جنّ بزرگ، به سؤالات سلیمان
💠حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ از پیامبرانی بود که خداوند او را بر جنّ و انس و… مسلّط نموده بود. روزی چند نفر از اصحاب خود را همراه یکی از جنّهای بزرگ و گردنکش فرستاد، تا چند ساعتی به میان مردم بروند و گردش کنند و سپس بازگردند و به اصحاب فرمود: در این سیر و سیاحت هر چه را از آن جنّ شنیدید به خاطر بسپارید و وقتی نزد من آمدید برای من بیان کنید.
آنها همراه آن جنّ سرکش حرکت کردند تا به بازار رسیدند و امور زیر را از آن جنّ دیدند:
1. دیدند آن جنّ به آسمان نگاه کرد و سپس به مردم نگریست و سرش را تکان داد.
2. از آن جا عبور نمودند تا به خانهای رسیدند، شخصی از دنیا رفته و بستگان او گریه میکنند. آن جنّ وقتی که آن منظره را دید خندید.
3. از آن جا عبور نمودند و افرادی را دیدند که سیر را با پیمانه میفروشند، ولی فلفل را با وزن (و سنجش دقیق ترازو) میفروشند. آن جنّ با دیدن آن منظره خندید.
4. از آن جا عبور نمودند و به گروهی رسیدند. دیدند آنها ذکر خدا میگویند و به یاد خدا به سر میبرند، ولی گروه دیگری در کنار آنها هستند و به امور بیهوده و باطل سرگرم میباشند. آن جنّ سرش را تکان داد و لبخند زد.
یاران سلیمان ـ علیه السلام ـ ، از این سیر و عبور بازگشتند و جریان را (در چهار مورد فوق به سلیمان ـ علیه السلام ـ گزارش دادند.
سلیمان ـ علیه السلام ـ آن جنّ را احضار کرد و از او از چهار موضوع مذکور پرسید:
1. وقتی که به بازار رسیدی، چرا سرت را به آسمان بلند نمودی. و سپس به زمین و مردم نگاه کردی و سرت را تکان دادی؟
جنّ گفت: فرشتگان را بالای سر مردم دیدم که اعمال آنها را با شتاب مینوشتند. تعجّب کردم که آنها این گونه با شتاب مینویسند ولی انسانها آن گونه با شتاب سرگرم (امور مادی خود) هستند.
2. وقتی که به خانهای وارد شدی، شخصی مرده بود و حاضران گریه میکردند، چرا خندیدی؟
جنّ گفت: خندهام از این رو بود که آن شخص مرده، به بهشت رفت، ولی حاضران (به جای خوشحالی) گریه میکردند.
3. چرا وقتی که دیدی سیر را با پیمانه، و فلفل را با وزن میفروشند خندیدی؟
جنّ گفت: ازاین رو که دیدم سیر را با آن همه ارزش، که کیمیای درمان است با پیمانه میفروشند، ولی فلفل را که مایه بیماری است با وزن دقیق به فروش میرسانند! از این رو از روی تعجّب خندیدم.
4. چرا در مورد آن دو گروه که یکی در یاد خدا و دیگری سرگرم لهو و امور بیهوده بودند، سر تکان دادی و خندیدی؟
جنّ گفت: زیرا تعجب کردم که دو گروه، هر دو انسانند، ولی گروه اول بیدار در یاد خدایند، اما گروه دوم غافل و سرگرم در بیهودگی هستند.
📚اقتباس از بحار، ج 14، ص 79.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستان
حکایت پندآموز 3 سوال
سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی و گرنه عزل میشوی.
سوال اول: خدا چه میخورد؟
سوال دوم: خدا چه می پوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار میکند؟
وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود. غلامی فهمیده و زیرک داشت. وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم. اینکه: خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟
غلام گفت؛ هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا...! اما خدا چه میخورد؟ خدا غم بنده هایش رامیخورد.
اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد. گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سلامامامزمانم
ای یار سفر کرده اگر که ز تو دوریم
حس میکنم انگار که نزدیک ظهوریم
ای نور که کعبه شده دل تنگ اذانت
مردان جهادند همه منتظرانت...
ای بودم از نبودِ تو نابود می شوم
می سوزم از فراقِ تو و دود می شوم
آقا بیا و با دَمِ عیساییت ببین
نابودم و زِ بودِ تو موجود می شوم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_