eitaa logo
داستان آموزنده 📝
16.2هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🚷عاقبت اشتباه من😔 با اصرار مادر و خواهرم شب خونه پدری موندم ولی شوهرم گفت نمیتونه بمونه .عادت نداشتم بدون همسرم جایی بمونم حتی خونه پدرم. صبح که بیدار شدم به مادرم گفتم بیشتر از این بدون شوهرم نمیتونم باشم و اژانس گرفتم که زودتر به خونه برسم . وقتی کلید انداختم و وارد شدم با دیدن یک جفت کفش زنونه پشت در خونه دنیا رو سرم خراب شد . گوشم به در ورودی خونه گذاشتم و شنیدم ...😨😔ادامه👇 https://eitaa.com/joinchat/1197342737C8ea23ce14e
✨﷽✨ 🔴تصوری نادرست از ذکر خدا ✍سالها پیش شخصی در کتابی در رد شیعه «ذکر خدا» را تحقیر کرده و گفته بود آیا اینکه یک پاسبان در دل شب خانه‌های مردم را پاسبانی کند بهتر است و خدا راضی‏‌تر است یا بنشیند و هی لبهایش را تکان بدهد و ذکر بگوید؟ مرد عالمی جواب خوبی داد، گفت: شقّ سومی دارد و آن اینکه پاسبان در همان حالی که تفنگش را روی دوشش گرفته و در خیابانها قدم می‌زند ذکر خدا بگوید. اسلام که نمی‌گوید یا برو پاسبانی کن یا ذکر خدا بگو، یا برو خلبان باش یا ذکر خدا بگو. اسلام می‌گوید هر کاری که می‌کنی ذکر خدا بگو، آن وقت کارت را بهتر انجام می‌دهی و روحیه‌‏ات قوی‌تر می‌شود. مگر قرآن گفته ذکر خدا فقط به این است که انسان در چلّه بنشیند، درها را به روی خود ببندد، تسبیح هزاردانه هم دستش باشد و ذکر بگوید؟! 📖قرآن به مجاهدین می‌گوید: یا ایهَا الَّذینَ امَنوا اذا لَقیتُمْ فِئَةً فَاثْبُتوا وَ اذْکرُوا اللهَ کثیراً لَعَلَّکمْ تُفْلِحونَ ای اهل ایمان! آنگاه که با دشمن روبرو می‌شوید و مرگ دندانهای خود را به شما نشان می‌دهد پابرجا باشید و زیاد یاد خدا بکنید. 📚 آشنایی با قرآن ج3، ص92 (با تلخیص) ‌‌‌‌✅ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
خوش سلیقه ها تو چش بروها👧 🔴 📣 ارزانسرای✌️ 30 تومنی✌️ هرچی میبینی اینجا 30تومنه✌️😍 فقط خانمهاییکه که دنبال جینگول مینگول کردن آشپزخونه با ارزونترین وسایلن بیان این 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2955804797Cfa11b34bf1 فروش انلاین طرف قرار داد با اداره پست 🚚
16.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖 🎥 🔅حکایتی شنیدنی از دقت کم‌نظیر آیت‌الله درچه‌ای در رعایت حقوق مردم 🔰 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌱🌾🌱🌾🌱🌾🌱🌾🌱 🔆سکه و لباس 💥ریّان بن صلت گوید: «به خدمت امام رضا علیه السّلام در خراسان رفتم و در دل خود گفتم: از حضرت می‌خواهم سکه‌هایی را که به نام او زده شده به من بدهد. 💥چون بر امام علیه السّلام وارد شدم، به غلام خود فرمود: «ریّان دینارهایی را که اسم من بر آن است می‌خواهد، سی عدد از آن‌ها را بیاور و به او بده!» غلام آورد و من از او گرفتم. 💥باز در دلم گفتم: «کاش مرا به لباس‌های تن شریفش می‌پوشانید.» چون این خیال در دلم گذشت، امام علیه السّلام رو به غلامش کرد و 💥فرمود: «لباس‌هایم را بشویید و بیاورید، همچنان که هست.» پس پیراهن و ازار (زیر جامه، شلوار) و کفش خویش را به من داد.» 📚منتهی الامال، ج 2، ص 275 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴 یتیم نوازی وقتى كه جعفر طيار در جنگ شهيد شد، خبرش به مدينه رسيد. پيامبر خدا (ص) به منزل جعفر تشريف آورد، به همسر وى (اسماء بنت عميس) فرمود: كودكان جعفر را بياور! رسول گرامى كودكان را در آغوش گرفت و آنها را بوييد و گريست. عبدالله فرزند جعفر مى گويد: خوب به خاطر دارم آن روز كه پيغمبر نزد مادرم آمد، مادرم گفت : يا رسول الله ! جعفر به شهادت رسيد؟ فرمود: آرى و خبر شهادت پدرم را به او داد، در آن لحظه كه دست محبت بر سر من و برادرم مى كشيد اشك از ديدگانش مى ريخت و درباره پدرم دعا مى نمود. سپس به مادرم فرمود: اى اسماء! مايلى به تو مژده بدهم. عرض كرد: آرى پدر و مادرم فدايت باد. فرمود: خداى بزرگ در عوض بازوان قلم شده جعفر دو بال به او عنايت فرمود تا در بهشت پرواز كند. 📚 داستان های بحار الانوار جلد 5 ➥ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از گسترده ‌"شما'
آموزش های زناشویی بدون تعارف👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1731264529C6b7f30c3c7 https://eitaa.com/joinchat/1731264529C6b7f30c3c7 بدون سانسور مخصوص متاهلین⛔️☝️ 💯توضیح با عکس و فیلم و متن👆🏻
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔞ماجرای بی بی مریم جن گیر🔞 زنای روستا که بچه دار نمی شدن میرفتن پیش بی بی مریم تا براشون دعا کنه. بی بی مریم شده بود مقدس ترین آدم روستا همه بهش مراجعه میکردن و درآمد خوبی هم بدست اورد. نکته جالب بارداری این بود که بهشون میگفت مبادا سونوگرافی برین وگرنه بچتون از بین میره. زن ها از ترس نمیرفتن بعد چند ماه شکمشون بزرگ میشد و علائم بارداری مشخص می شد. گذشت تا اینکه یه روز یه دختر کنجکاو برای بچه دار شدن به بی بی مریم مراجعه میکنه بی بی مریم براش دعا میکنه در کمال تعجب بعد چند ماه دختر احساس میکنه موجودی داخل شکمش هست وقتی برای سونوگرافی میره... مشاهده ادامه داستان در اینجا🔥
13.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حکایت تابوتی که در قبرستان آتش گرفت از مجموعه خاطرات منقول از مرحوم حضرت آیت الله سید جمال گلپایگانی 🎤 گوینده : حجت الاسلام حاج شیخ حسین انصاریان مدت : سه دقیقه ✾📚 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
اتفاقی که در نبود من قرار بود بیوفته😭❌🚷 یه روز صبح که شوهرم سرکار بود زنگ زدم بهش و گفتم امروز میرم خونه ی مامانم،اونم با خوشحالی گفت باشه عزیزم☺️ منم رفتم ولی مامانم گفت وقت دندونپزشکی داره منم با اینکه قرار بود شب برگردم خونمون، اما ظهر برگشتم.🚶‍♀ با خودم فکر کردم حالا که شوهرم خبر نداره ، خوبه وقتی اومد قایم بشم و بترسونمش😜 توی فکر بودم که صدای شوهرم رو شنیدم که با یک نفر میگفت و میخندید و به در خونه نزدیک میشد ، همزمان صدای تق تق کفش پاشنه بلند هم میومدناگهان همسرم درخونه رو باز کرد ومن زنی رو دیدم که همراه همسرم ....😭😰😰🤯👇🛑🔞 https://eitaa.com/joinchat/1073086497C706b877c24
⭕️گم شده ای که آرزویش برآورده شد 🔸داستان پسری که دوست داشت موکب داشته باشد نگرانی توی صورتش موج می زد. می‌شد به وضوح آثار ترس توی چهره اش دید، به سختی خودش رو کنترل می کرد که گریه نکند اما اشکش روی صورتش میلغزید. تمام خودش را در چند کلمه حرف جمع کرد و گفت: دوست داشتم نیمه شعبان بیام و موکب ها رو ببینم اما نمی‌خواستم گم بشم ... تا نیمه راه بلوار پیامبر اعظم آمده بود و به عمود ۶۸ رسید متوجه شد که مادرش را نمی‌بیند. پشت سرش را نگاه کرد و در این شلوغی فقط تنهایی خودش را دید... وقتی کسی بهش توجه نکرد، درون موکب می آید و با بغضی که راه گلویش را بند آورده بود، گفت: مامانم، مامانمو گم کردم ... روی صندلی نشست و وقتی دید تحویلش میگیرن کمی آروم شد. آدرس خونه را داد اما موبایل پدر و مادرش را فراموش کرده بود. از آدرس خونه، تلفن خانه را پیدا کردند و با پدرش حرف که زدند، خیالش راحت شد و شیرینی و آبمیوه اش را خورد و از آرزویش گفت. از آرزوی داشتن موکب که می‌گفت متوجه شد که آرزویش هم برآورده شده و درحال باد کردن بادکنک است و بادکنک های باد شده را به بچه های همسن خود هدیه میدهد. امیرعباس، پسری که گم شد؛ پیدا شد و به همین زیبایی آرزویش در نیمه ماه برآورده شد. برای مهدی(عج) آمده بود و او آرزویش را هم برآورده کرد. چه کسی میتواند منکر لطف و توجه شما باشد آقا. شما گفتید من رو دوست دارید اما وقتی فقط و فقط یک بار احساس تنهایی کرد در فاصله پیدا شدن خانواده اش، آرزویش را برآورده کردید. دستش را گرفتید ... اگر چه شب نیمه شعبان، موکب سازمان فرهنگی شهرداری قم و صحبت های سید با امیرعباس خاطره تلخ و شیرینی برایش میشود اما این ماجرا تمام نشده و این، تازه آغاز ماجرا است... آغاز موکب امیرعباس در نیمه شعبان ۱۴۰۲ و موکبی کنار موکب شهرداری بنام موکب امیرعباس. .