کرامات آیت الله شیخ علی اکبر الهیان(ره)
🔻استاد هیچ کاری را بدون استخاره اقدام نمی کرد و حتی اگر به مهمانی دعوت می شد و غذاهای متنوع تهیه دیده بودند، استاد با استخاره فقط از یک نوع خورشت استفاده می کرد. اگر می خواستند به مسافرت بروند استخاره می کردند. حتی اگر مریض بودند و اراتمندانش می خواستند او را به بیمارستان انتقال دهند، استخاره می کردند. همه استخاره ها با تسبیح انجام می گرفت. من با چشم خود دیدم که بعضی افراد از راه های دور مانند لاهیجان ، رشت و قزوین برای استخاره به خدمت ایشان می آمدند. روزی خدمت ایشان عرض کردم که چرا با قرآن استخاره نمی کنید تا از آیات شریفه قرآن بتوانید به صواب و ناصواب بودن نیت استخاره خواه حکم کنید؟
ایشان لبخندی زدند و فرمودند: در قزوین وقتی برای استخاره پیش من می آمدند ، من با قرآن استخاره می کردم. وقتی قرآن را باز می کردم و چشمم به آیات اولیه آن می افتاد از نیت استخاره خواه و حتی به کجا خواهید انجامید مطلع می شدم و شمه ای از آن را برایش توضیح می دادم؛ اما چیزی نگذشت که مردم شهر با خبر شدند و گروه گروه برای استخاره به در حجره ام در مدرسه جمع می شدند؛ به حدی که تمام اوقات من برای استخاره کردن تلف می شد و من فرصت کارهای خودم و یا تدریس طلاب را پیدا نمی کردم ، ناچار قرآن را بستم و گفتم بعد از این برای خودم هم با قرآن استخاره نمی کنم. این است که خود را ملزم می دانم تا با تسبیح استخاره کنم.
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌸خوش به سعادتشون
بچه شوخ طبعی بود
اهل دزفول.
تو جبهه فرمانده بود.
موشک خورده بود به خونه شون و همه شهید شده بودند.
یکی رفته بود خبر بده.
کلی در مورد شهادت و فضیلت اون سخنرانی کرده بود.
طرف هم طاقتش طاق شده بود گفته بود: " اصل حرفتو بزن. "
جواب داده بود که: " خونواده ات توی موشک بارون مجروح شده اند.
باید برگردی دزفول. "
- " خوب اول بگو! فکر کردم شهید شدن این جوری حرف می زنی! کار دارم باید بمونم. "
- " راستش زخمی نشدن، شهید شدن. "
- " پس خوش به سعادتشون! حالا دیگر اصلا برنمی گردم! نمی تونم برگردم. "✨
برهم نگشت هیچ وقت . . .
#طنزجبهه
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
⭕️ علم به وفات خود
به مناسبت سالگرد آیت الله بهجت رحمت الله علیه:
یک هفته قبل از وفات مرجعالعارفین حضرت آیت الله بهجت رضوان الله تعالی عليه دور ایشان نشسته بودند ؛
آقای بهجت فرمودند:
امسال برای من ، مشهد خانه اجاره نکنید ، من امسال حرم امام رضا نمیروم.
علی آقا ( پسر آقای بهجت ) گفت:
حاج آقا ما فرستادیم همان ساختمان سابق در کوچه باقری را اجاره کنند.
آقا فرمودند:
زنگ بزنید و بگویید برگردند ، من امسال مشهد نمیروم .
علی آقا از جا بلند شد و موضوع را به مادرش گفت ؛ مادرش گفت:
آشیخ محمد تقی چی گفتید؟
آقای بهجت فرمود:
سر و صدا نکنید ، من این هفته یکشنبه ساعت پنج بعدازظهر میمیرم ؛ عمرم دیگه تمام شده .
یک ربع مانده به ساعت پنج بیهوش شدند ؛ علی آقا ایشان را گذاشت داخل ماشین تا به دکتر ببرند ، یک لحظه آقا چشمانشان را باز کردند و آرام گفتند:
نبرید ! نبرید !
سر چهار راه بعدی که رسید ، آقا بلند شدند و دستشان را روی سینه گذاشتند و گفتند :
" السلام علیک یا صاحبالزمان "
و دقیقاً راس ساعت پنج از دنیا رفتند.
🔸 آقا این یک هفته آخر عمرشان را شبها تا صبح بیدار بودند ، یک لحظه نخوابیدند ؛ روزها که برایشان غذا می آوردند یک لقمه میخورد و میگفت:
" بسم الله و بالله و الیک اعود " خدایا به سوی تو میام
خانمشان میگفت : آقا یک حال دیگری داشتند ، قرآن میخواند و گریه میکرد و میگفت:
خدایا خیلی قرآن را دوست دارم ، روز قیامت هم برام قرآن میاری ؟ بعد فرمود برام گریه نکنید .
آقا صبح دوشنبه میآمدند حرم حضرت معصومه(س)
علی آقا میگوید:
صبح دوشنبه بعد از زیارت قبر آیات عظام ،
آقا دست من را گرفتند و گفتند:
پسرم من را اینجا دفن میکنند.
من این مطلب را جایی نقل نکردم .
صبح روز دفن ، هنگامی که جنازه را آوردیم برای دفن ، دیدم همان جایی است که پدرم آدرس داد ...
به آقای مسعودی (تولیت حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها) گفتم:
چه شد اینجا دفن کردید ؟
آقای مسعودی گفت :
هر کجا داخل حرم دنبال قبر رفتیم پیدا نشد ، فقط همین جا را پیدا کردیم
هديه به روح پاك آیت الله العظمی بهجت "قدّس سرّه" اللّهــم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهــم
آیت الله بهجت میفرماید:
تکان میخوری بگو یا صاحب الزمان
می نشینی بگو یا صاحب الزمان
برمی خیزی بگو یا صاحب الزمان
صبح که از خواب بیدار میشوی مؤدب بایست ، صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن و بگو آقا جان دستم به دامنت ،
خودت یاریم کن ، شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو السلام علیک یا صاحب الزمان بعد بخواب ، شب و روز را به یاد محبوب سر کن.
اگر اینطور شدی شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی نداره ، دیگر
نمیتوانی گناه کنی ، دیگر تمام وقت بیمه امام زمان هستی.
وخود آقا امیرالمؤمنین علیه السلام فرموده است که ؛ در حیرت دوران غیبت فقط کسانی بر دین خود ثابت می مانند که با روح یقین مباشر و با مولا و صاحب خود مأنوس باشند.
#مرگ_انتقال
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
مردی درحالیکه به قصرها و خانههای زیبا مینگریست به دوستش گفت:
«وقتی این همه اموال را تقسیم میکردند ما کجا بودیم.»
دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت:
«وقتی این بیماریها را تقسیم میکردند ما کجا بودیم..!»
انسان زمانی که پیر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی و ...
همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشتهها بوده ..!
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️ زادمردِ بی نیاز
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
شخصی به یکی از خلفا مراجعه و درخواست کرد تا در بارگاه او به کاری گمارده شود.
خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟
او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام.
خلیفه گفت: از به کار گماردن کسی که قرآن خواندن نیاموخته، معذوریم.
مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه خود، به آموختن قرآن پرداخت. مدتی گذشت تا این که از برکت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید که دیگر نه در دل آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.
پس از چندی، خلیفه او را دید و پرسید: چه شده که دیگر سراغی از ما نمی گیری؟
آن آزاد مرد پاسخ داد: چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم که از خلق و از عمل بی نیاز گشتم. خلیفه پرسید: کدام آیه تو را این گونه بی نیاز کرد؟ مرد پاسخ داد: (من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب).
هر که از خدا بترسد ، برای او راهی برای بيرون شدن قرار خواهد داد ، و از جايی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد
به نقل از: مجله موعود جوان، سال چهارم، شماره26
═.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🤍✨السلام علیک یا اباصالح مهدی
💚✨ جمعه یعنی روی مه سیمای تو
🤍✨حس خوب عاشقی هم پای تو
💚✨ جمعه ها دل را هوایی می کند
🤍✨ یاد ناز چشمت و آوای تو
💚✨روز جمعه بر نمیخیزم به جز
🤍✨ از برای خنده ی لب های تو
💚✨ چشم از این دنیا ببندم تا دمی
🤍✨ هم نفس با من شود رویای تو
💚✨ جمعه یعنی دل ز دنیا شستن و
🤍✨جان گرفتن در رخ زیبای تو
💚✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
🤍✨روزتون مهدوی
#جمعه
#امام_زمان
ما را در آورده از پا، این درد چشمْ انتظاری
تا کی جدایی و دوری؟ تا کی دل و بی قراری
این خانهها بی حضورت، زندان زجر و شکنجهست
شوقی به خواندن ندارد، در این قفسها، قناری
💔 #جمعه_های_دلتنگی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#اینجا_نفسکشیدن_هم_ممنوع! #پر....
🌷همینکه داخل رفتیم، عراقیها آمدند سطلهای آب را بر زمین ریختند و درها را بستند. موقع شام گفتند: «بیایید غذا را بگیرید.» آنها این نقشه را ریخته بودند که به بهانهی غذا گرفتن بچهها را بیرون ببرند و آنها نرفتند. گفتیم: «ما غذا نمیخواهیم و اعتصاب از همینجا شروع شد.» روز اول بدون آب و غذا گذشت، روز دوم مقدار آبی که در دبههای یک کیلویی پنهان کرده بودیم را میان خودمان تقسیم کردیم و به هر نفر یک قاشق آب داده شد. روز سوم چند نفر بیهوش شدند که آنها را به بیمارستان منتقل کردند و به آنها سرم وصل کردند، عزیزان همینکه به هوش آمدند و فهمیدند، سرمها را از دستهایشان کشیدند و به طرف زندان آمدند. آنها در بین راه زمین خوردند. اوضاع داشت خیلی وخیم میشد حرارت زیاد و گرمای سوزان منطقهی کویری رمادیه طاقتها را به پایان رسانیده بود و دیگر....
🌷و دیگر کسی حرفی برای گفتن نداشت و با حالت افتاده به ائمه اطهار توسل میکردیم و از خداوند نصرت رزمندگان را طلب میکردیم. در همین حال فرمانده عراقی داخل اردوگاه آمد و همه را در داخل حیاط اردوگاه جمع کرد و گفت: «من به شما قول میدهم که دیگر سربازان شما را اذیت نکنند، بیایید آب بخورید.» بچهها قبول نکردند و گفتند: «ما مسائل اساسیتری داریم.» فرمانده درحالیکه تعجب کرده بود گفت: «شما پس از سه روز آب و نان نخوردن غیر از این دو چه میخواهید؟» چندین بار حرف خود را تکرار کرد و گفت: «مگر شما بشر نیستید؟ چه میخواهید؟» و درحالیکه سخن میگفت بدنش از استقامت و پایداری بچهها میلرزید. گفت: «اگر آب نخورید شما را میکشیم.» ناگهان یکی از بسیجیهای ۱۵ ساله بلند شد دکمهی پیراهنش را باز کرد و گفت:....
🌷و گفت: «شما ما را از چیزی میترسانید که آرزوی دیرینه ما است. اگر راست میگویید ما برای کشته شدن آمادهایم.» فرمانده اردوگاه وقتی دید با تهدید مشکلی حل نمیشود لحن سخن را به آرامی تغییر داد و گفت: «شما هر چه میخواهید ما برایتان فراهم میسازیم درخواست شما چیست؟» تعدادی گفتند: «آزادی نماز جماعت، خواندن دعا و برگزاری مراسم مذهبی.» فرماندهی اردوگاه خود را در مقابل عزم استوار رادمردانی که آوازهی آنها را از مافوقهایش در جبهههای جنگ شنیده بود و خلاصه درحالیکه برایش خیلی سخت بود به ناچار با خواستههای عزیزان اسیر و جواب مثبت دادن از اردوگاه خارج شد. سرانجام اسرا بعد از سه روز نخوردن آب و غذا در بند و بیرون، یکدیگر را در آغوش گرفتند و پیروزی را به یکدیگر تبریک گفتند و قبل از نماز ظهر به شکرانه دست یافتن به نعمت عظیم نماز جماعت و دعا، نماز شکر برگزار شد.
#راوی: آزاده سرافراز یحیی کمالیپور
منبع: خبرگزاری دانشجو
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 ﺩﻟﺪﺍﺭﻯ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﺼﺮ (ﻋﺞ) ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺑﻦ ﻣﺤﻤﺪ ﻧﻴﺸﺎﺑﻮﺭﻯ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺣﺎﻛﻢ ﺳﺘﻤﮕﺮ ﻧﻴﺸﺎﺑﻮﺭ، ﺑﻪ ﻧﺎﻡ (ﻋﻤﺮ ﻭﺑﻦ ﻋﻮﻑ) ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻣﺮﺍ (ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﺩﻭﺳﺘﻰ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺭﺳﺎﻟﺖ ﻭ ﺗﺸﻴﻊ) ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻛﻨﺪ، ﻫﺮﺍﺳﺎﻥ ﺷﺪﻡ، ﺑﺎ ﺑﺴﺘﮕﺎﻧﻢ ﻭﺩﺍﻉ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺎﻣﺮﻩ، ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ﻋﺴﻜﺮﻯ (ﻉ) ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ، ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻗﺼﺪ ﻓﺮﺍﺭ ﻭ ﻣﺨﻔﻰ ﻛﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ، ﺷﺮﻓﻴﺎﺏ ﺷﺪﻡ، ﺩﻳﺪﻡ ﭘﺴﺮﻯ ﻛﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺷﺐ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﻣﻰ ﺩﺭﺧﺸﻴﺪ، ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﺟﻤﺎﻟﺶ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺣﻴﺮﺍﻥ ﻭ ﺷﻴﻔﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﻛﻪ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺑﻮﺩ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﻢ، ﺁﻥ ﻛﻮﺩﻙ ﻧﻮﺭﺍﻧﻰ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: (ﺍﻯ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ! ﻓﺮﺍﺭ ﻧﻜﻦ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺷﺮ ﺁﻥ ﺣﺎﻛﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺗﻮ، ﺩﻓﻊ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ).
ﺣﻴﺮﺕ ﻣﻦ ﺯﻳﺎﺩﺗﺮ ﺷﺪ، ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ﻋﺴﻜﺮﻯ (ﻉ) ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ: (ﺍﻳﻦ ﺁﻗﺎﺯﺍﺩﻩ ﻛﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻦ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩ؟ ) ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻫﻮ ﺍﺑﻨﻰ ﻭ ﺧﻠﻴﻔﺘﻰ ﻣﻦ ﺑﻌﺪﻯ: (ﺍﻳﻦ ﻛﻮﺩﻙ ﭘﺴﺮﻡ، ﻭ ﺟﺎﻧﺸﻴﻦ ﻣﻦ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﻰ ﺑﺎﺷﺪ).
ﻫﻤﺎﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﺷﺮ (ﻋﻤﺮﻭ) ﺣﻔﻆ ﻛﺮﺩ، ﺯﻳﺮﺍ ﻣﻌﺘﻤﺪ ﻋﺒﺎﺳﻰ، ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ (ﻋﻤﺮﻭ ﺑﻦ ﻋﻮﻑ) ﺭﺍ ﺑﻜﺸﺪ.
ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺍﻟﺮﺟﻌﻪ ﻓﻀﻞ ﺑﻦ ﺷﺎﺫﺍﻥ، ﻣﻄﺎﺑﻖ ﻧﻘﻞ ﺍﺛﺒﺎﻩ ﺍﻟﻬﺪﺍﻩ، ﺝ 7، ﺹ 356.
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔅#پندانه
✍️ کسب معرفت از کودکی و نوجوانی
🔹پسری از پدر پرسید:
چرا گلابی را شاهمیوه گویند؟
🔸پدر چون به باغ میرفت از میوه نارس درختان چند عدد چید و به پسر داد تا چند روز در منزل نگه دارد.
🔹پس از مدتی میوهها پژمرده شده و پسر آنها را دور انداخت. گیلاس خام پژمرده شد، سیب نارس پژمرده شد و...
🔸روزی پدر گلابی سبز و نارسی چید و تحویل پسر داد. پسر گلابیها را در طاقچه منزل نهاد.
🔹چند روز بعد دید گلابیها زرد و شیرین شدهاند. ماجرا را برای پدر تعریف کرد.
🔸پدر گفت:
گلابی تنها میوهای است که چه سبز چیده شده باشد و چه رسیده و زرد چیده شده باشد از زمان رشد، قندش را همراه خود دارد و بعد از رسیدن قند خود را از درخت نمیگیرد.
💢 آدمی نیز باید از کودکی و نوجوانی با کسب معرفت، قند وجودش را همراه خود داشته باشد تا وقتی وارد جامعه شد قندش را از جامعه و دیگران محتاج نباشد.
↶【
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande