eitaa logo
داستان آموزنده 📝
16هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
12 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
ابراهیم و قربانی کردن اسماعیل خداوند ابراهیم علیه‌السلام را مأمور کرد که به دست خود اسماعیل را قربانی نماید. این جریان، امتحان و آزمایشی بود برای او تا مقدار صبر و تحملش در برابر فرمان الهی معلوم گردد و عطای پروردگار نسبت به او از روی استحقاق و شایستگی باشد. حال پس از سال‌ها تنهایی و بی‌فرزندی، اکنون که نور چشم او کمی بزرگ شده و به سن سیزده‌سالگی رسیده، ابراهیم مأمور می‌شود به دست خود او را ذبح کند. ابراهیم به اسماعیل می‌گوید: «پسر جان من در خواب دیده‌ام که تو را قربانی می‌کنم، بنگر تا رأی تو در این باره چیست؟» گفت: «پدر جان به هر چه مأموری عمل کن که انشا الله مرا از صابران خواهی یافت.» بعد اسماعیل خودش پدر را ترغیب به این کار می‌کند و می‌گوید: اکنون‌که تصمیم به کشتن من داری، دست و پایم را محکم ببند که در وقت سر بریدنم آن موقع که کارد بر گلویم می‌رسد، دست و پا نزنم و از اجر و ثوابم کاسته نشود، زیرا مرگ سخت است و ترس آن را دارم که هنگام احساس آن، مضطرب شوم. دیگر آن‌که کاردت را تیز کن و به سرعت بر گلویم بکش تا زودتر آسوده شوم. هنگامی‌که مرا بر زمین خوابانیدی، صورتم را به رو و بر زمین بنه و به یک طرف صورت مرا به زمین مخوابان، زیرا می‌ترسم چون نگاهت به صورت من بیفتد، حال رقّت به تو دست دهد و مانع انجام فرمان الهی گردد. جامه‌ات را هنگام عمل بیرون آر که از خون من چیزی بر آن نریزد و مادرم آن را نبیند. اگر مانعی ندیدی پیراهنم را برای مادرم ببر، شاید برای تسلیت خاطرش در مرگ من وسیله مؤثّری باشد و آلام درونی‌اش تخفیف یابد. پس از این سخن‌ها بود که ابراهیم به او گفت: به‌راستی تو ای فرزند! برای انجام فرمان خدا، نیکو یاور و مددکار هستی. ابراهیم فرزند را به منی (محل قربان گاه) آورد و کارد را تیز کرده و دست و پای اسماعیل را بست و روی او را بر خاک نهاد، ولی از نگاه کردن به او خودداری می‌کرد و سر را به‌سوی آسمان بلند می‌کرد، آنگاه کارد را بر گلویش نهاد و به حرکت درآورد امّا مشاهده کرد که لبه کارد برگشت و کند شد. تا چند مرتبه این مسئله تکرار شد که ندای آسمانی آمد: ای ابراهیم حقاً که رویای خویش را انجام دادی و مأموریت را جامه عمل پوشاندی؛ جبرئیل به‌عنوان فدای اسماعیل گوسفندی آورد و ابراهیم آن را قربانی کرد؛ و این سنّت بر حاجیان به‌جای ماند که هرساله در منی قربانی انجام دهند. تاریخ انبیاء، ج 1، ص 169 - 164 ✾
گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه‌ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمی‌کنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم. به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می‌دوشد، بدان سو رفت و میخ را تکان داد. با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت. مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت. شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد. سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!! فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟! ابلیس گفت: کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم. 🔸بیشتر مردم فکر می‌کنند کاری نکرده‌اند، در حالی که نمی‌دانند چند کلمه‌ای که می‌گویند و مردم می شنوند، سخن چینی است. مشکلات زیادی را ایجاد می‌کند. آتش اختلاف را بر می‌افروزد. خویشاوندی را بر هم می‌زند. دوستی و صفا صمیمیت را از بین می‌برد. کینه و دشمنی می‌آورد. طراوت و شادابی را تیره و تار می‌کند. دل‌ها را می‌شکند. بعدا کسی که اینکار را کرده فکر می‌کند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است! قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش ! مواظب باش میخی را تکان ندهی ! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
عبارت "چشم روشنی" از كجا آمده؟ یوسف پیامبر پس از سالها دربدری و سرگردانی و در زندان به سربردن، سرانجام در سن سی سالگی عزیز مصر شد. سالی که در کنعان قحطی رخ داد, برادرانش نزد یوسف رفتند و بدون آنکه یوسف را بشناسند از او استمداد کرده و آذوقه خواستند. یوسف برادران را شناخت و به آنها گندم و آذوقه داد و باضافه پیراهنی از خویش به این سفارش که حتما به پدر پیرشان برسانند و اینکه اگر دوباره آذوقه خواستند پدر را به همراه بیاورند. برادران پیراهن را به پدرشان یعقوب دادند و او چون جان شفا بخش پیراهن را در آغوش کشید و بینائی به وی بازگردانیده شد و چشم بی فروغ پدر را روشنی بخشید. از آن پس به میمنت و مبارکی روشن شدن چشمان یعقوب که بر اثر بوی پیراهن یوسف که برای پدر نوید بخش زنده بودن یوسف بود؛ هرنوع هدیه ای را که از باب تهنیت و مبارک باد می فرستند به منظور شگون و تبرک به چشم روشنی تعبیر و تمثیل میکند تا چون پیراهن یوسف چشم و دل گیرندگان هدایا را روشن کند... ✾
🔴بشر چه نیازی به کتاب آسمانی دارد؟! ✍استاد قرائتی که مثال‌های جالبی برای نزدیک شدن ذهن به درک موضوعات را دارند می‌گویند تمام کارخانه‌های دنیا برای تولیدات خود دفترچه راهنما تهیه و در کنار محصولات به مشتریان ارائه می‏دهند. این دفترچه‌ها مشتریان را راهنمایی می‏کند که چگونه از آن کالا بهره‏مند شوند. 🔶 نویسنده این دفترچه‌ها🗒 کیست؟ آیا جز طراح و سازنده، فرد دیگری صلاحیت نوشتن آن را دارد؟ هرگز ما نیز سازنده و آفریدگار داریم که برای راهنمایی ما، دفترچه‌ای به نام قرآن نازل کرده است. دیگران حق قانون‌گذاری⚖ بر خلاف آن را ندارد، زیرا فقط سازنده می‏داند چه ساخته و تنها اوست که به تمام زوایا و ابعاد محصول خود آگاه است و راه بهره‏گیری صحیح و آفات و موانع رشد آن را می‏داند: أَلَا يَعْلَمُ مَنۡ خَلَقَ وَهُوَ ٱللَّطِيفُ ٱلۡخَبِيرُ کسانی که به جای قانون خداوند به سراغ قوانین بشری می‏روند مانند کسانی هستند که دفترچه راهنمای سازنده را کنار گذاشته و از دیگران نحوه استفاده از آن را مطالبه می‏کنند در حالی که آن سازنده به محصول خود داناتر است. ✾📚
گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه‌ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمی‌کنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم. به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می‌دوشد، بدان سو رفت و میخ را تکان داد. با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت. مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت. شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد. سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!! فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟! ابلیس گفت: کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم. 🔸بیشتر مردم فکر می‌کنند کاری نکرده‌اند، در حالی که نمی‌دانند چند کلمه‌ای که می‌گویند و مردم می شنوند، سخن چینی است. مشکلات زیادی را ایجاد می‌کند. آتش اختلاف را بر می‌افروزد. خویشاوندی را بر هم می‌زند. دوستی و صفا صمیمیت را از بین می‌برد. کینه و دشمنی می‌آورد. طراوت و شادابی را تیره و تار می‌کند. دل‌ها را می‌شکند. بعدا کسی که اینکار را کرده فکر می‌کند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است! قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش ! مواظب باش میخی را تکان ندهی ! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 عمری است پریشان و گرفتارِ تواَم من در فکرِ تو وُ دیدنِ رُخسارِ تواَم من ✨ای شمسِ نهانْ در پَسِ غیبت ، توکجایی؟ ✨بی تابم و مشتاقِ به دیدارِ تواَم من أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج🤲 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃
اخلاص بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ابوجعفر خثعمی که یکی از اصحاب امام جعفر صادق (ع) است حکایت کند: روزی حضرت صادق (ع) کیسه ای که مقدار پنجاه دینار در آن بود، تحویل من داد و فرمود: این ها را تحویل فلان سید بنی هاشم بده؛ و به او نگو توسّط چه کسی ارسال شده است. خثعمی گوید: هنگامی که نزد آن شخص تهی دست رسیدم و کیسه پول را تحویل او دادم، پرسید: این پول از طرف چه کسی برای من فرستاده شده است؟ و سپس گفت: خداوند جزای خیرش دهد. صاحب این کیسه، هرچند وقت یک بار، مقدار پولی را برای ما می فرستد و ما زندگی خود را با آن تامین و سپری می کنیم، ولیکن جعفر صادق با آن همه ثروتی که دارد، توجّهی به ما ندارد و چیزی برای ما نمی فرستد، و هرگز به یاد ما فقراء نیست. 🔴 منبع: امالی شیخ طوسی: ج2 ص290 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
💠بانویی که به خاطر حجاب، امام زمان (عج) را دید 🔸یکى از علماء بزرگ (مرحوم آیة الله سید باقر مجتهد سیستانى پدر آیة الله سید على سیستانى ومرحوم سید محمود مجتهد سیستانى ) در مشهد مقدس براى آنکه به محضر امام زمان عجل اللّه شرفیاب شود ختم زیارت عاشورا در چهل جمعه هر هفته در مسجدى از مساجد شهر آغاز می کند ایشان فرمودند: در یکى از جمعه هاى آخرین ، ناگهان شعاع نورى را مشاهده کردم که از خانه ى نزدیک آن مسجدى که من در آن مشغول به زیارت عاشورا بودم می تابید، حال عجیبى به من دست داد، از جاى برخاستم و بدنبال آن نور به در آن خانه رفتم ، خانه کوچک و فقیرانه اى بود، از درون خانه نور عجیبى می تابید. در زدم وقتى در را باز کردند، مشاهده کردم حضرت ولى عصر امام زمان عجل اللّه در یکى از اتاق هاى آن خانه تشریف داشتند و در آن اتاق جنازه اى را مشاهده کردم که پارچه اى سفید بروى آن کشیده بودند، وقتى من وارد شدم و اشک ریزان سلام کردم ، حضرت بمن فرمودند: چرا اینگونه دنبال من می گردى و رنج ها را متحمّل می شوى ؟ مثل این باشید (اشاره به آن جنازه کردند) تا من دنبال شما بیایم ! 🔸بعد فرمودند: این بانوئى است که در دوره بى حجابى (رضا خان پهلوى ) هفت سال از خانه بیرون نیامده مبادا نامحرم او را ببیند! 📗گوهر صدف، ص 48 ↶
🌾🌾🌾🌾🌾🌾 سفیان ثوری حکایت می کند، در مکه مشغول طواف بودم، ناگاه مردی را دیدم که قدم از قدم برنمی داشت، مگر این که صلواتی می فرستاد. به آن شخص خطاب کردم: چرا تسبیح و تهلیل نمی کنی و اتصالًا صلوات می فرستی؟ آیا تو را در این خصوص حکایتی هست؟ گفت: تو کیستی خدا تو را بیامرزد؟ گفتم: من سفیان ثوری هستم. جواب داد: به جهت این که تو در اهل زمان خود غریبی، حکایت خود را به تو نقل می کنم. سالی من در معیت پدرم سفر مکه نمودیم. در یکی از منازل پدرم مریض شد و با همان مرض از دنیا رفت. صورتش سیاه شد و چشمانش کبود و شکمش آماس کرد. من گریه کردم و به خود گفتم که پدرم در غربت فوت کرد آن هم به این وضعیت، ناچار رویش را با لباسی پوشانیدم و همان ساعت خواب بر من غلبه کرد. در خواب شخصی را دیدم بی اندازه زیبا و خوش صورت بود و لباس های فاخر در برداشت. شخص مزبور نزد پدرم آمد و دستش را به صورت پدرم کشید؛ ناگهان صورتش سفیدتر از شیر شد و دستش را به شکم پدرم مسح کرد، به حال اوّلی برگشت و اراده نمود که برود. برخاستم و دامن عبای او را گرفتم و عرض کردم: ای سرورم! تو را قسم می دهم به خدایی که در همچو وقتی تو را بر سر بالین پدرم رسانید، تو کیستی؟ فرمود: مگر مرا نمی شناسی؟ من محمد رسول خدایم. پدر تو معصیت بسیار می نمود، الّا آن که به من بسیار صلوات می فرستاد. همین که این حالت به پدرت روی داد، مرا استغاثه نمود و من پناه می دهم به کسی که مرا صلوات زیاد بفرستد. پس من از خواب بیدار شدم، دیدم رنگ پدرم سفید شده و بدنش به حال اوّلی برگشته. این است از که از آن زمان به بعد من شب و روز به صلوات مداومت دارم. 📚داستان ها و حکایت های حج 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
📚 روایت شده که جماعتی از يهود عروسى داشتند و خدمت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلم رسیدند و عرض کردند که بین ما حق همسایگی است و درخواست كردند كه اجازه دهد فاطمه سلام الله علیها در مجلس عروسى در خانه آنها شرف حضور پيدا كند. حضرت فرمود: فاطمه شوهر دارد و اختيار فاطمه با اوست. درخواست كردند كه شما به امیرالمومنین علی علیه السلام بفرمائيد تا اجازه بدهد. و زنان يهود چندانكه در توان آنها بود از لباسهاى زرباف و اطلس و ديبا و زينتهاى طلا براى خود مهيا كرده بودند و خويش را كاملا به آن زينتها مزين ساخته بودند و چنان گمان مى‌كردند كه فاطمه سلام الله علیها با آن چادر وصله‌دار و لباس كهنه بر آنها وارد مى‌شود و او را مورد سخريه و استهزاء قرار مى‌دهند و شماتت و سرزنش مى‌نمايند. در آن حال جبرئيل حاضر شد با انواع و الوان لباسهاى بهشتى و زينتهاى گوناگون كه هيچ ديده آن را نديده بود. اين وقت فاطمه علیها السلام خود را به آن زينتها مزين نمود و لباسهاى بهشتى را دربر فرمود. چون به زنان يهود وارد گرديد بى‌اختيار به سجده افتادند و بسیار تعجب كردند و به اين سبب جماعت بسيارى از يهود به شرف اسلام مشرف شدند. 📚بحار الأنوار ج 43 ص30 ➥ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🖇 روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایداربه آنجا رفت. در راه به امیدیافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان رابرایتان ارسال کن. 〽️ مرد گفت: من ایمیل ندارم.مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید.متاسفم من برای شما کاری ندارم. 〽️ مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد وچیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد. ◇ از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خودخرید میکرد و در بالای شهرمیفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم واردتجارت های بزرگ و صادرات شد. ◇ یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ درحال بستن قرداد به صورت تلفنی بود،مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان رابدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.مرد گفت: ایمیل ندارم. ❗️ مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدارشرکت مایکروسافت بودم.! ❗️ گاهی نداشته های ما به نفع ماست •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
امر به معروف یک پسر یک شهر رو نجات داد. توی کتاب خاطرات فرح، قسمتی از خاطراتش در مورد جشن‌های ۲۵۰۰ ساله نوشته: میخواستن توی یکی از شهرهای ایران جشن رو بگیرن. فرح به اصفهان میره تا ببینه اوضاع چطوریه؟ آیا این شهر مناسب جشن هست؟ توی یکی از بازارهای اصفهان پیاده عبور میکرده که یهو یه پسر نوجون بهش میگه: (با لهجه اصفهونی بخونین😉) روسریت رو سرت کن. محافظ فرح برمیگرده با عتاب میگه میدونی ایشون کیه؟ پسر میگه: اره میدونم، زنه شاهه دیگه. ولی بازم میگم: روسریت رو سرت کن. محافظ برمیگرده یه سیلی محکم به صورت پسر میزنه و میرن. فرح وقتی برمیگرده تهران، به شاه میگه اصفهان به درد جشن نمیخوره و داستان پسره رو تعریف میکنه و میگه یه همچین آدمایی داره. جشن ۲۵۰۰ ساله رو توی شیراز میگیرن و چه افتضاحات فرهنگی هم توی اون جشن بوده. ولی هیچ وقت اون پسر اصفهانی نفهمید، تذکرش چه اثری گذاشت. شهرشون نجات داد. 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande