#داستانک
💌پاسخ حکیمانهٔ زنی که سبب مسلمان شدن بزرگترین دانشمند انگلیسی شد
🔹زنی سومالیتبار در نهایت تنگدستی و فقر در انگلیس با خانواده کوچکش زندگی میکرد. باری، با ایستگاه رادیو تماس گرفت و درخواست کمک کرد.
همزمان مرد خدانشناس انگلیسی هم به این برنامه گوش میداد. با شنیدن صدای زن، تصمیم گرفت وی را دست بیندازد و تحقیرش کند.
پس از یافتن آدرس زن، منشیاش را خواست و به او دستور داد تا بستههای هنگفتی از مواد غذایی را بخرد و برای زن ببرد.
در ضمن به منشیاش سفارش کرد، وقتی زن پرسید این غذاها از طرف چه کسی است؟ به او بگو از سوی شیطان بزرگ است بانو!
هنگامی که منشی به منزل زن رسید زن خیلی خوشحال شد و با خوشحالی تمام شروع به گذاشتن بستههای غذا در منزل کوچکش کرد. بدون اینکه توجهی به منشی بکند.
منشی پرسید: نمیخواهی بدانی این غذاها را چه کسی فرستاده است؟!
زن مسلمان جواب داد؛ نه، اصلا برایم مهم نیست چراکه وقتی خداوند کاری را مقدر میکند حتی شیاطین هم از وی فرمان میبرند.
🕊آری، این زن فقیر بیسواد سبب مسلمان شدن دانشمند و دینشناس بزرگ انگلیسی "تیموثی وینتر" شد. تیموثی بعدها نامش را به شیخ #عبدالحکیم_مراد تغییر داد
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#داستانک_معنوی
✍روزی ابراهیم ادهم از بازار بصره عبور می كرد. مردم اطراف او را گرفتند و گفتند: یا ابراهیم! خداوند در قرآن می فرماید: «مرا بخوانید تا شما را اجابت كنم» ما دعا می كنیم اما دعای ما اجابت نمی شود، چرا؟ابراهیم گفت: ای مردم بصره علت آن ده چیز است؛
١_ خدا را شناخته اید، ولی حق او را ادا نكرده اید.
٢_ قرآن را می خوانید، ولی عمل نمی كنید.
٣_ ادعاي محبت رسول خدا را دارید، در حالی كه با اولاد او دشمنی می كنید.
٤_ ادعاي دشمنی با شیطان دارید و حال آنكه در عمل با او موافقید.
٥_ مي گوييد بهشت را دوست داریم، اما برای رسیدن به آن عملی انجام نمی دهید.
٦_ اظهار ترس از جهنم می كنید، ولی خود را در آن انداخته اید .
٧_ مشغول عیب گويي مردم شده اید و از عیب خود غافل مانده اید.
٨_ ادعاي بیزاری از دنیا دارید، ولی در جمع آن حرص می ورزید .
٩_ اعتقاد به مرگ و قیامت دارید، ولی خود را آماده نكرده اید.
١٠_ مردگان را دفن می كنید، ولی از مرگ آنها عبرت نمی گیرید.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
ابراهیم مجاب کیست؟
از تل زینبیه که وارد حرم حضرت سیدالشهدا علیه السلام میشوی اول باید قبر "ابراهیم مجاب" را زیارت کنی، ابراهیم مجاب کيست؟
ابراهیم پدر و مادری داشت پیر و فرتوت
هر هفته شبهای جمعه به رسم ادب یکی از آنان را (به نوبت) بر دوش خود به زیارت امام حسین علیه السلام میبرد اگر چه در این راه بسيار اذیت میشد
این شب جمعه موصوف پدر را بزیارت برد اما در بازگشت مادرش به او گفت ابراهیم پسرم به دلم برات شده که هفته دیگر در دنیا نخواهم بود بیا و مرا هم همین هفته به زیارت مولا و آقايم امام حسین علیه السلام ببر
و ابراهیم که از شدت درد کمر رنج میبرد به رسم ادب مادر را بر دوش گرفته و راهی حرم میشود و در مسیر از شدت درد به نجوای با امام مشغول میشود که :
آقا آیا این خدمت را از من قبول میکنی؟
آیا اين خدمت جبران گوشه ای از زحمات مادرم خواهد بود؟
آیا...؟
و مادرش نیز آرام بر دوش ابراهیم و در بیخ گوش فرزند اینگونه با خدای خویش راز میگوید که:
"الهی امام حسین جواب این زحمت و خوبی تورا بدهد مادر"
ابراهیم مادر بر دوش وارد حرم شده و در مقابل مضجع شریف عزیز دل فاطمه سلام الله علیهما میگوید:
"السلام علیک یا ابا عبدالله"
اما همه آنهایی که در حرم بودند به گوش خود می شنوند که از داخل ضریح مطهر صدایی بس دل نواز پاسخ میگوید:
"و علیک السلام یا ابراهیم"
از این پس برخی علما و بزرگان و مردم در حرم به انتظار ابراهیم مينشستند تا وارد شده و سلام دهد و جواب امام را بشنوند و به همین او را ابراهیم مجاب (یعنی اجابت شده از سوی آقا) ناميدند
سالها بعد هم که ابراهیم از دنیا رفت به هدایت امام حسین علیه السلام در محل فعلی به خاک سپرده شد و اينک هرکس از تل زینبیه وارد حرم شود لاجرم ۲ بار ابراهیم را زیارت خواهد کرد
دوستان اگر میخواهید مورد توجه ائمه معصومین علیهم السلام قرار گیرید ادب نسبت به والدین (زنده یا متوفي) را فراموش نکنيد.
#داستان_واقعی
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚#حکایت
در یکی از شهرهای اروپا پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت، هیچکس به سراغش نمی آمد و همه از او وحشت داشتند. کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زشت و زننده پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی هم شده بود که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود. همانطور که دیگران از او می گریختند، او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند. آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند. یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت. اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی صورت زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. ولی همین لبخند در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسیار شگرفی گذاشت، بطوریکه فردای همان روز پیرمرد در انتظار دیدن لبخند دخترک بود و باز همان صحنه ی دیروز تکرار شد.
بدین ترتیب، پیرمرد هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید و دخترک هم هر بار که پیرمرد را می دید، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد.
وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستانک
✅ برای خداوند فرقی ندارد.
🔹حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود مردی میان سال در زمین کشاورزی خودش مشغول کار بود .حاکم تا او را دید ،بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .🍃
🔹 روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد .به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند .🍃
🔹حاکم گفت بهترین قاطر به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید بعد حاکم از تخت پایین آمد و آرام آرام قدم میزد ،
گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت .🍃
🔹همه حیران از آن عطا و بی اطلاع از حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند .حاکم پرسید : مرا می شناسی؟ مرد بیچاره گفت : شما حاکم نیشابور و تاج سر رعایا و مردم هستید.🍃
🔹حاکم گفت :
آیا قبل از این همه مرا میشناختی؟
مرد با درماندگی و سکوت به معنای جواب نه سرش را پایین انداخت .
🔹حاکم گفت:🍃
بخاطر داری بیست سال قبل با هم دوست بودیم ، و در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود ، دوستت گفت:
🌸 خدایا به حق این باران رحمتت ، مرا حاکم نیشابور کن ؛و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل ! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده ...
آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟🍃
🔹یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد .
🔹حاکم گفت :
این هم قاطر و پالانی که می خواستی .
این کشیده هم ، تلافی همان کشیده ای که به من زدی .🍃
🔹فقط می خواستم بدانی که برای خداوند ، دادن حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد .. فقط ایمان و اعتقاد من و تو به خداست که فرق دارد...🌿
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
⭕️ #داستانک
فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت: هندوانه ای برای رضای خدا به من بده، من فقیرم و چیزی ندارم.
هندوانه فروش، در میان هندوانه ها گشتی زد، و هندوانه خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد.
فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به دردِ خوردن نمیخورد، و مقدار پولی که به همراه داشت را به هندوانه فروش داد و گفت: پس به اندازه پولم به من هندوانه ای بده.
هندوانه فروش، هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد.
فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا، بندگانت را ببین! این هندوانه خراب را به خاطر تو داده، و این هندوانه خوب را به خاطر پول.
وای اگر این تفکر، در کُل زندگی ما باشد.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽❣#امام_زمانم
🌼 #السلام_علیک_یااباصالح
💫ز عاشقان شنیدهام
🌼جمعه ظهور می کنی
💫ز مرز انتظارها
🌼دگر عبور می کنی
💫شب سیاه می رود
🌼صبح سپید می رسد
💫جهان بى چراغ را
🌼غرق به نور می کنی
🌼 أللَّهُمَ عـجِـلْ لِوَلیِکْ ألْفَرَج
▪️کوچ▪️
رفتي و گفتي: بر من بگرييد كه ديگر به ميان شما بر نخواهم گشت.
براي وداع به حرم پيامبر خدا (ص) رفتي. بيرون ميآمدي و برمیگشتي و به صداي بلند میگريستی.
مدينهی جدّت را وداع كردي و با كاروان اندوه به سوي مرو رهسپار شدي. در حالي كه جواد كوچكت، معصومهی مهربانت و تمام خاندانت را از ديدار دوباره نااميد كرده بودي.
مركبت آرام آرام قدم برمیداشت و مدينه به پاي هر قدمش قطره اشكي میچكاند. كوچ ناخواستهی تو از شهري كه بیحضور خورشيد رويت، رنگ و بوي زمستان میگرفت، در ميان ضجّههاي دردمندانهی شيعياني كه به بدرقهی مولاي خويش آمده بودند، عجيب بوي غربت گرفته بود!
علي بن موسي (ع) پس از پانزده سال حكومت بر دل و جان اهل مدينه، بار سفر بسته بود. میرفت و از بازنگشتن ميگفت و مدينه در التهاب اين سفر بیبازگشت، بر پاهاي كوچك جواد الائمه بوسه میزد و اشكهاي بدرقهی او را بر جگر مینشاند.
مأمون در دارالحكومهی خود نشسته بود و به خيال خود، چون عنكبوت دام میتنيد براي شكار رئوف اهل بيت (ع). غافل از اینكه دارد دور خودش پيله میتند. اين خاندان به هيچ دام و دانهاي گرفتارشدني نيستند و آن كه در اين ميان در تنگناي پيلهی خود از نفس میافتد، مأمون است و خلافت عبّاسيان است و بس.
عاقبت آن صيّاد دلها آمد. آمد و هرگز صيد هيچ كس نشد. از مدينه تا مرو دلها دسته دسته به ملكوت ارادتش بار يافتند. نيشابوريان چندين هزار قلم، بر چندين هزار كاغذ نشاندند تا پيام توحيد و ولايت را به نام حديث سلسلهالذهب بر برگي از تاريخ به يادگار بگذارند كه: «كلمه لا إله إلّا الله حصني، فمن دخل حصني، أمن من عذابي» و اين توحيد شرط دارد: «بشرطها و شروطها و أنا من شروطها».
امّا نيرنگستان مأمون را ياراي به بند كشيدن ثامنالحجج نبود. نه ولايتعهدي امام براي مأمون ثمري آفريد، نه نماز عيدي كه به عهدهی حضرت نهاد، نه مناظرههاي علمي و نه هيچ خدعهی ديگر.
و مأمون به آخر خط رسيد. بايد نور خدا را خاموش میكرد تا حكومت شب پا برجا بماند و خفّاشان آسوده زندگي كنند. ایّام حزن اهل بيت بود و پايان صفر. مأمون امام را فراخوانده بود و اباصلت نگران منتظر بازگشت مولايش ايستاده، غم عالم را به دوش میكشيد. امام پيش از رفتن جزء به جزء وقايعي را كه پيش رو بود، برايش برشمرده و آتشي در دل اباصلت افروخته بود.
فرزند خاندان مظلوميّت، به خانه آمد، با دردي كه زهر در بدن مباركش نشانده بود. جوادش از مدينه تا مرو به يك آن رسيده و از درهاي بسته گذشته بود. امام در آغوش هجرانكشيدهی محمّد بن علي (ع)، پنج سال دوري را به يك لحظه ديدار سپرد و به ملكوت پيوست.
ياغريب الغربا! فرسنگها از سرزمين و خاندان خود دور شدي و به سرزمين ما قدم نهادي. آمدي تا در اين غربت تلخ، آشناي دل ما شوي و مرهم تنهايي شيعه. حرمت پناه آوارگيهاي ماست. صحن و سرايت، نمايندهی ملكوت است در سرزمين ما. ما گمشدههاي ناسوت، هرگاه دلمان هواي وطن ميكند، سرميگذاريم به جاده و بيابان و از دارالشّفاي تو سر درميآوريم. پناهمان بده آقا! ما در اين برهوت وحشتزاي دنيا جز سايهسار لطف شما پناهي نداريم.
•✾
داستانی زیبا🌸
زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد وسعی کرد او را منصرف کند!
اما نجار تصمیمش را گرفته بود…
سرانجام صاحبکار درحالی که با تأسف بااین درخواست موافقت میکرد،
ازاو خواست تا بعنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد..
نجار نیز چون دلش چندان به این کارراضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبا بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد وکار را تمام کرد…
زمان تحویل کلید،صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت:
این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد،
درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شود لوازم ومصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد وتمام دقت خود رامیکرد
این داستان زندگی ماست
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز میسازیم نداریم،
پس در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم درهمین ساخته ها زندگی کنیم،
اما فرصتها ازدست میروند وگاهی شاید،بازسازی آنچه ساخته ایم ممکن نباشد..
شما نجار زندگی خود هستید و روزها،چکشی هستند که بریک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند!
مراقب خانه ای که برای زندگی خود میسازید باشید🌷
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
در زمانهای دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیر قابل استفاده نبود. روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید. مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد.
روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود. دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود. روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد.
مرد خردمند گفت: «چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟»
روستاییان گفتند: «نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را!»
پی نوشت :در حل مسائل و مشکلات، ابتدا علت اصلی و ریشهای را کشف کرده و آن را از بین ببرید.
•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی یکی از دوستانم نقل میکرد: در مسیر روستایی هنگام غروب ماشینام خراب شد. ایراد از باتری ماشین بود، پیکان فرسودهای بود که عمر خودش را کرده بود.
در کنار جاده نشستم تا خدا رهگذری را بفرستد تا کمکم کند. پیرمردی از میان باغها رسید و گفت: «بنشین تا ماشین را هُل بدهم.» اصرار میکرد که بنشینم و به تنهایی میتواند ماشین را هُل بدهد. قدرت عجیبی داشت ماشین را هُل داد و روشن شد.
او را به خانهاش بردم. در بین راه حرف خیلی زیبایی زد، گفت: «چند باغ بزرگ دارد که در آن انواع میوهها را پرورش میدهد.»
گفت: «من هر بار باران میآید یک کنتوری برای خدا حساب میکنم و مبلغاش را جدا پرداخت میکنم. هر بار که باران میآید یک حق کارگر برای تقسیم آب و یک پول آب برای خدا کنار میگذارم و تمام محصولات باغ را جمع نمیکنم. یک پنجم محصولات را در روی درختان باقی میگذارم و فقیرانی خودشان میدانند و سالهاست، برای جمعکردن سهم خود به باغ میآیند. لطف خدا وقتی تگرگ میآید، باغ مرا نمیزند.
روزی ملخها به باغهای روستای ما حمله کردند، به باغ من کوچکترین آسیبی نزدند، طوری که مردم روستا در باغ من گوسفند قربانی کردند، تا ملخها روستا را رها کنند.»
✨📖✨ و ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقينَ (39 - سبأ)
⚡و آنچه که انفاق کنید او به شما عوض میدهد و او بهترین روزیدهندگان است.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🎥⚠️#ویدیو_لو_رفته از لحظه مجروح شدن مدافع امنیت شهید #زاهدلویی😨
📛#ببین فقط چجوری میزننش !!!!!وایییی خدا چندنفر به یک نفر
فقط نفر #پنجمی ببین چیکار میکنه 😶😱
❌جهت (مشاهده ویدیو) کافیه بزنی رو لینک زیر 👇
https://eitaa.com/joinchat/4247126026Cd39d2ddc2a
🚨#هشدار : این فیلم حاوی صحنه های دلخراش میباشد!!👆