eitaa logo
داستان آموزنده 📝
16.2هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
10 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
برای رسيدن به کبريا بايد نه " کبر " داشت نه "ریا" !! مردی وارد داروخانه شد وبا لهجه ای ساده گفت : کرم ضد سيمان دارين ؟ متصدی داروخانه با لحنی تمسخر آميز گفت: بله که داريم کرم ضد تيرآهن و آجرم داريم حالا خارجی ميخوای يا ايرانی؟ خارجيش گرونه ها گفته باشم ! مرد نگاهی به دستانش کرد و رو به روی فروشنده گرفت و گفت: ازوقتی کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده نميتونم دخترمو نوازش کنم ..... اگه خارجيش بهتره ، خارجيشو بده! لبخند روی لبان متصدی يخ زد !!! واقعا چه حقير و کوچک است آن که به خود مغرور است. چراکه نميداند بعد از بازی شطرنج شاه و سرباز را دريک جعبه می گذارند ..... انسانيت و تقواست که سرنوشت ساز است ... جايگاه شاه و گدا و دارا و ندار همه "قبر" است ..... مواظب باشم که : «تقوا»با یک «تق» «وا»نرود !!!!! برای رسيدن به "کبريا" بايد نه "کبر" داشت نه "ريا " !
حضرت عیسی (ع) از قبرستانی می‌گذشت، پیرمردی را بر سر قبری مشاهده کرد. سبب این کار را پرسید، عرض کرد: من با همسرم عهد بسته بودم که هر کدام زودتر از دنیا رفتیم دیگری بر سر قبر او معتکف شود تا اجل او نیز برسد. اکنون همسرم از دنیا رفته و من بر سر قبرش نشسته ام. حضرت عیسی (ع) پرسید: می‌خواهی او را زنده کنم؟ پیرمرد عرض کرد: این کار، کمال احسان است، سپس آن زن با دعای حضرت زنده شد، پیرمرد همراه زنش به سوی صحرا رفتند تا جایی که پیرمرد خسته شد، سر بر زانوی همسرش گذاشت و خوابید. در همان لحظه، شاهزاده ای از آن جا عبور می‌کرد، چشمش به زن زیبایی افتاد که سر پیرمردی را روی زانو گذاشته است، گفت: تو با این زیبایی این جا چه می‌کنی؟ زن گفت: این پیرمرد، مرا دزدیده است. جوان گفت: پس آهسته سرش را بر زمین بگذار و با من بیا. چیزی نگذشته بود که پیرمرد بیدار شد و از پی آنها دوید؛ ولی به آنها نرسید. بالاخره از دست آنها به پادشاه شکایت کرد. پادشاه گفت: اگر حضرت عیسی (ع) تو را تصدیق کند، گفته ات را می‌پذیرم. عیسی (ع) آمد و آن زن را نصیحت کرد؛ ولی او قبول نکرد، آن گاه حضرت فرمود: پس با یکدیگر مباهله کنید (در حق هم نفرین کنید)، از هر کدام که مستجاب شد حق با اوست. پیرمرد نفرین کرد و زن در دم جان داد. ندانی که مردان پیمان شکن ستوده نباشند در انجمن که هر کس ز گفت خود اندر گذشت ره رادمردی ز خود در نوشت شهان گفته ی خود به جا آورند ز عهد و ز پیمان خود نگذرند سپهبد کجا گشت پیمان شکن بخندد بدو نامدار انجمن بکوشید و پیمان خود نشکنید پی و بیخ پیوند بد برکنید مبادا که باشی تو پیمان شکن که خاک است پیمان شکن را کفن اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ ✍در مکارم الأخلاق از نبی مکرم اسلام (ص) آمده است: ای انسان! از مال خود برای آخرت خویش بهره گیر. بدان آنچه از مال خود بجای گذاری وارثان‌ات برای آن تو را نخواهند ستود، و در جایی که بعد از مرگ می‌روی به بهانه گرفتاری‌ات در دنیا در دست فرزندان، تو را معذور نخواهند کرد. یاد دارم در ایام نوجوانی باغ مرد ثروتمندی گیلاس جمع می‌کردیم، که آن باغ ارث پدرزنش بود؛ به ناگاه ابرهای سیاه در آسمان پیدا شد و تگرگی گیلاس‌ها را زخمی نمود. آن مرد خسیس سریع خود را به باغ رساند در حالی که خشمگین بود، شاخه درختان را می‌شکست و می‌گفت: «خدا حاج اکبر را لعنت کند، مردم برای فرزندان خود شمش طلا به ارث می‌گذارند و او برای من باغ گیلاسی گذاشته است که تگرگ شاخه‌های آن را از بین می‌برد.» مصداق حدیث، این خاطره را ذکر کردم که بدانیم داماد او به خاطر آن مال، او را نه تنها نستود بلکه مورد سرزنش و لعن و نفرین قرار داد، در حالی که آن داماد غافل بود اگر آن باغ را می‌خواست می‌توانست بفروشد و تبدیل به شمش طلا کند. اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ 🌺 امتحان عجیب‌ترین معلم دنیا بود، امتحاناتش عجیب‌تر... امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هرکسی باید برگه‌ی خودش را تصحیح می‌کرد... آن هم نه در کلاس، در خانه...دور از چشم همه اولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم... نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم... فردای آن روز در کلاس وقتی همه‌ی بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده‌اند به جز من... به جز من که از خودم غلط گرفته بودم... من نمی‌خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم... بعد از هر امتحان آن‌قدر تمرین می‌کردم تا در امتحان بعدی نمره‌ی بهتری بگیرم... مدت‌ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگه‌ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت... چهره‌ی هم‌کلاسی‌هایم دیدنی بود... آن‌ها فکر می‌کردند این امتحان را هم مثل همه‌ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می‌کنند... اما این بار فرق داشت... این بار قرار بود حقیقت مشخص شود... فردای آن روز وقتی معلم نمره‌ها را خواند فقط من بیست شدم... چون برخلاف دیگران از خودم غلط می‌گرفتم؛ از اشتباهاتم چشم‌پوشی نمی‌کردم و خودم را فریب نمی‌دادم... زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان‌ها آن‌قدر اشتباهاتمان را نادیده می‌گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ... تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... اما یک روز برگه‌ی امتحانمان دست معلم می‌افتد... آن روز چهره‌مان دیدنی ست... آن روز حقیقت مشخص می‌شود و نمره واقعی را می‌گیریم... راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
امام رضا (ع) در مدینه یک باغ انگوری داشتند. شخصی نزد حضرت آمد و گفت که من فقیر هستم و می خواهم ازدواج کنم. امام (ع) یک حبه ی انگور به او دادند و او نگاه تحقیرآمیزی به آن انگور کرد، شکرگزاری نکرد و گفت که این به چه درد من می خورد؟ من می خواهم بدهی هایم را بدهم. او روحیه ی ناشکری داشت. حضرت او را رد کردند. نفر بعدی آمد و حضرت یک حبه ی انگور به او دادند و او شکرگزاری کرد و بعد امام خوشه ی انگور را به او دادند و او به شکرگزاری اش ادامه داد، امام ظرف انگور را به او داد و او همچنان به شکرگزاری اش ادامه می داد و حتی می گفت که من این حبه های انگور را نمی خورم و آن را در ظرف آبی می اندازم و آب را تبرک می کنم و به دیگران می دهم. این تفاوت روحیه شکرگزار کننده ی نعمت و کفران کننده ی نعمت است. برای حضرت قلم و کاغذ آوردند و حضرت درختی که آن انگور از آن چیده شده بود را به اسم آن فرد کردند. او همچنان به شکرگزاری ادامه می داد و حضرت تمام باغ انگور را به نام او نوشتند و او همچنان شکر خدا را می کرد و حضرت نهر آب را هم به اسم او نوشتند و با سند به او دادند. در آخر به جای ادامه ی شکرگزاری، او از آقاتشکر کرد و اجازه گرفت که برود و خویشاوندانش را از رأفت آقا آگاه کند. وقتی او رفت، امام فرمود: اگر به شکرگزاری پروردگارش ادامه می داد ما هم به جود خودمان ادامه می دادیم. آن جوان گفت که او هیچی نخواست و شما همه چیز به او دادید ولی من همه چیز خواستم و شما به من یک حبه ی انگور دادید. امام فرمود: اخلاق ما اهل بیت اخلاق رحمانی است و مگر نشنیده ای که خدا میفرماید :شکر نعمت، نعمت تو را زیاد می کند و کفران نعمت تو را دچار عذاب شدید می کند. برو ادب شکرگزاری پیدا کن. • اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
❗️ 🍃مکرّر اندر مکرّر علامه طباطبایی را در خیابان و یا صحن مطهّر و غیر این جاها ملاقات می‌کردم ، از خدمتشان استمداد و کمک می‌خواستم می‌فرمودند : « کلید سعادت در مراقبه است». 📚اقیانوس علم و معرفت،محمد کریم پارسا ۲۶۹ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ ✍ده سال سنش بود که یک نهال، تو باغچه خونشون کاشت. هر چه می گذشت نهال، بزرگ و بزرگتر می شد. بعد از دو سال، متوجه نکته ای شد. فروشنده ی نهال، بجای اینکه نهال درخت سیب بهش بده، یک نهال از درخت سرو به او داده بود متوجه این اشتباه شد اما پیش خود گفت هفته ی آینده آنرا قطع می کنم. هفته ها پشت سر هم می آمد و مدام قطع کردن درخت رو به تاخیر می انداخت. الان که چهل سال می گذرد، آن نهال، تبدیل به یک درخت تنومند شده است و آن جوان پر انرژی، تبدیل به یک پیرمرد فرتوت و ناتوان. پیرمرد پیش خودش فکر می کند که کندن یک نهال با نیروی جوانی مطمئنا کار ساده ای بود اما الان کندن یک درخت تنومند... حکایت باغبان و آن نهال، حکایت من و گناهانم است. گناهانی که بخاطرشون توبه نکردم، روز به روز تو وجودم ریشه دار تر می شن و من برای رهایی از آنها، ضعیفتر ✔باید قدر جوانی رو بدانم... حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: "اَلتَّوبَةُ حَسَنٌ وَ لکِنْ فِى الشَّبابِ اَحْسَنُ" توبه زیباست ولی توبه جوان زیباتر است. کنزالعمال ج۱۵ ص۸۹۶ 🆔 @Alnafs_almotmaenah ♦️مشاوره مذهبی انلاین رایگان☝️ ♦️مشاوره مذهبی تلفنی باهزینه☝️ 🌟کانال‌ اختصاصی آیت‌الله‌بهجت(ره)🔗 📒 @ayatolahbahjat اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
❗️ ساواک دنبالم بود. عرصه را چنان تنگ کرده بودند که ناچار، مدتی مخفی شدم. با آن زندگی طلبگی و اوضاع مالی نه‌چندان خوب، مجبور شدم خانواده‌ام را به امان خدا، در قم رها کنم و بروم. بعد از مدتی که برگشتم، همسرم گفت: «زمانی که شما نبودید، همسر آقای بهجت به منزل ما آمدند و یک کیسه برنج و مقداری پول آوردند. وقتی که ‌خواستند بروند، برای احترام چند قدمی بیرون خانه همراهی‌شان کردم، دیدم آقازاده‌شان سر کوچه ایستاده‌اند!» کیسۀ برنج را آورده بود؛ اما داخل نیامده بود. برایم سوال شد: «چرا آقا، خود نیامدند؟ چرا همسر و فرزندشان با هم آمدند؟ چرا فرزندشان تنها نیامدند؟» بعدها در روایاتی دیدم: «وقتی مرد خانواده‌ای در مسافرت است، مکروه است مرد دیگری درب آن منزل برود.» (بر اساس خاطرۀ آیت‌الله مصباح یزدی) 📚 این بهشت، آن بهشت، ص٢۴
✨﷽✨ 🔴 حواسمون به این امتحان های ریز،اما به شدت مهمِ الهی،باشه...! ✍از مرحوم ميرزا جواد ملكى تبريزى نقل شده كه فرمود: آيا هيچ شده است كه خود را در صدق بندگى امتحان كنيد تا بدانيد آيا بنده ى خداييد يا نه؟ تصور كنيد با زن و فرزند خود به قصد زيارت كربلا مهيّاى حركت سفر نموده و با زحمت فراوان و هزينه ى زياد تا لب مرز برسيد. ولى در آن جا مى بايست یک عمل حرامى (مانند كشف حجاب يا نظر اجنبى به همسر و دختران همراه) را مرتكب شويد تا مقدّمه ى خروج از گمرك و گرفتن گذرنامه و مجوّز عبور از مرز باشد؛ 🔴 در اين صورت خود را چگونه مى يافتيد؟ آيا با خود مى گفتيد: اين يك حرام عيب ندارد، ما كه اين همه زحمت كشيده و هزينه نموده ايم تا به اين جا رسيده ايم، بگذار عبور كنيم؛ و يا با كمال شجاعت و مردانگى وبا آن همه رنج و دورىِ راه و تحمّل مخارج،با عائله ى خود برمى گشتيد؟ زيرا كسى كه فرموده: زيارت مستحبّ است و همان كسى كه من به قصد زیارت او آمده ام، ارتكاب حرام را جايز نمى داند. هيچ گونه نگرانى و ناراحتى نباید باشد،چرا كه من بنده ام، من مى خواستم زيارت حضرت سيّد الشّهدا (عليه السّلام ) را براى رضاى خدا انجام دهم، نه براى خواهش دل خود. اگر براى خداست که خدا مى فرمايد: كار حرام را انجام نده و با انجام گناه به زيارت نرو، اگر اين طور نكرد و برنگشت، يقينا ناقِصُ الإيمان است... بنده ى با ايمان بايد تسليم فرمان و حكم الهى باشد، نه تابع خواسته هاى خود و مطيع نفس و شيطان... قابل توجه کسانی که در مسیر اربعین رعایت خیلی از واجبات رو نمیکنن با این توجیه که ما کار مهمتری مثل زیارت امام حسین در پیش رو داریم! امتحان های ریز و درشت الهی رو دست کم نگیریم.‌‌.. 📒منبع: مرکز تنظیم و نشر آثار آیت الله العظمی بهجت(قدس سره) اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
📘 💠 دعا برای برادران دینی 🔹علی بن ابراهیم از پدرش نقل می‌کند که: عبدالله بن جندب را در عرفات در حالی دیدم که کسی حال او را در عرفات نداشت. دست هایش را به سوی آسمان بلند کرده و اشک از گونه هایش جاری بود. وقتی مردم رفتند به او گفتم: ای ابا محمد! من هیچ کس را مانند تو (غرق در ذکر و دعا و سوز گداز) ندیدم! 🔹گفت: به خدا سوگند دعایم فقط برای برادران دینی‌ام بود. چون علیه السلام به من فرمودند: « هرکس برای برادران دینی در پشت سرشان دعا کند، از عرش الهی ندا میرسد: صدهزار برابرش برای تو باد.» من خوش نداشتم صدهزار دعای عرشی را که حتمأ مستجاب می‌شود، به خاطر یک دعا برای خود از دست بدهم. در صورتی که نمی دانم آن یک دعا مستجاب می‌شود یا نه. 📚بحارالانوار، ج ۹۰، ص ۳۸۵
🖤 ▪️هشدار که ماتم عظیم است امشب ▪️دلها همه با غُصّه نَدیم است امشب ▪️بر صاحب عصر تسلیت باید گفت؛ ▪️کآن دُرِّ گرانمایه یتیم است امشب 🏴 (ع) تسلیت باد🥀 🌑 عج🥀
🌷 روزی شخصی خدمت حضرت علی (عليه السلام) می رود و می‌گوید : ✨ یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم ، چه کنم؟ ☘️ حضرت علی (عليه السلام) فرمودند : خلاصه ی تمام ادعیه را به تو میگویم ، هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی. 【 الحمدلله علی کل نعمه】 🤲 خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است 【و اسئل لله من کل خیر】 🤲 و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را 【 و استغفر الله من کل ذنب】 🤲 و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم 【 واعوذ بالله من کل شر】 🤲 و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها. 📗 بحارالانوار ، ج ۹۱ ، ص۲۴۲ التماس دعا ‌‌‌ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
📝🌿سفیان ثوری حکایت می کند: 🌱در مکه مشغول طواف بودم، ناگاه مردی را دیدم که قدم از قدم برنمی داشت، مگر این که صلواتی می فرستاد. به آن شخص خطاب کردم: چرا تسبیح و تهلیل نمی کنی و اتصالًا صلوات می فرستی؟ آیا تو را در این خصوص حکایتی هست؟ گفت: تو کیستی خدا تو را بیامرزد؟ گفتم: من سفیان ثوری هستم. جواب داد: به جهت این که تو در اهل زمان خود غریبی، حکایت خود را به تو نقل می کنم. 🌱سالی من در معیت پدرم سفر مکه نمودیم. در یکی از منازل پدرم مریض شد و با همان مرض از دنیا رفت. صورتش سیاه شد و چشمانش کبود و شکمش آماس کرد. من گریه کردم و به خود گفتم که پدرم در غربت فوت کرد آن هم به این وضعیت، ناچار رویش را با لباسی پوشانیدم و همان ساعت خواب بر من غلبه کرد. در خواب شخصی را دیدم بی اندازه زیبا و خوش صورت بود و لباس های فاخر در برداشت. شخص مزبور نزد پدرم آمد و دستش را به صورت پدرم کشید؛ ناگهان صورتش سفیدتر از شیر شد و دستش را به شکم پدرم مسح کرد، به حال اوّلی برگشت و اراده نمود که برود. برخاستم و دامن عبای او را گرفتم و عرض کردم: ای سرورم! تو را قسم می دهم به خدایی که در همچو وقتی تو را بر سر بالین پدرم رسانید، تو کیستی؟ 🌱فرمود: مگر مرا نمی شناسی؟ من محمد رسول خدایم. پدر تو معصیت بسیار می نمود، الّا آن که به من بسیار صلوات می فرستاد. همین که این حالت به پدرت روی داد، مرا استغاثه نمود و من پناه می دهم به کسی که مرا صلوات زیاد بفرستد. پس من از خواب بیدار شدم، دیدم رنگ پدرم سفید شده و بدنش به حال اوّلی برگشته. این است از که از آن زمان به بعد من شب و روز به صلوات مداومت دارم. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ ✍روزی یک عالمِ صاحبِ کرامتی نشسته بودند؛ یکی از شاگردانش که پیش استاد بود، از ایشان پرسید: استاد چگونه به این علوم بزرگ دست یافتی؟ آیا برای شاگردان شما هم چنین چیزی ممکن است؟! استاد فرمودند: بله ممکن است، فقط بشرط آن‌که از آن استفاده شخصی نکنید و حیطه آسایش خود آن علوم را قرار ندهید.شاگرد اصرار کرد و استاد انکار! تا بالاخره بعد از اصرار زیاد شاگرد، استاد قبول کرد، علوم بزرگ و ماورایی را به او یاد دهد. تا یک روز استاد به سفر رفت. وقتی از سفر برگشت دید شاگردش کنار آب نشسته و با چشم از آب ماهی می‌گیرد؛ و چون با چشم انجام می‌شد ماهی زیادی از آب گرفت و به‌سرعت در سبد انداخت تا سبد پر شد؛ بعد هم آن‌ها را برد و فروخت و پول دریافت کرد. او روزانه مبالغ زیادی از این طریق پول بدست می‌آورد.استاد که شرط گذاشته بود؛ تا چشمش به چشم شاگرد افتاد نیروی چشم شاگرد خنثی شد و علم خود را استاد پس گرفت. اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
پدر _موضوع داستان: اخلاقی_ وقتی که نوجوان بودم یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بود و به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند. شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس هایی کهنه و در عین حال تمیز پوشیده بودند دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند صحبت می کردند ؛ مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : چند عدد بلیط می خواهید ؟ پدر خانواده جواب داد : لطفا شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه قیمت بلیط ها را اعلام کرد ؛ پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید : ببخشید ، گفتید چه قدر ؟! متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت ، بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت درباره برنامه های سیرک بودند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید. پدرم که متوجه ماجرا شده بود دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت : ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد ! مرد که متوجه موضوع شده بود ، همانطور که اشک در حدقه چشمش لق لق میزد گفت : متشکرم آقا. مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود کمک پدرم را قبول کرد … بعد از اینکه بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند ، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم و فهمیدم که انسان باید ثروتمند زندگی کند تا آنکه ثروتمند بمیرد !!! اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
<📔🌱> مرد خسیس که هم پياز را خورد، هم چوب راخورد و هم پول داد _موضوع: اخلاقی_ روزي رهگذر خسيسي به مرد کشاورز زحتمکشي که مشغول کاشتن پياز بود رسيد و با طعنه گفت: «زير اين آفتاب داغ کار مي‌کني که چي؟ اين همه زحمت مي‌کشي که پياز بکاري؟ آخر پيازهم شد محصول؟ پياز هم خودش را داخل ميوه ها جا کرده، به چه درد مي‌خورد؟ آن هم با آن بوي بدش!» پياز کار ناراحت شد. هر چه درباره ي پياز و فايده هاي آن حرف زد، به گوش مرد رهگذر نرفت. اين چيزي مي‌گفت و آن، چيز ديگري جواب مي‌داد. خلاصه آن دو با هم دعوا کردند و کارشان بالا گرفت. رهگذران آن دو را از هم جدا کردند و نگذاشتند دعوا کنند. بعد هم براي اينکه کاملاً دعوا تمام شود، آن ها را پيش قاضي بردند. قاضي، بعد از شنيدن حرف هاي دو طرف دعوا، با اطرافيانش مشورت کرد و حق را به پياز کار داد و مرد رهگذر را محکوم کرد و گفت: «تو اين مرد زحتمکش را اذيت کرده اي. حالا بايد مقداري پول به مرد کشاورز بدهي تا او را راضي کني.» رهگذر خسيس حاضر نبود پول بدهد. قاضي گفت: «يا مقداري پول به کشاورز بده، با يک سبد پياز را در يک نشست بخور تا بعد از اين سر اين جور چيزها دعوا راه نيندازي. اگر يکي از اين دو کار را انجام ندهي، دستور مي‌دهم که تو را چوب بزنند. انتخاب نوع مجازات با خودت هست. پول مي‌دهي يا پياز مي‌خوري يا مي‌خواهي تو را چوب بزنند؟» رهگذر کمي فکر کرد پول که حاضر نبود بدهد. چوب خوردن هم درد زيادي داشت. با اينکه از پياز بدش مي‌آمد، مجازات پياز خوردن را پذيرفت. يک سبد پياز آوردند و جلو او گذاشتند. رهگذر اولين پياز را خورد، دومين پياز را هم با اين که حالش به هم مي‌خورد، نوش جان کرد و خوردن پياز را ادامه داد. هنوز پيازهای سبد نصف نشده بود. که واقعاًحال محکوم به هم خورد و ديگر نتوانست بخورد. از پياز خوردن دست کشيد و گفت: «چوبم بزنيد. حاضرم چوب بخورم اما پيازنخورم.» قاضي دستور داد چوب و فلک را آماده کردند. پايش را به فلک بستند و دو نفر مشغول زدن چوب به کف پاي او شدند. هنوز ده ضربه بيشتر نخورده بود که داد و فريادش بلند شد. درد مي‌کشيد و چوب مي‌خورد. اما چوب خوردن را هم نتوانست تحمل کند و فرياد زد: «دست نگه داريد دست نگه داريد. پول مي‌دهم. پول مي‌دهم.» تنبيه کنندگان دست از کتک زدن او برداشتند. رهگذر خسيس مجبور شدمقداري پول به کشاورز بدهد و رضايت او را به دست آورد. اطرافيان به حال محکوم خنديدند و گفتند: «اگر خسيس نبود اين جور نمي‌شد. پولي بابت جريمه مي‌داد، اما حالا هم پياز را خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد.» از آن روز به بعد، درباره ي کسي که زيادي طمع مي‌کند، يا به خيال به دست آوردن سودهاي ديگر، زیان هاي ظاهراً کوچک را مي‌پذيرد اما عملاً به خواسته اش نمي‌رسد، مي‌گويند هم پياز را خورد، هم چوب راخورد و هم پول داد.  •✾ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥این کلیپو ببینید دیگه سمت گناهان جنسی نمیرید 🔥 حداقل برای☝️نفر ارسال کنید حتما این کلیپ رو گوش کنید از دستش ندید عالیه 🌸 اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ ✍ مشکلاتی که صدای زندگی را بهتر می‌کنند 🔹پسری با همسر خود دعوا کرده و می‌خواست او را طلاق دهد و از زندگی ناامید بود. 🔸روزی پدرش او را با خود به جنگل برد. شب کنار رودی خوابیدند. صدای رود پسر را آرام کرد و به خواب رفت. 🔹شب بعد، صدای آب زیبا نبود و پسر خوابش نمی‌برد. از پدرش علت را پرسید. 🔸پدر گفت: چند سنگ در مسیر رود بود، من آن‌ها را برداشتم. صدای رود دیگر زیبا نیست. بدان مشکلات تو، سنگ‌های مسیر زندگی تو هستند که صدای زندگی را بهتر می‌کنند. 🔹پس زیاد به فکر برداشتن برخی سنگ‌ها مباش، که خالقِ تو برای زیباشدن زندگی و دوری از یکنواختی، آن‌ها را در مسیر زندگی‌ات قرار داده است. اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌷 💠حڪایتی از شیخ رجبعلی خیاط (ره) یڪی از شـاگردان مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می گفت : بعد از فوت مرحوم شیـخ ، ایشان را در خـواب دیدم ، از او سوال کردم در چه حالی ؟ گفت : فلانی من ضرر ڪردم با تعجب گفتم : تو ضرر کردی، چرا !؟ فـرمود : زیرا خیلی از بلاها ڪه بر من نازل می شد با توسل آن ها را دفـع میڪردم ، ای کاش حرفی نمیزدم چون الان می بینم برای آنهایی که در دنیا بلاها را تحمل می ڪنند ، در اینجا چه پاداشی می دهنـد ! 📚 کرامات معنوی : ص ۷۲ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌱 تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت. یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم. گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا باارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم. منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم. گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن. منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور😁 ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد. گفت:اخوی ماشین ما درست شد؟ ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن. اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟ گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟ حاجی گفت:چطور نشناختین؟ ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن☺️ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
<🔖'📕> ☕ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎﺩﺭﺷﻮﻥ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻤﻮ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ,ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ , ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﻢ ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﺪ ﻗﺪﯾﻤﯿﻤﻮﻥ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﻣﺎﺩﺭﺷﻮ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﺜﻼ ﺑﻪ ﻣﻦ میﻓﺮﻭﺧﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﻒ ﻣﺜﻼ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﻦ ﻣﯿﺨﺮﯼ, ﻣﻨﻢ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﺑﺒﺮﻩ ﺩﺭ ﮐِﺸﻮ ﮐﻤﺪ ﺑﺰﺍﺭﻩ. ﭼﻮﻥ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺴﺘﻦ ﮐﺸﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ , ﺩﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﮐﺸﻮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﻣﻮﻧﺪ ﻻﯼ ﮐﺸﻮ. ﻣﻦ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺟﯿﻎ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺎﺩ. ﺩﺍﺋﻢ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﺩ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ! ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﻗﻄﻊ ﻧﺨﺎﻋﯽ , ﻓﻘﻂ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﭽﺮﺧﻮﻧﻢ. ﺍﺯﺩﻭﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ. ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺍﻃﺎﻕ ﺟﯿﻎ ﻣﯿﺰﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻓﻘﻂ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺨﺘﻢ. ﭼﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺮﻧﻤﯿﻮﻣﺪ . ﻣﺪﺗﯽ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺻﺪﺍﻡ ﺯﺩ , ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺗﮑﻮﺍﻧﺪﻭ ﺑﻮﺩﻩ ﺩﺭ ﺍﺭﺩﺑﯿﻞ ﺍﻻﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮﻧﻤﯿﺎﺩ , ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎ ﺗﻘﻼ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﺷﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺸﯿﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻢ. ﺩﯾﺪﻡ ﭘﻮﺳﺖ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﺵ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺯﺑﻮﻥ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎ ! ﭼﺮﺍ ﻫﺮﭼﯽ ﺻﺪﺍﺕ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ ﻧﯿﻮﻣﺪﯼ؟ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻗﻬﺮﻡ ! ﺳﺮﺩﺍﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﻐﻀﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩ ﻭﭼﺸﻤﺎﺵ ……… ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻨﻮﺷﺖ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺮﺍﺯﻧﺪﻩ ﯼ ﺗﻮﺳﺖ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﯼ ﺗﻮﺳﺖ ﺍﯾﺜﺎﺭ، ﻭﻓﺎ، ﻋﺸﻖ، ﻋﻤﻞ، ﺁﯾﻨﻪ، ﺻﺒﺮ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﺤﺘﻮﺍﯼ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﯼ ﺗﻮﺳﺖ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ ✨ فریاد رسی در قبـر✨ ✍شبلی نقل نموده است : من همسایه ای داشتم که وفات نمود . او را خواب دیدم .از او پرسیدم : خدا با تو چه کرد ؟گفت : ای شیخ ! هول های بزرگ دیدم ، و رنج های عظیم کشیدم . از آن جمله به وقت سوال منکر و نکیر ، زبان من از کار باز ماند. با خود می گفتم : واویلاه ، این عقوبت از کجا به من رسید ؟ آخر ، من مسلمان بودم و بر دین اسلام مُردم. آن دو فرشته با غضب از من جواب طلبیدند. 🍃 ناگاه شخصی نیکو موی و خوش بوی آمد ، میان من و ایشان حایل شد و مرا تلقین کرد تا جواب ایشان را به نحو خوب بدهم ، از آن شخص پرسیدم : تو کیستی خدا تو را رحمت کند – که من را از این غصه خلاصی دادی ؟🍃 گفت : من شخصی هستم که از صلواتی که تو بر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرستادی آفریده شده ام ، و مامورم در هر وقت و هر جا که درمانی به فریادت برسم.🍃🌿 📚 آثار و برکات صلوات صفحه ۱۳۱ ‎‎‌‌‎‎‌ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✅حڪایتۍ ڪوتاه ✍فردے نشسته بود و "ياربّ" ميگفت. شيطان بر او ظاهر ميشود و ميگويد: تا به حال اين همه ياربّ گفته‌اے فايده داشته است؟ ⇦•مرد دلش شڪست و از دعا ڪردن منصرف شد و خوابيد. شب ڪسے به خواب او آمد و گفت چرا ديگر "ياربّ" نمی گويے !؟جواب داد : ⇦•چون جوابی نمے شنوم و ميترسم از درگاه خدا مردود باشم ، پس چرا دعا بڪنم!؟ گفت خدا مرا فرستاده است تا به تو بگويم اين ياربّ گفتن هایت همان لبّيك و جواب ماست! ⇦•يعنے اگر خداوند نخواهد صداۍ ما به درگاهش بلندشود اصلا نميگذارد "ياربّ" بگوييم! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔻داستانی شیرین و جذاب از زندگی امام حسن عسکری علیه السلام: بَختَيشُوعِ حکیم، طبیب متوکل و نصرانی بود. در طب سر آمد روزگار خودش بود. قاصدی از خانه امام عسگری علیه السلام آمد که کسی را بفرستید امام عسگری می خواهند فَصد کنند.(از رگ مخصوصی خون بگیرند) بختیشوع یکی از بهترین افرادش را فرستاد و به او گفت این بزرگترین مرد و عظيمترین فردی است که من تابحال دیده ام ، هر کاری را که می گوید انجام بده، از علوم خودت هم در محضر او اظهار فضل مکن. 🔸آن فرد آمد و دید اتاقی را برای پذیرایی آماده کرده بودند ، حضرت فرمودند در اتاق انتظار باشد ، بعد از مدتی صدایش زدند آمد و آماده شد. ظرفی را قرار داده بودند که بزرگ بود و بیش از خون یک انسان در آن جا می شد. فَصَّاد بختیشوع تعجب کرد. دید که حضرت نشستند و فرمودند رگ اَکهَل را بگشای ، نپرسید چرا و بلافاصله رگ را باز کرد. خون آمد و ظرف پر شد. حضرت فرمودند ببند. بعد فرمودند به همان اتاق برو و همانجا باش، با تو هنوز کاردارم. در همان اتاق رفت. این عمل را قبل از ظهر انجام داد. 🔹آنجا ماند تا عصر، حضرت فرموند فَصَّاد بیاید دو باره آمد و دید همان طشت هست و حضرت نشستند و فرمودند روی رگ را باز کن ، باز کرد و دوباره خون آمد تا طشت پر شد. فرمودند ببند. بعد فرمودند برو و منتظر باش. رفت و از او پذیرایی شد تا صبح روز بعد. فرمودند بیا دوباره آمد. برای بار سوم همان طشت بود. حضرت دستشان را گذاشتند و فرمودند رگ را باز کن. باز کرد و مایعی سیال شبیه به شیر از دست حضرت بیرون آمد تا طشت پر شد. فرمودند ببند. بست. 🔸حضرت برخاستند. جامه ای گران قیمت همراه با پنجاه درهم به او دادند. شاید یک فصد یک درهم يا دو درهم اجرتش بود. اما حضرت به او پنجاه درهم دادند. فرمودند که با راهب دیر عاقول در ارتباط هستی؟ خوب است قدر او را بدانی. منظور پیرمرد راهب نصرانی بود که در دیری به نام دیر عاقول زندگی می کرد اما با هیچ کس ارتباط نداشت. ♦️ادامه دارد... ‌ ‌ ‌ ‌ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🧡 🌱 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُؤَمَّلُ لِإِحْیَاءِ الدَّوْلَةِ الشَّرِیفَةِ... ▫️سلام بر تو و بر امید فرح بخش آمدنت، آنگاه که حکومت خدا را نشانمان میدهی و خشکسال آرزوهای ما را با باران مهربانی ات سیراب میکنی؛ آنگونه که بعد از آن هیچ عطشی، هرگز بی تابمان نکند. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610. 💐تویی تمام امیدم، تویی نوا و نویدم تویی که جلوه احسان، بیا گل نرگس💐
✨﷽✨ 🔻داستان ضرب‌المثل "خرش از پل گذشت" چه بود؟ ✍در زمان ناصرالدین شاه قاجار، پیرمردی اهل حنیفقان کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را می‌گذراند￸. پیرمرد یک گاو، هشت گوسفند و 40 درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان وضع مالی خوبی بود￸. روزی، دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید￸. دزد به پیرمرد گفت￸: می‌خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می‌دهم￸. پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها، خانه بزرگی در شهر می‌خرد و ثروتمند زندگی می‌کند، برای همین قبول کرد￸. از فردای آن روز، پیرمرد شروع به ساختن پل کرد و درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون‌های پل از آنها استفاده کند￸. روزها تا دیر وقت سخت کار می‌کرد و پیش خود می‌گفت دیگر به کلبه، آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم. ￸ پس، هر روز حیوانات خود را می‌کشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست می‌کرد￸. حتی در ساختن پل از چوب‌های کلبه و آسیاب خود استفاده می‌کرد￸، ￸طوری که بعد از گذشت یک هفته ساختن پل، دیگر نه کلبه‌ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی. به دزد گفت: پل تمام شد و تو می‌توانی از روی پل رد شوی. دزد به پیرمرد گفت: من اول شترهای خود را از روی پل رد می‌کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه‌های طلا بار دارد، آسیب نزند￸. پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده￸. دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت: وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر￸. پیرمرد قبول کرد ￸و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد. ￸ وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند. وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند، ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن￸.ذپیرمرد نگاهی به او کرد و گفت: همه چی خوب پیش می‌رفت￸ فقط نمی‌دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت￸، شدم تنهای تنهای تنها ...ضرب‌المثل خرش از پل گذشت از همین جا، شروع شد. 🔹نتیجه￸: توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد می‌کنی￸ اگر کمی به این داستان فکر کنیم می‌بینیم که خیلی آموزنده است و ما خر خیلی‌ها رو از پل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردن. •✾ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴 کرامتی از سلام الله علیه ◾️أبو هاشم جعفری می گوید ؛ وضع مالى من خوب نبود تصميم داشتم در نامه ‏اى كه محضر سلام الله علیه مینویسم تقاضاى كمكى بكنم ولى خجالت كشيدم ، وقتى بمنزل رسيدم إمام عليه السّلام برايم صد دينار فرستاده و نوشتند إِذَا كَانَتْ لَكَ حَاجَةٌ فَلَا تَسْتَحْیِ وَ اطْلُبْهَا ، تَأْتِيكَ عَلَى مَا تُحِبُّ أَنْ تَأْتِيَكَ . هر گاه احتياجى داشتى خجالت نكش درخواست خود را بنويس آنچه مايلى بتو داده خواهد شد . 📚بحار الأنوار ۵۰ / ۲۶۷ . اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
25.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 ماجرای تشرف راننده کامیون خدمت (عج) 🎤 حجت الاسلام عالی اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ ✍ مراقب باش حرف‌هایت فتنه و درگیری ایجاد نکند 🔹ملامهرعلی خویی در مسجد نشسته بود که نادانی از او به عمد سؤال کرد: چرا ریش خود بلند کرده‌ای و مردم را با ریش خود گمراه می‌کنی؟! 🔸ملا سکوت کرد. سکوت ملا، یکی از شاگردان را سنگین آمد و خواست جواب او بدهد که ملا بر او خشم گرفت و او را امر به سکوت کرد. 🔹ملا گفت: بیایید شما را موعظه‌ای کنم. هر حرفی یک نر است و پاسخ آن یک ماده. چون به‌هم آیند، از آنان فرزندی زاده شود که یا شیطانی است یا رحمانی! 🔸اگر سؤالی رحمانی بود نری آمده که پاسخ آن ماده‌ای بر آن می‌فرستد که مولودش علم و حکمت می‌شود؛ ولی اگر سؤالی شیطانی بود هرگز ماده‌ای بر او نفرست و سکوت کن که شیطان قصدش آبستن‌کردن آن مجلس از کلام و پاسخ تو برای ایجاد فتنه و کینه و درگیری است. • اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴 «غیبت» ✍یاد دارم که ایام طفولیت، بسیار عبادت می‌کردم و شب را با عبادت به سر مى‌آوردم. در زهد و پرهیز جدیت داشتم. یک شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بیدار بوده و قرآن مى‌خواندم اما گروهى در کنار ما خوابیده بودند حتى بامداد براى نماز صبح برنخاستند. به پدرم گفتم: از این خفتگان یک نفر برخاست تا دور رکعت نماز به‌جاى آورد، به گونه‌اى در خواب غفلت فرو رفته‌اند که گویى نخوابیده‌اند بلکه مرده‌اند. پدرم به من گفت: عزیزم! تو نیز اگر خواب باشى بهتر از آن است که به نکوهش مردم زبان گشایى و به غیبت و ذکر عیب آنها بپردازى. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande