eitaa logo
داستان آموزنده 📝
15.9هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆مجازات سخت رد كردن مؤمن از در خانه 🔅امام رضا (عليه السلام) فرمود: در زمان بنى اسرائيل (در عصر يوشع وصى حضرت موسى (عليه السلام)) چهار نفر مؤمن زندگى مى كردند، سه نفر از آنها روزى در خانه يكى از آنها جلسه داشتند، چهارمين مؤمن كه مستمند و ناتوان (مثلا به نام اسماعيل ) بود به سوى آن خانه اى كه آنها جلسه داشتند آمد، و در خانه را زد، غلام صاحب خانه بيرون آمد. 🔅اسماعيل گفت : آقايت كجاست ؟ غلام (به دروغ ) گفت : خانه نيست ! اسماعيل از آنجا رفت و غلام نيز نزد آقايش (صاحبخانه ) برگشت ، آقايش ‍ به غلام گفت : چه كسى بود؟ 🔅غلام گفت : اسماعيل بود و من به او گفتم : آقا منزل نيست ، صاحبخانه و دو نفر همراه او (كه جلسه سه نفرى داشتند) آن غلام را سرزنش نكردند، و اندوهگين نشدند كه مؤمنى را از در خانه ، رد كرده اند، بلكه به ادامه جلسه خود پرداختند (گويى هيچ گناهى انجام نشده است ). 🔅بامداد فرداى آن روز، آن سه نفر از خانه بيرون آمدند و به سوى مزرعه يا باغى كه از آن يكى از آنها بود حركت مى كردند. اسماعيل كه نزد آن سه نفر مى آمد، نزديك خانه با آنها ملاقات نمود و به آنها سلام كرد و گفت : 🔅اجازه بدهيد من نيز همراه شما بيايم . آن سه نفر گفتند: مانعى ندارد تو نيز با ما بيا، ولى نسبت به پيشامد روز گذشته از او عذرخواهى نكردند و با هم چهار نفرى به راه افتادند، در مسير راه ، ناگاه قطعه ابرى ، بالاى سر آنها آمد و بر سر آنها سايه افكند، آنها گمان كردند كه آن ابر نشانه باران است ، به راه رفتن خود سرعت دادند تا باران آنها را فرا نگيرد ناگهان در ميان آن قطعه ابر، ندا كننده اى فرياد زد: اى آتش ، اينها را در كام خود بگير. من جبرئيل فرستاده خدا هستم همان دم آتشى (صاعقه اى ) از درون آن ابر به سوى آنها آمد و آن سه نفر را در كام خود گرفت و به هلاكت رسانيد. 🔅اسماعيل چهارمين نفر آنها، تنها و هراسان در بيابان ماند و در مورد هلاكت سه دوست خود، در تعجب فرو رفت ، و راز هلاكت آنها را نمى دانست ، به شهر بازگشت و به حضور يوشع بن نون (وصى حضرت موسى (عليه السلام)) رفت ، و ماجراى هلاكت آن سه نفر و آنچه را ديده و شنيده بود، براى يوشع نقل كرد. يوشع به اسماعيل گفت : آيا نمى دانى كه خداوند، بر آن سه نفر خشم كرد، پس از آن كه از آنها خشنود گرديد؟ و اين مجازات ، نتيجه آن كارى بود كه با تو كردند. 🔅اسماعيل گفت : مگر با من چه كردند؟ يوشع ، جريان رد كردن او را از در خانه خود، بيان كرد. 🔅اسماعيل گفت : من آنها را حلال كردم و بخشيدم . 🔅يوشع گفت : اگر اين گذشت تو قبل از نزول عذاب بود به حال آنها سود داشت ولى اكنون سودى به حالشان ندارد و شايد بعدا (در عالم برزخ يا قيامت ) به حال آنها سودى داشته باشد 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴 راز شگفت انگیز پیاده شدن شیخ عباس قمی از اتوبوس آیه: عَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَیْئًا وَ هُوَ خَیْرٌ لَّكُمْ بقره/216 چه بسا شما از چیزی کراهت داشته باشید درحالی‌که خیر شما در آن است. آینه: حکایت؛ امام خميني(ره) در خاطره‌اي از سفر خود با مرحوم حاج شيخ عباس قمي چنین بيان مي‌كند: بیابان سوزان و بی‌انتها در چشم‌هایمان رنگ می‌باخت و به کبودى می‌گرایید و از دور هم، چیزى دیده نمی‌شد. ناگاه ماشین ما که از مشهد عازم تهران بود از حرکت، ایستاد. راننده که مردى بلند و سیاه‌چرده بود باعجله پایین آمد و بعد از آنکه ماشین را براندازى کرد خیلى زود عصبانى و ناراحت به داخل ماشین برگشت و گفت: بله پنچر شد و آنگاه به صندلى ما که در وسط‌های ماشین بود، آمد. به من چون سید بودم حرفى نزد؛ ولى رو کرد به حاج شیخ عباس قمى و گفت: اگر می‌دانستم تو را اصلاً سوار نمی‌کردم، نحسى قدم تو بود که ماشین ما را در وسط بیابان خشک و برهوت معطل گذاشت! یا الله برو پایین و دیگر هم حق ندارى سوار این ماشین بشوى. مرحوم شیخ عباس بدون اینکه کوچک‌ترین اعتراضى کند و حرفى بزند، بلند شد و وسایلش را برداشت و از ماشین پیاده شد. من هم بلند شدم که با او پیاده شوم اما او مانع شد؛ ولى من با اصرار پیاده شدم که او را تنها نگذارم اما او قبول نمی‌کرد که با او باشم، هر چه من پافشارى می‌کردم، او نهى می‌کرد، دست آخر گفت فلانى راضى نیستم تو اینجا بمانى. وقتى این حرف را از او شنیدم، دیدم که اگر بمانم بیشتر او را ناراحت می‌کنم تا خوشحال کرده باشم، برخلاف میلم از او خداحافظى کرده و سوار ماشین شدم. ادامه در پست های بعد....
✅روایتی تکان دهنده و زیبا 🔴شب اول قبر آیت‌‌الله حائری و عنایت امام رضا علیه السلام بعد از مرگ آیت الله حائری شبی اورا در خواب دیدم. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟! پرسیدم: آقای حائری، اوضاع‌تان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می‌آمد، شروع کرد به تعریف کردن: وقتی از خیلی مراحل گذشتیم،همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل می‌دیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشه‌ای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی می‌آید. صداهایی رعب‌آور وحشتناک! به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود! بیابانی بود برهوت با افقی بی‌انتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک می‌شدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشی که زبانه می‌کشید و مانع از آن می‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف می‌زدند و مرا به یکدیگر نشان می‌دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم فریاد بزنم ولی صدایم در نمی‌آمد. تنها دهانم باز و بسته می‌شد و داشت نفسم بند می‌آمد. بدجوری احساس بی‌کسی غربت کردم: خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم….همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم. صدایی دلنواز، آرامش ‌بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من می‌آمد. هر چقدر آن نور به من نزدیکتر می‌شد آن دو نفر آتشین عقب‌تر و عقب‌تر می‌رفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم. آقایی را دیدم از جنس نور. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم و تشکری کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید: آقای حائری! ترسیدی؟ من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسیدم، اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ‌ترک می‌شدم و خدا می‌داند چه بلایی بر سر من می‌آوردند. راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید. وآقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می‌نگریستند فرمودند: من علی بن موسی الرّضا(علیه السلام) هستم. آقای حائری! شما ۳۸ مرتبه به زیارت من آمدید من هم ۳۸ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبه‌اش بود ۳۷ بار دیگر هم خواهم آمد.. 📘ناقل آیت‌الله العظمی سیدشهاب‌الدین مرعشی نجفی(ره) 💯 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨ 🔴 مرگ راحت نشانه خوب بودن انسان نیست ✍ امام رضا (ع) میفرمایند‌: حضرت‌ موسی بن‌ جعفر (ع) برای عیادت‌ مردی كه‌ در سكرات‌ مرگ‌ بود‌، رفتند. ▫️اطرافیان‌ پرسیدند: یابن‌ رسول‌ الله‌! دوست‌ داریم‌ احوال‌ این‌ محتضر را كه‌ مصاحب‌ ماست‌ بدانیم‌! ▫️حضرت‌ فرمود: مرگ‌ مانند دستگاه‌ تصفیه‌ است‌، و مؤمنین‌ را از گناهانی كه‌ نموده‌اند تصفیه‌ و پاك‌ میكند؛ بطوریكه‌ آخرین‌ دردی كه‌ آنها تحمّل‌ میكنند، كفّارۀ آخرین‌ گناهی است‌ كه‌ در آنها باقی مانده‌ است‌. ▫️و كافران‌ را تصفیه‌ میكند از حسناتی كه‌ در دنیا أحیاناً انجام‌ داده‌اند؛ بطوریكه‌ آخرین‌ لذّت‌ و راحتی كه‌ در دنیا به‌ آنها میرسد، پاداش‌ وجزای آخرین‌ كار نیكی است‌ كه‌ بجای آورده‌اند. 👈و امّا حال‌ این‌ رفیقتان‌ كه‌ در سكرات‌ است‌ مانند كسی كه‌ گناهان‌ او را غربال‌ كرده‌ باشند، از گناه‌ بیرون‌ آمده‌‌ و پاك‌ و پاكیزه‌ شده است.‌ و الان‌ صلاحیت‌ پیدا كرده‌ كه‌ با ما أهل‌ بیت‌ در سرای‌ ابدی همنشین‌ باشد. 📕معانی الاخبار ص 289 ‌‌‌‌ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از گسترده ‌"شما'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 صفحه شارژ گوشیتو خاص کن همه مات بمونن 😍👌🏼 از اینجا بردار👇🏼😘فالتم بگیر🥺 http://eitaa.com/joinchat/4151705613C38e37b861f http://eitaa.com/joinchat/4151705613C38e37b861f ♦️با دیدن ویدیو بالا شگفت‌ زده خواهید شد🤯☝️🏿
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔞ماجرای بسیار عجیب بی بی مریم جن گیر🔞 زنای روستا که بچه دار نمی شدن میرفتن پیش بی بی مریم تا براشون دعا کنه. بی بی مریم شده بود مقدس ترین آدم روستا همه بهش مراجعه میکردن و درآمد خوبی هم بدست اورد. نکته جالب بارداری این بود که بهشون میگفت مبادا سونوگرافی برین وگرنه بچتون از بین میره. زن ها از ترس نمیرفتن بعد چند ماه شکمشون بزرگ میشد و علائم بارداری مشخص می شد. گذشت تا اینکه یه روز یه دختر کنجکاو برای بچه دار شدن به بی بی مریم مراجعه میکنه بی بی مریم براش دعا میکنه در کمال تعجب بعد چند ماه دختر احساس میکنه موجودی داخل شکمش هست وقتی برای سونوگرافی میره... مشاهده ادامه داستان در اینجا🔥
🔴 انسان‌ها با قدرت و ثروت و شهرت عوض نمی‌شوند مهدی و صادق هر دو دانشجوی دانشگاه فرهنگیان هستند. بعد از 10 سال، مهدی متوجه می‌شود در یکی از شهرها، صادق رئیس آموزش‌وپرورش شده است. از طریق دوستی به او پیام می‌فرستد تا صادق به او پیام بدهد. مهدی هر پیامی می‌دهد صادق جواب او را نمی‌دهد، طوری که مطمئن می‌شود صادق در این کار تعمدی دارد. مهدی ناراحت است که چطور رفیق گرمابه و گلستان او حتی یک پیامک سلام در جوابش نمی‌نویسد. مهدی به استاد دانشجویی‌شان زنگ می‌زند و درددل می‌کند که چرا انسان‌ها وقتی در قدرت می‌نشینند، عوض می‌شوند؟ استادش می‌گوید: انسان‌ها هرگز با قدرت و ثروت و شهرت عوض نمی‌شوند، بلکه ذات خود را بیرون ریخته و بروز می‌دهند. صادق از زمان دانشجویی ذاتش بر تکبّر بود، ولی به اقتضای زمان و نیازش با تو رفاقت می‌کرد و ذات خود را بروز نداده بود که اکنون شاهد بروز آن هستی. 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
😐😐😐 ای بابا بسه دیگههههه😐😐😐 بسه آقا ما یه اشتباهی کردیم 2 روز پیش لینک کانال رو گذاشتيم روانی کردین ازبس گفتین دوباره بزارش 😕👇 https://eitaa.com/joinchat/1650196743C5c839f9fd0 https://eitaa.com/joinchat/1650196743C5c839f9fd0
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
پزشک زناشویی ​.aac
415.2K
بخدا بسه دیگه خسته شدم😡🔞 اینم لینک(پزشک زناشویی)دیگه مزاحم نشید 🤬🤬🤬🤬👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/1650196743C5c839f9fd0 لطفاً دیگه نیایید 😡☝️🏾 ‌
🔥عاقبت نیش زبان ✳️نقل است که: مرحوم آقا شیخ رجبعلی خیاط (رضوان الله علیه)با عده ای به کربلا مشرف شده بودند. در میان آنان یک زن و شوهری بودند. 💠یک روز که از حرم پس از انجام زیارت بیرون آمده و بر می گشتند، این زن و شوهر با فاصله قابل ملاحظه ای از شیخ و در پشت سر ایشان راه می رفتند... ♻️در میان راه در ضمن صحبتی که بین آنها می شود، آن خانم یک نیشی به شوهرش زده و سخنی آزار دهنده به وی می گوید. 🔵هنگامی که همه وارد منزل و آن محل استراحت می شوند و آقا شیخ رجبعلی به افراد  زیارت قبولی می گوید؛ 🔰به آن خانم که می رسد، می فرماید: تو که هیچ، همه را ریختی زمین! 🌀آن خانم می گوید: ای آقا! چطور؟! من این همه راه آمده ام کربلا؛ مگر من چکار کرده ام؟! ✨فرمود: از حرم آمدیم بیرون، نیشی که زدی، همه اش رفت...! ⛔️یعنی همه نور معنوی و فیوضاتی که از زیارت کسب کرده بودی، با این عملت از بین بردی! ✳️
این خودم درس کردم وقتی جلو مادر شوهرم بردم فقط نگاهش میکرد 😂 پیرزن بیچاره روش نمی شد بگه این چیه 😬 شوهرم ماتش برده بود یه شب چجوری اینقدر شدم😅 گفتم از اولش کدبانو بدوم ولی رو نمیکردم خانم بیا اینجا 👇 نزار هیچکس راز باسلیقگیت بدونه 😆 https://eitaa.com/joinchat/1526989136Ce02fd94c46
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
زن نیستی اگه نتونی شربتاتو چند رنگ دراری😋😍 هم داره هم 👀 درار😁😚 فن رنگای شربت تاقبل از هم زدن😌 فن خاکشیر و تخم شربتی روی آب😳😍 اینجا استاد میشی👇 کلی و و ارزون‌ یاد بگیر 😋👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1526989136Ce02fd94c46